اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ایا واقعا به خدا ایمان دارین؟اگه داری بیا تو!

#1
دریکی از روزهای سرد زمستان .قرار بود andrew(اندرو)با دوست صمیمی خودtedy(تدی)به کوهنوردی بروند . اون روز اندرو خیلی شاد وسرحال وسایل خود را برای رفتن به کوه نوردی اماده میکرد .بعد مدتی تدی امد وانها به راه افتادند تا به کوه بروند .در مسیر کوه ناگهان نظر اندرو به نوشته ی بزرگی روی تکه سنگ بزرگی روی کوه جلب شد .نوشته این بود ....(خدا) تدی نگاهی به اندرو انداخت وگفت ایا واقعا به خدا ایمان داری ؟اندرو خیلی سریع وبی معطلی گفت ،خب معلومه !اره... وبه راه خود ادامه دادند وبه کوه رسیدند .کار خود را شروع کردند وبه بالا رفتن از کوه پرداختند.کوه عظیمی بود به سختی به نیمه های کوه رسیدند اندرو دیگه بریده بود وخیلی خسته به نظر میرسید. دیگه هوا داشت تاریک میشد . تصمیم گرفتن که برگردن ودیگه ادامه ندن .دیگه هوا کاملا تاریک شده بود .درمسیر پر پیچ وخم کوه ناگهان طناب تدی از جای خود کنده شد وتدی روی تخته سنگی افتاد و به شدت مجروح شد .اندرو که کاری از دستش بر نمی امد فقط خدا رو صدا میزد ... او به سختی خود را به تدی رساند اما تدی بیهوش شده بود .دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود  گریه میکرد و خدا رو صدا میزد . ناگهان از جای خود بلند شد وباخود گفت  :من باید برم وکمک بیارم  خدایا کمکم کن. طناب خود را محکم کرد وبه پاین رفتن ادامه داد.هوا کاملا تاریک بود او چراغ قوه ی خود را  روشن کرد ،نگاهی به پایین انداخت وادامه داد .اون روز روز خوبی برای اونا نبود . اون میخواست هرچه سریع تر خودشو به پایین کوه برسونه تا کمک بیاره .با عجله طناب رو شل میکرد . ناگهان طناب از دستش جدا شد . . ناخود اگاه فریاد زد..... خدایااااااا کمکم کن . ناگهان طناب به سنگی گیر کرد و او بین زمین واسمان معلق ماند .گیج شده بود،نمی دانست چه کاری کند......چشمانش جایی را نمیدید !ناگهان صدایی شنید !صدا میگفت :به خدا ایمان داشته باش ،طناب رو پاره کن!اندرو خیلی ترسیده بود او با خودگفت شاید خیالاتی شده ام . اگر طنابو پاره کنم حتما خواهم مرد . چاقوی خود را برداشت ولی هرچه کرد نتوانست طناب را پاره کند .فردای انروز مردم روستا اونارو پیدا کردند .تدی بالای سخره مرده بود واندرو در حالی که 1 متر با زمین فاصله داشت وچاقو توی دستش یخ زده بود HeartHeart
 
 
     Heart    امیدوارم خوشتون اومده باشه ،ممنون از همتون که حوصله کردین و تا اخر خوندینHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، مبینافرزین ، رومینا اتیش پاره ، ayda1383 ، ♣♦♠l♥k♠♦♣ ، محمد ، مهناجون78 ، ♫♪M.J.X♪♫ ، .نازنین لیلا ، dokhmal khoshkele ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، بهرخ ، دختری تنها درباران ، k1.. ، دختر شاعر ، بغض ابر ، سانا50 ، ʂհმოἶო ، negin .m ، ♥h@di$♥ ، ayshaaa.1381 ، ...ab... ، جوجو15 ، Andrea ، an idiot ، ترانه95 ، shawkila ، پونی کوچولو ، sara mehrani ، *elijoon* ، sara jafari ، زهرا10000
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
ایا واقعا به خدا ایمان دارین؟اگه داری بیا تو! - andrew. . - 31-10-2013، 18:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان تقـــــــــــــــــــــاص(واقعا متفاوته.امکان نداره از خوندنش پشیمون بشی)
  چه حسی به من داری
  اقا دیب داری؟
  چجور رمانایی دوست دارین
  عشق واقعا قشنگه
  داستان های ترسناک-جرعت داری بخون سپاس یادت نره
  یه داستان خیلی پر احساس طولانی ( اگه حالشو داری بخون )
  داستان ترسناک دیگه جرعت داری بخون
Star داستان کوتاه سوال حضرت یحیی و رنج شیطان / داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان
  رمان کوتاه-عشق واقعا قشنگ

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان