امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم

#5
قسمت چهارم:

با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود. بدون معطلی رفتم تو حموم . به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چایی درست میکردم که یادم افتاد آوا چیزی واسه خوردن نداره! صبحونمو خوردم و از خونه زدم بیرون رفتم بالا یه کم پول گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردنی بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم سمت ماشین . برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از دست گلسا راحت کنه!اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه می افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سر میرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختر جوون نشسته پشت میز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکتر مجد باشین!من تقوی هستم منشی جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه کی؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟ من:من منشی جدید استخدام نکردم! دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه کی؟ دست به سینه ایتاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم! من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم میرفتم سمت اتاقم که گلسا گفت:باز یکی دیگه؟فکر کردی دووم میاره؟ برگشتم سمت منشیه و با صدای بلندی گفتم:همین الان وسایلتو جمع میکنی و میری شیر فهم شد؟ دختره قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم کنین اقا! برگشتم سمت گلسا و گفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بیرون کنید میدونید که من از این مطب سهم بیشتری دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکنی ! بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم. ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .از اتاقم اومدم بیرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه! گفتم:از فردا اینجا نبینمت! برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام! لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه! بعد از مطب بیرون اومدم و رفتم خونه! داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود! یعنی این دختر از صبح تا حالا چیزی نخورده؟ رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا! در زدم چند ثانیه بعد در باز شد. آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام باز کرد. با این که بلاساش دخترونه بود ولی هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج میزد . سرشو تکون داد و گفت:سلام! بدون این که اجازه بگیرم وارد خونه شدم و گفتم:چرا پولا رو.... با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه ده تومنی تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سر گاز دیدم سیب زمینی و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه! گفتم:اینا رو میخوای چی کار کنی؟ چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همین؟ سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم! من:چرا پولا رو برنداشتی؟ سرشو تکون داد و گفت:لازم نداشتم! من:خیلی لجبازی! نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم! من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم! _:من این همه سال بدون کمک زندگی کردم از این به بعدم میتونم! نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجی رو برام بازی کنی؟! شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون یه دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو ندیده بودم که اینجوری زندگی کرده باشه مثل تمام اون دخترایی که دلم براشون میسوخت اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهایی که گاهی وجدانمو به در می اوردن رو میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار مسئولیتی که بهش میدم شونه خالی کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم! خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه! پاهاشو دراز کرد رو میز و گفت:من از کی باید کارمو شروع کنم؟مگه نگفتی فردا؟ من:اول باید یه چیزایی رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟ رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن! نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختی باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم. خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم!
من خب اول باید به ظاهرت برسیم! _:حالا قیافه اینقدر مهمه؟ من:معلومه که مهمه! وقی یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعنی همه چیز رو نظم و ترتیب داره انجام میشه! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:باشه! بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی! من:اینجوری که نمیتونی بیای مطب! _:وای شال و روسری! من:اره دیگه! _:نمیشه به عنوان پسر بیام! خندیدم و گفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه! نیشش باز شد و گفت:ولی خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسر کش! بعد بهم چشمک زد و خندید. من:برو یه شال بردار بیار تمیرین کنیم! _:تو بیا تو اتاق اینه هم هست! با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد . هر چیزی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود تو کمدش!از یکی از قفسه ها یه شال ساده ابی بیرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت در کمدشو تا نصفه باز کرد اینش دقیقا رو به روی من بود! رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشو گره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر کن صبر کن! _:چیه؟ من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میکنی شالو! _:خب می افته! من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت می افته؟ شالو از سرش در اورد و گفت:پس چه جوری پا شدم و گفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عوض تا کردم و انداختم رو سرش! همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم کنی؟ من:یعنی چی؟ _:خب اینجوری که من نمیفهمم چی کار میکنی! من:تو اینه ببین یاد میگیری! خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتی! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر میزنی!بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته! لبشو گزید و تند تند سرشو تکون داد. اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفته تای دو طرفشو باز کردم و انداختم رو شونه هام! آوا در حالی که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود ولی هنوز داشت لبشو می گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همین که چشم تو چشم شدیم منفجر شد. من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند! آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با عضوه گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟ _:خیلی !یه لحظه صبر کن! بعد رفت سمت کیفش و گوشیشو بیرون کشید یه موبایل قدیمی ولی نو بود! ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم! رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوشی و با جدیت گفتم:چی کار میکنی؟ با چشمای خندونش گفت:یه عکس! شالو از سرم انداختم و گفتم:بی جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگیریم! با ناراحتی گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام! نفسمو بیرون دادم و گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتی یا نه! با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد. هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولی خب حداقل یاد گرفته بود. وقتی شال سرش میکرد قیافش دخترونه سر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود. بهم نگاه کرد و گفت:خوبه؟ سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتی! در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چی این که اسون بود! من:حالا این یعنی اسون بود؟ چینی به ابروش داد و گفت:من که زود یاد گرفتم . من:بله اونم به چه عذابی! _:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق! خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟ سرشو به علامت منفی تکون داد گفتم:ولی شدی! _:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه کی از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگیره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا میره! لبخند مهربونی زد و گفت:باشه مشکلی نیست! هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولی به هر دلیلی بود بیخیال!اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چی عکس بگیرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا و گفت:این گوشی البوم عکس منه همه چی توش دارم! با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارایی کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت! گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولین عکسشو نشونم داد که از موتورش بود گفت:این روز اولیه که موتور خریدم. سرمو کج کردم و گفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم. از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!اروم سرمو بهش نزدیک کردم. یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالی که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید گفت:ببین ببین اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا. آوا هر عکسی رو که باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده . وقتی دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شالی که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتی همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگی رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعی نمیخندید. لبشو گزید و گفت:عکس؟ سرمو تکون دادم و گفتم:خودم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشی رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریع گوشی رو از دستم گرفت و گفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد و گفت:عالی شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد! با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری! شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد! زل زدم تو چشماشو گفتم:ولی تو دختری! واقعا یه دختر کاملی! متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب و گفت:خب حالا بی خیال برام بفرستش.عکسو واسش فرستادم. سریع از جاش بلند شد و گفت:من برم ببینم سیب زمینیام پختن یا نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح ساعت 9 اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم. فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولی خودشو کنترل کرد و به روش نیاورد. لبخندی زد و گفت:میخوای بمونی با هم سیب زمینی بخوریم؟ رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چیزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولی نباید چیزی میفهمید! خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشویی و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به صورتم تا حالم اومد سر جاش! تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بی جنبت کنن پسر! مگه تو دختر ندیده ای؟ با خودم گفتم:خب خوشگله! باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی! این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!چیه اصلا دختره زیره میزه لاغر مردنی. با اون موهای کوتاهو پسرونش و گوشای بزرگش! از دستشویی اومدم بیرون!زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!عکسی که گرفته بودیم باز کردم و دراز کشیدم رو تخت. نمیدونم این امشب خواستنی شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمین. یکی بایداین حسو حال منو سر جا می اورد. با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعنی کی میتونست باشه صبح جمعه؟! از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چیزی بخور! باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمین از جاش بلند شه رفتم سمت در و درو باز کردم. دیدم آوا با خنده ایستاده دم در! با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا! تازه متوجه شدم لباس تنم نیست! خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و گفت:صبح به خیر! با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس چشمام سیره! یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟فقط یه چیزی اینجوری میخوابی سرما میخوریا. یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چی کار داری؟ اخمی کرد و گفت:واقعا که بی ادبی!واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن! من:باشه بابا! شوخی کردم! با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن! من:چشم! بفرمایید امرتون! _:مگه نمیخواستی بریم مطبو نشونم بدی! من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای ثمین بلند شد: صبحونه چی میخوری عزیزم؟ ای زهر مار تو کی از من نظر میخواستی؟! آوا لبشو گزید و سرشو انداخت پایین در حالی که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم! نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بی دلیل نمیشه اینجوری خوابید! بعد رو کرد به منو گفت:میرم بعدا میام! داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولی رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم. بازوشو گرفتم و گفتم:نه صبر کن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولی پر رو تر از این حرفا بود همین که وارد اتاق شدم دیدم گفت:یاا... خندم گرفت. هیچ چیزش شبیه دخترا نبود. لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون دیدم بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشپزخونه. ثمین گفت:این دختره کیه؟ من:همسایمه! _:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتی رفتم درو ببند و برو! _:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم و گفتم:بیا بریم اوا! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به ثمین کرد بعد رو کرد به منو با تاسف اه کشید و گفت:بریم! بعد راه افتاد سمت خروجی همون طور که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چرا باید از یه دختر 18 ساله پر رو خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشین شدیم. بدون این که نگاهم کنه گفت:نمیخواستی برسونیش خونش؟ اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خیر خودش میره! فرو رفت تو صندلی و گفت:خب چرا میزنی فقط سوال کردم! من:نباید سوال کنی! هیچی نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ولی دلم میخواست یه چیزی بگه!اینجوری حس بدی داشتم. ماشینو روشن کردم و گفتم:تو یه دختری نباید اینجوری با این مسائل برخورد کنی اینو بفهم! با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشی! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم بادشو خالی کرد باز هیچی نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه! روشو کرد سمت شیشه و گفت:اونی که باید خجالت بکشه یکی دیگس بعد با شیطنت اضافه کرد: که خیلی هم خجالت کشیده. دیگه کارد میزدی خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفی کردمو به سمت مطب راه افتادم.اوا زیر چشمی به مهران نگاه کردم . با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم! اونم پیاده شد از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم. میدونستم همچین ادمیه ولی نمیدونستم اینجور ادما خجالتم سرشون میشه . برام مهم نبود چی کار میکنه تا وقتی کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگی خصوصی اون به من ربطی نداشت!به علاوه من یاد گرفته بودم پر رو باشم مظلوم بازی و این چیزا به دردمن نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم کلاهم پس معرکه بود. با هم سوار اسانسور شدیم! نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف. چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبی رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بینی! کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟ _:کی؟ من:گلسا علوی؟ وارد شد و گفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو! وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و گفت:جات اینجاس! کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه بود! رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم! بعد رفتم سمت صندلی و نشستم روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود . کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش یه گلدون خالی گذاشته بودن! مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی کار میکنی. نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من .... به در سمت راستی شاره کرد و ادامه داد:دکتر علوی! و به در سمت چپ اشاره کرد. تو اینجا تلفنا رو جواب میدی وقتا رو هماهنگ میکنی! پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدار خونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کار سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری! به کامپیوتر اشاره کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟ سرمو به علامت مفنی تکون دادم! _:خب باشه فعلا با همون دفتر کارا رو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باید چی کار کنی! من:باشه! کشوی کنار میز رو باز کرد و گفت:توش چیه؟ نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید. سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون! کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی! هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل! کار سختی نبود لبخند زدم.خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا! من:باشه! _:هوم خوبه! به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اولی مال منه دوتای دومی مال گلساس!اینا پوشه های بیماراستهر کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرتیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومی میزتن بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه میفرستیش داخل. من:فهمیدم! سرشو تکون داد و گفت:وقتی بیمار تو اتاقه نه تلفنی رو وصل میکنی نه خودت میای داخل نه اجازه میدی کسی سرشو بندازه پایینو بیاد تو مگه این که قبلش خبر داده باشیم! ورودی تلفن اتاق من ستاره 1 ورودی اتاق گلسا ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی! من:کامل فهمیدم! اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:خوبه افرین!اگه حواست جمع باشه اصلا کار سختی نیست!حالا بیا بریم ابدار خونه رو نشونت بدم! از جام بلند شدم رفتیم تو ابدار خونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن! من:باشه! رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟ من:نه! این دستگاه قهوه جوشه. طرز کارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم . گلسا تلخ و با شیر!تو چه جوری دوست داری؟ شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. _:میخوای امتحان کنی؟تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟! در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل ابی که روش عکس هیولای کارتونی داشت بیرون اورد و گفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکالی نداره! قهوه رو داد بهمو گفت:ببینم یاد گرفتی! کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم! _:افرین! خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم! همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس! نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای ارومی گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ولی تو روی هیچ منظوری نگیرش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم . ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میدوتی فشارشون بده! کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ولی هیچ تماسی برقرار نشد . یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم! مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو باز کردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود. مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چی کار میکنی؟ مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم! فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب. دختره پوزخندی به من زد و گفت:منشی جدیدته؟ مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده! _:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم! پر رو چه از خود متشکرم هست !نفسمو با حرص دادم بیرون! مهران گفت:زود کارتو بکن و برو. رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم! انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم. دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد. منو متقابلا همون کارو کردم انتظار چنین چیزی رو نداشت با تعجب نگاهم کرد. چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم! نشست رو مبلای چرمی که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم! مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه! با تعجب نگاهش کردم مچ دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی اونم هستی کارایی که مربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه دهن به دهن! این دختره میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونهَ! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ولی میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی! به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار نبود... ملتمسانه بهم چشم دوخت! انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه صدایی از بیرون شنیدم . انگشتمو گذاشتم رو بینیمو اروم از جام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی. بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق!با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم! _:پشت در اتاق من چی کار میکنی؟ دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من.... من. مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟ بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟ دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید و گفت:کارای خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت! مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره! دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا محل کار منم هست! بعد رو کرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم! با ترس به مهران نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر! اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم! تکیه دادم به دیوار و گفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره! یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای بگی به این راحتیا نمیترسی! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:یه جورایی! نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد. _:اخ پاک یادمون رفت! با هم رفتیم تو اشپزخونه . مهران تکیه داد به در و گفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد. گفتم:هر کاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم و گفتم:اه! چه تلخه! خندید و گفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طور که بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه! من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم! _:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که... پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ولی میدونم که دخترا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هر کاری میزنن! مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه! _:اینا رو به منزله تعریف بگیرم؟ یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی! خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد. با تعجب نگاهم کرد. لبخند ملیحی تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم باد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز . بی اختیار لبخند زدم . مهران گفت:چیه؟ من:نمیتونم بخندم؟ _:چرا بخند! وقتی میخندی خوشگل تر میشی! ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی! من:نه این با تعریفای من فرق داشت! خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی! رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد و گفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم و گفتم:آی قربون این خنده هام برم . مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟ من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد منشی یه دکتر بشن و بخوان واسش نقش دوست دخترشو بازی کنن؟! _:اینم حرفیه! من:حالا این دختره چه جوری هست؟قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه . یه ذره فکر کرد و گفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد. من:همشونو جای دوست دخترات جا زده بودی؟ خندید و گفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم. من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟ من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره! خندید و گفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه! من:منو دست کم گرفتی؟خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه شتری اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره! _:چی داری؟ دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!این دخترم که انگار ترسوئه! خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم! لبخندی زد و گفت:آوا؟ من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی خب؟ با شیطنت گفتم:ولی دیدم! با اعتراض گفت:آوا! هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد. همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم. حس خوبی داشتم برای اولین بار حس میکردم وجود دارم. دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوا بودم آوایی که 18 سال خودش نبود. وقتی مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم. مهران گفت:چی شد؟با چشمای باز میخوابی؟ من:ها؟چی؟نه!یاد یه چیزی افتادم! _:چی مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه. کسی منو به این اسم صدا نمیکنه! خندید و گفت:خب من صدا میکنم! من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟ خندید و گفت:اره! من:مهری هم اسم خوبیه! با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه! من:حالا هر چی! _:خب حالا قبول؟ به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه! گفتم:چی قبول؟ _:موضوع صبح دیگه! من:کدوم موضوع؟ زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریع لپمو کشید. من:آی آی...دیگه از این کارا نداشتیما! _:برادرانه بود. تکیه دادم به صندلی و گفتم:وقتی این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود! _:میشه اینقدر کارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب مواظب باش چی کار میکنی! سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم!بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بذی که میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست. از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.مهران رو کرد به منو و گفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پر کنم! من:باشه همین الان برات میارمش! از مهران خداحافظی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلایی که به هم می اومدن. درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی و کاپشن بنفش با شلوار لی. اونم از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد! رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش بیرون کشیدم. من دوتا شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین. پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هامو گرفتم بالا! از دستم گرفتشونو گفت:چرا دوتاس؟ من:چون دوتا دارم! _:مگه میشه؟ من:حالا که شده! یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی! بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیا تنو! از جلوی در رفت کنار . منم وارد خونه شدم. نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد 72.12.1 ... رو کرد به منو و گفت:دو ماه دیگه تولدته! سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد و گفت:منم اردیبهشتیم! باز دقیق شد تو شناسنامم و گفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز.. ادامه دادم:بهادران ... روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج علی اکبر کریمی بازم اون خاطرات مسخره! بغضمو خوردم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا و گفت:چطور تو مال یزدی و لهجه... ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟ سرمو به علامت منفی تکون دادم. شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین. _:زبونتو موش خورده؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم خیز شد طرفمو و گفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم! از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم.... لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم سمت در قبل از این که چیزی بگه درو باز کردم و گفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم! یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق گردن و یه گوشه نشستن و گریه کردن نبودم. همیشه بی صدا فقط اشک میریختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم. رفتم تو اشپز خونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست بترسی دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی.. داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اونایی که ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی... وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کنن؟! با رضایت چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم. بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی... خدایا ازت ممنونمداشتم ناهارمو که نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طور که لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه! درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتمن:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش! با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چی کار میکنی؟دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟ پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام! حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو جمع کن بریم! من:کجا بریم؟ _:شمال من:چی؟ _:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر کنن حرفای اونا دروغ بوده! من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو هم خاموش میکنم! _:ببین با یکی دو نفر که طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!میپرن تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیفتی! من:خب میرم خونه خودم! سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد خنگه؟بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که گفتم:اینجوری که نمیشه بیام! _:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریع چیزایی که لازم داشتمو برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پایین و سوار ماشین مهران شدم. مهران ماشینو روشن کرد و گفتبرو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا! نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم! مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا خندید و از خونه اومدیم بیرون! همون طور که پایین نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟ _:ویلام تو رامسر! من:چقد باید بمونیم؟ _:تا ابا از اسیاب بیفته! من:لازمه منو قایم کنی؟ _:به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چی کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختری که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه. خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟ با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش! با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی! _:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریم شمال به خاطر منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی . لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات! خندید و گفت:چرا؟ تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی! لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها به بابای بی مسئولیت گیرشون میاد! من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه! من:خب حالا هول برت نداره!منظورم این نبود که ازت خوشم میاد. سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟ اخمی کردم و گفتم:معلومه! رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم. همون طور که بیرونو نگاه میکردم لبخند زدم.اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به علاقه داشتن به مهران فکر کنم. اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم. هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمولی من بود. اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق احترام وپذیرفته شدن.شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت به شدت می بارید. دخترا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون برگ. منظره کوها عین نقاشی بود. دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پایین و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت. بارون داشت صورتمو خیس میکرد. معران غرید :سرده شیشه رو بده بالا! چشمامو بستم و گفتم:چه اکسیژنی!بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه! به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد! بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم و گفتم:اینجا عالیه! _:مگه تا حالا نیومدی؟ من:با کی می اومدم؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی! دستامو محکم زدم به همون و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه! لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟ _:چیزی نمونده! یادم افتاد به خونه با نگرانی گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟ _:خب بگردن! من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید و گفت:چطوری میفهمن؟ من:غذام مونده بود رو زمین!تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده بود شالو و مانتوبیی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا شده بود وسطشون!سریع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام! بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی... ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟ نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد و گفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد. خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟ با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشو گرفت و گفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم. گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چی کار کنم! با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟ _:سلام علی جون خودم! _:به به به!اقا مهران راه گم کردی! _:راهو که دارم درست میرم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم! _:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم. گفت:بیا یه بار خواستی حالتو بپرسیم خودت نمیذاری _:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! _:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چی میخوای؟ _:باید برو مطب از اقا حسن کلیدامو بگیر برو خونه من! _:که چی بشه؟مگه دیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟ _:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون بالا رو خریدی گرفتی؟ _:حالا کی هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم. یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده. _:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها! _:رومو زمین ننداز دیگه! _:خرج داره واست! _:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا! _:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت:موضوعش همه گیره تو فقط حواستو جمع کن!صبر کن تا ساعت 4و 5 بعدا برو خونه باشه؟یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟ _:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری. _:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ _:به سلامت! گوشی رو قطع کرد . مو لای درز نقشش نمیرفت.سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم. نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به ابی که خیابون بهش منتهی میشد با هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستامو گذاشتم رو داشبورد ماشین و گفتم:همش ابه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد. تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کیردم گفتم:مثه خواب میمونه! با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید! داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید. دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره ... بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختمیه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخلو معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدون بدون برگشتم پایین چند تا شونو انداختم دور گردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد و گفت:میتونی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حالی که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم. ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو باز کرد و گفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟ سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد و گفت:سومین در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین! یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود. لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپز خونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن بود.رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود. مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنگی و داشت روشنتش میکرد بیشتره فضا خالی بود ولی زمین کاملا فرش شده بود. از سقف بلندش هم چهار تا لوستر اویزون بود. دستامو زدم به کمرم و رفتم سمت اشپز خونه چند تا بتری عجیب غریب که روش خارجی نوشته بودن گوشه اپن اشپزخونه بود. رفتم سمتشونو گفتم:اینا چیه؟ بعد یکیشو برداشتم. مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن! بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره! با کنجکاوی گفتم:اینی که میگن مشروب مشروب اینه؟ بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس! خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید و گفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟ اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش . گفتم:خودت چرا میخوری؟ دستمو کشید و منو از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم! من:مگه کم و زیاد داره؟ دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره.مهران نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت _:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟ گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟ من:نه نمیاد! _:پس کارای من چی؟ من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه! به اقا حسن بگو بیاد کمکت! _:اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه! هفته دیگه با هم میایم _:نترس نمیخورمش! من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری! _:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی. من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره. با حرص گفت:خب ؟همین؟ من:نکنه میخواستی زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشو گذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود . رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟ یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت. کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟ من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی. چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طور که فیلمو نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون متروکه نیمه ساخته ترسناک نیست. همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد. دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم. دستمو بردم جلو گوششو کشیدم. عکس العملی نشون نداد.. خودمو کشیدم طرفش همچنان غرق فیلم بود. یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن . به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد. بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چی کار کنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش. غرید :نکن! بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد و گفت:اذیت نکن! مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.انگشتمو کشیدم پشت گوشش. برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری فیلممو.... تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.یه ذره تو چشمای من که بهش خیره شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟ دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافگی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچی! یه ذره ازم فاصله گرفت و گفت:واسه هیچی اینجوری زل زدی به من؟ نگاهمو ازش گرفتم کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه! لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا و گفت:خب چی کار کنم پس؟ از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم! تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟من جای تو حوصلم سر رفت! پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟ چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم! شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هر کاری دلم بخواد انجام میدماگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم! رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست کرد. جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم! رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم. چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟در برابر من بی دفاع بود. بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه... دوباره از اتاق بیرون اومدم.نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتشدرست بالای سرش قرار گرفته بودم همین طور که داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش کنم بهش خیره شدم. سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟ به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:نه اومدم بپرسم چی میخوری؟ سرشو تکیه داد به پشت مبل و همون طور که منو نگاه میکرد گفت:فرقی نداره. من:باشه! اینو گفتم و خودممو به سرعت ازش دور کردم. ایستادم تو حیاط. مشتمو کوبیدم رو ماشین .فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد. سوار ماشین شدم و راه افتادم . باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط میکشیدم . این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخترا عادت کرده بودم که دیگه نمیتونستم عادی برخورد کنم! حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم استادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا. یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم. وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد. محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟ خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزا هایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی شومینه و گفتم:پیتزا! دستمو گرفتم جلوی اتیش و گفتم:بیرون خیلی سرده! پاشد اومد نشست رو به روی من سریع یکی از جعبه ها رو کشید سمت خودش. سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ! در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره! خندیدم و گفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه داره چی هست حالا! از جاش بلند شد و گفت:این یکی عکس گرفتن داره! دستشو کشیدم دوباره نشست گفتم:من گوشی دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو بست با تمام احساسی که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو باز کرد مات این لذت بردنش شده بودم. با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن! غش غش زدم زیر خنده! با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟ به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟ سرمو تکون دادم و گفتم:دختر خوب! یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره! لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد و گفت:چطوری میخوره؟ یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست! بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی! یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست! من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی! سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب بخوره! منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم. اون یه دختر کوچیک بود و من 12 سال ازش بزرگتر بودم. چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد. بعد از این که همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشو گرفتم و گفتم:نه دیگه نشد! دیگه این کارو نکنیا! شقیقشو خاروند و گفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو بکنی میگن دختره چقد بی ادبه! نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم! به جعبش نگاه کرد و گفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم! گوشیمو اوردم بیرون و گفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید و گفت:باشه! نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا عکس بگیرم! با دست زد کنارشو گفت:خودتم بیا! نشستم کنارش و عکس گرفتم! بعد از عکس سریع پیتزا رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من! خندیدم و پیتزا رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص گرفتمش سمتشو گفتم:بیا! همون طور که میخندید پیتزا رو از دستم گرفت! دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور! با چندش نگاهش کردم! قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم! با اکراه ازش گرفتم! خندید وگفت:باور کن سالمه. سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم! شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم! رو کردم بهش و گفتم:فردا میبرمت شهرو ببین. با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟ یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان! سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه! قلبم با این حرفش فشرده شد.حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه. خیلیا بودن که اگه تو شرایط آوا قرار داشتن نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چی کار کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید. یه ذره نگاهم کرد و گفت:میشه یه لحظه فکر کنی پسرم؟ با تعجب گفتم:چطور؟ _:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم! لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باشی نمیشه؟ تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی. دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد! سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم. او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم. سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد. فهمیدم داره گریه میکنه !خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم تر کردو سرشو فرو برد تو لباسم! حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چی کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید. از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟ لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت مثبت تکون داد. دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک شی! انگار که یه عمر منتظر چنین حرفی بوده باشه , نفس عمیقی کشید و شدت گریش بیشتر شد
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، sober ، فرگلf


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم - *Nafas* - 10-11-2013، 14:38


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان