امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2*

#11
قسمت 11 فصل (1)



کارکترای این قسمت :


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
exanimate  (استاد رزی)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پارمیدا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نگین
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شادی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ندا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اهورا

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امیر
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
احسان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مهرزاد

وی 

غزل

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فرهاد

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مروا

عدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رفان

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ملی



از زبان ملی :

جنگل سیاه .. رودهای لجنی .. درختای ترسناک که سر به فلک کشیدن ! مه غلیظی که همه جا رو گرفته بود ..

حتی همه اینا نمیتونست شور و اشتیاق منو برای ازادی و دوری از قلعه عقرب به تعویق بندازه !..

چندروزی بود که حالم بهتر شده بود .. سوار بر اسب مشکی و قدرتمندم لی لی ، به سمت جنگل اومدم .. نفس عمیقی کشیدم! حس میکردم امروز بهترین روز زندگیمه ..

عمو وی هیچوقت نمیزاشت تا دنیای بیرون از جنگل سیاه رو بینم ! ما همیشه توی قلعه بودیم و من فقط چهارشنبه هر ماه اجازه داشتم تا دو سه ساعتی رو توی جنگل کنار سیمرغای کوچیک و مارهای زنگی سیر کنم ..

حتی فضای افسرده و دلگیر قلعه هم نمیتونست روحیه شاد منو ازم بگیره ! قلعه عقرب همیشه توی ارامش و سکوت بود .. قوانین خاص خودش رو داشت ! شام ساعت 6 عصر سرو میشد و ساعت 8 شب همه باید به رختخواب میرفتند ..

هیچکس نباید توی قلعه عقرب سر و صدا به پا میکرد این موجب میشد تا عمو وی عصبی و ناراحت بشه ! عمو وی مهربون ترین مردی بود که دیده بودم .. اون وقتی پدر و مادر بدجنسم منو ول کردن سرپرستی منو به عهده گرفت ..

با اینکه یه خوناشام بودم همیشه با مهربونی با من رفتار میکرد .. خیلی دلم میخواست تا به ی شکارچی تبدیل شم اما نژادم اصیل زاده بود و اصیل زاده ها نمیتونستن شکارچی بشن ..

عمو وی همیشه بهم میگفت که دنیای ما خوناشاما واقعا کثیفه .. حالم از همشون بهم میخورد .. از پدر و مادر اصیل زادم ک منو ول کردن .. از همه خوناشامای پلشت خوب و اصیل زاده ای ک اون بیرون بودن ..

با این وجود همیشه دلم میخواست تا بیرون جنگل سیاه رو ببینم .. فرهاد بهترین دوست و مراقبم همیشه برام از اونجا تعریف میکرد!

فرهاد مثل عمو وی نبود .. عمو وی اصلا نمیخندید با ارامش حرف میزد .. بیشتر اوقات کتاب میخوند یا با خفاش کوچولوش بازی میکرد .. اما فرهاد .. فرهاد واقعا شیطون ترین شکارچی ای بود که دیدم !

اون همیشه منو میخندوند .. برام لباسای زیبا میخرید .. هیچوقت منو دعوا نمیکرد و با هیجان از همه چیز حرف میزد ..

من واقعا عاشقش بودم ! عاشق اینکه اینقدر قشنگ از ارزوهاش حرف میزنه .. از اینکه بالاخره یه روزی اکادمی رو از بین میبرن و ما میتونیم بیرون از جنگل سیاه حکومت کنیم ! یه روزی تمام دنیا پر از شکارچیا میشه .. فرهاد خیلی رویا بافی میکرد ..

مروا و غزل مثل پدرشون بودن .. عصبی و اروم .. مروا همیشه دنبال شر میگشت .. با شکارچیای مذکر شباش رو میگذروند و معتقد بود برای این به وجود اومده تا دنیا رو طبق خواسته خودش بسازه ! 

غزل کمی با سیاست تر رفتار میکرد ! اروم و منطقی تر بود .. اما هیچکدوم مثل عمو وی مهربون و دوست داشتنی نبودن !

عرفان اگرچه هیچوقت به من توجه نداشت ولی منو اونو خوب میشناختم ! مردی خونسرد و با مسئولیت .. کسی که همیشه کاراش رو توی اولویت قرار میداد و از من متنفر بود ..

به نظرش من بزرگترین اشتباه عمو وی بودم و هیچوقت نباید سرپرستی منو به عهده میگرفت .. عرفان همیشه این حرفا رو بهم میگفت و فرهاد همیشه ازم دفاع میکرد ..

همیشه با خودم فکر میکنم شاید من واقعا اضافیم ! پدر و مادرم منو نخواستن چرا باید عمو وی که یک شکارچی قدرتمند هست منو بخواد؟

این فکرها آزارم میداد .. به رودی رسیدم .. از اسبم پایین اومدم و کنار رود نشستم .. اب رود صاف و زلال نبود .. اما خنک بود ! به صورتم کمی اب زدم ..

روی خاک دراز کشیدم و به اسمون بالای سرم نگاه کردم .. شاخه ها همه دیدم رو گرفته بودند .. نفس عمیقی کشیدم ..

بلند شد و چهار زانو نشستم .. به شلوار لی و خاکیم نگاه کردم ! باورم نمیشد ما توی این عصر هنوز از اسب استفاده میکنیم ! 

البته مروا و غزل ماشین داشتند .. اونا از موبایل هم استفاده میکردند اما من چی؟ عمو وی نمیخواست تا من با دنیای بیرون از جنگل سیاه ارتباط داشته باشم ..

به سمت اسبم برگشتم و گفتم: تو چی فکر میکنی لی لی؟ من یه زندانیم؟

لی لی شیهه کوتاهی کشید .. پوفی کشیدم و دوباره روی زمین دراز کشیدم ! ..

در همین لحظه مار زنگی ای روی صورتم پرید .. جیغی کشیدم و سپس خندیدم .. با خنده گفتم : زویی .. از دیدنم خوشحالی؟

زویی به دور پام حلقه شد .. از روی زمین بلند شدم و گفتم : خیلی خب دل منم برات تنگ شده بود دختر کوچولو.. بسه دیگه دختره لوس ..

زویی دوباره حرکت کرد و به سمت دستام اومد .. خندیدم .. بهترین دوستای من حیووناتی بودم ک به ندرت میدیمشون!

ناگهان صدایی شنیدم .. کمی ترسیدم و زویی رو رها کردم .. روی زمین خزیدم و گوشه ای پناه گرفتم .. نزدیک لی لی شدم .. فریاد زدم : کی اونجاست؟

صدایی نشنیدم .. روی لی لی سوار شدم و به عقب حرکت کردم .. شاخه ها اروم تکون میخوردند .. ترس برم داشته بود .. لی لی شیهه ای کشید .. یالش رو نوازش کردم و گفتم : اروم باش دخترجون .. اروم باش! این فقط صدای باده .. فقط صدای باد ..

در همین لحظه حس کردم موجودی به تندی از جلوی چشمم رد شد! به عقب نگاه کردم و بعد در یک آن بر روی زمین افتادم .

دختری با موهای سبز روی من خیمه زده بود .. دندنای نیش بلند و وحشتناکش نشون میداد که یه خوناشامه ..

به چشمهاش سبزش نگاه کردم ! چقدر شبیه چشم های من بود ! انگار اونم متوجه شباهت شده بود کمی اروم گرفت .. با ترس گفتم : تو چرا اینقدر شبیه منی؟

دختر با تردید از روی من بلند شد .. نگاهی به دور و اطرافش کرد ..

هیکلش ظریف و لاغر بود .. قد بلندی داشت .. یه شلوار راحتی چارخونه با ی تی شرت انگری بردز تنش بود .. موهای سبزش بهم ریخته و آشفته به دور شونش ریخته شده بود و نشونن میداد چند وختیه حموم نرفته ..

روی تی شرت و کنار دهنش لکه های خون خشک شده به چشم میخورد .. اروم از سرجام بلند شدم !

دختر گفت : به غیر از تو دیگه کی اینجاست؟

-هیچکس !

-مطمئنی؟

سرم رو تکون دادم ..

-امیدوارم دروغ نگفته باشی ..

با ترس گفتم : تو کی هستی؟اینجا چیکار میکنی؟

با عصبانیت گفت : به تو چه !

-اخه خیلی شبیه منی ! تو یه شکارچی نیستی ! پس خودتو معرفی کن ..

دختر کمی اروم شد و گفت : درسته من شکارچی نیستم .. من میخوام برگردم به اکادمی ! امیدوارم تو یه جاسوس نباشی ..

با شنیدن اسم اکادمی جا خوردم ..

مشکوک بهم خیره شد و گفت : چیه؟نکنه تو یه جاسوسی؟

-نه نیستم !

-چجوری باید از این جنگل لعنتی خارج شم؟

-من نمیدونم .. تو .. تو اصلا اینجا چیکار میکنی؟تو یه خوناشامی!نباید تو جنگل سیاه باشی!

دختر پوزخندی ب من زد و گفت: نکنه خودت یه شکارچی ماهر هستی؟ خودت اینجا چیکار میکنی؟

اخمی کردم:جریان من با تو فرق داره!عمو وی از من مراقبت میکنه ..

دختر با تعجب گفت :عمو وی؟

کف دستم رو بهش نشون دادم و با غرور گفتم :بله عمو وی .. لرد شکارچی از یه اصیل زاده بدبخت مثل من مراقبت میکنه ..

دختر گفت:باید عقلت رو از دست داده باشی .. وی یه عوضیه ..

-راجع به پدرخوندم اینجوری حرف نزن!

دختر جلو اومد و گفت : تو خیلی عجیبی ولی حداقل یه خوناشامی و تنها راه نجات من .. اسم من نداست .. سپس دستش رو جلو اورد .. 

کمی تردید کردم و گفتم : منم ملیم .. ولی بهش دست ندادم .. ندا حرفی نزد و گفت: من میخوام برگردم به اکادمی .. لطفا بهم کمک کن!

-ندا من واقعا نمیدونم چجوری باید به اون اکادمی مزخرف برگردی .. تو چرا میخوای بری؟مگه دیوونه ای؟

ندا با تعجب گفت:خانوادم اونجان .. پدر و مادر و دوستام .. من یه اصیل زادم درست مثل خودت!

شونه ای بالا انداختم:پدر و و مادرم منو نخواستن .. برای همین عمو وی ازم مراقبت میکنه .. دنیای شما وحشتناکه ندا ..

ندا جواب داد:همینجور دنیای تو .. حتما توی قلعه عقرب با یه مشت شکارچی زندگی میکنی که میخوان سر به تنت نباشه!

خندیدم:همشون اینجوری نیستن .. سپس زیر لب گفتم:مثل فرهاد ..

ندا در حالی ک داشتم لی لی رو نوازش میکرد گفت:اون کیه؟دوست پسر شکارچیت؟

خندیدم:نه اون .. اون مراقبمه .. 

-مراقب چی؟

ب سمت لی لی رفتم و یالش رو نوازش کردم و گفتم: من یه جور مریضی دارم که باید خون سیاه مصرف کنم اگه بهم نرسه میمیرم .. فرهاد بهم خون سیاه میده

-چه عجیب .. تو اینجا رو دوست داری؟

-البته .. اینجا .. اینجا خیلی خوبه ...تو چطور؟اکادمی رو دوست داری؟

خندید و گفت: اگه پدر و مادرم نباشن! خصوصا پدرم اون یه استاد بداخلاقه ..

 -پس پدرت یه استاده! 

سرش رو تکون داد: یه استاد بداخلاق  .. وی چی؟به نظرم مثل داستاناش وحشتناک و عبوسه ..

لبخندی زدم: عمو وی خیلی ارومه .. اون خونسرده ..

-و بی رحم!

- نسبت به دشمناش!

ندا با تعجب پرسید: اون چرا داره ازت مراقبت میکنه ملی؟

-نمیدونم .. شاید چون دلش برام میسوزه ..

ندا لبخندی زد و گفت : فکر نمیکنم ادم دلسوزی باشه .. و سپس ب سمت جاده جنگل حرکت کرد ..

-کجا میری؟

-باید هرچه زودتر به خونه برگردم!مطمنم یه راهی هست ..

کمی بهش اعتماد کرده بودم و دلم براش میسوخت .. به روی لی لی نشستم و گفتم : قبل از نیمه شب باید به دروازه جهنمی برسی! فقط یه ماه در سال این دروازه باز میشه .. اگه نتونی برسی هیچراهی وجود نداره ..

ندا تشکر کرد . فریاد زدم : از راه روشن حرکت کن ..

سپس سوار بر اسب به سرعت ازش دور شدم .. 

یه خوناشام .. تنها .. توی جنگل سیاه! اینا همه برام عجیب بود .. دیدن یه خوناشام چیزی نیست که ادم هروز ببینه .. باید به عمو وی میگفتم ولی نمیخواستم برای ندا اتفاقی بیوفته .. 

پس به قلعه برگشتم و در کمال سکوت به اتاقم پناه بردم ..



______





قلعه عقرب:

از زبان سوم شخص:

وی با عصبانیت مشتی بروی میز زد .. میز از وسط دو نصف شد .. فرهاد و عرفان یک قدم به عقب رفتند ..

فرهاد با ترس گفت: سرورم .. نگران نباشید من ندای لعنتیو پیدا میکنم

عرفان حرف فرهادو تایید کرد

وی غرید: شما دوتا بی عرضه هستید .. فرهاد احمق نتونستی از یه دختر بچه مراقبت کنی ..

فرهاد گفت: متاسفم قربان ..

وی فریاد زد: این دلیل خوبی نیست احمق! ندا الان ممکنه هرجایی توی این جنگل باشه! ممکنه خیلی چیزا رو ببینه .. ما باید اونو نابود کنیم ...

همه شکارچیانی ک در اتاق بودند تایید کردند ..

وی کمی اروم شد و به روی صندلی پادشاهی خودش برگشت ..

در همین لحظه در محفل باز شد و مروا و غزل داخل شدند ...

وی با خشم به دختراش نگاه کرد .. مروا و غزل نزدیک شدند و جلوی پای وی زانو زدند ..

وی دستش رو جلو اورد و مروا دست وی رو بوسید ..

سپس زیر لب گفت:سرورم .. رزی احمق با چندتا از اون دانشجوهای مزخرف به جنگل سیاه اومدند ..

همه شکارچیان از شنیدن اسم رزی تعجب کردند !

وی با تعجب ولی اروم گفت : رزی؟

مروا تایید کرد .. 

غزل از جا بلند شد گفت : زامبیا اونا رو توی روستا دیدند .. ولی از ترس رزی جرعت حمله نداشتند ..

وی غرید: اینا همش بخاطر خواهرمه .. هیچوقت با من هماهنگی نداره ..

مروا لبخندی زد و گفت: چه امری دارید سرورم؟

وی از جا بلند شد و گفت : مروا هرچقدر میتونی شکارچی با خودت جمع کن ..

مروا تایید کرد.. وی غرید: من رزی رو زنده میخوام!

مروا و غزل به همراه تعداد کثیری از شکارچیا به سمت جنگل حرکت کردند ..

فرهاد رو به وی گفت : پس ندا چی سرورم؟

وی گفت: این بچه ها حتما برای نجات ندا اومدند .. باید ندا رو قبل اونا پیدا کنی .. سریع دست به کار شو فرهاد ! فرهاد اطاعت کرد و از وی دور شد ..

اتاق کاملا خالی شده بود ... وی به سمت پنجره بزرگ اتاقش حرکت کرد و ناخون های بلندش رو روی شیشه سرد کشید و شیطانی خندید و گفت : رزی .. رزی عزیزم .. به خونه خوش اومدی ..



______



از زبان سوم شخص :



استاد رزی و بچه ها اروم تو جنگل حرکت میکردند .. همه خسته و گیج بودند ..

توی ذهن همشون صدها سوال جریان داشت ک باید جوابی براش پیدا میشد ..

استاد رزی ایستاد و به سمت بچه ها نگاه کرد و گفت

حتما تا الان همتون متوجه شدید ک ما کجا اومدیم!

بچه ها بهم نگاه کردند و استاد رزی ادامه داد:ما توی بدترین موقعیت مکانی و مزخرفترین جای دنیا قرار داریم .. جایی ک فقط یه خوناشام احمق ب قصد خودکشی میاد اینجا .. ما توی جنگل سیاهیم مقر لرد وی و شکارچیای بی رحمش .. 

با شنیدن اسم وی همه ترسیدند .. شادی و نگین همو بغل کردند ...

استاد رزی گفت:اگه خوش شانس باشیم و تا قبل از نیمه شب ب دروازه جهنمی برسیم میتونیم از جنگل سیاه خارج بشیم و اگه نتونیم به دروازه برسیم دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه ..

اهورا گفت: پس ندا چی استاد؟ ما دنبال ندا اومدیم ..

استاد رزی با تاسف گفت: این جنگل خیلی خطرناکه .. مطمن نیستم ندا زنده مونده باشه ..

امیر با عصبانیت فریاد زد: ولی این منصفانه نیست .. اینا همش زیر سر اون الی احمقه .. شما چجوری همچین استادی رو توی اکادمی نگه داشتید؟

مهرزاد گفت: اروم باش امیر .. 

استاد رزی با خونسردی گفت: تا وقتی به اکادمی برنگشتیم نمیخوام صداتو بشنوم امیر پس خفه شو و فقط دنبال ما حرکت کن ..

امیر پوزخندی زد و گفت :تو یه عقده بی دست و پا هستی ..

رزی با عصبانیت به سمت امیر حمله ور شد .. اسلحه ای که شمال گلوله های نقره بود روی سرش قرار داد و گفت: میخوای این عقده همین الان شرتو کم کنه ؟

امیر ترسیده بود .. اهورا و شادی استاد رزی رو کنار کشیدند ..

استاد رزی کمی اروم شد و امیر زیر لب عذرخواهی کرد ..

دوباره به راه رفتن ادامه دادند .. خیلی وقت بود ک خون به بدنشون نرسیده بود .. ضعیف و ناتوان شده بودند ..

استاد رزی به احسان بیجاره نگاه کرد که با چه زحمتی پارمیدا رو روی دوش خودش حمل میکنه ..

به بچه ها اجازه داد تا نیم ساعتی استراحت کنند ..

سپس پارمیدا رو از روی دوش احسان اورد .. پارمیدا به شدت درد داشت .. صورت سفید و بی روحش کبود و زخم شده بود .. استاد رزی دستی به پاهای پارمیدا کشید و گفت: وضعیتت خیلی خرابه .. استخون پاهات پودر شده ..

نگین و شادی با شنید این حرف پارمیدا رو بغل کردند .. دختر بیچاره دیگه توانی نداشت .. استاد رزی یه تیکه از شلوارش رو پاره کرد و به پاهای پارمیدا بست ..

سپس رو به اهورا گفت: یه چاقو به من بده.. اهورا جاقویی رو از کوله بیرون اورد و به استاد رزی داد .. استاد رزی کمی با لبه چاقو بازی کرد و وقتی از تیزیش مطمن شد .. دست خودش رو با چاقو برید و چند ضربه محکم به دستش زد تا خون همه جا پاشید ..

بچه ها با تعجب به استاد رزی نگاه کردند ..

استاد رزی دستش رو به سمت پارمیدا گرفت و گفت : بخور .. تو الان بیشتر از هرکسی به لین خون نیاز داری ..

پارمیدا لحظه ای مکث کرد و سپس با ولع شروع به خوردن خون کرد .. استاد رزی ضعیف و ضعیف تر میشد و خون از بدنش تخلیه میشد .. پارمیدا از خوردن ادامه خون منصرف شد و استاد رزی دستش رو با تیکه دیگه از شلوارش بست .. سپس گفت: زیاد وقت نداریم .. باید هرچه سریع تر به سمت دروازه حرکت کنیم ..

بچه ها تایید کردند .. احسان دوباره پارمیدا رو از روی زمین برداشت و به روی کول خود انداخت سپس همه به دنبال استاد رزی به راه افتادند ..
 سپاس شده توسط || Mιѕѕ α.η.т || ، Silver Sun ، ( lιεβ ) ، ✘Nina✘ ، Mason ، Apathetic ، ×ИамеLеsS× ، tyjtfhdhr ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، esiesi ، ϟ Gσтнıc ναмρıяє Gıяʟ ϟ ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، # αпGεʟ ، ḲℑℳℐÅ ، Mr.Robot ، MS.angel ، Berserk ، z_farhad ، The Darkest Light ، PISHY ، *Nafas* ، Adl!g+ ، ρѕуcнσραтн ، Dokhtari az JenSe SHISHE ، Interstellar ، sober ، eɴιɢмαтιc ، L²evi ، Wєιяɗ ، †cυяɪøυs† ، ÆҐÆŠĦ ، omidkaqaz ، هلی ، Faust ، Titiw ، -Demoniac- ، Tɪɢʜᴛ ، Brooklyn Baby ، *VENUS* ، هانی* ، Medusa
آگهی
#12
خلاصه
اکادمی ومپایرز شروع به کار کرد !
تعدذاد زیادی از خوناشامان وارد اکادمی شدند ..
و مشغول یادگیری هستند .. در این بین
وقتی دانشجوها به مهمونی اخر هفته میرن ندا دختر رییس اکادمی دزدیده میشه  و به جنگل برده میشه ..
تعدادی از دوستان برای نجات ندا راهی جنگل سیاه میشن !
و دانشجوها متوجه میشن پشت پرده تمام این داستانا زن پلیدی به نام الی که از قضا مربی خودشون نیز هست قرار داره !
فرید یکی از دانشجوها متوجه میشه نشان کف دست اهورا با بقیه دانشجوها متفاوته .. و در صدد دلیل این تفاوته !
پیغامی خونین از اشخاص ناشناس به صابر میرسه و اونو نگران میکنه ..
دختری زیبا و از نژاد اصیل به نام ملی تو جنگل سیاه پیش وی زندگی میکنه و برای اولین بار با ندای خوناشام در جنگل  برخورد میکنه و ندا تمام تصوراتش رو راجبع خوناشام های اصیل بهم میریزه !
رازهای زیادی تو اکادمی وجود داره که همه بهم پیوند میخورن ..


-----


قسمت دوازدهم 


ایسان با جیغ بلندی از خواب پرید و در حالی ک میلرزید بدنش رو سفت چسبید ..
مهتاب و فرید دور ایسان قرار گرفتند .. مهتاب ایسان رو به شدت تکون داد و گفت : ایسان .. ایسان .. چت شده ؟
سپس هراسون رو به فرید گفت : زود باش یکاری کن ..
فرید هول شد و بریده بریده گفت : باشه باشه ..
سپس سیلی محکمی نثار گوش ایسان کرد ..
ایسان دستش رو روی صورتش گرفت و با خشم به فرید خیره شد .. فرید دو قدم عقب رفت و گفت : متاسفم عزیزم ولی راه دیگه ای به فکرم نرسید ..
مهتاب شونه های ایسان رو گرفت و اروم گفت : ایسان .. چی شده ؟ کابوس میدیدی؟
ایسان حرفی نزد ..
-با توام !
- اهورا در خطره ..
- چی؟
ایسان از روی تخت بلند شد و گفت : اهورا در خطره .. حسش میکنم !
فرید پوزخندی زد و گفت : خب معلومه ک تو خطره ! اون با چندتا دانشجو اماتور رفته تو دل خطر.. پیک نیک که نرفته !
مهتاب با عصبانیت به فرید نگاه کرد .. 
-خب چیه مگه دروغ میگم؟
ایسان نزدیک پنجره اتاق شد و پرده رو کنار زد ! نور ماه اتاق رو نورانی کرده بود .. نفس عمیقی کشید و گفت : امشب هیچوقت تموم نمیشه!
فرید دست و به سینه شد : هعی اینم از اون اشعار عاشقانه خوناشامایه آیسان؟
مهتاب مشتی به بازوی فرید کوبید و زیر لب گفت : هیسسسسس !
فرید چشم غره ای رفت ..
ایسان پنجره رو باز کرد و لحظه ای مکث کرد .. سپس گفت : از وقتی اونا رفتن 5 ساعتی میگذره ! تا الان باید افتاب طلوع میکرد ..
سپس به سمت فرید و مهتاب برگشت و گفت : ما توی امشب گیر افتادیم !
فرید و مهتاب متعجب بهم نگاه کردند ...


_______


پارمیدا درد سختیو تحمل میکرد ! احسان خسته شده بود ..  مهرزاد توی راه یه تیکه از موی رنگی ندا رو پیدا کرده بود و این به خوناشاما امید میداد ..
استاد رزی به روی زمین زانو زد .. امیر بازوی استادو گرفت و زیر لب گفت : استاد بلند شید .. 
رزی زمزمه کرد : دیگه نمیتونم .. شما بدون من برید ! 
شادی به هیجان اومد : نه استاد امکان نداره !
رزی در حالی که نفس نفس میزد گفت :  من باید ندا رو پیدا کنم .. اگه اون زنده باشه نمیتونه تنهایی از این جا خارج شه !
شادی گفت : ولی ..
-ولی و اما نداره ! همینکه گفتم .. 
سپس لوله تفنگ رو به سمت دانشجوها نشونه گرفت و گفت : شما به راهتون ادامه میدید و به عقب نگاه نمیکنید وگرنه یه گلوله حرومتون میکنم ! ملتفت شدید؟
همه سر تکون دادند .. 
استاد رزی از جا بلند شد و همه رو به سمت جلو هدایت کرد و فریاد زد : این مسیر رو مستقیم حرکت کنید ! سریع باشید .. دروازه فقط همین امشب بازه!
با دور شدن بچه ها استاد رزی دوباره به روی زمین افتاد و در حالی که از دهنش خون سیاه میچکید زیر لب گفت : لعنت به جنگل سیاه !
___
ملی مشغول خوندن کتابی بود  .. روی تخت نشسته بود و سوسک سوخاری میخورد !
در این لحظه فرهاد وارد شد ..
ملی با تعجب گفت : هی سلام ؟؟؟؟
فرهاد خندید و گفت : بازم یادم رفت در بزنم !
ملی لبخند شیرینی زد و گفت: همیشه یادت میره ..
فرهاد روی تخت نشست : دختر خونده من چطوره ؟ سپس لپ ملی رو کشید ..
ملی دست فرهاد رو کنار زد و گفت : من دختر خوندت نیستم احمق جون ..
فرهاد با حالت ناراحت از روی تخت بلند شد و گفت : حیف شد اخه من این شکلاتای لخته خونی رو برای دختر خوندم خریده بودم !
ملی با شنیدن شکلاتای لخته خوندی به وجد اومد و گفت : وای پدر جون ! کی زبون درازی کرد ؟ من دختر خونده شمام !
فرهاد خندید و شکلاتا رو به دست ملی داد و گفت : هی این شکمو رو نگاه کن ! ببینم داری چی میخونی ؟
ملی در حالی که شکلات گاز میزد گفت : یه کتاب درباره خوناشاما ..
-فکر میکردم از نژاد و جنست متنفری !
ملی با بی حواسی گفت : خب متنفر بودم تا امروز که اونو .. لحظه ای مکث کرد و چیزی نگفت !
فرهاد مشکوک شد و پرسید : اون ؟ منظورت از اون کیه ؟
ملی چیزی نگفت و به کتاب خیره شد ..
فرهاد موهای بلند ملی رو کنار زد و با عصبانیت گفت : وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن ! منظورت از اون کیه ؟
ملی کمی ترسید و این ترس توی چشماش نمایان شد .. فرهاد بابت رفتار تندش معذرت خواهی کرد ..
ملی نفس عمیقی کشید و گفت : من امروز یه دختر رو توی جنگل دیدم .. کنار رود .. میخواست بره سمت دروازه ! یه خوناشام اصیل .. فرهاد اونا بد نیستن ! منظورم اینه اونا واقعا پلید نیستن درسته یکم خشنن ولی ..
فرهاد انگشت اشاره اش روی لب ملی گذاشت و زمزمه کرد : هیش هیش هیش .. تو اونا رو نمیشناسی ! اونا تو قلعه اکادمی اموزش دیدن .. اونا بدترین موجوداتن ملی ..
ملی نگاهش رو از فرهاد گرفت و گفت : ولی منم یه خوناشام اصیلم ! منم بدم ؟
فرهاد جلوی ملی زانو زد
 لباش رو به گوش ملی نزدیک کرد و اروم گفت : تو مثل اونا نیستی ملی .. خودتم خوب میدونی ! وی عموی تو هست ! مروا و غ ل خواهراتن .. من پدر خوندتم ! تو مثه اونا نیستی عزیزم .. فهمیدی؟
ملی اروم سرش رو تکون داد ..
فرهاد موهای ملی رو اروم نوازش کرد و گفت : اون دختر چه شکلی بود ؟
ملی که اروم و رام شده بود گفت : موهای سبز و بلند داشت .. صورتش کثیف بود ..  چشماش می درخشید ..
فرهاد لبخندی زد و صورت ملی رو توی دستاش گرفت و گفت : اون یه شروره ملی .. یه شرور ! دیگه بهش فکر نکن ..
سپس به کتابی که همچنان توی دست ملی بود نیم نگاهی انداخت ..
فرهاد تلاش میکرد تا کتاب رو از دستای ملی بیرون بیاره ملی کتاب رو لحظه ای فشرد و چشماشو بست ..
-بهم اعتماد کن ملی .. این کتابو بده به من !
ملی کتاب رو رها کرد و فرهاد لبخندی موذیانه زد ..
سپس گفت : تو به اینجا تعلق داری ملی عزیزم .. ما خانوادتیم ! حالا هم استراحت کن .. 
ملی حرفی زند و فرهاد با خوشحالی از اتاق خارج شد  اون دیگه میدونست ندا کجاست .. مطمن بود که ملی رو خام حرفای خودش کرده .. پس با اطمینان از اونجا دور شد !
ملی بالشتش رو کنار زد و چند برگ مهم اون کتاب رو که درباره خونشاما بود بیرون کشید ..چه خوب شد که قبل رسیدن فرهاد این برگا رو جدا کرده بود ! این دختر دیگه نمیخواست خام حرفای فرهاد بشه  .. یه چیزی این وسط اشتباه بود و ملی این رو به خوبی حس میکرد ..


-----
مهتاب به سرعت وارد اتاق شد و در رو محکم بست .. در حالی که نفس نفس میزد گفت : اونا .. اونا هرجایی هستن !
ایسان و فرید با تعجب پرسیدند : کیا ؟
مهتاب : نگهبانای اکادمی !!!!!!!!!
--
استاد صابر روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند .. غزل همسر استاد به ارامی و با داروی اور وارد اتاق شد
صابر با دیدن او لبخندی زد و گفت : فکر نمیکردم بیدار باشی !
غزل پوزخندی زد و جواب داد : یه اصیل همیشه بیداره ! همیشه ..
سپس به داروی توی دستش اشاره کرد و گفت : عزیزم باید داروتو سر وقت بخوری ..
صابر جواب داد : امشب نه .. میخوام بیدار بمونم و اوضاع اکادمی رو بررسی کنم ! خیلی وقته توی این اتاق هستم .. حس میکنم دارم فاسد میشم !
غزل خندید و به صابر نزدیک شد : اوه سرورم ! این افکار رو دور بریزید .. شما یه خوناشام جاودانه هستید .. همه دوستتون دارن !
صابر گفت : همه به جز دخترم ..
غزل بروی صندلی رو به رویی صابر نشست و گفت : اون درگیر درساشه ! درست مثل همه خوناشاما این اکادمی ..
-ولی از اون روز که باهاش برخورد بدی داشتم حتی به دیدنم هم نیومده .. من واقعا پدر بدی هستم غزل
غزل دست صابر رو گرفت و توی دستاش فشرد : نه نه نه صابر .. تو بهترین پدر دنیایی ! این دختر یکم سر به هواست .. بهت اطمینان میدم که همه چیز توی اکادمی مرتبه .. لازم نیست خودت رو با فکر کردن به این چیزا خسته کنی ..
صابر لبخندی زد .. کمی مکث کرد و پرسید : غزل ساعت چنده؟ غزل گفت : فکر میکنم نیمه شبه عزیزم ..
صابر با تردید گفت : ب استاد رزی گفته بودم تا قبل از نیمه شب به ملاقاتم بیاد ! سابقه نداشته دیر بکنه ..
غزل خندید و گفت : حتما فراموش کرده .. استاد رزی این روزا خیلی درگیره !
-درگیر چی؟
غزل من و من کرد و گفت : درگیر دانشجوهای جدید .. اونا تازه کارن !
صابر از روی صندلی بلند شد و گفت : ولی این مسئله خیلی مهم تر از چندتا دانشجوی تازه کار بود ! 
غزل با شک پرسید : جریان چیه ؟
صابر چیزی نگفت .. 
غزل از جا بلند شد و گفت : صابر ؟
باز هم جوابی نشنید .. صابر به چشمهای غزل نگاهی انداخت و گفت : امکان نداره الان نیمه شب باشه !
-منظورت چیه ؟
- من هیچوقت نیمه شبها کتاب نمیخونم و تو هیچ وقت این موقع به سراغم نمیای !
غزل به ساعت اشاره کرد و گفت :  عزیزم .. ببین ! 
صابر دوباره بروی صندلی نشست .. غزل مقداری از دارو رو توی قاشق مخصوصی که به همراه داشت ریخت و گفت : باید استراحت کنی صابر .. حالت اصلا خوب نیست ..
صابرب با شک با غزل نگاه کرد .. غزل قاشق دارو رو جلو برد و صابر مقداری از اون رو خورد و بلافاصله به خواب رفت ..
غزل از جا بلند شد و برق اتاق رو خاموش کرد .. پوزخندی زد و به سمت اتاق استاد الی حرکت کرد !!
--
مهتاب کمی اروم تر شده بود .. 
ایسان گفت : چه اتفاقی اون بیرون افتاد مهی ؟
مهتاب : همه بچه ها به خواب عمیقی فرو رفتن ! هیچکس هوشیار نیست .. نگهبانای اکادمی همه جا هستن !اونا مراقبن ..
فرید پرسید : مراقب چی ؟ 
مهتاب گفت : حتما قراره اتفاقی بیوفته !!!!
فرید پرسید : پس استادا چی ؟
-اونا هم پیدا نیستن ! انگار فقط ما سه تا هوشیاریم ..
- و من !!!!!!!
همه به سمت صاحب صدا نگاه کردند .. مرضیه بود که از پنجره به اتاق وارد شده بود !
مرضیه گفت : فقط ما 4 نفریم ! 
همه متعجب شده بودند .. مرضیه جلو اومد و گفت : امشب قرار نیست به پایان برسه ! نگهبانا هم همینو میخوان .. اونا به دنبال عملی کردن ی نقشن ..
فرید پرسید : چه نقشه ای ؟ چی میگی ؟
مرضیه سکوت کرد ..
ایسان دوباره از پنجره باز اتاق به ماه خیره شد .. 
فرید با عصبانیت گفت : اینا همش حدس و احتماله ! ما هیچی نمیدونیم ! نمیدونیم چرا ما فقط هوشیاریم .. نمیدونیم داره چه بلایی سرمون میاد !! نمیدونیم باید چیکار کنیم ..
مهتاب گفت : باید بفهمیم فرید ما دست روی دست نمیزاریم ! مطمنم این داستانا هم زیر سر استاد الیه .. میخواد یکاری کنه ! یه نقشی ای !
مرضیه تایید کرد و گفت : شاید یه نقشه درباره ندا و بقیه ! کسی چه میدونه !فقط میدونیم امشب قراره اتفاق مهمی بیوفته .. اتفاقی که بخاطرش همه نگهبانای اکادمی رو حاضر کردن ..
ایسان همون طوری که به ماه خیره شده بود گفت : دروازه !
مرضیه و فرید با تعجب پرسیدند : چی ؟
-دروازه ! دروازه .. اونا رفتن به جنگل سیاه ! امشب دروازه باز میشه !
فرید هول شد و پرسید : ایسان تو چی میگی؟ دروازه فقط یه افسانه هست !
ایسان در حالی که مشغول وارثی اتاق بود گفت : نه به هیچ وجه ! دروازه یه افسانه نیست ! یه پدیده ایه که به ندرت رخ میده .. اگه اونا موفق نشن از دروازه بگذرن برای همیشه توی جنگل سیاه باقی میمونن ..
مرضیه پرسید : حالا این نگهبانا برای چی دارن خودشونو اماده میکنن ؟
ایسان اندکی مکث کرد و سپس با تردید جواب داد : میخوان دروازه رو ببندن !
فرید بریده بریده گفت : دروازه از کجا باز میشه ؟
ایسان به سمت ماه اشاره کرد و گفت : از اونجا !!!!!!!
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، ḲℑℳℐÅ ، ( lιεβ ) ، †cυяɪøυs† ، tyjtfhdhr ، Berserk ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، sober ، Interstellar ، MS.angel ، L²evi ، # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، ~ُُBön َBáŠŦ~ ، esiesi ، Silver Sun ، ✘Nina✘ ، ×ИамеLеsS× ، هلی ، Apathetic ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Faust ، Medusa ، Titiw ، Tɪɢʜᴛ ، -Demoniac- ، The Darkest Light ، Brooklyn Baby ، *VENUS* ، هانی*
#13
قسمت سیزدهم فصل اول :


امیر : دو ساعته که داریم راه میریم ولی هیچی به هیچی ! انگار این جنگل کوفتی اصلا انتها نداره ! 
نگین نفس عمیقی کشید و دستش رو روی زانوهاش قرار داد و گفت : خیلی وقته چیزی نخوردیم برای همین نمیتونیم سریع حرکت کنیم ..
شادی که اخر از همه حرکت میکرد با بی حالی گفت : نظرتون راجبع یکم استراحت چیه ؟ خوناشامام به خواب نیاز دارن!
مهرزاد : فکرشم نکن شادی ! 
اهورا تایید کرد : دروازه همین امشب بازه .. اگه نتونیم به دروازه برسیم کارمون تمومه ..
احسان فریاد زد : ببخشید که مزاحم بحثتون میشم ولی میشه یکی به من کمک کنه ؟ پارمیدا اندازه یه خرس قطبی وزن داره ..
پارمیدا با مشت به کمر احسان کوبید و احسان بلافاصله اونو از روی دوش خودش پایین اورد ..
-اخ کمرک .. تو چقدر سنگینی دختر !
بقیه خوناشاما خندیدند ..
پارمیدا هوفی کشید و گفت : به من ربطی نداره تویه خوناشام سوسولی ..من مثل یه پر سبکم !
شادی دست پارمیدا رو گرفت و از روی زمین بلند کرد ..
اهورا نگاهی به ماه در اسمون انداخت و گفت : راه بیوفتید .. دیر میشه !
_____
همان شب در اتاق الی :


غزل مقداری از خون توی فنجان رو نوشید و گفت : متوقف کردن زمان ایده خوبی بود ! میتونیم اون مزاحما رو به محض باز شدن دروازه گیر بندازیم ..
الی مرموزانه خندید و گفت : سرورم نقشه های من همیشه جواب میده .. به هر حال نبود چندتا دانشجو مزاحم مشکلی برای اکادمی ایجاد نمیکنه ..
غزل تایید کرد سپس از جا بلند شد و گفت : ندا رو پیدا کردید؟
-بله سرورم .. میدونیم اون کجاست ! داره به سمت دروازه میاد ..
- باید اول دخترم از دروازه خارج بشه ! نمیتونیم دروازه رو بدون ندا ببندیم ..
-ولی سرورم ! هنوز حافظش پاک نشده .. میتونیم بعدا از فرهاد بخوایم ندا رو منتقل کنه .. شما که شیوه مخصوص شکارچیا رو میشناسید
غزل با عصبانیت گفت : نه الی ! گفتم اول باید دخترم از دروازه رد بشه .. برام مهم نیست سر بقیه چی میاد ! نمیتونم بزارم جفت دخترام دست وی باشن ..
من نمیدونم ملی تو چه وضعیتیه ! نمیخوام ندا رو هم مثل ملی از دست بدم ..
غزل در حالی که میلرزید بروی صندلی نشست ..
الی شنلش رو جا به جا کرد و مشغول وارسی کتابخونه شد ..
اندکی بعد گفت : وی از ملی به خوبی مراقبت کرده .. مطمن باش اگه ندا !
غزل بریده بریده جواب داد : من .. نمیتونم .. بزارم .. صابر مشکوک میشه ! اون میخواد دخترشو ببینه ..
الی عصبی خندید و گفت : صابر؟ اون میخواد دخترشو ببینه ؟  اگه دختر کوچولوی لوسش یه مدت جلوش سبزش نشه نگران میشه ؟
بزا بهت یاد اوری کنم غزل .. تو دختراتو از پدر واقعیشون سالهاست که قایم کردی ..
سالهاست که کسی حقیقت رو نمیدونه .. میخوای این بازی رو تا کجا ادامه بدی؟
غزل دستش رو به روی سرش گرفت و غرید : خفه شو فقط خفه شو ..
الی لبخندی زد و اروم گفت : تا کی میخوای به ندا حقیقت رو نگی .. 
غزل به سرعت از جا بلند شد و الی رو به دیوار کوبید و گلوی الی رو توی دستاش فشرد و گفت : هیچ حقیقتی در کار نیست عجوزه ..
الی پوزخندی زد ..
غزل دندونای تیز و برندش رو نمایان کرد و الی رو رها ساخت ..
الی به روی زمین افتاد و در حالی که داشت گلوش رو ماساژ میداد گفت : هیچ حقیقتی جز اینکه وی پدر اصلیه ملی و نداست ؟
غزل با تعجب به الی نگاه کرد ..
ندا از جا بلند شد و دستی توی موهای طلایی و خوش حالتش کشید ..
لبخند پیروزمندانه ای زد !!!!
بیش از 100 قبل در اکادمی :
-وی داری منو کجا میبری ؟
-هیس حرف نزن بیاااا ..
دستم رو با خودش اینور و اونور میکشید .. چشمام رو بسته بودم و هیچی نمیدیدم ..
-وی با خوشحالی گفت : حالا چشاتو وا کن غزل !!!!!
چشامو اروم باز کردم ..توی زیر زمین پناهگاه بودیم .. زیرزمین تقریب تاریک بود و چندتا وسیله کهنه به چشم میخورد ! ناگهان به شمشیری که وی با خوشحالی به سمت من گرفته بود نگاه کردم و گفتم : این .. این ..
وی جواب داد : اره ! خودشه .. شمشیر مبارزان !
در حالی که هول شده بودم گفتم : اخه چجوری ؟ من که مبارز نیستم وی ..
وی با تکبر گفت : ولی من که هستم ! جادو جنبل استاد دی اری کی هم خوب بلدم .. میخوام بت یاد بدم یه مبارز بشی غزل ! 
با ناامید شمشیر رو کنار گذاشتم و گفتم : من فقط یه پلشتم .. همه پلشتا نمیتونن مبارز و اصیل بشن ..
وی  شمشیر رو برداشت و گفت : ولی تو میتونی .. بگیرش !
شمشیر رو توی هوا قاپیدم .. وی چشمکی زد و گفت نگفتم میتونی ؟
خندیدم و یهو گفتم : ولی استاد دی اری کی خیلی عصبی میشه اگه بفهمه داری بدون اجازش به یه پلشت مبارزه یاد میدی!
وی دوباره حالت تکبر به خودش گرفت و گفت : از اون پیر خرفت نمیترسم .. من ویم ! بهترین مبارز ! 
سپس به روی جعبه چوبی ای ایستاد و دستاشو تو هوا گرفت و گفت : یه روزی حاکم کل جهان میشم !!!!
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : کله پوک !
در همین لحظه کوروش و صابر وارد زیر زمین شدند .. 
صابر با عصبانیت گفت : شما این پایین چه غلطی میکنید؟
وی دستی تو موهای مشکیش کشید و از روی جعبه پایین اومد و مورموزانه گفت : خودت چی فکر میکنی ..
هول شده بودم ! نفس عمیقی کشیدم و رو به اصبر گفتم : بیا برگردیم ..
خون جلوی چشمهاشو گرفته بود .. ضربان قلبش رو که لحظه به لحظه بالاتر میرفت می شنیدم ..
کوروش نزدیک شد و منو کنار زد و گفت : برو بالا غزل ..
-ولی !
صابر فریاد زد : برو بالا ..
از ترس چند قدم عقب رفتم و از اونا دور شدم .. وی خیلی راحت و سرد برخورد میکرد ! انگار هیچ ترسی تو وجودش نبود
صابر با عصبانیت بریده بریده گفت : تو .. تو ..
وی در حالی که مشغول بررسی در و دیوار زیر زمین بود گفت : من ؟ صابر احمق نباش ! 
سپس نزدیک دو پسر جوون شد و گفت : ما با هم دوستیم نه ؟
کوروش و صابر نگاهی بهم انداختند .. نگاهی اغشته به خشم .. دندونای تیز و برندشون نمایان شد !
وی حالت دفاعی گرفت .. چند لحظه بعد زیر زیمین پر از خون بود ..
پسرا با صورتای خونین و اشفته از هم جدا شدند ..
وی از درد به خودش میپیچید .. صابر و کوروش لگد محکمی به پهلوش زدند و از اون دور شدند .. صابر به من اشاره کرد که دنبالشون برم ! گوش نکردم و به سمت وی پناه بردم ..
از دهن و دماغش خون سیاهیی میچکید .. ولی هنوزم اون لبخند مسخره و نفرت انگیزش رو به لب داشت ..
دستاشو گرفتم و اروم گفتم : خوبی ؟
پوزخندی زد : اونا ازم متنفرن .. 
بریده بریده گفتم : نه نه .. اونا ! اونا .. ببین وی ..
وی روی زمین ولو شد .. پووفی کشید و گفت : همیشه میخواستم با صابر و کوروش .. نفس و ماری .. رزی و تو دوست باشم !ولی اونا هیچوقت منو نخواستن .. هیچوقت بهم فرصت ندادن .. حس میکنم همیشه اضافی بودم !
-ببین من دوستتم .. مهم نی بقیه چی فکر میکنند ! تو پسر خوبی هستی ! تو یه مبارز عالی هستی خودتم اینو خوب میدونی .. شاید .. اصلا شاید صابر و کوروش به تو حسادت میکنند ! اخه استاد دی اری کی خیلی دوستت داره 
وی ابروهاشو بالا داد و گفت : واقعا اینجوری فکر میکنی؟لبخندی زدم : اهوم ! سپس از جا بلند شدم و گفتم : حالا هم دستتو بده به من ..
بیا یه شروع جید داشته باشیم .. از این به بعد من دوست تو هستم !!!
وی لحظه ای مکث کرد و به دستم خیره شد .. خندید و از جا بلند شد
دستی روی لباسش کشیدم و گفتم : دیگه بی حساب شدیم !
-چطور؟
-تو بهم مبارزه یاد میدی .. منم نمیزارم تنها باشی !
-هیچوخت ؟
-هیچوخت !
--
الی مشغول سوهان کشیدن ناخونای بلند و شیطانیش بود .. غزل مدام توی اتاق راه میرفت .. لحظه ای می ایستاد تا چیزی بگه ولی بعد دوباره پشیمون میشد و به حرکت ادامه میداد ..
الی اهی کشید و با بی تفاوتی گفت : اره اگه وی بفهمه ندا و ملی دختراشن مطمن باش اونا رو برای همیشه ازت میگیره !
غزل با تعجب گفت : از .. از کجا میدونستی میخوام اینو بپرسم ؟
-از ظاهرتون سرورم ..
غزل به روی صندلی نشست .. الی گفت : موضوع اصلی این نیست بانو ! ما طبق نقشه پیش میریم و داداش احمق من هیچوقت چیزی راجبع دختراش نمیفهمه ..
غزل گفت : من نگرانم .. همچی داره بهم میریزه .. بیاد ملی رو برگردونم پیش خودم ! اصلا ممکنه ندا و ملی همو دیده باشن . ممکنه یه چیزایی فهمیده باشن !
الی جواب داد : امکان نداره .. ملی از قصر بیرون نمیاد .. مطمن باش این نگرانیست همه چیزو بدتر میکنه و یادت نره چرا ملی پیش وی هست ! ما یه قوا و قراری با داداشم گذاشته بودیم ..
غزل نفس عمیقی کشید و گفت : اره اینا رو از برم .. بخاطر بی اعتمادیش نسبت به من .. یکی از دخترامو ازم گرفت تا من کار خطایی انجام ندم و نقشه هاشو داغون نکنم ..
الی از جا بلند شد و سوهان رو سرجاش گذاشت و گفت : خوبه یادت مونده ..
غزل با حالت عصبی فت : چطور اینقدر راحت ناخوناتو سوهان یکشی و تو اتاق راه میری ؟ دروزاه هر لحظه امکان داره باز بشه ..
الی جواب داد : 100 تا نگهبان اون پایینه .. همه هم بی هوشن .. دلیل نمیبینم خودمو ناراحت کنم ..
غزل هوفی کشید و جرعه از خونی ک داخل لیوانی بود نوشید و گفت : مطمنی همه امشب تو کافه تریا شام خوردند؟
الی لحظه ای مکث کرد و گفت : خب .. البته !
-امیدوارم حواست جمع باشه الی .. اگه حتی ی نفر امشب از غذای مسموم نخورده باشه بیهوش نمیشه و کل نقشمون بر باد میره !
الی لبخندی زد و گفت : نه سرورم .. همه چیز مطابق نقشه پیش میره !
----
فرید نقشه رو بروی میز گذاشت و همه به درور میز جمع شدند سپس فرید گفت : خب این نقشه اکادمیه .. ما توی این نقطه قرار داریم و سپس به سمت خوابگاه اشاره کرد ..
مرضیه گفت : باید دقیقا چیکار کنیم ؟
ایسان جواب داد : میخوایم حواس نگهبانا رو پرت کنیم .. امشب دروازه باز میمونه !
مهتاب پرسید : پس استاد الی چی ؟ اون مارموز حتما همه چیزو میفهمه !
مرضیه خندید و گفت : بسپرش به من !
فرید : خب همه چیز داره مثل فیلمای شرلوک هولمز میشه ولی یه نفر به من بگه چجوری باید حواس نگهبانا رو پرت کنیم؟
دخترا بهم نگاه کردند و ناگهان ایسان گفت : مواد منفجره !!
فرید با تعجب گفت: چی ؟؟؟ مواد منفجره ؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟ اینجا اکادمیه !
مرضیه با مشت توی کله فرید کوبید و گفت : نه از اونا که تو فکر میکنی احمق جون ! مواد اتیش بازی !
فرید پوفی کشید و گفت : مواد منفجره از کجا بیاریم ؟
ایسان گفت : تو زیرزیمن .. برای جشنا همیشه ذخیره میکنند .. من و اهورا وقتی رفته بویدم اونجا .. سپس حرفشو خورد 
مرضیه و مهتاب ریز خنیدیند و ایسان به روی خودش نیاورد و گفت : اونجا مواد اتیش بازیه! مطمنم !
فرید زیر زمین رو توی نقشه  پیدا کرد و گفت : پس من و ایسان میریم اینجا ..
به مرضیه اشاره کرد و گفت : تو برو سراغ الی و به مهتاب گفت : تو هم ببین میتونی یه جوری استاد صابرو پیدا کنی یا نه ..
ایسان در اخر گفت : میخوام همدیگرو توی حیاط ببنیم .. کنار فواره اصلی!!
بقیه اطاعت کردند ..
همه اماده شدند و به راه افتادند ..
--
امید با خوشحالی فریاد زد : میتونم بوی اکادمی رو از همینجام حس کنم ! اون دروازست !
بقیه خوناشاما خوشحال شدند و با سرعت بیشتری به راه ادامه دادند ..
حال پارمیدا بهتر شده بود و میتونست راه بیاد بنابراین سرعتشون بیشتر شده بود ..
امید جلوتر از همه حرکت میکرد و با خوشحالی فریاد میزد ..
اهورا رو به مهرزاد گفت : هی پسر ! بالاخره تموم شد ..
مهرزاد مشکوکانه به اطراف نگاه کرد و گفت : به نظر نمیاد به این راحتی تموم بشه ..
ناگهان صدای پر شور و نشاط امید قطع شد .. امیر فریاد زد : هی بز چرا دیگه سر و صدا نمیکنی ؟ اما جوابی نشنید
همه با سرعت به سمت جلو دویدند و با دیدن لشگر عظیم شکارچیانی که رو به روی دروازه قرار داشتند شوکه شدند ..
مروا امید رو گروگان گرفته بود و با تیغ نقره موهاش رو نوازش میکرد !
غ.ل جلو اومد و برای خوناشامان کف زد و گفت : تلاش خوبی بود احمقا ! ولی شما هنوز لشگر عظیم وی رو نشناختید ..
اهورا با عصبانیت فریاد زد : بزارید امید بره .. چی از جون ما میخواید؟
غ.ل جواب داد : ما به شما کاری نداریم بلکه امانتی کوچولومون رو میخوایم ..
امیر گفت : امانتی کوچولو؟ شما پیش ما هیچ امانتی ای ندارید !
-حتی رزی؟
احسان گفت : استاد ؟ اون پیش ما نیست ! خودتون که میبیند .. اون با ما نیومد و مطمن باشید دستتون بهش نمیرسه
مروا گفت : خیلی حیف شد .. من واقعا عاشق چشماهی خوشرنگت شده بودم امید عزیز ولی حیف که باید نابودت کنم ..
امید چشم هاش رو بست و در همین لحظه دختری با موهای سبز و ابی و ظاهری ژولیده نمایان شد !
امید به سمت خوناشاما پرتاب شد و دختر اشفته مشغول جنگ با مروا شد .. بقیه خوناشاما اخرین قدرتشون رو بکار گرفتند .. دندونای تیز و برندشون پدیدار شد و به سمت شکارچیا حمله ور شدند ..
جنگ سختی در گرفت ..  صورت خونشاما پر از جای زخم و خون بود ! خسته شده بودند ..
در این لحظه صدای گلوله رزی همه رو متوقف کرد ! رزی با خستگی و بی حالی گفت : اونا رو ول کنید ! من اینجام .. 
مروا و غزل به سربازا دستور عقب نشینی دادند ..
پارمیدا فریاد زد : نه استاد .. 
امیر و امید خواستند تا نزدیک رزی بشن اما گفت : نه .. نزدیک نشید ! به سمت دروزاه حرکت کنید .. الان بسته میشه ..
نگین : ولی !
رزی با التماس گفت : لطفا ..
در همین لحظه شمشیری به قلبش فرو رفت ..
احسان و امید اول از دروازه رد شدند ..
نگین و امیر و مهرزاد ..
پارمیدا و ندا..
شادی فریاد زد : اهورا باید یکاری بکنیم !
اهورا دست شادی رو کشید و به سمت دروزاه برد و گفت : نه دیگه نمیشه ..
شادی جیغ زد : نه نه نمیتونه ..
اهورا فریاد زد : بیا بریم شادی رزی دیگه مرده !
سپس دست شادی رو گرفت و از دروازه عبور کرد ..
 سپاس شده توسط esiesi ، †cυяɪøυs† ، -Demoniac- ، omidkaqaz ، ḲℑℳℐÅ ، Mαяѕє ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ . ، # αпGεʟ ، L²evi ، ÆҐÆŠĦ ، sober ، ×ИамеLеsS× ، Berserk ، گندم 76 ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Silver Sun ، bieber fan ، هلی ، Apathetic ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ( lιεβ ) ، MS.angel ، ✘Nina✘ ، ρѕуcнσραтн ، Faust ، Mason ، Titiw ، Tɪɢʜᴛ ، The Darkest Light ، Brooklyn Baby ، Interstellar ، *VENUS*
#14
قسمت چهاردهم فصل اول :


فرید و ایسان به ارومی و با چالاکی از میون نگهبانا عبور کردند و از میون راهرو باریک گذشتند و در به زیر زمین رسیدند ..
فرید گفت : اینم زیر زمین .. بیا بریم تو ..
فرید چند بار دستگیره در رو تکون داد اما در باز نشد .. رو به ایسان گفت : این قفله !
ایسان با تعجب گفت : چی ؟ قفله ؟ ولی .. اون که تا دیروز باز بود!!!
-خب اره ! من قفلش کردم !
ایسان و فرید با تعجب به صاحب صدا نگاه کردند ..
ایسان بریده بریده گفت : استا .. استاد .. ملیکا !!!!!! ولی اخه !!!!
ملیکا پوزخندی زد و گفت : والدین شما جوجه خوناشاما بهتون یاد ندادن تو کارایی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید؟
سپس دست به کمر شد و گفت : عوضش من بهتون یاد میدم ! سپس شمشیری از جنس نقره رو بیرون کشید ..
فرید با ترس گفت : حالا چیکار کنیم ایسان ؟ 
ایسان که هول و دستپاچه شده بود بریده بریده گفت : نــ .. نمیدونم !!!
 فرید با افسوس گفت : اینجا اخر خطه ..
استاد ملیکا با شمشیری به سمت فرید و ایسان حمله ور شد اما تیری بهش اصابت کرد و به روی زمین افتاد
مهتاب در حالی که کمان بزرگی به دست گرفته بود خندید و گفت : صابرو پیدا نکردم ! سپس به کمان اشاره کرد و گفت : اما اینو پیدا کردم
فرید و ایسان لبخندی زدند و نفس عمیقی کشیدند ..
ایسان استاد ملیکا رو حرکت داد و گفت : زنده میمونه ؟
مهتاب شونه ای بالا داد : مهم نیست ! فقط بگرد ببین میتونی کلید زیر زمینو از توی جیباش پیدا کنی ؟
ایسان کلید رو پیدا کرد .. سپس در زیر زمین رو باز کرد  و سه نفری وارد زیر زمین شدند .. 
--
مرضیه یکی از نگهبانا رو خفت کرده بود و لباس اونا رو به تن کرده بود ..
به سمت اتاق الی رفت ! در باز بود ..
به ارومی درو باز کرد و وارد اتاق شد .. همه چیز عادی به نظر میرسید 
مرضیه نزدیک میز کاری استاد الی شد و نقشه ای رو دید !
چشم گرگینه .. اکسیر موی جادوگر .. جام خون اکادمی؟ اینا دیگه چین ؟ یه نوع معجون خوناشام کشی؟
سپس لیستی که در کنار نقشه بود ببرسی کرد .. تو این لیست فقط اسم سه نفر به چشم میخورد : اهورا .. سارا و کیمیا
مرضیه تعجب کرد و زیر لب گفت : معنی اینا چی میتونه باشه!اون شیطان صفت میخواد با اینا چیکار کنه .. سارا و کیمیا دیگه کین؟
-سارا و کیمیا دوتا دانشجو بودند ... توی دویصد سال متداول .. 
 مرضیه با تعجب به سمت صدا برگشت.. استاد الی رو دید که در چارچوب در ایستاده بود و با لبخند به اون نگاه میکرد
مرضیه بریده بریده گفت : من .. من .. 
الی خنیدید : میدونم تو نگهبان نیستی مرضیه ! هیچکدوم از نگهبانای من جرعت سرک کشیدن توی اتاقمو ندارن
مرضیه فریاد زد : تو چه شیطان صفتی هستی ! میخوای با اهورا چیکار کنی؟ میخوای با ما چیکار کنی؟
الی نزدیکتر شد و با همون لبخند مصنوعی گفت : شما خیلی چیزا رو فهمیدین .. چیزایی که بهتون ربطی نداشت ! اما حالا که به اینجا رسیدیم میخوام اون علامت سوالی که توی ذهنت وجود داره رو پاک کنم
مرضیه به سمت نقشه برپشت و الی شونه های مرضیه رو توی دستاش گرفت و گفت : اول بزار از تلاشت برای رسیدن به اتاقم قدردانی کنم .. تو خیلی شجاعی مرضیه اینو جدی میگم .. میخوام بدونم چند نفر دیگه به شجاعت تو امشب تو اکادمی حضور دارند؟ هوم ؟
مرضیه با خونسردی جواب داد : فقط من ! 
الی شونه های مرضیه رو مالید و زیر گوشش زمزمه کرد : آ آ آ دروغ نداریم فوضول کوچولو .. میدونی که خیلی راحت میتونم تو رو به درک بفرستم .. از ادمای کنجکاو اصلا خوشم نمیاد پس به سوالم جواب درست بده !
مرضیه به سمت استاد الی برگشت و با خشم گفت : من هیچوقت به تو چیزی نمیگم
در این لحظه سیلی محکمی از جانب استاد الی خورد و به زمین افتاد .. بلافاصله دندونای تیز و برندش رو نمایان کرد و غرشی  سر داد
استاد الی قهقه زد و گفت : تو واقعا فکر کردی میتونی با اون دندونای ریز و این بدن نحیفت منو شکست بدی ؟
مرضیه از جا بند شد و ژست جمله گرفت و گفت : مطمن باش به یه بار امتحانش می ارزه !
الی با ارامش شنل اش رو جدا کرد .. موهای طلایی خوش حالتش رو جمع کرد و قلنج گردنش رو شکست .. دستاش رو مشت کرد و با تمسخر گفت : بیا امتحان کنیم !
مرضیه به استاد الی حمله ور شد و دو خوناشام همدیگرو رو مورد ضرب و شتم قرار دادند ..
--
فرید و ایسان با کوله باری از فشفشه و مواد اتیش بازی به حیاط نزدیک شد ..  فرید و ایسان گوشه ای کمین کردند .. سپس فرید از ایسان پرسید : ببینم تا حالا با اینا کار کردی؟
ایسان با دستپاچگی گفت : خب نه دقیقا .. یه بار وقتی 100 سالم بود پدرم تو حیاط خونمون یه اتیش بازی راه انداخت .. فقط میدونم سر و صدای زیادی داره
فرید پووفی کشید و گفت : ما رو باش با کی اومدیم سیزده به در ! سپس کبریت رو از دست ایسان قاپید و ادامه داد : امیر علیو نمیدونم ولی من به اون دوست پسر عصبانیت قول دادم مراقبت باشم و اصلنم دوست ندارم وقتی برگشت منو به فنا بده ! پس عقب واستا و بزار من کارمو بکنم
ایسان ریز خندید .. فرید غر غر کرد : همیشه باید خودم همه کارا رو انجام بدم ! سپس فیتله فشفه رو روشن کرد.. فشفه به هوا رفت و در یک چشم بهم زدند منفجر شد و صدایی مهیب ایجاد کرد ..
نگهبانا پراکنده شدند..اشوب کل اکادمی رو فرا گرفت ..
ایسان به فرید اشاره کرد و گفت : ببین ماه داره باز میشه ! معنیش اینه دروازه داره به وجود میاد ..
فرید خوشحال شد و به مهتاب پیام داد : دروازه داره باز میشه ما باید نگهلانا رو سرگرم کنیم .. برو مرضیه رو پیدا کن !
فرید مشغول اماده کرد فیتیله ای دیگه شد .. ایسان مظلومانه گفت : میشه من این یکیو روشن کنم ؟
فرید پوفی کشید و کبریت رو به دست ایسان داد و گفت : فقط از من دور نگهش دار ! به نشونه گیری دخترا اعتمادی ندارم!!!!
--
اندکی قبل تر :
مرضیه به اینه شیشه ای برخورد کرد روی زمین افتاد .. خودش رو عقب عقب میکشید ..
الی اروم اروم قدم برمیداشت و به مرضیه نزدیکتر میشد .. کفش های پاشنه بلندی به پا داشت ..
نوک کفش ها رو روی صورتش مرضیه گرفت و کمی فشار داد سپس لگد محکمی به او زد و شیطانی خندید و گفت : دختر کوچولوی احمق ! از شجاعتت خوشم اومد ..
سپس شنلش رو به تن کرد و گفت : هنوزم میخوای راجبع اهورا بدونی ؟ میخوای راز بزرگ اکادمی رو بفهمی؟
مرضیه جوابی نداد .. درد زیادی داشت و قادر به جواب دادن نبود
الی گفت : اینجوری نمیشه جدی صحبت کرد .. سپس چرخی زد 
مرضیه یه تکه شیشه رو زیر دستش قایم کرد و با تعجب به الی نگاه کرد ..دیگه از اون زن زیبا و جوون خبری نبود ! زنی پیر زشت و کریه با موهای ژولیده مشکی و صورتی وحشتناک زیر شنل ظاهر شد ..
مرضیه متعجب بود ! الی شیطانی خندید و گفت : اره این منم .. این ظاهر واقعیه منه ! حالا میفهمی چرا به دوستت نیاز دارم ؟ من میخوام جاودانه باشم ! زیبا باشم .. سپس فریاد زد میخوام مثل یه خوناشام جاودان باشم !
مرضیه گفت : چطور ممکنه ؟ تو خوناشام نیستی؟
الی جواب داد : خوناشاما وقتی به شکارچی تبدیل میشن قدرت جادوانگی رو از دست میدن ! سپس به دندوناش اشاره کرد و ادامه داد : حتی این دندونا رو !
سپس به سمت کشو میز کارش رفت و بطری کوچکی برداشت ..
مرضیه دوباره پرسید : اهورا چجوری میتونه باعث جاودانگیت بشه ! اون فقط یه خوناشامه درست مثل ما چرا اونو انتخاب کردی؟
الی در حالی که مشغول مخلوط کردن ماده داخل بطری با گیاهی بود گفت : باید خیلی احمق باشی تا فکر کنی اهورا مثل شماست ! کف دستش رو ندیدی؟ اون نفرین شدست ! حرف وی ..
مرضیه حرفایی که فرید راجبع کف دست اهورا زده بود به یاد اورد .. 
الی خندید و گفت : یادت اومد ؟
-اما چطوری؟
-همه چیز همون شب اتفاق افتاد ! همون شبی که پدرش از بین رفت .. وی اونو نفرین کرد
سپس موادی رو داخل سرنگ ریخت و به مرضیه نزدیک شد .. مرضیه پرسید : چرا وی باید اهورا رو نفرین کنه ؟
الی لبخندی زد و دندونای زشت و سیاهش معلوم شد .. کنار مرضیه زانو زد و جواب داد : برای جواب دادن به این سوال باید گذشته رو زیر و رو کنی ..
سپس تقه ای به سرنگ زد .. مرضیه خودش رو عقب کشید و پرسید : این .. این چیه ؟
الی دست مرضیه رو محکم گرفت و زیر لب گفت : هیش هیش هیش .. اروم باش عزیزم ! این زیاد درد نداره .. مطمن باش یه مرگ تدریجی و اروم رو تجربه میکنی..
مرضیه جیغ زد و سعی میکرد تا الی رو از خودش دور کنه .. اما الی دستش رو محکم گرفته بود .. نوک سرنگ هر لحظه نزدیکتر میشد در این هنگام مرضیه تکه شیشه ای ک قایم کرده بود رو بیرون کشید و تکه شیشه ای رو به داخل چشم های الی فرو کرد ..
الی نعره ای زد و از کنار مرضیه بلند شد .. ناله میکرد و شیون میکشید : چشمام .. چشمام !
مرضیه ترسیده بود .. به عقب رفت
در این لحظه صدای فشفشه بلند شد !!
مرضیه با خوشحالی پنجره اتاق رو باز کرد .. دروزاه رد حال باز شدن بود !
الی فریاد زد : این چیه ؟ این صدا مال کجاست ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
مرضیه پیروزمندانه گفت : بازی رو باختی استاد الی ! همه چی رو باختی .. این من نبودم که کورت کردم .. غرور و خودخواهی خودت باعثش شد !
سپس از اتاق بیرون اومد و با سرعت به سمت حیاط راه افتاد .. توی راه با مهتاب برخورد کرد .. با هم به سمت حیاط رفتند و هر چهار نفر کنار فواره جمع شدند ..
نگهبانا پراکنده شده بودند و دروازه تقریبا باز شده بود ..
فرید گفت : دیگه داریم موفق میشی !
مهتاب نگاهی به نگهبانی ک اونا رو محاصره کرده بودند کرد و گفت : فکر نکنم !
هر چهار خونشام گارد دفاعی گرفتند و نگهبانا به طرفشون حمله ور شدند ..
در این لحظه بیتا از بالای برج انفرادی نمایان شد و فریاد زد : هی کمک نمیخواید؟
مهتاب در حالی که مشغول دفاع بود گفت : خودت که میبینی !!!
بیتا به امیر علی که روی برج دیگه ایستاده بود اشاره زد و با هم به گروه خوناشاما ملحق شدند ..
نگهبانا از هم جدا و فرار کردند ... حالا دیگه گروه خوناشاما موفق شده بود ..
فرید با تعجب پرسید : شما دوتا بیدار بودید؟
امیرعلی جواب داد : ما به خارج از شهر رفته بودیم .. ولی وقتی صدای فشفشه رو ها رو شنیدم فهمیدیم به اتفاقی افتاده ! 
ایسان به ماه اشاره کرد و گفت : نگاه کنید ! دروازه باز شد !
در این لحظه 
احسان و امید ظاهر شدند ..
امید با خوشحالی گفت : وای ننه خونشام جونم من هنوزم زندم ! 
همه خندیدند 
سپس امیر و نگین و مهرزاد ظاهر شدند ..
و بعد از اونا پارمیدا و ندا و شادی ..
همه با دیدن ندا از خوشحالی فریاد کشیدند .. 
در این لحظه استاد غزل وارد حیاط شد و گفت : اینجا .. با دیدن ندا حرفش رو نصفه کاره رها کرد و به سمت دخترش دوید و اونو توی اغوش گرفت و گفت : دخترم .. عزیزم ! 
ندا با خوشحالی گفت : مامان .. مامان !
الی با ناز و عشوه فراوون وارد شد و گفت : چه صحنه رمانتیکی ! اینجا رو نگاه کن !
غزل دخترش رو محکم گرفت و گفت : به ندا کاری نداشته باش الی ! 
الی جواب داد : تو زیر قول و قرارمون زدی غزل .. این چیزی نبود که ما میخواستیم ..
غزل با تمسخر جواب داد : ما ؟ منظورت از ما چیه ؟ تو با خودخواهیای خودت منو به یه دیو پلید تبدیل کردی ! من هیچوقت این شکلی نبودم .. تو بخاطر منافع خودت هرکاری کردی ..بختطر جاودانگی خودت و وی عوضی و اون شکارچیا !
سپس رو به روی بچه ها قرار گرفت و گفت : الی دیگه نمیزارم بهشون اسیب بزنی .. دیگه بسه !  
الی با عصباینت گفت : ادای قهرمانا رو در نیار غزل ! من تو رو خوب میشناسم .. زن خیانتکار ... دورو و پست .. به علاوه نمیخوام بهت یاداوری کنم که ملی هنوز دست ویه ..
ندا با تعجب گفت : ملی ؟
الی جواب داد : نمیدونی ؟ میخوای بگی خواهر دوقولتو نمیشناسی؟
غزل فریاد زد : بسه الی بسه ! تمومش کن ..
ایسان چشمش به ماه بود .. هنوز اهورا ظاهر نشده بود !
الی خندید و گفت : خیلی خب دوستان .. من حرفی نمیزنم .. چیزی که میخواستم توی راهه و من میرم تا اونو پس بگیرم ..
ایسان فریاد زد : تو چی میخوای ؟
الی خندید و گفت : همون کسی که بخاطرش داری مدام به دروازه نگاه میکنی ..
همه با هم گفتند : اهورا !
مرضیه تند تند گفت : اون اهورا رو میخواد .. میخواد جاودانه بشه ! چرا صورت واقعیتو به همه نشون نمیدی عوضی؟
الی خندید و گفت : دختر باهوش .. من بیشتر دوست دارم یه زن بلوند و جوون باشم تا یه عجوزه دیو صفت .. شمام منو همینجوری دوست دارید نه ؟
غزل دندوناش رو به کار گرفت و گفت : نه خیلی ! سپس به سمت الی حمله ور شد ..
ندا خواست تا نزدیک بشه اما احسان جلوی اونو گرفت ..
ایسان رو به فرید گفت : دروزاه داره بسته میشه .. حالا باید چیکار کنیم ! اهورا هنوز اون بالاست ..
فرید ایسان رو از جمع جدا کرد و به گوشه ای برد و گفت : ایسان اهورا توی خلعه ..گم شده .. تو باید راهنماییش کنی ! بهش راهو نشون بده .. 
-ولی اخه چجوری !؟؟؟
-تو امشب حس کردی اون توی خطره تو میتونی به ذهنش نفوذ کنی .. تمرکز کن ! زود باش ..
 ایسان سرش رو توی دستاش گرفت و وارد دنیای اهورا شد ..
همه جا سفید بود .. فرید راست میگفت! این خلع کاملا .. هیچ چیز حس نمیشد
نمیتونست اهورا رو پیدا کنه .. چند لحظه بعد اهورا رو یدد که سردرگم داشت قدم میزد.. زیر لب گفت : اهورا من ایسانم .. بهم گوش بده ! تو باید نورو پیدا کنی ..
باید از اون خلع کوفتی بیای بیرون .. ببین اینجا بهتنیاز دارن.. تو نباید اونجا بمونی .. لطفا لطفا نورو پیدا کن .. لطفا 
غزل و الی مشغول مبارزه بودند .. 
ندا احسان رو پس زد و گفت : ولم کن میخوام به مادرم کمک کنم ..
امیر فریاد زد : نه ندا نه !!!
با صدای امیر حواس غزل پرت ندا و شد و ناخونا های تیز الی به سینه اش فرو رفت و روی زمین افتاد ..
ندا جیغ زد : مامان !!!!!!!!
ندا به سوی غزل پناه برد و مادرش رو توی اغوش کشید .. 
الی به ناخون های نقره اش نگاه کرد و موذیانه خندید ..
ندا در حالی که دستش رو روی سینه مادرش گذاشته بود گفت : نه مامان .. نه !
غزل موهای ندا رو به ارومی کنار زد و گفت : هیس .. دخترم .. اروم باش ! چیزی نیست .. بهم گوش بده ! تو ملیو میشناسی؟
ندا تند تند سرش رو تکون داد
غزل نفس های اخرش رو میکشید : با دست خونیش گردنبدش رو که شامل دو پلاک بود جدا کرد و اونو به ندا داد و گفت : این گردنبند مال تو و ملیه .. اون خواهر دوقلوته دخترم ..
ندا بریده بریده گفت : اما .. چجوری ..
ندا به گردنبند اشاره کرد و گفت : از این بپرس ..
ندا گردنبند و توی دستش فشرد و زیر لب گفت : دوستت دارم مامان 
غزل لبخندی زد و گفت : منم دوستت دارم
سپس دود شد و به هوا رفت
الی رو به ماه قرار گرفت و گفت : متاسفم دوستان .. خیلی حیف شد که بیشتر از این نمیتونم در جوارتون باشم ! بهتره که برم به دیار خودم
در این لحظه اهورا ظاهر شد و گفت : امیدوارم که دیگه هیچوقت برنگردی !
الی با تعجب به اهورا نگاه کرد ولی خیلی دیر شده بود ..
نور ماه الی رو به سمت خودش کشید و دروازه بسته شد!!!!
چند دقیقه بعد نور افتاب کمی معلوم شد ..
سحر داشت نزدیک میشد ! هوا بارونی شده بود و بارون نم نم میبارید
ندا نزدیک شد .. پارمیدا بغلش کرد ! 
سر و صورت همه خوناشاما زخمی و اشفته بود .. شب سختی رو گذرونده بودند
فرید دستی به شونه اهورا کشید و گفت : منتظرته !
اهورا به ایسان لبخند زد
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Ⓐⓗⓜⓐⓓ Ⓡⓔⓩⓐ ، omidkaqaz ، bieber fan ، sober ، esiesi ، هلی ، ÆҐÆŠĦ ، ḲℑℳℐÅ ، L²evi ، # αпGεʟ ، Apathetic ، Berserk ، Silver Sun ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ( lιεβ ) ، ×ИамеLеsS× ، MS.angel ، Faust ، tyjtfhdhr ، ✘Nina✘ ، || Mιѕѕ α.η.т || ، ρѕуcнσραтн ، The Darkest Light ، Medusa ، Titiw ، Tɪɢʜᴛ ، Brooklyn Baby ، Interstellar ، *VENUS* ، -Demoniac-
#15
قسمت پانزدهم (اخرین قسمت فصل اول ) بخش 1 :




شخصیت جدید : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ѕтєяη



چند ماه بعد :
پسرا توی کافه ای در شهر جمع شده بودند..
امیر لیوان خون رو بالا برد و گفت : به سلامتی همه خوناشامای قهرمان !
پسرا جرعه از خون نوشیدند ..
امیرعلی گفت : هی خون گراز فرانسویه نه ؟
امیر جواب داد : هرچی هست خیلی نابه ! دارم عشق میکنم ..
سپس به پارسون اشاره کرد و گفت : هی شش تا دیگه لطفا
فرید گفت : امیر این دوزادهمین پیکه .. من که دیگه ظرفیتشو ندارم :|
مهرزاد خمیازه ای کشید و گفت : بعد این همه امتحان و درس این واقعا لازمه پسر !
احسان جرعه ای خون نوشید و گفت : اسم امتحان که میاد حس میکنم قدرتم ضعف میره .. 
امید در حالی که داشت سیگار میکشید گفت : من فهمیدیم واقعا توی زیست و اناتومی استعدادی ندارم
امیر : هی هی .. این غم و ناله رو کنار بزارید ! به تعطیلات بهاری فکر کنید ..
میتونیم هممون بگردیم به شهر ! دیسکو .. دخترا .. 
پسرا خندیدند ..  امیرعلی گفت : تو داداش خودمی مرد 
فرید کتابش رو ورق زد و گفت : من و مرضیه قراره این تعطلات رو با هم باشیم .. داریم میریم مکزیک تا راجبع گیاهان دارویی تحقیق کنیم .. 
پسرا با تعجب به فرید نگاه کردند و احسان پس گردنی ای به فرید زد و گفت : تو میخوای تو تعطیلات درس بخونی؟
فرید اخی گفت و جواب داد : خب اره مگه چیه ؟ من از دیسکو و این چیزا خوشم نمیاد ..
احسان پوفی کشید و گفت : من قراره با برادرام برم قطب شمال
امیر که در حال خوردن خون بود به سرفه افتاد و گفت : چی ؟ قطب شمال ؟ میدونید این یعنی چی؟
پسرا تایید کردند و فرید گفت : معلومه که یعنی چی .. یعنی ماهیگیری .. خرسای قطبی و پنگوئنا
امیر به احسان اشاره کرد و احسان بار دیگه پس گردنی ای به فرید زد .. فرید گفت : این دیگه برای چی بود؟
مهرزاد جواب داد : بخاطر اینکه عقل تو کلت نیست
امیر علی ادامه داد : قطب شمال یعنی دخترای اسکیمو جذاب ..
فرید جواب داد : ولی اونا که خوناشام نیستن !
امید گفت : به نظر من انسان ها جذابترن ..
سپس گفت : من دارم میرم مصر!
مهرزاد : اوه اوه .. این یکی جالبه !
مهرزاد مقداری خون خورد و گفت : من و پدرم داریم به هاوایی سفر میکنیم .. یه تعطیلات اروم و بی دردسر
امیر جواب داد : امسال تعطیلات میترکونیم !
پسرا جام های خون رو بالا اوردند و به سلامتی تعطیلات جرعه ای خون نوشیدند 
امید نفس عمیقی کشید و نگاهی به دور و بر انداخت و گفت : راسی اهورا کجاست ؟
امیرعلی گفت : در جوار ایسان ..
امید پرسید : برای همین نیومد؟
مهرزاد ادامه داد : مستر نفرین شده عاشق شده ! :|
پسرا با تعجب به مهرزاد نگاه کردند
مهرزاد گفت : چیه خب ؟! از وجناتش پیداست !
امیر خندید و گفت : داره جالب میشه ..
--
ندا روی بالکن اتاق ایستاده بود و گردنبندی که مادرش بهش داده بود رو توی دستاش فشار میداد ..
یاد لحظه مرگ مادرش افتاد و با افسوس به حیاط اکادمی نگاه کرد ..
صابر در بالکن رو باز کرد
ندا گفت : همیشه سعی میکرد ازم مراقبت کنه .. من هیچوقت نفهمیدم ! این منو ازار میده
صابر نزدیک دخترش شد و گفت : دیگه نباید به این چیزا فکر کنی ندا ..
ندا به سمت پدرش برگشت .. صابر اغوشش رو باز کرد و دختر به اغوش پدر پناه برد
چند لحظه بعد صابر اغوشش رو باز کرد و گفت : تصمیم داری برای تعطیلات کجا بری؟
ندا با چشماهی متعجبش به صابر نگاه کرد و گفت : من .. من .. شما دارید به من اجازه میدید که تنهایی سفر کنم؟
صابر تایید کرد و صورت دخترش رو توی دستاش گرفت و گفت : من درباره تو اشتباه میکردم ندا ! تو دیگه اون دختر خوناشام کوچولو نیستی .. بزرگ شدی .. میخوام این فرصتو بهت بدم که تنهایی سفر کنی ! میخوام زندگیتو بسازی ندا
ندا لبخندی زد .. صابر از دختر جدا شد و وقتی داشت از در بالکن خارج میشد صدایی شنید : ممنون پدر !
صابر لبخندی زد و از بالکن خارج شد ..
--
مهتاب و ایسان مشغول جمع کردند لباساشون بودند ..
مهتاب با ذوق و شوق گفت : تعطیلات تو هاوایییییییی .. وای من که عاشقشم ! مطمنی نمیخوای بیای ؟
ایسان جواب داد : اره مطمنم ! تو که میدونی .. مامانم اوضای خوبی نداره ! باید برگردم خونه و بهش کمک کنم
مهتاب لبخندی زد و گفت : دختر کوچولوی مامانی رو نگاه کن ! سلامم رو به مادرت برسون .. تنها میری؟
ایسان در حالی که داشت دامن و ژاکتی رو تا میکرد گفت : اه فکر کنم اره ..
مهتاب با شیطنت گفت : فکر کنی ؟؟
ایسان جواب داد : اره فکر کنم .. به هر حال کسی دوست نداره با یه دختر پلشت تعطیلاتش رو توی یه خونه قدیمی بگذرونه !
-چرا من دوست دارم !!
ایسان و مهتاب شک شدند و به صاحب صدا نگاه کردند ..
مهتاب با تمسخر گفت : هعی ! سلام؟ بهتره قبل از اومدن تو اتاق در بزنی ! اینجا دوتا دختر خوناشامه
اهورا خندید و گفت : چه بهتر ..
مهتاب دندوناش رو نشون داد ..
ایسان اشاره زد :میخوای همونجا واستی ؟ 
مهتاب : بهتره همونجا بمونه این از اون پسرای هیزه !
ایسان با حوله به صورت مهتاب ضربه ای زد و خندیدند .. مهتاب در حالی که زیپ ساکش رو می بست گفت : خیلی خب خیلی خب .. من میرم بیرون ! از تنهایی که نمیترسی ایسان؟
ایسان با تعجب گفت : مهتاب ..
مهتاب با شیطنت خندید و در حالی ک از کنار اهورا رد می شد گفت : اگه اذیتش کنی ! با همین دندونام گلوتو پاره میکنم
اهورا شکه شد و وقتی مهتاب از اتاق خارج شد و در رو بست سپس اهورا گفت : چه خشن !
ایسان مسواک و شونه اش رو از روی میز برداشت و جواب داد : مهتاب خیلی مهربونه فقط یکم دیوونست !
-شنیدم چی گفتی !!!!
ایسان با تعجب در رو باز کرد و گفت : تو ک هنوز اینجایی؟!
مهتاب که کمی هول شده بود گفت : حسی کردم یه چیزیو جا گذاشتم ! نه چیزی نیست .. من دیگه دارم میرم اینا رو بزارم تو اتاق مرضیه !
اهورا و ایسان به طرز مشکوکی به مهتاب نگاه کردند ..
مهتاب در حالی که از اتاق دور میشد گفت : خیلی خب رفتم ! خداحافظ
ایسان درو رو بست و هوفی کشید
سپس با هم به این دختر فوضول خندید .. کمی بعد ایسان گفت : داشتی زاغ سیاه منو چوب میزدی؟
-البته که نه ..
ایسان با شک نگاه کرد و اهورا جواب داد : خب اره یکم ! ولی باور کن اتفاقی بود
ایسان دستی روی شونه اهورا کشید و گفت : باور کردم ..
سپس به سمت ساک اش رفت .. اهورا نزدیک شد و گفت : میخوای برای تعطیلات برگردی پیش مادرت؟
ایسان نفس عمیقی کشید و گفت : اره .. بهم احتیاج داره !خب در واقع چون نابیناست ترجیح میدم نزدیکش باشم
سپس در حالی که موهاش رو کنار گوشش میریخت گفت : حتما با خودت میگی چه دختر خسته کننده ایم نه ؟
اهورا گفت : داشتم با خودم میگفتم چه دختر مهربونی هستی .. سپس لبخند زد و ایسان با لبخند جوابش رو داد
اهورا به لباس ها اشاره زد و گفت : کمک نمیخوای؟
-خوشحال میشم .. اگه میتونی !
اهورا مشغول تا کردن لباس ها شد .. در این بین ایسان پرسید : خب تو کجا میری؟ هاوایی یا ونکوور؟
-تصمیم داشتم برم ژاپن پیش عموم ..
ایسان با تعحب گفت : تمام تعطیلات؟
-اره ! خب شایدم چند روی پیش مادرم میرفتم نمیدونم ..شنیدم تو هم تنهایی!
-اره خب .. کسی حاضر ..
اهورا حرف ایسان رو قطع کرد و گفت : من میام ..
ایسان با تعجب گفت : جدی؟مگه نمیخوای بری ژاپن؟
اهورا جواب داد : میتونم نرم ! ببین  من دلم میخواد ببینم کجا زندگی میکنی .. دلم میخواد بیشتر باهات اشنا بشم ! میتونم کمکت کنم
ایسان اندکی مکث کرد و به لباس هایی که اهورا تا کرده بود نگاه کرد و گفت : اگه کمک کردنتم مثل لباس تا کردنت باشم باید بگم تو یه خوناشام بی نظمی اهورا 
سپس هر دو خندیدند .. اهورا گفت : خب تو بهم یاد بده !
ایسان لبخندی زد ..
--
مهتاب مشغول چک کردن وسایل مورد نیاز سفر بود ...
توی راهرو زیر زمین  راه میرفت و وسایل مورد نیاز رو توی ذهنش تیک میزد ..
در این بین صدای اواز خوندن شنید! 
توی دلش گفت وای چه صدای قشنگی !
صدا از رختکن پسرا میومد .. مهتاب اروم به رختکن نزدیک شد و در رو باز کرد . .وارد شد و دنبال صاحب صدا گشت اما لحظه ای صدا قطع شد!
یه لحظه به خودش تلنگر زد و گفت : دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ برو بیرون! 
به سمت در ورودی برگشت و مهرزاد روی جلوی در دید ! پیراهنی نپوشیده بود و موهاش خیس بود !
مهتاب جلوی چشماش رو گرفت و گفت : مهرزاد از جلوی در برو کنار .. 
-نمیرم !
مهتاب گفت : خب حداقل ی چیزی بپوش که بتونم نگات کنم
-نمی پوشم !
-خب میشه بگی میخوای چه غلطی کنی؟
- میشه تو بگی تو رختکن پسرا چه غلطی میکنی؟
مهتاب به پشت برگشت و گفت : من نمیدونستم اینجا کجاست .. خب؟
مهرزاد در رو باز کرد و به تابلوی رختکن پسران اشاره کرد و گفت : جدا این تابلوی به این بزرگی رو ندیدی؟
مهتاب همچنان به مهرزاد و در پشت کرده بود : نه نمیدونم داری راجبع چی حرف میزنی !اصلا نمیدونم .. نمیخوامم بدونم !اه اصلا اصلا ..
سپس رو به مهرزاد برگشت و گفت : اصلا چرا من هرجایی میرم تو احمق بوگندوی نحس رو باید ببینم؟
مهرزاد پوفی کشید و گفت : باز شروع شد ! سپس در حالی که از توی کمد پیراهنی برمیداشت گفت : توی تعطیلات بهاری از دست تو و غرغرات راحت میشم ! پلشت..
مهتاب با انگشت خط و نشون می کشید و گفت : منم از دستت راحت میشم ! فکر کردی خوشم میاد که هر جا هستم تو رو میبینم؟
مهرزاد لباسش رو تنش کرد و در حالی که رو به روی مهتاب ایستاده بود و فاصله کمی بینشون حاکم بود گفت : این سوال رو از خودت بپرس ! چون من جوابی براش ندارم ..
مهتاب سعی میکرد روی پنجه پا بایسته  تا قدش اندکی به مهرزاد نزدیک بشه .. مهرزاد متوجه شد و خندید و با تمسخر  گفت : بیشتر تلاش کن کوتوله بیشتر!
مهتاب با عصبانیت دستش رو بلند کرد و دندوناش نمایان شد .. مهرزاد دستش رو توی هوا گرفت و پرت کرد !
مهتاب کم نیاورد .. دوباره حمله کرد .. دعوای سختی بین دونفر درگرفت .. مهتاب با ناخونای بلند به روی صورت مهرزاد چنگ میکشید و مهرزاد با دندونای تیز و برندش جای جای بدن دختر رو کبود و زخمی کرده بود ! حتی از مشت و لگد های هم در امان نبودند ... مهرزاد مهتاب رو محکم به کمد فلزی کوبید و و دستاش رو به دیواره کمد چسبوند و گفت : تو داری خیلی زیاده روی میکنی پلشت .. معذرت خواهی کن ..
مهتاب با زانو لگد محکمی به شکم مهرزاد زد و گفت : مگه اینکه خوابشو ببینی !
مهرزاد از درد عقب رفت و مهتاب با شیطنت خندید ..
مهرزاد دوباره به مهتاب حمله ور شد و با مشت و لگد و گازهای وحشتناک به جون هم افتادند ..
در این لحظه چند تن از بچه ها که صدای جیغ و فریادی از رختکن شنیده بودند داخل شدند ..
احسان و امید وقتی صحنه دعوای مهرزاد و مهتاب رو دیدند سریع جلو رفتند و مهرزاد رو عقب کشیدند ...
مرضیه و بیتا هم مهتاب رو عقب روندن و مانع دعوا شدند .. مهرزاد و مهتاب با تلاش و دست و پا زدند میخواستند دوباره بهم حمله ور بشن مثل اینکه به خون هم تشنه بودند ..
مهتاب فریاد زد : تو فکر کردی کی هستی ؟ یه اصیل احمق!
مهرزاد با فریاد جواب داد : من تو رو میکشم مهتاب !خودت رو سوخته فرض کن 
مهتاب در حالی که سعی داشت دستهای مرضیه و بیتا رو کنار بزنه جیغ زد : بیا نزدیک ببینم.. تو هیچی نیستی ..
امید داد زد : هر دوتاتون خفه شید !
در این لحظه سکوت سنگینی رختکن رو فرا گرفت .. امید ادامه داد : عین موش و گربه همه جا به جون هم میوتید ! شما دوتا چتونه؟
بیتا تایید کرد ..
مهرزاد اشاره زد و گفت : اول خودش شروع کرد ! مهتاب در حالی که داشت دوباره ژست حمله میگرفت گفت : دروغگوی .. 
مرضیه مهتاب رو اروم کرد ..
در این لحظه استاد ایمان داخل رختکن شد و با دیدن سر و صورت خونی مهتاب و مهرزاد و کمدهای داغون رختکن گفت : اینجا چه خبره؟
مرضیه جلو اومد و گفت : استاد ما ..
استاد ایمان که حدس میزد همه این ماجراها زیر سر مهرزاد و مهتاب هست با ارامش به اون دوتا اشاره زد و گفت : بیاید به دفتر کارم .. سپس گفت : بقیه بهتره به کارای جشن بهاریشون برسن ! اخر این هفته مراسمه ... اماده شید
مهرزاد و مهتاب به داخل دفتر استاد ایمان رفتند .. کبودیا و زخم ها رو به بهبودی بود .. استاد ایمان روی صندلی نشست و گفت : خب؟؟
مهتاب و مهرزاد شروع کردن به توجیه کردن و حرف زدند .. استاد ایمان با عصبانیت فریاد زد : ساکت ! یکی یکی حرف بزنید ..
مهتاب : استاد این یه پسر لوس و از خود راضیه
مهرزاد : این هم یه دختر پلشت و بی سر و پاست ..
مهتاب رو یه مهرزاد کرد و گفت : به من گفتی بی سر و پا ؟ احمق میکشمت !
مهرزاد جواب داد : همش وعده همش وعید .. ما که پایه ایم خودت پایه نیستی !
استاد ایمان با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و گفت : تمومش کنید دیگه ! مشکلتون همینه ؟ تضاد نژادی؟
با هم گفتند : بله ..
استاد ایمان در حالی که برگه ای رو مینوشت گفت : خب من راه حل این مشکل رو میدونم ..
مهتاب و مهرزاد دوباره با هم گفتند : جدی؟
استاد ایمان جواب داد : بله .. لطفا زیر این برگه رو امضا بزنید ..
مهتاب و مهرزاد بدون خوندن محتوا زیر برگه رو امضایی زدند ..سپس مهرزاد گفت : خب استاد اون چی بود؟
استاد ایمان جواب داد : یه تعهد نامه !!!
مهتاب پرسید : چجور تعهد نامه ای؟
استاد ایمان در حالی که برگه رو توی کشو میزاشت گفت : یه تعهد نامه مبنی بر اینکه تو و مهرزاد تمام تعطیلات بهاری رو با هم میگذرونید و اخر این هفته با هم به مراسم میرید !!!!
مهتاب و مهرزاد فریاد زدند : چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهرزاد تند تند گفت : استاد این دختره وحشی نزدیک بود همین چند دقیقه پیش منو بخوره !
مهتاب تایید کرد و گفت : استاد من از مهرزاد حالم بهم میخوره !!!
مهرزاد چشم غره ای رفت .. اما استاد ایمان درب کشوی مورد نظر رو قفل کرد و کلیدش رو توی جیبش گذاشت و گفت : تعهد نامه تعهد نامه هست .. این اصل اول زندگیه ! سعی کنید از تضادتون برای قوی تر شدن استفاده کنید ..
سپس در حالی که مهرزاد و مهتاب رو به بیرون هدایت میکرد گفت : تفاوتها میتونه به ما خیلی کمک کنه ..
سپس در رو بست ! مهتاب و مهرزاد در حالی که خشک و بی صدا راه میرفتند از اتاق کار استاد ایمان دور شدند .. در این لحظه مهرزاد رو به مهتاب گفت : حتی فکرشم نکن !
مهتاب با تعجب گفت : فکر چی؟
-فکر اینکه من توی اون جشن لعنتی با تو برم !
مهتاب دست به کمر شد و گفت : فکر کردی من دلم میخواد با تو بیام ؟ نه پسره بوگندو .. این یه رمان عشقی نیست و من با تو هیچ قبرستونی نمیام و باهات میرقصم و زیر نور ماه نمیبوسمت ! این واقعیته و من توی واقعیتام از ادمای مغرور و بوگندو بیزارم بیزار !!!
مهرزاد پوزخندی زد و گفت : تو ارزوته فقط سوار ماشینایی بشی که من میشم !اما فکرشم نکن .. این یه شب عالیه و من نمیخوام شب عزیزمو با غرغرای یه دختر پلشت بی مصرف سر کنم ..  سپس با انگشت اشاره به پیشونه مهتاب ضربه ای زد و گفت : پس نه قراری در کاره .. نه مهمونی ای و نه نور ماهی !
سپس از مهتاب دور شد و مهتاب با عصبانیت فریاد زد : چقدر خوب !!!
 سپس زیر لب گفت : پسره از خود راضی  !!!
--
مرضیه و بیتا به همراه احسان و امید در کلاس فن و جادوگری نشسته بودند ..
مرضیه پوفی کشید و گفت : اصلا دلیل دعواهای مهرزاد و مهتاب رو نمیفهمم ! واقعا دوتا کله شقن ..
بیتا تایید کرد ..
امید در حالی که مشغول بررسی میزهای کلاس بود گفت : تو این تعطیلات که از هم دورن همه چیز درست میشه ! بهتره دیگه بهشون فکر نکنی ..
احسان گفت : خب شما برای تعطیلات دارید کجا میرید؟
مرضیه جواب داد : من و فرید داریم میریم مکزیک
احسان روی میز نشست و گفت : اره اینو ازش شنیده بودم .. سپس دستش رو بالا اورد و به حالت تمسخر گفت : مطالعه درباره گیاهان دارویی .. مزخرفه !
مرضیه با اقتدار جواب داد : بهتر از خوابیدن با پنگوئنا و خرسای قطبیه !
احسان با تعجب گفت : تو از کجا میدونی؟
بیتا ریز خندید : از پارمیدا شنیدم
-مگه پارمیدا هم داره به قطب سفر میکنه؟
مرضیه تایید کرد
امید گفت : خودت چی بیتا ؟ تو کجایی؟
بیتا با تکبر جواب داد : من و شادی میخوایم یه تعطیلات عالی رو توی پاریس بگذرونیم ..
احسان و امید خندیدند و احسان گفت : اوه مادموزال !
بیتا چشم غره ای رفت .. مرضیه گفت : نگین داره به مصر سفر میکنه !
امید با تعجب گفت : مصر؟ چرا چیزی به من نگفت! منم دارم میرم مصر
بیتا خندید : ببینم شما از مومیایا و سوسمارای وحشی نمیترسید؟
سپس به روی میز پنجول کشید و گفت : من شنیدم مومیایا شبا از زیر خاک بیرون میان .. 
مرضیه با تمسخر جواب داد : دست بردار بیتا ! نمیخوای بگی که قصه مامان بزرگا رو باور میکنی؟
بیتا شونه ای بالا انداخت و گفت : ممکنه !
امید از روی میز به روی زمین پرید و گفت : حتی اگه این حرفا واقعیتم داشته باشه .. من یه خوناشامم دخترا! هیچ کس نمیتونه حریف یه خوناشام زبر و زرنگ بشه ..
احسان پس گردنی ای به امید زد و گفت : احمق نباش پسر ! داری راجبع چیزی حرف میزنی که اصلا وجود نداره ..
امید در حالی که گردنش رو گرفته بود گفت : خب اگه ..
مرضیه بلند شد و گفت : اینقدر خیال بافی نکنید .. 
زنگ کلاس به صدا دراومد! مرضیه و بیتا از سر جا پا شدند .. مرضیه گفت : الان ادبیات باستان داریم ! فعلا پسرا
بیتا در حالی که داشت کتاباش رو جمع میکرد گفت : من صفر میشم ! هیچی نخوندم ..
سپس از کلاس خارج شدند ..
امید و احسان جزوه های فنون جادوگری رو حاضر کردند ..
چند دقیقه بعد استاد نفس وارد کلاس شد.. 
-عصربخیر همگی ! 
همگی: عصر بخیر استاد
-خب بریم سر کارمون .. نفس نگاهی صندلی های تک نفره انداخت و گفت : این جای کیه ک نیومده؟
احسان به جای خالی نگاه کرد و گفت : این جای اهوراست .. 
استاد نفس نگاهی به لیست کرد و گفت : اهورا؟ جدیدا همش تو کلاسا غایب میکنه ! اگه ادامه بده از حق تعطیلات محروم میشه .. بچه ها تاسف خوردند
استاد نفس کتابش رو باز کرد و در همین لحظه در با شدت باز شد و اهورا داخل شد ..
استاد نفس با اکراه پرسید: میشه بگی کجا بودی پسرم؟
اهورا در حالی که من و من میکرد گفت : استاد ! من .. من ..
در این لحظه ایسان از پشت اهورا ظاهر شد و داخل کلاس اومد و با شرمندگی گفت : استاد لطفا این پسر کوچولو رو ببخشید! من مجبورش کردم همه لباسامو دوباره برام تا کنه .. داشت بهم کمک میکرد
استاد نفس لبخندی زد و جواب داد : خیلی خب اهورا میتونی بری سر جات .. امیدوارم درس امروز رو حاضر کرده باشی سپس به ایسان اشاره زد و گفت : تو هم برو به کلاست عزیزم
ایسان چشمی گفت و به اهورا چشمکی زد و از کلاس خارج شد ..
اهورا روی صندلی نشست ..
چند دقیقه بعد کسی از پشت سر صداش کرد!
-اقا .. اقا !
اهورا به سمت صدا برگشت .. دختر زیبایی رو دید! دختری که تا به اون روز توی اکادمی ندیده بود
اهورا من و من کنان گفت : بل.. بله ؟ چیزی میخواستی؟
دختر دستمالی از توی جیبش در اورد و به سمت اهورا گرفت و گفت : بینیتون داره یه ماده سیاه ترشح میکنه!
اهورا به سرعت دستمال رو گرفت و صورتش رو توی گوشی نگاه کرد .. کمی از ماده سیاه رو پاک کرد و از دختر تشکر کرد!
این بار دوازدهمی بود که تو این هفته این اتفاق میوفتاد
اهورا سعی کرد حواسش رو روی درس جمع کنه!
در این لحظه استاد نفس لحظه ای درس رو قطع کرد و انگار که چیزی رو یادش بیاد به دختر زیبا اشاره زد و گفت : اه راستی یه چیزی رو یادم رفت که بگم!! این دختر شاگرد جدیدمون مهرنازه(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ѕтєяη )! به دلایلی از اول سال نتونست به جمعمون بپیونده ..

استاد دختر رو به همه نشون داد و گفت : امیدوارم بتونید دوستای خوبی باشید عزیزان .. سپس ادامه داد : میریم سر درسمون! کی میخواد اول شروع کنه ؟
اهورا توی ذهنش گفت : مهرناز! چه اسم زیبایی .. سپس به پشت سرش نگاه کرد ..
مهرناز با لبخند جوابش رو داد 
--
زمانی که بچه ها کلاس داشتند استاد صابر با استاد فاطی و استاد امیر توی دفتر کار صابر مشغول بررسی اتفاقات اخیر بودند:
فاطی با تاسف گفت : ما استاد رزی رو از دست دادیم و این بدترین واقعه اخیره !
امیر تایید کرد ..
صابر پرسید : درباره استاد ملیکا اطلاعاتی کسب کردی؟
فاطی گفت : بله ! باید بگم استاد ملیکا اصلا شب واقعه توی اکادمی نبوده ..
امیر گفت : پس اون زنی که مهتاب و ایسان و فرید ازش حرف میزنن کیه؟
فاطی در حالی که پرونده ها رو بررسی میکرد گفت : قبلا گزارش هایی مبنی بر این داشتیم! استاد ملیکا اشاره کرده که قبلا دیده استاد ارمیتا رو به قتل رسونده ! در واقع خودش بوده ولی انگار که نبوده ..
امیر پرسید : اصلا منظورتون رو نمیفهمم ..
صابر با ارامش مقداری نوشیدنی نوشید و گفت : دوگانگی .. 
استاد فاطی با تعجب گفت : منظورتون چیه سرورم؟
صابر جواب داد : ما یه استاد ملیکا نداریم! دوتا داریم .. شخصی که داریم ازش حرف میزنیم نیمه دیگره استاد ملیکاست!
امیر گفت : اخه چجوری ممکنه ؟ نیمه دیگر؟ من فکر میکردم این فقط یه داستان توی افسانه هاست!
صابر به سمت کتابخونه اتاقش رفت و یه کتاب رو برداشت و صفحه ای رو باز کرد و گفت : همش افسانه نیست!
سال 1765 دوک چالرز بانز ساحره مخصوصش رو به خاطر توطئه چینی اشراف جلوی چشم مردم اعدام کرد ولی 8 سال بعد توسط همون ساحره به قتل رسید .. مردم محلی میگن که ساحره دچار دوگانگی بوده! 
 فاطی پرسید : یعنی میتونه به دو شخصیت متفاوت و در دوجای مختلف تقسیم بشه؟ یکی از شخصیتا منفی و یکی دیگه مثبته ..
امیر گفت : ولی استاد ملیکا که ساحره نیست!
فاطی در حالی که به عکس های کتاب نگاه میکرد گفت : شاید اجداداش بودند استاد ملیکا هیچوقت درباره اجداداش با کسی حرف نزده
امیر گفت : پس اون زنی که تو زندان اکادمیه استاد ملیکاست و نیمه دومش داره ازاد میچرخه؟
صابر کمی فکر کرد : دانشجوها گزارش دادند ک به نیمه دوم ضربه ای وارد کردند اما از مرگش مطمن نشدند و من احتمال میدم اون الان ازاد باشه!
فاطی پرسید :اما نیمه دوم دنبال چیه استاد؟
-تو این دنیا چیزای زیادی وجود داره که حرص و طمع ما رو به چالش میکشه نمیتونم درست حدس بزنم ولی احتمالا اون دنبال قدرته!
امیر و فاطی تایید کردند
در این لحظه استاد ایمان وارد شد و تعظیمی کرد سپس گفت : سرورم اطلاعاتی از اون سنگی که به اتاقتون پرتاب شده بود پیدا کردم !
فاطی و امیر با تعجب بهم نگاه کردند .. استاد ایمان سنگ رو به میون اورد و اون پیغام خونی رو نشون داد! سپس گفت : گزارشات حاکی از این هستند که خون روی این پیغام مربوط به گرگینه هاست !!!
فاطی با تعجب گفت : گرگینه ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایمان تایید کرد! صابر در حالی که به سمت پنجره بزرگ اتاق حرکت میکرد گفت : دکتر اس ! حدس میزدم بیکار نمونه !!!!
سپس گفت : نمیخوام حرفای امروز بین دانشجوها پخش بشه .. همه چیز باید محفوظ بمونه!
سپس به استاد فاطی اشاره کرد و گفت : کاملا مراقب استاد ملیکا باش ! احتمال داره تا نیمه دومش به ملاقاتش بیاد
استاد فاطی تایید کرد .. سپس هر سه تا مرخص شدند ... استاد صابر در تنهایی و سکوت مشغول تفکر شد
--
ندا در حال مطالعه به روی کتابی بود .. در این لحظه شادی تقه ای به در زد! ندا پرسید : کیه ؟
-منم شادی .. میشه بیام تو؟؟؟
ندا از جا بلند شد و در رو باز کرد و شادی رو به داخل دعوت کرد ..
شادی به روی تخت ندا نشست و به کتاب های انباشته شده نگاه کرد و گفت : مثل اینکه حسابی سرت شلوغه دختر !
ندا خندید و گفت : اره تقریبا امروز فقط مشغول مطالعه بودم
شادی پرسید : راجبع چی مطالعه میکنی؟ 
-اجدادم ! میخوام خودمو بهتر بشناسم .. سپس مکثی کرد و گفت : همینطور خواهرمو
شادی پرسید : هنوز به ملی فکر میکنی؟
-مگه میشه فکر نکنم؟ اون خواهرمه ! توی دست شکارچیا اسیره ! من باید برم سراغش ولی قبل از اون نیاز دارم مهارتامو پرورش بدم
سپس به گردنبندش اشاره کرد و گفت : این گردنبد .. یکی درست شبیه همین برای خواهرم هست ! میخوام بهش گردنبندو بدم ! اون فکر میکنه شکارچیا خیلی خوب و پاکن ..
شادی با تاسف سر تکون داد و گفت : چرا خواهرت پیش اوناست ندا؟
ندا اهی کشید و گفت : نمیدونم .. واقعا سوالا زیادی تو ذهنم جریان داره! میخوام تک تک این سوالا رو حل کنم 
شادی گفت : میخوای تعطیلات رو توی اکادمی بمونی؟
ندا با تعجب گفت : نه ! میخوام برم به تبت ! 
-تبت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-اره !!!!
شادی از جا بلند شد و گفت : تو دیووونه ای ! اونجا خیلی سرد و منزجر کنندست ..
ندا با خونسردی گفت : عوضش میتونم روی مهارتام کار کنم .. شادی من واقعا بهش نیاز دارم
شادی هوفی کشید و گفت : باشه عزیزم من دیگه مزاحمت نمیشم یکم استراحت کن
شادی از اتاق خارج شد و ندا دوبراه به مطالعه مشغول شد ..

ادامه دارد 
منتظر بخش 2 قسمت اخر باشید !
 سپاس شده توسط omidkaqaz ، †cυяɪøυs† ، Berserk ، Faust ، Silver Sun ، L²evi ، # αпGεʟ ، ḲℑℳℐÅ ، sober ، esiesi ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، ×ИамеLеsS× ، bieber fan ، tyjtfhdhr ، Titiw ، ÆҐÆŠĦ ، Apathetic ، Tɪɢʜᴛ ، The Darkest Light ، Brooklyn Baby ، Interstellar ، ρѕуcнσραтн ، Mason ، *VENUS* ، -Demoniac-
#16
قسمت پانزدهم (بخش 2 ) : 
قسمت اخر 


شخصیت جدید : دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
AFSORDE


اهورا کمد فلزی رو بست و به ایسان که در اونطرف راهرو مشغول خندیدن با دوستاش بود نگاه کرد ..
امیر در حالی ک مشغول چت کردن با موبایلش بود گفت : انگار یکی تو گلوی مستر نفرین شده گیر کرده !
اهورا خندید و گفت : شاید .. 
-شاید؟ منظورت چیه شاید ؟ اون مهربونه ! شجاعه .. خوشگله
-اره میدونم ..
امیر همچنان مشغول کار با موبایلش بود : خب برو بهش پیشنهاد بده که باهم به مراسم برید؟!
اهورا پوفی کشید و گفت : اره اینکارو میکنم .. 
-برو جلو .. مرد باش
اهورا نزدیک ایسان شد .. دوستای ایسان پراکنده شدند
ایسان لبخندی زد و پرسید : میتونم کمکت کنم ؟
-اره خب !
دید اهورا تار شد .. چشماش سیاهی میرفت! 
ایسان با نگرانی پرسید : حالت خوبه ؟ اهورا اهورا؟
اهورا در حالی که داضشت تلو تلو میخورد گفت : خوبم خوبم !
سپس با سرعت به سمت دسشویی حرکت کرد !
به صورت خودش توی اینه نگاه کرد .. در عرض یک هفته زیر چشماش کاملا کبود و سیاه شده بود! مدام از بینیش ماده سیاه ترشح میشد 
اهورا دستی توی موهاش کشید و با حجم بی سابقه ای از ریزش مو رو به رو شد ! انگار که موهاش دسته دسته کنده میشدند
کمی مکث کرد و انگشت اشاره اش رو روی لپش فشار داد .. لپ تو رفت و دیگه برنگشت! اهورا ترسید و یک قدم به عقب رفت ..
عقب عقب عقب تر و در این لحظه با ایسان برخورد کرد
ایسان با نگرانی پرسید : یهو چی اتفاقی افتاد ؟ 
اهورا از اینکه ایسان گودال زیر چشما و موهای کنده شدش رو ندیده بود تعجب کرد دوباره به ایسانه دستشویی نکاه کرد ! همچی نرمال به نظر میرسید ..
-اهورا؟
در این بین زنگ کلاس به صدا در اومد و اهورا ایسان رو کنار زد و گفت : من باید برم .. بعدا ..
ایسان دست اهورا رو گرفت... غم و اندوه توی چشماش موج میزد با ناراحتی  گفت : خوبی؟
اهورا سرش رو تکون داد و به سردی گفت :بعدا میبینمت ..
سپس از ایسان دور شد و دخترک بیچاره رو با انبوهی از سوالا تنها گذاشت
--
-ایسان اینقد با غذات بازی نکن ! داری دیوونم میکنی !
ایسان پوفی کشید و گفت : تمام طول روز حتی بهم نگا هم نکرده .. خیلی نگرانم میکنه! همش فکر میکنم یه کار اشتباهی کردم
مهتاب در حالی که مشغول خوندن مجله ای بود گفت : مردا همشون همینطورین ! یه مشت احمق بوگندو ..
سپس یاد مهرزاد افتاد و صورتشو جمع کرد
ایسان با خنده پرسید : ببینم چرا صورتت رو اون شکلی کردی؟
مهتاب یه دونه چیپس برداشت و اونو توی کاسه خون فرو کرد و جواب داد : صورتم ؟ هیچی ! 
-چرا همین الان صورتتو جمع کردی !
مهتاب شونه ای بالا انداخت و گفت : چیزی نیست فقط یاد اقای اصیل زاده شکم گنده افتادم..
ایسان موذیانه خندید و گفت : پس به اقای شکم گنده فکر میکنی؟
مهتاب مجله تو دستش رو لوله کرد و محکم به سر ایسان کوبید..
ایسان اخی گفت .. مهتاب در حالی که با انگشت اشاره اش خط و نشون میکشید گفت : هعی هعی هعی ! من اصلنم به اون فکر نمیکنم .. فقط وختی چندشم میشه یادش میوفتم اخه واقعا خودشم چندشه
ایسان خندید و با همون شیطنت همیشگیش گفت : خودتم میدونی مهرزاد اصلا چندش نیست ! سپس به دخترایی که تو سالن غذا خوری بودند اشاره کرد و گفت : خودت ببین چجوری نگاش میکنند!
مهتاب نگاهی به دخترا انداخت ! ایسان راست میگفت .. رد نگاه همه رو میشد به مهرزاد وصل کرد! همه نشونش میدادن و موذیانه میخندید
مهرزاد کنار دوستای اصیل زادش نشسته بود و طبق معمول با لباسای شیک و اخلاق مخصوصش جلب توجه میکرد !مهتاب با دیدن این صحنه ها سرش رو توی مجله فرو برد و در حالی که عمیقا حرص میخورد گفت : اصلا برام مهم نیست که بقیه دخترا دارن چیکار میکنند !
ایسان شونه ای بالا انداخت و یکم از نوشیدنی داخل لیوانش نوشید ..
در این لحظه دو دختر نزدیک میز اونا شدند ! به نظر میومد سال اخری باشند..
دخترا با اجازه از مهتاب و ایسان کنارشون نشستند ..
ایسان پرسید : میتونم کمکتون کنم؟
دختر مو کوتاه گفت : در واقع خیلی شرم اوره که دارم از دوتا سال اولی اینو میپرسم ! ولی شما اون پسریس که اونجا نشسته میشناسید؟و سپس مهرزاد رو با اشاره نشون داد !
مهتاب رد نگاه دختر رو گرفت و با صدایی که حرص و جوش ازش بیداد میکرد گفت : خب که چی؟
دختر دومی گفت : اون واقعا جذابه شاید برای مراسم از اون بخوام که باهام بیاد
ایسان پوزخندی زد و گفت : از یه سال اولی؟
مهتاب از سر جا بلند شد و با غرور گفت : دلت رو صابون نزن عزیزم ! اون قراره با من بیاد
دختر موکوتاه پوزخندی زد و گفت : با یه پلشت؟
سپس دو دختر شروع کردند به خندیدن! مهتاب با عصبانیت نوشیدنیش رو روی سر و صورت دخترا ریخت 
دخترا در حالی که موهاشون خیس شده بود و از تعجب شاخ در اورده بودند با چشم های گشاد به مهتاب نگاه کردند .. ایسان گفت : مهتاب !
همه دانشجوهایی که تو سالن غذا خوری بودند به سمت مهتاب برگشتند.. مهتاب روش رو از دخترا برگردوند!
سپس به سمت میز مهرزاد رفت .. همه دوستاش کنارش نشسته بودند
سکوت سنگینی جمع رو گفته بود ! مهرزاد با دیدن مهتاب ابروش رو بالا داد و گفت : مشکلی پیش اومده ؟
دوستای مهرزاد پوزخندی زدند .. ناگهان مهتاب سینی غذای جلوی مهرزاد رو به طرفش پرت کرد !
صورت شیک و تمیز مهرزاد حالا پر از سس و سالاد و خون شده بود.. مهرزاد در حالی که تعجب کرده بود گفت : چرا؟ چرا اینکارو کردی؟
مهتاب به سرعت از سالن خارج شد و ملت رو انگشت به دهان گذاشت ..
احسان با تعجب گفت : این دختره چشه ؟ اصلا کاراش دست خودش نیست
مهرزاد پوزخندی زد و به دخترایی که کنار ایسان نشسته بودند چشمکی زد ! نقشه اش گرفته بود .. پس مهتاب اونقدرا هم که نشون میده زرنگ نیست!
--
استاد ملیکا توی زندان بود! زندان اکادمی جای سرد و محفوظی نزدیک دریاچه بود !
استاد ملیکامدادم توی اتاق 30 متری راه میرفت و افسوس میخورد .. باید راه حلی پیدا برای اثبات بی گناهیش پیدا میکرد وگرنه انجمن خوناشامان حتما نابودش میکردند
خسته شد و گوشه اتاق نشست! به دیوار زندان خیره شد.. حس کرد پلک هاش کم کم دارن سنگین میشن..
در این لحظه زنی شنل پوش رو دید که از داخل دیوار ظاهر شد استاد ملیکا از ترس ایستاد و با تعجب به زن خیره شد!
شکلاه شنلش صورت و موهاش رو پوشونده بود.. ملیکا بریده بریده گفت : تو .. تو .. کی .. هستی؟
زن کلاه شنلش رو کنار زد ! ملیکا درجا خشک شد .. خودش بود .. خودش ! زن هیچ تفاوتی ا خودش نداشت
با خودش فکر کرد که شاید دارم خواب میبینم ولی خواب نبود و همچی واقعی به نظر میومد.. زن نزدیک شد و گفت : نترس ملیکا این منم..  از دیدنم تعجب کردی؟
ملیکا با ترس گفت : تو .. تو
زن قیقه زد و گفت : من ؟ من ؟ من شبیه خودتم ؟
ملیکا سرش رو تکون داد و زن با لبخن مرموزانه گفت : اشتباه نکن ملیکا من شبیهت نیستم من خود تو هستم ! من نیمه دومتم .. بخش تاریکی وجودت!!!
ملیکا سعی کرد از زن دور بشه اما زن به ملیکا نزدیک تر میشد .. دور اتاق میچرخیدند! ملیکا فریاد زد : از جون من چی میخوای؟ تو منو به این روز در اوردی! من بخاطر تو اینجام ..
زن جواب داد : دیگه منی وجود نداره ملیکا ! نمیبینی؟ من جزوی از وجودتم .. ما ازادش کردیم ! ما !!!
-تو مثل من نیستی!! تو قاتلی .. من اینجوری نیستم ..
زن ایستاد و لبخندی زد سپس گفت : ولی من نیمه خودتم .. نیمه تو ملیکا ! ما همو کامل میکنیم .. من میتونم نجاتت بدم
ملیکا فریاد زد : به کمک تو نیازی ندارم
زن گفت : انجمن تو رو نابود میکنه ! اونا میکشنت .. 
استاد ملیکا گفت : باورت نمیکنم ..
زن جواب داد : ما نمیتونیم به خودمون دروغ بگیم ملیکا .. باید به خودمون کمک کنیم
ملیکا با شک به زن نگاه کرد ..
زن ادامه داد : تو نمیتونی ثابت کنی که اونشب بجای ما نبودی .. اونا میکشنت .. باور کن !
ملیکا سرش رو گرفت و فریاد زد : خفه شو خفه شو
سپس بروی زمین نشست.. زن نزدیکش شد و گفت : بزار بهم کمک کنیم ! کافیه من و بپذیری
ملیکا به زن گفت : تو رو بپذیرم؟
زن تایید کرد و گفت : بزار وجودمون یکی بشه ! ما خیلی قدرتمندیم .. ما میتونیم نجات پیدا کنیم
-ولی تو یه قاتلی !!
زن از جا بلند شد و گفت : تو تنها شانست رو از دست دادی .. 
سپس به سمت دیوار برگشت .. ملیکا فریاد زد : وایستا !
زن پوزخندی زد ..  ملیکا ادامه داد : چرا داری بهم کمک میکنی؟
زن به سمت ملیکا برگشت و گفت : چون ما بهم نیاز داریم .. باور کن !
ملیکا چاره ای نداشت ! میدونست که نمیتونه بی گناهیش رو اثبات کنه و از طرفی به خودش اعتماد نداشت ..
در هر صورت اعتماد به خودش بهتر از مرگ بود پس زن رو پذیرفت !
صدای مهیبی تمام سلول رو فرا گرفت و روح  زن و ملیکا یکی شد .. زندان بان ها به سمت سلول ملیکا اومدند! ملیکا به روی زمین افتاده بود و انگار که مرده بود
زندان بان ها به ملیکا نزدیک شدند! چشم های قرمز و پلیدش رو باز کرد و 5 دقیقه بعد کف سلول از خون زندان بانها پر شده بود ..
جسم بی جون اونا سوخت و به هوا رفت .. ملیکا اروم و خونسرد از در سلول بیرون اومد و به سمت خروجی زندان حرکت کرد ! اه .. قدرت !!! همون چیزی که همیشه میخواستم ..


---
امیر کراواتش رو محکم بست و در حالی که به اینه نگاه میکرد گفت : اگه میتونم تصویر خودمو ببینم خیلی بهتر میشد !
سپس رو به شادی کرد و ادامه داد : خب چطوره ؟
شادی نزدیک شد و دور امیر چرخی زد سپس کمی فکر کرد و گفت : یه چیزی کمه .. 
سپس به سمت گلدون رفت و یه شاخه گل رز مشکی برداشت و گفت : نظرت راجبع این چیه ؟
امیر با تمسخر گفت : جدا میخوای من اینو به یقم اویزون کنم ؟ 
شادی تایید کرد گل رو به ییقه امیر اویزون کرد و گفت : بله جدا همینو میخوام .. امیر پوفی کشید و شادی جواب داد : سعی کن یکم نرم تر باشی مستر ! یه شب که هزار شب نمیشه ..
سپس به سمت در خروجی رفت و امیر در حالی که غرغر میکرد گفت : چرا باید تو این مراسمای مزخرف یه دختر باهامون باشه ! اه ..
مهرزاد سوار لیموزین محبوب خودش بود .. به یکی از خدمتکاراش اشاره کرد تا براش یه نوشیدنی حاضر کنه ..
چند دقیقه بعد جلوی در ورودی اکادمی حضور داشت !
مهتاب و ایسان که جلوی در بودند با چشمای گشاد به این تجملات نگاه کردند .. جلو و پشت لیموزین بادیگاردهای موتورسوار قرار گرفته بودند
مهتاب کیف دستیش رو تو هوا تکون داد و با تمسخر گفت : این کیه ؟ پسر رییس جمهور ؟
ایسان لبش رو گاز گرفت  .. در همین لحظه  یکی از خدمتکارا از لیموزین پیاده شد و در مخصوص مهرزاد رو باز کرد و مهرزاد با تکبر از ماشین پیاده شد ..
مهتاب با چشمای گشاد به مهرزاد نگاه کرد ! ایسان سوتی زد و گفت : واوو مثل اینکه امشب قراره با پسر رییس جمهور بری جشن ...
مهتاب هاج و واج به ایسان نگاه کرد ... مهرزاد نزدیک مهتاب شد و گفت : بهت که گفته بودم .. تو فقط ارزوته سوار ماشینایی بشی که من میشم !
مهتاب با خشم به مهرزاد نگاه کرد .. دخترا و پسرای دیگه با هم از جلوی سمت اکادمی به طرف مراسم حرکت میکردند
همه با تمسخر و نیشخند به مهتاب نگاه میکردند ..مهتاب از حرص لبش رو گاز میگرفت و اگه با مهرزاد تنها بود مطمنا کتک مفصلی اونو میزد !!! ولی به خودش مسلط شد و با لبخندی گفت : من اصلا عادت ندارم با این تشریفات و تجملات جایی برم ! من میخوام خودم باشم ..
مهرزاد پوزخندی زد و گفت : نکنه میخوای با پای پیاده تا مراسم بری؟
مهتاب با انگشت اشاره رو بینی مهرزاد ضربه زد و گفت : دقیقا !
توی مراسم میبینمت جناب بوگندو ..
سپس جلوی چشم مبهوت جمعیت با پای پیاده به سمت مراسم حرکت کرد! 
مهرزاد با صبانیت گفت : مهتاب تا سه ثانیه میمشرم و تو برمیگردی اینجا ..
سپس شروع به شمارش کرد و گفت : 1
مهتاب توجهی نکرد و به راه خودش ادامه داد .. سپس گفت : 2
مهتاب برگشت و زبون درازی کرد و گفت : 3
ایسان با خنده گفت : اصلا نمیتونی راضیش کنی مهرزاد .. بهتره باهاش بری ! میدونی که بدون مهتاب نمیتونی توی جشن شرکت داشته باشی 
مهرزاد چشم غره ای رفت و به دنبال مهتاب حرکت کرد .. یکی از بادیگاردها گفت : قربان ما چیکار کنیم؟
مهرزاد فریاد زد : فعلا همتون مرخصید چون من گیر یه خوناشام دیوونه افتادم
سپس به سمت مهتاب حرکت کرد و نیم ثانیه بعد در کنار مهرزاد قرار داشت !
مهتاب موذیانه خندید و گفت : نظرتون عوض شد جناب ؟ میخواید مثه انسانا کنار من حرکت کنی؟ چون من اصلا تصمیم ندارم از قدرتام استفاده کنم
مهرزاد با خشم گفت : لعنت به این شانس !
مهتاب خندید ..
...
مراسم تقریبا شروع شده بود ! مراسم توی سالن بزرگی بود و انواع نوشیدنیها و غذاهای مخصوص خوناشم ها در اون قرار داشت ..
صدای موسیقی همه جا شنیده میشد و جمعیت انبوهی توی سالن قرار داشت!
امید و نگین کنار هم نشسته بودند و حرفی نمیزنند .. امید کمی سرفه کرد و گفت : خب پس توام میخوای بیای مصر؟
نگین اروم سرش رو تکون داد ..
-پس میدونی منم میخوام بیم مصر؟
نگین باز هم سرش رو تکون داد .. 
امید دوباره پرسید : راجبع مومیایا ..
نگین حرف امید رو قطع کرد و گفت : اونا واقعی نیستن امید !
امید یکم از نوشیدنی اش رو نوشید و گفت : اگه واقعی باشن و بر حسب اتفاق یکی از اونا منو گرفتار کنه بهم کمک میکنی؟
نگین پوزندی زد و گفت : البته که نه !
امید نفس عمیقی کشید و گفت : خیلی خب ! عالی شد .. ممنونم
سپس گفت : حداقل میخوای برقصی؟
نگین لبخندی زد و گفت : اگه یه حرف درست تو زندگیت زده باشی اون همین الانه .. سپس با امید به سمت استیج رقص رفت
---
-بسه پارمیدا اینقدر نخور ! 
پارمیدا لیوان نوشیدنی رو محکم ب میز زد و گفت : یکی دیگه لطفا!
احسان هوفی کشید و گفت : واقعا میخوای به این کار ادامه بدی؟
پارمیدا در حالی که مست بود گفت : میخوای ساکت شی؟
سپس با دست احسانو پس زد و گفت : من میخوام تنها باشم ..
احسان کنار صندلی پارمیدا نشست و گفت : میخوای بگی چی شده؟
پارمیدا خندید و گفت : من میخوام تنها باشم لعنتی چرا نمیفهمی؟ چرا هیچکس نمیفهمه ..
سپس در حالی که دندونای تیز و برندش رو نشون احسان میداد گفت : تنها .. جیغ زد و گفت : تنهااااااااااااااااا ..
سپس یکم از نوشیدنی اش رو نوشید ..
احسان لیوان نوشدنی رو گرفت و گفت : راجبع اون تماسیه که پدرت باهات گرفت؟
پارمیدا اخم کرد و گفت : منظورت ناپدریمه ؟
احسان گفت : فکر میکردم پدرته ..
پارمیدا مست بود پس بلند بلند خندید و گفت : اره خودم هم تا دیشب همین فکرو میکردم ! اما امشب فهمیدم من پدر و مادری ندارم احسان
سپس به خودش اشاره کرد و گفت : من تنهام .. تنهااااااااا ...
سپس به سمت استیج رقص اشاره کرد و گفت : برو اونجا .. کلی دختر خشگل هست ! من هیجا نمیام ! نمیخوام شبتو خراب کنم 
لیوان نوشیدنی رو از دست احسان گرفت و یه نفس سر کشید ..
احسان گفت : پای تلفن .. همینجوری بهت گفتن که پدر و مادرت نیستن؟
پارمیدا تایید کرد و گفت : تعجب نکن اونا همیشه بی رحم بودن ! سپس کمی مکث کرد و گفت : وقتی بچه بودم و کار بردی میکردم من رو توی زیرزیمن خونه زندانی میکردن .. فکرشو بکن ! یه دختر کوچولوی ساده بخاطر اینکه بی اجازه به وسایل گرگینه کشی پدرش دست زده باید تمام اخر هفته رو توی زیرزمین سرد با موشا بگذرونه..
احسان پرسید : گرگینه کشی؟پدرت ؟
پارمیدا دستش رو تو هوا تکون داد و گفت : نه اون ی شکارچی نبود ولی از گرگینه ها متنفر بود .. هیچوقت نفهمیدم چرا ! حتی فکر میکردم گرگینه ها فقط توی افسانه هان ..
نمیدونستم اون وسایل چین ! اما الان میفهمم ..
-دلیل نمیشه امشبو خراب کنی ..
پارمیدا به احسان نگاه کرد .. نگاه سرد و صورت بی حسش خیلی چیز عجیبی نبود !
احسان همیشه همیجوری با پارمیدا رفتار میکرد .. اروم و خونسرد و با تکبر ! پارمیدا دیگه عادت کرده بود ..
البته هنوزم گاهی وختا دلیل مهربونیای بیخود و بیجهتش رو درک نمیکرد ..
-حق با توئه .. نمیخوام امشبو خراب کنم !نوشیدن بسه ! بریم بتکرونیم 
سپس با احسان به سمت استیج رقص حرکت کرد ...
جشن کاملا شروع شده بود و همه توش حضور داشتند 
مهرزاد و مهتاب .. مرضیه و فرید
امیرعلی و بیتا .. امیر و شادی
امید و نگین .. احسان و پارمیدا !
اما عمیقا جای دو نفر خالی حس میشد .. 
مهتاب زیر گوش مرضیه گفت : پس ایسان کجاست؟
مرضیه جواب داد : از دیروز ندیدمش !!! فکر کردم همراه تو هست
-قرار بود با اهورا بیاد .. نمیدونم چه اتفاقی افتاده-نگران نباش ! اهورا مراقبشه
در این لحظه ندا با لباس زیبا و مشکی جذابش وارد شد و همه نگاه ها رو به سمت خودش جلب کرد ..
ندا به همراهی پدرش به جشن اومده بود ..
بیتا خندید و گفت : این دختر واقعا مثل یه پرنسس رفتار میکنه ..
بقیه تایید کردند ! راست میگفتند.. ندا شجاع و باوقار و اروم بود .. تو هر لباسی میدرخشید و صورت زیبایی داشت ! 
همه حضار محو تماشاش بودند و ندا کاملا در جمع میدرخشید ..
---
ایسان هنوز جلوی درب اکادمی بود.. حدودا ده بار به اهورا زنگ زده بود و 15 تا پیام داده بود !
گاهی اوقات از فرط ناراحتی و هیجان پاهاش رو روی زمین میکوبید .. اون تنها کسی بود که جلوی در اکادمی ایستاده بود
همه رفته بودند .. ساعت نزدیک 11 بود و مهمونی ساعت 8 شروع شده بود
در این لحظه ماشین مدل بالایی جلوی در اکادمی ایستاد و شیشه  سمت مسافر رو پایین داد و گفت : ببخشید خانوم زیبا؟؟
ایسان با تعجب به اطراف نگاه کرد و فهمید که اون پسر به خودش اشاره میکنه ..
به سمت پسر حرکت کرد و گفت : منظورتون منم؟
-فکر نمیکنم خانوم زیبای دیگه ای اینجا حضور داشته باشه !
ایسان خجالت کشید و موهخاش بلندش رو پشت گوشش ریخت و اروم گفت : میتونم کمکتون کنم؟
-خیلی وقته منتظر هستید ؟
ا- خب تقریبا .. دوست پســ .. سگس حرفش و نیمه تمام گذاشت و گفت : دوستم هنوز نیومده ..
-فکر میکنی بیاد ؟
ایسان نگاهی به جاده انداخت و گفت : مطمن نیستم اما منتظر میمونم !
-ولی یه مراسم خیلی خوب سمت شهر برگزاره ..
ایسان من و من کرد و گفت : در واقع منم میخواستم به همون جشن برم
پسر با خوشحالی گفت : چه حسن تصادفی ! منم همینطور !!! .. میخوای به دوستت پیام بدی که تنها بره ؟چون من امشب میخوام این خانوم زیبا رو بدزدم
ایسان خندید و سوار ماشین شد و گفت : فکر نمیکنم ناراحت بشه ..
چند دقیقه بعد ایسان سر صحبت رو باز کرد و گفت : خب من تا حالا شما رو توی کلاسا ندیدم ؟ از بچه های سالای بالاتر هستید؟
پسر خندید و گفت : اه ! در واقع نه .. من به این کالج عجیب و غریب که فقط یه سری افراد خاص رو راه میدن نمیام !
-اهان 
سپس
ایسان لبخندی زد و گفت : اسمت چیه؟
-ارش  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
AFSORDE  ! و تو ؟
-ایسان .. 
پسر خندید و گفت : اسم خیلی زیبایی ایسان ! بهت میاد .. معنیش یعنی مثل ماه نه؟
ایسان سرش رو تکون داد و لبخندی زد
ارش اروم گفت : درست مثل ماه امشب زیبایی ..
چند دقیقه بعد به مراسم رسیدند و با هم داخل سالن شدند ..
مهتاب و مرضیه با دیدند ایسان به وجد اومدند و به دختر نزدیک شدند ..
مرضیه با دیدن لباس ایسان گفت : چقدر زیبا شدی عزیزم !
مهتاب ه ارش اشاره کرد و گفت : نمیخوای معرفی کنی ؟
ایسان سرفه ای کرد و گفت : خب .. خب ..
ارش دستش رو روی کمر ایسان قرار داد و گفت : من دوستش هستم ! ارش .. از دیدن شما خوشحالم
سپس با دخترا دست داد و مهتاب زیر لب گفت : چه جنتلمن !
ارش گفت : خب خانوما نوشیدنی میخورید؟
همه موافقت کردند و ارش رفت تا مقداری نوشیدنی تهیه کنه ..
مهتاب با خنده گفت : خب .. خب .. خب .. ! چرا تا حالا راجبع این دوستت بهم حرفی نزده بودی؟
مرضیه گفت : خیلی جذابه !
ایسان جوابی نداشت .. با چشمش دنبال اهورا میگشت .. اما هیچ جا نبود
نگران شده بود و بی تابی میکرد ! پس پرسید : اهورا .. اهورا کجاست ؟
مهتاب دست به کمر شد و گفت : فکر کردم قراره دنبال تو بیاد
ایسان زیر لب گفت : قرار بود
در همین لحظه در سالن باز شد و اهورا در حالی که مهرناز رو توی اغوش داشت داخل شد و بروی زمین زانو زد
بدن خونی و کبود و زخمی مهرناز باعث رعب و وحشت همه شد .. لباسای اهورا خونی و صورتش خاکی و کثیف شده بود
استاد صابر  و استاد فاطی به سرعت به سمت اون دو اومدند.. استاد صابر با تعجب پرسید : چه اتفاقی افتاده ؟
اهورا در حالی که نفس نفس میزد گفت : گرگینه ها .. گرگینه ها بهش حمله کردند ..
همه خوناشام ها با شنیدن اسم گرگینه وحشت کردند
استاد صابر سریعا بدن بی جون مهرناز رو از روی زمین بلند کرد و به سمت خروجی حرکت کرد .. استاد فاطی و استاد ایمان هم همراهیش کردند
ایسان کنار اهورا دوید و صورتش رو توی دستاش گرفت .. چشماش غم داشت !
اهورا در اغوشش گرفت .. 
ارش مشکوکانه از دور به این دو نگاه کرد ..
---
چند روز بعد :
اکادمی کاملا خالی شده بود چون همه سور و بساط مسافرت رو چیده بودند ..
البته استاد صابر با شپردهای خاص خودش دانشجوها رو قانع کرده بود که اون حمله یه حیوون درنده بوده نه چندتا گرگینه وحشی .. تقریبا همه چیز اروم شده بود ..
اما هنوز مسئله فرار استاد ملیکا رو نمیدونستن چجوری توضیح بدن !
استاد صابر دستور داد تا کل کشور رو دنبال این موجود پلید بگردند و مطمن بود که اون بیکار نمیشینه ..
هنوز هم کسی جز اساطید اکادمی از داستان استاد ملیکا با خبر نبودند 
امیر علی و امیر از رفیقاشون خدافسی کردند و سوار برجیپ نارنجی به سمت خونه به راه افتادند ..
بیتا و شادی شب قبل پرواز داشتند و فرصت خدافسی رو به دست نیاورده بودند ..
مرضیه فریاد زد : فرید .. زود باش!
فرید با ساک های دستی به سمت ون رفت و ساک ها رو توی ماشین گذاشت و گفت : امکان نداره بزارم پشت فرمون بشینی مرضیه
مرضیه با عصبانتی گفت : خرخرتو میجوام اگه بخوای تمام طول سفر بهم دستور بدی .. من رانندگی میکنم.. گفته باشم ^_^ سپس لبخند ملیحی زد
فرید زیر لب غر زد و از پنجره ماشین با دوستانش خدافسی کرد .. با بوق های متعدد از حیاط اکادمی خارج شدند
نگین و امید با لباس های مصری شبیه به دلقکا به نظر میرسیدند ..
امید گفت : حالا مجبور بودیم مثل مصریا لباس بپوشیم ؟:|
نگین تایید کرد و گفت : البته ..ما داریم میریم به مصر امید ! 
-لعنت به این شانس |:
نگین به شترها اشاره کرد و گفت : خیلی خب سوار شو
امید با تعجب گفت : واقعا باید با اینا تا مصر سفر کنیم ؟ اینکار ماها طول میکشه
نگین خندی و گفت : عوضش یه زندگی سخت رو تجربه میکنی.. همون که بهش نیزا داری !
امید و نگین با بحث و غرغر سوار شترها شدند وحرکت کردند..
پارمیدا با ایسان و مهتاب خداحافظی کرد ! این روزا از ته دل غمگین بود .. امیدوار بود این سفر بتونه یکم روحیشو عوض کنه
حالا احسان پارمیدا با هم به قطب سفر میکردند ..
مهتاب و مهرزاد از روی اجبرا به هاوایی ..
ندا تصمیم داشت تا فردا به تبت حرکت کنه .. در این بین ایسان از اهورا پرسید : مطمنی که نمیخوای بیای؟
اهورا سرش رو تکون داد و در حالی که ساکش رو باز میکرد گفت : امیدوارم بهت خوش بگذره 
ایسان نگاهی به اتاق اهورا انداخت و با ناراحتی گفت : بخاطر اون دخترست ؟
-کدوم دختره ؟
ایسان این دست و اون دست میکرد پس گفت : همونی که اونشب بغلش کرده بودی ..
اهورا خندید و با لبخند به ایسان نگاه کرد و گفت : داری حسودی میکنی ؟
ایسان با صلابت گفت : نه .. سپس صداش رو ریز کرد و گفت : شاید
اهورا به ایسان نزدیک شد و گفت : اگه کسی بخواد حسادت کنه اون منم .. نمیخوای بگی که اونشب تنها اومدی ! مطمنم اون پسره برزنه که تمام شب داشت نگات میکرد همراهیت کرده بود ..
ایسان خندید و گفت : خب .. یکم اره ! اخه از دستت عصبانی بودم وگرنه هیچوقت با اون نمیومدم
-پس اگه ازم عصبانی بشی سعی میکنی حرصم بدی؟
ایسان سرش رو تکون داد ..
-چه کینه ای !
-کینه ای نیستم .. من فقط ..
در این لحظه در اتاق بزا شد و مهرناز داخل شد با دیدن اهورا و ایسان تو حالتی که خیلی بهم نزدیک بودند جا خورد و گفت : ببخشید که مزاحمتون شدم .. ایسان؟؟
اتوبوس اومده ... منتظرتند !
ایسان گفت : باشه الان میام
سپس به سمت اهورا برگشت و گفت : مراقب خودت باش.. امیدوارم تعطیلات بهت خوش بگذره
-توام همینطور
سپس هنگامی که از در خارج میشد با لبخند مصنوعی به مهرناز نگاه کرد 
مهرناز زیر لب گفت : برو دیگه
ایسان به سمت اتوبوس رفت در حالی که اصلا از ته دل اینو نمیخواست
اهورا مشغول جا به جا کردن وسایلش شد و در این حال مهرناز گفت : بازم از بینیت ..
اهورا با لباسش پاک کرد و گفت : چیزی نیست!
-مطمنی نمیخوای بری جایی تا مشکلت رو بفهمن ؟
-مطمنم ..
مهرناز به اهورا نزدیک شد و گفت : راسی بابت اونشب ممنونم تو جون منو نجات دادی اهورا !
اهورا لبخندی زد .. مهرناز پرسید : اونجا چیکار میکردی؟
-کجا ؟
-منظورم تو جنگله !
-من باید ازت اینو بپرسم .. مگه نمیخواستی به مهمونی بیای؟
مهرناز گفت : یهو سر از اونجا دراوردم خودمم نمیدونم
-منم مثل تو !
مهرناز لبخندی زد و گفت : شاید بهمون الهام شده بود نه ؟
-شاید ...

پایان فصل 1
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Berserk ، Silver Sun ، || Mιѕѕ α.η.т || ، sober ، omidkaqaz ، # αпGεʟ ، ÆҐÆŠĦ ، nazanin810 ، ρѕуcнσραтн ، ×ИамеLеsS× ، ( lιεβ ) ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Apathetic ، *VENUS* ، ✘Nina✘ ، Faust ، L²evi ، esiesi ، tyjtfhdhr ، Interstellar ، ḲℑℳℐÅ ، Tɪɢʜᴛ ، The Darkest Light ، Titiw ، Mason ، هانی* ، -Demoniac-
#17
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آکادمـی ومپــایــرز | vampires Academy *قسمت 2 فصل 2* 2

فصل2 ( قسمت 1 )


شخصیت جدید :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✠ƑįcŧʝôɳąĽ▸ʛԋòst✠ 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
farnoosh1394

واژگان :
زبان اسکیموها:
ایرنی (پسرم)
پانی(دخترم)
ایگلو(خونه یخی )




بخش اول  
از زبان پارمیدا :
-اره عزیزم .. در واقع ما هم یه نسبت عمیقی به سرخپوستای امریکای لاتین داریم!!
لبخندی زدم و گفتم : چقدر جالب !
حدود دو هفته ای از تعطیلات بهاری میگذشت .. حتما بقیه بچه ها داشتن توی دشت و چمن و افتاب روزاشون رو سپری میکردند اما جایی که من و احسان قرار داشتیم با افتاب میونه خوبی نداشت !
سیبری .. هوای سرد و برفی اما دل های گرم و مهربون ! در حالی که داشتم عاج فیل رو میتراشیدم گفتم : ممکنه پسرعموها و دخترعموهاتون به جنگل های لاتین پناه برده باشند؟
آنا اکیدو لبخندی زد و گفت : ما همیشه قبیله ای زندگی میکنیم پانی (دخترم )
در این لحظه صدای شور و فریاد از بیرون ایگلو(خونه یخی) بلند شد.. من و انا اکیدو از جا بلند شدیم .. کلاه پشمی و ضخیمم رو روی سر گذاشتم و همرا انا اکیدو به بیرون رفتم ..
زمین پوشیده از برف بود اما نمیشد این طبیعت بکر رو نادیده گرفت ..
مردای قبیله اکیدو احسان رو روی شونه هاشون گرفته بودند انگار که کار مهمی انجام داده بود.. احسان یه سمور بزرگ توی دستاش گرفته بود و با خوشحالی میخندید..
زنا و دخترای قبیله با افتخار به احسان نگاه میکردند .. نزدیک انا اکیدو شدم و زیر گوشش گفتم : اونا از چی خوشحالن؟
انا اکیدو با عصا به سمت احسان اشاره کرد و گفت : نمیبینی پانی؟ این ایرنی (پسرم) یه سمور بزرگ شکار کرده..
سپس به لباس تنش اشاره کرد و گفت : سمور خیلی مهمه! امشب جشن داریم جشن!!!!
احسان از روی دوش مردان پایین اومد و جلوی پای اتا اکیدو زانو زد و سمور رو تقدیم رییس کرد .. اتا اکیدو با خوشحالی و رضایت سمور رو قبول کرد .. بریده بریده به انگلیسی گفت : مرد قهرمان!!
مردان قبیله دوباره هورا کشیدند اما بعد از چند دقیقه همه پراکنده شدند و احسان به طرف من اومد و گفت : چطور بود؟
لبخندی زدم : باید اعتراف کنم تو قهرمان منی .. پیشرفتت تو این یه هفته عالی بود 
سپس به بدن لختش نگاه کردم و با هراس گفتم : برو یه چیزی بپوش ..  سرد نیست؟
احسان خندید و گفت : داری مثل انا اکیدو حرف میزنی پارمیدا ما خوناشامیم..
به کف دست به پیشونیم زدم و گفتم : انگار به کلی یادم رفته بود ما انسان نیستیم..
احسان منو به ایگلو خودش راهنمایی کرد و گفت : یه جام خون سگ ابی میخوری؟
-با کمال میل ..
به سمت ایگلو احسان رفتیم و واردش شدیم.. تمیز و مرتب بود. روی زمین نشستم و احسان دو جام خون حاضر کرد و سپس لباسی پوشید..
رو به روی من نشست و جام هامون رو بالا بردیم و مقداری خون خوردیم..
-خب پارمیدا تو امروز چیکار کردی؟
خندیدم و گفتم : تمام روز با انا اکیدو بودم !!! یه عاج فیل رو تراشیدم و برای نوکا تاشا یه لباس ضخیم دوختم .. واقعا این سفر تجربه عالی ای بود! با اینکه فکر میکردم اصلا خوش نگذره و همش توی سرما باشیم اونم بدون وای فای ولی احسان اینجا محشره ..
احسان تایید کرد و گفت : اره اینجا عالیه ! البته اگه ماکیدوها دردسر نسازن ..
با تعجب گفتم : ماکیدوها؟ بازم کاری کردند؟
احسان بلوزش رو بالا داد و به پهلوش اشاره کرد و گفت : به این نگاه کن !
هلوش کاملا زخم شده بود و اصلا درمان نشده بود.. با چشمای درشت و نگران گفتم : چرا خوب نمیشه؟
لباسش رو پایین داد و گفت : توی نیزه اش یه مقدار نقره به کار برده بود
دستم رو روی زخمش گذاشتم و گفتم : کسی ندید؟ 
-نه ! سعی کردم بروز ندم ولی دردش داره پدرمو درمیاره
-کار کدومشون بود؟؟؟؟
-پسر رییس! لوما ..
با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم : این پسره عوضی .. باید حسابش رو بزارم کف دستش
احسان با لبخند گفت : میخوای چیکار کنی؟ اروم باش پارمیدا چیزی نیست
-لوما فکر کرده کیه ؟ ماکیدو لعنتی تا کی میخواد به این جنگا ادامه بده؟دیگه نیم قرن شده 
سپس با ناراحتی روی زمین نشستیم .. احسان گفت : اکیدو و ماکیدو دشمنای قسم خوردن ! یادت نیست اتا اکیدو چی بهمون گفت ؟
زیر لب گفتم : اکیدو و ماکیدو هرگز  با هم برادر نخواهند بود!!!
احسان تایید کرد و لحظه ای از درد به خودش پیچید.. با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم : احسان لطفا استراحت کنم.. میرم از کاتاشی یا انااکیدو یه چیزی بگیرم! شاید بتونه به بهبودت کمک کنه
احسان روی زمین سرد دراز کشید .. از جا بلند شدم و بالش ضخیم و گرم رو زیر سرش قرار دادم و پوست سگ ابی رو روش کشیدم
سپس از ایگلو بیرون اومدم و به سمت ایگلو کاتاشی به راه افتادم که در این لحظه لوهان رو دیدم.. لوهان دختر جوون و زیبای اتاکیدو بود ..
با خوشحالی بهش نزدیک شد ولی لوهان از دیدن من جا خورده بود قدمی به عقب رفت .. 
گفتم : لوهان چطوری؟ چیزی شده ؟
لوهان دستاش رو پشتش قایم کرده بود .. بریده بریده گفت : نه .. نه .. نه !
با تعجب گفتم : تو مطمنی ؟
-ار .. اره !
سپس با قدم های تند از من دور شد! رفتارش خیلی عجیب بود .. به دستاش مهنگامی که داشت از من دور میشد نگاه کردم.. یه گردنبند توی دستاش بود! یه گردنبد با پلاک ابی .. چرا داشت اینو از من قایم میکرد؟
با خودم گفتم : اینم حتما از اون اداب و رسوم های این اسکیموهای عجیبیه..
به سمت ایگلو کاتاشی حرکت کردم و واردش شدم .. کاتاشی مشغول کوبیدن معجونی بود و مرد مریضی کنارش قرار داشت با دیدن من خوشحال شد و گفت : پانی میتونی به من کمک کنی؟
با کمال میل قبول کردم و کنار کاتاشی و مرد مریض نشستم و گفتم : چیکار کنم؟
دستمال تمیزی بهم داد و گفت : لطفا زخمش رو تمیز کن تا من این معجون رو بکوبم و روش قرار بدم
دستمال رو برداشتم و مشغول تمیز کردن زخم مرد شدم و گفتم : چه زخم بدی ! چه اتفاقی براش افتاده؟
-مثل اینکه امروز توی شکار سمور ابی ماکیدوهای وحشی به مردامون حمله کردند.. سپس با خوشحالی گفت : ولی ما تار و مارشون کردیم
دوباره به زخم نگاه کردم و گفتم : با نیزه زخمی شده؟
-اره !!! 
سپس به معجون توی دستش نگاه کردم و گفتم : ممکنه یکم از اون معجون به منم بدی؟
-با کمال میل .. 
نمرد مریض چند سرفه کرد و سپس مایع زرد رنگی رو روم استفراغ کرد .. کاتاشی با نگرانی گفت : اوه متاسفم پانی .. اون واقعا کاراش دست خودش نیست
با لبخندی گفتم : اشکال نداره بعدا میتونم لباسامو عوض کنم .. 
کاتاشی با محبت گفت : تو واقعا یه دختر مهربونی پانی ! سپس معجون رو روی زخم مرد مریض مالید و مقداری از اون معجون رو بهم داد ..
هنگامی که داشتم از ایگلو کاتاشی خارج میشدم گفتم : مواد این معجون چیه ؟
-شاهدونه سرخ وعسل..
تشکر کردم و از ایگلو کاتاشی خارج شدم و سمت ایگلو احسان رفتم ! سور و بساط جشن اماده بود و زنان داشتند اتیش روشن میکردند تا سمور بزرگ رو روش کباب کنند عده ای هم گوشت گوزن رو نمک سود میکردند ..
وقتی پیش احسان برگشتم از خستگی به خواب رفته بود.. پیرهنش رو بالا زدم و زخمش رو نگاه کردم : انگار داشت بهتر میشد.. یکم از اون معجون روی زخمش مالیدم و زیر لب گفتم : امیدوارم تا دوساعت دیگه خوب بشی !
در حالی که داشتم از در ایگلو خارج میشدم زیرلب گفتم : جشنو از دست نده .. مرد قهرمان ! 
---
بخش دوم :
از زبان ایسان :
حدودا سه هفته ای از تعطیلات بهاری میگذشت و من اهورا رو ندیده بودم ..
حتی یه تماس کوچیکم نداشتیم و تلفنش خاموش بود
مامانم تو اتاقش خواب بود و دوست عزیزم فرنوش([b]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
farnoosh1394 )
تو هال نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد ..
[/b]
منم مشغول شستن ظرفای ناهار بودم ..
زنگ در به صدا در اومد ..
داد زدم : فرنوش !! درو باز کن من دستم بنده ..
اما صدایی نشینیدم
دوباره فریاد زدم : فرنوش ..
بازم صدایی نیومد
پس برگشتم به سمت هال و در کمال ناباوری اهورا رو توی چارچوب در ورودی دیدم ..
یعنی واقعا خودش بود ؟ از اخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود ..
ته ریش داشت .. موهاشو کوتاه کرده بود و خوشتیپ تر شده بود
دستکشامو دراوردم و با هیجان به سمتش دوییدم .. خواستم بغلش کنم اما دستامو تو هوا نگه داشت و نزاشت اصلا لمسش کنم ! نگاهش کاملا سرد بود 
فرنوش با اکراه گفت : این .. ؟؟؟! 
هول شده بودم .. ادستم رو از دستای اهورا بیرون کشیدم و با دستاچگی گفتم : فرنوش این اهوراست .. همون ..
فرنوش گفت : فهمیدم همون پسره که همیشه ازش صحبت میکردی !!!! 
خیلی حجالت کشیدم .. اهورا واکنشی نشون نداد و با فرنوش دست داد .. فرنوش گفت : از عکساش خوشتیپ تره سپس چشمکی به ما زد و گفت : چطوره برم یه چیزی برا این مهمونمون اماده کنم ؟
اهورا گفت : نه .. نیازی  ..
فرنوش حرف اهورا رو قطع کرد و گفت : چرا خیلیم نیازه .. حداقل لازمه شما دوتا تنها باشید نه ؟
با خنده از ما دور شد ..
دست اهورا رو گرفتم و سریع روی کاناپه نشستیم ..
نمیدونستم از کجا شروع کنم یا اصلا چی بگم..رفتارش خیلی متفاوت شده بود و با من مثل یه غریبه رفتار میکرد..فقط با لبخندی گفتم: حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر دلم برات تنگ شده بود ..
چرا موبایلت خاموش بود ؟ حتی ایمیلامم برات نمیومد !!! 
اهورا اروم گفت : یکم درگیر بودم .. 
به چشمای عسلی و سردش نگاه کردم .. انگار تو این مدت اتفاقات زیادی افتاده بود .. اتفاقایی که ازشون خبری نداشتم ..
نگاهی به موهام کرد و گفت : موهاتو کوتاه کردی ؟
-اهوم .. 
-خشگل شدی ..
- تو هم همینطور .. سپس حرفمو خوردم و گفتم منظورم این بود خوشت ..
تونستم حرفمو کامل کنم .. بهم خیره شده بود و اصلا پلک نمیزد ..اهسته گفتم :چیزی شده؟
زیر لب گفت : نه ....
لبخند کمرنگی زد و بازوهامو فشار داد .. قدرتش زیاد بود! دستام کبود شد .. دندونانش داشت تیز میشد ..
چشماش خمار شده بود .. رنگ چشماش عوض میشد !!
زیر لب گفتم : اهورا .. 
به خودش اومد و دستام رو ول کرد ..
در این لحظه فرنوش با دو تا لیوان نوشیدنی اومد ..
به دسای کبودم نگاه کرد و گفت : دارین با من شوخی میکنید ؟
فقط ده دقیقه نبودم ..
من لبخندی زدم ولی اهورا از جا بلند شد و سرش رو توی دستاش گرفت و گفت : دسشویی کجاست ..
فرنوش جواب داد : انتهای راهرو سمت چپ و اگه ..
نزاشت حرف فرنوش تموم بشه و با سرعت به سمت راهرو حرکت کرد ..
با تعجب به رفتارش نگاه کردم و خواستم دنبالش کنم که فرنوش مانعم شد و گفت : بزار کارشو بکنه ..
سپس به بازوهام نگاه کرد و گفت : دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
-من .. من .. نمیدونم ..
فرنوش با شک نگاهم کرد و گفت : داره جالب میشه ..
به سمت دسشویی رفتم .. اروم به در زدم : اهورا .. خوبی؟
ناگهان در دسشویی باز شد و اهورا رو دیدم ..
زیر چشماش کاملا گود شده بود و رنگ پوستش از همیشه روشن تر ! فقط جلوی پام از حال رفت ..
با وحشت نشستم و بغلش کردم .. 
فرنوش نزدیک شد و با دیدن این صحنه ترسید پس بریده بریده گفت : باید .. باید به دکتر زنگ بزنیم !!!
-نه نه فرنوش دیوونه ای !!! اهورا که انسان نیست یادت رفته ..
فرنوش که هول شده بود گفت : به کلی یادم رفته بود حالا باید چیکار کنیم !!!؟؟
در حالی ک روی موها و صورتش دست میکشیدم گفتم : من .. نمیدونم .. ما خوناشاما معمولا اینجوری نمیشیم!!!
در این لحظه صدای مادرم به گوش رسید : راحتش بزار
با تعجب به مامانم نگاه کردم .. نابینا بود پس از کجا میدونست ؟
کشون کشون  و با کمک فرنوش اهورا رو به سمت راهرو اوردم .. مادرم  با عصا اروم و پیوسته بهمون نزدیک میشد  .. بهمون رسید و جلوی جسم اهورا زانو زد .. دستش رو اروم به روی صورت اهورا کشید و لحظه ای لرزید و زیر لب گفت : پسر کیروش و ماری
من و فرنوش از تعجب شاخ دراورده بودیم! مادرم چجوری اهورا رو میشناخت .. حتی تا حالا راجبعش با مادرم حرف نزده بودم و اون با لمس صورتش فهمید که اهورا مسر کیروش و ماریه ..
هزاران سوال توی ذهنم جریان داشت مادرم شروع به خوندن وردی کرد و همزمان علامت V روی چشم و بینی و دهان اهورا کشید ..
ناگهان اهورا از جا پرید .. به سختی نفس میکشید
مادرم عقب رفت و فریاد زد : برید عقب دخترا
هممون عقب رفتیم .. اهورا روی زمین داشت جون میداد! کاملا ازاد بود ولی انگار که از درون زندانی شده بود .. به خودش میپیچید و فریاد میزد .. رنگ چشماش مدام از عسلی به قرمز و از قرمز به عسلی تبدیل میشد.. انگار که چیزی از درون داشت ازارش میداد
خواستم بهش نزدیک بشم ولی فرنوش مانعم 
شد و مادرم زیر لب گفت : بزارید ازادش کنه .. 
چن لحظه بعد اهورا دوباره از هوش رفت .. مادرم گفت : حالا اروم شده ! کمک کنید تا پسر کیروش و ماری رو به اتاق خواب ایسان ببریم ..
دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم در حالی که از ترس خشکم زده بود گفتم : تو .. تو .. چجوری !
مادرم در حالی که به سمت طبقه بالا میرفت گفت : ما همه مبشر رو میشناسیم دخترم
منظورش رو از مبشر نفهمیدم ! فقط با فرنوش همراهی کردم و اهورا رو به اتاقم بردیم ..
روی تخت دونفرم گذاشتمش و کنارش نشستم ..
فرنوش گفت : من دیگه باید برم ایسان! افتاب داره غروب میکنه .. مادرم نگرانم میشه
-اره برو عزیزم .. ممنون واسه کمکت و متاسفم برای این اتفاقای عجیب
فرنوش لبخندی زد و گفت : خودت رو سرزنش نکن این اتفاقا حتما یه دلیلی دارن .. دنیای خوناشاما پر از رمز و رازه
لبخند زدم .. فرنوش گونه ام رو بوسید و رفت
..
نیمه های شب بود .. دلم میخواست توی تابوت گرم و نرمم بخوابم ولی باید اینجا از اهورا مراقب میکردم
چشمام اروم اروم داشت بسته میشد!تمام طول روز رو بیدار بودم و حالا .. 
یه سردی خاصی رو روی گونه هام حس کردم! چشمام رو باز کردم .. اهورا رو دیدم .. هوشیار شده بود
ازش روی برگردوندم و اروم گفتم : بهتره بخوابی 
-ازم ناراحتی؟
جوابی ندادم .. البته ک ناراحت بودم! هیچوقت برای کاراش بهم توضیحی نمیداد و همیشه من رو توی بهت و نگرانی میزاشت
-میدونم چه حسی داری ایسان ..
با عصبانیت و در حالی که پشتم بهش بود گفتم : تو هیچی ازم نمیدونی .. تو خیلی خودخواهی ..
دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت : با من اینکارو نکن .. خودتم میدونی هیچی اونطوری که به نظر میاد نیست .. تو منو میشناسی
دستش رو پس زدم و از روی تخت پاشدم و رو به روش قرار گرفتم و گفتم : اصلا نمیشناسمت .. گاهی وقتا .. حرف رو قطع کردم و در حالی که داشتم توی اتاق راه میرفتم گفتم : گاهی وقتا حس میکنم عاشقم شدی و یه ادم رمانتیک میشی ولی بعدش همه چیزو خراب میکنی .. من نمیشناسمت اهورا
من نمیفهمم چرا هر جایی که یه مشکلی هست تو توش نقش داری جرا تو توی قضیه نجات ندا توی خلا گیر افتاده بودی چرا کف دستت با بقیه اصیل زاده ها فرق دار .. چرا .. چرا ..
اهورا از روی تخت بلند شد و بهم نزدیک شد و گفت : من میدونم که توی ذهنت مر از سواله ایسان ! جواب بعضیاشو خودمم نمیدونم .. نیومدم اینجا تا جوابشونو از تو بگیرم! اومدم تا ازت خدافسی کنم
با تعجب به چشماش نگاه کردم و زیر لب گفتم : خدافسی ؟
-اره .. نمیخوام دیگه نزدیکم باشی!
: داری باهام بهم میزنی ؟
-امیدوارم شرایطم رو درک کنی !
اگه اشکی توی چشمام بود مطمن بودم الان وقتش بود که فوران کنه .. با ناراحتی گفتم : درک میکنم ..
لبخند سردی زد .. هنگامی که از در اتاق داشت بیرون میرفت گفتم : فقط میخوام بهت کمک کنم 
- نمیتونی ..
-میتونم ! من قبلا تونستم بازم میتونم .. 
اهورا به سمت من برگشت و من گفتم : من دختر ضعیفی نیستم .. نیازی نیست مراقبم باشی
من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم فقط میخوام کمکت کنم تا مشکلتو حل کنی به عنوان یه دوست
- چی از مشکل من میدونی ؟ ..
-فقط میدونم هرچی که هست به وی مربوط میشه ! 
اهورا به دیوار اتاقم تکیه داد و به روی زمین نشست منم کنارش نشستم و گفتم : تنهات نمیزارم .. قول میدم!بهم اعتماد کن
گفت : از کجا فهمیدی که مشکل من مربوط به وی هست ..
ناگهان مادرم در چارچوب در ظاهر شد و گفت : چون تو مبشری پسرم!
اهورا با تعجب گفت : منظورتون از مبشر چیه ؟شما کی هستید ؟
-اون مادرمه ..
مادرم در حالی که با عصا توی چارچوب در ایستاده بود گفت : یک مادر و یک طعمه ..
پرسیدم : طعمه ؟
مادرم جواب داد : پلشتا همیشه طعمه بودن .. پلشتای بد طعمه وی و پلشتای خوب طعمه صابر! ما همیشه در حال جنگیم .. شما هدف وی رو نمیدونید ! هیچکس نمیدونه
-مامان من اصلا نمیفهمم شما دارین راجبع چی حرف میزنید ..
مادرم به پنجره اتاقم نزدیک شد و با لمس گیره پنجره رو باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت : پسر کیروش و ماری به یاد داشته باش که تو وقت زیادی نداری .. 
اهورا از جا بلند شد و پرسید : وقت برای چی؟
-زنده موندن ..
من و اهورا با نگرانی بهم نگاه کردیم .. بریده بریده گفتم : ما باید .. چیکار .. کنیم ؟
مادرم در حالی که داشت از اتاق بیرون میرفت گفت : ساگوت .. 
اهورا پرسید : چی؟
مادرم گفت : ساگوت رو پیدا کنید! تو لاس وگاس ! انبار چشم سبزان
سپس در اتاق رو بست .. به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم اما مادرم رو ندیدم زیر لب گفتم : همیشه عجیب رفتار میکنه .. اهورا با تعجب روی تختم نشست و گفت : ساگوت دیگه چیه ..
کنارش نشستم و گفتم : هرچی که هست ما پیداش میکنیم  .. خب ؟ اصلا نگران نباش
لبخند کمرنگی زد و گفت : حالا چجوری پیداش کنیم ؟
 از جا بلند شدم و به سمت کمدم رفتم  و پاسپورتمو در اوردم و گفتم : میریم به لاس وگاس !
اهورا با تعجب گفت : کی ؟
-همین امشب !!!!!!!!!!!!
----
فرنوش مشغول رانندگی بود و مدام غر میزد : وای .. ایسان ! تو دیوونه ای ! تو و این دوست پسر دیوونت میخواید یه شبه برید لاس وگاس و ساگوت رو پیدا کنید ..
اگه ساگوت یه موش باشه چی ؟؟ میتونی به یه موش دست بزنی؟
اهورا صندلی عقب نشسته بود و چشماش رو بسته بود.. من گفتم : وای فرنوش ! سرم رفت .. میخوای تو سفرم همینجوری غرغر کنی؟؟؟
فرنوش با تمسخر گفت : نه اصلا .. خیلیم خوشحالم که ساعت 3 نسفه شب بیدارم کردی و باعث شدی به مامانم دروغ بگم ..
-راسی به مامانت چی گفتی؟
-گفتم قراره یه چندروزی برم اردو درسی ! جالبه نه ؟ اردوی درسی اونم تو عطیلات بهاره ..اولش باورش نشد ولی وقتی گفتم این یه اردوی پزشکیه یکم بهم اعتماد کرد..
از فرنوش خواسته بودم تا ما رو به فرودگاه برسونه و با ما به لاس وگاس بیاد .. واقعا به یکی نیاز داشتیم تا تو پیدا کردن ساگوت که اصلا معلوم نیست چیه بهمون کمک کنه!
بعد از دو ساعت معطلی توی فرودگاه بالاخره هواپیمامون به پرواز در اومد و ما رو به سمت یه سفر پر ماجرا برد !!!
--
بخش سوم
از زبان شادی :
سر میز شام با پدر و مادر بیتا نشسته بودیم ! دوتا زوج اصیل زاده و ثروتمند ..
حدودا دو هفته ای تعطیلات اکادمی میگذشت و هیچ اتفاق جالبی نیوفتاده بود ! ما فقط تمام مغازه های پاریس رو زیر و رو کرده بودیم و به انواع رستورانای زیرزمینی خوناشاما رفته بودیم ..
البته بیتا از این قضیه کاملا راضی بود اما برای دختر پر شور و نشاطی مثل من فقط چندتا لباس و غذا کافی نبود ..
چند وقتی بود لباسای تر و تمیز و شیک میپوشیدم و تقریبا از خودم دور شده بودم ! من واقعا به اینجا تعلق نداشتم ..
روحیه وحشی و روستاییم نمیتونست این تجملات رو قبول کنه .. دلم هوای تازه میخواست و یکم خوش گذرونی به سبک شادی!
اما چجوری اینو به بیتا میگفتم ؟ اون از هیجان متنفر بود .. یه وان اب گرم و چندتا پیشخدمت که کاراش رو انجام بدن تنها چیزی بود که بیتا میخواست..
بعد از شام رفتم تو اتاق مخصوصو مهمان و روی تخت دراز کشیدم.. به سقف اتاق نگاه کردم.. همچی اینجا مرتب و سر وقت بود ! حتی زمان دوش گرفتن و خوابیدنشون ..
هوفی کشیدم و گوشیمو از کنار تختم برداشتم و اینستاگراممو چک کردم .. عکسای امید و نگین توی مصر !
مرضیه و فرید توی مکزیک .. حتما کلی خوش میگذروندن
همینجوری که داشتم صفحه ها رو بالا پایین میکردم به پست یه کلاب برخوردم! یه کلاب بزرگ توی بوستون ... درسته اینجا پاریسه ولی حتما یه کلاب برا خوش گذرونی داره !
سپس از روی تخت بلند شدم و از پنجره به سمت برج ایفل نگاه کردم و زیر لب گفتم : اره حتما داره ! این عالیه ..
لباس خوابم رو از تنم عوض کردم و تی شرت و شلوارک لی کوتاهمو پوشیدم! توی اینه به خودم نگاه کردم و گفتم : این همون دختر وحشیه!
لبم رو گاز گرفتم و لحظه ای با خودم فکر کردم حتما بیتا و خانوادش از کارم دلخور میشن.. با ناراحتی روی تخت نشستم و به ساعت نگاه کردم! تازه هشت بود میتونستم تا ده برگردم
با این فکر از روی تخت بلند شدم و از پنجره اتاق خارج شدم و به سمت شهر حرکت کردم .. پاریس تو شب فوق العاده بود! شهر کاملا نورانی شده بود ! 
یکم از سمت داخل شهر دور شدم و  همون جاها به کلاب خوب دیدم ! یه صف بزرگ و طولانی منتظر بودند و یه مرد گردن کلفت داشت افراد توی صف رو برای ورود به کلاب بررسی میکرد!
من هنوز 121 سالم نشده کارت شناساییم ندارم ! اوه امکان نداره منو راه بده ..
به سقف کلاب نگاه کردم ! هعی در ناامیدی بسی امید است ! اونجا رو نگاه .. یه دریچه کانال که مطمنم به داخل کلاب منتهی میشد..
دور از چشم بقیه از سقف بالا رفتم و وارد دریچه شدم و درست طبق انتظارم از یه دریچه میله ای در اومدم .. انگار صدساله که دریچه کانال رو تمیز نکردند چقدر خاکی بود !!!!
با همون بدن خاکی و موهای ژولیده وارد جمعیت انبوه کلاب شدم .. جمعیت به قدری زیاد بود که یه دختر نوجوون اصلا جلب توجه نمیکرد.. کم کم داشتم میترسیدم !
این واقعا بدترین تصمیم دنیا بود ! رفتن به کلاب انسان ها .. وای من چیکار کردم؟؟
داشتم دنبال راه خروج میگشتم که نگاهم به طبقه بالا کلاب افتاد ! وای خدایا چی میدیدم!
ویل ای ام توی طبقه بالا نشسته بود !!!!!!!! تقریبا داشتم از خوشحالی پر میکشیدم .. پس چجوری این جمعیت متوجه ویل ای ام نمیشن؟
متوجه شدم که ویل پشت پنجره محسوس و حفاظت شده ایه و من فقط به دلیل بینایی متفاوتم میتونم ببینمش...
با نیش گشاد داشتم بهش نگاه میکردم! یه لحظه حس شنواییم به کار افتاد و مکالمه دو نفر کاملا توی ذهنم شنیده میشد :
-میری پیش ویل ای ام !
-چشم قربان
-یادت نره که تو یه بمب خنثی ای ! بترکونش ..
مغزم سوت کشید : یه بمب خنثی ؟؟؟؟؟؟؟؟ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ اونا میخوان ویل ای ام رو بکشن !
با صدای بلند داد زدم نه!! ولی کسی صدامو نشنید .. به سمت پله ها رفتم تا ویل رو از این قضیه اگاه کنم ولی دوتا بادیگارد گردن کلفت جلوم رو گرفتند !
-دارین چیکار میکنید عوضیا؟؟؟ من باید ویل رو ببینم ! من باید ببینمش !!!!
بادیگارد سیاهپوست با تعجب گفت : تو از کجا میدونی که ویل اون بالاست؟
دختری همراه با کیف پول به اونا نزدیک شد و به راحتی از بین دو بادیگارد گذشت ! 
با تعجب گفتم : چ .. چرا به اون اجازه دادید که بره ؟
بادیگارد سفید پوست گفت : اون برای ویل سوغاتی داره ..
-سوغاتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاهام رو روی زمین کوبیدم و گفتم : من باید ویل رو ببینم .. لطفا .. جونش توی خطره !
بادیگاردا پوزخندی زدند و سیاهپوست گفت : این شیوه ها قدیمی شده دخترجون ! برو پی کارت ..
انپشت اشارمو بالا اوردم و گفتم : ببین اگه نزاری من ببینمش ..
بادیگاردا دیگه جدی شده بودند و از اون حالت شوخ قبلیشون خبری نبود!
بادیگارد سفید پوست انگشت اشارمو گرفته و من رو به گوشه ای پرت کرد و گفت : دیگه پیدات نشه جوجه !
با عصبانیت به سمتشون رفتم و گفتم : ما زیاد وقت نداریم ! شما ..
در این لحظه بادیگارد سیاه پوست چند قدم جلوتر اومد انگار که از سمجاتم خسته شده بود .. میخواست که منو از کلاب بیرون کنه ولی با صدایی به خودش اومد و کاری نکرد ..
-اینجا چه خبره لو ؟
لو که همون مرد سیاهپوست بود جواب داد : این دختر سمج میخواد هرجوری شده ویل رو ببینه قربان !
نگاهی به صاحب صدا انداختم ..
یه مرد قد بلند و خوشتیپ .. پوست برنزه و موهای خرمایی داشت و چشمای خوش رنگش  که میتونست جادوت کنه!
مرد خوشتیپ بهم نزدیک شد و گفت : مشکل چیه ؟ 
هول شده بودم میترسیدم زمان رو از دست بدم فقط بریده بریده گفت : ویل .. بمب.. دختر !
مرد نزدیکم شد تا دهنم رو بو کنه عصبی شدم و به عقب هولش دادم و گفتم : داری چیکار میکنی؟
-میخوام مطمن بشم که مست نیستی!!!
-چی ؟ نه ! من مست نیستم من راست میگم
بادیگاردا پوزخندی زدند و مرد خوشتیپ گفت : یه فن دیگه ! جالب بود دختر کوچولو ولی بهتره برگردی خونه نمیخوام برات دردسر درست کنم
با صلابت گفتم : ویل ای ام توی خطره .. باور کنید
در این لحظه صدای جیغ و فریاد از سمت بالا به گوش رسید و بادیگاردی از پله ها به سرعت پایین اومد و زیر گوش لو اروم چیزی رو گفت !
لو با تعجب به من نگاه کرد و با شک گفت : ویل زخمی شده ..
بادیگاردا و مرد خوشتیپ با تعجب به من نگاه کردند ! اوپس مثل اینکه خودمو توی دردسر بدی انداخته بودم !
چند ساعت بعد توی بازداشتگاه بودم ..
فهمیدم که اون مرد خوشتیپ پلیسه ! و من خودمو توی مخمصه بدی انداخته بودم ..
حالا چجوری باید ثابت میکردم که من از جریان بی اطلاع بودم ؟ نمیتونستم بگم یه خوناشام با قدرتای فراطبیعیم ! انسانها نباید تا حد امکان از وجود ما با خبر می شدند ..
فقط به بیتا زنگ زدم و گفتم که جریان چیه و اون جواب داد که با پدرش در میون میزاره !
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب چندتا فحش ابدار نصیب خودم کردم ..
هم سلولی من یه زن چاق و پیر بود که بخاطر دزدی توی بازداشتگاه موندگار شده بود ولی عوضش فک قوی ای داشت و تمام اون چند ساعتی که توی بازداشتگاه بودم سرم رو با حرفای مزخرفش خورد !
دوباره به اتاق بازجویی رفتم و مرد خوشتیپ رو به روم قرار گرفت و پرسید : خب ..
دستم رو توی سرم فرو کردم و گفتم :من هیچی نمیدونم .. قسم میخورم !
-ببین خانوم ؟؟؟
-شادی هستم ..
-شادی .. ما زیاد وقت نداریم باید مجرمو پیدا کنیم تو میتونی کمک کنی نه ؟ مطمن که دختری به معصومی تو نمیخواد مجرم فرار کنه
با عصبانیت گفتم : اگه میزاشتین به ویل کمک کنم اینجوری نمیشد !
-اخه تو چجوری میدونستی این اتفاق قراره بیوفته ..
-برای بار هزارم میگم ! من فقط شنیدم ..
-از کی شنیدی؟
-قیافه هاشونو ندیدم .. محض رضای خدا !
انگار که اقا پلیسه به صداقت حرفام پی برده بود ..یه لحظه به چشمای خستم و صورت خاکی و داغونم نگاه کرد و گفت : حتما خیلی خسته شدی نه ؟
-فقط بزارید برم خونه ..
مرد خوشتیپ لبخندی زد !
یه ساعت بعد توی ماشین اقا پلیسه نشسته بودیم ..
یه ظرف نودل برای من خرید و گفت : بخور ! نگاهی به نودل کردم .. چجوری بدون خون یا طعم دهنده میخوردم
متوجه نگاهم شد و پرسید : نودل دوست نداری؟
-نه دوست دارم .. فقط .. الان میلم به هیچی نمیکشه !
ظرف نودل رو از توی دستم گرفت و با چنگال مقداری از نودل رو جدا کرد و گفت : باید انرژی داشته باشی ..دهنتو باز کن
سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادو گفتم : نه .. خودت بخورش 
سپس به کفشام نگاه کردم ! اقا پلیسه گفت : خب پس تو دانشجویی و برای تعطیلات بهاره به پاریس اومدی نه ؟
-متاسفانه اره !
-نگران نباش .. اگه بیگناه باشی ..
نزاشتم حرفشو تموم کنه و گفتم : من بی گناهم سروان !
-بهم بگو علی(دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
✠ƑįcŧʝôɳąĽ▸ʛԋòst✠
 ) !
سرمو انداختم پایین و گفتم : باور کن علی ..
-تنها زندگی میکنی؟
-وقتی  بچه بودم مادرمو از دست دادم و با نامادریم زندگی میکردم ! البته تا قبل از دانشگاه ..
خیلی وقته ازش خبر ندارم ..
-از کجا میای؟
-من واسه شهرای بزرگ نیستم .. من تو یه شهر کوچیک که حتی بی شباهت به روستا نیست زندگی میکردم ..
-معلومه!
با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : از کجا ؟
-از روحیه شجاع و گستاخی که داری ..
- من داشتم فکر میکردم اینا لازمه ؟
علی پرسید : چیا؟
-اینکه راجبع من تا این حد بدونی ..
-شاید اره ! تو نمیخوای راجبع من بدونی ؟
-اصلا مشتاق نیستم ..
علی لبخند زد و گفت : درکت میکنم ..
سپس ماشین رو روشن کرد و به سمت اداره پلیس راه افتاد
---
بخش چهارم :
در قلعه عقربه چه میگذرد ؟
ملی مشغول مبارزه و شمشیر زنی با وی بود ..
مروا و غ.ل با حسادت به ملی نگاه میکردند ! دختر نوجوون استعداد فوق العاده ای توی شمشیر زنی داشت
در اخر شمشیر از دست وی پرتاب شد و به روی زمین افتاد و ملی با شمشیر گردن وی رو نشونه گرفت ..
وی لبخندی زد و با رضایت به ملی نگاه کرد ..
همه شکارچیان برای ملی دست زدند و ملی به جایگاه برگشت ..
مروا و غ.ل مثل ملی مبارزه نمیکردند .. ملی درست مثل خواهرش شجاع و فرز و چالاک بود !
مطمنا این مهارت ها رو از پدرشون به ارث برده بودند ..
بعد از مسابقه و تمرین شمشیر بازی وی به سمت اتاق الی رفت تا به خواهر نا توان و عجوزش سری بزنه ..
در اتاق رو باز کرد ..
الی روی صندلی چرخ دار به سمت پنجره نشسته بود.. وی گفت : خواهر!
الی صندلی چرخ دار رو به سمت وی برگردوند .. صورت زشت و کریحش معلوم شد
وی پرسید : چرا تغییر شکل نمیدی؟ این صورت اصلا برازنده ات نیست ..
-زیر اون همه پلاستیک خفه میشم .. گاهی نیاز دارم خودم باشم ! هرچند زشت ! هرچند غیر قابل تحمل
وی به روی صندلی مقابل الی نشست و گفت : هنوز هم نمیتونی راه بری؟
-خودت که میبینی .. از روزی که برگشتم توانی برای راه رفتن ندارم ..
-دارم میبینم ولی همه چیز به زودی درست میشه .. سارا و کیمیا در دست مان ! حالا فقط یه مبشر مونده خواهر
الی دندوناش رو بهم فشرد و زیر لب گفت : اهورا !
وی از جا بلند شد : اون خیلی سمجه .. هنوز نمیتونم کنترلش کنم ! حتی نمیدونم چجوری از خلا فرار کرد
الی ابروش رو بالا داد و گفت : احمق نباش وی .. تو باید بهتر از همه بدونی اون چرا از کیمیا و سارا قوی تره ! اون داره چیزی رو تجربه میکنه که دوتا دختر قبلی تجربه نکردند 
وی لحظه ای مکث کرد و گفت : اون دختری که همیشه کنارشه ! اون دختره موذی ..
الی موذیانه گفت : ایسان ..
وی به سمت در اتاق برگشت و گفت : قبل از اینکه بهم نزدیک بشن من کاملا روی اهورا کنترل داشتم ولی الان نه ! نمیتونم کنترلش کنم چون ...
الی ادامه داد : چون ایسان کنترلش میکنه .. تو نفهمیدی برادر احمق من ؟ این قدرته
وی به روی صندلی نشست و گفت : تاریخ دوباره داره تکرار میشه ! ولی نه برای من .. برای پسر کیروش و ماری
الی جواب داد : تو و ماری درست مثل اهورا و ایسان بودید البته تا قبل از اینکه سر و کله اون کیروش مزاحم پیدا بشه ..
وی پوزخندی زد و گفت : نمیخوام خاطراتمو بهم یاداوری کنی الی ..
-خاطرات همیشه عبرت اموزن وی ! کیروش باعث شد تو از ماری دور بشی و امروز اینجا قرار بگیری و وقتی برای بار دوم شانست رو با غزل امتحان کردی این صابر بود که بهت ضربه زد برادر ساده من !
وی پوزخندی زد و گفت : اونا همیشه بهم حسادت میکردند .. چون من از صابر قوی تر بودم و از کیروش فرزتر ! ولی اگه الان اینجام بخاطر خودمه ..
اگه جادوی سیاه رو فرا گرفتم بخاطر خودم بودم .. اگه من الان قدرتمندم بخاطر خودمه نه ماری نه غزل !
-ولی اونا باعث شدند تو از چشم استاد دی اری کی بیوفتی .. نمیتونی اینو انکار کنی ! اونا قلب پاک و سادت رو به بازی گرفتند و تاوانش رو پس دادند ..
ماری و کیروش به درک رفتند .. غزل با خودخواهیاش خودکشی کرد و الان فقط صابر مونده !
-صابر تاوان اشتباهشو پس میده ..
الی خندید و گفت : هیچکس از کارایی که کرده نمیتونه فرار کنه وی .. هیچکس ! تو فقط باید اهورا رو به دست بیاری و این اخرین مرحله برای گام اوله !
-چجوری وقتی با ایسانه به دستش بیارم ؟
الی گفت : این رابطه زیاد دووم نمیاره ! ممکنه تا الانم از بین رفته باشه .. 
وی پرسید : چرا اینو میگی؟
الی با صندلی چرخ دار به سمت کمد تختش حرکت کرد و عکس دختری رو از توی کشو برداشت و به وی نشون داد و گفت : دخترخوندم ! مهرناز .. اون نمیزاره که اهورا و ایسان با هم  باشند ...
وی پرسید : مهرناز میخواد چیکار کنه ؟
-همون کاری که صابر و کیروش با تو کردند ... میخواد به ایسان ضربه بزنه !
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Mαяѕє ، # αпGεʟ ، Berserk ، tyjtfhdhr ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، Interstellar ، sober ، Tɪɢʜᴛ ، L²evi ، *VENUS* ، esiesi ، Apathetic ، omidkaqaz ، ÆҐÆŠĦ ، Faust ، ✘Nina✘ ، The Darkest Light ، Titiw ، ḲℑℳℐÅ ، Silver Sun ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Mason ، funny girl... ، هانی* ، -Demoniac- ، L²evi
#18
قسمت دوم :


بخش 1 :
از زبان مهتاب :


با خوشحالی و شادی وارد اتاق شدم و در حالی که یه اویز گل مانند توی گردنم بود با خوشحالی فریاد زدم : من بردمممم !!!!
سپس توی جام چرخیدم ..
و در همین لحظه بود که چشمم به جناب اقای کله پوک افتاد !
با تعجب پرسیدم : تو اینجا چیکار میکنی؟
مهرزاد روی مبل راحتی کنار تختم لم داده بود .. با این حرف پوزخندی زد و گفت : منتظرت بودم !قرار بود شام رو کنار اتیش بخوریم نه ؟
به کلی یادم رفته بود .. سرم رو خاروندم و گفتم : خب میدونی .. من با تیتان ..
مهرزاد از روی مبل راحتی بلند شد و نزدیکم اومد با دیدن هیکل درشت و ورزیدش ادامه حرفم رو یادم رفت ..
مهرزاد با همون پوزخند مسخرش ادامه داد : توجه کردی از وقتی اومدیم اینجا تمام وقتت رو داری با این پسره میگذرونی؟
چشمام رو چرخوندم و لبم رو غنچه کردم و گفتم : اصلا هم اینطور نیست ..
-خب بزار برات بگم! شام با تیتان .. والیبال با تیتان .. رقص با تیتان!! این چی رو میرسونه مهتاب؟
به پاهام خیره شده بودم و به چشماش نگاه نمیکردم .. جواب دادم : هیچی ..
مهرزاد چونم رو گرفت و گفت : وقتی باهات حرف میزنم به منم نگاه کن !
دستش رو پس زدم و دوباره همون مهتاب قبلی شدم و گفتم : به من دست نزن ! کارای من به تو مربوط نیست !
-چرا مربوطه !!!! من تو این جزیره لعنتی با تو هستم پس کارات بهم مربوطه
پوزخندی زدم و گفتم : انگار اینجا دماغ یکی سوخته نه مهرزاد؟
دستی توی موهاش کشید و گفت : چرند نگو ..
ادامه دادم : پس چرا از وقتی اومدیم اینجا داری زاغ سیاه منو چوب میزنی ؟ هان ؟ 
سپس به در اتاق اشاره کردم و گفتم : اون بیرون کلی دختر خوشگل ریخته .. چرا داری منو تعقیب میکنی ..
مهرزاد بهم خیره شد .. انگار جوابی نداشت! خودش هم دلیل کاراش رو نمیدونست ..
موذیانه ادامه دادم : نکنه قضیه نور ماه و رمان عشقی رو جدی گرفتی؟؟؟
مهرزاد با جدیت گفت : من هیچوقت عاشق تو نمیشم .. از ادمایی مثل تو متنفرم ! ولی من باید ازت مراقبت کنم .. نمیخوام به استاد ایمان جواب پس بدم 
سپس به در اتاق نزدیک شد و گفت : مراقب کارات باش مهتاب! نمیخوام تعطیلاتم رو با دردسرای تو خراب کنم
سپس از در بیرون رفت ..
من روی تختم افتادم و زیر لب گفتم : خیلی مغروری لعنتی ...
از زبان مهرزاد :
از در اتاق بیرون اومدم .. نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خودم که دقیقا کنار اتاق مهتاب بود رفتم
روی تختم نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم و گفتم : چه بلایی داره سرم میاد ! الان باید حواسم رو روی کارم متمرکز کنم ..
روی اهداف ارباب ولی با وجود مهتاب ..
بلند شدم و پنجره اتاق رو باز کردم !  تیتان رو روی ساحل دیدم که کنار جمعی از دوستاش نشسته بود و با موبایلش کار میکرد
واقعا از این پسر متنفر بودم و هیچ حس خوبی بهش نداشتم .. 
از دید خوناشامیم استفاده کردم تا بتونم اتاق مهتاب رو ببینم .. !
پای لپ تاپ نشسته بود و نوشیدنی میخورد .. گاهی میخندید و گاهی جدی میشد ! انگار داشت با کسی چت میکرد
منم لپ تاپ رو روشن کردم .. با دیدن صفحه دسکتاپم خندم گرفت ! مهتاب عکس خودشو در حالی که داشت زبون درازی میکرد روی صفحم گذاشته بود ! لعنتی چجوری رمزم رو پیدا کرده بود؟
ذهنم رو از فکرش خالی کردم و به سمت ایمیلام رفتم ..
حدودا 30 تا پیام از استاد الی داشتم ! ..
چجوری باید میگفتم که نمیتونم ماموریتم رو ادامه بدم؟ دلیلی نداشتم ! برای یه دختر ؟؟
اخرین پیام رو باز کردم و لحظه ای درجا خشک شدم !
به تاریخ پیام نگاه کردم .. همین دوساعت پیش بود ! استاد الی بهم اخطار داده بود که اگه از ماموریتم پا پس بکشم دیگه نمیتونم مهتاب رو ببینم !
چرا مهتاب؟ استاد الی هیچی از ما نمیدونست .. از من خبر نداشت ! چرا میخواست از مهتاب استفاده کنه ؟
سریع جواب دادم : به مهتاب کاری نداشته باش
چند دقیقه بعد جواب اومد : اگه بخوای با ما همکاری کنی اتفاقی براش پیش نمیاد ..
جواب دادم : دستتون بهش نمیرسه ..
-اینقدر مطمن نباش مهرزاد! اون همین الانم دست ماست و کافیه اراده کنیم تا به درک فرستاده بشه
-منظورت چیه؟
حدودا ده دقیقه بعد جواب اومد : از پنجره اتاقت ساحل رو چک کن
با تردید از جا بلند شدم و به سمت ساحل نگاه کردم.. مهتاب کنار تیتان نشسته بودند و با هم میخندیدند
وقتی مهتاب حواسش نبود تیتان به من موذیانه خندید .. شکه شدم ! به سمت لپ تاپ برگشتم و گفتم : راحتش بزار .. با مهتاب چیکار دارید؟
-خودمم نمیخوام مهتاب اسیب ببینه ! ولی به شرط اینکه با ما همکاری کنی مهرزاد
-باید چیکار کنم؟
- در دسترس باش (:
سریع لپ تاپ رو بستم و به سمت ساحل رفتم ولی توی لابی هتل تیتان و مهتاب رو دیدم که دست توی دست داشتند می اومدند ..
بهشون نزدیک شدم .. مهتاب متوجه عصبانیتم شد و سریع دستش رو از دست تیتان جدا کرد..
بهشون نزدیک شدم و با اخم به مهتاب نگاه کرد ! لحظه ای چشمام قرمز شد و مهتاب لبش رو گاز گرفت
تیتان متوجه ما شده بود پس گفت : نمیخوای دوستتو بهم معرفی کنی مهتاب؟
مهتاب در حالی که از رفتار من ترسیده بود بریده بریده گفت : خب .. خب این .. 
تیتان دستش رو جلو اورد و گفت : من تیتانم و شما؟
چند لحظه مکث کردم و به چشمهای مشکوک و براقش نگاه کردم .. حرفی نزدم و با عصبانیت دست مهتاب رو گرفتم و گفتم : بیا بریم ..
مهتاب دستش رو بیرون کشید و با خشم گفت : داری چیکار میکنی؟
فریاد زدم : دارم از دست این روانی نجاتت میدم !
همه نگاها به سمت ما برگشت .. مهتاب خجالت کشید و غرید  گفت : مهرزاد تو تنها روانی اینجایی !
چشمای براق و قرمزش لحظه ای پدیدار شد تا بهم نشون بده تا چه حد ازم متنفره و نمیخواد نزدیکش باشم
سپس به تیتان اشاره کرد و گفت : بیا بریم تیتان ..
خودش به سمت پله ها حرکت کرد و حتی لحظه ای به عقب نگاه نکرد
تیتان با لخند مرموزانه ای گفت : تلاش چشم گیری بود مهرزاد ولی تو نمیتونی با من مبارزه کنی !
یقش رو گرفتم و گفتم : گورتو گم کن لعنتی .. 
-اگه با ما همکاری کنی چیزی پیش نمیاد..
یقش رو ول کردم و غریدم : لعنت به همتون ..
تیتان دست هاش رو توی جیبش فرو برد و گفت : بهتره امشب خودت رو سرگرم کنی مهرزاد.. نمیخوام مزاحم من و مهتاب بشی
با خشم بهش نگاه کردم .. لبخندی زد و گفت : سعی نکن امشبو خراب کنی .. تو یه اصیل زاده ای !
سپس با لبخندی تحقیر امیز به سمت پله ها حرکت کرد .. نمیدونستم باید چیکار کنم 
نمیتونستم به مهتاب حقیقت رو بگم .. اینقدری ازم متنفر بود که حرفام رو باور نکنه! 
باید به فکری میکردم .. نمیخواستم تیتان بهش نزدیک بشه!
از زبان مهتاب :
یکم نوشیدنی برای تیتان ریختم و گفتم : بیا بزن تو رگ پسر ! 
تیتان لبخند زد و به فضا اتاق نگاه کرد و گفت : فکر میکردم تو و دوستت یه اتاق مشترک دارید
هوفی کشیدم و گفتم : من از اون متنفرم ولی یه جورایی از طرف دانشگاه تنبیه شدیم تا تعطیلات رو با هم باشیم
و سپس ادامه دادم : راستی برای رفتار چند لحظه پیشش هم عذر میخوام اون واقعا بی ادب ترین پسریه که میشناسم
تیتان روی تختم نشست و محتوای لیوان رو چرخوند و گفت : به نظرم از تو خوشش میاد
هول شدم و گفتم : چی؟ من ؟ نه ! اون خیلی مغرور و ..حرفم رو ادامه ندادم! و کنارش نشستم و گفتم : خب تو از خودت بگو.. فقط اسمتو بلدم ! اخه خیلی کم حرفی!
-فقط اسم کافی نیست؟ من زندگی پر ماجرایی نداشتم !
با تعجب گفتم : به نظر نمیاد ادم ارومی باشی..
-حالا هستم ..
حس کردم جو سنگینی توی فضا حاکمه.. چندتا خمیازه کشیدم و گفتم : هی انگار من خیلی خوابم میاد؟ تو چی؟
تیتان از جا بلند شد و گفت : همیشه اینکارو میکنی؟
-چ کاری؟
تیتان لیوانش رو روی میز گذاشت و گفت : تظاهر
منم از جا بلند شدم و بریده بریده گفتم : خب .. خب ..
تیتان قدن به قدم بهم نزدیکتر میشد و من عقب تر میرفتم .. در حالی که داشت نزدیک میشد گفت : من فکر میکنم بهتره یکم نرم تر بشی
-چی؟ نرم تر؟ اره حتما ! ولی الان ..
دیگه تقریبا به دیوار چسبیده بودم .. تیتانم رو به روم قرار داشت .. لبخندی زد و دستاش روی دیوار قرار داد و گفت : الان بهترین فرصته؟
زورکی لبخند زدم و گفتم : خب چیزه ....
از زیر دستاش فرار کردم و به سمت در رفتم و گفتم : شاید بهتر باشه بری اتاقت!
تیتان نگاهی به ساعت انداخت و گفت : ولی هنوز خیلی زوده عزیزم ..
بریده بریده گفتم : تینان .. من .. من .. واقعا
در این لحظه برقا خاموش شد و تاریکی همه جا رو فرا گرفت !
من با استفاده از دید خوناشامیم میتونستم همه جا رو ببینم ولی تیتان داشت با دست دنبال من میگشت ..
یهو در باز شد و مهرزاد با چراغ قوه داخل اتاق شد! برای اولین بار با دیدنش خوشحال شدم
مهرزاد گفت : ببخشید .. برق مرکزی جزیره قطع شده و با نیش باز به ما خیره شد
سپس به تیتان اشاره کرد و گفت : بهتره برگردید به اتاقتون! تیتان پوزخندی زد و از کنارم رد شد و با خشم به مهرزاد نگاه کرد و از اتاق خارج شد
مهرزاد چراغ قوه رو کنار گذاشت و یک ان بغلم کرد و گفت : تو خوبی؟ سالمی؟ 
با تعجب گفتم : اره .. 
سپس از تو اغوشش بیرون اومدم و گفتم : مگه قرار بود چیزیم بشه؟
مهرزاد که متوجه رفتار نگرانش شده بود خودش رو جمع و جور کرد و با غرور گفت : به هر حال تو یه خوناشامی و با ی انسان نباید تنها باشی ..
با تعجب گفتم: مهرزاد نمیخوای بگی که تو برق مرکزی رو قطع کردی تا از تیتان مراقبت کنی؟
خندید و گفت : شاید .. 
در حالی که از اتاق خارج میشد گفت : مراقب خودت باش ..
با رفتنش از خوشحالی روی تختم ولو شدم و با ذوق گفتم : میدونستم میدونستم نمیزاری ...


----


بخش 2:
از زبان امیر :


وارد اتاق خواهر کوچیکم شدم ..
به شیشه خورده های زمین و پرده سوخته نگاه کردم ! هنوز تصویر خواهرم جلوی چشمم بود .. خواهر کوچولوم که وقتی داشتم میرفتم اکادمی برام از پشت سر دست تکون داد
مادرم که نگرانم بود و ازم میخواست تا مدام بهش زنگ بزنم و نیکی خواهر بزرگم که ته قلبش از رفتن ناراحت بود!
رو تخت خواهر کوچیکم نشستم و به روی پتو دست کشیدم ..
خاطراتش برام یاداوری میشد :
بعد از مدرسه دنبال تارا خواهر کوچیکم رفته بودم !
زنگ خورد و بچه ها تعطیل شدند .. تارا رو از دور دیدم که با صورتی گرفته و ناراحت گوشه ای ایستاده بود
با خنده نزدیکش شدم و گفتم : مثل اینکه اینجا یه دخترکوچولو ناراحت داریم
تارا اخم کرد و زبونش رو دراورد و گفت : من کوچولو نیستم!
خم شدم تا قدم نزدیکش بشه پس گفتم : اوه اوه .. خب من میتونم این دخترخانوم بزرگ رو به یه بستنی قیفی لخته خونی دعوت کنم؟
تارا با نیش گشاد بهم خیره شد و گفت : دخترخانوم موافقه !!!!
-پس بزن قدش !
توی راه تارا روی جدول پیاده رو راه میرفت و من پایین جدول حرکت میکردم ..
تارا پرسید : امیر به نظر تو من خیلی زشتم؟
-این چه سوالیه؟ مگه میشه ابجی کوچیکم زشت باشه؟
تارا از روی جدول پایین پرید و گفت : ولی همه توی مدرسه بهم میگن زشت و ننر !
دستش رو گرفتم و گفتم : حرف اون دخترای از خود راضی برات مهمه؟ تو یه خوناشامی! ازشون خیلی بهتری
تارا خندید و گفت : یه خوناشام کوچولو ! هنوز دندونامم مثه مال تو و نیکی نشده
-تو فقط 10 سالته شیطون ..
نفس عمیقی کشیدم از جا بلند شدم و به سمت اتاق نیکی خواهر بزرگم رفتم
جای ناخوناش روی در و دیوار پیدا بود! کمدش روی زمین برعکس شده بود.. چراغ اتاقش خورد شده بود و تیکه هاش روی زمین بود
از روی تختش لباسش رو برداشتم و بو کردم ! بوی نیکی بود ..
یاد خاطراتش افتادم:
نیکی با عصبانیت داد : مامان امیر با مسواک من دسشویی رو تمیز کرده
سرو صداش رو از طبقه پایین میشنیدم که با مامانم بحث میکرد و توی اتاقم میخندیدم..
روی صندلی جلوی پی سی نشسته بودم و ادای نیکی رو درمیاوردم
ناگهان در اتاقم باز شد و نیکی با عصبانیت داخل شد و گفت : پسره کله پوک .. منو اذیت میکنی؟ اینو داشته باش!
سپس یه بشقاب کیک سمت من پرت کرد ! بشقای صاف توی صورتم خورد و روی زمین افتاد .. نیکی برام زبون درازی میکرد و میخندید
از جا بلند شدم و گفتم : دختره احمق ! سپس به سمتش رفتم و نیکی به طبقه پایین دوید ..
منم به دنبالش دویدم ! اونقدر سریع بودیم که کل خونه رو به دنیال هم میدویدم تا اینکه بالاخره توی حیاط خلوت دستگیرش کردم و شروع کردم به قلقلک دادنش..
نیکی بلند میخندید و میخواست فرار کنه
هنوز صدای خنده هاش توی ذهنم بود!
امیرعلی وارد اتاق نیکی شد و دستش رو روی شونه هام گذاشت و گفت : داییت پایینه ! بالاخره میفهمیم چه بلایی سر خانوادت اومده امیر
با خشم به امیرعلی نگاه کردم و گفتم : ارزو میکنم اون حرومزاده حقیقتو بهمون بگه
با عصبانیت به سمت طبقه پایین حرکت کردم و با دیدن داییم سر جام خشک شدم ..
دایی با دیدن من از روی مبل بلند شد و با خنده گفت : امیر ! خواهرزاده عزیزم
کلتم رو از توی جیبم در اوردم و به سمت اون لعنتی گرفتم و زیر لب غریدم : اشغال!
امیر علی گفت : امیر ..
داییم دستاش رو بالا برد و پوزخندی زد 
فریاد زدم : لعنتی میدونی تو این کلت چیه؟ توش گلوله نقره ایه ! فقط یکی از گلوله ها تو رو به درک میفرسته! اون پوزخند مسخره رو از چهرت محو میکنم اشغال
داییم با خونسردی گفت: بزن مرد ..
از خشم رنگ چشمام عوض شده بود و دندونای تیزم رو حس میکردم که هر لحظه بزرگتر میشد و میخواست گلوی داییم رو بدره
امیرعلی که متوجه من شده بود گفت : امیر دست نگه دار !
با خشم گفتم : من با دندونای خودم به درک میفرستمت لعنتی .. این گلوله ها کارساز نیست
سپس به سمت داییم حمله ور شدم .. اینقدر مقدار هیجان و خشمم زیاد شده بود که فراموش کرده بودم این مرد برادر مادرمه !
داییم با سه حرکت دستم رو گرفت و پیچوند و روی زمین انداخت سپس با خونسردی گفت : امیر تو نمیتونی با من مبارزه کنی! پس بیا مثه دوتا مرد حرف بزنیم
امیرعلی نزدیک من شد و دستش رو به سمتم دراز کرد.. دستش رو پس زدم و از جا بلند شدم
به حالت عادی برگشته بودم و خشمم فروکش کرده بود! پس گفتم : من حرفی با تو ندارم
هنگامی که میخواستم از در خونه خارج بشم داییم فریاد زد : من میدونم چه بلایی سر مادرت و خواهرزاده هام اومده
به سمتش برگشتم و توی چشمای خونسرد و بی احساسش خیره شدم
چند دقیقه بعد همگی روی مبل نشسته بودیم ..
داییم رو به روی من و امیر علی قرار داشت و با ناراحتی به میز بینمون چشم دوخته بود .. بعد از مدتی مکث شروع کرد :
بعد از رفتن تو به اکادمی اوضاع بهم ریخت! نیکی خیلی پرخاشگر شده بود و مدام با مادرت دعوا میکرد
تارا به عنوان یه خوناشام خردسال توی بحران روحی بدی قرار داشت و من ..
پووفی کشید و ادامه داد : من کلی بدهی بالا اورده بودم ! پنج شرط یه میلیونی رو باخته بودم و پولی نداشتم تا پرداختش کنم
دایی به چشم هام خیره شد و گفت : اونا بهم سه روز وقت دادن اما من نتونستم .. نتونستم 5 میلیون رو بهشون برسونم و اونا ..
داییم سرش رو توی دستاش گرفت و زیر لب گفت : اونا به خونه حمله کردند و و میخواستند اینجا اشوب به پا کنند ولی نیکی جلوشون ایستاد و ..
نفس عمیقی کشید و گفت : اونا نیکی رو به قتل رسوندند
با چشم های متعجب به داییم نگاه کردم .. ادامه داد : مادرت سعی کرد اونا رو بیرون کنه اما اونا به مادرتم رحم نکردند و تارا ... اونا تارا رو با خودشون بردند
امیرعلی پرسید : چجوری چندتا انسان اصیل زاده ها رو به قتل رسوندند؟ مگه ..
داییم جواب داد : اونا انسانای معمولی نیستن امیرعلی ! سالهاست که از وجود ما با خبرن و با ابزارای خاصشون ما رو از بین میبرن!
امیر علی پوزخندی زد و گفت : شکارچیا و گرگینه ها و موجودات خوناشام خوار و حالا هم این انسانای لعنتی! ما قرار نیست تو امنیت باشیم؟
زیر لب گفتم : خطر همیشه کنار ماست ..
داییم سر تکون داد ..
بعد از چند دقیقه سکوت لب باز کردو و پرسیدم : این انسانا کجان؟رییسشون کیه؟ از چه چیزایی استفاده میکنن؟میخوام همه چیزو راجبعشون بدونم !
امیر علی پرسید : میخوای چیکار کنی امیر؟
پوزخندی زدم و گفتم : انتقام !
یک ساعت بعد من و امیرعلی توی گاراج خونه ایستاده بودیم .. به محیط گاراج نگاه کردم و خاطرات بچگیم برام زنده شد ..
من و خواهرم همیشه اینجا بازی میکردیم و پدر بهمون یاد میداد چجوری قدرتامون رو کنترل کنیم .. با یاداوری این خاطرات نفس عمیقی کشیدم
امیرعلی گفت : همه چیز درست میشه پسر ! ما اون لعنتیا رو پیدا میکنیم ..
لبخند تلخی زدم .. در گاراج باز شد و داییم با جیپ رانگلر داخل شد
از ماشین پیاده شد و دوتا ام16 به طرفمون پرتاب کرد .. من و امیرعلی اسلحه ها رو توی هوا گرفتیم
امیرعلی پرسید : فقط این کافیه؟
داییم پوزخندی زد و گفت : تنها چیزی ب درد بخوری بود که توی انبار داشتم
-عالی شد ! حالا باید چیکار کنیم؟
داییم در حالی ک سوار جیپ میشد گفت :میریم به مکزیک !  
با تعجب پرسیدم:مکزیک ؟؟؟ جدی؟؟؟
 داییم جواب داد : هنوزم چندتا رفیق خوب توی مکزیک دارم که میتونن بهمون کمک کنند!
من و امیرعلی به سرعت سوار جیپ شدیم ..


Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
I'll be the one, if you want me to
اگه بخوای من مال تو میشم


Anywhere, I would've followed you
هرجا، دنبالت میومدم
Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
And I am feeling so small
و دارم خیلی کوچک میافتم
It was over my head
بیشتر از حد من بود
I know nothing at all
من هیچی نمیدونم


And I will stumble and fall
و سکندی میخورم و میافتم
I'm still learning to love
هنوز دارم یاد میگیرم عاشق شم
Just starting to crawl
تازه شروع به خزیدن کردم


Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم
I'm sorry that I couldn't get to you
متاسفم که نتونستم بهت برسم
Anywhere, I would've followed you
هرجا، دنبالت میومدم
Say something, I'm giving up on you
یه چیزی بگو، من دارم امیدمو بهت از دست میدم


And I will swallow my pride
غرورم رو قورت میدم
You're the one that I love
تو کسی هستی که دوستش دارم
And I'm saying goodbye
و دارم خداحافظی میکنم


Say Something از A Great Big World ft Christina Aguilera


صدای رادیو رو کم کردم و به نور ماه خیره شدم .. چند ساعتی بود که توی راه بودیم .. امیرعلی روی صندلی عقب به خواب رفته بود
داییم پرسید : به چی فکر میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم : به تارا .. اینکه هنوز زندست یا نه ! اینکه من میتونم پیداش کنم ..
-پیداش میکنیم ..
-زنده؟؟؟
داییم جوابی نداشت
چند دقیقه سکوت کردم و بعد دوباره لب باز کردم و پرسیدم : چرا دایی؟چرا ؟ چرا با خواهرت و خواهر زاده هات اینکارو کردی؟؟اونا خانوادت بودن!
داییم گفت : من نمیخواستم اونا اسیب ببینن ! من نمیخواستم اینجوری بشن .. من ..
دیگه نتونست حرفی بزنه! دوباره به سمت ماه خیره شدم و گفتم : هیچوقت نمیبخشمت .. هیچوقت


---


بخش 3 :
از زبان مرضیه :
فرید دمای بدن دختر کوچولو رو گرفت و زیر لب گفت : واقعا بالاست !
دخترکوچولو جیغ و فریاد میکشید و کمک میخواست ! انگار چیزی توی وجودش ازارش میداد و میخواست از درون خفش کنه
مارگاریتا دست دختر بچه رو سفت گرفته بود .. هر آن امکان داشت از روی تخت بلند بشه و همه چیزو بهم بریزه فرید فریاد زد : مرضیه برو دکتر سالواتورو  رو پیدا کن ..
تند تند سرمو تکون دادم ولی همین که خواستم از اتاق خارج بشم دکتر سالواتورو  رو جلو در دیدم ..
دکتر به خونسردی و اروم اروم به دختربچه نزدیک شد .. سپس به فرید و مارگاریتا گفت که رهاش کنند! مارگاریتا با لهجه اسپانیایی خاصش گفت : ولی دکتر اون ..
-ولش کن مارگاریتا ..
مارگاریتا دستای دخترک رو رها کرد و دخترک فریاد بلندی کشید! دکتر دستش رو به روی پیشونی دختر قرار داد و زیرلب گفت : نیمه شیطانی !
مادر دختر سراسیمه به اتاق اومد و به اسپانیایی فریاد زد : دخترم ! کمکش کنید ..
دکتر سالواتور نفس عمیقی کشید و به اسپانیایی جواب داد : روح شیطانی اون رو تسخیر کرده !
مادر با التماس جلوی پای دکتر افتاد و گفت : نه دکتر! اون دخترمه ..
من شونه های مادر رو گرفتم و گفتم : اروم باش عزیزم !
مادر در حالی که گریه میکرد رو به من گفت : کشیش رو خبر کنید ! کشیش کمک میکنه.. 
دکتر سالواتور زرلب گفت : هیچ کشیشی کمک نمیکنه .. مارگارت ببرش بیرون
مادر دست و پا میزد و جیغ میکشید .. من سعی میکردم کنترلش کنم ! فرید دستای دخترک رو گرفته بود و دکتر مشغول خوندن وردی بود ..
مارگارت مادر رو به بیرون از اتاق برد و در رو بست!دکتر چاقویی رو برداشت ..
فرید با تعجب گفت : میخواید چیکار کنید؟
-میخوام شیطان رو از بین ببرم!
صدای جیغ و فریاد مادر هنوز از پشت در به گوش میرسید .. دختر کمی ارومتر شده بود و ریز ریز اشک میریخت
دکتر مشغول تیز کردن چاقو شد .. من و فرید با تعجب به هم نگاه کردیم ! دکتر میخواست یه دختربچه رو بکشه؟ 
پس گفتم : این نمیتونه اخرین راه باشه ! نباید اونو بکشیم ! اون فقط یه بچست ..
دکتر سالواتورو  پوزخندی زد و گفت : سالهاست که این اخرین راهه ! سپس به دخترک نزدیک شد و به فرید گفت : دستای دختر رو ول کن!
فرید دستور دکتر رو اجرا نکرد و به من خیره شد..دختر بیچاره زبون باز کرد و گفت : نه من نمیخوام بمیرم به من کمک کنید! سپس به بازوی فرید چسبید و در حالی که گریه میکرد گفت : خواهش میکنم من نمیخوام بمیرم !
دکتر سالواتور از همیشه بی رحم تر شده بود چاقو رو بالا برد تا با ضربه ای دختر بیچاره رو از پا دربیاره .. ولی فرید دست دکتر رو توی هوا گرفت و گفت : نمیتونی اینکارو با یه بچه بکنی ... سپس چاقو رو به گوشه ای انداخت
دکتر سالواتور با تعجب به من وفرید نگاه کرد و گفت : شما دوتا کاراموز میخواید از یه شیطان دفاع کنید؟ ایا اهریمن هستید؟
سالهاست که روح شیطان مردم رو تسخیر میکنه ! و تنها در صورتی نجات پیدا میکنند که از بین برن ! شما میخواید شیطان رو رها کنید؟
من با صلابت گفتم : دکتر ! ما اینجا اومدیم تا روی گیاها تحقیق کنیم ! نه اینکه قاتل کسی باشیم .. هر چند که روح شیطانی تسخیرش کرده باشه .. ما میتونیم براش یه راهی پیدا کنیم 
فرید تایید کرد و گفت : اره ! ما یه راهی براش پیدا میکنیم .. هر راهی به جز مرگ
دختربچه با قدردانی به من و فرید نگاه کرد ولی همچنان به بازوی فرید چسبیده بود انگار که پناه دیگه ای نداشت! اگه میدونست ما خوناشامیم باز هم ما رو منجی خودش تصور میکرد؟
دکتر سالواتور پوزخندی زد و گفت : هیچکس حاضر نشده خطرش رو به جون بخره ..! باید منشا رو پیدا کنید
فرید پرسید : منشا کجاست؟
دکتر در حالی که توی اتاق راه میرفت گفت : مشکل همینجاست .. منشا در حال حرکته .. هر جایی که میرسه چند نفرو تسخیر میکنه ! اگه منشا رو از بین ببرید روح بقیه ازاد میشه
من با تعجب پرسیدم : منظورتون چیه که منشا در حرکته؟ یعنی منشا یه انسانه؟
دکتر با ناامیدی گفت : نمیشه اسمشو انسان گذاشت ! اون یه قاتل بی رحمه .. اون خود شیطانه! فریبکار و زیباست
فرید پرسید : شما اونو دیدید؟ 
دکتر سالواتور نزدیک پنجره شد و بعد از چند لحظه گفت : نه من ندیدم اما یه داستانی هست که میگفت در سال  1765 دوک چالرز بانز ساحره مخصوصش رو جلوی چشم مردم به قتل رسوند اما هشت سال بعد توسط خود ساحره به قتل رسید ..
فرید رسید : این چی رو میرسونه؟
دکتر سالواتورو  گفت : ساحره نیمه شیطانی وجودش رو رها کرده بود ! بدون اینکه اون نیمه رو از بین ببره .. بعد از اینکه به قتل رسید نیمه شیطانیش دوک رو نابود کرد ..
من پرسیدم : اگه نیمه شیطانی میتونه برای خودش ازاد باشه و هرکاری که میخواد بکنه پس به نیمه مثبت چه احتیاجی داره؟
دکتر جواب داد : موضوع همینه .. نیمه شیطانی بدون نیمه اصلیش ضعیفه ! برای همین میخواد کامل باشه .. بدون نیمه اصلیش راحت از بین میره .. بدون نیمه اصلیش همیشه مخفی میشه
فرید گفت : پس ما باید اول خودشو پیدا کنیم ! یعنی هردوتا نیمه رو .. بعد نیمه شیطانی رو از وجودش بیرون بکشیم و از بین ببریم !
سالواتورو  گفت : هنوز یه مشکلی هست ! ما نمیدونیم چجوری باید نیمه خوب و بد رو جدا کنیم .. 
من گفتم : همونجوری که ساحره تونست جدا کنه ..
-درسته ولی ساحره خودش خواست .. از کجا معلوم منشا ما بخواد از نیمه شیطانیش خارج بشه؟
من و فرید حرفی نداشتیم .. ناگهان دختر کوچولو گفت : اون پلیده .. 
فرید دختر رو از بازوش رها کرد و پرسید : منظورت چیه؟
دختر گفت : من دیدمش ! اون بهم گفت اگه با من کامل بشه میتونیم کلی تفریح کنیم .. میتونیم بازی کنیم !
دکتر سالواتورو  گفت : به حرفاش گوش ندید ! اون هنوز یه نیمه شیطان تو وجودشه که ممکنه دوباره بیدار بشه !
فرید توجهی نکرد و گفت : چه بازی ای؟
دختر با چشمای معصومش گفت : اینجوری نمیتونم حرف بزنم میشه دست و پام رو باز کنید؟
دکتر سالواتورو  گفت : نه نه !
اما من و فرید توجهی نکردیم و دست و پای دختر رو باز کردیم .. دکتر سالواتور با عصباینیت نزدیک ما شد و گفت : مگه نگفتم باز نکنید؟
فرید فریاد زد : اون فقط یه بچست !
دختر در حالی که داشت مچ دستاشو میمالید گفت : راست میگه .. من فقط یه بچم !
سپس از جا بلند شد و به طرف دکتر اومد و در حالی که لبخندی به لب داشت رو به فرید گفت : میدونی اون  چه بازی ای بود؟ 
پوزخندی زد و رو به دکتر گفت : بازی با جون ! سس با گفتن از حرف ضربه ای به گلوی دکتر سالواتورو  زد و پنجره رو شکست و از اتاق خارج شد !!!
سرعتش به قدری زیاد بود که من و فرید نتونستیم جلوشو بگیریم ..
مارگاریتا با شنیدن سر و صدا داخل اتاق شد و با دیدن تن بی جون دکتر سالواتور که غرق خون بود پرسید گفت : چی شده؟؟؟ دختره کجاست؟؟؟
من با نگرانی و در حالی که وحشت زده بودم و تن دکتر رو بغل کرده بودم گفتم : فرار کرد !!!!!!
چند ساعت بعد من و فرید توی اتاق دکتر نشسته بودیم ... فرید گفت : لعنت به من! من واقعا احمقم .. نباید ازادش میکردم
-منم همینکارو کردم فرید .. ما اشتباه کردیم و نزدیک بود دکتر سالواتورو  از دست بدیم!
فرید با عصبانیت گفت : شاید بهتر بود میزاشتیم دکتر اونو از بین ببره .. از اون از ما بهتر میدونه مرضیه ..
-نه فرید .. خود دختربچه هم نمیدونه داره چیکار میکنه ! مگه معصومیت نگاهش رو ندیدی؟
فرید از جا بلند شد و گفت : اونا همش نقشه بود .. مگه ندیدی دکتر سالواتورو گفت نیمه شیطانی فریبکاره ؟
با ناراحتی به زمین چشم دوختم در این لحظه مارگاریتا داخل اتاق شد و گفت : حال دکتر خوبه ! ولی هنوز بهوش نیومده .. نگران نباشید
نفس عمیقی کشیدم ولی فرید هنوز اروم نشده بود ! پس گفت : باید منشا رو پیدا کنیم مرضیه .. 
با تعجب گفتم : چجوری؟ منشا در حال حرکته !
-باید یه جوری پیداش کنیم .. این تنها راهه
مارگاریتا گفت : شاید من بتونم کمکتون کنم ! 
با تعجب بهش نگاه کردیم .. مارگاریتا تیکه پارچه ای رو به سمت من گرف و گفت : این تیکه پارچه توی دستای دختربچه بود .. وختی اوردنش اینجا! شاید به دردتون بخوره
سپس گفت : من باید برم به دکتر برسم .. شما دنبال سرنخ باشید !
فرید پارچه رو ازم گرفت و بو کشید و گفت : این بو خیلی برام اشناست .. در حالی که خوشکم زده بود گفتم : این بو .. بوی استاد ملیکاست !
فرید با تعجب گفت : استاد ملیکا؟ من فکر میکردم اون مرده ! بعد از اتفاقی که توی زیرزمین افتاد .. تو مطمنی؟
سرم رو اروم اروم تکون دادم ..
فرید زیرلب گفت : پیچیده شد !
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، ÆҐÆŠĦ ، Faust ، Tᴀᴍᴏʀᴀ Pɪᴇʀᴄᴇ ، # αпGεʟ ، sober ، Berserk ، omidkaqaz ، esiesi ، The Darkest Light ، ✘Nina✘ ، Tɪɢʜᴛ ، Apathetic ، tyjtfhdhr ، || Mιѕѕ α.η.т || ، Silver Sun ، *VENUS* ، funny girl... ، Titiw ، Interstellar ، هانی* ، eli khanoom ، -Demoniac- ، ρяіηcεss~Αιοηε ، ρѕуcнσραтн ، ຖēŞค๑໓


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان