امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#11
نه خودم تایپ میکنمUndecided
وقتی بابک جلوی یکی از آپارتمانها توقف کرد با تعجب به طرفش برگشتم.قبل از آنکه حرفی بزنم گفت:

-یکی دو ماهی میشه که آوردمشون این محل.اونجا خیلی از خودمون دور بودن.

از شدت خجالت سرم را پایینن انداختم و تمام بدنم خیس عرق شد.جدا که این مرد یک فرشته بود.به من فرصت زندگی دوباره میداد،از مادر و بچم مراقبت میکردو ...لبم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم ولی کنترل اشکها به اختیار خودم نبود.انگار منتظر بود حرفی بزنم.ولی من کلمات را گم کرده بودم.پرسید:

-حالت خوبه؟

فقط سرم را تکان دادم و آرام گفتم:

-نمیدونم چرا به من و خونوادم ولی به هر دلیلی که هست میخوام بدونی خارج از ظرفیت فعلی منه(چه پررو...پسره از کارو زندگیش زده اینو تحویل بگیره می گه خارج از ظرفیت منه...هی وای من)

با آرامش گفت:

-ما هنوز فامیلیم،ولی تو انگار خیلی از اوقات اینو فراموش میکنی

اعتراف کردم:

-من در حق تو بد کردم اما روزگارم بدی هامو بی جواب نذاشت

صادقانه گفت:

من هیچوقت به بد تو راضی نبودم بیتا.حتی زمانیکه کامرانو به من ترجیح دادی

میان گریه لبخند زدم و گفتم:

-چقدر آدمها با هم فرق دارند.یکی مثل کامران حتی به زن و بچش رحم نمی کنه و یکی مثل تو...حرفم را قطع کرد و گفت:

-داره دیر میشه عمه منتظره

به طرفش برگشتم چیزی در صورتش بود که مرا وادار به سکوت کرد.او را به قدر یک عمر از خود رنجانده بودم.دسته گلی را که برای مادر خریده بودیم از صندلی پشت برداشت و به دستم داد و گفت:

-پلاک 35 زنگ واحد سوم

متعجب نگاهش کردم.با لبخند گفت:

-بهتره من نباشم.به هرحال لابد مادر و دختر بعد مدتها حرف های زیادی برای گفتن به همدیگه دارید.

دستانم خیس عرق شد.نه.شهامتش را نداشتم.پرسید:

چی شده؟

کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:

-مطمئنا مامان بعد مدتها برخورد خوبی با من نداره.ولی فقط به خاطر کیان ناراحتم.سخته برام که خرد شدن مادرشو ببینه

-نگران نباش اون خونه نیست صبح ها میره مهدکودک

فکر همه چیز را کرده بود.دیگر معطلی جایز نبود.همانطور که از ماشین پیاده میشدم گفتم:

ازت ممنونم.خواهش میکنم به کارت برس نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم.

عینک دودی را از چشمش برداشت و گفت:

مزاحم نیستی اما با توجه به رفتار غیرقابل پیش بینی عمه اینجا باشم بهتره

حرف دیگری نزدم.به همه شهامتم برای روبه رو شدن با مامان احتیاج داشتم.جلوی آپارتمان ایستادم و زنگ واحد سوم را فشار دادم.انتظار داشتم صدایش را بشنوم اما چند ثانیه بعد در ساختمان در سکوت باز شد
ادامه دارد...
فقط صدای قدمهای خودم را در راه پله می شنیدم. قبل از آنکه به پاگرد بعدی برسم چند ثانیه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، ولی قلبم آن قدر تند میزد که تمام تنم خیس عرق شده بود. وقتی چند پله دیگر بالا رفتم در ِ خانه را باز دیدم.چه توقع بی جایی بود که انتظار داشتم او را جلوی در ببینم.
وارد خانه شدم و در پشت سرم بستم. اول یک راهروی باریک و کوتاه بود. آن را رد کردم و بعد وارد پذیرایی شدم.آپارتمان جمع و جور و مناسبی بود. مامان رو به روی پنجره قدی پذیرایی روی صندلی راحتی نشسته بود. پشتش به من بود و لی میتوانستم صورت پر از خشمش را تجسم کنم. سلام کردم اما صدایم آنقدر ضعیف بود که شک داشتم شنیده باشد. به دستانش که روی دسته های صندلی گذاشته بود خیره شدم. چقدر پیر شده بود. باور نداشتم آن دستها دستهای ِ مادرم باشند. با صدای بغض آلودی گفتم:
- خوبی مامان؟
کوچکترین حرکتی نکرد. چند قدم جلو رفتم و دسته گل را روی میز ِ وسط ِ پذیرایی گذاشتم. حالا صدای نفس های خشم آلودش را میشنیدم. توانی در پاهایم نبود اما همانطور ایستادم. دلم میخواست بغلش کنم ولی جرئت نکردم تحمل آن سکوت سرزنش بار را هم نداشتم. با لحنی محبت آمیز گفتم:
- مامان!
یک دفعه به طرفم برگشت و داد زد:
- به من نگو مامان. من مادر تو نیستم!
خدایا چقدر پیر شده بود. از کی عینک میزد، آن هم با شیشه هایی آن قدر قطور؟ یک قدم جلو رفتم ولی با فریادش برجا میخکوبم کرد.
- جلو نیا دختره خیر سر! اومدی اینجا که چی؟ شاید میخوای پس موند آبروم رو ببری؟ مگه بهت نگفته بودم دیگه هرگز نمیخوام چشمم به چشمت بیفته؟ تو برای من مّردی ، میفهمی؟ من هرگز اولادی به اسم تو نداشتم. این رو به اون بابک احمق هم گفتم.اگر هم امروز قبول کردم ریخت نحست رو ببینم فقط به خاطر این بود که بهت بگم پاتو از زندگی اون بچه بکشی بیرون.چون لیاقتش رو نداری که مادرش باشی.
لحنش به قدری حقارت آمیز بود که تمام تنم لرزید. به زحمت گفتم:
- مامان...
فریاد زد:
- مامان مّرد.بهت گفتم من مادرت نیستم.
اشکم سرازیر شد. صدای او هم بغض آلود بود.
- تو منو خرد کردی. میفهمی؟ میدونی خرد شدن یک مادر یعنی چی؟هر بلایی به سرمآوردی اسمش رو گذاشتم قسمت و تقدیر! درس ودانشگاه را ول کردی، زن ِ اون کامران شارلاتان شدی، بابک رو مثل رخت چرک انداختی دور، مال و زندگی ام رو به اون شوهر نابکارت دادی، داروندارمون رو به باد دادی ،اما بازم حرف نزدم، زدم؟
گریه ام شدت گرفت. اشک او هم سرازیر شد.
- دیگه چی برام مونده بود؟ یک زن ِ آواره و در به در بودم، راضی به تقدیر. دلم به تو واون بچه خوش بود. اون قوت توچه کار کردی؟ هنوز هم باور نمیشه که تو از خون ِ من باشی. واسه چقدر زندگی ات رو به لجن کشیدی و خودت رو فروختی؟ به من نگو به خاطر اون بچه این کار رو کردی،چون اگه می مرد بهتر از این بود که مادرش تا خرخره بره توی لجنزار . فکر میکنی اگر بزرگ بشه وبفهمه ، راجع به تو چی فکر میکنه؟ ای کاش همون روزهای سخت مرده بودیم و این روزها رو نمیدیدم.
دیگر طاقت نیاوردم . روی پاهایش افتادم و میان گریه گفتم:
- مامان شما رو به خدا من رو ببخشید. من هم یک مادر بودم . نفهمیدم.حالا هم طاقت دیدن گریه شما رو ندارم.
مرا به عقب پس زد و با عصبانیت گفت:
- حالا برای چی اومدی؟ اومدی تا تنها دلخوشی من رو بگیری؟ کیان پسر تو نیست. تو هم مادرش نیستی! برو به همون قبرستونی که تا حالا بودی! دیگه هم دوست ندارم به دیدنش بیای. برو با خیال راحت به کثافت کاریهات برس.
هر دو با صدای بلند گریه میکردیم. دستش را بوسیدم و گفتم:
- من رو ببخش مامان. من رو ببخش! به خاطر خدا! به خاطر کیان! شما رو به روی پدرم قسم میدم. میخوام تلافی کنم. میخوام از نو شروع کنم. میدونم که به خاطر ندونم کاری هام تاوان سنگینی دادین ، ولی تو رو به خدا فقط یک بار دیگر به من فرصت بدین.
مادر میان گریه گفت:
- قلب ِ من شکسته، ولی هیچ کس نمیتونه بفهمه چی میگم. کاش همون زمون که به دنیا اومدی مّرده بودم.
التماس کردم:
- مامان تو رو خدا این حرف رو نزن. بیشتراز این آتش به دلم نزن.
حال مادرم خوش نبود. ولی حال من هم بهتر از اون نبود. دستش را بوسیدم و گفتم:
- مامان حرص و جوش براتون خوب نیست. به خدا اگر بدونم دارم این همه زجرتون میدم میرم خودم رو گم و گور میکنم.
رنگ به رو نداشت و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد ، به آشپزخانه دویدم و با یک لیوان آب برگشتم اما دهانش قفل شده بود. آرام به صورتش ضربه زدم و تکرار کردم :
- مامان...مامان...
آنقدر ترسیده بودم که حال ِ خودم را نمی فهمیدم.پا برهنه از خانه خارج شدم و خودم را به کوچه رساندم. گمانم کیان هم تازه از راه رسیده بود، چون دشات با بابک توی ماشین صحبت میکرد. بابک با دیدن ِ من فورا از ماشین پیاده شد و پرسید:
- چی شده؟!
با صورتی خیس از اشک فقط گفتم:
- مامان...
جلوتر از من، با عجله وارد آپارتمان شد. من هم با کیان به دنبالش دویدم. بابک چند بار صدا زد:
- عمه!عمه جون؟ صدام رو میشنوید؟
بعد از من پرسید:
- یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
زبانم بند آمده بود و فقط گریه میکردم. بابک در حال بلند کردن مامان گفت:
- باید برسونیمش بیمارستان.
کیان میان گریه گفت:
- مامانی چی شده؟
بابک که مرا همان طور بهت زده دید محکم گفت:
- چرا ماتت برده؟ زود باش یه چیزی بیار تنش کنیم!

انگار تازه به خودم امدم. بی هدف به اولین اتاق دویدم.

پشت در سی سی یو ایستاده بودم و مثل ابر بهار گریه می کردم. بابک هم خیلی نگران بود، اما خوددار و ارام پیش کیان نشسته بود. به یکی از پرستارها که وارد سی سی یو می شد گفتم:
- شما رو به خدا اجازه بدین ببینمش. فقط چند لحظه!
چرستار با مهربانی گفت:
- فعلا نمی شه! خوددار باش عزیز من.
پرسیدم:
- حالش چطوره؟ خطی که وجود نداره؟
مختصر گفت:
- همه چیز بسته به خواست خداست. براش دعا کن.
جوابش بدتر نگرانم کرد. وقتی پرستار ترکم کرد بابک پیشم امد و گفت:
- بهتره خودت را کنترل کنی. لااقل به خاطر کیان!
میان گریه گفتم:
- همش تقصیر منه! من با حضورم جز نکبت و بدبختی چی بهش دادم؟!
بابک تکرار کرد:
- ارام باش. تقصیر هیچ کس نیست.
توی صدایش ارامشی بود که باعث می شد از شدت خجالت خیس عرق شوم. پیش کیان رفتم و او را در اغوش گرفتم. با صداقتی کودکانه پرسید:
- حال مامانی خوب می شه؟
بابک به جای من گفت:
- البته که خوب می شه عمو. تو لازم نیست نگران باشی. دلت می خواد با هم بریم بیرون گشتی بزنیم؟
چشمش از شادی برقی زد. بابک همین طور که از اغوش من دورش می کرد گفت:
- زود برمی گردیم. محیط اینجا واسه بچه اصلا خوب نیست.
از پشت پرده اشک تا وقتی که در انتهای راهرو ناپدید شدند، انها را دنبال کردم. بدون شک کیان عاشق بابک بود. چه روزهای زیبایی را از دست داده بودم. با دست صورتم را پوشاندم و سعی کردم به عقب برنگردم. انگار داشتم توی خودم خرد می شدم. روزی نبود که این حس را پشت سرنگذارم.
کاش بابک ان قدر مهربان و با گذشت نبود و کاش ان همه مدیونش نبودم. اینها همه بازی روزگار بود. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم، زمانی به خودم آمدم که کسی بالای سرم گفت:
- شما همراه بیمارین؟
مثل برق از جا پرید و پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟ من دخترش هستم.
پرستار گفت:
- باید به چند تا سوال جواب بدین.
ساکت نگاهش کردم . پرسید:
- در حال حاضر چه داروهایی مصرف می کنند؟
مانده بودم چه جوابی بدهم که باب از عقب گفت:
- ایشون پرونده پزشکی دارن و بیمار دکتر سلطانی هستند.
پرستار گفت:
- دکتر سلطانی در حال حاضر در مسافرت هستند. سابقه حمله قلبی داشتند؟
داشتم از ترس سکته می کردم و بابک با ارامش گفت:
- بار قبل که اینطور شد......
حرفش را با وحشت قطع کردم.
- بار قبل؟ مشکل مامان تا این حد جدیه؟!
پرستار با تعجب به من نگاه کرد و بابک ارام گفت:
- قبلا که بهت گفتم عمه ناراحتی قلبی داره . مدتهاست که تحت نظر پزشکه!
واقعا از مامان چی می دونستم. تمام بدنم می لرزید. با زانوهایی لرزان خودم را به اولین صندلی رساندم و نشستم. انگار همه چیز دور سرم می چرخید. حتی متوجه نشدم که بابک و پرستار چی گفتند و چی شنیدند. نگاهم را روی کیان در حالی که بستنی می خورد ثابت ماند. به معنی واقعی کلمه عذاب وجدان داشتم. چند بار توی ذهنم تکرار کردم: حمله قلبی! حمله قلبی! مگر مامان چند سالش بود؟ صدای بابک ممرا از فکر و خیالات وهم آور بیرون کشید:
حالت خوبه؟
صاف نگاه اش کردم. آرام گفت:
- بهتره با کیان بری خونه. رنگ به رو نداری.
با صدایی لرزان گفتم:
باز هم چیزی راجع به مامان هست که نمی دونم.
مکثی کرد و گفت:
فایده اش چی بود که بدونی؟ چه کار می تونستی بکنی؟ من هر کار کردم به خاطر خودت بود!
چقدر بی انصاف بودم که سرزنشش می کردم. یک تنه بار ان همه مصیبت را به دوش کشیده بود و من... من کجا بودم؟ چقدر احساس بیگانگی می کردم. سرم را با تایید تکان دادم، ولی زبانم بند آمده بود. بابک ارام گفت:
بار قبل هم چند روزی توی بیمارستان خوابیید. اون روزها واقعا نمی دونستم باید چه کار کنم....
دلک شور افتاد. یک دفعه از جا بلند شدم و گفتم:
من باید ببینمش. باید ببینمش.
بابک با لخنی ارام بخش گفت:
- صبر داشته باش. خواهش می کنم. بگذار هر کاری که لازمه انجام بدن.
با صدای بغض الود گفتم:
- اون مادرمه!
بابک حرفی نزد و ساکت نگاهم کرد. ولی در صورتش همدردی را حس می کردم.
مستاصل گفتم:
- دارم دیوانه می شم. بهخاطر خدا ازشون بخواه اجازه بدن برم ببینمش.
دستی به صورتش کشید و با ملاحظه گفت:
- لطفا کمی منطقی باش بیتا. در حال حاضر نه تو حال و روز خوبی داری و نه عمه. از ان گذشته پرستار می گفت استرس و هیجان برای عمه اصلا خوب نیست.
انگار تازه داشتم منظورش را می فهمیدم. چه بسا با دید دوباره من حالش بدتر شود. مثل این بود که غم عالم را روی دوشم گذاشتند. بابک با محبت زمزمه کرد:
-بهتره تو با یان بری خونه و شرایط بهتری بیای دیدنش. من اینجا می مونم و با تلفن بهت خبر می دم.
پاک مسخ شده بودم. بابک پرسید:
- با حالی که داری بعید می دونم بتونی پشت فرمان بنشینی. بهتره با تاکسی بری. جلوی در بیمارستان تاکسی هست با یکی از اونها تا خونه برو.
تکرار کردم:
- قبل از رفتن باید مامان رو ببینم. فقط چند لحظه کوتاه! قو می دم باعث آزارش نشم.
بابک به یکی از پرستارها که در حال عبور بود، گفت:
- ممکنه مریض رو برای چند لحظه ببینیم؟
پرستار کفت:
- فکر نمی کنم بشه اما از سرپرستار می پرسم!
بابک گفت:
- در این صورت بی نهایت ازتون ممنون می شم.
چند لحظه بعد، پرستار از سی سی یو بیرون امد و گفت:
- فقط یک نفر می تونه بره داخل. نزدیک هم نباید بشه. از دور.
بابک به من گفت:
- من پیش کیان می مونم. تو همراه پرستار برو.
انگار جانی دوباره به تنم بخشیدند. همراه پرستار وارد بخش سی سی یو شدم. پرستار یادآوری کرد:
- فقط چند لحظه. اطفا سکوت را هم رعایت کنید.
پشت در اتاقی که مادر بستری بود ایستادم و از پشت شیشه نگاهش کردم. خیلی ارام خوابیده بود. دوباره اشکم سرازیر شد. پرستار ارام پرسید:
- مادرته؟
فقط سرم را تکان دادم. با لحنی تسکین بخش گفت:
- خوب می شه! نگران نباش!
چه می دانست برای چی گریه می کنم؟ چه می دانست که چقدر بدبختم؟ با صورتی خیس از اشک از بخش خارج شدم. بابک به محض دیدنم جلو امد و پرسید:
- حالا خیالت راحت شد؟
برای اولین بار توی این مدت اعتراف کردم:
- من پل های زیادی را پشت سرم خراب کردم. خیلی چیزها رو از دست دادم که هر بار یه جوری خودم رو با شرایط تطبیق کردم. اما نمی دونم اگه اونو از دست بدم چی بشه، مطمئنم که نمی تونم این یکی رو تحمل کنم.
بابک با ارامش گفت:
- اون خوب میشه. به تو قول میدم.
همین موقع تلفن همراه بابک زنگ زد. از طرز حرف زدنش فهمیدم دایی ان طرف خط است. بابک داشت می گفت:
- کار واجبی داشتم اقاجون. فکر نکنم امروز بتونم بیام. نه.... نگران نشین عمه حالش به هم خورده، آوردمش بیمارستان....
باقی حرفهایش را نشنیدم، چون از ما فاصله گرفت. دستی میان موهای کیان کشیدم و صورتش را بوسیدم. چند لحظه بعد بابک به ما نزدیک شد و گفت:
اقاجون داره میاد بیمارستان.
قلبم فرو ریخت. خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم. هنوز خاطره اخرین دیدارمان قبل از به هم خوردن نامزدی توی ذهنم بود. دستپاچه گفتم:
- فکر کنم ما بریم بهتر باشه.
گمانم بابک حال و روزم را فهمید که حرفی نزد. او ما را تا خارج بیمارستان همراهی کرد و بعد از اینکه سوار تاکسی شدیم، ان قدر انجا ماند تا کاملا دور شدیم.
حال غریبی داشتم.........................

******************************************

همان طور که در سکوت روز مبل نشسته بودم به اسمان پرستاره خیره شدم. نمی دانم دنبال چه بودم. شاید دنبال جواب سوالهایی که توی مغزم بود. به صورت کیان که خوابیده بود، نگاه کردم و موهای نرمش را همان طور که سرش روی پاهایم بود نوازش کردم. حتی یک لقمه هم نتوانسته بودم شام بخورم. کیان شام خورده بود. بعد از اخرین تماس بابک، کنار تلفن نشسته بودم بلکه خبر تازه ای بشنوم. همه چیز به نظرم مثل خواب بود. فکر کردم خودم با بابک تماس بگیرم ولی منصرف شدم. ارام سر کیان را روی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم. تازه ساعت 9 شب بود، ثانیه ها و دقیقه ها ان قدر دیر می گذشتند که خیال می کردم نصف شب بود. از انجا توی اپارتمان بابک، شهر جور دیگری به نظر می رسید. انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند که دائم توی هم می لولیدند. برای داشتن سیگار از توی کیفم، به اتاق رفتم. دوست نداشتم کیان سیگار کشیدنم را ببیند بنابراین همان جا کنار پنجره نشستم و یک نخ سیگار روشن کردم. از روزی که ازاد شده بودم، خیلی حرفها توی دلم مانده بود که دوست داشتم به بابک بگویم اما فرصتی دست نداده بود. می خواستم برای یک بار هم که شده به قول خواهر راضیه دور از غرور و خودخواهی به اشتباهم به اشتباهاتم اعتراف کنم و از بابک طلب بخشش کنم، اما به نظر می رسید او هم چندان تمایلی به گفتگو در این مورد ندارد و به نوعی فرار می کند. به یاد گذشته آهی از ته دل کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.
من قلبش را شکسته بودم. قلب مادرم را هم همین طور. یاد مادر موج بلندی از اضطراب به وجودم ریخت. با اینکه کلید داشتم حتی به خودم اجازه ندادم به خانه اش بروم. چقدر زجرش داده بودم! دوباره اشکم سرازیر شد! اگر ان کامران نابکار، با ان وعده های دروغین سر راهم سبز نمی شد و زندگی ام را به بازی نمی گرفت، حالا چه شرایطی داشتم؟ شاید به قول مادر، گل سرسبد خانواده بودم!
سیگارم را در جا سیگاری کنار تخت خاموش کردم و در خودم جمع شدم. یک بار دیگر عزمم را جزم کردم که به بابک تلفن کنم. دلم خیلی شور می زد. از اتاق بیرون امدم. کیان در خودش مچاله شده بود. داشتم روی او را می پوشاندم که زنگ خانه را زدند. به طرف در رفتم و ارام پرسید: بله؟ بابک بود.
فورا در را باز کردم. سلام کرد و وارد خانه شد. سعی کردم از حالت صورتش بفهمم اوضاع از چه قرار است اما توی تاریکی چیزی پیدا نبود. با تعجب پرسید:
- خواب بودی؟!
- نه! برق ها را به خاطر کیان خاموش کردم. حال مامان چطوره؟ می خواستم بهت تلفن کنم....
- پس چرا نزدی؟
شوخی اش گرفته بود؟ مستاصل گفتم:
- راستش فکر کردم شاید... شاید با دایی جون باشی!
به شوخی گفت:
- مگه بابای من لولو خرخره است که ازش می ترسی؟
- صحبت ترس نیست. ازش خجالت می کشم.
کتش را درآورد و در حالی که لیوان را از اب پر می کرد، گفت:
- امروز یکی دوبار سراغت را گرفت. گفتم به اصرار من با کیان رفته خونه! حال عمه هم بهتره. گمونم فردا از سی سی یو ببرندش به بخش.
- الان تنهاست؟
لیوان اب را سر کشید و گفت:
- لازم نیست نگران باشی. اونجا کاملا مراقب اند. من می خواستم بمونم نگذاشتند. خودت که بهتر می دونی توی سی سی یو همراه رو نمی پذیرند.
صادقانه گفتم:
- واقعا ازت ممنونم. اگر صبح نبودی چی کار باید می کردم؟ راستی، شام خوردی؟
با لبخند گفت:
- اشتهای چندانی ندارم. فقط اومدم خیالت را راحت کنم.
- از عصر که خبر دادی مامان به هوش اومد، کمی خیالم راحت شد!
مکثی کردم و پرسیدم:
- سراغ من رو نگرفت؟
بابک ساکت نگاهم کرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
- اگه چند دقیقه بنشینی چای میارم.
غرورم به غایت خرد شده بود، ولی تلاش کردم گریه نکنم. همانطور که گاز را روشن می کردم، از پشت سرم گفت:
- تو باید بهش فرصت بدی!
لحن تسکین دهنده و محتاط بود.
- امروز هم از لحظه ای که به هوش امد فقط گریه می کرد. می دونم حال و روز تو هم خوب نیست اما باید صبر کنی.
با صدایی بغض الود گفتم:
- هرگز نمی خواستم باعث ازارش بشم. تو این رو به مامان میگی؟
صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت:
- خودت می تونی بگی!
بعد به طرف کیان رفت و او را توی خواب بوسید. وقتی کتش را برداشت گفتم:
- دارم چایی میارم.
- ممنون باید برم. مادرم بیداره تا برگردم.
در سکوت تا جلوی در همراهیش کردم. باز هم نتوانستم حرفم را بزنم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- تلفن همراهم روشنه! کاری داشتی تلفن کن!
جلوی در اسانسور با لبخند اضافه کرد:
- مراقب خودتون باش!

*********************************************

صبح بعد از اینکه کیان را به مهد رسوندم، یکراست به بیمارستان رفتم. مخصوصا می خواستم با مامان تنها باشم. وقتی از خواب بیدار شدم به بابک تلفن زدم. گمانم از خواب بیدارش کردم که صدایش کمی گرفته بود. مصمم ادرس مهد کودک را از او گرفتم و گفتم می خواهم به تنهایی به دیدن مامان بروم. ولی او اصلا تعجب نکرد. جلوی در بیمارستان چند شاخه گل گرفتم و به بخش رفتم. خوشبختانه مامان را از بخش سی سی یو بیرون اورده بودند. پرستار به محض دیدنم با خوشرویی گفت:
- عزیزم الان که وقت ملاقات نیست.
دستپاچه گفتم:
- می دونم، ولی مادرم رو تازه از سی سی یو به بخش منتقل کردند.
مکثی کرد و پرسید:
- اسم بیمارتون چیه؟
اسم و فامیل مادر را به طور کامل گفتم. با لبخند گفت:
- نکنه همراه بیماری؟
حرفی نزدم. عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:
- سحر آوردنش به بخش. حالش هم در حال حاضر خوبه، ولی خوب یکی دو روز مهمون ماست.
پرسیدم:
- ایشون رو ببینم؟
- راهنمایی تون می کنم. همراه من بیاین.
بعد همانطور که در طول راهرو حرکت می کردیم گفت:
- خدا می دونه که سفارش این مریض رو چقدر کردند. شما با دکتر سلطانی نسبتی دارین؟
جواب منفی دادم. پرستار با تعجب گفت:
- عجیبه! خود دکتر از راه دور تماس گرفتند و کلی سفارش کردند.
کار کار بابک بود. با این حال گفتم:
- مادرم بیمار دکتر سلطای هستند.
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت: پس دختر بیماری؟
حال و حوصله جواب دادن نداشتم. و فقط لبخند زدم. در اتاق را باز کردم و خودش جلوتر وارد اتاق شد. مامان به تنهایی روی از تخت ها خوابیده بود و به پنجره نگاه می کرد. جرئت نکردم جلوتر بروم. پرستار در حال وارسی سرم گفت:
- حالت چطوره مادرجان؟
مامان جوابی نداد. پرستار به من که ماتم برده بود گفت:
- بیا تو عزیزم.
بعد به مامان که حالا داشت به من نگاه می کرد به شوخی گفت:
- ماشاالله چه دختر خوشگلی هم داری!
مامان زمزمه کرد:
-خوشگلی واسه هر کی شانس آورده واسه این جز بدبختی نداشته!
سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. پرستار با لبخند گفت:
- ای بابا چه قدر هم دلت پره! این قدر سخت نگیر مادرجون!
گل ها را روی میز پایین تخت گذاشتم و همان جا ایستادم تا پرستار برود. اشک در چشمان مامان حلقه زده بود. وقتی با هم تنها شدیم ارام گفتم:
- نتونستم بیام، با اینکه می دونم هنوز هم ازم دلخورین.
با صدایی لرزان و ناتوان گفت:
- حالا چرا مثل مجسمه اون جا وایستادی؟
جرئت نگاه کردن توی صورتش را نداشتم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. زیر لب پرسیدم:
- حالا حالتون چطوره؟
به سردی گفت:
-میبینی که!
گفتم:
- اگر حضورم ناراحتتون می کنم میرم. نمی خوام بیشتر از این آزارتون بدم.
حالا هر دو گریه می کردیم. با صدایی لرزان گفتم:
- حرص و جوش براتون خوب نیست. تو رو خدا گریه نکنید.
مامان اعتراف کرد:
حس می کنم یه غصه توی دلم قلمبه شده که می خواد سینه ام رو بشکافه! توی فکرم که چطوری تا حالا زنده موندم؟
میان گریه گفتم:
اگر قرار باشه کسی بمیره، اون منم.
مامان گفت:
ما داریم کفاره گناهامون رو پس میدیم. تاوان سوزاندن قلب اون بابک بیچاره رو! کاش وقتی واسه اون پسره خودت رو به اب و اتش می زدی و به خودت گشنگی می دادی می گذاشتم تلف بشی و به این روزها نرسی! خیلی وقت ها شده که خودمو سرزنش کردم.
گفتم:
شما چرا خودتون رو سرزنش می کنید؟
پرسید: اون بچه کجاست؟
منظورش کیان بود. گفتم:
گذاشتمش مهد کودک. فکر کردم صلاح نیست شما رو توی این حال و روز ببینه.
با لحنی سرزنش بار گفت:
بچه ام بابک محبت رو در حق این بچه تموم کرده!
در تکمیل حرفش گفتم:
در حق همه مون.
مامان گفت:
بگذار این عذابت باشه! تو جداً لیاقت اون رو نداشتی.
جملاتش تا عمق قلبم را سوزاند، با این حال گفتم:
من برگشته ام که جبران کنم مامان. این فرصت رو از من نگیر.
مامان پوزخندی زد و گفت:
خیلی چیزهاست که نمی شه جبران کرد.
گفتم:
- می دونم و متاسفم. به خاطر همه چیز متاسفم ولی اگر هنوز هم ذره ای محبت نسبت به من توی قلبتون مونده، ناامیدم نکنید. من توی این مدت خیلی زجر کشیدم و فقط خدا می دونه که چه روزهایی رو گذروندم. من دیگه ادم سابق نیستم و تجربیات زیادی رو به بهای سنگینی ب دست اوردم....
مامان با تحکم گفت:
- تو هنوز کله شق و یک دنده ای! هنوز هم نمی فهمی! می دونی چرا؟ چون توی خواب خرگوشی هستی!
منظورش را نفهمیدم. شاید حق با او بود. به خودم اجازه دادم جلوتر بروم و دستش را به دست بگیرم. او هم مقاومتی نکرد. چقدر پیر شده بود. ارام زمزمه کردم:
- من رو ببخش مامان. به خاطر کیان! اون تنها انگیزه من برای زندگی کردنه! به من کمک کنید تا گذشته تاریکم رو جبران کنم و خرابی ها رو آباد کنم.
مامان با صورتی خیس از اشک گفت:
- به روح پدرت قسم خورده بودم که دیگه کاری به کارت نداشته باشم.
گفتم:
- ولی حتی مادرها هم گاهی زیر قولشون می زنند.
خم شدم و دستش را بوسیدم. نمی دانستم ان قدر برایش دلتنگم. قطرات اشکم روی دستش چکید. با لحنی سرزنش بار گفت:
- خجالت بکش! تو حالا خودت یک مادری!
میان گریه گفتم:
- کاش به اندازه شما قوی بودم.
- تو قوی هستی فقط کمی احمقی.
دلم برای کناهایش لک زده بود. میان گریه لبخند زدم. چانه ام را بالا برد. و گفت:
- حالا برو. اون بچه سرگردون میشه!
- به من اجازه میدی برم خونه؟
- پس دیشب کجا بودی؟
- خونه بابک بودیم.
- این بچه هم شده ستم کش ما!
- اجازه بدین پیشتون بمونم.
- لازم نیست. اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره. من کار خاصی ندارم. حالا برو.
مثل بچه حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یکدفعه به طرفش برگشتم و گفتم:
ممنون مامان.
مامان با جدیت گفت:
- لازم نیست تشکر کنی! سعی کن با چشم باز زندگی کنی. این قول رو به خودت بده!
وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند، ان قدر سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم.
ادامه دارد....
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، AmItiSe ، cute flower ، فرشته ي كوچولو ، L.A.78
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 21-05-2012، 10:23
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان