امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا

#9
ادامه:

قرار بود بهواد بیاد دنبالم تا ببرتم خونشون....زنگ زدم بهش..خیلی عادی گفتم:
_ سلام..
_سلام....
_میخواستم ببینم کی می رسی؟...
_ دم در خونتونم!
_آهان باشه...الان میام پایین
و قطع کردم.....خیلی عادی.....خیلی خشک......نه محبتی...نه لبخندی.....انگاز نه انگار در دوران شیرین نامزدی به سر می بردیم.....هه شیرین!...تنها لفظی که به این نامزدی نمیشد داد صفت شیرین بود....
رفتم تو هال و با مامی و بابا که داشتن تلویزیون می دیدنو هیوا که داشت جلوی تلویزیون نقشه کشی میکرد خداحافظی کردم....مامانم اشک تو چشماش جمع شد و منو بغل کرد
مامی:
_ برو قربونت برم....فقط حواست باشه ها.....آبروی منو نبری!
با اخم گفتم:
_ ا مامی؟....من کی آبروتونو بردم؟...
تو دلم گفتم آره اصلا تو آبرو نبردی که...دختر همسایه با دوست پسرش رابطه داشته......تو خانوم خانومایی!.....
دوباره منو بوسید و بابا هم گفت:
_ برو دخترم....خوش بگذره....
و هیوا هم که مثلا باهام قهر بود و نمیخواست بهم رو بده فقط واسم سر تکون داد....منم پاپیچش نشدم.....به درک....میخواست اینقدر گیر نده بهم....خودش وقتی هنوز ازدواج نکرده بود با دو بنده میرفت جلوی پسرای مردم ....والا..!
در حیاطو که باز کردم دیدم بهواد نشسته تو ماشین و منتظرمه....خیلی آروم قدم برداشتم تا یه وقت با اون کفشای پاشنه بلند جلوش نخورم زمینو آبروم نره...
بدون اینکه از ماشین پیاده بشه خم شد و درو برام باز کرد....سوار شدمو سلام کردم....
یه نیم نگاهی هم بهم ننداخت.....جواب سلامو آروم دادو حرکت کرد.....و فقط صدای آهنگ بینمون شنیده می شد...

افتاده نگاهت تو چشم عاشقم

شک نکن هنوزم شبیه سابقم

شک نکن هنوزم می لرزه زانوهام

وقتی که بخوام من کنارت راه بیام

به آهنگ گوش میکردم اما اصلا یه در صدم فکر نمیکردم که این آهنگو از قصد و برای من گذاشته باشه.....چه میدونم شاید برای اون دختری بود که دم بستنی فروشی دیده بودم یا شایدم کس دیگه .....
این منم که مستم مست و خراب تو

دوست دارم بدونم چیه جواب تو

دوست دارم بدونم تو با من هستی یا

اشتباه گرفتم تورو با اون چشام

وقتی تو چشات زل زدم نشستم

حس می کنم تو دنیای دیگه هستم

منم دوست ندارم کس دیگه رو ببینم

روی هر چشی چشامو بستم

یهو دلم ضعف رفت...چه آهنگ با مسمایی...خوش به حال اون دختری که یه پسر اونم بهواد این آهنگو براش بخونه.....
جونم واست بگه بگه رک و راست

تورو می خوامت یه جورای خاص

می خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس

(شهاب تیام)
دیگه داشتم غش میکردم.......تحمل نداشتم آهنگی از ضبط ماشین بهواد پخش بشه و مخاطبش من نباشم.....همون موقع یادمم افتاد که میخواستم دست گل بگیرم....موقعیتو مناسب دیدم تا صدای خواننده رو خفه کنم....
_دم یه گلفروشی وایسا لطفا....
لحنش عادی بود
_چرا؟
با حرص گفتم:
_ میخوام شیرینی بگیرم....خب میرن گل فروشی که گل بخرن دیگه....
عصبی گفت:
_ خانومِ دیشب تو آب نمک خوابیده.....منظورم اینه که چرا میخوای گل بخری..؟
لحن کلاممو کنترل کردم تا دعوامون نشه....
_ چون بار اولمه دارم میام خونه مامانت اینا....زشته دستخالی برم!
سری به نشونه منفی تکون داد:
_ نیازی نیست...
_هست...
_بهت میگم نیست.....
_منم بهت میگم هست....اصلا اگه منو نبری گلفروشی منم نمیام خونتون!
برگشتو یه چشم غره ای بهم رفت......مرتیکه الاغ....بیا و خوبی کن...من میخوام واسه مامانش گل بخرم بهم چشم غره میاد.....
چیزی دیگه نگفتو منم چیزی نگفتم تا اینکه جلوی یه گلفروشی بزرگ توقف کرد....خواستم پیاده بشم که گفت:
_ وایسا...
و بعد کیف پولشو در آورد و جلوم گرفت....
سرمو به چپ و راست تکون دادمو با تاسف در ماشینو روش بستم....فکر کرده من گدای پولشم....
رفتم تو مغازه و یه دست گل خوشگل ارکیده خریدم و سریع برگشتم....
عصبی گفت:
_ این لوس بازیا چیه؟...چرا پولو نگرفتی؟...
_ من میخواستم گل بخرم نه تو....خودم پول داشتم...
ناگهان پرخید سمتمو گفت:
_ ببین بچـــــــه!...من خوشم نمیاد یه زن جلوم دست تو کیفش کنه.....روشن شد؟
چشمام از وحشت گرد شده بود.....نتونستم حرفی بزنم و فقط با سر تایید کردم
_ واسه من سر تکون نده.....عین آدم جواب بده.....
به زور دهنمو باز کردمو گفتم:
_ باشه....
_ حالا شد...
و ماشینو روشن کرد و راه افتاد.....چند دقیقه بعد دم در خونشون بودیم......یه خونه بزرگ ویلایی با نمای سفید که بیشتر شبیه کیک خامه ای بود تا خونه!.....

پیاده شدیمو زنگ زدیم.....روسری لیمویی رنگمو یه کم کشیدم جلوتر....آیفونو باز کردن و بهواد درو هل داد و بهم تعارف کرد که برم داخل....زیر لب ایشـــــــــی گفتم که صد در صد شنید و به روی خودش نیوورد...


هرگز نشه فراموش تشکر و مثبت!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
ادامه ی قبلی:
همون موقع در خونه هم به رومون باز شد و بهناز جلوی در ظاهر شد:
_ وای سلام آوا جون....خوبی عزیزم؟.....بیا تو...
_سلام بهناز جان...ممنون....
و کفشامو در آوردم که برم داخل
_راحت باش عزیزم با کفش بیا تو....
_ممنون...اشکالی نداره.....؟....
_نه خانومی چه اشکالی.....
صدای بهواد در اومد:
_ بهناز منم داداشتما....یه سلامی چیزی....
هر سه خندیدیم.....بهناز پرید بغل بهواد بوسش کرد و گفت:
_ ببخش بهواد اینقدر آوا نازه که محو صورتش شدم.....
تو دلم به بهناز حسودیم شد که تونست اونجوری بهوادو بغل کنه.....صدایی از درون قلبم گفت دختره ی خر بهناز خواهرشه....حسودی نداره که!...
بهواد:
_ پس چی؟...فکر کردی من زن زشت می گیرم؟....
گر گرفتمو فقط به لبخندی اکتفا کردم....مامان بهواد از اون دور به ما نزدیک شد و گفت:
_بهناز چرا اینقدر حرف میزنی؟....بیا کنار دختر بزار بیان تو....
من:
_سلام رکسانا جون....خوب هستین؟...
_سلام عزیز دلم....بیا تو خوشگلم....
بهناز:
_ مامان جان تو همیشه باید طرفداری گل پسرتو بکنی؟...من حرف میزدم یا بهواد....
بهواد:
_ معلومه تو.....
رکسانا جون:
_ خیلی خب حالا...آبروی منو جلو عروسم بردین شما دوتا....
خندیدمو گفتم:
_خواهش میکنم...این چه حرفیه؟...
و بعد به همراه بهواد وارد خونه شدیم....
مامان بهواد رو کرد بهم و گفت:
_ خب آوا جان...خوش اومدی دخترم....
و رو کرد به بهواد و گفت :
_ پسرم خانومتو ببر بالا لباسشو عوض کنه.....
بهواد چشمی گفتو دستمو گرفتو با هم رفتیم بالا....
در یکی از اتاقا رو باز کرد.....با هم رفتیم تو... اتاقه نه خیلی کوچیک بود و نه خیلی بزرگ...ولی از نظر طراحی خیلی شیک بود....دکوراسیون سبز و سفید داشت با تخت یه نفره که ملافه ی روش هم سبز روشن بود و هارمونی خوبی با فضای اتاق داشت....
بهواد:
_ این جا اتاق منه....میرم بیرون تا راحت لباساتو عوض کنی....کاری داشتی صدام کن...
باشه ای گفتمو اونم از اتاق رفت بیرون....
سریع مانتومو در آوردمو روسریمو هم تا کردم.....یه دستی به موهام کشیدم تا الکتریسیته ای که به خاطر روسری گرفته بود از بین بره...از توی کیفم رژ لبمو برداشتمو یه بار دیگه رو لبام کشیدم....و در آخر جوراب...مونده بودم بپوشمش یا نه.....خیلی آروم در اتاقو باز کردمو از لای در به بهواد که داشت جلوی در اتاق رژه میرفت گفتم:
_ میشه یه لحظه بیای تو...
به اطرافش نگاه کردو آروم به سمتم قدم برداشت.....از کنار در رفتم کنار تا بتونه بیاد تو....اومد تو...در هم پشت سرش بست و تکیه داد به در.....یه نگاه خیلی سر سری بهم انداخت ولی خودشو کنترل کرد و گفت:
_ خب....چیکارم داشتی؟...
_ام...چیزه....پاهای من بده...
چشماش چهار تا شد و چند بار از بالا به پایین و از پایین به بالا با ساق پام نگاه کرد...خیلی عادی گفت:
_ چه بدی ای میتونه داشته باشه؟...
هول شدم.....منظورمو درست نفهمیده بود....
_ یعنی میگم....میگم بد نیست من اینجوری بدون جوراب بیام جلوی داداشت...؟
یه ابروشو بالا داد و گفت:
_ چرا خیلی هم بده!...
دلم نمیخواست جوراب بپوشم....الکی گفتم:
_ پس من چیکار کنم؟...اخه یادم رفته جوراب بیارم....
خیلی جدی شونه ای بالا انداختو گفت:
_ به من ربطی نداره....میخوای مانتوتو تنت کن.....
_حالا نمیشه که....
چشماشو عصبی بستو گفت:
_ نخیر...نمیشه.....همین که گفتم یا با جوراب میای پایین یا با مانتو.....
چیزی نگفتمو خیره شدم به صورتش....سعی کردم مظلوم نگاهش کنم بلکه رضایت بده.....بعد از چند ثانیه یهو گفت:
_ چیه؟...چرا اینجوری نگاه میکنی؟....توقع داری بزارم با پاهای بلوریت جلوی بهنام رژه بری؟....نخیر اون قدرا هم بی غیرت نیستم....
با اینکه از دستش حرص خوردم ولی یه ذوق غیرقابل وصفی وجودمو گرفت....بهواد واسه من غیرتی شده بود...آره واسه من!
نا امید چرخیدم سمت کیفمو از توش جوراب کلفت مشکیمو در اوردم و نشستم لبه تخت و مشغول پوشیدنش شدم....
نزدیکم شد.....با لحن آروم گفت:
_ دروغ گفتی جوراب نداری دیگه؟...
فقط نگاهش کردمو جوابی ندادم....
با لحنی که توش خنده موج میزد گفت:
_ آفرین دختر خوب!....آدم همیشه باید به حرف شوهرش گوش کنه....
خندم گرفته بود اما نخندیدم....خیلی آروم به شوخی گونه امو کشید و خواست از اتاق بره بیرون که با درد گفتم:
_ آی لپم!.....این چه شوخیه میکنی؟...
خندیدو رفت بیرون.....پسره ی خل و چل....شوخی هاشم غیر آدمیزاده...
موندن بیشتر تو اتاق جایز نبود.....بهنازو رکسانا جون نمیدونستن که بهواد بیرون از اتاقه که.....لابد پیش خودشون فکر میکردن منو بهواد دو ساعته داریم بالا چیکار میکنیم...درو باز کردمو اعلام آمادگی کردم....بهواد هم به اولین چیزی که نگاه کرد پاهام بود که وقتی دید جوراب پامه لبخندی از سر رضایت زد و دستمو گرفتو باهم بی هیچ حرفی راهی سالن شدیم!

پست جدید:flash back
فصل25
ساعت9 صبح رو نشون می دادکه از خواب پریدم.....باید سریع دوش میگرفتمو می رفتم آموزشگاه...هنوز درد داشتم....با اون همه مسکن و قرصی که دیشب خورده بودم بازم بدنم کوفته بود...اگه به من بود دوست داشتم چند ساعت دیگه هم تو رختخواب می خوابیدم...اما متاسفانه به من نبود...باید می رفتم آموزشگاه....همون موقع صدای قار و قور شکمم در اومد....شام نخورده بودم هیچ....ضعف هم کرده بودم....تو دلم با حسرت گفتم:
_ دخترای دیگه فردای عروسیشون صبحشون رو با شیر موز آقا داماد شروع میکنن و من باید اینجا از شدت ضعف بمیـــــــــــرم!
بی حال از جام بلند شدم و دوشی گرفتم......بعد هم بدون اینکه موهامو خشک کنم سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین.....بابا که سر کار بود....هیوا هم دیشب اصلا خونه نیومد و خونه مادرشوهرش اینا شب خوابید.....می موند مامان....که دلم نمیخواست باهاش روبرو بشم.....شرمنده بودم و خجالت زده....
وارد آشپزخونه شدم....مامی داشت ظرفا رو می شست.....با صدای سلام من برگشت سمتمو
گفت:
_ سلام ...کی بیدار شدی؟
نشستم رو صندلی کنار میز و بی حوصله گفتم:
_ نیم ساعتی میشه.....
دست از ظرف شستن کشیدو اومد نزدیک من....با حالتی عجیب زل زدتو چشمام....با ناراحتی گفتم:
_چیه؟چرا اینجوری نگاهم می کنید؟
_رنگ و روت پریده....شدی عین میت...چیزی شده؟....حالت خوب نیست؟
هول شدمو گفتم:
_ نه..نه.... هیچیم نیست..دیشب شام نخوردم ضعف کردم...
_الهی بمیرم...پاشو یه چایی بریز بخور.....نون هم از توی فریزر در بیار...پاشو خانومی...پاشو ...الان دوباره قندت میفته ها...
باشه ای گفتم بی هیچ حرفی مشغول تدارک صبحانه ام شدم.....سر جمع 10 دقیقه هم طول نکشید....بعدش از خونه زدم بیرون و پیاده به سمت آموزشگاه حرکت کردم.....
وارد آموزشگاه شدم...
خانوم کاظمی مسئول هماهنگی کلاس ها بهم نزدیک شد...
_ سلام خانوم ارجمند...
_سلام... صبحتون بخیر....
_متشکرم....خانم ازجمند کلاس شما امروز تو کلاس شماره 4 برگزار میشه...
_بله...اونوقت چرا؟...
_کلاس قبلیتون سقفش ریخته....احتیاج به تعمیر داره...
_آهان...بسیار خب....ممنون که اطلاع دادید...
_خواهش میکنم...
_با اجازتون...
به سمت کلاس4 حرکت کردم....درو باز کردم....هنرجو هام نشسته بودن....حدودا 10 نفر می شدن...3 تا پسر حدودا 24 -25 ساله و 7 تا دختر 19-20 ساله....
سلام کردم و اونا هم به نشونه احترام بلند شدن....با دست اشاره کردمو گفتم:
_بفرمایید...بلند نشید..
و بعد شروع کردم به چک کردن سرمشق هایی که جلسه قبل بهشون داده بودم....ولی در کل حواسم به کلاس نبود و نفهمیدم اون دو ساعتو چجوری سپری کردم...
آخر کلاسم با ماژیک روی تخته این بیت:
نیا باران زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمینم خوب می دانم
که گل در عقد زنبور اســــــــــت ولی از یک طرف پروانه را هم نیزدوست دارد
رو نوشتم و به بچه ها گفتم که 5 بار از روش برای جلسه بعد بنویسند...
با گفتن خسته باشید کلاسو تموم کردم و منتظر نشستم تا کلاسو تخلیه کنن آخر سر برم بیرون....گوشیمو از تو کیفم در آوردمو چکش کردم...دریغ از یه دونه اس ام اس....با صدای پوریا یکی از هنرجو هام به خودم اومدم و دیدم که کلاس خالی شده و به غیر از منو پوریا کسی تو کلاس نیست...
_ خسته نباشید خانم ارجمند...
از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم
_ ممنون....شما هم خسته نباشید....
خواستم برم بیرون که گفت:
_ ببخشید می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم....
با سر جواب مثبت دادم....
صداشو صاف کرد و گفت:
_ آخه اینجا که نمیشه...اگه لطف کنید با هم بریم همین کافی شاپ بغل....
حرفشو قطع کردمو گفتم:
_ آقا پوریا من اصلا وقت کافی شاپ اومدنو ندارم....لطفا حرفی دارید همین جا بزنید...
_قول می دم وقتتونو نگیرم.....فقط چند دقیقه....
قول می دم وقتتونو نگیرم.....فقط چند دقیقه....
کلافه نفس عمیقی کشیدمو ناچارا قبول کردم....باهم رفتیم کافی شاپ بغل آموزشگاه و پشت میز دو نفره ای نشستیم......بی حوصله نگاهی بهش انداختمو گفتم:
_ خب ....
دستشو گذاشت رو میز و خودشو تکیه داد به عقب صندلی....
_ شاید حرفی که میخوام بزنم شما رو عصبانی کنه...یا از دستم ناراحت بشید.....ولی من.....
تکیه اشو از صندلی گرفتو اومد جلو تر....به صورتم نگاه نمی کرد....چشماش پایین بود.....فکر می کنم اینطوری بهتر می تونست حرفشو بزنه.....
ادامه داد:
_ ولی من میخوام ازتون خواستگاری کنم....
جا خوردم...توقع نداشتم تو این شرایط روحی همچین پیشنهادی رو بشنوم...اونم از جانب کی؟....پوریا.....یکی از شاگردام....

سینه ای صاف کردمو سعی کردم خودمو کنترل کنم......
سکوتمو که دید به حرف اومد:
_ تورو خدا منظورمو بد برداشت نکنید.....من قصدم خیره....اگه شما قبول کنید....
حرفشو قطع کردمو با احترام گفتم:
_ خواهش می کنم آقای منشوری!....لطفا دیگه ادامه ندید....
دلجویانه گفت:
_ولی...
_ولی بی ولی!....من متاهلم آقای منشوری!...
با دهن باز و چشمای گشاد شده و صورت بر افروخته بهم خیره شد و به زحمت لباشو باز کرد تا حرفی بزنه:
_ جدا؟....شما واقعا ازدواج کردین؟.....کی؟.....پس چرا من نفهمیدم؟...
پوزخندی تحویلش دادم:
_ شرمنده....نمی دونستم باید با شیپور تو آموزشگاه اعلام کنم که شوهر دارم!
سرشو تکون داد و گفت:
_ نه نه...منظورم این نبود......منظورم اینه اگه می دونستم هیچوقت همچین جسارتی نمی کردم!...
_مسئله ای نیست.....پیش میاد...خودتون رو ناراحت نکنید.
دیدم ساکته....از جام بلند شدم....کیفمو رو شونه ام جا به جا کردمو گفتم:
_ با اجازتون!
از سرجاش بلند شد:
_ اجازه بدید برسونمتون!...
_ممنون خودم میرم.....خدا نگهدار....
چند قدم ازش دور شدم و پوفی از سر خلاصی کشیدم.....که دوباره صداشو شنیدم:
_ استاد ارجمند!
هه....دوباره شدم استاد...
برگشتمو منتظر حرفی که میخواد بزنه شدم:
_ من واقعا عذر میخوام.....
لبخندی به اجبار زدمو گفتم:
_ فراموشش کنید .....خدا نگهدار....
و این بار واقعا از در کافی شاپ زدم بیرون!....

پست جدید:زمان حال
فصل 26
به همراه بهواد از پله های خونه مامانش اینا پایین اومدیم!.....
مامانش با تعارف ازم خواست که برم تو سالن بشینم....بهواد راهنمایی کرد به سمت سالن....لباسمو از پشت مرتب کردم و روی اولین مبلی که سر راهم بود نشستم....از قصد مبل یه نفره انتخاب کردم تا بغل بهواد نباشم.....متوحه منظورم شد چون با چشم غره راهشو کشید و رفت روی صندلی ته سالن نشست.....هر چی دورتر بهتر!
بهناز با سینی چای وارد سالن شد...با خوشرویی در مقابلم تعارف کرد:
_بفرمایید عروس خانوم!
با لبخند چای رو برداشتمو زیر لب تشکر کردم...
بهناز به بهواد هم تعارف کرد....و خواست که پیشمون بشینه ولی زنگ در زده شد......
بهناز:
_ لابد بهنامه.....میرم درو باز کنم!
بهناز که رفت واسه چند ثانیه سکوت شد....به بهواد خیره شدم....اونم به گلای فرش زمین!که یهو سرشو بلند کردو مچمو گرفت!....هول شدمو سریع نگاهمو گرفتم.....با صدای مردونه ای به خودم اومدم:
_سلام....
از جام بلند شدم...
بهناز:
_ معرفی میکنم آوا جان....بهنام....داداش دوقلوی من!
بهنام دستشو به سمتم دراز کرد:
_خوشوقتم....
باهاش دست دادمو گفتم:
_منم همینطور!
بهنام رفت سمت بهواد و بهواد مردونه زد پشتش!.....
رکسانا جون از اون دور اومد:
_بشین آوا جان...چرا وایستادی!
به خودم اومدمو دیدم که همه نشستنو منم که فقط وایستادم.....زیر لب چشمی گفتم و نشستم...نگاهم رفت سمت بهنام....اصلا شبیه بهواد نبود....پوست سفید و موهای خرمایی روشن...با قد متوسط و هیکل خوش فرم....نگاهم رفت سمت بهناز....پوست سفید و چشمای قهوه ای تیره.....با موهای بلند مشکی!...بهناز و بهواد بیشتر شبیه هم بودن تا بهنام و بهناز......اصلا به دوقلو ها نمی خوردن!....
با صدای بهناز به خودم اومدم.....روی مبل کنارم نشستو گفت:
_ خب چه خبرا؟چیکارا میکنی؟....
_هیچی!...خبر خاصی نیست..شما چه خبر؟.....دانشگاه میری؟....
_آره...معماری میخونم...دیگه تا چند روز دیگه هم امتحانام شروع میشه!....دارم از استرس می میرم!
_ نگران نباش!...اونطور که بهواد می گفت خیلی باهوشی!
خندید و گفت:
_ نه دیگه اونقدرا هم که بهواد گفته نیستم!....
خندیدمو گفتم:
_ راستی آقای بهرامی نمیان؟
_چرا بابا یه قرار کاری داشت....فکر میکنم تا یه ساعت دیگه برسه!
سری به نشونه ی فهمیدن تکون دادم...چند ثانیه سکوت شد و دوباره بهناز سر صحبتو باز کرد:
_ پارسال که تو تولد پگاه دیدمت یک در صدم فکر نمیکردم که بشی زن داداشم!....همش به پگاه می گفتم این دختر خوشگله کیه..اسمش چیه.....خلاصه حسابی تو نخِت بودم!
خجالتزده گفتم:
_ چشمات قشنگ می بینه عزیزم....ولی راستشو بخوای من اصلا تورو تو تولد پگاه یادم نیست...
تنهای دفعه ای که دیدمت اون روزی بود که با بهواد اومدیم دانشگاه دنبالت.....یادته؟....ماشینت خراب شده بود زنگ زدی به بهواد.....
_آره اونجا واسه بار اول همو دیدیم.....من شناختمت .....فهمیدم کی هستی.....کلی هم سر به سر بهواد گذاشتم که چشمش مثل تلسکوپ کار کرده و تورو تو تولد دیده و ازت خوشش اومده...
خندیدم:
_ بهله بهناز جون!....داداشتو دست کم نگیر!

تشکر و مثبت یادتون نره!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
ادامه پست قبلی:
خندید.....رکسانا جون صداش زد:
_بهناز ...دخترم یه لحظه بیا...
ببخشیدی گفت و از کنارم رفت....دوباره توجهم رفت سمت بهواد و بهنام که داشتن با هم حرف میزدن....آروم صحبت می کردن اما می شد تشخیص داد که چی میگن..
بهواد:
_ چقدر بهت گفتم دست از سر این دختره بردار...چند بار گفتم که این دختره بد ذاته!؟....حالا هم هر کی خربزه میخوره پای لرزش میشینه....به من هیچ ربطی نداره....
بهنام :
_ چیکار می کردم خب؟....دوسش داشتم....نمی تونستم ازش دل بکنم....مگه تو خودت تونستی از آوا دل بکنی؟....منم همونجور که تو آوا رو دوست داری..... سنا رو دوست داشتم....
بهواد:
_ آوا فرق داشت بهنام...آوا آدم بود.....نه مثل سنا یه دزد!.....میدونی اگه بابا بفهمه 2میلیون از حساب شرکتو سنا دزدیده چه قشقرقی به پا میشه؟....
_میگی چیکار کنم؟.....سنا فرار کرده....رفته شهرستان....از کجا گیرش بیارم؟
_لنگ 2 میلیون تومان پول که نیستیم...خودمون یواشکی میزاریم تو گاو صندوق!....فقط دیگه نشنوم اسم اون دختره رو بیاری!
بهنام نفس عمیقی کشید:
_ خیالت راحت!...فراموشش کردم!....
موبایلم زنگ زد و نزاشت بقیه حرفاشونو بشنوم...از تو کیفم برداشتم....شماره ناشناس بود....همچین عادتی نداشتم که شماره ناشناسو جواب ندم....دکمه اتصالو زدم....
_بله؟...
صدای مردی آشنا تو گوشم پیچید....
_ سلام خانوم خانوما!...
با شک پرسیدم:
_شما؟
_عشقـــــــــــت!
با عصبانیت گفتم:
_ اشتباه گرفتین آقا...
و خواستم تلفنو قطع کنم که گفت:
_ وایسا آوا قطع نکن!....
جرقه ای تو ذهنم زد:
_ فرید؟؟؟
_ درسته!....خودمم!...حالت چطوره پری دریایی؟....
نمیتونستم جلوی بهواد اینا حرف بزنم....از جام بلند شدمو رفتم سمت هال.....
_واسه چی به من زنگ زدی؟....شمارمو کی بهت داده؟
خندید:
_ تو لیست کتابخونه ی دانشگاه بود!
با عصبانیت گفتم:
_ دیگه به من زنگ نمی زنی؟....فهمیدی؟......بار اول و آخرت بود!....حالیت شد یا نه؟
باز هم خندید و گفت:
_ نه!
_نه و زهر مار!
و قطع کردم!.....چهارستون بدنم می لرزید.....از ترس...از وحشت...از مرور مزاحمت هایی که این فرید واسم تو دانشگاه بوجود میوورد....
دوباره زنگ زد.....ریجکت کردمو گوشیمو گذاشتم رو سایلنت!
با صدای بهواد دستپاچه برگشتم:
_ کی بود آوا؟
_ هی ..هیچی ...کسی نبود....تارا بود....
چشماشو ریز کرد و بهم خیره شد....تحمل نگاهشو که میخواست مچمو بگیره نداشتم....سرمو پایین انداختم.....
اومد نزدیکم....دستمو گرفت و دنبال خودش برد طبقه بالا....
با ترس گفتم:
_ کجا داری منو می بری؟...
خونسرد گفت:
_بالا...
_اونو که خودمم میدونم....چرا داری منو می بری بالا؟....
_ کار دارم....
در اتاقشو باز کرد و منتظر شد که برم تو.....داخل شدم....اونم داخل شد...درو از پشت بست!اومد نزدیک تر:
_ گوشیتو بده مـــــــــن!
عقبکی رفتم:
_ واسه چی؟
_گفتم گوشیتو بده به من....
با صدایی که می لرزید گفتم:
_ نمیدم!
_ میدی!
_نه نمی دم!
سریع بهم نزدیک شدو موبایلمو به زور از دستم کشیدم...نشست لبه تخت...منم همینطور...شروع کرد به چک کردن گوشیم....7 تا میس کال داشتم....تو همین چند دقیقه که سایلنت بود فرید 7 بار زنگ زده بود....
_این شماره کیه؟
_ من چه می دونم؟!
برگشتو با عصبانیت بهم نگاه کرد:
_که اینطور....پس تو نمی دونی!؟
همون موقع یه اس ام اس اومد.....بازش کرد...بازم شماره فرید بود...نوشته بود:
عزیزم چرا جوابمو نمیدی؟....آخه دلم تنگ شده برات آوای خوشگل من!
بهواد عصبی داد زد:
_ بهت میگم این مرتیکه کیه آوا؟....
لبامو گاز گرفتم که گریه ام نگیره:
_ باور کن بهواد....به خدا....به خدا من نمیدونم.....خودش بهم زنگ زد....به خدا....راست میگم....به جون مامانم.....اون زنگ زد....من مقصر نیستم!
صداشو آورد پایین:
_ کی زنگ زد؟.....این کیه؟....
با بغض گفتم:
_فرید....
_فرید کیه؟.....
_فرید فرجی.....تو دانشگاه خواستگارم بود....جواب رد دادم....شاکی شد هی مزاحمت ایجاد می کرد..یادته تو تولد پگاه گیر داد باهام برقصه؟.....یه مدت ولم کرده بود نمیدونم شمارمو از کجا آورده که الان اذیت میکنه....باور کن بهواد....من کاری نکردم!.....خواهش میکنم باور کن!
اینقدر ترسیده بودم که خودمم نفهمیدم که دارم گریه می کنم....با دستش اشکامو پاک کرد و با مهربونی گفت:
_ باور کردم....باور کردم عزیزم......قربونت برم گریه نکن!...خودم آدمش میکنم......غلط کرده اشک تورو در آورده.....
فین فین کردمو چیزی نگفتم:
_ پاشو...پاشو اشکاتو پاک کن...خوب نیست جلوی مامان اینا....فکر میکنن من چیکارت کردم....پاشو خانومی!
از روی تخت بلند شدم...اشکامو با دستمال پاک کردم...یه نگاهی تو آینه به خودم انداختم....معلوم نبود گریه کردم...
خواستم گوشیمو ازش بگیرم.....حرفمو خوند و گفت:
_ گوشیت دست من می مونه تا این یارو رو سر عقل بیارم!....
_باشه....
درو باز کردم تا برم بیرون...
با صدای بهناز به سمتش برگشتیم:
_ بچه ها شام حاضره...
با سر تایید کردمو همراه بهواد به سمت میز شام رفتیم.

پست جدید:flash back

.................................................. .................................................. ........................................فصل27


چند روزی ازاون اتفاق کذایی می گذشت....اونقدر گریه کرده بودم و خودمو تو اتاق زندونی کرده بودم که زیر چشمام گود افتاده و چند کیلویی هم وزن کم کرده بودم.....حال روحیم اصلا خوب نبود.....ولی حال جسمی ام.....درد نداشتم ولی حالت تهوع و سرگیجه دست از سرم بر نمی داشت...هیوا و مامی تقریبا فهمیده بودن که یه اتفاقی افتاده ولی مدام می پرسیدن با تارا دعوات شده؟.....بهواد اذیتت کرده؟....پیش خودشون یه در صد هم فکر نمی کردن که بهواد باهام همچین کاری کرده باشه....دیگه کم کم مدت تهوع و سر گیجه ام،بی اشتهایی ام زیاد شده بود....کم کم داشتم فکرایی می کردم ......نکنه حامله باشم؟....نکنه الان مادر بچه ای باشم که باباش بهواده.....


تو این مدت بهواد چند بار بهم زنگ زد.....جواب ندادم....اس ام اس داد که حالم چظوره و به چیزی احتیاج دارم یا نه؟...بازم جواب ندادم.....نمیخواستم دوباره خام حرفاش بشم......ولی این دفعه محبور بودم پای زندگی یه آدم در میون بود.....اونم کی؟....بچه ی خودم.....یچه ی خودش.....بچه ی خودمون!...تصمیمو گرفتم.....زنگ زدم بهش...با اولین بوقی که خورد برداشت:


_ بله؟....


خیلی خشک و جدی گفت بله.....منم همونطور خشک گفتم:


_سلام.....


_سلام....کاری داشتی؟....


_یه موضوعی هست که باید باهات در میون بزارم....


_ چه موضوعی؟.....درمورد اون....


پریدم وسط حرفش:


_ به اونم مربوط می شه.....


بی حوصله پرسید:


_ نمی شه پای تلفن بگی.؟....من اصلا وقت ندارم!


از شنیدن همچین حرفی هم خنده ام گرفت....هم گریه ام....اون وقت منو نداشت؟......چطور وقت داشت باهام بازی کنه...ولی وقت نداره باهاش صحبت کنم....بغضمو غورت دادمو با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:


_ یادم نبود تو وقت منو نداری....ببخشید زنگ زدم......


و خواستم قطع کنم که گفت:


_ خودتو لوس نکن آوا...خیلی خب میام دنبالت......تا یه ساعت دیگه حاضر باش....


موجی از خاطرات با گفتن این جمله: حاضر باش تا یه ساعت دیگه میام دنبالت.....


تو ذهنم نقش بست....یاد اون روزایی که بهواد زودتر بهم می گفت آماده بشم تا من بتونم سر فرصت آرایشمو کنم....لباسمو با شال و کیف و کفشم ست کنم....و با کلی ذوق و شوق منتظر بهواد بشینم!...


یاد باد آن روزگاران...یاد باد

یه ساعتی رو به سختی سپری کردم.....وقت زیادی بود.....برای من.....برای منی که نه حوصله آرایش کردن داشتم....نه تیپ زدن!.....تازه اونقدر لاغر و بی ریخت شده بودم که حتی آرایشم می کردم تو ذوق می خورد....از توی کمدم یه مانتوی مشکی ساده تنم کردم....با یه شال مشکی و شلوار جین مشکی...موهامو که یه هفته ای بود شونه نزده بودمو با کش بستم و شالمو سر کردم....چون موهام بلند بود نصفش از زیر شال بیرون می زد.....قبلا ها خوشم میومد موهام از زیر شال بیاد بیرون ولی الان چندشم می شد که مردی موهامو ببینه....چه برسه به این که اون مرد بهواد باشه....

ادامه ی پست قبلی:
دوباره موهامو طوری بستم که زیر شال قرار بگیره و با صدای بوق بهواد سریع کفش پوشیدمو گوشیمو هم بدون کیف فقط انداختم تو جیب شلوارمو رفتم پایین.....
در ماشینو باز کردم و داخل شدم:
_سلام
فکر کنم فقط خودم صدای خودمو شنیدم.....برگشتم دیدم شوکه داره نگاهم میکنه.....توقع روبرو شدن با همچین قیافه رو نداشت.....همیشه با صورت آرایش کرده و تیپ کامل و صورت خندون و هیکلی تقریبا 8کیلو بیشتر از این دیده بودتم و حالا...به زور خودشو جمع کرد:
_ سلام....خوبی؟...
پوزخندی زدم:
_ خودت چی فکر می کنی؟....
چیزی نگفت:
_ کجا داریم می ریم؟
_ فرحزاد....اونجا قشنگ می تونیم صحبت کنیم.....
_من با تو قبرستون هم نمیام.....همین جا تو ماشین خوبه....
پوفی کشید:
_خیلی خب....می شنوم...چی میخواستی بگی؟....
صدامو صاف کردمو بدون حاشیه رفتم سر اصل مطلب:
_ چند روزه که حالم خوب نیست.....همه اش تهوع دارم.....اشتها به غذا خوردن ندارم.....
نگاهش کردم......به روبروش نگاه می کرد و از توی صورتش به وضوح معلوم بود که از حرفام سر در نمیاره...ادامه دادم:
_ الان تقریبا دو هفته ای هست که این جوریم....
بازم ساکت بود:
_ تازه روزی چند بارم بالا میارم.....چند کیلویی هم وزن کم کردم!
بی صبرانه گفت:
_ آوا من از این چیزایی که میگی هیچی نمی فهمم...واضح صحبت کن....
صدامو بردم بالا:
_ این یعنی که من احتمالا ازت حامله ام بهـــــــــــــواد !
یهو زد رو ترمز...برگشت و با تعجب گفت:
_ چــــــی؟!!!..حامله ای ؟
با سر جواب مثبت دادم.....عصبانی شد.....فریاد زد:
_ داری دروغ می گی!....آره لعنتی!...داری دروغ میگی!....کیسه دوختی برای پول من!....میخوای آبروی منو ببری!....میخوای بهت باج بدم!....آره...تو یه کثافتی که گند کاری های خودتو داری پای من می نویسی!...معلوم نیست این بچه مال کیه و تو میگی....
با شنیدن این حرفاش اونقدر بهم برخورد و عصبانی شدم که با یه سیلی محمکی که بهش زدم حرفشو قطع کردم.....
شوکه دستشو گذاشت روی صورتش ساکت شد...
با گریه گفتم:
_ می فهمی داری چی میگی؟....دهن گشادتو باز می کنی و هر چی دلت میخواد می پرونی؟!....من دروغگوئم یا تو؟.....من آبرو می برم یا تو؟......
صدامو بردم بالاتر :
_ من کثافتم یا تــــــــــــو ؟!....
به حرف اومد:
_ من اون بچه ای ازش حرف می زنی رو نمیخوام....حتی اگه واقعا مال من باشه!....
_فکر کردی من میخوام؟.....نه خیر!...منم از بچه ای که پدرش تو باشی حالم بهم میخوره.....می فهمی؟...
و شمرده شمرده گفتم:
_ حا لم به هم می خوره!...
_ولی باید آزمایش بدیم......باید.....لااقل میتونم زودتر بچه رو بندازم....
_حالا مطمئنی که حامله ای؟....
_نه...فقط شک دارم!
نفس عمیقی کشید:
_امیدوارم فقط شک داشته باشی!
و بعد مثل دینامیت منفجر شد و با تهدید انگشتشو تکون داد و گفت:
_ ولی وای به حالت اگه حامله باشی!....اونوقت هم تورو می کشم....هم اون بچه رو !....
چنان بلند بلند این جملاتو می گفت....که ناخودآگاه خفه شدمو چسبیدم به صندلی.....طاقت دیدن چهره ی عصبانیشو نداشتم....خیلی وحشتناک می شد.....داشتم از ترس خودمو خیس می کردم!...
سکوتمو که دید گفت:
_ می ریم آزمایشگاه.....
هیچ عکس العملی نشون ندادم....
_فهمیدی؟
با سر جواب مثبت دادم.....
و چند دقیقه بعد روبروی تابلوی بزرگ آزمایشگاه بودیم.
.................................................. ............................

سلام دوستان از اینجا به بعد دیگه flash back
نداریـــــــــم!رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
پست جدید:
.................................................. .................................................. ........................................
فصل 28
صبح ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدم.....ساعت 9 وقت آرایشگاه داشتم......عروسی هیوا و کسری بود......خود هیوا ساعت 6 وقت آرایشگاه داشتو حدس می زدم مامی هم دیگه تا الان رفته باشه .....سریع دوشی گرفتمو لباس پوشیدم.....از توی کمد لباسی که قرار بود شب بپوشمو برداشتم...چون می دونستم دیگه وقت نمیشه که بعد از آرایشگاه دوباره بیام خونه لباس عوض کنم.لباسم یه لباس
مشکی کوتاه تا بالای زانو بود که جنسش براق بود و روش با سنگ های درشت نقره ای کار شده بود....همون خیاطی که لباس عروس هیوا رو دوخته بود لباس منم دوخته بود....در کل لباس خوشگلی بود.....لباسو توی کاور گداشتمو از خونه زدم بیرون.....از بابام سوییچ ماشینشو گرفتمو بدون اینکه حتی به بهواد زنگ بزنم که برنامم چیه خودم به سمت آرایشگاه رفتم.....
روی صندلی مخصوص آرایش نشسته بودمو آرایشگر داشت رو صورتم کار می کرد....کار موهام تموم شده بود....موهام یه شینیون خیلی شیک شده بود...به لباسم می اومد...فکری به دهنم رسید:
_ سانی جون مانیکوریست شما امروز نیومده؟...
_چرا عزیزم.....اون طرف سالن ِ.....میخوای مانیکور کنی؟
نگاهی به ناخنام کردمو گفتم:
_آره ...ولی یادم نبود وقت بگیرم....
_اشکالی نداره...سرش شلوغ نیست امروز....
گوشیم زنگ خورد....رو به آرایشگره که افتاده بود رو صورتم ببخشیدی گفتم و اونم خودشو کشید عقب....به صفحه گوشیم نگاه کردم...بهواد بود.....با بی حوصلگی جواب دادم:
_هان؟؟!
_ علیک سلام....هان دیگه چیه؟؟....
کلافه گفتم:
_ کاری داشتی؟....
_کجایی؟....
_آرایشگاه....
_تنها؟....
با حرص گفتم:
_ نه با دوست پسرم...
دیدم زنه بد نگام کرد...صدامو آوردم پایینو گفتم:
_ خب تنهام دیگه...اینم سواله آخه؟....
لحنش عادی بود:
_ کارت کی تموم می شه؟...میام دنبالت....
واسه اینکه از سرم بازش کنم گفتم:
_ معلوم نیست.....تو برو ...خودم میام....
عصبی گفت:
_ با کی؟....
_ ماشین بابا دستمه.....
_باشه هر جور راحتی.....فعلا...
و قطع کرد.....دیوونه!....یهو جنی می شه.....ولی خوب کاری کردم پیچوندمش.....نمیخواستم منو با این ریختو قیافه ببینه....می ترسیدم....می ترسیدم دوباره بهم دست درازی کنه....می ترسیدم نتونه جلو خودشو بگیره.....
اون موقع که دوسم داشت اون کارو کرد...وای به حال الان که دیگه حتی دوستم هم نداره....حتی واسم ارزشم قائل نیست.....
بعد از اینکه آرایشم تموم شد برگشتمو رو به آینه به خودم نگاه کردم....خوب شده بودم...ولی می تونستم بهتر بشم...آرایشم یه جورایی به دلم نمی نشست....سنمو زیادتر نشون می داد...ولی چیزی نگفتمو رفتم پییش مانیکوریست... اونم خیلی باهام گرم گرفت:
_ خب گلم نگفتی کجا دعوتی که اینقدر آرا ویرا کردی؟
_ عروسی خواهرمه....
_واووووو.....اگه عروس به تو رفته باشه که خیلی خوشگل می شه...
_ممنون....
_خب لباست چه رنگیه؟..
_مشکی ...
_خب فکر کنم طرح مشکی نقره ای به لباست بیاد....نظرت چیه؟...
_خوبه....اتفاقا رو لباسم سنگ های نقره ای هم داره...
_چه خوب....
درسته که از کار آرایشم اونقدر خوشم نیومده بود ولی ناخنام خیلی شیک شده بودن.....از خانومه تشکر کردم...رفتم پیش مدیر آرایشگاهو ازش سراغ یه اتاق خالی رو گرفتم تا بتونم لباسمو اونجا بپوشم....
اونم در یه اتاق خیلی کوچیکو به روم باز کردو راهنماییم کرد داخل....لباسمو پوشیدم....واسه اینکه پاهام از زیر مانتوی کوتاهم نزنه بیرون و روز عروسی گیر گشت ارشاد نیفتم از زیر یه شلوار مشکی هم پوشیدم و از در زدم بیرون....

پست بعدی!
حال می کنید سرعت رو؟!؟رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
فصل29
_الو؟....
_الو آوا.....کجایی پس؟...
_من دم در تالارم ....دارم میام تو.....شما کجایی مامی؟...
_بدو دیگه ....عاقد داره خطبه رو میخونه....
هول شدم:
_باشه باشه اومدم...
و قطع کردم...چنان با کفشای پاشنه بلند می دویدم که صداش رو اعصاب همه کارکنای تالار بود....اونقدر بزرگ بود که نمی دونستم از کدوم طرف باید برم.....به یکی از نظافتچی ها رو انداختمو پرسیدم:
_ببخشید آقا تالار عروسی کدوم طبقه ست..؟....
دیدم به جای این که جوابمو بده داره با چشماش لبامو کنکاش می کنه....با عصبانیت داد زدم:
_آقا حواستون کجاست؟....میگم تالار کدوم طبقه ست؟....
از هپروت بیرون اومد:
_ بله بله....طبقه سوم....
زیر لب گفتم:
_ای جونت در آد....
به طرف آسانشور حرکت کردم دکمه آسانسور رو زدم....داشت از پارکینگ میومد بالا......
_اه لعنتی بیا دیگه.....
اومدم بی خیال آسانسور بشمو با پله برم که یاد کفشام افتادمو صرف نظر کردم.....
در آسانسور باز شد....یه مرد داخل آسانسور بود....بدون اینکه به چهره اش نگاه کنم سوار آسانسور شدم.....به طبقه سوم که رسید پیاده شدم.....
جلو آینه یه دستی به موهام کشیدم و رژ لبمو تجدید کردم.....وقت واسه رژه رفتن جلوی آینه رو نداشتم.....عاقد داشت خطبه رو میخوند....سریع خودمو به سالن رسوندم.....یه شال انداخته بودم رو بازو هام چون چند تا مرد سر عقد بودن و اگه بهواد منو با لباس دکلته جلوی مردا می دید یه تار مو رو سرم نمی زاشت....
عاقد داشت واسه خودش چند تا جمله عربی بلغور می کرد که آروم خودمو رسوندم به هیوا.....گوشمو بردم سمت گوششو گفتم:
_ عروس چقدر ماه شده امشب....
برگشتو با ناراحتی بهم نگاه کرد:
_الان باید بیای؟....مثلا عروسی خواهرته ها نه هفت پشت غریبه....
_باور کن تقصیر من نبود....آرایشگاه شلوغ بود....بعدشم من فقط نیم ساعته که در به در تو این تالار کوفتی دارم دنبال شما می گردم.....
_عروسیت تلافی میکنم......
_ببخش دیگه....لوس نشو هیوا.....
دستمو از پشت هیوا دراز کردمو آروم به کت کسری زدم....برگشت بهم نگاه کرد و گفت:
_سلام خواهر زن گرامی...کم پیدایی!
_اه...شما دوتا مرغ عشق چه مرگتونه امشب؟...گیر دادین به من؟!..
هیوا اومد جوابمو بده که یهو نگین دختر خاله ام سرشو آورد پایینو دستپاچه گفت:
_هیوا بدو بگو بله....بار سومه داره می پرسه....حواست کجاست؟....
هیوا هم سریع گفت:
_با اجازه بزرگترا و پدر و مادرم بله!...
و من زودتر از همه شروع کردم به دست زدنو سرمو آوردم بالا که درست همون موقع با بهواد چشم تو چشم شدم......سریع ازش رو برگردوندمو خودمو مشغول کاری نشون دادم...اونم خودشو نباخت...حواسشو پرت نشون داد که مثلا اصلا به من نگاه نمی کنه.....
یه نیم ساعتی باز کردن کادو ها طول کشید و نوبت به منو بهواد رسید تا کادوهامونو بدیم.....با هم دیگه بدون هیچ حرفی رفتیم جلو....کادومون که دو تا سکه بود و رو به هیوا و کسری دادیم و باز از هم جدا شدیم....
بعد از اون همه از اتاق مخصوص عقد بیرون رفتن و فقط فامیل های نزدیک مونده بودن و از مرد ها هم فقط بهواد و بابام و بابای بهواد مونده بود....هیوا شنل روشو برداشت...منم به تبعیت از اون در آوردم....واسم مهم نبود که بهواد چی میگه و چیکار می کنه......حتی بهش نگاهی نکردم تا ببینم از این کارم عصبانی شده یا نه....

ادامه پست قبلی:
تو همین افکار بودم که دستی از پشت منو کشید و چرخوند سمت خودش....
یه تای ابرومو بالا دادمو با پرروگی به صورت بر افروخته ی بهواد خیره شدم.....
_ تو کوری؟؟؟
ازشنیدن همچین حرفی شوکه شدمو گفتم:
_ نخیر...مثل که تو کوری که چشمای خوشگل منو نمی بینی!....
با حرص گفت:
_ چشمای خوشگل؟....خیلی سر خودت معطلیا....من نمیدونم کی همچین اعتماد به نفسی بهت داده که چشمات خوشگله......
ناخونامو محکم تو مشتم فشار دادم تا بغض نکنم.....ادامه داد:
_ چرا شالتو از دور لباست در آوردی؟...مگه کوری؟..نمی بینی هنوز اینجا مرد هست....کسری به اون گندگی رو نمی بینی؟....اون پسر خاله ی عوضیتو که داره با چشماش غورتت میده رو نمی بینی...
ناخودآگه چرخیدم سمت طرفی که شهاب پسر خاله ام بود.....من اصلا اونو ندیده بودم.....وگرنه...وگرنه در نمی اوردم.....خودمو نباختم:
_ خوب گوش کن ببین چی میگم بهواد....من تو این خانواده بزرگ شدم...با همچین تربیتی اصلا هم واسم مهم نیست چجوری جلوی پسرا بگردم....افتاد؟....تو هم بهتره اینقدر به من گیر ندی....یعنی اصلا به تو ربطی نداره که ...
دستمو گرفت تو دستشو اونقدر فشار داد که ناخودآگاه حرفم قطع شد.....خیلی سیاست داشت...می دونست نمیتونه جلو این همه آدم بزنه زیر گوشم....به خاطر همین طوری مچ دستمو فشار داد که نزذیک بود صدای خرد شدن استخونمو بشنوم....
با التماس و صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفتم:
_ دستمو ول کن....خواهش میکنم...استخونم داره خرد میشه بهواد...
دستمو ول کرد....به دستم نگاه کردم....جای تک تک انگشتاشو رو دستم مونده بود....اومدم از کنارش رد بشم که یهو نگین اومد:
_آوا ...خاله گفت صداتون کنم با آقا بهواد عکس بندازید....
من که از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم بزنم...به صورت نگین خیره شده بودم....
با تعجب پرسید:
_چیزی شده آوا؟...تو حالت خوبه؟...
بهواد سعی کرد گندی که زده رو درست کنه:
_ چیزی نیست نگین جان...دستش پیچ خورده....
از لج من گفت نگین جان که حرص منو در بیاره...
نگین سریع دستمو گرفت بالا و گفت:
_ الهی بمیرم ....نکنه شکسته.....؟....
به زور دهنمو باز کردم:
_ نه ..یه پیچ خوردگی ساده ست....
آهانی گفت و ازمون دور شد....
بهواد دستمو آروم گرفتو به سمت یه خدمتکار برد:
_ببخشید خانوم میشه یه لیوان آب به خانومم بدین....
مرده شور اون خانومم گفتنتو ببرن!...
نشوندتم رو صندلی...تقریبا دیگه هیچ کس تو اتاق عقد نبود....به جز هیوا و کسری که اونا هم داشتن با چند تا از مهمونا عکس می گرفتنو حواسشون به ما نبود.....
با اون یکی دستم دستی که درد می کردو ماساژ می دادم....به همین چند لحظه پیش فکر میکردم...به حرفایی که از دهنش شنیدم " کی بهت گفته که چشمات خوشگله؟...سر خودت معطلیا"
" مگه کوری؟...نمی بینی پسر خالت داره با چشماش غورتت میده؟"
داشت گریه ام در میومد...ولی نمیخواستم عروسی رو به کام خودم زهر کنم......
با صدای بهواد از فکر بیرون اومدم:
_بیا این آبو بخور...
ازش گرفتمو سر کشیدم....
_ دیگه نمیخواد شالتو بندازی روت.....
مات نگاش کردم
متوجه شد که سر از حرفش در نیوردم....
_چون همه مردا رفتن....فقط کسری مونده که اونم چون خیلی پسر خوبیه اشکالی نداره.....
با حرص گفتم:
_آخه می دونی من کورم...نمیتونم مردا رو ببینم.....
و یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید....
کلافه جلوی پام زانو زد و گفت:
_ گریه نکن آوا....عروسی خواهرته.....زشته داری گریه میکنی!....
چیزی نگفتم:
دوباره گفت:
_گریه نکن دیگه ....آرایش چشمات خراب میشه ها....
با کنایه گفتم:
_ آرایش مال چشمای خوشگله...نه چشمای مـــــــــن!
چشماشو آروم باز و بسته کرد و زل زد تو چشمام:
_من غلط کردم...خوب شد؟....
زن عکاس اومد جلو و گفت:
_ من دارم همراه عروس و داماد میرم تو سالن.....نمیخواید ازتون عکس بندازم....
بهواد:
_نه شما تشریف ببرید....بعدا صداتون می کنیم....
_هر جور راحتید....
و رفتن بیرون.....حالا دیگه فقط منو بهواد اونجا بودیم...
از جاش بلند شد و اومد رو صندلی کنار من نشست:
_ آوا .....عزیزم....گریه نکن.....من که گفتم غلط کردم......
_ نه عزیزم....غلطو من کردم که دونسته زن تو شدم...
هیچی نگفت....سرشو انداخت پایین....ادامه دادم:
_ارزششو داشت؟....نه ارزششو داشت که بخاطر حرف مردم یک سال تحملت کنم؟.......
پرید وسط حرفم:
_ آوا...باور کن من....
حرفشو با بالا بردن دستم قطع کردم و همرا با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
_ هیچی نگو.....هیچی نگو بهواد....حالم ازت بهم میخوره.....ازت متنفرم....به کی بگم ازت متنفرم؟....نمی تونم تحملت کنم.نمی تونم کنار خودم ببینمت.....
دستمو گذاشتم جلوی چشمم و گریه کردم...از ته دل و دنباله حرفمو گرفتم:
_ با کارات....رفتارات .... حرفات ....با همه وجودت ضجرم میدی....می فهمی لعنتی.....؟.....اینم از عروسی خواهرم که کوفتم کردی...
و دستمو از روی چشمام برداشتمو در کمال ناباوری دیدم که بهواد رفته و من تنها روی صندلی نشستمو دارم واسه خودم حرف میزنم....
به سرعت از جام بلند شدم.....اشکامو خیلی دقیق با دستمال پاک کردم که خط چشمم پاک نشه....بدون معطلی از در زدم بیرون.....
درو محکم بستمو چند ثانیه بهش تکیه دادم....سعی کردم لبخند بزنم....سعی کردم بگم گور بابای بهواد امشبو خوش باش ...ولی نتونستم....
با صدای بهناز به خودم اومدم:
_ ا سلام آوا....خوبی؟...
لبخند تصنعی زدمو رفتم جلو:
_ سلام بهناز جون...ممنون...تو خوبی؟...

بی معرفتا این همه پست گذاشتم!
تشکراتون کو؟!؟رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا
ادامه پست قبلی:
آره عزیزم....من همین الان رسیدم...کجا باید برم؟...
مستقیم رو نشون دادمو گفتم:
_ اون اتاق رو اونجا می بینی؟....نوشته رختکن...برو اونجا مانتوتو در بیار بعد بیا تو سالن....
_آهان...اوکی فهمیدم....
_راستی مامان کجاست؟
_ اونا زودتر اومدن...فکر کنم تو سالن باشن....
_باشه عزیزم....برو لباستو عوض کن منتظرم!
مراسم تموم شده بود و فقط قسمت مورد علاقه من یعنی دنبال عروس رفتن و با ماشین ویراژ دادن مونده بود.....سریع مانتومو پوشیدمو شلوارمو از زیر پام کردم و با نگینو بهناز رفتیم پایین....
بهناز:
_ نمی دونم این بهواد کجاست!
نگین در حالیکه چشماشو ریز کرده بود گفت:
_ آهان پیداش کردم.....
بهناز:
_ کی ؟...بهوادو؟
_نه شهاب برادرمو میگم.....
من:
_ بمیری نگین....ما داریم دنبال بهواد می گردیم نه شهاب....
همون موقع بهواد به ما نزدیک شد در حالیکه بهناز رو بغل کرد و بوسید گفت:
_ مامان اینا کجان؟
بهناز:
_ با بابا رفتن خونه.....گفتن دنبال عروس رفتن واسه جووناست!...
بهواد بدون توجه به من گفت:
_ تو که ماشین نداری؟
بهناز به نشونه منفی سر تکون داد...
بهواد:
_ خب پس تو و بهنام بیاین تو ماشین من!...
بهناز باشه ای گفت و دنبال بهواد راه افتاد و رفت....وسط راه برگشتو گفت:
_ آوا؟...پس چرا وایستادی؟....بیا دیگه...
اومدم حرفی بزنم که بهواد سریع پرید وسط حرفمو گفت:
_ نه بهناز...جا نداریم.....آوا خودش با یکی دیگه میاد.....
بهناز با نعجب گفت:
_ وا بهواد؟...حالت خوبه؟....ما همش سه نفریم...کی گفته جا نداریم...
بهواد عصبی گفت:
_ با من کل کل نکن بهناز....سوار شو بریم!
بهناز لحظه آخر یه نگاه مشکوکی به من انداختو سوار شد....
از حالگیری که بهواد کرده بود بد جوری کف کرده بودم......نگین به آرومی پرسید:
_ دعواتون شده؟....
_نه...
_پس چرا پیچوندت؟.....
نمیدونستم چی بگم گفتم:
_ خودم نخواستم برم!
نگین خنده ای کرد و گفت:
_ بله...کاملا مشخص بود....
چیزی نگفتم....
نگین:
_ اشکالی نداره...بیا با منو شهاب بریم.....
_نمیام....
_اونوقت چرا؟
برگشتمو با حرص تو چشماش خیره شدم.....خودش به حرف اومد:
_ آهان...پس به خاطر شهاب نمیای.....
_تو که می دونی واسه چی می پرسی؟!
_باشه هر جور مایلی....بمون تا زیر پات درخت سبز بشه!...
به مسخره اداشو در آوردمو گفتم:
_ نِ نِ نِ !
خندید و از کنارم ردشد...همه دونه دونه سوار ماشیناشون شدن و آخرین ماشین هیوا و کسری بودن...هیوا تا منو دید گفت:
_ آوا تو چرا نمیای؟...بهواد کو ؟...
_رفت!....
_بدون تو ؟
_ آره....دعوامون شد !
_امان از دست شما.....تو عروسی هم دست بر نمی دارین؟!
کسری حرف هیوا رو قطع کرد:
_ مهم نیست آوا....بیا با ما بریم....
_ خاک بر سرم دیگه چی؟.....عین کنه خودمو بندازم تو ماشین عروس؟.....
کسری:
_ اشکالی نداره که.....بامزه میشه.....
_ کجاش بامزه میشه کسری؟....هر موقع فیلم عروسیتونو ببینید فحش نثار من می کنید که چرا تلپ شدم تو ماشینتون!
هیوا غر غر کنان گفت:
_ بسه دیگه...چرا الکی تعارف می کنی؟.....
دو دل بودم برم یا نرم که کسری گفت:
_ تازه بهواد ببینه تو تو ماشین مایی خیلی حرص میخوره ها...
لبخند مودیانه ای زدمو سوار شدم!..
همه ماشینا منتظر بودن تا ماشین عروس بره جلو و بعد همه بیفتن دنبالش.....از بین ماشینا دنبال بنز بهواد بودم....سریع شالمو از سرم در آوردمو از پنجره کردم بیرون.....قصد داشتم با تمام این کارای سبکم بهواد و بچزونم......
کسری که منو مشتاق دید پرسید:
_ هیوا و آوا آماده ان ؟....
منو هیوا با هم دیگه گفتیم:
_ بـــــــــله !...
و بعد کسری پاشو گذاشت رو گاز و از بغل ماشینای دیگه رد شد.....منم که شالمو از سرم در آورده بودمو از پنجره بیرون کرده بودم جیغ میزدمو می رقصیدم.....بهواد منو دید ولی اونقدر به سرعت از کنارشون رد شدیم که فرصت نکردم قیافه اشو ببینم....
هیوا:
_ بیا تو خره ..... این کارا چیه؟...
واسه چند ثانیه سرمو کردم داخل ماشینو گفتم:
_ عروسی توئه دیگه....میخوام شادی کنم....
کسری خندید و رو به هیوا که داشت حرص می خورد گفت:
_ چیکارش داری عزیزم؟....بزار خوش باشه !
همون موقع یهو چشمم به ماشین پلیسی افتاد که جلوتر وایستاده بود.....سریع خودمو کشوندم تو ماشین و سرمو خم کردم پایین....یه چند ثانیه تو اون حالت بودم.....اومدم بیام بالا که دیدم از تو کیفم داره صدای گوشیم میاد......گوشیمو در آوردمو با خوندن متن اس ام اس بهواد لرزش خفیفی رو تو بدنم حس کردم...نوشته بود:
ازم متنفری باش...ولی من یه تار مو رو سر تو نمیزارم که دیگه دلت نخواد دلبری کنی!
به یکباره حالم بد شد......حوصله جنگ و دعوا نداشتم...شیشه رو کشیدم بالا و عین خانومای متشخص نشستمو حواسمو به موزیکی که کسری تو ماشین گذاشته بود و حتما مخاطبش هیوا بود گرم کردم
ای خالق هر قصه من این منو تو
بر ساز دلم زخمه بزن این منو این تو
هر لحظه جدا از تو برام ماهه و سالی
من هر نفسم داد می زنم جای تو خالی
منم عاشق ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تورو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پاتو از کوچه شنیدن
تنها تو رو دیدن
تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره
تو اون ساحل نوری که هر موج به تو سجده میاره
تو فصل سبز عشقی که هر گل بهارو از تو داره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خاره
منم عاشق ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تورو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پاتو از کوچه شنیدن
تنها تو رو دیدن
تو آخرین کلامی که شاعر تو هر غزل میاره
بدون تو خدا هم تو شعراش دیگه غزل نداره
بمون که شوکت عشق بمونه
که قصه گوی عشقی
نگو که حرمت عشق شکسته
تو آبروی عشقی
منم عاشق ناز تو کشیدن
به خاطر تو از همه بریدن
تنها تورو دیدن
منم عاشق انتظار کشیدن
صدای پاتو از کوچه شنیدن
تنها تو رو دیدن
( مجید و ارمیا_آکادمی گوگوش)
.................................................. .................................................. ....................................
پست جدید:
.................................................. .................................................. ....................................
فصل 30
با صدای زنگ تلفن سریع خودمو از جلوی آینه تکون دادمو به سمت گوشی خیز برداشتم....با شماره هیوا زود گوشی رو برداشتم:
_به به سلام عروس خانوم!....کم پیدایی؟
_سلام آوا....خوبی؟....چه کنیم دیگه زندگی زناشویی و هزار تا دغدغه....
_چقدر هم که تو از این دغدغه ها بدت میاد.
خندید:
_ تو همیشه منحرف فکر می کنی!......هر دغدغه ای که اون دغدغه نیست!
_بـــــــــــرو!.....من خودم تو لوله بخاری زندگی می کردم....منو سیاه نکن!....
_اصلا به کوری چشم تو آره....یه هفته ست که زندگیمون پر از دغدغه های منحرفانه ی توئه!
جیغ زدم پای تلفن:
_ دیدی؟...دیدی بالاخره اعتراف کردی!
_ امان از دست تو.
_امان از دست تو نداره خواهر من!...یه هفته ست....همه اش یه هفته ست شوهر کردیا.....رفتی حاجی حاجی مکه!....نمیگی خواهری دارم...مادری دارم...پدری دارم!....
_ هفته ی بعد از ازدواج شما رو هم می بینیم.....
_پس چی؟...چی فکر کردی؟.....من هرروز میام به مامان اینا سر می زنم!...
_تو که قول هات قول نیست!...
_ببند بابا...
بی توجه به حرفم گفت:
_ مامی هست؟...
_نچ.
_کجاست؟...
_فوضولی؟...یه زمانی به شما مربوط بود که اهل این خونه بودی....الان دیگه بیگانه ای!
با حرص گفت:
_آوا من اگه تورو ببینم یه گاز از بازوهات می گیرم تا حساب کار دستت بیاد...
_این همه جا...حالا چرا بازو؟....
_ بازو خوبه دیگه....که بهواد ببینه فکرای بد درباره ات کنه!....
_راستی گفتی بهواد.....از شب عروسی تا حالا ازش خبر ندارم.....تراژدی عاشقانه ی مارو باید تو کتاب ها نوشت به خدا!
در کمال ناباوری گفت:
_ شوخی می کنی؟....مگه میشه؟....حتی اونم زنگ نزده؟...
_خیر.
_بابا شما دوتا ایول دارید به خدا!....
حالت فخر فروشانه ای گرفتم:
_ ما اینیم دیگه!
_حالا دعوای اون شبتون سر چی بود؟...
_هیچی بابا.....مرتیکه اُمل به لباس من گیر داد....
_خب می خواستی گیر نده؟....
با حرص گفتم:
_ هیوا تو یکی دیگه سر به سر من نزار....لباس من چش بود؟.....همون جوری بود که تو همه عروسی ها می پوشم!
_خب اون موقع فرق داشت خره!....مجرد بودی....کسی نبود بهت کاری داشته باشه!....ولی الان تو شوهر داری.طرز لباس پوشیدنت باید فرق داشته باشه با کسی که هنوز مجرده!.....خود من بعد از ازدواج هیچ وقت اون لباسایی که قبلا می پوشیدمو جلو مردا نمی پوشم!....یعنی کسری این طوری میخواد...البته این فقط کسری نیست...همه ی مردا همین جوری میخوان....کی از زنای جلف و سبک خوشش میاد؟...
پریدم وسط حرفش:
_ یعنی من جلفم؟
_نه عزیز من تو جلف نیستی!....ولی بهواد هم حقی داره....به عنوان یه مرد غیرتش اجازه نمیده تو جلوی یه مشت مرد غریبه اون جوری بگردی!....
_ الهی اون غیرتش بخوره تو سر من تا راحت بشم!...
_ آوا...به خاطر خودت میگم....یه ذره از این غد بازی هات کم کن!....زندگی مشترک لج و لج بازی نمی شناسه !....
ادامه اش:
_ چرا همش من کوتاه بیام؟....یه بارم اون کوتاه بیاد!....
_ تو خودی نشون بده اونم کوتاه میاد....
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:


_ خب دیگه کاری نداری؟.....
_ چرا مامی کجاست؟....
_ای بابا....رفته بیرون؟...
_با کی؟....
_ با خودش!....
_ اوکی ....دوباره زنگ می زنم...فعلا بای!
_بای!
رفتم جلوی آینه...یهو دلم خواست دستی تو قیافه ام ببرم!.....پیش خودم گفتم چیکار کنم چیکار نکنم....که به سرم زد برم یه لنز رنگ مشکی بخرم!...واسه منی که چشمم روشن بود این باعث می شد که خیلی تغییر کنم.....
سریع آماده شدمو از در زدم بیرون!.....بعد گازشو گرفتمو به سمت یه داروخانه حرکت کردم!.....یه لنز مشکی خریدمو برگشتم!...
عین این بچه ها که ذوق چیزیو دارن....سریع دستامو شستمو پریدم جلو آینه که لنزامو بزارم!
خیلی سختم بود چون تا حالا لنز رنگی نزاشته بودم!ولی بلاخره شد!....
چشمامو چند با باز و بسته کردمو به خودم نگاه کردم!...خیلی فرق کرده بودم....خودم باورم نمی شد این خودمم!....یه کم هم آرایش کردمو موهامو همین طور با دست حالت دادمو ریختم دورم!...داشتم قربون صدقه ی خودم می رفتم که دوباره موبایل کوفتی ام زنگ خورد!
اوه بهواد....چه حلال زاذه هم هست!....حوصله نداشتم جوابشو بدم....گذاشتم همین جور واسه خودش زنگ بزنه!....قطع کرد دوباره زنگ زد....فهمیدم این ول کن نیست .....تصمیم گرفتم جواب بدم!
صدایی صاف کردمو گفتم:
_ بفرمایید؟...
_اوه....چه با ادب!....
بی توجه به متلکش گفتم:
_ امرتون ؟
_ خوبی؟..
_از احوال پرسی های شما!
_منم خوبم....
کمی مکث کرد و گفت:
_اونم از احوال پرسی های شما.
تو دلم پرسیدم کی از تو حالتو پرسید؟!
_ عصری میام دنبالت.....
_ که چی بشه؟!
_بریم واسه شب عروسی سالن رزرو کنیم!...
_ من واسم فرقی نمی کنه!....هر تاریخی که خودت خواستی!
_ همین هفته خوبه؟....
با تعجب پرسیدم:
_ چـــــــی؟؟"؟
_ خیلی خب بابا.....هفته ی بعد چطوره؟
با عصبانیت گفتم:
_دیوونه شدی؟....من چجوری در عرض یک هفنه همه کارامو بکنم!؟
با لحنی که میخواست منو بسوزونه گفت:
_ خودت گفتی هر تاریخی که من بگم!
_گفتم ولی نه اینقدر زود!
_ پس عین دخترای خوب آماده شو بیام دنبالت!
با حرص گفتم:
_ عین دخترای خوب آماده میشم بیای دنبالم!
خندید و قطع کرد...همیشه از حرص خوردن من لذت می برد.حتی اون موقع که دوستم داشت!
از آینه دل کندم...رفتم از توی یخچال چندتا کتلت گرم کردمو خوردم...بعدش آماده شدمو بهواد اومد دنبالم!...

.................................................. .................................................. ................................

گاهی دلگرمی های یک دوستانقدر معجزه میکند که انگار"خدا" در زمین کنار توست....
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، キム尺刀ム乙 ، mosaferkocholo ، macanist ، marmarko


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نگرانت میشم | melika.sh.m کاربر انجمن نودهشتیا - a1100 - 07-12-2013، 14:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان