امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.18
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم

#11
مـــمـــــنون از همتــــون و یــــه عــذرخواهی به خـــآطر تاخـــــیر!!!
اینم از پســـت امــــــــروز:


یه آینه ی قدی تو سالن بود ، نگاه لذت بخشی به خودم کردم ، از همه چیزم راضی بودم ، لباس ، مدل موهام ، آرایشم ، همه چیزم عالی بود ، برای اولین بار پیش خودم اعتراف کردم که قیافه ام خیلی خوشکل و ناز شده ، کسی از پشت سر صدام کرد:
- عسل؟
برگشتم ، دختر خاله ام شادی بود ، با روی باز بهش خوش آمد گفتم ، گفت:
- وای دیوونه خیلی خوشکل شدی.
- مرسی ، چه خبرا؟ همه چی خوبه؟
- خوبه ، تو چه خبر؟
- منم سلامتی.
- مبارک باشه ، ایشالله عروسی تو و سنا.
- مرسی... عروسی شما.
رفتیم پیش بقیه ، همه مشغول صحبت بودن ، خانم ها با لباس ها و آرایش هاشون و جواهرات زیبا همگی به نوع خودشون زیبا شده بودن ، بعضی ها عکس میگرفتند و یه سری هم مشغول پوست کندن میوه هاشون بودن ، میز ما نزدیک ترین میز به عروس و داماد بود ، شیوا و میلاد هنوز نرسیده بودن ، مهرسنا با قیافه ی دوست داشتنیش نشسته بود و یه لیوان آب برای خودش میریخت ، کنارش نشستم ، شادی هم پشت من اومد و نشست سر همون میز نشست ، سنا گفت:
- عسل باورم نمیشه ، چقدر زود گذشت ، فکر کن شیوا رفت ، من موندم و تو.
- سنا خیلی زود میگذره ، چند ماه دیگه بیست و شش سالم میشه...
- گمشو بابا منو بگو دارم میرم تو سی کم کم.
- توهم زود ازدواج میکنی ، مگه نگفتی حرف زدن بابا موافقت کرده بیان؟ من می مونم فقط.
شادی با خنده نگاهمون میکرد و یکدفعه گفت:
- خب بابا شوهر ندیده ها...
و به دنبالش خندیدیم ، شیرینی کوچکی برداشتم و خوردم ، صدای آهنگ بلند شد ، یه سری آهنگ ها که پایه ی همه ی عروسی ها بودن و من و سنا اول از همه بلند شدیم...
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیدی از من
بود و نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بیخیالی داره حرصمو در میاره
حرصمو در میاره...
تکلیف عشقمونو بهم بگو که بدونم
باشم... نباشم... بمونم یا نمونم
می ترسم که بفهمم...
خانم ها کل کشیدن و به دنبالش چندین نفر دیگه هم به وسط اومدن و من و سنا همچنان مشغول رقص زیر رقص نور بودیم...
می ترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
آخه دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره
دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره
کجای زندگیتم؟ یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی توی اکثر خاطراتت
میبینی دارم میمیرم و هیچ کاری باهام نداری
و با غرور بیجات داری حرصمو در میاری
حرصمو در میاری...
من توی زندگیتم
ولی دوست دارم...
منه بیچاره ، مگه دلم تو دنیا جز تو کسی رو داره...
تموم شد و به دنبالش همه دست زدن ، عاشق این تیپ آهنگ هام یعنی... یه آهنگ دیگه بلافاصله بعدش پخش شد ، از همه باحال تر دی جی بود ، رفته بود تو فاز عمیق... خلاصه چند دور رقصیدیم و بعد نشستیم ، کمی که گذشت شیوا و میلاد هم اومدن ، شیوا رو صبح تو آرایشگاه دیده بودم ، خیلی ناز شده بود ، اگه بگم زیبا ترین عروسی که تا به حال دیدم بیراه نگفتم ، یه لحظه فکر کردم به اینکه من خودم تو لباس عروس چه شکلی میشم؟ و با پرسیدن این سوال از خودم تصویر عکسی که با لباس عروس تو مزون انداخته بودم جلوی چشم هام اومد ، گفتم ولی به هرحال عروسی خود آدم یه چیز دیگس... از بچگی عاشق این بودم که عروس باشم... شیوا خیلی قشنگ شده بود ، لباسش عالی بود ، آرایش ملایم چشم هاش که فقط خط چشمش خیلی پررنگ بود و اون رو جذاب میکرد ، رژلب قرمز رنگش صورتش رو کاملا تغییر داده بود و تور کوتاه عروسی معرکه بود ، تو اون لباس سفید خوشکل تر از همیشه بود ، میلاد هم عالی شده بود ، مثله همیشه خوش تیپ و خوش استایل ، مامان گفته بود اشکال نداره شال سرمون نکنیم ما هم که از خدا خواسته ، رفتیم جلوی در و همراه با بقیه کل کشیدیم ، خیلی خوشحال بودم و هیجانم واقعا عجیب بود ، اومدن و رقصیدن ، عاشقانه می رقصیدن و این قلبم رو به هیجان وا میداشت... نشستن ، کمی که گذشت و همه اون وسط می رقصیدن ، سنا بلند شد و عکسشون رو آورد ، عکسی که تو باغ گرفته بودن ، با عکس رقصید و اون رو به همه نشون داد... به دنبالش شیوا و میلاد اومدن وسط و رقصیدن و بقیه ، من هم بلند شدم و به وسط رفتم ، سنا با میلاد می رقصید ، من هم شروع به رقص با شیوا کردم ، لبخند از روی لب هاش لحظه ای محو نمیشد و این خوشحال ترم میکرد ، خلاصه کلی رقصیدیدم و بعد نوبت به کیک شد ، قرار بود من با چاقو برقصم ، رقصم تو فامیل معروف بود ، یه آهنگ انتخاب کردم و بعد چاقو بدست رفتم وسط ، با چاقو خیلی نرم می رقصیدم و همه با حیرت نگاهم میکردن ، مامان میلاد بهم شاباش داد ، مامان خودم هم... چند نفر از بزرگتر ها و بعد بچه ها دونه دونه میومدن می رقصیدن باهام و بهم شاباش میدادن ، سنا هم اومد ، رفتم سمت عروس و داماد ، چاقو رو گرفتم سمتشون ، اومدن بگیرن که دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- باید بیاید برقصید تا چاقو رو بدم.
هردو اومدن وسط و مشغول رقص با من شدن ، میلاد چند بار بهم شاباش داد ، کلی پول که جمع کردم ، گفتم برن سرجاشون و چاقو رو بهشون دادم ، کل سالن برام دست زدن ، ناخواسته نگاهم به مامان شهاب برخورد کرد ، با اخم نگاهم میکرد ، توجهی نکردم و نشستم سرجام بعد از بریدن کیک ، چند تا فشفشه روشن کردن... رفتیم و باهاشون عکس گرفتیم ، شام رو چیده بودن ، همه رو دعوت به شام کردیم و خودمون هم رفتیم تا غذا بکشیم ، کمی کباب برداشتم و نشستم ، سنا با ظرف پر از غذا اومد کنارم و گفت:
- چرا هیچی نکشیدی؟
- میخوام دسر بخورم ، نترکی؟
- شما نترس.
غذام رو سریع خوردم و بعد یه ظرف رو پر از دسرها و ژله هایی که روی میز بود کردم و دوباره برگشتم سرجام و با لذت مشغول خوردن شدم ، عادت داشتیم بعد از شام که غریبه ها می رفتن ، مرد ها بیان قسمت زنونه ، چون بابا هم میومد ، من و سنا هردو مانتو هامون رو تن کردیم و شال رو خیلی شل رو سرمون انداختیم که من میدونستم اگه یهو بیوفته هم بابا چیزی نمیگه ، همه اومدن سمت ما ، معین داداش میلاد خوب شده بود ، بقیه هم همین طور ، کمی گشتم تا شهاب رو پیدا کنم ، خوش تیپ تر از همیشه شده بود وقتی موهاش رو بالا داده بود ، کت و شلوارش هم با کراواتش قیافه اش رو مردونه تر و جذاب تر میکرد ، رفتم سمتش و گفتم:
- سلام.
چند لحظه با اخم کوتاهی نگاهم کرد و بعد با لحن خشکی گفت:
- سلام.
- خوب هستید؟
- ممنون ، مبارک باشه.
- سلامت باشید ، ببخشید مزاحم شدم ، میخواستم بگم من دارم مدرک تخصصی ام رو میگیرم ، یکم عقب موندم ، خواستم بدونم شما یا آشناهاتون ، همکاراتون ، جزوه ای ، چیزی ندارید به من بتونه کمک کنه؟ از میلاد پرسیدم ، هیچی نداشت ، اینه که مزاحم شما شدم.
- اختیار دارید ، فکر کنم یه چیزایی داشته باشم.
با التماس نگاهش کردم ، گفت:
- فقط چجوری به دستتون برسونم؟
- من خودم میام میگیرم ازتون ، ممنون میشم.
- باشه ، پس شمارتون رو زحمت میکشید؟
- بله...
به دنبالش گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد و شماره ام رو سیو کرد ، یه مرسی گفتم و رفتم سمت بقیه ، همه شروع به رقص کردن ، منم رفتم وسط و قاطی بقیه شدم ، شهاب مردونه دست میزد و همون کنار ایستاده بود ، شالم افتاد ، توجهی نکردم و به رقص ادامه دادم... شب تموم شد ، همه سوار ماشین شدیم و به دنبال شیوا و میلاد رفتیم ، پاتختی در کار نبود چون قرار بود شیوا و میلاد فرداش برن ایران گردی ، برای دوهفته ، بعد از کلی اشک و زاری که مامان و مامان میلاد و شیوا انجام دادن ، و بعد از سنا ، من گرم شیوا رو بغل کردم و براش آرزوی خوشبختی کردم ، شهاب زد به پشت میلاد و گفت:
- قدر زنت رو بدون ، خوشبخت شی.
به خونشون رفتن و ماهم برگشتیم ، تو ماشین که داشتیم برمی گشتیم ، تازه به یاد این افتادم که شیوا دیگه عضوی از اون خونه نیست و ما قراره از این به بعد بدون اون زندگی کنیم ، یعنی دیگه هرروز با صداش بیدار نمیشدم ، باهاش دعوام نمیشد ، باهم مثل قدیم نمیتونستیم بیرون بریم... دیگه فقط میومد و سر میزد ، دیگه اون دختری که باهم میرفتیم بیرون و خوش میگذروندیم نبود ، دیگه یه متاهل شده بود ، تنها دوست هایی که تو عمرم داشتم سنا و شیوا بودن ، به این فکر کردم که سنا هم تا چند وقت دیگه قراره بره ، دلم گرفت و ناخواسته زدم زیر گریه ، اول آروم بود ولی یهو گریه ام شدت گرفت ، مامان دستپاچه برگشت و صندلی عقب رو نگاه کرد ، سنا هم کنارم بود و گفت:
- چت شد یهو عسل؟
صدای بابا به مامان و سنا تلنگر زد که چیزی نپرسن...
- حتما ناراحته به خاطر شیوا ، فکر میکنه تنها شده... انقدر سوال پیچش نکنید.
با این حرف بابا ، سرم رو گذاشتم رو شونه های سنا و کلی گریه کردم ، سنا هم همراهم اشک ریخت ، رسیدیم خونه ، بدون حرف و حتی شب بخیر به اتاقم رفتم ، لباس هام رو عوض کردم و آرایشم رو پاک کردم ، موهام رو باز کردم ، کمی نشستم و تو اینترنت چرخیدم ، دیدم خوابم نمیبره ، بلند شدم و به حمام رفتم ، لباس هام رو پوشیدم و موهام رو خیس بستم ، خوابم گرفته بود ، چراغ های اتاق رو خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم و بعد از کلی فکر راجع به آینده خواب چشم هام رو ربود.
موبایل رو کلافه از دست راستم به دست چپم دادم و کنار اون یکی گوشم گرفتم ، تند تند و بی توجه حرف میزد ، داد کشیدم:
- سهند...
صدام رو پایین آوردم و ادامه دادم:
- عقاید من و تو خیلی فرق داره ، پدر من اصلا تورو قبول نمیکنه.
با لحن عصبانی گفت: یعنی چی مگه من چمه؟ داری بهانه میاری.
- بهانه چیه؟ من دارم از اختلاف هامون حرف میزنم.
- متوجه منظورت نمیشم...
- سهند خودتم میدونی که اختلاف خانوادگیمون خیلی زیاده.
این رو گفتم و بی خداحافظی قطع کردم. دستی لای موهام کشیدم و با موبایل شماره ی شهاب رو گرفتم ، صدای سردش پیچید تو گوشم:
- بله؟
- سلام...
پاسخ
 سپاس شده توسط saba3 ، spent † ، دختر شاعر ، شکوفه2 ، "تنها" ، (-_-) ، Shadow of Death ، n@jmeh ، قاصدک57 ، آویـــســا ، Berserk ، فرشته بلا ، cece ، Lowin
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 18-06-2014، 18:44


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان