19-04-2014، 20:36
اومدیم[sub] زندگی[/sub] بکنیــمآ ..
زندگــی ؛ [sup]پیش دستی[/sup] کــرد |:
|
<×♣بُغــ~ــضِ قَلـَ♥ــم نــُ×ــسخه ِ ✘ ωــہ × 3 ✘ ♣ ×> |
||||||||||||||||||||||||||||||||
19-04-2014، 20:36
اومدیم[sub] زندگی[/sub] بکنیــمآ ..
زندگــی ؛ [sup]پیش دستی[/sup] کــرد |:
19-04-2014، 20:50
اینـــــــجا زمیـــنــ اســتـــ، زمیـــــنــ گــــرد اسـتـــ
تویـــــیـــ کهــ مـــرا دور زدیــــــ فــــــردا بهــ خودمـــ خواهـیـــ رسیــــد حالـــــ و روزتــــ دیــــدنیســـتـــ
20-04-2014، 11:23
قشنگ بودن و خوشمل.
20-04-2014، 15:19
غفلت کردهای مادر !
پشتِ یک قلبِ عاشق فرزندت آرام آرام میمیرد.. و تو فراموش کردن را به من نیاموختی.. مادر ! به من بیاموز چگونه دوست نداشته باشم کسی را که دوستم ندارد؟ مرا دریاب مادر ! خالیِ لحظه هایِ من پر از اندوهی ژرف است که مرا به نبودن نزدیک و نزدیک تر میکند.. مادر ! از ضربانِ قلبِ من بگیر این غمِ کشنده را من آرام آرام میمیرم..
20-04-2014، 18:13
بگذار بغض هایم را قرقره کنم، شاید
چشم و هم چشم های یک دل تنگ یادت بیاورد که تو در آغوشِ شاعری قد کشیدی که آب رفت تا تو به یکتایی شاه بیتش کـــافر نشوی… حالا تو نیستی که اشک، پاپیچ نگاهم می شود و مرا وادار به راز و نیاز بر آستان سجاده ای می کند که به عطر تن تو متبرک است… جانماز که پیراهن تو باشد، قنوت نمازم همان شعرهایی می شود که در بند بند آغوشت به یادگار نوشته ام....
20-04-2014، 20:35
دختر بودن تاوان سختی دارد!
بزرگ می شوی؛ عاشق می شوی؛ دل می بندی؛ تنت را برایش عریان می کنی؛ -نه از روی هوس- بلکه از روی عشق! وقتی دلش را زدی؛ میرود... و تو میمانی و خودت... آن زمان تو یک هرزه ای، و او کمی دختربازی کرده!!!
21-04-2014، 13:02
مــوجــودات ِ غــریبـی هـستیـم !
نـه طاقــت ِ دروغ را داریـــم … و نــه تحــمّل ِ حـقــیــقت را !!
21-04-2014، 15:55
متـــاسفانه
آنقـــدر با “تــــو” خاطره نساختم، تا بعد از رفـــ ــ تــ ـــ نــ ـــ تـــــ . . . زورشان به کشتــن من برسد! آنـــــقدر خاطره ساخته ام با تــــــو که … تا همــــیشه زندگی ام درد کند!
21-04-2014، 16:20
امشب، آغوشت نیست، اما!
خیالت را به آغوش میکشم موهایت را میبویم؛ نوازش صورتت را با گونه هایم به هیچ نمیدهم. امشب اینگونه است! فردا شب و شبهای دگر را چه کنم !!!؟
سوم...
هفتم... چهلم... سال... تا چند سال دیگر باید عزادار نبودن هایت باشم؟ هی فلانی! دیگر هوای برگرداندنت را ندارم… هرجا که دلت میخواهد برو… فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد، آنقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت، باز هم آرام نگیری… و اما من… بر نمیگردم که هیچ! عطر تنم را هم از کوچه های پشت سرم جمع میکنم، که نتوانی لم دهی روی مبل های راحتی،با خاطراتم قدم بزنی!
| ||||||||||||||||||||||||||||||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|