امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم

#11
قسمت نهم:

از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه!
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم!
سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟
من:کدوم!
_:همونی که تو بیمارستان بود.
نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره!
منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور!
این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مشکلی با این قضیه ندارین؟
پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی دوسش داری!
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم!
من:چرا گفتم!
سرشو اورد بالا و گفت:خب پس حرفی نمیمونه.
من:یعنی قبول کردین؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:مگه همینو نمیخواستی!
دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
فقط بهش بگو باید ببینمش!
من:منم همینو میخواستم! میخوام باهام بیاین خواستگاری!
لبخند کجی زد و گفت:خواستگاری؟
من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم!
_:خوبه!اما باید بدونی رضایت من دلیلی نمیشه واسه رضایت مادرت! اگه بتونی اونو راضی کنی خواستگاری هم میریم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم!
من:اهان پس نقشتون اینه!
با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میکنی!من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگه میخواستم مخالفت کنم اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم!
من:انتظار داری بعد از اون ماجراها حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری مگه نه؟!منم میخوام این فرصتو بهت بدم! انشگت اشارشو گرفت بالا و گفت:اما پشیمونیش پای خودت!
من:مطمئنم که پشیمون نمیشم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفی باقی نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش! هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری نمیخوام راضی بشه فقط میخوام حضور داشته باشه!
تو چشمام خیره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتی که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست!
سرموتکون دادم و گفتم:باشه!
ولی همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد و گفت:خب دیگه بهتره بریم پایین!
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله!
من:بابا!
برگشت سمتم!از حرفی که میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختی به نفع من بود نمیخواستم همین شانسی هم که به این راحتی به دست اورده بودم رو از دست بدم!
سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی! بهتره بریم!
بعد از پله ها پایین رفتیم!
وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت میز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما نگاه کرد بابا چیزی نگفت و نشست سر میز!
مامان غر غر کنان گفت:خوبه والا میان منشی پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بی چشم و رویی پیدا شده!
قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم. حقش بود هر چی درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه!
_:باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگیره! تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چی؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری کی؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همین دختره!
مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفی کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزنی؟
_:چی داری میگی؟یعنی تو قبول کردی؟
من:مامان!
با حرص برگشت سمتم و گفت:مامان و کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بی کس و کار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه!
بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن!
مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعنی تو میگی دختر معصوم خواهر من کمتر از یه دختر بی کس و کاره؟!یعنی دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم!
سرمو به دوطرف تکون دادم و گفتم:محض اطلاعت مادر من مطمئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتی بهش نزدیک بشم چه برسه به این که باهاش زندگی کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب دارن....
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چیزی بگم مامان همشو انگار میکنه و در اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه!
رفتم سمت پذیرایی و درحالی که کتم رو بر میداشتم گفتم:خداحافظ .
و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و تکیه دادم به صندلی دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم حد اقل جای شکرش باقی بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولی هنوز هم موافقت بابا برام عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی قدیمیم زنگ خوزد.
از تو داشبورد درش اوردم
من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چی شد؟
_:همون طور که خواستی مجبورش کردم شب بمونه!
من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ میزنی؟
_:نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم!
من:خوبه ببین میخوام حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چی کار کردی گذاشتی برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ولی هنوز کسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختی به من خبر بده! یادت باشه اگه امیر چیزی بفهمه برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گیر بیفتی!
_:میدونم!
صداشو اورد پایین و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوشی رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه چینی گفتم:میدونی الان شوهرت کجاست؟
_:تو همونی که صبح زنگ زدی؟تو کی هستی؟چی از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدر کشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه!
من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !!
_:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتونی زنگ بزنی سر کار شوهرت ببینی واقعا سر کاره یا نه!شب خوبی رو داشته باشید!
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!
*********
آوا
در حالی که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم ! اصلا حواسم به فیلم نبود میترسیدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلایی سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند!
شماره ناشناس بود .
من:بله؟
کسی جوابمو نداد .
من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد!
با حرص گفتم:مرض داری؟!
.....
گوشی رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل.
پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم.
میترسدم ولی دقیقا نمیدونستم از چی!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم!
رفتم دم پنجره مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.انتظار داشتم بیاد بالا ولی نیومد!
منم به ناچار رفتم که بخوابم!
فردا ظهر وقتی رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام!
نگاهی سر تا پای من کرد و با بی تفاوتی سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر میزم!
داشتم لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه!
سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به میز!
با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده بودم چپ دستی!
به دستم یه نگاه انداختم و گفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کنی هم با یه نفر رابطه داشته باشی!
نگاهش کردم و گفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه!
چشماش گرد شد! یعنی فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:یعنی میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کنی؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی!
پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پر رویی!
دستشو زد به کمرشو گفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غیر از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولین دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدونی اگه به دستش می اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش می اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکنی پس حرف زیادی نزن!
_:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی!
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا و گفتم:ما قراره ازدواج کنیم!
پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با یه پیر دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف میزنی!
از جام بلند شدم و چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم!
به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد. بعد سریع یه پوزخند نشوند رو لباش و گفت:ترجیح میدم پیر دختر باشم تا یکی مثله تو!
یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی کجی روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفت و در حالی که میرفت سمت اتاقش گفت:من نه بی کس و کارم نه بی سواد و بی پول.
تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب زود از هم میپاشه!
چشمامو تو حدقه تکون دادم و گفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم میرسیم!فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم!
سرشو تکون داد و رفت تو اتاق!
آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام.
نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبی کردن من بود
مشغول نوشتن شدم ولی فکرمو بدجور مشغول کرده بود.
یعنی مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعنی هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چی؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل اینبا بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگی مشترک چیه چه برسه به این که بخوام به بهترین شکل انجامش بدم!
خودکارو به حالت عصبی بین دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی میز اگه باهاش ازدواج میکردم و سرم هوو میاورد؟!
اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که....
همون موقع صدای مهرانو نشیدم.
_:باشه... ساعت 9 !
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشی حرف میزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بی حوصلگی گفتم: سلام!
باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم!
اومد جلو و خودکارو از دستم گرفت و گفت:خوبی؟!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگیرم
دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم!
باز دستمو دراز کردم!
دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم و گفتم:نکن!
دستشو گرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگیرمش ولی من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد.
با تعجب نگاهش کردم!
دستشو اورد پایین خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا بگو چته!
گفتم:هیچی!
خواستم بشینم که دستشو دور کمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست!
با درموندگی گفتم:به خدا هیچی نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند!
ولی بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولی چنین قصدی نداشت. بدون توجه به حرف گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتی مریضا میان همینجوری باشی؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرمو گرفتم پایین و گفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟!
منو کشوند سمت اتاق!
من:چی کار میکنی؟
منو کشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟!
دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسی!
با لبای اویزون نگاهش کردم!
لپمو کشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش! هوم؟
فقط نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:خب حالا بگو چی شده!
یه ذره هلش دادم عقب ولی هیچ حرکتی نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفی کردم و گفتم:هیچی نیست!
_:هیچی؟
من:هیچی!
منو بغل کرد و گفت:که هیچی!
داشتم له میشدم.من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه!
سرمو گرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور!
اروم گرفتم ببینم چی میخواد بگه!
پیشونیشو چسبوند به پیشونی منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد!
با چشای گرد شدم نگاهش کردم!
خندید و گفت:دقیقا منم وقتی شنیدم مثه تو شدم!
من:یعنی.... یعنی..
ادامش تو دهنم نمیچرخید!
مهران:اره یعنی این که با خواستگاری هم موافقه!فقط یه چیزی!
لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزنی!
خودمو کشیدم عقب و گفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگرانی گفتم:چی کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه...
_:اخه نداره!فقط میخوام یه چیزی رو بهت بگم.اگه خواست حرفی بزنه که با درگیر کردن فکرت یا تهدید یا هر چیز دیگه که تورو منصرف کنه قول بده روت اثری نذاره!
مردد نگاهش کردم .
گفت:چیزی و.اسه پنهان کردن نیست! تو منو میشناسی مگه نه!
یاد اون دختری افتادم که تو خونش بود. یه دفعه قلبم فشرده شد.بغضمو قورت دادم و گفتم:باشه!
_:افرین دختر خوب!
چشمای نگرانمو دوختم بهش و گفتم:کی میخواد منو ببینه!
نشست روی صندلیشو گفت:همین امشب!
من:چی؟امشب؟
دستمو گرفت و گفت:اره!
من:اما من نمیتونم...
_:اما نداریم! گفتم که من باهات میام میشینم تو ماشین حرفاتون که تموم شد خودم میبرمت! هیچ خطری هم نیست قول میدم!
من:اما اگه یه نقشه ای کشیده باشه چی؟اون بابایی که من دیدم عمرا راضی بشه!
سرشو تکون داد و گفت:خب اره خودمم مشکوکم!
دلم ریخت . نمیخواستم دوباره پامو به کلانتری بکشونه!من:پس چرا میخوای منو بفرستی پیشش
_:چون گفته اول باید تورو ببینه و باهات حرف بزنه بعدا میاد خواستگاری
من:این یه کم عجیب نیست!
لبخندی زد و گفت:میدون»! راستش منم همچین انتظاری از بابا نداشتم ولی چاره دیگه ای نداریم! نمیخوام حالا که موافقت کرده حالا به ظاهر یا واقعیت زیاد طولش بدیم چون ممکنه همین رضایتی که فکر میکنیم الکیه هم به مخالفت تبدیل بشه. اینجوری کارمون سخت میشه!اونوقت تو هم که منو بدون خواستگاری قبول نداری دیگه هیچی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:این چه حرفیه؟من قبولت دارم!
لبخندی زد و گفت:پس مطمئن باش هیچی نمیشه! فقط کافیه بری باهاش حرف بزنی. هر چیزی گفت تو مصمم باش خب؟!
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم و گفتم:نکنه واقعا یه چیزی هست؟
اخم شیرینی کرد و گفت:دستت درد نکنه!
من:شوخی کردم!
لبخند زد و گفت:خب پس حله!
فکر حرف زدن با باباش خیلی برام وحشتناک بود ! اخرین چیزی که ازش دیدم نشون میداد خیلی ادم بی منطقیه!
لبامو جمع کردم و به مهران نگاه کردم.
_:باز چیه؟
نگرانی که بابت حرفای گلسا داشتم با خبری که مهران بهم داده بود چند برابر شده بود.
اهی کشید و گفتم:من میترسم!
_:از چی؟
شونه هامو انداختم بالا و تکیه دادم به میز.
دستمو کشید و گذاشت رو قلبش و گفت:این چیه؟
من:چی؟
_:همینی که دستت روشه!
متوجه منظورش نشدم!
لبخند مهربونی زد و گفت:میبینی چطور میزنه؟
تازه فهمیدم منظورش قلبشه!
_:تا وقتی قلب یه مرد اینجوری واسه یه دختر میتپه اون دختر نه باید از چیزی بترسه نه نگران باشه!چون اون مرد عاشق همه جوره هواشو داره!
خودمم حس میکردم که لپام گل انداخت!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:مطمئنی؟
_:از چی؟
مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:این که دوستم داری!
از جاش بلند شد دستمو رو سینش فشرد و با حالت عجیبی که تا به حال ندیده بودم گفت:تو چی؟دوسم داری؟
همین که خواستم لب باز کنم منو کشید تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام!
خشکم زده بود! اصلا انتظار نداشتم چنین کاری بکنه! لباش بی هیچ حرکتی روی لبام ثابت مونده بود!
نبضمو حتی رو صورتم هم حس میکردم!نمیدونستم باید چی کار کنم! این دفعه مثل دفعه قبل نبود. واقعی تر بود.
به چند ثانیه نکشید که لباشو کشید عقب ولی همچنان صورتش نزدیک صورتم بود!
نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بیرون دادم!
اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن!
چشماش روی من بود ولی من خجالت میکشیدم نگاهش کنم!
تمام بدنم به وضوح میلرزید!
زبونم بند اومده بود!
دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری!
لبمو گزیدم!
سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم!
چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گیر کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد.
دیگه برام مهم نبود که کی چی میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتی درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که مهران بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم!
تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد.
_:سلام آقای.....
صدای مرد ناشناسی که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد.
یه دفعه خودمو از مهران جدا کردم!
مهران هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد.
مرده با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:ببخشید خانوم دکتر گفتن امروز منشی نیومده.
پشتمو کرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم!
بدون هیچ حرفی درو بست و رفت!
دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:گلسا...
بعد چشمامو رو هم فشار دادم.
مهران :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد!
متوجه منظورش نشدم. ولی از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم!
مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حالی که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم!
سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بیرون؟
شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه!
اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بیرون!
_:مگه جرم کردی؟!
هیچی نگفتم!
سرشو اورد جلو و گفت:این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟!
هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور!
خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره!
لبامو جمع کردم
لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن!
سرمو تکون دادم .
و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:اوا؟
برگشتم سمتش!
لبخندی زد و گفت:دوست دارم!
لبخندی زدم و اومدم بیرون!
به مردی که به در خیره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسیر در تا پشت میز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بون این که نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای رفیعی؟!
_:بله ... بله!
من:بفرمایید داخل لطفا!
شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود!
بعد از رفتن اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم.
ساعت هشت بود گلسا نیم ساعت پیش بدون این که حتی خداحافظی کنه از اتاقش بیرون اومد و رفت.
پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!مهران از اتاقش اومد بیرون و گفت:خب دیگه پیش به سوی بابا!
با نگرانی نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:بریم!
کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همین که سوار اسانسور شدیم مهران دستشو حلقه کرد دور شونم!
من:مهران نکن یکی میبینه!
خندید و گفت:تقصیر خودته!
من:تقصیر من؟!
سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام!
دستشو باز کردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته!
در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشین شدیم.
نیم ساعت بعد مهران رو به روی یه رستوران توقف کرد . یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:هنوز نه نشده!
دستامو که میلرزید مشت کردم و روی پام فشار دادم.
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟!
سرمو تکون دادم!
ماشینو خاموش کرد و گفت:بیا بریم پایین!
از ماشین پیاده شدم!
یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خبو به نظر برستم مانتو و شالمو صاف کردم و دنبال مهران راه افتادم!
وارد رستوران شدیم
مهران به مردی که پشت میز نشسته بود گفت:میز رزرو اقای مجد!
اون مرد به یکی از میزا که دورش صندلیایی به حالت مبل چیده شده بود اشاره کرد و گفت:میز 87
مهران سرشو تکون داد و دست منو گرفت . با هم رفتیم سمت میر و رو به روی هم نشستیم!
دستامو گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم و گفتم:کاش زودتر می اومد!
دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:تو نمیدونی اون روز تو کلانتری چیا بهم گفتن!مجبورم کردن برم واسه معاینه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاق بیفته!
دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته!
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون.
با تعجب نگاهم کرد گفتمن:ممکنه بابات بیاد و ببینه!
لبخندی زد و گفت:باشه!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:چی میل دارین؟
مهران سرشو برد بالا و گفت:منتظر کسی هستیم!
اونم سرشو تکون داد و رفت!
هنوز ده دقیقه مشده بود که بابای مهران وارد رستوران شد . من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش رو کردم به مهران و گفتم:اومد!
مهران برگشت سمت ورودی!
باباش داشت می اومد سمت ما. هر دومون از جا بلند شدیم
مهران گفت:سلام!
اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من منی کردم و گفتم:سلام .. اقای مجد!
نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد!
مهران با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون میذارم!
باباش نشست پشت میز و گفت:باشه!
مهران به من نگاهی کرد و گفت:فعلا!
با نگرانی نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در!
هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد و گفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟!
من:نه نه... ببخشید!
بعد سریع نشستم سر جام!
نگاه خیرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغییر کردی!
حرفی نزدم!
پوزخندی زد و گفت:اینطور که یادمه ادم ساکتی نبودی!
در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم!
اینبار تا تحکم بیشتری گفت:میخوای همینطور ساکت بشینی؟!
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبی به نظر نمیرسید کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد!
سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چی باید بگم؟!
ابروهاشو داد بالا و گفت:خیالم راحت شد فکر کردم مهران یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده!
نباید خودمو می باختم میدونستم تو مدتی که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولی نباید میذاشتم . باید میفهمید من همون دختریم که حقیقتایی که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتی اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟!
با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنین حرفی رو نداره!
خیلی سریع به حالت جدی خودش بزگشت و گفت:میدونی زبونت خیلی نیش داره؟!
من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسی کنم!
خنده ای کرد و گفت:تو 18 سالته درسته؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
یه ذره نگاهم کرد و گفت:جالبه!
منتظر بودم که بگه چی براش جالبه ولی به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعی که الان به خاطرش اینجاییم!
صدامو صاف کردم و گفتم:میشنوم!
دستاشو گذاشت روی میز و گفت:اینجور که معلومه تصمیمتون جدیه!
با قاطعیت گفتم:بله!
_:میدونم برات عجیبه ولی من نه امروز نیومدم اینجا که باهاتون مخالفت کنم !
با تعجب گفتم:پس چی؟
دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همین چه موافق باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه دختر بی کس و کار یواشکی ازدواج کرد و رفت!
بی کس و کار! این لقبی بود که هر کسی از راه میرسید بهم میداد حتی وقتی داشتم نقش یه پسرو تو زندگی بازی میکردم.دیگه برام عادی شده بود من کسی رو نداشتم اره ولی اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره!
گفتم:شاید بی کس و کار باشم ولی...
حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همین ولی اینجا اومدم! میخواقانعم کنی که برای پسرم مناسبی!بهم بگو به عنوان یه عروس چی داری که بهش افتخار کنم!
پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقیر کنه!میدونستم چیز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولی حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم
من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره . من واقعا هیچی ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبی واسه پسرتونم .
_:پس چرا تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی؟فکر نمیکنی پسر من لیاقت بهترینا رو داره؟!
راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسیدم جلوش کم بیارم ولی نباید خودمو میباختم.
گفتم:تا تعریف شما از بهترینا چی باشه!
اخمی کرد و گفت:چطور؟
من:بهترین از دید شما چیه؟دختری که یه خونواده عالی داره!تحصیلات انچنانی داره؟
پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزی و با عشق بهش شام بدی و خونشو واسش تمیز کنی؟
من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم!
با تعجب نگاهم کرد .
من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارمک ولی من تو این مدت کم چیزایی از زندگی پسر شما فهمیدم که شما تمام مدتی که پدرش بودین نتونستین درک کنین! زندگی همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقر کامل زندگی کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام. بدون تحصیل هیچکس حتی ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چیزای مهمتری هم هست اقای مجد همونقدر که پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بی تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره!
خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟
من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغییر بده!
لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره!
نگاهش کردم سرشو تکون داد و گفت:میدونم با خودت فکر میکنی پرتجربه ی عالمی ولی چه بخوای چه نخوای من چند تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!اگه تصمیمت اینه که با پسر زندگی کنی این انتخاب خودته ولی پشیمونیش با خودت!نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولی دنیای شما دوتا متفاوته!
من:خب یکیش میکنیم!
_:باشه!حرفی نیست ولی بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هر کس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدایی نکرده تو زندگیتون اتفاقی افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر....
ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بی سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج بزرگ از تحقیر و تمسخر اماده کن چون کسایی که از این به بعد میبینی هیچکدوم تورو به عنوان یه عوض واقی نمیپذیرن.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:واسم مهم نیست!ما همدیگه رو دوست داریم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه !ولی من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکنی!
من:نه! زندگی من خیلی سخت تر از اون چیزی بوده که شما فکر میکردین!
نگاهم کرد و گفت:خودت معنی حرفمو خیلی زود میفهمی!
نگاهش کردم و هیچی نگفتم من از پس همه اونا بر می اومدم مطمئن بودم! مهران ارزششو داشت.
دستشو گذاشت روی میز و گفت:خب حرفام تموم شد!بهتره بهشون فکر کنی! تو یه دختر جوونی 18 سال چیزی نیست فکر نکن با ازدواج با مهران تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمایی رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی!
من:من نمیخوام با مهران مشکلاتمو حل کنم اقای مجد!
سرشو تکون داد و گفت:ولی اینطور به نظر میرسه! راستی از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام!
یه جورایی داشت اعلام جنگ میکرد ولی این تهدیدا به من سازگار نبود.
سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت میرسیم خانوم!
مهران
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. از تو داشبرد درش اوردم و گفتم:سلام!
_:سلام مهران خان خوبین؟
من:ممنون!شما خوبی؟
_:مرسی!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه باهاش کار نمیکنم!
من:خوبه! مطمئنی که بازم همون جا میره؟
_:اره! با قبلی هم همینجا بوده!
من:باشه !فقط کافیه خودتو از امیر دور کنی!
_:همین کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم خریدم!
من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستایی که اونجا داری هم رابطتو قطع کن!
_:باشه!
من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس!
_:مرسی!
من:دیگه با هم کاری نداریم !اگه چیزی بود خودم بهت زنگ میزنم خب؟!
_:باشه!
من:پس فعلا خداخافظ!
گوشی رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبرد که یه نفر زد به شیشه!
سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایین کشیدم!
سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون تموم شد!
یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربع هم نشده بود.
_:من دارم میرم!
من:باشه.
خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:مهران؟
با تعجب گفتم:بله؟
_:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولی اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
دیگه حرفی نزد و رفت. این یعنی همه چی خوب پیش رفته بود؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو رستوران. آوا به یه نقطه خیره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتی نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد!
لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت!
با تعجب گفتم:یعنی هیچ مخالفتی نکرد؟
پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه!
من:یعنی قبول نکرد!
نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد!
من:پس چی؟!
_:انتظار داشت من کنار بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:ولی ما بردیم مگه نه!
سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا!
دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگیریم!
بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم!

چیزی به اومدن بابا و مامان نمونده بود. کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پیراهن توسی پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام!
زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شیرینی که روی میز بود انداختم و رفتم سمت ایفون!
قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم.
درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بیرون اومدم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا !
بلندی زدم و گفتم:سلام!
اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟!
من:مامان!
رو کرد به بابا و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
بابا سرشو تکون داد و گفت:مگه قرار نشد این بحثو تموم کنیم؟!
مامان اهی کشید و هیچی نگفت!
شیرینیا رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا!
همون طور که از پله ها بالا میرفتیم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد!
برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی اوا انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزنین لطفا!
بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم می ایستی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود پوفی کردم و به راه ادامه دادم!
دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم .
به چند ثانیه نکشید که در باز شد و اوا تو چهرا چوب در ظاهر شد!
یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید. تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود
سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین!
بابا جلو اومد و گفت:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید!
صبرکردم تا مامان و بابا زود تر برن!
مامان با اکراه به آوا نگاه کرد . بدون این که چیزی بگه شیرینی ها رو داد دستش!
آوا به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا!
دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چیز تمومه!
لبخندی زد و گفت:کت و شلوار خیلی بهت میاد!
خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم!
اوا شیرینی و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
مامان و بابا همون طور که به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به آوا کردم داشت چایی میریخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بی پدر و مادر ابروم میره!
با حرص به مامان نگاه کردم.
میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم.
سرمو بلند کردم و گفتم:آوا لازم نیست زحمت بکشی ما اومدیم خودتو ببینیم
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، sober
آگهی
#12
قسمت یازدهم:

همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا آوا هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم!
فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم اوا لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش!
همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرایی زیاده!
خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه!
آوا با سینی چایی اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید!
بعد سینی چای رو گرفت سمت بابا. اونم چایی رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود.
مامان چایی رو برداشت یه نگاه به چایی انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون !
اوا لبخندی زد و برگشت سمت من!چایی رو برداشتم و لبخند زدم.
اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟
چشمکی زدم و گفتم:لازم بود!
چایی خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شیرینی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت:میدونم قابل دار نیست ولی بفرمایین دهنتونو شیرین کنین!
بابا یه شیرینی برداشت و به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید!
اوا چاییشو مزه مزه کرد و گفت:شما لطف دارین!
مامان رو کرد به منو گفت:مهران این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود!
آوا سرشو انداخت پایین به مامان نگاه کردم .
ابروهاشو داد بالا و با رضایت تکیه داد سر جاش!
گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه!
بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما اوا همچنان سرش پایین بود!
بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن جو خطاب به آوا گفت:اینو میدونیم که تو و مهران تصمیمتونو گرفتین پس بحث رو بیشتر میذاریم روی شناخت ما از شما آوا خانوم!
اوا چاییشو پایین گذاشت و گفت:بفرمایید!؟
بابا نیم نگاهی به اوا انداخت و گفت:میشه درباره خونوادت بگی؟!
من:بابا!
بابا رو کرد به منو با جدیت گفت:تو چیزی در این باره به ما نگفتی فکر نمیکنی ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟!
آوا با خونسردی گفت:بله اقای مجد شما درست می فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه!
همون موقع مامان پوزخند زد!
بابا که انگار انتظار نداشت اوا چنین جوابی بده یه تای ابروشو داد بالا و گفت:میشنویم!
اوا صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم یه خونواده بزرگ ولی 4 سال پیش از خونوادم ترد شدم!
بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو بدونم؟
اوا اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم!
بابا با تعجب گفت:یعنی چی؟
اوا:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورایی جای تو اون خونه نداشتم برای همین یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن!
مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبی!
اوا خیلی جدی برگشت سمتش و گفت:خانوم مجد من داستان نمیگم اینا واقعیته!
مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی!
اوا لبشو گزید. بابا با اعتراض گفت: بس کن خانوم!
مامان گفت:بس کنم؟!
بعد رو کرد به اوا و گفت:جراتشو نداری بگی یکی از اون دخترایی که از خونه فرار کردن مگه نه؟!
اوا بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعنی چی؟
مامان از جاش بلند شد و گفت:از کارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!
اوا در حالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت:بهتر نیست اول گوش کنین بعد قضاوت؟من هنوز حرفم تموم نشده!
_:ولی من حرفم تموم شده من عروس خیابونی نمیخوام!
دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم و گفتم:مامان! همین الان از اینجا برو بیرون!
با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:مهران این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدونین چیه خوب نقشه ای کشیدین ولی این جواب نمیده!
اوا با تحکم گفت:اینجا خونه منه مهران تو حق نداری مادرتو از اینجا بیرون کنی!
با تعجب برگشتم سمتش اوا از جاش بلند شد و گفت:خانوم مجد من شما رو درک میکنم!هر کس دیگه ای هم بود عکس العمل شما رو نشون میداد! ولی بهتر نیست منطقی باشید؟!من حتی حاضرم شما رو ببرم و خونوادمو نشونتون بدم تا باورتون بشه من بی کس و کار نیستم!
مامان با غیض گفت:خفه شو! من چرا باید حرفتو باور کنم؟فکر کردی من مثه پسرم خام حرفات میشم؟نه خانوم اشتباه فکر کردی.
رو کرد به بابا و گفت:من میرم! تو اگه میخوای اینجا بمون!
بعد رفت سمت در!
بابا از جاش بلند شد و با تاسف سری تکون داد و گفت:خرابش کردین!
بعد دنبال مامان راه افتاد!
آوا دستاشو مشت کرد ده بود و تند تند نفس میکشید.
خواستم یه چیزی بگم که نشست روی صندلی و چشماشو که پر از اشک شده بود ازم قایم کرد و گفت:برو مهران!
من:آوا من نمیدونستم...
سرشو تکون داد و گفت:خواهش میکنم!تنهام بذار!
یه قدم رفتم عقب. سرشو تکیه داد به دسته صندلی و گریش به هق هق تبدیل شد!
نه این چیزی نبود که من میخواستم! نباید میذاشتم این اتفاق بیفته!
دستشو گرفتم و گفتم:بلند شو!
اونقدر محکم دستشو کشیدم که از روی مبل کنده شد! با چشمای خیسش که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه کرد! نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:راه بیفت بریم!
گنگ نگاهم کرد.
دستشو کشیدم و گفتم:این عذاب باید تموم شه!
همون طور که از خونه بیرون میکشیدمش گفت:کجا داری میری؟
از پله ها پایین رفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم:میفهمی!
سوار ماشین شدیم!
ماشینو روشن کردم.
اوا با تعجب گفت:کجا میری مهران؟!
من:ساکت باش! بشین! میفهمی!
اشکاشو پاک کرد و گفت:یعنی چی؟!نباید بدونم کجا داری منو میبری؟اونم با این عجله؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
دستشو گذاشت رو داشبرد و چرخید سمتمو گفت:یعنی چی؟!
سرعتمو زیاد کردم و گفتم:اگه بدونی میخوام کجا برم دنبالم نمیای!
تو هر خیابونی که میپیچیدم آوا مردد نگاهم میکرد تا این که رسیدم به اتوبوبان . اوا یه نگاه به تابلو ها کرد و گفت:داری از شهر میری بیرون؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
حس کردم ترسیده .
گفت:یعنی چی؟داری منو کجا میبری؟!
همون طور که نگاهم به جاده بود گفتم:نترس جای بدی نمیریم!
با اخم گفت:بهم جواب سر بالا نده!
خندیدم! واقعا ترسیده بود!با لحن شیطنت امیزی گفتم:خودت چی فکر میکنی؟!
اب دهنشو قورت دادو گفت:به خدا اگه نگی خودمو میندازم پایین!
قفل مرکزی رو زدم و گفتم:نمیتونی!
اروم زد به شونمو گفت:کجا داری میری؟
اینبار خندم به قهقهه تبدیل شده بود این آوا رو بیشتر میترسوند.
همون طور که میخندیدم گفتم:تو چرا اینقد ترسویی!اخه من دلم میاد تورو ببرم جایی که بد باشه؟
با حالت عصبی گفت:نخند
من:واقعا فکر میکنی میخوام کجا ببرمت؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:نمیدونم!اینجا چیزی نیست!
با لحن التماس گونه ای گفت:مهران!
من:جانم؟
_:کجا داریم میریم؟!
هیچی نگفتم دستشو حلقه کرد دور بازومو گفت:کجا؟
دیگه نمیخواستم صبر کنم تا بیشتر از این نگران شه ولی هنوز یه چیزی تو دلم قلقلکم میداد!گفتم:داریم میریم عقد کنیم!
با تعجب گفت:چی؟!
از اونجایی که مدارکش به خاطر این که تحویلشون بدم به اقای حیدری دست من بود.شناسنامشو از تو جیبم در اوردم و گفتم:ایناها ببین همه چی امادس!قراره بریم بیرون شهر عقد کنیم یه جایی که دست هیچکسی بهمون نرسه . خونه و مطبم میدم علی برام بفروشه راحت زندگیمونو میکنیم!نظرت چیه؟!
از طرز نگاهش فهمیدم هیچ جوره حرفم تو کتش نرفته.
لبخندی زدم و گفتم:دیگه نیازی نیست نگران خونوادم باشی!
_:تو...تو چی داری میگی؟!
لبخندی زدم و گفتم:چیه خوشت نیومد؟
_:مگه دیوونه شدی مهران؟!
لحن جدی به خودش گرفت و گفت:برگرد!
من:چرا؟
با اخم گفت:برگرد!نمیخوام اینجوری بشه .
_:یعنی تو دستم نداری؟
اهی کشید وگفت:چون دوست دارم بهت میگم برگرد! این راهش نیست مهران! نباید فرار کنیم!
لبخند کجی گوشه لبم نشست خوشم می اومد که با این سن کمش همه چیزو واسه خودش خوب تجزیه و تحلیل میکنه.
دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:برگرد!
دستشو پس زدم و گفتم:دختر خوب به نظرت این نقشه زیادی واسه من بچه گونه نیست؟!
دنده رو عوض کردم و گفتم:من سی سالمه مطمئن باش مثه یه پسر بچه 16 ساله با مسائل زندگیم رو به رو نمیشم!
_:یعنی....
نذاشتم حرفشو ادامه بده! لبخندی زدم و گفتم:اره داشتم شوخی میکردم .حتی اگه بخوام بدون اجازه اونا ازدواج کنم نیازی به فرار کردن نیست.
اخم شیرینی کرد و گفت:دیوونه!
خندیدم و گفتم:خوشت نیومد؟!بیشتر مواقع دخترا باید از این همه عشق پس بیفتن!
با خیال راحت تکیه داد به صندلیشو گفت:من عشقمو با منطقش دوست دارم!
خنده ای کردم و گفتم:بالاخره ازت اعتراف گرفتم!
لبخندی زد و گفت:حالا میگی کجا میریم؟!
من:نمیتونی صبر کنی؟
ابروهاشو برد بالا یعنی نه!
به تابلویی که تو جاده بود اشاره کردم!
نگاهی کرد و گفت:قم؟
من:نه!
_:پس اصفهان!
من:نه!
_:پس چی؟ اهواز؟!
خندیدم و گفتم:حالا اون یه مسیری نوشته دقیقا که نباید اونجا بریم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:خب من چه میدونم!
من:داریم میریم یزد!
با صدای بلند طوری که مجبور شدم چشمامو رو هم فشار بدم گفت:چی؟
من:داریم میریم دنبال خونوادت!
_:که چی بشه ؟
من:که ببیننت!
_:من نمیخوام ببینمشون!
من:منم نمیخوام کسی به تو بگه بی کس و کار!
یه چند ثانیه ای ساکت بهم نگاه کرد بعد گفت:ترجیح میدم بهم بگن بی کس و کار تا با اون قوم لوط دوباره رو به رو بشم!
من:من ولی لازمه!
دست به سینه با حرص تکیه داد به صندلیشو گفت:خودت تنهایی برو ببینشون!
لبخندی زدم و گفتم:ولی الان داریم با هم میریم!
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت:ولی تا من بهت ادرس ندم نمیتونی پیداشون کنی!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتمحالا ببین پیدا میکنم یا نه!
نگاهم کرد و گفت:خداییش جدی میگم!بیا برگردیم!
من:باید ببیننت!
_:واسه چی؟فکر کردی خوشحال میشن؟!
اهی کشید و گفت:هه!هیچکدومشون وجدان نداشتن!
من:نمیخوایم بریم خوشحالشون کنیم! میخوایم بریم حق این 4 سالو ازشون بگیریم!
با تعجب نگاهم کرد!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه اینو باید صبر داشته باشی!
مردد نگاهم کرد اما بعد نگاهش روی صورتم ثابت موند . سنگینی نگاهش قلقلکم میداد نیشخندی زدم و گفتم:چیزی رو صورتمه؟
_:نه!
من:پس داری چیو انالیز میکنی؟!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:هیچی!
لبخندی زدم و گفتم:به هر هیچی همین جوری زل میزنی؟!
سرشو انداخت پایین و گفت:چرا اینقد شلوغش میکنی داشتم نگاه میکردم دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:باشه نگاه کن!صورت ما تقدیم به شما!
خمیازه ای کشید و گفت:حداقل صبح راه می افتادی میخوای تو شب رانندگی کنی؟!
من:نه! هر وقت خسته شدم میزنم کنار!
لبخندی زد و گفت:حالا واجب بود؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!مامانم حق نداشت اینجوری باهات حرف بزنه.
_:بستگی داره !ما که تو موقعیت اون نیستیم!
پوزخندی زدم و گفتم:میدونی از این حرصم میگیره که نمیدونه واسه کی داره خودشو به اب و اتیش میزنه!
_:دختر خالتو میگی؟
من:اره!
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:چرا موضوعو به مامانت نمیگی؟
من:نمیخواستم بگم که بین مامان و خاله خصومت پیش نیاد ولی حالا میبینم چاره ای نیست مستقیم و غیر مستقیم باعث میشه از دستش کفری بشم!
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت!
طرفای صبح بود اوا سرشو تکیه داده بود به شیشه خیلی وقت بود خوابش برده بود ولی من اصلا خوابم نمی اومد!
به تابلویی که داشتم بهش نزدیک میشدم نگاه کردم روش نوشته بود به روستای علی اباد خوش امدید!
زیر چشمی به آوا نگاه کردم و گفتم:دیدی پیداش کردم!
وارد فرعی شدم بعد از رد کردن یه جاده خاکی به یه خیابون رسیدم که دورشو خونه های قدیمی گرفته بود. چراغای برق هنوز روشن بودن کسی هم تو خیابون دیده نمیشد!
اروم دستمو گذاشتم روی شونه آوا و تکونش دادم!
یه کم جا به جا شد.
من:آوا؟!
دستمو پس زد!
من:پاشو!
صورتشو جمع کرد و گفت:خوابم میاد!
خندم گرفته بود تا به حال وقت خواب باهاش مواجه نشده بودم.زدم رو شونشو گفتم:پاشو میگم! رسیدیم!
از جام بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت:هااان؟
نگاهش کشیده شد بیرون ماشین یه دفعه چشماش باز شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و گفت:رسیدیم؟
با ذوق گفت:خودشه!
به یکی از درا اشاره کرد و گفت:اینجا مغازه حاج جعفر بقاله!
با ذوق گفت:ببین ببین اون خونه خالمه!
برگشت سمتم و گفت:چه جوری پیدا کردی؟!
شونمو انداختم بالا و گفت:من فقط راهو رفتم! خودش پیدا شد!
لبخندی زد و به جلو اشاره کرد و گفت:همینجا رو بگیری و بری بالا به یه کوچه میرسی که دمش باغه اونجا خونه اقاجونمه!
همین که خواستم حرکت کنم یه دفعه گفت:وایسا!
من:چیه؟!
نگاهم کرد و گفت:من .. من نمیتونم باهاشون رو به رو شم!
سرمو تکون دادم و گفتم:نگران نباش!
دستشو گذاشت روی سینش یه نفس عمیق کشید و گفت:فکر میکنی چی کار کنن؟
راه افتادم و گفتم:میفهمیم!
*********
اوا
رسیدیم به در خونه اقاجون!ضربان قلبم تند شده بود. گفتم:همینجاست!
مهران ماشینو متوقف کرد به در بزرگ چوبی نگاهی انداخت و گفت:اینجاست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادنم. بعد گفتم:الان زود نیست؟شاید خواب باشن
یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:بیدارشون میکنیم!
من:اخه نمیشه که!
ماشینو خاموش کرد و گفت:خوبم میشه! پیاده شد!
یه نگاهی به لباسام کردم و گفتم:اینجوری بده! کاش با خودم چادر می اوردم!
سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس!
نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای اینجا!
در ماشینو باز کرد و گفت:بیا پایین!
خودش رفت سمت در ولی من هنوز مردد بودم که اصلا پیادشه بشم یا نه!
پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود.
مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد!
دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم.
چشمام خیره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد!
پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ولی قدش به مهران میرسید اول نشناختمش ولی با دقت به صورتش فهمیدم که شهابه!بزرگ شده بود ولی فرم صورتش هنوز همون طور بود!
مهران داشت باهاش حرف میزد . دیگه طاقت نیاوردم درو باز کردم.
شهاب یه نگاته به من انداخت مهران به من اشاره کرد و یه چیزی بهش گفت :انگار منو نشناخته بود!
پیاده شدم و ایستادم کنار در مهران رو کرد به منو گفت:بیا بریم داخل!
با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم!
شهاب بدون این که به صورتم نگاه کنه در حالی که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم مجد!
سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم!
مهران دستمو گرفت و گفت:نگران نباش!
دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی شهاب بود که سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره!
شهاب گفت:شما باشین تا من برم حاج اقا رو صدا کنم!
چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر!
نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزایی که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکایی که از اقاجون خورده بودم یادم می اومد!دست مهرانو محکم تر گرفتم!
شهاب اومد دم در و گفت:بفرمایین تو!
وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . مهران سرشو کج کرد و گفت:خودشه!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه!
مهران به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای کریمی!
اقاجون از جاش بلند شد عکساشو گذاشت روی زمین و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از عصا افتاده کنه!
دست مهران رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولی همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم!
اقاجون باهاش دست داد و گفت:ببخشید به جا نمیارم!
مهران:من دکتر مهران مجدم!ایشونم همسرمه!
با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خیره شده بود. صورتش هیچ تغییری نکرده بود حتی به خط هم به چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود.
خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولی به روی خودش نیاورد!
رو کرد به مهران و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد!
مهران به من اشاره کرد و گفت:نشناختین؟نوتون آوا!
با این حرف شهاب سرشو بلند کرد و گفت:آوا؟!
شهاب تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم!
برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت!
_:ولی ...
برگشت سمتش و گفت:میری تو خونه با هیچکسی هم حرف نمیزنی! شیرفهم شدی!
شهاب دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون!
اقاجون با نغرت نگاهی به من کرد و گفت:من نوه ای به این اسم ندارم!
یعنی اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن پشیمون نشده بود؟!
دست مهرانو کشیدم و گفتم:بیابریم!
ولی مهران یه ذره هم از جاش تکون نخورد!
گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنین میمیره!
اقاجون صاف ایستاد و گفت:اشتباه اومدی اقا!من این دخترو تا به حال ندیدم!
منهران پوزخندی زد و گفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتی از اینجا رفت اینجوری نبود!
اقاجون صداشو برد بالا و گفت:انگار حرف حساب حالیت نیست!
همون موقع از پشت سر صدای اشنایی به گوشم خورد!
_:چه خبره حاجی؟!
برگشتم .
به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه!
چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش... اصلا یادم نمیاومد کی دیدمش! زیاد به دیدنم نمی اومد ولی هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه!
یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا کی ان؟
اقاجون گفت:برو تو خونه فرحناز!
بدون توجه به خشم اقاجون درست مهران رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان!
مامان با تعجب نگاهم کرد.
اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟!
بعد رو کرد به منو مهران و گفت:برین از خونه من بیرون!
مهران با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکنی آوا رو نمیشناسی پس چرا اینقد جوش اوردی!
مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چی میگن؟
اقاجون که از خونسردی مهران بیشتر عصبی شده بود گفت:ببین پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بیرون ما تو این ده ابرو داریم!
برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقیرم کنه؟! اما من اون اوایی نبودم که اینجا رو ترک کرد . دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم. برگشتم سمت اقاجون و با شهامتی که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم!
دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولی دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کنی؟
رو کردم به مامانم که الان تا پایین پله ها رسیده بود و گفتمن:میبینی مامان من اوام!
پوزخندی زدم و گفتم:همون دختر کوچیکی که بین این گرگا ولش کردی و رفتی اینایی که یه عمر شکنجم کردن و بعد عین یه سگ مرده از خونشون انداختنم بیرون!
بغضی که باعث لزرش صدام شده بود قورت دادم و گفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟
لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض.
مامان بهت زده به ما نگاه میکرد.
اقاجون با حرص گفت:برین بیرون از خونه من!
من:نه اقاجون دیگه نمیرم! دیگه نمیذارم منو از چیزایی که حقمه محروم کنین!
اقاجون دستشو دراز کرد سکمت در و گفت:تو اینجا هیچ حقی نداری!
اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین!
اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر نداشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد!
مهران که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختری که جلو روتون میبینین همون دختریه که تمام زندگیش شکنجش دادین ازش خواستین یکی دیگه باشه!نوه شما یه دختره که حتی بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه یه دختر رفتار کنه حتی بلند نیست لباس دخترونه پوشه!
دستمو کشید و گفت:خوب نگاهش کنین!دختری که میبینین شرف داره به صد تا پسر لااوبالی. این همه سال با بدبختی زندگی کرده فقط واسه این که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگی عادی رو ازش گرفته!
دست مهرانو کشیدم و گفتم بیا بریم! اون بی توجه به من ادامه داد:ولی خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختریه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بمیره. خوب ببینش واسه خودش خانومی شده درست برعکس اون چیزی که میخواستی!شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نمیترسی چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن زندگی رو به کامش تلخ کردی؟!
با گریه دست مهرانو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم!
دستشو از تو دستم بیرون کشید و گفت:حرفام تموم نشده!
زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه! نه برای جنسیتش واسه شخصیتش. تا شاید شما بفهمین تو کار خدا هر چقدرم دخالت کنی همه چیز به خواست اون میچرخه!
بعد دستمو گرفت و گفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم
اقاجون همون طور خشکش زده بود . یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولی حتی یه قدم هم جلو نیومد! انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولی اینا همش خیال بود.
داشتیم به سمت خروجی میرفتیم که در باز شد و دایی در حالی که تلو تلو میخورد وارد خونه شد.
دستشو برد بالا و با لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه!
باور نمیکردم این دایی باشه که مست کرده.
رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج علی اکبــر .
اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل کنی حــــــــــاجی میدونی یه هفتس خونه نیومدم؟!
بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا تعادلشو حفظ کنه!
مهران اروم گفت:این کیه؟!
همون طور که بهت زده به دایی خیره شدم گفتم:داییمه!
دایی به ما نگاه کرد و گفت:مهمون با کلاس اوردی خونت حاجی!
بعد تو چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم!
خواست بیاد سمتم که مهران جلوشو گرفت و گفت:هوی!
دایی زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش!
بعد به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟!
مهران حلش داد عقب رو افتاد روی زمین .
مهران نگاهشو از اون گرفت و درحالی که به اقاجون پوزخندی میزد گفت:چوب خدا صدا نداره حاج علی اکبر بزرگ!
رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میکنی لیاقت دارن؟
با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دایی نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!اصلا چرا مهران منو اورد اینجا؟! که چی بشه؟
همون موقع مامان گفت:صبر کنین!
مهران بی توجه بهش رفت سمت خروجی اقاجون گفت:کجا میری فرحناز؟!
مامان با حرص گفت:تو بهم گفتی دخترت مرده!نگفتی از خونه بیرونش کردم!
اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا میری با توام؟
برگشتم عقبو نگاه کنم که مهران دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بیرون برد.
دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا!
زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه برو بشین تو ماشین!
من:مگه نمیبینی مامانم چی داره میگه!
منو کشید سمت ماشین صدای اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتی دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست!
سوار ماشین شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه.
مهران شیشه رو پایین داد! به مامان نگاه نمیکردم به رو به رو خیره شده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم!
در حالی که گریه میکرد گفت:اونا بهم نگفتن با تو چی کار کردن !من فکر کردم مردی.
اهی کشیدم و گفتم:اره مردم! من وقتی به دنیا اومدم واسه شما مردم!
_:تو داری اشتباه میکنی دخترم!
برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم ... اشتباه کردم که باز برگشتم اینجا.. اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه!
رو کردم به مهران و گفتم:بریم!
مامان دستشو اورد داخل ماشین و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو.
من:هیچی نمیخوام بشنوم!
مهرانو خطاب قرار داد و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:سوار شین مادر!
من:چی داری میگی؟
مامان با خوشحالی گفت:ممنون پسرم!
مهران رو کرد به منو گفت:پیا شو بذار مادرت سوار شه!
دست به سینه نشستم سر جامو گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نمیرم!
مهران سرشو تکون داد و گفت:مادر بیاین از این طرف سوار شین!
بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه!
بعد سوار ماشین شد.
مامان گفت:برین سمت خونه من!
مهران باشه بهم بگین از کجا باید برم!
من:مهران!
اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم!
رو به روی یه خونه کوچیک اجری ماشین متوقف شد.
یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها می اومدم منو راه میداد؟!
اونا پیاده شدن ولی من همچنان سرجام نشسته بودم
مامان رفت سمت خونه مهران اومد در طرف منو باز کرد و گفت:پیاده شو!
با بغض گفتم:چرا اینکارو میکنی!
دستمو گرفت و گفت:خودت میفهمی که چقد به نفعته حالا بیا پایین!
مامان رو کرد به ما و گفت:بفرمایید داخل!
همران مهران وارد خونه شدیم.
حیاط کوچیکو طی کردیم و دنبال مامان که داست میرفت تو خونه راهی شدیم.
برامون رو زمین پتو پهن کرد و گفت:بفرمایید!من چند وقتی هست اینجا نیومدم!شرمنده اگه ریخت و پاشه! منظورش از ریخت و پاش دوتا بالشتی بود که رو به روی تلوزیون افتاده بود.
به اطراف نگاه کردم همه چیز با سلیقه و مرتب چیده شده بود . توی تاقچه یه عکس از خواهرام بود. خواهرایی که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون.
مامان با ظرف میوه اومد و نشست رو به روی ما.
مهران گفت:زحمت نکشید.
مامان بشقابی که پر کرده بود گذاشت جلوی مهران و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه!
مهران سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین!
من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم!
دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر کسی خطاب نشده بودم. حتی فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دایی همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولی سرم اونقدر پایین بود که کسی نبینه.
مامان گفت:چند وقته ازدواج کردیم؟
مهران نگاهشو سمت من کشید و گفت:هنوز ازدواج نکردیم.
مامان گوشه لبشو گزید و گفت:یعنی هنوز نا محرمین؟
مهران سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت این بود که بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم!
چشم غره ای به مهران رفتم که جوابش فقط یه لبخند بود. مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید.
حتی این که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت. کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستی تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد مهران باشه .
خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم.
مهران گفت:شما میتونین با ما بیاین تهران خونه آوا تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟
قبل از این که مامان چیزی بگه گفتم:لازم نیست!
مامان با ناراحتی گفت:اوا جان!
پوزخندی زدم و گفتم:هه!جان؟
مهران نیم نگاهی به من کرد بعد رو کرد به مامان و گفت:من میخوام یه تماس بگیرم میشه برم تو حیاط!
میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم.
مامان گفت:باشه پسرم!
مهران هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتی و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام!
دستشو جلو اورد و گذاشت روی دستام و گفت:خوشحالم که زنده ای!
دستمو از زیر دستش کشیدم و گفتم:مگه فرقی هم میکرد؟
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:من از هیچی خبر نداشتم!
سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کنی!
_:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم!
من:چه فایده ای داره؟با توضیحات این 8 سال برمیگرده؟!
_:اونا نمیذاشتن ببینمت! پدر خودم منو از خونه بیرون کرد که نتونم ببینمت!
من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون وانستادی ؟! گذاشتی هر کاری میخوان با دخترت بکنن؟میدونی چه کتکایی که ازشون نخوردم؟چه حرفایی که نشنیدم. هر بار می اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کنی و دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و می اومدم سمتت ازم فرار میکردی.. چرا؟اگه منو نمیخواستی چرا منو به دنیا اوردی! چرا وقتی دیدی دخترم همون موقع منو نکشتی؟!
با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسیدم بهت نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن!
من:دیگه میخواستن چی کارم کنن؟از هفت روز هفته 5ورزشو تو ابناری بودم وقت و بی وقت به خاطر هر چیزی تنبیه میشدم. موقع تفریح و خوشی که میشد میزدن تو سرم که تو پسری وقت کلفتی که میشد خوب واسشون باید عین یه دختر رفتار میکردم.حالیشون نبود من یه بچه 5 ساله باشم یا 11 ساله . هر چی میخواستن باید چشم میگفتم. هر چقدر میخواستن تحقیرم میکردن... دیگه میخواستن با یه دختر بچه چی کار کنن؟
صدام کم کم داشت بالا میرفت مامانم که چشماش پر از اشک شده بود گفت:من هر روز می اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ولی نمیذاشتن. . هر بار دربارت حرف میزدم خبرش میرسید که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر بکشی!
من :بس کن! نمیخواد از اینی که هست خراب ترش کنی. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبایی که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتی از درد کمر بندایی که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتی حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم...
اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتی حالا که دیگه بهتون احتیاجی ندارم بازم دست از سر زندگیم بر نمیدارین... به خاطر شماها چه حرفایی که نشنیدم ! خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولی میدونین جواب این همه مقاومت من چی بود؟این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابونی ام!
میدونی چرا الان اینجام؟چون مادر مهران برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چی؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتی خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگی کردم هم قبولم نکردن.
میدونی چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بی ارزشه واسه کل دنیا بی ارزش میشه!
_:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلایی سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی!
صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتی بچم کو؟یعنی نخواستی حتی جسدمو ببینی؟
با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاشی شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همین کسی چیزی نشونم نداد. خدا شاهده برات حتی مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ میگن!
گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن.
منو تو بغلش گرفت و گفت:تورو خدا گریه نکن! من پشیمونم ... حاضرم هر کاری بکنم که بفهمی پشیمونم! وقتی خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم.
اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد.
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط!
مهران داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریع گوشیش رو خاموش کرد و با نگرانی گفت:چرا گریه میکنی؟
دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم!
مهران که هنوز گیج بود گفت:چی شده!
دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم!
همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا میری اوا؟
مهران برگشت سمت اونو گفت:چی شده؟
بیخیال مهران شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم!
تکیه دادم به ماشین نمیدونستم چرا مهران از خونه بیرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بالاخره مهران از خونه بیرون اومد. اومد جلو و گفت:خوبی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کنی!
اهی کشیدم و گفتم:پس برای چی اوردیم؟
منو کشید تو بغلشو گفت:که بفهمن کیو از دست دادن!
لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تو سینش!ارامش واقعی من اینجا بود.
دستشو کشید رو کمرم و گفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟
من:میخوام برگردم!
_:ما باید با مامانت برگردیم!
سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:چیه؟
با ناراحتی گفتم:چرا باید بیاد؟
چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم!
اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم!
پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه!
بعد دستمو گرفت و با هم سوار ماشین شدیم.
بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم برگشتیم.
نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حت یهم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای همین بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم!
دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم.
کت مهران رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد!
لبخندی زد و گفت:فدای سرت!
نیم نگاهی به مامان که پشت ماشین خوابش برده بودانداختم. نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت کرده بودم که سریع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غیر از این بود نمیتونستم زندگی کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به مهران و گفتم:اخه خیلی بهت می اومد!
نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیپی!
_:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی هم به هم میایم!
خیره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو واسم فرستاد.نباید از دستش میدادم . مهران برزگترین داراییم بود. اون بهترین مردی بود که تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترین ادم.
یاد اون شبی افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنین نعمت بزرگی رو تو زندگیم داشته باشم.
همون طور که نگاهش به جاده بود گفت:چیه خوشگل ندیدی؟
نوچی گفتم و بازم بهش خیره شدم.
لپمو کشید و گفت:شیطون شدی!
با خنده لبمو گاز کردم و گفتم:نشدم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:نشدی؟!
سرمو به دو طرف تکون دادم!
سرشو کج کرد همون طور که نگاهش به جلو بود گفت:میخوای تا رسیدیم تهران بریم محضر؟
سرمو بردم عقب و با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و برگشت سر جاش!
تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم
نزدیکای تهران بودیم. مهران سر یکی از ایسگاه های سر راهی ایستاد و از ماشین پیاده شد
مامان بیدار شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم.
سرشو اورد جلو و گفت:آوا؟
چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم.
دستشو گذاشت روی شونم ولی چیزی نگفت.
سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . مهرانو دیدم که دم کیوسک تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت.
گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه بحثی وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم!
وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:آوا چیپس و پفکر خریدم دوست نداری؟
مامان گفت:خوابش برده!
مهران:جدی؟این که همین الان بیدار بود!
بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:آوا؟
یه کم جا به جا شدم ولی انگار فهمید که بیدارم!
اروم تکونم داد و گفت:پاشو دختر!
مامان گفت:بذارین بخوابه!
مهران بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو باز کنم. نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟
مهران با لبخند شیطنت باری گفت:برات خوردنی خریدم! بعد به پلاستیک اشاره کرد.
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا!
رانی که تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع مهران گفتن:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد.
مامان گفت:ممنون ! لطف کردی!
یه نگاه به پلاستیک انداختم تنها رانی موجود اونی بود که تو دستم گرفته بودم به ناچار کیک رو در اوردم و بدون هیچ حرفی فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم. نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم. برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود.
تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.مهران ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدونم به خاطر نشستن تو ماشین درد گرفته بود.
کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد.
مهران کش و قوسی به بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد و گفت:من میرم یه کم استراحت کنم!
یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه.
لبمو جمع کردم و گفتم:برای شام میای بالا؟
سرشو تکون داد و گفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنم رستوران!
سرمو تکون دادم.
نیم نگاهی به مامانم کرد و گفت:من فعلا میرم!
بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه!
بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد!
در خونه رو باز کردم و گفتم:بفرمایید!
مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کیرد چشمم خورد به شیرینی و چایی هایی که روی میز بود.
شالمو انداختم روی مبل و رفتم سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا!
اهمیت ندادم شینی چایی رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟!
سرشو تکون داد و کیف بزرگی که زیر چادرش بود بیرون کشید و گفت:اره دخترم!
چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی میخورین بیارم؟
_:نه عزیزم زحمت نکش!
به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنین میتونین برین اونجا!
خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم.
*********
یه نگاه به اتاق کرد و گفت:اینجا در نداره؟
من:برین اون طرف از حال دید نداره!
کتری رو پر اب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت خیلی قشنگه!
سرمو تکون دادم و گفتم:اینجا خونه من نیست خونه مهرانه!
لبشو گزید و گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنین؟
لابد میخواست منو نصیحت کنه . یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟!
گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش مال مهرانه من چیزی از خودم اینجا ندارم.
_:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟
نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم. من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد.
_:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:فرقی هم میکنه؟
_:اخه شما هنوز به هم نامحرمین!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:مهران از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم.
میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چی فکر میکنه.
سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟
اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم!
با نگرانی گفت:تنها؟!
پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم!
با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره!
نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتین بگم همه چیز از اون اول خوب بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم
اهی کشید و گفت:به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن.
من:اتفاقای بد جزئی از زندگی منن!
سرشو انداخت پایین و گفت:چی کار کنم که منو ببخشی؟!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچی ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!من بی کس بودنو ترجیح میدم!
*********
مهراناز حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود.
گوشی رو برداشتم و به شیده مسیج دادم که امشب قراره برن خونه امیر و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که امیر برای قرار هاش بهش میده بگذره!
امروز تیر خلاصو زده بودم وقتی ادرس خونه مخفی شوهر و ادرس خونه امیر رو بهش دادم مطمئن بودم که دیگه کار امیر تموم شده. با گیر افتادن امیر اولین نفر از لیست حذف میشد.با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر آوا هم کار نادیا ساخته بود.فکرم کشیده شد سمت اوا میدونستم این شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش در کنار خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ولی بالاخره راضی میشد که همه چیزو فراموش کنه.
مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه احساسی خوبی واسه اوا باشه.
چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه آوا برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد.
گوشی رو برداشتم
من:بله؟
صدای اوا تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟
من:چی؟شام؟
_:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟! گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟
_:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟
من:الان میام!
_:باشه منتظریم!خدافظ!
ته تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا!
وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با ظرافت خاصی بشقابا رو میچید گفتم:سلام!
دست از کار کشید و گفت:سلام پسرم!بفرما بشین.
نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم .
وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتین؟!
_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام!
اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت.
گفتم:خب بهشون زنگ بزنین!
اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهر کوچیکتون؟!
مامانش با ناراحتی نگاهم کرد گفتم:آوا!
یه نفس عمیق کشید و گفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفتی خونه عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!
از جاش بلند شد و گفت:من گرسنه نیستم! با اجازه
قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراض کنه از خونه رفت بیرون.
به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم از دستتون عصبی باشه!
اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!
من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.
نگاهی به من کرد و گفت:پسرم تو از هر کسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار. به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه. من تمام سعیمو میکنم که اون روزا رو براش جبران کنم.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!
_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:راستش ازتون یه چیزی میخوام!
_:بگو پسرم!
من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین. اگه ناراحت نمیشین میخوام اونا رو نشون پدرم بدم!
_:متوجهم !مشکلی نیست.
من:اگه میشه به اوا چیزی نگین میترسم این موضوع براش خوشایند نباشه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه پسرم!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، sober
#13
سپاست کو؟!
قسمت دوازدهم:

بعد از خوردن غذا و تعریف کردن ماجرای خونوادم واسه مامان آوا .ظرفشو برداشتم و از خونه رفتم بیرون!
دیدم نشسته روی دیوار کوتاهی که یه سمت حیاط بود نمیخواستم بترسونمش چون ممکن بود بیفته پایین. اروم رفتم جلو و گفتم:چرا نشستی اونجا؟!
سرشو برگردوند طرف من .نشستم روی سکو و گفتم:می افتی دختر!
یه نگاه به پایین کرد و گفت:نه!
دستشو کشیدم پاهاشو اورد این طرف دیوار.
من:چرا لج میکنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:لج کجا بود؟!من فقط نشستم اینجا!
من:اخه دیوار جای نشستنه؟
از جاش بلند شد و گفت:اگه حواست باشه که چیزی نمیشه!
به جای خالی کنار دستم اشاره کردم و گفتم:ولی اینجا بهتره!
اومد نشست کنارم بشقابو گرفتم سمتش .گفت:نمیخوام!
من:چیزی از من به مامانت نگفتی؟!
بعد قاشقو رو پر کردم و گرفتم جلوش!
سرشو به علامت منفی تکون داد بعد یه نگاه به قاشق کرد و گفت:نمیخوام!
با سماجت قاشق رو بردام جلو و گفتم:دست منم رد میکنی؟!
نگاهم کرد و قاشق رو ازم گرفت و غذاشو خورد. همون طور با دهن پر گفت:لازم نبود بهش بگم!
بشقابو گذاشتم روی پاش و گفتم:اولا با دهن پر حرف نزن دوما مگه اون مادرت نیست؟حداقل بهش میگفتی واسه چی اوردیش اینجا!
لقمشو قورت داد و گفت:من نیاوردمش تو اوردیش!
من:یعنی میخوای همین جوری ادامه بدی؟اون مامانته!
سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت:تو مامانتو دوست داری؟!
من:خب معلومه!
_:با همه مخالفتایی که باهات میکنه دوستش داری؟
من:اره .به هر حال اون مادرمه!
سرشو تکون داد و گفت:اوهوم مامانته!چرا بهش میگی مامان؟!
من:منظورتو نمیفهمم!
نگاهم کرد و گفت:سادس!اونو دوست داری چون مامانته! چون میدونی واسش عزیزی!چون تمام زندگیت نزدیک ترین کست اون بوده! اون تورو به دنیا اورده و بزرگت کرده . بهت زندگی یاد داده. تو شادیات شریک بوده تو ناراحتیات غصتو خورده تورو فرستاده مدرسه کنارت درس میخونده . هر وقت میترسیدی کنارت بوده. هر وقت کار اشتباهی میکردی تنبیهت میکرده!
چیزی که تو الان هستی دست رنج پدر و مادرته ولی من چی؟اون زنی که اونجا تو خونه نشسته فقط به اسم مادر منه هیچوقت واسم مادری نکرده!زن دایی من با تمام اون بدیاش حداقل یه غذایی درست میکرد بهم بده بخورم. کم کمش لباسامو واسم میشست ولی اون حتی این کارا رو هم واسم نکرد. حتی به خودش زحمت نداده بود ببینه اصلا چیزی که دارن به اسم من زیر خاک میکنن آدم هست یا نه!چطوری انتظار داری اونو مامان خودم بدونم؟!
بینیشو بالا کشید و گفت:نهایت لطفی که در حقم میکنه اینه که جلوی خونواده تو نقش مادرمو اجرا کنه! ولی اون فقط یه نقشه تو واقعیت تنها ربطی که منو اون به هم داریم اینه که خون اون تو رگای منه!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:تنها کسی که من دارم تویی!
لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم. با صدای لرزونی گفت:میترسم تو هم منو بذاری و بری!
دستمو کشیدم تو موهاشو گفتم:من همیشه پیشتم!
اهی کشیدهمون جوری ثابت موند.
موهاشو بوسیدم و گفتم:اولین باری که بغلم کردی فهمیدم چقد دوست دارم!
سرشو اورد بالا و گفت:چقد؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی!
سرشو تکیه داد به شونمو گفت:چرا دوسم داری؟
خندیدم و گفتم:انگار خیلی خوش به حالت شده؟!
حلقه دستشو تنگ کرد و گفت:بگو!
لبخندی زدم و گفتم:چون عاقلی!خوشگلی!شیرین زبونی!
اونم با لبخند جوابمو داد و گفت:ولی من نه بلدم ارایش کنم. نه بلدم ناز کنم نه بلدم ابراز احساسات کنم!
بعضی وقتا یه حرفایی میزد که حس می کردم سنش از من خیلی بیشتره بعضی وقتا هم عینه یه دختر کوچولوی 10 ساله میشد.
سرمو تکون دادم گفتم:یه مرد زنشو واسه ارایش کردناش نمیخواد!
ابروهاشو داد بالا و گفت:پس واسه چی میخواد؟!
من:واسه این میخواد که باهاش زندگی کنه!این که همدیگه رو بفهمن همدیگه رو دوست داشته باشن.مشکلاتشونو با هم حل کنن.درد و دلاشونو به هم بگن خلاصه با هم دیگه کامل بشن!
نگاهم کرد و گفت:امیدوارم بتونم!
تو بغلم فشردمش و گفتم:میتونی!
بعد اروم گفتم:ببینمت!
سرشو اورد لباشو بوسیدم و گفتم:بریم تو خونه؟!
از جاش بلند شد گفتم:موضوع تو و مامانت رو میسپرم به خودت ولی من که میدونم مهمون داریت تکه!
لبخندی زد و گفت:باشه!
بشقابشو برداشتم و گفتم:غذاتم بخور!
و با هم وارد خونه شدیم.
ساعت 12 و نیم بود که برگشتم خونه خودم!
خوابم نمی اومد. رفتم سراغ گوشیم دیدم شیده اس ام اس داده که کار امیر تموم شد. خوشحال شدم واسه به بازی گرفتن من تقاص سنگینی باید پس میداد!
دستگاه سی دی رو روشن کردم صدای اهنگ لایت مورد علاقم تو فضا پخش شد. این نهایت ارامش بود فقط یه شیشه مشروب کم داشتم. خواستم برم سراغ قفسه مشروبام که یادم افتاد چیزی توش نیست!یادم افتاد که یکی تو اتاقم دارم!راه افتادم سمت اتاق!آوا متوجه این نمیشد یه شب که به جایی نمیرسید.هیجانات من باید یه جوری خالی میشد چه موقع خوشحالی چه ناراحتی. حالا که اوا نمیتونست کنارم باشه مشروب بهترین گزینه واسم بود.
شیشه مشروب رو از کمد بیرون اوردم. همین که درشو باز کردم تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.
به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به یک بود معلوم نبود کدوم خروس بی محلی حوس زنگ زدن کرده بود. نمیتونستم از مشروب بگذرم یه قلپ ازش خوردم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم
من:بله؟!
_کجایی تو پسر؟
صدای نسبتا بلند مامان مجبورم کرد گوشی رو چند سانت عقب بگیرم.
_:چرا جواب تلفن نمیدی؟نمیگی ما نگران میشیم؟
من:فکر نمیکنم با شما حرفی داشته باشم که بخوام جوابتونو بدم!
_:یعنی چی ؟
من:مامان لطفا خودتو نزن به اون راه!
_:اها واسه اون دختره ناراحتی؟!
من:اون دختره قراره زن من بشه چه شما خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد. مامانش هم از یزد اوردم دیگه برای عقد هم مشکلی نداریم.اگه دوست دارین تشریف بیارین اگه نه هم ناراحت نمیشیم!
_:چی؟چی داری میگی مهران؟
من:همینی که شنیدی مادر من تصمیم ما قطعیه!
_:یعنی چی که تصمیمتون قطعیه یعنی میخوای بدون رضایت من زن بگیری؟
من:نکنه انتظار دارین بدون رضایت خودم و با رضایت شما برم با نادیا ازدواج کنم؟!
_:یه تار موی گندیده نادیا می ارزه به صد تا دختر خیابونی مثه اون!
صدامو بردم بالا و گفتم:آوا خیابونی نیست! گفتم که مامانشم اومده. دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهاش حرف بزنین.تازه اون فرشته ای که دارین دربارش حرف میزنین بیشتر با دخترای خیابونی رفت و امد داره .
_:یعنی چی؟چرا بیخود واسه نادیا حرف در میاری؟
من:من اینا حرف نیست مادر من! اون دختر هر شب تو پارتیا تو بغل پسراس با یه ادمایی رفت و امد داره که...
_:بسه بسه حالا نمیخواد واسه خوب نشون دادن اون دختر این حرفا رو بزنی.
من:د اخه مادر من بذار حرفمو بزنم!اون نادیایی که دم از پاک بودنش میزنین یه جوری غیر مستقیم دخترا رو می فرستاد خونه من بس کن تورو خدا. هی هر چی من میخوام این حرفا رو نزنم خودت نمیذاری . حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن به هر حال من آوا رو میخوام اینم حرف اول و اخرمه! حالام اگه اجازه بدین میخوام برم بخوابم!
قبل از این که بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم .
به شیشه ای که دستم بود یه نگاه کردم و با خودم گفتم:مرد باش و یه کاری کن بفهمن با کسی شوخی نداری. رفتم تو اشپزخونه یه سیب از یخچال برداشتم و در حالی که گازش میزدم شیشه رو تو سینک ظرف شویی خالی کردم!
چشمامو باز کردم تمام بدنم درد میکرد دیشب جلوی تلوزیون روی کاناپه خوابم برده بود تلوزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم یه صبحونه سرپایی خوردم و اماده شدم که برم بیمارستان.
تو راه بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام مهران! خوبی؟
من:گلسا تویی؟
_:اره منم!میخواستم بگم که من یه هفته ای مطب نمیام!شماره ی آوا رو نداشتم که بهش خبر بدم لطفا بهش بگو قرارامو کنسل کنه!
لحن جدی و مضطربش برام عجیب بود گفتم:چیزی شده؟!
_:نه نه!
خنده عصبی کرد و ادامه داد:چی شده باشه؟!فقط نمیتونم بیام!
من:باشه!مشکلی نیست!
_:ممنون خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و با رضایت گفتم:کاری میکنم دیگه نیای تو اون مطب!
کارم تو بیمارستان تموم شده بود لباسامو عوض کردم و نشستمئ پشت میزم گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره بابا رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام بابا!
_:سلام.
من:وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟
_:اره!
من:خوبین؟
_:من بد نیستم ولی انگار مامانت اصلا حالت خوب نیست!
من:چطور؟
_:دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.
من:زنگ زدم که درباره همین باهاتون حرف بزنم!
_:درباره این که میخواین عقد کنین؟
من:اون کارو که بالاخره انجام میدیم ولی میخوام شما رو با مادر آوا اشنا کنم!
_:مادرش؟
من:اوا گفت که خونواده داره منم یکی از اعضای خونوادشو اوردم تا باورتون بشه!
_:چطور مادرشو پیدا کردی؟
من:خب اونا گم نشده بودن. اوا دقیقا میدونست خونوادش کجا زندگی میکنن!
_:مطمئنی اون مادرشه؟
من:حاضرم ببرمشون ازمایش ژنتیک تا باورتون بشه!
یه کم فکر کرد و گفت:اگه حرفی که میزنی درست باشه....
پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا من سی سالمه مطمئن باش کاری نمیکنم که ایندم خراب شه. حالا فقط میخوام اگه مشکلی نیست فردا با مامان بیاین و با مادر آوا اشنا بشین!
_:از نظر من مشکلی نیست !
من:باشه پس من یه رستوران رزرو میکنم واسه شام!
_:چرا رستوران؟خب میایم خونه آوا!
پوزخندی زدم و گفتم:بابا فکر میکنی بعد از اون رفتاری که مامان نشون داد صورت خوشی داره باز بیاین اونجا؟ترجیح میدم جایی بیرون از خونه همدیگه رو ببینیم حداقل مامان جلوی مردم حرفی نمیزنه!
_:به نظرم این راهش نیست باید یه جوری مامانتو راضی کنی!
من:اون راضی بشو نیست!مثله شما هم غیر قابل پیش بینی نیست پس نتیجه میگیریم همین راه بهترینه!
_:خود دانی!
من:پس قرارمون شد فردا شب! لطفا خودت به مامان خبر بده!
_:باشه!
من:پس فعلا خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.یه تای ابرومو دادم بالا و به گوشی نگاه کردم.
سرمو یه کم کج کردم و با خنده گفتم:از دو حالت بیشتر خارج نیست سر بابا جایی خورده یا یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:هر چی باشه من اوا رو از دست نمیدم!
از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ کیوسک تلفن. باید برای اخرین بار به اون خانوم زنگ میزدم.
شمارشو گرفتم خیلی سریع جوابمو داد.
_:الو؟
من:الو؟سلام خانوم!
_:سلام!خوبین؟
رفتارش نسبت به دفعه اول خیلی خوب شده بود. گفتم:چی شد؟
_:به لطف شما همه چیز حل شد.
من:خدا رو شکر خیالم راحت شد.
_:بله! وقتی پدرم با شوهرم حرف زد اول همه چیزو انکار کرد ولی وقتی ادرس و مشخصات امیر صادقی رو بهش دادیم به حرف اومد. پدرم مجبورش کرد علاوه بر طلاق توافقی از اون پسره هم شکایت کنه اونم قبول کرد . حالا هم پسره و دار و دستش تو زندانن.
من:میدونین دادگاهشون کیه؟
_:البته! شنبه هفته بعد!
من:میشه ادرسشو بهم بدین؟
ادرسو ازش گرفتم و باهاش خداحافظی کردم.دلم میخواست وقتی واسش حکم صادر میکنن اونجا باشم.
سوار ماشین شدم و به سمت مطب حرکت کردم.
*********
آوا
وسایلمو از روی میز جمع کردم امروز قرار بود دوباره با خونواد مهران رو به رو بشم. خودمو برای هر چیزی اماده کرده بودم. چون میدونستم استقبال گرمی ازم نمیشه ولی اجازه نمیدادم مثله دفعه قبل تحقیرم کنن .اگه به خاطر مهران نبود حتی حاضر نمیشدم یه بار دیگه ببینمشون.
مهران هنوز تو اتاقش بود کیفمو از تو کمد برداشتم که دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشیمو از تو جیبم بیرون اوردم و یه نگاه به شماره انداختم برام اشنا بود ولی نه اونقدر که بدونم کیه . جواب دادم
من:بله؟
فقط صدای نفس کشیدن می شنیدم
من:الو
.......
من:چرا حرف نمیزنی؟
...
وقتی دیدم حرف نمیزنه گوشی رو قطع کردم.
تازه یادم اومد این شماره همون مزاحمی بود که چند وقت پیش هم بهم زنگ زده بود.من هیچوقت مزاحم نداشتم نمیدونستم این یکی از کجا پیداش شده بود.*********
گوشی رو برگردوندم تو کیفم همون موقع مهران با اخرین بیمارش از اتاق اومدن بیرون!
وقتی اون مریض هم رفت. من از جام بلند شدم. مهران کتشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:بریم؟
اینبار برعکس دفعه قبل سعی کردم همه استرسمو دور بریزم باید جلوی مادرش محکم ظاهر میشدم.
لبخندی زدم و گفتم:بریم!
بعد از این که رفتیم خونه و مامان رو سوار کردیم به سمت رستوران رفتیم همین که وارد شدیم چشمم به اولین میز سمت راست افتاد که کنار پنجره بود همون جا مامان و بابای مهران هم نشسته بودن.
مهران دست منو گرفت و با هم رفتیم جلو مامان هم پشت سرمون بود.
به میز که رسیدیم مهران گفت:سلام!
هر دو سرشونو به سمت ما گردوندن. نگاه مامانش روی دستای ما ثابت موند با صدای ارومی گفتم:سلام!
باباش سرشو تکون داد بعد ازجاش بلند شد رو به مامانم کرد و گفت:سلام خانوم کریمی!
مامان چادرشو روی سرش صاف کرد وگفت:سلام!
خوب هستین!
باباش سرشو خم کرد و گفت:خیلی ممنون. بفرمایید!
بعد به صندلی های خالی اشاره کرد.
به مامان مهران نگاه کردم با اکراه چشمشو از دست منو مهران گرفت و رو کرد به مامان و با بی میلی دستشو سمتش درازکرد و گفت:سلام!
مامانم باهاش دست داد از لحن خشکش یه کم متعجب شده بود زیر لب سلامی کرد و همه نشستیم.نگاه سنگین مامان مهران همچنان روی من بود ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم وقتی دیدم عصبی میشه بیشتر خودمو به مهران نزدیک میکردم.
بعد از سفارش دادن غذا بابای مهران خطاب به مامان گفت:خب خانوم کریمی خوشحالم که ملاقاتتون کردم!
مامان که به نظر خجالت زده می اومد سرشو پایین انداخت و گفت:ممنون!لطف دارین برای منم افتخاره که شما و همسرتونو ملاقات کردم.
مامان مهران دست به سینه تکیه داد به صندلیشو گفت:شما واقعا مادر آوا هستین؟!
مامان با تعجب نگاهش کرد و گفت:بله!شما شک دارین؟
مامانش ناز گفت:خب اینجور به نظر میرسید که دخترتون کسی رو ندارن!
لحنش نیست دار بود. با ناراحتی به مامان نگاه کردم اگه اون یه مادر واقعی بود هیچکس به خودش جرات نمیداد اینجوری درباره من حرف بزنه!
مهران گفت:مامان!
مامانش ابروشو بالا انداخت و گفت:نکنه حق سوال کردن هم ندارم!
بابای مهران ساکت بود. نمیدونم چرا حس میکردم با این که میخواد نشون بده راضی به این ازدواجه متنظر یه فرصته تا همه چیز به هم بریزه.
بر خلاف انتظارم مامان با خونسردی لبخندی زد و گفت:خانوم مجد دختر من هم مادر داره هم خونواده اتفاقا خونواده ما یه خونواده بزرگه آوا چهار تا خواهر دیگه هم داره فقط به دلیل مشکلاتی که منم ازشون بی خبر بودم آوا یه مدت از ما دور افتاده بود.
بعد با عشق نگاهی به مهران کرد و گفت:ولی به لطف پسر شما دوباره دخترم رو دیدم!
با تعجب به مامان نگاه کردم فکر نمیکردم بتونه اینطوری بحثو جمع و جور کنه ولی این باغث نمیشد حسم بهش بهتر بشه حسم بهش فقط تحسین بود.اون تازه داشت یه قسمت خیلی کوچیک از وضیفه ای که 18 سال پشت گوش انداخته بود رو انجام میداد پس کار شاقی نکرده بود!
مامان مهران هم مثله من از اون جواب جا خورده بود سرشو به یه سمت کج کرد و گفت:اها!یعنی شما میدونین که دختروتون این چند وقت کجا بوده درسته؟!
مامان نگاهی به من کرد و گفت:نه متاسفانه اگه میدونستم زودتر دنبالش می اومدم راستش من فکر میکردم دخترم مرده!
مامان مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:عجب ماجرای جالبی!
بعد زیر چشمی به من نگاه کرد دوباره داشت داستان اون روزو تکرار میکرد ولی دیگه بهش اجازه این کارو نمیدادم لبخندی زدم و گفتم:پیدا کردن مامانمو مدیون شمام مادر جون!
مامانش با تعجب نگاهم کرد انتظار نداشت اینجوری صداش کنم ولی من یاد گرفته بودم ببا بقیه به روش خودشون رفتار کنم شاید ظریف کاری های زنونه کار من نبود ولی با تقلید کردن از رفتار اون راحت میتونستم از خودم یه دختر از خود راضی و موزی بسازم!
مامانش پوزخندی زد و با حرص گفت:خواهش میکنم عزیزم!
مهران اروم زد به بازوم نگاهش کردم یه لبخند کج تحویلم داد بابای مهران که تا اون موقع هیچ دخالتی تو بحث نکرده بود رو کرد به مامانم و گفت:حالا با اومدن شما راحت میتونیم درباره اینده این دوتا جوون حرف بزنیم!
مامان مهران با حالت عصبی گفت:به نظرتون برای این حرفا یه کم زود نیست؟
مهران گفت:نه مامان منو اوا خیلی وقته تصمیمون رو گرفتیم اتفاقا هر چی زودتر تکلیف ما روشن بشه بهتره
!مامان گفت:به نظر منم همین طوره وجهه خوبی نداره که یه دختر و پسر نامحرم تو یه خونه زندگی کنن و با هم برن و بیان!
مامان مهران پوزخند زد ولی خدا رو شکر دیگه حرفی نزد بابای مهران هم موافقت خودشو اعلام کرد. با رضایت منو مهران و بابای مهران دیگه جایی برای مخالفت مامانش نبود ناچار اونم شکستو قبول کرد و این شد که بابای مهران خیلی سریع بحث عقد رو وسط کشید.برای این که زیاد با حرف مامان مهران مخالفت نشده باشه بنابر صلاح دید اون قرار شد منو مهران یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از یه مدت عروسی بگیریم.
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آوا کریمی برای سومین بار میپرسم ایا وکیلم با مهریه معلومه شما رو به عقد دائمی اقای مهران مجد در اورم؟
قلبم داشت از هیجان تو دهنم می اومد یه نگاه به مامان و مادر و پدر مهران انداختم چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن ولی نمیشناختمشون . همه منتظر جواب بودن مهران دستمو تو دستش فشرد ضربان قلبم تند تر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله!
همه دست زدن .
دستمو گذاشتم روی سینم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم. حاج اقا لبخندی زد و گفت:مبارکه انشا الله!
بعد از امضا کردن دفتری که جلومون بود مامان اومد سمتمو منو بغل کرد . حداقل اون روز نمیخواستم کاری کنم که اون یا خودم ناراحت بشم. اروم دم گوشم گفت:مبارک باشه عزیزم!
من:ممنون!
_:خوشحالم که منم تو این مراسم هستم!
هیچی نگفتم! منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید.
مادر مهران جلو اومد و بدون هیچ حرفی فقط دستمو گرفت.
بهش لبخند زدم ولی همچنان حرفی نمیزد.
همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک میگم دخترم!
سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون!
مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم!
مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون!
ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد .
از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافظی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.
مهران گفت:ممنون که اومدین!
مامان چادرشو مرتب کرد و گفت:خواهش میکنم پسرم وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین!
_:ممنون!
همون موقع ماشین اژانس اومد. مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم!
رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم!
سرمو تکون دادم.
بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ازش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.
باهاش خداحافظی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت.
با رفتنش انگار سبک شده بودم اون بغضی که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود.
به مهران نگاه کردم لبخندی زد و گفت:مامان و بابا هم رفتن!
به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود!
من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!
مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی نصیبش شده!
لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه!
با هم رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم.
ماشین تو پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.
یه نگاه به من کرد و گفت:خب دیگه رسیدیم!
لبخندی زدم و گفتم:خب دیگه من برم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:کجا بری؟
با تعجب به پله ها اشاره کردم و گفتم:برم بالا دیگه!
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:بری بالا؟
من:خب اره دیگه!
بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟!
هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم!
به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!
دستشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:شوخیت گرفته؟!
با تعجب گفتم:شوخی؟
خندید و گفت:فکر کردی من میذارم دیگه بری اون بالا!
همون طور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:من تازه بهت رسیدم فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم!
از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم و گفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!
نفسشو با خنده بیرون داد و گفت:پس الان کجا بودیم؟
من:اخه...
نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم.
خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم عقب همین که خواست یه چیزی بگه سرمو با خجالت انداختم پایین. منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!
سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!
روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر!
گرمی نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!
*********
مهران
چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین بود که حضور آوا رو کنارم منحصر به فرد میکرد.
موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد!
یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشو گذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود.
دستمو کشیدم روی گونش و گفتم:خوبی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست.
دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم و گفتم:خوابت میاد؟
همون طور که چشماش بسته بود دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
لبخند زدم کارای فی البداهه اون از هر حرکت حساب شده دیگه ای که از دخترا دیده بودم برام قشنگ تر بود.
خواستم جا به جا بشم ولی محکم منو گرفته بود.
با خنده گفتم:زورت زیاد شده!
با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد!
با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟!
خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد.
دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟
ابروهاشو انداخت بالا!
لبخندی زدم و گفتم:باشه!
دستمو انداختم دور کمرش و محکم بغلش کردم.
اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد .
با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره!
همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد.
با تعجب گفتم:اوا
صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ولی انگار سرجاش میخکوب شده بود.
اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه .
با لحن ارومی گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی!
سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی!
سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟
بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
من:ازدستم ناراحتی؟
یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد.
به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم و گفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟
هیچی نگفت فقط اینبار دستشو دور گردنم حلقه کرد.
در حالی که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست!
سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه!
من:پس این اشکا واسه چیه؟!
سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم..... میترسم تنهام بذاری!
سرشو فروکرد تو بالشت بندش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته .
دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاس!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری!
یه دفعه خندش گرفت.
لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی!
اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچی نباش.
با لبخند نگاهم کرد.
بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم!
لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم!
برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم!
خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!
من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟
خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!
با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!
هلم داد و گفت:پاشو...پاشو برو حمام!
خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب!
پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون!
ازحمام بیرون اومد و رفتم تو اتاق خبر از آوا نبود رو تختی هم ار روی تخت جمع شده بود.
یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپز خونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود. یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود.
لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود. از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!
من:جیغ نزن بابا! منم!
_:بذارم زمین مهران الان می افتم!
یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که اینقد ترسو نبودی!
یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.
همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!
خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی!
بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من!
دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد!
فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟
به سیب زمینی که سدتش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچی نخوردیم!
خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟
سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟
میدونستمن سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه!
گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی!
سیب زمینی و کارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟
تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران واسه همین موقع هاست!
به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟
ساعت چهارو نیم بود سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!
نشست روی صندلی .
همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد.
بعد از سفارش غذا گوشی رو گذاشتم کنار و گفتم:دیگه نبینم با حال بد کار کنی!
شونشو انداخت بالا و گفت:حالم خوبه!
من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!
لباشو جمع کرد و گفت:اونقدرا بد نیستم!
خندیدم و گفتم:اِ ؟
متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!
بینیشو کشیدم و گفتم:برو!
از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟
دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!
دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!
گونمو بوسید.
من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!
_:اشکالی نداره؟
من:چه اشکالی داشته باشه؟
_:میترسم مامانت اینا بفهمن!
لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!
لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!
من:خب پس حله!
نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟
من:دوتا چیز بگو!
مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟
من:جون بخواه!
گوشه لباسم بین انگشتاش درگیر کرد و گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟
میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا می اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!
_:هان؟
من:تخت تو اتاقمون!
لبخندی زد. ادامه دادم:اصلا همه چیزو میزنیم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟
_:نه نه لازم نیست...
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:تصویب شد!
با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه رسما همسر من حساب میشد.
اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت 10 از بیمارستان بیرون رفتم .
رو یکی از صندلی های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود خبر دستگیری امیر خیلی ها رو خوشحال کرده بود.
چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت.
امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه دادم به صندلی.
امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره!
پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟!
گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونین با ایشون صحبت کنین بعد پسره رو از سالن بیرون برد.
گلسا با کلافگی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلاقی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عمومی بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد.
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره!
چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره!
گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری!
خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!
مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم و گفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم .
پوزخندی زد و گفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره !
اخمامو کشیدم تو همو گفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدمخ از اونجا بری!
بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتام.
میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه.
نزدکی خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .
من:الو؟
_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!
با خنده گفتم:علیک سلام!
_:خوبی؟باور کن اون روز از این فرق داره هیچی نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی!
همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن!
_:میخواستم بگم که امسال عیالوار قرار عید کنسله دیگه؟!
من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترا اونجا قرار دارم!
_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟
من:اگه همون زن بگیرین بازم قرارمون سر جاشه!
_:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گیریم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟
من:دیگه از من گفتن بود خود دانی!
خندید و گفت:باشه داداش خوش باشی با خانومت!
من:شک نکن خوشم!
_:بپا رو دل نکنی!
با خنده گفتم:کارت تموم شد؟
_:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!
من:باز روتو زیاد کردیا!
_:اقا باشه باشه من تسلیم ! پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟
من:اره دستت درد نکنه!
_:باشه!دیگه کاری نداری؟
من:صبر کن !
_:چیه؟
من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیرم واسه اخرین بار برین اونجا!
_:ایول! دست و دلباز شدی؟
من:به هم نریزین اونجا رو ها!
_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم!
با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون کنن!
_:یه دوست مایه دار که بیشتر نداریم!
خندیدم.
_:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم
من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم!
_:باشه پس فردا میبینمت!
من:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم!
سالای قبل با علی و یه سری از دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب مشیدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم از کجا پیداشون میکنن میرفتیم شمال.البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخترا دوستانه بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم!
وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد.
_:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف نمیزنی؟
...
_:یه بار دیگه زنک بزنی و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی فهمیدی؟
جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل و گفت:مردم ازار!
خواست برگرده منو دید.
ابروهاشو داد بالا و گفت:سلام!
کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم و گفتم:سلام!
اومد سمتم و گفت:چقد زود اومدی!
من:بده؟
کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه!
مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگی کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!
موهاشو بوسیدمو گفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟
خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه!
اخم کردم. چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه!
خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:افرین دختر خوب!
لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟
یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم!
کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه! همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.
اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم!
سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟
من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله!
سرشو تکون داد و گفت:اوهوم!
نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!
_:خرید؟
من:خرید عید دیگه!
لباشو جمع کرد و گفت:اها!
من:چیزی شده؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!
من:از این به بعد همیشه میری!
با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟
خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
خیر برداشت بالا و لبامو بوسید و گفت:خیلی دوست دارم!
من:داری شیطون میشی سر ظهر!
لباشو جمع کرد و گفت:خب باشه پسش میگیریم!
خواست از جاش بلند شه که دستشو کشیدم و گفتم:نه دیگه واسه پس گرفتن دیر شده!
*********
آوا
تازه از حمام بیرون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.
این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه.
باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به این چیزا فکر نکنم. من همیشه با نارحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود.
از جام بلند شدم و رفتم کنار تخت نشستم گونمو گذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت عشقمونو از بین ببره!
دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!
منم خندیدم.
از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشو که خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران!
دستشو گذشا روی بازوشو گفت:باور کن این کیسه بکس نیست!
لبمو گزیدم!
موهامو که هنوز یه کم خیس بود زد کنار و گفت:ساعت چنده؟
من:5
پتو رو کنار زد و گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید!
از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد و گفت:اینجوری که خشک نمیشه!
به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست!
سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون!
این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگی من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی مشترک میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم.
بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم!
همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه چیز!
دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها!
مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد.
تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون رنگ روزمرگی به خودش نگیره.
لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من!
لبخندی زد و گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!
یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد.
دستشو گذاشت پشت کمرم و در حالی که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن!
بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.
منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.
_:امروز دادگاه امیر بود!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من:کی دستگیر شد؟
_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!
ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب!
سرشو کج کرد و گفت:بهتر این که حکمش 10 سال زندان و 200 ضربه شلاقه.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود.
یاد اون شبی افتادم که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.
مهران سرشو تکون داد و گفت:و یه خبر دست اول دیگه هم داریم!
خندیدم و گفتم:چقدر خبر داریم امروز!
_:تا باشه از این خبرا. گلسا هم قراره بره!
من:چطوری راضی شد؟
_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم شکایت میکنم.
من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه!
لبخندی زد و گفت:همش به خاطر خوش قدمی عشقمه!
خوش قدمی من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
مهران انگار حواسش به حرف من نبود لبخندی زد و به راهش ادامه داد
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، جوجه کوچول موچولو ، sober
#14
قسمت13:

با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو بغلش فشرد.
در حالی که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکستی!
منو بین دستاش جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:عید مبارک!
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم!
دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید فقط عید سال نو نبود شروع زندگی جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه!
بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن.
جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام!
مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ میزنه وقتی بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچی نمیگفت تا به حال واسم پیام نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر!
با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودنمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوشی رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد.
ساعتو گرفتم پشتم و باورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من گفت:کجا رفتی پس؟
لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم!
بعد رفتم جلوش ایستادم مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟
ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من!
مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم:بگیرش دیگه!
مهران جعبه رو باز کرد چند ثانیه به ساعت نگاه کرد بعد گفت:لازم نبود اینو بخری!
یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟
من:اخه گفتی لازم نبود!
دستامو گرفت و گفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی!
لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته!
زل زد تو چشمامو گفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم.
بعدساعتو داد دستمو گفتم:خودت ببندش!لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعتی که روش بسته بود رو باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم!
با بغض گفتم:خیلی دوست دارم!_:منم دوست دارم!
دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم . خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود.
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوشی موبایلی دستم بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟!
کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم!
با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد.
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت . هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پت کمرم و گفت:بریم!
به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
مهران وارد خونه شد نگاشو دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست من:منظورت چیه؟
_:اراشم لبخندی زد و گفت:خاله اینا اینجان!
من:یعنی دخترخالتم هست؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد. شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری!
لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو دستش فشرد و گفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگی که دو طرف راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختموت اصلی که مثله خونه مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلالی داشت که با ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئیین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی اشتن. فاصله بین ستون با در چوبی بزرگی که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود. محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید.
دنبال صدا گشتم که یددم یه خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچه خوبن؟چطور روز اول عید اینجایین؟
_:راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!
مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!
اون زن لبخند مهربونی تو صورتمک پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه.
سرمو تکون دادم و با صدای ضعیفی گفتم:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم!
بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن.
همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.
_:سلام پسرم!
مهران لبخندی زد و گفت:سلام مامان عیدتون مبارک
مادرش مهرانو بغل کرد و گفت:چه عجب از این طرفا؟
مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!
مادرش لبخندی زد و گفت:خوب کاری کردی! فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!
اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد و گفت:خاله هم اینجاست؟
مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!
همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!
بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک!
لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود.
مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!
یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره!
البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!
حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو باز کرد و بهم لبخند زد . با نگرانی نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاشی با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود.
به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرک انداخت بی اختیار لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم. نشستم روی مبل تا اونجا می میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم.
خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟
بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده.
خالش با اکراه اگاهی به من کرد و گفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته!
نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون!
مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم!
مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن
مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید.
نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخر گفت:هر جور خودتون راحتین!
تکیه دادم به صندلی خاله مهران گفت:چند ساله؟
من:19!
سرشو تکون داد و گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!
لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا 25 سالشه!
یعنی میخواست بگه دختر من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ولی انگار اونا اینو نمیخواستن باید مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه رو کولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم.
نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه!
مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم و گفتم:اسمش چی بود؟
با پوزخندی بهش خیره شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود.
رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟
مهران نیشخندی زد و گفت:اره خودش بود.
ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟
خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم!
من:گفتم شاید بشناسیش!
خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چی کار داره؟! لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.
مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!
نادیا گفت:نه بابا فکر کنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریز کرد و گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت:میبینی خواهر!
خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد.
بعد گفت:پاشیو بریم بهات یه کاری دارم. بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.
حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی!
من:شناختن که نه چند بار همران مهران باهاش برخورد داشتم .
رو کلمه همران مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی!
با تعجب گفتم:بازی؟
به مهران اشاره کرد و گفت:اون مال منه!
با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم!
پوزخندی زد و گفت:نه خوبه افرین!زد رو شونمو گفت:سرگرمی جالبی هستی عزیزم!
خودمو عقب کشیدم عقب.
خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد.
دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه!
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟
من:هیچی چرت و پرت!
لبخندی زد و گفت:خوب جوابشونو دادی!
سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فکر کردم از این که پسرشو مجبور کردی بره خونشون خوشحال میشه.
من:امیدوارم از من خوشش بیاد!
مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش نیاد؟!بالاخره خوشش میاد!
لبخند زدم.
گوشی مهران زنگ خورد سرعتشو کم کرد و جواب داد.
_:بله؟
.....
_:سلام ! خوب هستین؟
.....
_:ممنون عید شما هم مبارک!
......
یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه!
با کنجکاوی نگاهش کردم.
گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون!
گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته!
پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد و گفت:بگیر دیگه!
با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟
_:سلام دخترم!
حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وقتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.
خیلی سر گفتم:سلام! خوبین؟
_:مرسی دخترم! تو چطوری؟
من:ممنون! عیدتون مبارک
_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم!
لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخوریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردن با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ و گشاد میگرفتن و برام می اوردن با این حال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم.
تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.
من:ممنون!
_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت!
من:واقعا؟
متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره! راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی!
این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه!
_:ایشالا بچه های خودت!
از این حرفش خجالت کشیدم . نیم نگاهی به مهران کردم و گفتم:واسه ما زوده. ما هنوز عروسی نگرفتیم.
_:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده!
پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر باشن!گفتم:ممنون!
_:حالا میتونین بیاین؟
به مهران نگاه کردم و گفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سر کار!
_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!
من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!
_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟
من:نه هنوز!
_:بهتره زودتر عروسی بگیرین در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن!
دهن مردم ،دهن مردم اگه این مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!
_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت!
من:ممنون!
_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!
من:باشه !
_:خدافظ دخترم
من:خدافظ
گوشی رو قطع کردم مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟
من:چی؟
لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف میزنی!
من:انتظار داشتی از خوشحالی بال دربیارم؟
_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!
اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم
لبخندی زدم و گفتم:اره خب این یکی پیامدش عالی بود!
چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکر کنم.
مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .
تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم . تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هقت سین دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.
عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه. از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم ولی همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش کرد و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:بالاخره رسیدیم!
لبخندی زدم و گفتم:سلام خونه!
مهران یه نگاهی به حیاط کرد و گفت:راست میگن هیچ جا خونه ادم نمیشه!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوش گذشت ممنون!
مهران چشمکی زد و گفت:به من بیشتر خوش گذشت!
خندیدم.
مهران در ماشینو باز کرد و گفت: بریم که از فردا روز از نو و روزی از نو!
با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو خونه!
چمدونو گذاشتم کنار در مهران همون طور که میرفت تو اتاق دکمه های لباسشو باز کرد و گفت:من میرم بخوابم!
شالمو از سرم در اوردم و نشستم رو صندلی دستامو بردم بالا و تا اونجا که میتونستم کشیدمشون.
این مسافرت باعث شده بود بیشتر مهرانو بشناسم.حالا دیگه همه اخلاقاش دستم اومده بود راحت باهاشون خودمو وقف میدادم.
دکمه های مانتومو باز کردم و گوشیمو که تمام طول مسافرت از ترس اون مزاحم خاموش کرده بودم از جیبم بیرون اوردم.
اخرین باری که بهم مسیج داده بود دو روز بعد از رفتنمون به همدان بود وقتی بهم گفت:تعطیلات خوش بگذره مطمئن شدم که اشناست.
هنوز نمیدونستم قصدش چیه اذیت کردن من یا خراب کردن رابطه منو مهران هر چیزی که بود نمیذاشتم این کارو بکنه.بعد از این که بهش زنگ زدم بهم گفته بود تلاش نکنم بشناسمش مشکل اینجا بود که من اصلا نمیدونستم زنه یا مرد.
مانتومو تا کردم و گوشی رو گذاشتم روش واقعا خسته بودم حتی حال این که برم تو اتاقو نداشتم. همون موقع صدای مهران اومد:آوا؟
سرمو بردگردوندم گفت:گفتم میرم بخوابم!
لبخندی زدم و گفتم:خوب بخوابی!
اخمی کرد و گفت:نه انگار منظورمو نفهمیدی!
با تعجب نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:من بدون زنم خوابم نمیبره!
خندیدم و گفتم:بالشتم یا پتو؟
تکیه داد به دیوار و گفت:نه خیر شما عروسک تو بغلی منی!
با خنده از جام بلند شدم و گفتم:خجالت نمیکشی عین پسر بچه ها باید بیام بخوابونمت؟!
با هم رفتیم تو اتاق . ولی اونقدر خسته بودم که خیلی زودتر از مهران خوابم برد.
حس کردم یه چیزی تو گوشم داره وول میخوره با ترس چشمامو باز کردم و در حالی که دستمو محکم به گوشم میزدم نیم خیز شدم مهران که نشسته بود بالای سرم یه دفعه زد زیر خنده!
هنزو تو خوابو بیداری بودم مهران داشت میخندید تازه متوجه شدم که موهامو گرفته و فرو کرده تو گوشم.
هنوز داشت میخندیدم با حرص گفتم:دیوونه! اینجوری ادمو از خواب بیدار میکنن
همون طور که میخندید گفت:موهات بلند شده اوا!
بالشت رو زدم تو صورتش.
بالشتو از دستم گرفت و گفت:باشه باشه من تسلیم!
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره سر جام دراز کشیدم و چشمامو بستم حس کردم دوباره داره میاد بالای سرم چشمامو باز کردم و گفتم:اگه بخوای اذیت کنی خودت میدونی! دراز کشید کنارم و با خنده گفت:چقدر میخوابی دختر من که از تو خسته تر بودم دیگه خوابم نمیاد!
نگاهش کردم و گفتم:خب دست من نیست خوابم میاد!
دستشو کشید تو موهامو گفت:میگم حالا که موهات داره بلند میشه میتونیم زودتر عروسی بگیریم!
لبخند زدم .عروس شدن و لباس سفید وشیدن رو دوست داشتم مثله هر دختر دیگه ای هر چند عروسی گرفتن فرقی به حال منو مهران نداشت ولی اون جشنی که به عنوان جشن عروسی بود رو دوست داشتم.
مهران گفت:سکوت علامت رضاست!
من:خب چرا راضی نباشم؟
_:والا کی از من بهتر!
با خنده گفتم:بچه پر رو!
دستشو گذاشت زیر سرشو گفت:بعد از امتحانات جشن میگیریم!
من:امتحان چی؟
_:به! دستت درد نکنه دیگه! یادت نیست باید امتحان بدی؟
تازه یادم اومد برای امتحانات پایان دوره راهنمایی ثبت نام کردم.
من:اخ! بازم درس!
اخمی کرد و گفت:نداشتیما! این که تازه اولشه!
من:من اصلا حوصله درس خوندن ندارم!
جدی شد و گفت:یعنی چی که ندارم؟
از فردا کتاباتو میخرم!بعد از امتحانات بلا فاصله باید درسای دبیرستانو شروع کنی فهمیدی؟!
من:حالا چه فرقی داره! من که دارم پیش تو کار میکنم درس خوندن لازم ندارم!
مهران با جدیت تمام زل زد تو چشمامو گفت:یعنی چی؟
من:اخه سخته!
لبخندی زد و گفت:هر کار بزرگی سختی داره!
من:این زیادی بزرگه!
_:لوس نشو!
اه کشیدم بغلم کرد و گفت:اگه درس بخونی بیشتر دوست دارم!
من:مگه الان نداری؟
_:چرا ولی اونجوری بیشتر بهت افتخار میکنم. بچه هامونم همین طور.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:یعنی اگه اینجوری بمونم بهم افتخار نمیکنن!
_:منظورم این نبود!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:ولی انگار همین بود.خب حقم داری!
با لحن معترضانه ای گفت:آوا!
راست میگفت بچه های من دلشونو به چی خوش میکردن؟!به خاله هاشون یا دوتا مادربزرگشون که هر کدوم یه جور مایه ی عذاب بودن. شایدم به گذشته خوب مادرشون!اصلا من چی داشتم که واسه بچه هام از بچگیام تعریف کنم!من مادر خوبی نمیشدم.خوب بود حداقل میتونستم مامانمو بهشون نشون بدم و اون یه مدتی که تنهایی زندگی میکردمو ازشون مخفی کنم!یه لحظه خندم گرفت اصلا مگه من چند تا بچه قرار بود داشته باشم؟!مهران راست میگفت دلم نمیخواست بچه ها بچه هایی که بعدا قرار بود مادرشون بشم جلوی دوستاشون نتونن از تحصیلات مادرشون حرف بزنن!
نگاهش کردم و گفتم:باشه!
لبخندی زد و گفت:اشتی؟
من:قهر نکردم!
منو بوسید و گفت:افرین خانوم کوچولوی خوش اخلاق!
لبخند زدم.
_:خب حالا راستشو بگو ببینم واسه بچه داشتن نظرت عوض شد یا واسه درس خوندن!
با تعجب گفتم:مهران! چی داری میگی!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:خب بالاخره که باید مامان شی!
از جام بلند شدم و گفتم:دیوونه شدی؟
خندید و گفت:بابا من سنی ازم گذشته پس کی قراره بابا بشم؟
با اخم گفتم:مگه نمیخوای درس بخونم!
_:صد در صد!
من:پس حرف بچه رو نزن!تازه تو که نمیخوای بچت تو عروسیت باشه!
خندید و گفت:اتفاقا فکر خوبیه!
من:مهران!
دراز کشید رو تخت و با خنده گفت:باشه! صبر میکنم ولی فقط تا بعد از عروسی.سرشو اورد بالا و گفت:چطوره اخر این هفته ترتیب جشنو بدیم!
اینبار جیغ زدم:مهران...
همون طور که میخندید گفت:حرص میخوری خوشگل تر میشی!
لبامو جمع کردم با یه اخم مصنوعی از اتاق رفتم بیرون. این که چی شده که مهران به فکر بچه بیفته رو نمیدونستم فقط میدونستم الان وقتش نیست. من هنوز برای همسر بودن ادم کاملی نبودم چه برسه به مادر شدن.
ساعت هفت صبح بود به خاظر خوابی که دیروز عصر رفته بودم بعد از نماز دیگه خوابم نبرد.
از جام بلند شدم و صبحونه رو اماده کردم و مهران رو صدا زدم از امروز باید میرفت سر کار.
بعد از این که اون رفت منم یه کم خونهد رو جمع و جور کردم و وسایل و لباسایی که تو چمدون بود رو گذاشتم سر جاش!
داشتم تو اشپزخونه ناهار درست میکردم که صدای زنگ تلفنم بلند شد دیگه میدونستم کسی جز اون مزاحمه بهم زنگ نمیزنه همین که دکمه پاسخ رو فشار دادم قطع کرد. باید سر از کارش در می اوردم دیگه کم کم داشت اعصابمو به هم میریخت. همون موقع مسیج داد پیامو باز کردم نوشته بود:چند روزی بود گوشیتو خاموش کرده بود! فکر کردی دست از سرت بر میدارم
اولین باری بود که جوابشو میدادم براش فرستادم:شما؟
_:مهم نیست من کیم!
من:اتفاقا خیلی هم مهمه چرا مزاحم من میشی
_:کم کم داشتم فکر میکردم دارم واسه یه روح پیام میدم!
من:ببین زندگی من خیلی خیلی خوبه! به کوری چشم تو و هر کسی که نمیتونه ببینه!
_:بر منکرش لعنت ولی یادت که نرفته تو از کجا اومدی!اخرشم جات تو خیابونه! تنهای تنها بدون هیچ مهرانی. البته فعلا میتونی از ماه عسل زندگیت لذت ببری!
من:به همین خیال باش!فکر نکنم ترسویی مثله تو که حتی نمیتونه خودشو نشون بده بتونه زندگی منو به هم بریزه!
_:واقعا؟مطمئنی؟
من:شک نکن! حالا هم برای بار اخر بهت میگم دیگه مزاحم من نشو!
دوباره گوشیمو خاموش کردم.یه حسی بهم میگفت یا نادیا یا گلسا پشت این مسئلن!چون اونا بودن که منو رقیب خودشون میدونستن!
گوشیمو گذاشتم تو خونه و رفتم مطب وقتی وارد ساختمون شدم دیدم یه اقایی اره وسایل گلسا رو جمع میکنه.گفتم:ببخشید اقا چی کار میکنین؟
بدون این که دست از کار بکشه گفت:خانوم دکتر منو فرستادن که وسایلشونو ببرم!
با لبخند گفتم:مگه قراره از اینجا برن؟
_:بله خانوم!
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه به کاراتون برسید. اگه لازم بود بگین پرونده مریضاشونم بهتون تحویل میدم!
_:اگه زحمتی نیست لطف میکنین خانوم!
پرونده ها رو هم دادم دست مرده. خوشحال بودم که دیگه گلسا رو نمیبینم در عین حال که همیشه میخواست خودشو متشخص نشون بده ولی خیلی ادم نچسبی بود علاوه بر اون حالا که با مهران ازدواج کرده بودم دلم نمیخواست دخترایی که بهش علاقه دارن دورو برش باشن چون میدونستم حسادت زنا از هر چیزی خطر ناک تره و نمیخواستم زندگیم به خاطر حسادت یکی مثله گلسا خراب شه!
کار كارگري كه داشت وسايل گلسا رو ميبرد كم كم داشت تموم ميشد ساعت چهار و نيم بود مريضا هم اومده بودن ولي خبري از مهران نبود سرگرم پرونده ها بودم كه يكي از بيمارا پرسيد:خانوم پس اين دكتر كي مياد؟
سرمو بالا اوردم يه نگاهي به ساعت انداختم و گفتم:سابقه نداشتن كه دير بيان شايد كارشون تو بيمارستان طول كشيده.مطمئن باشيد كم كم پيداشون ميشه.
مرد جووني كه تمام مدت با اخم به حرفام گوش ميداد با لحن اعتراض اميزي گفت:يعني چي خانوم ميدونين من از چند هفته پيش وقت گرفتم؟
نگاهي به ساعت مچيش انداخت و گفت:نيم ساعت پيش هم نوبت داشتم.
من:من واقعا متاسفم اقا باور كنيد منم نميدونم دكتر كجاست.
خانومي كه بحثو شروع كرده بود گفت:يعني يه شماره از ايشون ندارين كه يه تماسي بگيرين بپرسين كجا موندن؟
من:باشه خانوم من تماس ميگيرم!
با تعجب نگاهم كرد بعد با حرص با روشو از من گرفت و خطاب به اون پسره گفت:انگار ما الافيم يعني به فكر خودش نرسيد كه زنگ بزنه?
پسره سري تكون داد و گفت:چي بگم والا!
از اين حرفا زياد ميشنيدم ترجيح ميدادم جاي ناراحت يا عصباني شدن نشنيده بگيرمشون.گوشي تلفن رو برداشتم كه شماره مهرانو بگيرم همون موقع كارگري كه تو اتاق گلسا بود بيرون اومد و گفت:خانوم كار من ديگه تموم شد.
سرمو تكون دادم و گفتم خسته نباشيد.
_:سلامت باشيد .خداحافظتون!
من:به سلامت.
با نگاهم بدرقش كردم تمام اثار گلسا از اونجا پاك شد حتي دفتري كه توش نوبتاشو مينوشتم.در كل حس خوبي داشتم.با خيال راحت و اب پرتقالي كه رو ميز بود رو برداشتم و سر كشيدم وقتي تموم شد با ديدن اون يكي دستم روي تلفن تازه يادم اومد ميخواستم به مهران زنگ بزنم .زير چشمي به اون دو نفري كه منتظر نشسته بودن نگاه كردم چهره هر دو عصبي بود.دوباره رفتم سراغ تلفن .هنوز شماره رو كامل نگرفته بودم كه مهران از در وارد شد.
اول به من سلام كرد منم از جام بلند شدم بعد رو كرد به اونا و گفت:سلام ببخشيد دير شد كاري پيش اومد.
منتظر جواب اونا نشد اومد سمت ميز من و پلاستيك مشكي كه دستش بود رو گذاشت روي ميز و گفت:پدرم در اومد تا پيداشون كنم.
نميدونستم از چي داره حرف ميزنه با تعجب نگاهش كردم ولي چيزي نگفت و با اشاره به پسري كه نوبتش بود رفت تو اتاق اونم دنبالش وارد اتاق شد.
پلاستيكو باز كردم به جز من اون خانومي كه نشسته بود هم با كنجكاوي داشت نگاه ميكرد.وقتي كتاباي درسي رو توش ديدم بستمش و گذاشتمش تو كمد.حتي فكر سختي درس خوندن هم خستم ميكرد.
سرمو اوردم بالا ولي اون زن هنوز داشت نگاه ميكرد لبخندي زدمو گفتم:امان از دست اين مردا!
انگار يه دفعه گل از گلش شكفت گفت:شما همسر دكتري?
لبخندي زدم و گفتم :بله يه ماهي ميشه عقد كرديم.
با ذوق گفت:واقعا?مباركه.
من :ممنون.
_:ببخشيد فضولي ميكنم شما چند وقته دكترو ميشناسيد?
تو كه ميدوني اين كار فضوليه پس چرا باز انجامش ميدي؟گفتم:قبل از اين كه كارمو اينجا شروع كنم.
سرشو تكون داد قبل از اين كه فرصت كنه سوال بعديشو بپرسه از جام بلند شدم و رفتم تو ابدارخونه.
*********
مهران
چون دير رسيده بودم مجبور شدم تمام وقت تو اتاق بمونم تا وقت كم نيارم!ميدونستم گلسا امروز واسه بردن وسايلش مياد دلم ميخواست با چشماي خودم رفتنشو از اينجا ببينم.هر چند قرار بود فردا بياد محضر تا رسما سهمشو بخرم و دوباره همه ي اين مطب فقط مال من بشه اما ديدنش موقع جمع كردن وسايلش يه لطف ديگه داشت.
با تموم شدن مريضا منم وسايلمو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم!اوا داشت چايي ميخورد.با ديدن من لبخند زد ليوانو از دستش گرفتم و با بيسكوييتي كه رو ميز بود خوردمش ميدونستم از اين كارم خوشش مياد چون خبر داشت كه من يه كم زيادي رو غذا و بهداشت حساسم يه جوري با اين كارم متوجه ميشد كه چقدر واسم مهمه و واقعا هم بود.اوا فوق العاده بود مخصوصا اون نيمه اي كه بعد از عقد باهاش كشف كرده بودم اون يه خانوم تمام عيار براي من بود.
لبخندي زد و از جاش بلند شد.
ليوانو گذاشتم رو ميز و گفتم:كتابا يادت نره.
_:نه حواسم هست.
اينو گفت و از تو كمد برشون داشت.به اتاق سابق گلسا اشاره كردم و گفتم:وسايلشو برد?
سرشو به علامت مثبت تكون داد و گفت:يه اقاي اول وقت اومد و بردشون تو راهرو نديديش?
احتمالا از اون يكي اسانسور استفاده كرده بود.براي همين كسي رو نديده بودم ولي جالب اينجا بود كه گلسا خودش نيومده بود حتما پذيرفتن اين شكست براش سخت بود.لبخندي زدم و گفتم:خب ديگه بريم.
امتحانای آوا از 28 اردیبهشت یعنی دقیقا روز تولد من شروع میشد.اون یکی اتاقو واسش اماده کرده بودم تا با خیال راحت بتونه درس بخونه.
با کمک اقای حیدری یه موسسه پیدا کرده بودم تا بتونم براش یه مدرک دیپلم معتبر بخرم نمیخواستم وقتش سر گرفتن دیپلم هدر بره اگه میتونست از صد کنکور رد بشه یعنی این که اون مدرک به اندازه کافی سندیت داره. میدونستم از این چیزا سر در نمیاره بهش گفته بودم که یه جایی هست که فقط باید بره امتحان بده و برگرده اونم قبول کرده بود.
آوا داشت تو اتاق درس میخوند که تلفنش زنگ خورد مجله رو کنار گذاشتم و رفتم سراغ گوشیش . پیامی که اومده بود رو باز کردم.
_:سلام خانومی!اس دادم بگم سرم شلوغ بود فکر نکن دست از سرت برداشتم.
با تعجب به شماره نگاه کردم چقدر برام اشنا بود.
یه بار دیگه پیامو خوندم یادم نمی اومد ایشن مشاره کیه . گوشیمو برداشتم و لیستمو چک کردم با دیدن اسم عاطفه رو گوشی جا خوردم.
اون شماره آوا رو از کجا پیدا کرده بود؟
گوشی اوا رو گرفتم دستم و رفتم تو اتاق سرشو تو کتابا بود . من:آوا؟
سرشو اورد بالا و با نا امیدی گفت:سخته!
من:چی؟
رفتم نزدیک میز دیدم چهار زانو نشسته رو صندلی لبخند زدم کتاب ریاضیشو چرخوند سمتم و به یکی از مسئله ها اشاره کرد و گفت:من ریاضیم اصلا خوب نیست.
مسئله ساده ای بود حداقل برای من ولی اون همین قدر درس خونده بود با دور بودنش از مدرسه بعید نبود یه مسئله ریاضی سوم راهنمایی رو نتونه حل کنه. جوابو براش توضیح دادم .
یه ذره نگاهم کرد سرشو تکون داد و گفت:اها!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:یاد گرفتی؟
مدادشو کشید تو موهاشو گفت:اره!
گوشیش رو گرفتم دستش و گفتم:این کیه بهت اس میده؟
با تعجب گفت:کی؟
گوشی رو گرفتم سمتش.یه نگاه به صفحه کرد و پوفی کرد و گفت:این؟مزاحمه!
من:چی میگه؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چه میدونم مزاحمه دیگه!
نگاهش کردم از جاش بلند شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:همش میگه از زندگیت با مهران لذت ببر قراره زود تموم شه و از این حرفا!
من:بیخود کرده!
سرشو گرفت بالا و گفت:فکر کنم نادیاست!اخه بهش میاد!
لبخند زدم میدونستم که نادیا نیست هر چند عاطفه هم کم از نادیا نداشت.
اون یکی از دخترایی بود که امیر برام فرستاده بود خودش میگفت برای پول این کارو نمیکنه میگفت از این کار خوشش میاد اوایل فکر میکردم میخواد با این کار غرورشو حفظ کنه اما وقتی فهمیدم اون دختر دوست بابامه شکه شدم. پدرش یکی از بزرگترین تاجرای تهران بود. همون موقع بود که با وجود وابستگی زیادی که بهش پیدا کرده بودم ولش کردم اگه بابا چیزی از این موضوع میفهمید حتما منو میکشت اما از حق نگذریم اون به معنای واقعی کلمه جذاب بود هم قیافه خوبی داشت هم هیکلش بی نقص بود از اون گذشته خوب میدونست چطور باید با یه مرد رفتار کنه بودن با اون کاملا منو راضی میکرد بعد از اون همیشه دنبال کسی میگشتم که حداقل یه کم شبیه اون باشه ولی کسی رو پیدا نکرده بودم.
دستمو کشیدم تو پیشونیم به چی داشتم فکر میکردم اونم جزو گذشته ای بود که قبل از اوا وجود داشت و باید پاک میشد.
اوا رو بلند کردم و نشوندم روی میز و گفتم:فردا واست یه شماره جدید میخرم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!خودمم خسته شدم از دستش!
من:به حرفاش توجه نکن!
لبخندی زد و گفت:نمیکنم!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:اصلا تو دلت میاد منو ول کنی بری؟
لباشو بوسیدم و گفتم:معلومه که نه!
خندید و گفت:خب من خیالم راحته دیگه!
از روی میز بلندش کردم و گفتم:دیگه درس بسه!
سرشو به علامت تایید تکون داد همون طور که تو بغلم بود رفتیم تو اتاق خواب.
همون طور که داشتم میبوسیدمش چشمامو باز کردم نمیدونم چرا تا نگاهش میکردم جای اون عاطفه رو میدیدم.
با تعجب نگاهش کردم دوباره متوجه چشمای سیاهش شدم خودمو عقب کشیدم با تعجب نگاهم کرد .
دستمو کشیدم رو صورتم.با تعجب گفت:چی شد؟
بدون این که نگاهش کنم خوابیدم سر جام و گفتم:ببخشید سرم درد میکنه!
از جاش بلند شد و گفت:خوبی؟
من:اره فقط بهتره بیخیال شیم.
اومد بالا سرم و گفت:باشه!اگه حالت خوب نیست بریم دکتر.
من:نه خستم!
با نگرانی گفت:سرت گیج میره؟
نگاهم کردم و لبخند زدم کشیدمش تو بغلمو گفتم:نه نگران نباش! بگیر بخواب.
قبل از این که چیزی بگه چشمامو بستم اونم حرفی نزد.
خوابم نمیبرد .دوباره فکر اون دختره افتاده بود تو سرم .افتاد. به اوا نگاه کردم این دختر چقد زود خوابش میبرد.این اتفاق نباید می افتاد حتی فکر کردن به اونم یه جور خیانت به اوا بود .
لبمو گزیدم عاطفه تنها دختری بود که گاهی دلم واسش تنگ میشد.
از جام بلند شدم و نشستم لبه تخت. نیم نگاهی به اوا انداختم خم شدم و گونشو بوسیدم یه کم جا به جا شد بلند شدم و رفتم تو حمام داشتم کلافه میشدم .
وقتی از حموم بیرون اومدم دیدم اوا نشسته رو تخت .
در حالی که موهامو خشک میکردم رفتم سمتش و گفتم:بیداری!
با چشمای خواب الود نگاهم کرد و گفت:حالت خوبه؟
من:اره خوبم! رفتم حمام حالم بهتر شد.
چشمای نیمه بازشو دوخت به منو گفت:کی ساعت یک میره حمام؟!
شونمو انداختم بالا دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت:مطمئنی خوبی؟
دستشو گرفتم و گفتم:اره!
دراز کشید سر جاس نگاهش کردم و گفتم:نمیدونی این مزاحمه شمارتو از کجا اورده؟
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:نه!میگم یه چیزی بیا با گوشی تو زنگ بزنیم بهش ببینیم کیه!
اصلا نمیخواستم بفهمه من عاطفه رو از قبل میشناسم . گفتم:نه نه لازم نیست!
متوجه شتاب زدگی من شد تا تعجب گفت :چرا؟
من:اینجوری بیشتر واسمون مزاحمت درست میکنه!
_:کسی که اینقدر خوب تورو میشناسه و شماره منو داره پس شماره تو رو هم داره.بهش زنگ بزن شاید دست برداره
من:نه لازم نیست شمارتو عوض کنم از دستش خلاص میشیم.
_:اگه باز شمارمو پیدا کرد چی؟
من:نه پیدا نمیکنه!
_:این که یه بار پیدا کرده خب دوباره هم پیدا میکنه! زنگ بزن ببین کیه خیالمون راحت شه.
عجب گیری داده بود امشب با حرص گفتم:باشه باشه فردا بهش زنگ میزنم بگیر بخواب.
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
پشتمو کردم بهش و گفتم:بخواب دیگه!
خودم هم به هر سختی بود بالاخره خوابیدم.
صبح با صدای آوا از خواب بیدار شدم
_:مهران پاشو دیرت شده!
چشمامو باز کردم. اوا بالای سرم بود گفت:ساعت هفت و نیمه!
از جام بلند شدم هنوز خسته بودم.
دستمو کشید و گفت:پاشو چایی رو میز یخ کرد.
من:باشه!
_:حالت خوبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم بلند شدم و گفتم:بریم!
داشتیم صبحونه میخوردیم آوا زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد سرمو اوردم بالا و گفتم:چی پیدا کردی؟
_:ها؟
لبخندی زدم و گفتم:تو صورتم چیزی هست؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه!
من:پس چی؟
_:هیچی!به نظر نگرانی!
من:نگران چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم! شاید اون مزاحمه!
من:نه!نگرانی نداره یه ادم مرضه شمارتو که عوض کنی دیگه مزاحمت نمیشه!
کاملا از لحنم معلوم بود دارم دروغ میگم.یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:میدونی کیه؟
من:نه! احتمالا همون نادیاست!
ابروهاشو داد بالا و گفت:باشه!
این یعنی یه کلمه از حرفامو هم باور نکرده ولی باز جای شکرش باقی بود که نیفتاده رو دنده مچ گیری.
از جام بلند شدم و گفتم:من دیگه میرم!تو هم بشین درستو بخون!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
ازش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.
دیگه طاقتم تموم شده بود شماره عاطفه رو گرفتم هنوز یه زنگ کامل نخورده بود که جواب داد انگار متنظر تماس من بود.
_:چه عجب بالاخره زنگ زدی!
با عصبانیت گفتم:واسه چی به زن من زنگ میزنی؟!
خندید و گفت:اوه مثه این که توپتو حسابی پر کرده!بگو ببینم چی بهت گفته؟
من:شماره اونو از کجا اوردی؟
_:اوف بس کن !میدونی چقدر دلم واست تنگ شده؟هر چقدر بهت زنگ میزدم جوابمو نمیدادی.
من:حتما لازم نبوده که جواب نمیدادم.
_:بد اخلاق شدی عزیزم.خانومت خیلی اذیتت میکنه؟
من:ببین یا دیگه مزاحم زندگی من نمیشی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خنده مستانه ای کرد و گفت:چرا؟آوا خیلی بانمکه. دوست دارم از نزدیک ببینمش!نمیخوای ما رو با هم اشنا کنی؟
من:چی از جون اوا میخوای؟
_:راستش هیچی! من فقط دلم واسه تو تنگ شده.گفتم اگه اونو اذیت کنم بالاخره خبرش به گوشت میرسه و زنگ میزنی!نمیدونی چقدر خوشحال شدم.
من:ببین نمیدونم شماره اوا رو از کجا پیدا کردی ولی بدون با حرفای تو نه میونه منو زنم به هم میریزه نه قراره بین منو تو اتفاقی بیفته!تو بی ارزش تر از اونی بودی که بخوام بیشتر از اون یه مدت با خودم نگهت دارم مطمئنا میدونی واسه چی باهات بودم مگه نه؟!
_:ببینم اوا هم مثه من میتونه سر حالت بیاره!
مقایسه این دو نفر واقعا سخت بود هر کدومشون یه قطب متفاوت بودن. ولی باید جلوی خودمو میگرفتم داشت از نقطه ضعفم استفاده میکرد میدونست اومدنش بی دلیل نیست بازم یه نقشه بود خیلی دوست داشتم بدونم از طرف کی! گفتم:ببین حرفات دیگه واسم هیچ جذابیتی نداره. نه تنها حرفات بلکه خودتم همین طور من حتی یادم نمیاد کی با تو بدون چه برسه به این که یادم بیاد خوب بودی یا نه!پس بهتره خودتو خسته نکنی. خیلی زود هم اوا از دستت راحت میشه مطمئن باش من ساکت نمیشینم تا یه دختر هرزه ی سادیسمی ذهن زنمو خراب کنه.روز خوش!
گوشی رو قطع کردم و انداختمش رو صندلی کنار دستم.عاطفه واسم مهم نبود فقط یه فکر گذرا بود که دیشب اومد و رفت.
*********
آوا
کتاب جغرافیا رو ورق میزدم ولی حوصله خودنشو نداشتم .
کتابو انداختم رو میز و گفتم:ای گندت بزنن درس !
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن از جام بلند شدم بازم اون مزاحم بود و دوباره قبل از این که جوابشو بدم قطع کرد و دنبالش برام مسیج فرستاد.
_:شمارمو داده بودی مهران؟لازم نبود خودش شمارمو داشت.
نمیدونستم از چی داره حرف میزنه . جوابی ندادم دوباره اس داد
_:ماشالا توپشم خوب پر کرده بودی.افرین به تو میگن یه زن نمونه هیچ چیزی رو از شوهرت مخفی نمیکنی!
یعنی مهران بهش زنگ زده بود؟این یعنی اونو میشناخت پس چرا چیزی به من نگفت؟
من:مزاحم من نشو! فکر کنم مهرانم همینو ازت خواسته مگه نه؟
_:اره خب دیگه طرف حسابم خودش میشه! راستی بهت گفت من کیم؟
من:هر کی هستی باش! واسم مهم نیست
_:باشه ولی اگه خواستی ازش بپرس عاطفه کیه حتما تک تک لحظه هایی که باهم بودیمو یادشه! متوجه هستی که!
لبامو رو هم فشردم میخواست منو عصبی کنه.تو این یه مورد جوابی نداشتم که بدم میدونستم مهران با دخترای زیادی بوده . تنها کاری که از دستم بر می اومد این بود که گوشیمو خاموش کنم و منتظر خط جدیدم بمونم!
مهران برای ناهار خونه نیومد میدونستم این روزا کارش زیاد شده لباسامو پوشیدم کتاب فارسیمو برداشتم و گذاشتم و به سمت مطب راهی شدم.
از وقتی گلسا رفته بود مطب خیلی خلوت تر شده بود. طبیعتا کار منم کمتر شده بود هنوز کسی نیومده بود داشتم کتاب میخوندم که مهران وارد شد. از دستش دلخور بودم چرا باید موضوع این دختره رو ازم مخفی میکرد؟!
کیفشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:سلام!
سرمو از رو کتاب بالا نیاوردم گفتم:سلام!
سیم کارت جدیدی که گرفته بود گذاشت جلوم و گفت:اینم خط جدیدت!
من:مرسی!
_:گفته بودم درس مهمه ولی نه اونقدر که دیگه نگاهم نکنی!
سرمو بردم بالا و با بی حوصلگی بهش نگاه کردم.
لبخندی زد و گفت:چی شده باز؟!
من:چرا بهم نگفتی اون مزاحمو میشناسی؟!
یه تای ابروشو داد بالا!
من:من که تورو میشناسم پس چرا نگفتی اونم یکی از هموناییه که...
حرفمو قطع کرد و گفت:نمیخواستم ذهنت درگیر شه! من گذشته درخشانی ندارم که بخوام تو بهش فکر کنی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:پس چرا هول کردی وقتی ازت پرسیدم که میشناسیش؟
دستاشو گذاشت رو میز و گفت:ببینم نکنه حرفاش روت اثر کرده.
لبو یه طرف صورتم جمع کردم.دوست نداشتم به دخترایی که مهران باهاشون بوده فکر کنم. این موضوع خیلی اذیتم میکرد.
خواست یه چیزی بگه که یه نفر وارد مطب شد.
مهران بهش نگاه کرد و گفت:بعدا دربارش حرف میزنیم.
بعد رفت تو اتاقش. خانومی که همراه بچش اومده بودن با تعجب نگاهی به من کرد و اومد سمت میز و گفت:خانوم میشه من واسه بچم امروز وقت داشتم. به در اتاق مهران اشاره کردم و گفتم:بله بفرمایید داخل!
تکیه دادم به صندلی واسم مهم نبود اون دختر کیه یا چی کار با مهران داشته این ناراحتم کرده بود که چرا باهام روراست نبود.
ترجیح دادم چیزی دربارش نگم اگه بینمون شکر اب میشد اون دختر به خواستش میرسید.
تا بعد از شام هیچ حرفی درباره اون مزاحم نزدم مهران که دید سوالی نمیکنم دربارش توضیح نداد دلم میخواست این کارو بکنه!
تلفن زنگ خورد مهران داشت فوتبال نگاه میکرد گوشی رو برداشتم.
من:بله؟
_:سلام !
مامان مهران بود برعکس خودش به گرمی گفتم:سلام مادر جون خوب هستین؟
_:ممنون! مهران خوبه؟
میمرد میگفت خودت خوبی؟من:خوبه ممنون! میخواین گوشی رو بدم بهش؟
_:اگه میشه!
نفسمو فوت کردم و گوشی رو دادم دست مهران با اشاره بهش گفتم که مامانشه!
گوشی رو از دستم گرفت منم نشستم کنارش. اون از مادر خودم اینم از مادر شوهرم. چرا من همیشه کسی بودم که دیگران ازش بدشون می اومد . مگه من چه هیزم تری بهشون فروخته بودم این که منو مهران همدیگه رو دوست داشتیم جرم نبود .با بغض تکیه دادم به مبل و به مهران نگاه کردم
_:باشه!ممنون.
....
_:حتما میایم.واقعا لطف کردی مامان!
....
_:نه مادر من برنامه خاصی نداشتیم. اوا هم خوشحال میشه.
....
_:حتما!
....
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کرد فقط نگاهش میکردم.
_:مامان دعوتمون کرد جشن!
سرمو تکون دادم یعنی نمیتونست به من بگه؟
_:نمیپرسی جشن چی؟
من:چی؟
مهران ابروهاشو داد بالا و گفت:جشن تولد من!
تولد مهران؟پاک یادم رفته بود اخر این هفته تولدشه. لپمو از تو دهنم به دندون گرفتم و گفتم:چه خوب!
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به حق کارای نکرده چند سالی میشه که مامان دیگه فکر جشن گرفتن واسه من نبود.
پوزخندی زدم و گفتم:خب حالا زن گرفتی.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:میدونم باز یه نقشه ای داره!بهم نزدیک شد و گفت:ولی عملی نمیشه!
لبخند محوی زدم.
دستشو انداخت دور گردنمو گفت:چیزی شده؟
دستشو پس زدم و گفتم:نه!
ابروهاشو داد بالا و گفت:نه؟!
از جام بلند شدم و گفتم:من خستم میرم بخوابم!
دوباره بعد از چند وقت بغض گلومو گرفته بود.چرا تمام دنیا علیه من گارد گرفته بود؟یعنی مامانش نمیتونست به من بگه میخواد چی کار کنه؟مطمئن بودم اینجوری میخواد به مهران ثابت کنه بیشتر از من به فکرشه.شایدم میخواست تو جشن منو جلوی بقیه فامیلا تحقیر کنه.هر چی بود نیت خوبی نبود.
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، جوجه کوچول موچولو
#15
قسمت14:

مهران با تعجب گفت:چی شد؟
برگشتم سمتش و گفتم:هیچی میخوام بخوابم!
_:به خاطر اون دختره ناراحتی؟
من:شب به خیر!
از جاش بلند شد و گفت:وایسا ببینیم!
ایستادم سر جام و برگشتم طرفش . گفت:الان دقیقا واسه چی ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:هیچی!فقط خوابم میاد!
یه اشاره به ساعت کرد و گفت:از کی تا حالا تو ساعت 10 میخوابی؟
من:خواب ساعت نمیشناسه!
خواستم برم تو اتاق که گفت:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!
انچنان با تحکم گفت که سریع رفتم نشستم روی مبل دستمو گرفت و گفت:خب حالا بگو از چی ناراحتی!
همین که خواستم بگم هیچی با اخم گفت:به خدا یه بار دیگه بگی هیچی من میدونم باتو!
لبامو جمع کردم. منتظر بود جوابشو بدم گفتم:از این که بهم نگفتی میشناسیش!
_:من که برات توضیح دادم!
با دلخوری گفتم:ولی باید بهم میگفتی!
زل زد تو چشمامو گفت:مطمئن باش اگه من تو فکر دختر دیگه ای بودم جای تو اون الان زنم بود.
مردد نگاهش کردم و گفتم:از یه چیز دیگه هم ناراحتم!
لبخندی زد و گفت:چی؟
اهی کشیدم و گفتم:از این که مامانت هنوز با من اینجوری رفتار میکنه!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم این تولدی که گرفته بی دلیل نیست ولی کم کم خودش درست میشه فقط باید بهش زمان بدی هنوز ازدواج ما براش جا نیفتاده!دیگه؟!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه هیچی! برم بخوابم؟
_:نه مثه این که واقعا خوابت میاد!
من:از صبح درس میخوندم خیلی خسته شدم!
دستشو زد رو شونم و گفت:باشه برو بخواب!
گونشو بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ولی ناراحتیم بیشتر از اونی بود که با اون دو کلمه حرف رفع بشه اما نمیخواستم زیاد کشش بدم اون لحظه تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
صبح روز پنج شنبه روز اولین امتحانم و البته تولد مهران بود .اما به خاطر یکی از بیماراش مجبور شده بود زود بره!
بعد از این که صبحونمو خوردم برای امتحان ریاضی رفتم به ادرسی که مهران بهم داده بود کسایی که اومده بودن سنشون از من خیلی بیشتر بود یه عدشونکیفمو گذاشتم یه گوشه و وسایلی که لازم داشتم از توش برداشتم و رفتم تا شماره صندلیمو پیدا کنم . چند تا از اون خانوما دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن. این که میدیدم از اونا کم سن ترم حس خوبی بهم میداد قبلا از فکر این که بخوام با این سن امتحان سوم راهنمایی رو بدم خجالت زده میشدم داشتم تو لیستی که به دیوار زده بودن دنبال اسمم میگشتم که یه خانوم اومد کنارم ایستاد نگاهش کردم از شکم بزرگش معلوم بود که حاملس وقتی دید نگاهش میکنم لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم بعد با کنجکاوی پرسیدم شما هم اومدین امتحان بدین؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:بله!
به شکمش نگاه کردم و گفتم:باردارم هستین؟
خنده ریزی کرد و دستشو کشید رو شکمش و گفت:اره هفت ماهشه!اومده با مامانش امتحان بده!
وسایلمو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:سختتون نیست؟
همون طور که نگاهش به لیست بود گفت:نه!سختیش مال بعد از به دنیا اومدنشه! هر چند من به خاطر اینده همین بچه اینجام!
سرمو تکون دادم و گفتم:موفق باشی!
لبخند مهربونی زد و گفت:شما هم همین طور!
من چقدر از سختی درس شکایت میکردم اونوقت این زن با بچه هفت ماهش اومده بود امتحان بده .از خودم خندم گرفته بود.
شمارمو بالاخره پیدا کردم وقتی رفتیم تو سالن همون خانوم حامله هم کنار دست من بود حتی نشستن رو صندلی هم براش سخت بود ولی همچنان سرحال و خوشحال به اطرافش نگاه میکرد میتونستم برقی که تو چشماشه ببینم انگار با دیدن جو اونجا خیلی به وجد اومده بود.
به اطراف نگاه کردم چند نفر داشتن برگه ها رو پخش میکردن . مدرسه ای که من توش درس خونده بودم هیچ شباهتی به اینجا نداشت نه تنها پسرونه بود بلکه به خاطر این که تو روستا بود یه مدرسه درب و داغون با کلاسای کوچیک بود. امتحاناتمون همیشه تو حیاط مدرسه برگزار میشد ناظم مدرسه همیشه یه خط کش بلند دستش میگرفت و به محض این که یه نفس دست از پا خطا میکرد جز این که برگه امتحانیش پاره میشد یه فصل سیر با اون خط کش کتک میخورد . من خیلی اهل تقلب بودم ولی هیچوقت هم گیر نمی افتادم همه هر مدتی که بود رو میشناختم بعضی وقتا کارایی میکردم که به عقل جن هم نمیرسید.
بچه درس خونی نبودم بیشتر امتحاناتمو همین جوری پاس میکردم.
تمام صحنه های کارایی که میکردم یکی یکی تو ذهنم اومد لبخندی گوشه لبم نشست این خاطرات جزو معدود اتفاقاتی بودن که با به یاد اوردنشون میخندیدم و حس خوبی بهشون داشتم.
با صدای بلند زنی که شروع امتحانو اعلام کرد به خودم اومدم برگه رو برداشتم و بعد از این که مشخصاتمو رو برگه نوشتم شروع کردم .
یک ساعت از امتحان گذشته بود اونقدر سرمو پایین گرفته بودم که گردنم خشک شده بود از اون گذشته خیلی وقت بود که رو صندلی چوبی مدرسه ننشسته بودم همین بود که کمرم عادت نداشت و حسابی درد گرفته بود.
یه نگاه به سوالایی که جواب داده بودم کردم خدا رو شکر سرعت عملم بالا بود فکر نمیکردم بعد از این همه سال بتونم به یه سوالم جواب بدم. نمره هامو حساب کردم حدودا 15 میشد این یعنی نه تنها پاس بودم 5 نمره هم برای اشتباه کردن جا داشتم . همین برای تموم کردن کار کافی بود چرا وقتی با این نمره هم میشد کارنامه گرفت باید به گردن و کمر و از همه مهم تر مغزم فشار می اوردم؟!
گردنمو یه دور تابوندم نگاهم خورد به همون خانومی که حامله بود صورتش عرق کرده بود و داشت با حالت عصبی أاشت خودکارشو تو دستش تکون میداد یه نگاه به برگش کردم سفید سفید بود معلوم بود وضعیتش اصلا خوب نیست! دلم براش سوخت شروع کردم به نوشتن بعضی از جوابا رو برگه و منتظر یه فرصت شدم تا مراقبه حواسش پرت بشه!همون موقع یه نفر دستشو بالا برد همین که مراقبه رفت اون طرف الکی برگهمو یه جوری که کسی شک نکنه انداختم طرف اون!بعد به بهونه برداشتنش از جام بلند شدم همیون که برگه رو برداشتم از عمد زدم زیر دست دختره!
حسابی نظم جلسه رو به هم ریخته بودم وسایل دختره که ریخته بود رو زمین رو جمع کردم و درحالی که از همه عذر خواهی میکردم بدون این که کسی متوجه بشه برگه چک نویس خودمو با برگه اون جا به جا کردم.
خدا رو شکر به خاطر بالا بودن سن کسایی که اونجا بودن کسی به تقلب کردن فکر نمیکرد و کارم اسون شد تازه قیافه مظلوم من و حاملگی اون زن به هیچکس اجازه نمیداد حتی به این که بخوایم تقلب کنیم فکر کنه!
بالاخره بعد از این که کلی ادای ادمای دست و پا چلفتی رو در اوردم نشستم سر جام با دیدن برگه برگشت و نگاهم کرد چشمکی براشت زدم و خودمو مشغول کردم تا کسی شک نکنه.
بعد از این که یه سری گل و گیاه تو برگه چک نویسم کشیدم از جام بلند شدم و رفتم برگمو دادم .
وقتی از کنار اون زن رد شدم دیدم برگش پر شده با خیال راحت از سالن بیرون رفتم!
کیفمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم قبل از این که برم خونه باید برای تولد مهران کادو میخریدم.
داشتم میرفتم سمت اب خوری مدرسه که یه نفر گفت:خانومی؟!
سرمو چرخوندم دیدم همون زن حاملس داشت با تمام سرعتی که میتونست سمت من می اومد بهم که رسید گفت:ممنون!
لبخندی زدم و گفتم:حالا به درد خورد؟!
خندید و گفت:فکر کنم پاس میشم.واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم . میدونی که با این وضع من درس خوندن واسم یه کم سخته.
من:حرفشم نزن خدا رو شکر که خوب شده.
دستشو دراز کرد سمتم و گفت:من مهنازم!
باهاش دست دادم و گفتم:منم آوام!
_:از اشنایی باهات خیلی خوشبختم. واقعا نمیدونم چطور باید جبران کنم.
کیفمو روی شونم جا به جا کردم و گفتم:من کاری نکردم. هر کسی جای من بود هم همین کارو میکرد.
ابروهاشو داد بالا و گفت:فکر نمیکنم!
من:بیخیالش!
چشمکی زدم و گفتم:ایشالا جبران میکنی!
_:راستی همه امتحاناتو اینجا میدی؟
من:اره!
_:پس بازم همدیگه رو میبینیم.
لبخند زدم.گفت:چند سالته!
من:19!
_:منم 22 سالمه الان یه سالو نیمه ازدواج کردم.
به نظر دختر خوبو ساده ای می اومد از جواب دادن به حرفاش حس بدی نداشتم گفتم:منم یکی دو ماهی میشه که ازدواج کردم.
با تعجب گفت:واقعا؟
من:اره خب به خاطر اون مجبور شدم بیام اینجا!
خندید و گفت:شوهرت مجبورت کرده درس بخونی؟
سرمو با خنده به علامت مثبت تکون دادم!
_:ای بابا پس خوش به حالته!
من:چی بگم!
_:نمیدونی من چقدر التماسشو کردم که اجازه داد!میگفت واسه بچه بد میشه ولی مرغ من یه پا داشت اونم بالاخره قبول کرد.
من:خوبه امیدوارم موفق بشی!
_:تو هم همین طور .چشمکی زد و گفت:بیخیالش نشو شوهرت یه چیزی میدونسته.
به برگه چک نویس تو دستش اشاره کرد و گفت:هم استعدادشو داری هم هوشش!
هر دو با هم خندیدیم.همون موقع گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه موبایلش انداخت و گفت:خب من دیگه باید برم اینجور که معلومه اومدن دنبالم!
من:باشه! خوشحال شدم.
همون طور که میرفت سمت در گفت:میبینمت!
حس خوبی داشتم. هیچوقت یه دختر خانومو درست و حسابی دورو برم ندیده بودم خوشحال بودم که کمکش کردم.
بعد از اون از مدرسه زدم بیرون رفتم به پاساژی که چند روز پیش با مهران برای خرید لباس واسه مهمونی رفته بودیم یه پیراهن مردونه قهوه ای با کردوات کرم رنگ براش خریدم . میدونستم جلوی خونوادش چیز کمیه برای همین با تمام پولی که بعد از عید نگه داشته بودم یه ادکلن مردونه هم خریدم و رفتم خونه!
چیزایی که خریده بودم با وسواس تو باکس نسکافه ای رنگی که چند روز پیش خریده بودم چیدم. نمیخواستم تا وقتی میریم جشن مهران کادوهاشو ببینه برای همین باکسو گذاشتم تو یه پلاستیک و گذاشتم تو ساک صورتی که لباسامو توش گذاشته بودم. به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود مطب پنج شنبه ها تعطیل بود کم کم باید پیداش میشد.لباسمو مرتب کردم و و موهامو با گیره بالا بستم حالا که بلند شده بود میتونستم با کش بالا ببندمشون ولی عادت به این کار نداشتم.
صدای در اومد از تو اتاق بیرون رفتم مهران درو بست قبل از این که برگرده سمتم گفتم:سلام!
لحنم اونقدر هیجان داشت که باعث شد سریع رو پاشنه بچرخه و با تعجب نگاهم کنه کف دستامو رو هم چرخوندم و گفتم:خسته نباشی!
لبخندی روی لبش نشست و گفت:مرسی!
رو پنجه هام بالا پایین رفتم و با ذوق گفتم:تولدت مبارک!
با این حرفم لبخندش عمیق تر شد. دستشو باز کرد منم با خوشحالی خودم انداختم تو بغلش!
سرمو گرفتم بالا لبخندی که رو صورتش بود حس خوبی بهم میداد با این که این چند روز یه کم بد خلقی کرده بودم ولی هم اون عکس العمل خوبی نشون داد هم من دیگه تصمیم نداشتم اونجوری بد عنق بمونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:امتحانتو خوب دادی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بعد با لحنی که توش شیطنت موج میزد گفتم:تازه تقلبم کردم!
لبشو گزید و گفت:چی؟!
من:برای خودم نه! به یه نفر تقلب دادم!
از رو زمین بلندم کرد و گفت:نگفته بودی از این کارا هم بلدی!
من:بذارم زمین !
با تعجب گفت:واسه چی؟
لبامو جمع کردم و گفتم:اخه خسته ای!
همون طور که میرفت سمت مبل با خنده گفت:وقتی یه خانوم خوشگل اینجوری میاد به استقبالم مگه خستگی هم میمونه؟!
خندیدم همون طور که من تو بغلش بودم نشست روی مبل و گفت:خب کادومو نمیبینم!
ابروهامو دادم بالا چشماشو بست و سرشو اورد جلو و گفت:یالا!
لباشو بوسیدم .
لبخندی زد و گفت:حالا شد!
من:ناهار خوردی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
گفتم:ببخشید دست خالی شد اخه شب میخوایم بریم خونه مامانت اینا!
دستشو کشید تو موهامو گفت:همین که اینجایی بسه!
با خجالت گفتم:واسه این چند روز معذرت میخوام
سرشو تکیه داد به مبل و همون طور که به صورتم نگاه میکرد گفت:اشکالی نداره تقصیر منم بود!
یه نفس عمیق کشیدم . گفت:باید قدرتو خیلی بدونم!
با خنده مشت ارومی به سینش زدم .
ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی میگم!
لبخند زدم و گفتم:منم همین طور!
نیشخندی زد و گفت:اها! فضا داره رمانتیک میشه .
با خنده گفتم:مهران!
لب پاییشنو به نشونه ناراحتی بیرون داد و گفت:خب چیه دوست دارم!
من:لوس نشو!
_:اگه بشم چی میشه؟
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا مگه تو خسته نیستی؟پاشو برو بگیر بخواب شب باید بریم.
در حالی که میخندید از جاش بلند شد و گفت:باشه خانوم! چشم!ببینم بعد از مهمونی بازم بهونه داری؟!
با یه طرف صورتم لبخند زدم.
ابروهاشو داد بالا و با خنده رفت تو اتاق.
تا عصر خودمو با تلوزیون سرگرم کردم و دوش گرفتم.
ساعت هفت بود. من داشتم لباسامو عوض میکردم ولی مهران همچنان از ظهر خوابیده بود مانتو زرشکی که خیلی وقت پیش برام خریده بود ولی هنوز تو کمد دست نخورده باقی مونده بود رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهران اروم تکونش دادم و گفتم:مهران پاشو دیر شد!
به زور چشماشو باز کرد با دیدن مانتو تو تن من گفت:ساعت چنده؟
من:هفت!
از جاش بلند شد. دستی تو موهاش کشید و گفت:چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
من:دیدم خسته ای!
به مانتو اشاره کرد و گفت:اینو نپوش!
من:چرا؟
_:این قرمزه جلفه!
من:این کجاش قرمزه!
اخمی کرد و گفت:تازه کوتاهم هست!
با تعجب نگاهش کردم من خودم بیشتر از اون حواسم به لباس پوشیدنم بود.گفتم:مهران خوابی هنوز؟!
اخمی کرد و گفت:من فامیلامو بهتر از تو میشناسم عوضش کن!
من:باشه بابا!
نمیدونستم چرا اینقدر حساس شده برای مهمونی هم یه لباس بلند انتخاب کرد که روش کت داشت قبلا اینقدر رو لباس پوشیدنم حساس نبود.
مانتومو با مانتو مشکی عیدم عوض کردم واسم مهم نبود کدوم مانتو رو بوشم فقط واسه این اون یکی رو انتخاب کردم که نمیخواستم بی مصرف بمونه. هنوزم زیاد اهل ارایش کردن نبودم مثل دفعه قبل که رفتم تولد یه ارایش ساده کردم و موهامو با گیره های ریز ستاره ای بالا زدم. با این که قیافمو بچگونه میکرد ولی خوشم می اومد اون گیره ها رو بزنم!
مهران تو کمتر از بیست دقیقه دوش گرفت و اماده شد ساک لباسمو برداشتم یه بار دیگه کادوی مهران رو بدون این که ببینتش چک کردم و با هم از خونه رفتیم بیرون.
*********
رسيديم به خونه مامان و باباي مهران.دم در اونقد شلوغ بود كه جاي پارك پيدا نكرديم همين شد كه مهران زنگ زد و اومدن درو براش باز كردن تا ماشينو بذاره تو حياط.معلوم بود كه خونه شلوغه يه كم استرس داشتم چون تا به حال با فاميلاي مهران برخورد نكرده بودم .قبل از اين كه پياده بشيم مهران گفت:از كنار من جم نميخوري.جواب سوالاي كسي رو هم نده.
اين حرفاش استرسمو بيشتر ميكرد گفتم:چطور؟
_:هيچي فقط نميخوام كسي ناراحتت كنه.
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه!
هر دو از ماشين پياده شديم مهرجن دست منو محكم گرفته بود و شونه به شونه هم راه ميرفتيم.
همين كه وارد خونه شديم صداي جيغ و دست بلند شد.
من بيشتر از مهران هيجان زده بودم.
مهران در حالي كه دست منو محكم گرفته بود از بين جمعيت رد ميشد و تشكر ميكرد.
نگاه خيليا رو من بود همين باعث شده بود عين بچه ها سرمو بندازم پايين و دنبال مهران كشيده بشم.
يه دفعه مامان مهران ظاهر شد و مهرانو بغل كرد .دوباره همه شروع كردن به دست زدن.دستم همچنان تو دست مهران بود كه مادرشم متوجه شد پيشوني مهرانو بوسيد و گفت:تولدت مبارك .ولي همچنان نگاهش رو دستاي ما ثابت بود.
مهران لبخندي زد و گفت: واقعا ممنون .
_:ايشالا صد و بيست سالگيتو جشن بگيريم.
يعني مامانش ميخواست تا اون موقع زنده باشه؟بي اختيار خندم گرفت.
مامان مهران گفت:عزيزم اوا نميخواد لباسشو عوض كنه?
مهران نيم نگاهي به من كرد و گفت:چرا ولي اوا خونه رو بلد نيست.
اما مامانش كه فقط ميخواست از شر من خلاص شه بي هوا دست يه نفرو از بين جمعيت كشيد شانس افتاده به يه دختر جوون كه پيراهن طلايي استين سه ربع كوتاه پوشيده بود تقريبا هم قد من بود ولي پاشه كفشاش اونوحداقل ده سانت بالا تر برده بود.ارايش زيادي هم نكرده بود موهاشو كه رنگ شده بود رو كج ريخته بود دورش.
با تعجب داشت نگاه ميكرد. تا چشمش به مهران خورد لبخندي زد و گفت:سلام اقا مهران.مبارك باشه.
ناخوداگاه نگاهم كشيده شد سمت دستش وقتي ديدم تو دستش حلقه هست خيالم راحت شد.
قبل از اين كه مهران بتونه جواب بده مامانش گفت:فريال جان اوا رو ببر لباسشو عوض كنه.
دختره برگشت سمت من يه نگاه سر تا پام انداخت و با خوش رويي گفت:پس اوا خانوم شمايي?
لبخند زدم انتظار نداشتم اينجا كسي با روي باز باهام حرف بزنه.
دستشو سمتم دراز كرد و گفت:من فريالم زن پسر عموي مهران.
باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم.
به محض اين كه دستم از دست مهران جدا شد مامانش گفت:خب بريم ديگه.
از اين طرف فريال گفت:فكر نميكردم اينقد خوشگل باشي.
به خاطر جواب دادن به اون ديگه نتونستم ببينم مامانش اونو كجا ميبره .لبخندي زدم و گفتم:اختيار دارين .
دستمو گرفت و گفت:بيا بريم طبقه بالا.
همراهش راه افتادم .دلشوره داشتم كاش مهران هم دنبالم مي اومد.
وارد سالن بالا شدیم فریال رفت سمت یکی از اتاقا منم دنبالش رفتم. درو که باز کرد نادیا رو دیدم که داشت موهاشو بالا می بست و با یه دختری که نمیشناختم حرف میزد.
با دیدن من با حرص روشو برگردوند. هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودم. فریال گفت:بیا تو آوا جون!
دختری که نمیشناختم گفت:اوا تویی؟
برام جالب بود که همه اینجا منو میشناسن!
ساکمو تو دستمو فشردم و گفتم:بله! بعد وارد اتاق شدم دختره با ذوق نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:فکر نمیکردم مهران اینقد خوش سلیقه باشه.
لبخند زدم نادیا از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم !
دختره ابروهاشو داد بالا و منو نگاه کرد نادیا پشت چشمی واسه من نازک کرد و از اتاق رفت بیرون همین که رفت دختره زد ریز خنده.
فریال گفت:رزا!
همون طور که میخندید گفت:دیدی چه حرصی خورد؟
فریال چشم غره ای بهش رفت. اگه میدونستم با چنین ادمایی سر و کار دارم اینقدر استرس نمیگرفتم.
دختری که حالا میدونستم اسمش رزاست باهام دست داد و گفت من دختر دایی مهرانم!
من:خوشبختم!
_:به نظر خیلی جوون میای!
من:من 19 سالمه!
فریال با تعجب گفت:واقعا؟
رزا با خنده گفت:ایول بابا!
لبخند زدم.
رزا گفت:خب زود اماده شو بریم پایین .
فریال گفت:پس من میرم !
رزا گفت:من بعد به من لبخند زد وقتی فریال رفت منم لباسامو عوض کردم باکس کادوی مهرانم گرفتم دستم رزا گفت:چی براش خریدی؟
باکسو بغل گرفتم و گفتم:بعدا نشون میدم!
رزا سرشو تکون داد و گفت:عجب!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بریم پایین!
دنبال رزا راه افتادم به خاطر قد کوتاهم با دامن لباس یه کم برام بلند بود از اونجایی که نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم کفش عروسکی پوشیده بودم و باید دامنمو بالا میگرفتم و راه میرفتم.
کادومو گذاشتم جایی که بقیه کادوها بود مهران کنار پدرش روی مبل نشسته بود و داشتن حرف میزدن رزا رفت سمتشون منم دنبالش راه افتادم رزا دست من و گرفت و ایستاد رو به روی مهران اصلا حواسش به ما نبود رزا با هیجان گفت:سلام پسر عمه!
مهران روشو کرد سمت ما یه نگاه به رزا کرد و لبخند زد با دیدن دستش تو دست من لبخندش عمیق تر شد گفت:سلام رزا کوچولو! خوبی؟!
بعد باهاش دست داد رزا خنده ریزی کرد و گفت:من دیگه کوچولو نیستم! زنت فقط دو سال از من بزرگتره!
مهران از جاش بلند شد و گفت:پس هنوز دو سال مونده تا بزرگ شی.
بعد نگاه تحسین برانگیزی سر تا پای من کرد که باعث شد خجالت بکشم.
همون موقع باباش گفت:سلام اوا خانوم!
موهامو دادم پشت گوشمو گفتم:سلام!خوبین؟
سرشو کج کرد و گفت:مرسی دخترم تو خوبی؟
من:ممنون به لطف شما!
اگه مامانشم مثل باباش بود خیلی خوب میشد . کاملا با چیزی که دفعه اول دربارش فکر میکردم فرق داشت. ادم عجیبی بود به هر حال حداقل اداب معاشرت و ادب حالیش میشد.
رزا دست منو گذاشت تو دست مهرا و گفت:من اومدم زتنو تحویل بدم و برم!
مهران لبخندی زد و گفت:مرسی!
رزا لبخندی به من زد و گفت:بازم میبینمت ولی فعلا همینجا باش!بعد بهم چشمکی زد و رفت . با مهران نشستیم روی مبل دستشو برد پشت سرم روی مبل و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:لباست خیلی بهت میاد!
نگاهش کردم و با خجالت لبخند زدم . گفت:با خوب کسی اشنا شدی رزا دختر خوبیه!
من:اوهوم!
_ککسی که چیزی بهت نگفت؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:اگرم میگفت میتونستم جوابشو بدم!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:میدونم ولی اعصاب خودتو بیخود خورد نکن!
من:نمیخواد اینقدر حساس باشی!
سرشو کج کرد و گفت:باشه!
بعد چشمکی زد و گفت:دیدم داشتی کادو میبردی واسم!
خندیدم و گفتم:نکنه انتظار نداشتی؟
_:راستشو بخوای نه! ولی از اون بیشتر انتظار نداشتم که بتونی تا اینجا ازم قایمش کنی!
من:ما اینیم دیگه!
تا مهران اومد حرف بزنه نادیا رو جلوی چشمم دیدم با ناز اومد جلو و گفت:مهران نکنهمیخوای تا اخر شب همینجا بشینی؟
هر دو نگاهش کردیم جام باریکی که دستش بود رو گرفت جلوی مهران یه چیزی مثله نوشابه لیمویی توش بود.مطمئن بودم یه مدل مشروبه . گفت:پاشو بابا ناسلامتی امشب تولدته! منتظر بودم ببینم مهران اونو از دستش میگیره یا نه! وقتی گرفتنش تعجب کردم ولی سریع گذاشتش رو میز و دست منو گرفت و از جاش بلند شد. نادیا همچنان با غیض نگاهم میکرد یه جوری رفتار میکرد انگار من اونجا حضور ندارم مونده بودم یه دختر چقدر میتونه گستاخ باشه و خودشو کوچیک کنه که جلوی یه مردی که حالا زن داره اینجوری رفتار کنه!
مهران رو کرد به نادیا و گفت:خب کجا باید بیایم؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:بیا تو جمع خودمون چرا نشستی بین بزرگترا!
یه جوری میگفت انگار انتظار داشت مهران تنها بره!
مهران گفت:راست میگی بریم . اوا هم اینجوری راحت تر با بقیه اشنا میشه!
همراه نادیا رفتیم اون طرف سالن که دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن. با اومدن مهران تو جمعشون همه شروع کردن به دست زدن بعضیا اون وسطا سوت میکشیدن. یکی از پسرا گفت:به افتخار اقا داماد...
صدای دستا بلند تر شد.نمیدونستم چرا ولی من به جالی مهران تو جمع خجالت زده شده بودم. همون موقع یه اهنگ شاد تولد پخش شد رزا دست منو گرفت و کشیدم عقب با جمع شدن دخترا و پسرا دور مهران یه حلقه درست کردن. دنبال رزا تو حلقه چرخ میخوردیم مهران به من نگاه کرد. دوباره همون پسره گفت:بچه ها داره اجازه میگیره!
باز همه دست زدم رزا به خدا شونشو زد به من. نمیدونستم چی کار کنم فقط به مهران لبخند زدم ولی اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشید وسط و شروع کرد باهام رقصیدن!
بعد از چند دقیقه جمعیت پخش شد بعد از این که یه کم رقصیدیم همه با هم شروع کردن به تولدت مبارک خوندن واسه مهران و نادیا با کیک بزرگی که تو دستش بود و روش پر از شمع بود اومد جلو نفهمیدم چطوری ولی با هجوم جمعیت از مهران جدا شدم همه رفتن سمت میز. نادیا کیک رو گذاشت رو میز همه شروع کردن به دست زدن به زور کنار مبل جودمو جا دادم ولی قبل از این که بتونم بشینم نادیا تنها جای اشغال شده رو مبل رو پر کرد.
با حرص نگاهش کردم . مهران با ذوق شمعاشو فوت کرد بیخیال نشستن شدم و با جمعیت یک صدا شدم. نادیا هر چقدر هم به خودش زحمت میداد نمیدونست کاری کنه فهمیده بودم که مهران حتی علاقه نداره بهش نگاه کنه. پس جایی واسه حسودی کردن هم نبود.
بعد از این که شمعا فوت شد همه از روی میز واسه خودشون لیوان برداشتن و شروع کردن به ریختن مشروب.دختری که داشت واسه بچه ها مشروب میریخت رسید به من . سرمو تکون دادم و گفتم:من نمیخوام!
لبخندی زد و گفت:باشه!
چشمم خورد به مهران اونم یکی دستش گرفته بود پسری که کنارش نشسته بود داشت تحریکش میکرد که مشروبشو بخوره داشتم امیدوار میشدم که میذارتش کنار که یکی از پشت سرش گفت:زنت نمیذاره بخوری؟
همه زدن زیر خنده.مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه خیر اشتباه به عرضتون رسوندن. اوا اصلا هم مشکلی با این نداره بعد یه نفس مشروبشو سر کشید. میدونستم به خاطر جوی که پیش اومد اینکارو کرد اول ناراحت نشدم.با این حال دلم نمیخواست بخوره. بهم گفته بود دیگه این کارو نمیکنه.
به نادیا نگاه کردم داشت داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد لبخندی تحویلش دادم و دوباره خیره شدم به مهران.
رزا گفت:این کیکه بدجور داره چشمک میزنه!
نادیا گفت:چاقوش با من!
همون موقع مهران گفت:نه الان خبری از کیک نیست برین کادوهامو بیارین.
اول کادوی بزرگترا رو دادن خودشون گفتن یه جورایی کادوی عقد هم هست بیشتر سکه بود تا این که رسید به کادوی مامان و باباش وقتی سوییج ماشین رو گرفتن جلوی مهران فهمیدم واسش ماشین نو خریدن.
کادو ها کم کم باز شد هر چی بیشتر جلو میرفتن دلشوره منم بیشتر میشد تا این که نوبت رسید به باکس من وقتی رفت بالا قبلم تند تند میزد. با خودن اسم من یه نفس عمیق شدیم که یه دفعه نادیا یه تنه زد به کسی که داشت کادو ها رو میخوند همین باعث شد جعبه از دستش بیفته با برخوردش به میز و صدای تقی که بعد از خوردن رو زمین داد فهمیدم همه چی خراب شد درست حدس زده بودم چون ادکلن رو از تو جعبش بیرون اورده بودم شیشش شکسته بود و کل پیراهنو خراب کرده بود. حسابی خجالت زده شده بودم.با این که همه گفتن اتفاقی بوده و کلی از اون شیشه شکسته و پیراهن و کروات تعریف کردن ولی خودم اصلا حس خوبی نداشتم.قبل از این که مهران چیزی بگه خودمو کشیدم کنار میدونستم میخواد بگه خیلی قشنگ بوده ولی چه فایده من میخواستم اون پیراهنو تو تنش ببینم . هر وقت بوی اون ادکلن رو حس میکنه یاد من بیفته.
به نادیا نگاه کردم با رضایت داشت میخندید . دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود حالا که اینطور میخواست باید مثله خودش رفتار میکردم.
رفتم سر میزی که گوشه سالن بود یه لیوان برداشتم بعد از این که مطمئن شدم تو یکی از پارچا اب ریختن یه کم اب خوردم تا حالم بهتر بشه. متوجه دختری شدم که نشسته بود روی مبل و از دور داشت جمعیتو خیلی خانومو با وقار به نظر میرسید وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستشو اورد بالا اول خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو رو لباش دیدم خیالم راحت شد. دختر خوشگلی بود موهای خرمای رنگشو داده بود بالا و یه بلوز و دامن ساده مشکلی پوشیده بود ارایش زیادی هم نداشت چشمای سرمه ای رنگش از دور هم برق میزد . لباش برجسته بود رژ قرمزی که زده بود باعث میشد بیشتر به چشم بیان. رفتم نزدیک از جاش بلند شد و گفت:شما باید اوا باشی؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!
حتما به خاطر کادوت ناراحت شدی و از جمع اومدی بیرون.
شونمو انداختم بالا و گفتم:با کلی ذوق خریده بودمشون!
چشمکی زد و گفت:دیدم کار نادیا بود.
یه نفس عمیق کشیدم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد و گفت:من ..ع...
یه کم مکث کرد انگار یه چیزی یادش اومد حرفشو عوض کرد و گفت: ... عام ...من الهامم دختر یکی از دوستای پدر مهران!
کنجکاو بودن ببینم چی میخواد بگه. ولی دیگه حرفی نزد گفتم:خوشبختم.
به جمعیت اشاره کردم و گفتم:چرا نمیاین بین بچه ها؟
دستشو بالا برد و گفت:زیاد باهاشون اشنا نیستم از اون گذشته زیاد از این شلوغ بازیا خوشم نمیاد. محو چشماش شده بودم واقعا رنگ قشنگی داشت من که دختر بودم نمیتونستم چشم ازش بردارم بیچاره پسرایی که باهاش برخورد داشتن اما علاوه بر زیبایی واقعا باوقار بود یه لحظه اونو نادیا رو با هم مقایسه کردم این کجا و اون کجا؟! دختر سبک و جلف!دندونامو رو هم فشردم . حتما باید حسابشو میرسیدم.
یه دفعه الهام گفت:چی شد؟
تازه فهمیدم در حالی که بهش خیره شدم دارم حرص میخوردم.
گفت:ناراحتت کردم.
من:نه نه داشتم فکر میکردم.
_:تعریفتو شنیده بودم ولی اصلا شبیه کسی که فکر میکردم نیستی!
من:چه جالب اینجا همه تعریف منو شنیدن.
لبخندی زد و گفت:چهره خیلی معصومی داری. باید بگم رنگ چشماتم خیلی قشنگه.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارین .چشمای شما هم خیلی قشنگه.
خندید و گفت:ممنون عزیزم!
همون موقع صدای بچه ها رو شنیدم که میگفتن یک و یک و یک...
الهام گفت:بازم این مشروب خوریای شبانه!باید یه بازی جدید درست کنن واقعا این کار مسخرس!
با شنیدن حرفش هول شدم. نکنه مهران بازم داشت مشروب میخورد. ازش عذر خواهی کردم و رفتم جلو وقتی دیدم مهران و چند تای دیگه مسابقه گذاشتن اعصابم ریخت به هم. یه دفعه اشکالی نداشت ولی این دیگه زیاده روی بود اصلا دلم نمیخواست با یه ادم مست برم خونه.
رفتم جلو و نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود برای این که از بقیه جلو بزنه تند تند گیلاسشو پر میکرد و سر میکشید ولی یه دفعه چشمش به من خورد با عصبانیت نگاهش کردم ولی در مقابل فقط بهم چشمک زد .چشمام از تعجب داشت از کاسه در می اومد حیف که وسط جمع بود و اگر نه همه اون شیشه های رو میزو تو سرش خورد میکردم.
يه دفعه همه ساكت شدن.اعتماد به نفسمو از دست ندادم.شيشه مشروبايي كه رو ميز بود بلند كردم و در حالي كه تو بغل دختري كه روبه روم بود هلشون ميدادم گفتم:فعلا وقت كيكه.
وقتي با دست زدن حرفمو تاييد كردن خيالم راحت شد ولي انگار دير جنبيده بودم.
مهران دستمو كشيد و منو نشوند كنار خودش و گفت:ميخوايم با هم كيكو ببريم.
دستشو انداخت دور شونم و سرشو اورد نزديك و گفت:مگه نه؟
دهنش بوي مشروب ميداد با انزجار صورتمو بردم عقب.
همون موقه مامان مهران با دوربين اومد جلو داشت فيلم ميگرفت چاقويي كه دستش بود داد به يكي از پسرا و خودش مشغول فيلم گرفتن شد.
اهنگ گذاشتن پسري كه چاقو دستش بود شروع كرد به رقصيدن.اينكارو قبلا تو جشناي عقد ديده بودم ولي نميدونستم تو تولدم انجامش ميدن.
پسره داشت مي اومد جلو كه يه دفعه الهام اون وسط ظاهر شد و چاقو رو از دستش گرفت.
نگاه همه مثل من متعجب بود.هنوز چند دقيقه هم نشده بود كه بهم گفت از اين كارا خوشش نمياد.
شروع كرد به رقصيدن الحق كه وارد بود.يه دفعه حس كردم دست مهران شونم حلقه شد و شروع کرد به نوازش کردن دستم رومو كردم بهش كه اعتراض كنم ديدم محو رقصيدن الهام شده.
انگار يه سطل اب يخ ريختن روسرم.الهام چنان با عشوه ميرقصيد كه همه محو تماشاي اون شده بودن ولي نگاه مهران با بقيه فرق داشت و این منو عصبی تر میکرد.
تمام سعيمو كردم كه بغضمو فرو بدم.فكر ميكردم مهران دوسم داره فكر ميكردم عوض شده اما اون از روزي كه با اون دختره تو خونش ديدمش گستاخ تر هم شده بود حالا خيالش راحت بود كه منو داره و حالا كه بهم رسيده بود ميتونست راحت به كارش ادامه بده.با نفرت به مامانش نگاه كردم.قصدش همين بود كه زحمات اين چند ماه منو به باد بده و متاسفانه ترفندش جواب داده بود.
دست مهرانو پس زدم و خودمو كشيدم عقب ولي اون چشم از الهام بر نميداشت.اگه مامانش با اون دوربين لعنتي رو ما قفل نكرده بود ميدونستم بايد چي كار كنم.
خدا رو شكر اهنگ تموم شد.اگه بازم ادامه داشت نه مهران دست از ديد زدن الهام بر ميداشت نه اون دست از رقص ميكشيد.
بالاخره چاقو رو داد دست مهران اينبار سرو كله ناديا هم پيداش شد.
مشروبا ديگه اثر خودشونو كرده بودن اينو وقتي فهميدم كه ديدم وقتي ناديا خواست بشينه مهران برعكس هر دفعه كه جدي باهاش برخورد ميكرد واسش جا باز كرد تا بشينه.
نميدونستم موقع مستي اينقد عوضي ميشه.ديگه تحمل اون جو رو نداشتم با خودم گفتم گور باباي دوربين از جام بلند شدم وقتي ديدم مهران اصلا متوجه من نيست با تمام توانم پاشو لگد كردم ولي قبل از اين كه عكس العملي نشون بده رفتم عقب.
چند تايي خواستن مانع راهم بشن ولي اونقدر عصبي بودم كه نفهميدم چطور كنار زدمشون كه يه دفعه مهران صدام زد.
اين كارش باعث شد اشكام سرازير بشه .حتي يه لحظه هم مكث نكردم بي توجه به اون كه داشت صدام ميزد و ديگراني كه احتمالا داشتن منو نگاه ميكردن رفتم سمت خروجي خونه.
خودمو رسوندم به ماشين به كاپوت تكيه دادم و شروع كردم به گريه كردن.
باز اون تنهايي بعد از دوماه سراغم اومده بود البته اينبار با حس چند برابر قوي تر .هيچوقت اين حسو نداشتم اما حالا شكسته بودم خيلي سخت تر از وقتي كه از دست اقاجونم كتك ميخوردم يا حتي وقتي اونجوري تو تهران ولم كردن.
اين بدترين نوع تنهايي بود كه تا به حال تجربه كرده بودم.من هيچوقت از كسي هيچ انتظاري نداشتم ولي مهران از اين قاعده مستثنا بود.حتي اگه اين كارا رو به حساب مست بودنش ميذاشتم بازم قانع كننده نبود.يعني نميتونست به احترام من اون زهر مارو نخوره؟
پاهام سست شده بود نشستم کنار ماشین و زانوهامو تو بغلم گرفتم .
این تازه اولش بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که اگه مهران دوباره کاراشو از سر میگرفت چی؟اگه میخواست با وجود من تو اون خونه دخترای دیگه رو هم بیاره باید چی کار میکردم؟
یه نفس عمیق کشیدم تا این فکرا رو از سرم دور کنم . یه دفعه یه جفت دست دور شونه هام حلقه شد سرمو بالا اوردم مهران رو به روم نشسته بود با خونسردی گفت:کجا رفتی!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:به من دست نزن!
با تعجب نگاهم کرد ولی خیلی نگذشت که تعجبش تبدیل به لبخند شد چشمکی زد و گفت:الان موقع ناز کردن نیست.
نفسمو فوت کردم و چشمامو بستم.با این حالش چطور میتونست حرفامو جدی بگیره!دستاشو که داشت بهم نزدیک میشد محکم گرفتم و با حرص گفتم:گفتم به من دست نزن!میفهمی؟
سریع از جام بلند شدم تا اگه لازم بود راه فرار داشته باشم . اونم با من بلند شد وگفت:چی داری میگی عزیزم؟بیا بریم کیک بخوریم !
هلش دادم عقب و گفتم:من کیک نمیخوام برو با همونایی که واست میرقصن و کنارت جا خوش میکنن کیک بخور!
یه دفعه شروع کرد به خندیدن. دستام از خشم میلرزید. با زور منو کشید تو بغلش و گفت:میبینم که یکی اینجا حسودیش شده!
اون لحظه واسم مهم نبود چقدر عاشقشم یا دوست دارم. حتی واسم مهم نبود اگه بخواد طلاقم بده ولی نمیذاشتم زندگیم به گند کشیده بشه اونم واسه خوشگذرونیای مهران و نقشه های مامانش!دستامو محکم زدم تخت سینش اونقدر هنوز اونقدر زور داشتم که به خاطر ضربه عقب بره انگشت اشارمو گرفتم جلوشو با حالت تهدید امیزی گفتم:گفتم اون دستای کثیفتو به من نزن!
اینبار با چشمای گرد نگاهم کرد تازه فهمید شوخی ندارم همون طور که انگشتمو وسط فرو میکردم گفتم:خیلی خوش به حالت شده مگه نه؟این چند ماه خودتو نگه داشتی که اینجا وا بدی؟منه احمقو بگو نفهمیدم تمام این مدت داشتی واسم نقش بازی میکردی.مشروب نخوردنات این بود اره؟تو که نمیتونستی جلو خودتو بگیری غلط کردی زن گرفتی.
اصلا متوجه صدام که بالا رفته بود نبودم اونقدر عصبی بودم که دیگه موقعیتم واسم مهم نبودو
مهران هم که انگار جوش اورده بود گفت:چی داری میگی واسه خودت؟
من:همینی که شنیدی!تا قوتی دهنت بو گند اون کثافتو میده به من نزدیک نمیشی برو پیش همونایی که لیاقتشون یه ادم مسته. فکر کردی من مثه مامانتم که پسرش جلوش هر کاری میخواد میکنه اونم با افتخار فیلمشو میگیره که بگه خدا رو شکر پسرمو از راه به در کردم که با زنش خوش نباشه؟نه اقا اشتباه کردی .
مهران پشت سرمو نگاه کرد منم برگشتم کسی هنوز متوجه ما نشده بود دستمو گرفت و گفت:بس کن دیگه! واسه دوتا پیک مشروب ببین چه قشقرقی راه انداخته.بیا بریم تو تا همه نریختن بیرون!
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:من دیگه اونجا نمیام
نگاهم کرد.گفتم:میخوام برم خونه!
با بغض گفتم:تنهایی!تو هم تا هر وقت دلت خواست بمون و از تولدت لذت ببر.
اشکامو که سرازیر شده بود با پشت دستم پاک کردم و گفتم:اینجوری میخواستی کسی ناراحتم نکنه اره؟همین طوری حواست به من بود؟دستت درد نکنه. حالا میتونی بری به تولدت برسی الحق که مامانت تورو میشناسه خوب مهمونی واست ترتیب داده.فکر کنم حق با مامانته من جام اینجا نیست خودت تنهایی باید می اومدی.
از خونه اومدم بيرون مهرانو ديدم كه تكيه داده بود به ماشين.نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت در همين كه خواستم درو باز كنم گفت:كجا؟
جوابشو ندادم.از ماشين جدا شد و گفت:گفتم كجا؟
پوزخندي زدم و گفتم:متاسفانه جايي جز خونه ندارم كه برم.
اومد جلو و گفت:پس سوار شو بريم.
من:من با يه ادم مست سوار ماشين نميشم.
_:اينقد نگو مست.من مست نيستم.
پوزخندي زدم و گفتم:لابد تو شيشه اب ريخته بودي.
دستشو با عصبانيت كشيد رو صورتش تا خواست جوابمو بده صداي مادرشو شنيديم كه از دم ورودي خونه گفت:مهران مادر داري چي كار ميكني بيا تو.
لبخند تلخي زدم و گفتم برو منتظرتن خوش بگذره.
همين كه درو باز كردم دست مهران حلقه شد دور بازوم.درحالي كه منو ميكشيد تو خونه گفت:مگه نميگم برو سوار ماشين شو.
من:منم گفتم كه با تو هيچ جا نميام.
خواستم بازومو از دستش بيرون بكشم ولي نتونستم منو كشيد سمت ماشين ديدم كه مامانشم داره مياد جلو.
مهران در ماشينو باز كرد و منو حل داد تو ماشين.چشماشو كه از مستي و عصبانيت قرمز شده بود رو دوخت بهم و گفت:ميشيني سرجات!
لحنش طوري بود كه ترسيدم كاري كه گفت رو انجام ندم .
درو بست و رفت سمت مامانش برگشتم که ببینم چی میگه ولی پشتش به من بود فقط مامانشو دیدم که با اخم نگاهش بین منو مهران جا به جا میشه.
اخر سر سرشو تکون داد و مهران اومد سمت ماشین .همون موقع یه مرد مسن هم رفت سمت در و بازش کرد. مهران وارد ماشین شد. با اخم رومو ازش برگردوندم و کمربندمو بستم .بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و از خونه زد بیرون.
زیر چشمی نگاهش میکردم میترسیدم با اون حالش بد رانندگی کنه.سرعتشو زیاد کرد گفتم:یادت نرفته که مستی؟
_:من مست نیستم!
من:اره اصلا!
نفسشو با حرص داد بیرون طوری که بشونه با خودم گفتم: به جای این که من از دستش عصبانی باشم اون واسه من اعصابش خورد شده. خوبه والا!باید منم میرفتم تنگ دل یکی از اون پسرا مینشستم تا حالش جا بیاد.
برگشت و گفت:چی گفتی؟!
میدونستم نباید سر به سرش گذاشت قبلا عصبانیت و مستی شو دیده بودم صد در صد وقتی این دوتا با هم ترکیب مشد خیلی بدتر از قبل بود ولی نمیتونستم ساکت باشم اونقدر از دستش دلخور بودم که برام مهم نباشه چقدر عصبی میشه.بدون این که نگاهش کنم گفتم:همین که شنیدی.
_:آوا اون روی منو بالا نیار.
من:اتفاقا اون روی منم بالا اومده تو هم مثه من بشی بهتره اینجوری بیشتر همدیگه رو درک میکنیم.
سرعتش زیاد تر شد.
من:چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.وارد خیابون اصلی شده بودیم با این که شلوغ بود از بین ماشینا لایی میکشید.
با صدای بلندی گفتم:الان به کشتنمون میدی.
_:بهتر.
با حرص گفتم:من با این همه بدبختی نساختم که جوون مرگ بشم .
_:نترس یه جوری تصادف میکنم که فقط من بمیرم
حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه.همون طور که داشتیم به سرعت به ماشین جلویی نزدیک میشدیم خنده عصبی کرد و گفت:اون ماشینو میپسندی بزنم بهش؟
حسابی ترسیده بودم .سرعتش هر لحظه کمتر میشد و این باعث شد بلند جیغ بزنم . منتظر بودم بخوریم به ماشین ولی یه دفعه فرمون رو کج کرد.از کنار ماشینی که جلومو بود رد شد.
نفسام به شمارش افتاده بود مهران شروع کرد به خندیدن میفهمیدم که کاراش عادی نیست واسه همین ترسم زیاد شده بود.بالاخره به هر بدبختی بود رسیدیم خونه.قبل از این که مهران از ماشین پیاده بشه سریع رفتم سمت خونه در خونه رو باز گذاشتم و رفتم تو اتاق مطالعه.صدای مهرانو شنیدم که گفت:کجا رفتی؟
عصبی بود . میترسیدم باهاش تنها باشم در اتاقو قفل کردم. به چند ثانیه نکشید که اومد پشت در خواست درو باز کنه وقتی دید قفله گفت:درو واسه چی قفل کردی؟!
چند بار دسته درو تکون دادرفتم سمت میز تا هلش بدم سمت در که نتونه درو باز کنه .
با لحن ارومی گفت:بیا بیرون اوا!
میزو هل دادم پشت در.
با خنده گفت:میخوام نشونت بدم کیو دوست دارم. مگه واسه همین ناراحت نبودی؟
با حرص گفتم:برو گمشو!
صدای خندش بلند تر شد گفت:از چی میترسی؟یادت نرفته که من شوهرتم؟
من:نه یادم نرفته تو شوهر مست و چشم چرون منی.
انگار از حرفم عصبی شد یه ضربه محکم به در زد و گفت:نه انگار باید یه جور دیگه این بحثو تمومش کنم.
میز رو محکم گرفتم. با عصبانیت گفت:درو باز میکنی یا خودم بازش کنم.
همون طور که تکیه داده بودم به میز گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. برو ور دل همونایی که واست میرقصن.
اون ذهن خرابتم همین امشب درستش میکنم.
من:هه به همین خیال باش!
دستگیره درو چند بار تکون دادترسیده بودم ولی نمیخواستم خدمو ببازم صندلی رو هم اوردم و گذاشتم پشت در.
نمیدونم این کشمکش چقدر طول کشید ولی بالاخره خسته شدم و پشت در خوابم برد.
مهران
از خواب بیدار شدم.
کنار دستمو نگاه کردم آوا پیشم نبود اتفاقای دیشب یادم افتاد. تازه فهمیدم دیشب چی کار کردم.
خوردن اون همه مشروب و رقصیدن عاطفه و بعدم اون دعوای جانانه. آوا حق داشت اینقدر از دستم عصبی بشه.
دستمو کشیدم تو موهام و نشستم گوشه تخت. حالا چطور باید از دلش بیرون می اوردم؟!
همش تقصیربهنود بود اگه اون برنامه نمیذاشت اون مشروبا رو نمیخوردم. اصلا چرا مامان مشروب اورده بود تو مجلس ؟!عاطفه رو کی دعوت کرده بود.
حالم از خودم به هم میخورد. اونقدر ضعف داشتم که تونستن با یه جشن برنامه ریزی شده بین منو اوا رو به هم بزنن.
تو همین فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. ناخوداگاه خوابیدم سرجام و چشمامو بستم.
در اتاق باز شد زیر چشمی اوا رو که وارد اتاق میشد نگاه کردم از صورتش معلوم بود خسته و ناراحته .هنوز لباسای دیشبش تنش بود رفت سمت کمد و یه دست لباس برای خودش برداشت. به خیال خودم میخواستم دیشب براش سنگ تموم بذارم که بفهمه هیچوقت تنها نمیذارمش ولی به خاطر ندونم کاری خودم و وسوسه ای که اون شیشه های مشروب داشت همه چیزو خراب کرده بودم. میدونستم این دیگه یه جور اعتیاده قبل از این که مشکل ساز تر از این بشه باید حلش میکردم.
اومد سمت تخت چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب.
حس کردم به سمتم خم شد ولی خیلی طول نکشید که صدای اه کشیدنشو شنیدم و رفت سمت در. وقتی صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنیدم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه. قبل از این که آوا بیاد بیرون یه صبحونه مفصل درست کردم و از خونه زدم بیرون.
رفتم خونه مامان و بابا . ساعت 9 و نیم بود . زنگ درو زدم یخیل زود در باز شد. همین که وارد خونه شدم دیدم مامان ایستاده دم در ورودی.
میدونستم به خاطر دیشب از دستم دلخوره ولی من بیشتر از اون دلخور بودم.
سرمو تکون دادم و گفتم:سلام!
مبا دلخوری گفت:سلام!
من:اومدم کادوها رو ببرم!
دستشو سمت در دراز کرد و گفت:باشه بیا بریم تو.
وارد خونه شدم مامان هم پشت سرم اومد . گفت:دیشب سالم رسیدی خونه؟
من:اگه سالم نمیرسیدم الان اینجا بودم؟
_:همه ناراحت شدن که رفتی!
من:خودت میدونی جو مهمونی اصلا خوب نبود.
_:جو همیشه اینجوری بوده اونی که مشکل داشت زن تو بود.
من:جایی که زنم مشکل داشته باشه منم مشکل دارم.
انگشتشو گزید و گفت:این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن که بعد بدیش دست یه دختر بچه تا خوب ابرتو جلو فامیل ببره!
من:مادر من نیومدم اینجا باز از این حرفا بزنم.
مامان با صدای بلند گفت:گلی خانوم!
صدای گلی خانوم از اشپزخونه اومد:بله؟
_:بی زحمت به اقا کریم میگی این کادوها رو بذاره تو ماشین ؟
از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:باشه خانوم الان بهش میگم.
بعد رو کرد به منو گفت:سلام پسرم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام گلی خانوم خسته نباشی!
_:مرسی پسرم.من میرم کریم رو صدا کنم.
بعد رفت.
نشستم روی مبل مامان هم نشست رو به رومو گفت:دیشب همه فهمیدن زنت چه نمایشی راه انداخت.وقتی رفتین همه سوال پیچم کردن نمیدونستم چی جوابشونو بدم یعنی نمیتونست یه شب خودشو نگه داره؟
من:مامان تقصیر اوا نبود تقصیر من بود حالا هم دیگه اینقدر شلوغش نکن. امیدوارم حرف بی ربطی به کسی نزده باشی.
نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت:دستت درد نکنه مهران. اینه جواب مادرت؟
من:اخه خودت بگو. اگه برین یه جایی بابا مست کنه بعدم دختر خاله بابا اونجوری بزنه کادوتو خراب کنه و جلوی جمع کوچیکت کنه خوشحال میشی؟
البته رفتار شما به کنار!
_:وا! نادیا که از عمد نزد زیر دستش!
پوزخندی زدم و گفتم:مامان همه فهمیدن نادیا از عمد اون کارو کرد.واقعا که دختر وحیقیه. یعنی اینقدر خودشو کوچیک میکنه که به یه مرد زن دار نظر داره؟
مامان اخم کرد معلوم بود از حرف من خوشش نیومده ولی باید این موضوعو همین جا تموم میکردم.
پای راستمو انداختم رو.ی پای چپم و گفتم:چقدر یه نفر میتونه خودشو کوچیک کنه اخه؟
بعد سرمو با تاسف تکون دادم.
مامان گفت:بسه دیگه تو عشقم حالیت نیست؟اگه کاری هم کرده به خاطر علاقش کرده. من:یعنی شما با این که اون زندگی منو به هم بریزه مشکلی نداری؟
_:زندگی تو با اومدن اون دختره به هم ریخت.
من:مامان آوا زن منه لطفا دیگه دربارش اینجوری حرف نزن. محض اطلاعت بگم یه تار موی اوا رو هم به صد تا دختر ه ر ز ه که معلوم نیست تو دست چند تا پسر بوده مثه نادیا نمیدم.
مامان با غیض نگاهم کرد.
من:دختر خواهرته که باشه یه کم چشماتو وا کنی میفهمی این دختر اصلا دختر نیست.
چشمامو بستم و گفتم:ببین ادمو وادار میکنی چه حرفایی بزنه.
مامان گفت:اگه خالت بفهمه چه حرفای پشت سر دخترش میزنی زندت نمیذاره.
من:خاله اگه براش مهم بود نمیذاشت دخترش تا ساعت 3-4 صبح تو مهمونیای مختلت ول باشه. دیگه حرف نادیا رو جلوی من نمیزنی. به خودشم بگو یه بار دیگه دورو بر من بپلکه من میدونم و اون.
بعد از جام بلند شدم مامان که حسابی از دستم عصبی شده بود گفت:خدا الهی ازش نگذره ببین پسرمو جادو کرده دختره نیم وجبی.
خنده دار بود که مامان دختر خواهرشو بیشتر از پسرش قبول داشت ولی حالا که باورش نمیشد دیگه کاری از دست من بر نمیاومد رفت سمت در و گفتم:اگه بازم از اینجور مهمونیا بود لطفا دیگه منو اوا رو دعوت نکن. به بقیه فامیلم بگو چون ما نمیایم.
بعد سوار ماشين شدم و منتظر موندم تا كريم وكادوها رو بذاره تو ماشين .
بعد از اين كه كارش تموم شد پيراهني كه اوا برام خريده بود رو بردم خشك شويي و رفتم خونه.
درو باز كردم اوا تو اشپزخونه بود.با ديدن من دست از كار كشيد ولي حتي بهم سلام هم نكرد ميدونستم خودم مقصرم براي همين بايد يه كاري ميكردم.رفتم سمت اشپزخونه دوباره مشغول كار شد.تكيه دادم به اپن و گفتم:عليك سلام.
نگاهم نكرد.من:منم خوبم!تو چطوري؟
همچنان خودشو مشغول كرده بود.گفتم:كجا بودم؟الان بهت ميگم عزيزم.
برگشت سمتم و با حرص زل زد تو چشمام و گفت:واسم اصلا مهم نيست كجا بودي!
رفتم جلو تر و با لحن شيطنت باري گفتم:واقعا؟
پوزخندي زد و گفت:لابد رفتي دنبال يه دختر خوب واسه اوقات فراغتت بگردي!
خيلي بهم برخورد با زبون بي زبوني داشت بهم ميگفت عياش.
قبول داشتم كه ديشب زياده روي كرده بودم ولي خودشم خوب ميدونست كه به خاطرش همه چيزو كنار گذاشتم.با اخم گفتم:موضوع ديشب تموم شده بس كن لطفا.
دست به سينه ايستاد رو به رومو گفت:واسه تو شايد ولي واسه من نه!
يه قدم بهش نزديك تر شدم و گفتم:چي كار كنم كه واست تموم بشه؟
_:تموم نميشه.
يه تاي ابرومو دادم بالا لبخند تلخي زد و گفت:من عادت دارم بدون خوشبختي زندگي كنم.ديگه هم كاري به كارت ندارم چون انگار تحملت كمه هر كاري دوست داري بكن تو مختاري هر جور دلت ميخواد زندگي كني.
بعد روشو كرد اون طرف.اين حرفاش به دلم چنگ ميزد.پشيمون تر از قبل شده بودم.
پشت سرش ايستادم و دستمو حلقه كردم دور كمرشو گفتم:معذرت ميخوام.كار من اشتباه بود.
دستمو پس زد ولي با سماجت بيشتري محكم گرفتمش و گفتم:من فقط تورو ميخوام.اينو مطمئن باش.
درحالي كه با عجز سعي ميكرد دست منو باز كنه گفت:منو ميخواي ولي ديگران واست بيشتر جذابيت دارن.
لحنش ديگه بوي عصبانيت نميداد بيشتر ناراحت به نظر ميرسيد.گفتم:اون موقع مست بودم حتي يادم نيست چي كار كردم كه تورو اينقد ناراحت كردم.
بازم دروغ ...اتفاقا ديد زدن عاطفه رو كاملا به ياد مي اوردم.با اين كه موقع مستي روي كارام كنترل نداشتم ولي هشياريمو هيچوقت از دست نميدادم.
دستشو گذاشت رو دستم و درحالي كه سعي ميكرد انگشتامو كه تو هم قفل شده بودن رو باز كنه گفت:خودتو توجيه نكن اشتباهت از خوردن همون مشروبا شروع شد.
گفتم :منو ببخش.
حلقه دستمو محكم تر كردم و گفتم:خواهش ميكنم.
اول اروم شد ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره رفت تو جلد قوی پسرونش با تمام توانش خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:اگه یه بار ببخشم بازم تکرار میشه!هر کاری دوست داری بکن!
در حالی که از اشپزخونه میرفت بیرون گفت:من میرم درس بخونم!
تکیه دادم به کابینت و رفتنش سمت اتاقو تماشا کردم در اوردن موضوع دیشب از دلش خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. حقم داشت همه اون اعتمادی که سعی کرده بودم تو این چند وقت بهش بدم رو تو کمتر از یه ساعت به باد داده بودم.
اهی کشیدم و از اشپزخونه رفتم بیرون خواستم برم دنبالش ولی منصرف شدم رفتم و نشستم جلوی تلوزیون شاید تنها بودن بهش ارامش بیشتری میداد دلم نمیخواست اوضاع از اینی که هست بدتر بشه.....

چند هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. اوا با این که به ظاهر اشتی کرده بود و موضوع رو تموم شده اعلام کرده بود ولی از رفتارش معلوم بود که هنوزم از دستم ناراحته. همیشه تو اتاق موندنش و بیدار موندنش تو شب به بهونه درس خوندن و از بین رفتن اون شور و شوقی که نسبت به من داشت اینو نشون میداد ولی نمیخواستم مجبورش کنم که همه چیزو فراموش کنه باید بهش زمان میدادم.
من نشسته بودم تو حال و اوا هم داشت خونه رو جارو میزد حالا که امتحاناتش تموم شده بود میخواستم بدونم دیگه چه بهونه ای واسه تو اون اتاق موندن داره. همین طور که داشت جارو میزد صدای زنگ تلفنش بلند شد . جارو برقی رو خاموش کرد برام عجیب بود کسی به گوشی اوا زنگ نمیزد . گوشی رو برداشت همچنان نگاهش میکردم تا جواب داد.
_:الو؟
......
_:سلام !چطوری؟
....
با خنده گفت:مرسی!چه خبر؟نینی کوچولوت چطوره؟!
...
همچنان با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم. گفت:ما رو؟
...
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اووم راستش نمیدونم!
.....
_:باید ببینم مهران میتونه بیاد یا نه!
....
_:منم خوشحال میشم !خبرشو بهت میدم
...
_:باشه!پس فعلا خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد ابروهامو دادم بالا و گفتم:کی بود؟
همون طور که پوست لبشو با دندونش میکند گفت:دوستم!
من:دوستت؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
من:مگه تو دوستم داشتی؟
اخمی کرد و گفت:نه خیر تازه باهاش دوست شدم.
من:باشه چرا میزنی!
لبشو جمع کرد و گفت:نزدم!
من:میدونستی خیلی بداخلاق شدی؟
_:نشدم!
اومد نشست رو به روم . من:نشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:شاید تو اینجوری فکر میکنی!
من:ولی تو اون اوا نیستی
پوزخندی زد و گفت:ولی تو همون مهرانی!
دیگه کلافه شده بودم اون داشت موضوعو زیادی کشش میداد.کار من اشتباه بود اینو همون روز اول قبول کرده بودم. بعد از این اتفاق بیشتر خودمو شناخته همین طور درکم از زندگی با اوا تازه فهمیدم چرا اونو انتخاب کردم. من هیچوقت کسی مثله عاطفه یا نادیا رو برای زندگی نمیخواستم. برعکس همه دخترایی که دیده بودم چیزی که منو به سمت اوا جذب میکرد فقط جسمش نبود بلکه شخصیت قوی اون بود. تازه فهمیده بودم باید براش یه جایگاه بالا تو زندگیم در نظر بگیرم چون پیدا کردن کسی مثه اوا واقعا کار ساده ای نبود اون دختری نبود که بری توی پارک و پیداش کنی و بعد از یه مدت دوباره برگردونیش سر جای اولش. این اتفاقا برام یه تلنگر بود که بدونم اوا برام از هر چیزی با ارزش تره اما اون دیگه داشت زیاده روی میکرد.
گفتم:تا کی میخوای اون شبو تو سرم بزنی؟
تکیه داد به مبل و گفت:من چیزی رو تو سرت نزدم.
من:اره خب کاملا وناضحه واسه همین چپ و راست حرفای نیش دار میزنی اره؟واسه همینه که چند هفتس به خاطر دور بودن از من خوابیدن روی اون صندلی اونم با این همه سختی و پشت میز بودنو رو تحمل میکنی!
_:مشکل تو اینجاست که دوست داشتنو فقط تو یه تخت خواب خوابیدن میبینی!
من:و مشکل تو اینه که فکر میکنی من همچین دیدی دارم!
از جاش بلند شد و گفت:بسه دیگه نمیخوام بحث کنم!
مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:اتفاقا باید بحث کنیم.این موضوع باید همین الان تموم شه.
به مچ دستش که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:تموم بشه هم باز شروعش میکنی!
نمیخواستم این کارو بکنم ولی باید بهش نشون میدادم که واقعا میخوام این موضوع بینمون حل بشه و بهترین کاری که براش داشتم این بود که این حرفو به زبون بیارم:اگه واقعا نمیتونی بهم اعتماد کنی پس دیگه نمیتونیم ادامه بدیم.
چشماش يه دفعه گرد شد.كم كم اخماش تو هم رفت و گفت:هه پس دردت اينه.
با تعجب گفتم:چي؟
با ناراحتي گفت:از دستم خسته شدي نه؟دلتو زدم؟منتظر يه فرصت بودي كه منو از سر خودت باز كني؟
دستشو از دستم كشيد و با بغض گفت:هر چي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم كه چقد ساده بودم.
با حرص گفتم:بس كن ديگه!
صداشو برد بالا و گفت:اره خب طلاقم بده منم به ليست پر افتخار دخترايي كه باهاشون بودي اضافه كردي حالا ديگه وقتشه منو بندازي دور مگه نه؟
از جام بلند شدم و گفتم:تا كي ميخواي گذشته منو به رخ بكشي هان؟شده من تا به حال چيزي درباره تو بگم؟درباره خونواده اي كه نخواستنت يا رفتارت كه شبيه زنا نيست؟تا به حال به روت اوردم كه كوچكترين كارايي كه يه دختر ١٤ساله هم از پسش بر مياد بايد بهت گوشزد كنم؟!فكر كردي واسم اسونه با دختري زندگي كنم كه بايد همه چيزايي رو كه ازش انتظار دارم اول قدم به قدم يادش بدم؟!اونم مني كه ميتونستم با هر كسي كه ميخوام باشم؟!تا به حال فكر كردي چطور ميتونم اين وضعو تحمل كنم اما من...
قبل از اين كه حرفمو تموم كنم دستش زير گوشم فرود اومد.در حالي كه گريه ميكرد گفت:اره حق با توئه .اوني كه مشكل داره منم.وقتي ميخواستم دختر بودنمو نشون بدم سركوب شدم و حالا كه اين فرصتو دارم تواناييشو ندارم .درسته من اذيتت كردم لياقت تو بهتر از ايناست.
اشكاشو با دستش پاك كرد و گفت:من ياد گرفتم جايي كه منو نميخوان نمونم چون اخر ميندازنم بيرون حالا هم محترمانه با پاي خودم از اينجا ميرم.
بعد رفت سمت اتاق.
من:اوا!
وقتي ديدم بدون توجه به من رفت تو اتاقو درو بست از كوره در رفتم با صداي بلند گفتم:اگه تصميمت رفتنه بدون هيچكس نيست كه بياد دنبالت فهميدي؟
کلافه شده بودم نمیدونستم میخواد چی کار کنه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اتاق اومد بیرون لباساشو پوشیده بود بدون این که نگاهم کنه رفت سمت در رفتم سمتش و گفتم:کجا؟
بدون این که حتی نگاهم کنه درو باز کرد قبل از این که از خونه بره بیرون بازوشو گرفتم و گفتم:کدوم گوری داری میری؟!
چشمای سرخشو دوخت به منو گفت:هر جایی غیر از اینجا!
کشیدمش تو خونه و گفتم:مگه جایی هم داری بری؟
در حالی که سعی میکرد دستشو از تو دستم بیرون بکشه گفت:به تو ربطی نداره!
اون یکی بازوشو هم تو دستم گرفتم و گفتم:اتفاقا خیلی هم ربط داره!
همون طور که با زور میخواست خودشو عقب بکشه گفت:ولم کن!
چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم:مثه این که یادت رفته تو مثه دخترای دیگه نیستی که بتونی قهر کنی و بری خونه بابات!
پوزخندی زد و گفت:اره میدونم تو هم از اون مردایی نیستی که بشه باهاش زندگی کرد!
دستاشو که هنوز تقلا میکرد از بین مشتم بیرون بکشه محکم تر فشار دادم و گفتم:اصلا میدونی هر کاری کردم خوب کردم. میخوای چی کار کنی؟هان؟چه غلطی میتونی بکنی؟
_:میبینی که دارم میرم که تو به زندگی نکبت بارت برسی!
بدجور داشت با اعصابم بازی میکرد.با تمام قدرتم تکونش دادم و گفتم:بی جا کردی!
فشار دستام اونقدر زیاد بود که درد رو تو صورتش میشد حس کرد ولی اگه خشونت اخرین راه بود باید امتحانش میکردم نمیتونستم بذارم سر یه بحث ساده بذاره و بره اون نمیتونست همه چیزو به خاطر یه تولد مسخره ول کنه. این جواب عشق و محبت من نبود.
تو صورتم فریاد زد:نمیخوام!من نمیتونم کسی که جلوی چشمم به احساساتم خیانت میکنه رو دوست داشته باشم.
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:با خودت چی فکر کردی؟که باهام ازدواج کنی و بعد پولامو با اون مهر سنگینی که مثه احمقا واست گذاشتم بالا بکشی؟فکر کردی من اینقدر احمقم!یادت باشه من یه بار از یه زن رو دست خوردم نمیذارم یکی دیگشون هم فریبم بده.
این حرفا از ته دلم نبود میدونستم اوا چنین ادمی نیست ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000 ، جوجه کوچول موچولو
#16
ببخشید!
قسمت15:

کشون کشون بردمش سمت اتاق مطالعه و گفتم:فکر کردی من فقط باید پا سوز تو بشم اره؟نه خیر خانوم کور خوندی! درو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق افتاد روی زمین خواست سمتم حمله ور بشه که درو بستم. تلاشش برای باز کردن در بی نتیجه بود . در حالی که کلیدو تو قفل میچرخوندم گفتم:کسی که بخواد زندگی منو به هم بریزه راحت نمیذارم! نمونشو که دیدی!
با صدای بلند گفت:بذار بیام بیرون!
من:تو همین جا میمونی! فهمیدی؟
_:فکر کردی که چی؟اخرش که از اینجا بیرون میام!
من:زیاد مطمئن نباش!
_:تو یه مریض روانی!
من:دقیقا درست فهمیدی .حالا خفه شو چون ممکنه این مریض روانی کار دستت بده!
دستگیره درو چند بار تکون داد و گفت:باز کن این وا مونده رو!
با کف دستم محکم کوبیدم به درو گفتم:این در وا مونده تا وقتی من بخوام بسته میمونه!
با مشت کوبید به در!
رفتم عقب . با صدای بلند گفت:واسه چی این کارا رو میکنی؟!
چرا؟! خودمم نمیدونستم فقط میدونستم نمیخوام بذارم از اینجا بره . گفتم:اینش به خودم مربوطه!
و بدون توجه به داد و فریاداش از خونه زدم بیرون.*********
آوا
با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته بیرون دست از تقلا کردن براداشتم و نشستم پشت در اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه از کوره در رفت.یه نگاه به اتاق کردم واسه چی درو روم قفل کرد؟! میخواست عذابم بده؟ولی واسه چی؟مگه من چی ازش میخواستم به جز یه کم توجه و احترام!این چیز زیادی بود؟یعنی باید میذاشتم هر کاری میخواد بکنه؟ یه نفس عمیق کشیدم همین باعث شد اشکایی که تو چشمام جمع شده بود از گوشه چشمم سرازیر بشه!با مشت کوبیدم رو زمین با صدای بلند جیغ زدم...چند بار بلند و پشت سر هم.سرمو گرفتم بالا و گفتم:چرا من؟!
پاهامو محکم کوبیدم به زمین و گفتم:دیگه بسه! چرا همش سنگ جلوی پام میندازی؟چرا نمیذاری راحت زندگیمو بکنم؟خدایا دیگه خسته شدم..
به هق هق افتاده بودم.با صدایی که حالا دو رگه شده بود فریاد زدم:اول بابامو ازم گرفتی بعد مادرمو بعد خونوادمو بعد تمام زندگیمو سیاه کردی حالا هم داری عشقمو ازم میگیری؟!چرا؟اگه میخواستی بگیریش پس چرا بهم دادی؟!من چی کار کردم؟چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟خدایا چرا ادم بداتو مجازات نمیکنی؟
مشتامو محکم تر به زمین میکوبیدم با تمام توانم فریاد زدم:د چرا صدامو نمیشنوی؟
دراز کشیدم روی زمین صورتمو با دستام پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن! دیگه به مهران هم امیدی نداشتم. دیگه هیچ امیدی واسه زنده بودن نداشتم....
اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم از خواب پریدم.
به شماره نگاه کردم برام اشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه. یه نفس عمیق کشیدم و صدامو صاف کردم و جواب دادم:بله؟
صدای اشنایی تو گوشم پیچید هنوز نشناخته بودمش فقط صدا رو میشناختم
_:سلام عزیزم!
بینیمو بالا کشیدم و با تردید گفتم:سلام!
_:خواب بودی؟
من:میشه بپرسم شما؟
خنده مستانه ای کرد و گفت:اخ عزیزم نشناختی؟
موهامو پشت گوشم جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:نه!
دوباره خندید و گفت:من الهامم!
الهام؟الهام؟یادم افتاد الهامی که تو تولد مهران دیده بودم تنها الهامی بود که میشناختم اما اون با من چی کار داشت؟اصلا شماره منو از کجا اورده بود؟
همین طور که داشتم فکر میکردم دوباره صدای خندش تو گوشم پیچید و گفت:ای جانم! یادت نیومد؟
حالا چرا اینقدر با عشوه حرف میزد.
من:چرا اگه اشتباه نکنم همون الهامی هستی که تو تولد دیدمت.
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم کاش زودتر کارشو میگفت و قطع میکرد.
_:اوهوم درسته!راستش اون موقع یادم رفت بهت بگم الهام اسم دوممه!
حالا چه فرقی داشت الهام اسم اولشه یا اسم دوم یا چه میدونم اصلا اسم هزارم.
گفتم:اها!
_:نمیخوای اسم اصلیمو بپرسی؟
من:اگه دوست داری بگو!
_:انگار یه کم بی حوصله ای؟!
من:نه چیزیم نیست!
_:مطمئنی؟شاید من بدونم چی شده!
من:منظورتو نمیفهمم
خنده ریزی کرد و گفت:اه عزیزم وقتی مهرانو دیدم حدس زدم که با تو حرفش شده.بیچاره خیلی ناراحت بود.
من:مهرانو دیدی؟
خندید و گفت:هنوز منو نشناختی خانومی! بابا من عاطفم.تا همین چند دقیقه پیش با مهران بودم دیدم اصلا حالش خوب نیست نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم از تو بپرسم چی شده؟!
عاطفه!همون دختری که مزاحمم میشد؟یعنی الهام و عاطفه یکی بودن؟من از کسی خوشم اومده بود که داشت اذیتم میکرد؟اصلا مهران با اون چی کار داشته؟چرا تو این موقعیت باید میرفته پیش اون.با عصبانیت گفتم:تو چی داری میگی؟
_:اوخ چرا جوش میاری! ما فقط با هم حرف زدیم. نترس چیزی بینمون پیش نیومد.
دختره بی چشم و رو چطور میتونست این حرفا رو بهم بزنه!
با حرص گفتم:به تو ربطی نداره بین منو شوهرم چه مشکلی پیش اومده.
با این که اینجوری با هم بحث کرده بودیم ولی این بحث هیچی از علاقه من کم نکرده بود فقط از دستش شاکی بودم. همین
_:حرص نخور خانوم کوچولو!اگه نمیخوای نگو خودم ازش میپرسم. راستی خواستم بهت خبر بدم که مهران امشب خونه نمیاد بهتره منتظرش نباشی. از تنهایی که نمیترسی؟
من:خفه شو !فکر کردی من اینقدر احمقم که حرفاتو باور کنم؟
_:امتحانش ضرری نداره خوشگله. چیز زیادی تا شب نمونده. فقط توصیه میکنم درا رو قفل کنی دورو بر خونتون دزد زیاده.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد داشتم از عصبانیت اتیش میگرفتم. من اینجا داشتم به خاطر مهران گریه میکردم اونوقت اون ....
با مشت کوبیدم به در و گفتم:تو که میخواستی بری حداقل این درو قفل نمیکردی لعنتی!
مشت بعدی رو محکم تر زدم و گفتم:نامرد!
اینبار با دوتا دستم به در زدم و گفتم:ازت بدم میاد.چطور میتونی این کارو با من بکنی؟
دوباره اشکم در اومد هرچقدر زنگ زدم به عاطفه دیگه جوابمو نداد قصدش فقط ناراحت کردن من بود. میدونستم یه نفر با اوردن عاطفه تو زندگی ما واسمون نقشه کشیده ولی این برام مهم نبود. مهم این بود که مهران گول نقششونو خورده بود اونم به اندازه ای که میخواست شب رو با اون دختره بگذرونه!حتی فکر کردن بهشم ازارم میداد.
مهران
وارد بیمارستان شدم دکتر اخوان کلافه ایستاده بود تو بخش با دیدن من جلو اومد و گفت:سلام!
وقتی بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانه اینطور که معلوم بود بچش داشت زودتر از موعد به دنیا می اومد.برای همین به من زنگ زد تا به جای پزشک اورژانس جاش بمونم تا یه نفرو پیدا کنه.
من:سلام!چرا هنوز اینجایی؟
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:منتظر بودم تو بیای! تورو خدا شرمنده!
من:این چه حرفیه! حال خانومت خوبه؟
_:اره زنگ زدم به مادر زنم گفت حالش خوبه تازه بردنش اتاق عمل!
من:ایشالا که بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد.
لبخند زد و گفت:ممنون از لطفت! ایشالا جبران میکنم واست.
سرمو تکون دادم و گفتم:خب دیگه تو برو تو این ترافیک تا برسی دیر میشه.
_:ممنون! زنگ میزنم برای شیفت شب یکی رو پیدا میکنم.
من:گفتم که اگه کسی نبود میمونم! نگران نباش!
_:پس من دیگه میرم!
من:باشه!فقط یادت نره شیرینی بچتو باید بهم بدیا!
_:واسه شما یه شام گذاشتم کنار.
ارو زد رو شونمو گفت:فعلا خدافظ!
من:خداحافظت!
وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم.
دعوایی که با عاطفه کرده بودم اعصابمو اروم تر کرده بود.رو پوشمو تنم کردم و نشستم روی صندلی حالا که مغزم به کار افتاده بود تازه فهمیده بودم چه حرفای زدم و چه کارایی کردم.هیچوقت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم. موقع عصبانیت حتی بیشتر از مستی از خود بیخود میشدم.
مثلا میخواستم کارا رو درست کنم.
با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم:جای درست حرف زدن زدی همه چیزو خراب کردی مرد!
یه دفعه یادم افتاد که درو اتاقو روی اوا قفل کردم.با کلافگی دستی تو موهام کشیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم برم خونه اما اگه مجبور میشدم تا فردا اینجا بمونم اوا نمیتونست تو اون اتاق زندانی بمونه!
'گوشیمو از تو جیبم در اوردم ولی نمیدونستم به کی باید زنگ بزنم.گوشی رو چند بار تو دستم بالا و پایین کردم بالاخره شماره خونه مامان اینا رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق گلی خانوم جواب داد.
_:بله؟
من:سلام گلی خانوم خوب هستین؟
_:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون! گلی خانوم مامانم هست؟
_:بله هستن. گوشی چند لحظه!
چند دقیقه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
_:الو؟
من:سلام مامان
_:سلام!
معلوم بود دلخوره!مونده بودم این وسط من چند نفر باید راضی نگه میداشتم.درست کردن این شرایط واقعا سخت بود.
من:الان بیکاری؟
با تعجب گفت:اره پسرم چطور؟
من:میتونی یه سر بیای بیمارستان؟
_:چرا؟چیزی شده؟
من:نه. با خودتون کار دارم من الان سر کارم
_:اها! فکر کردم چیزی شده که رفتی بیمارستان.یعنی نمیتونی بعد از کارت بیای حرف بزنیم؟
من:نه دیر میشه!راستش میخوام یه کاری واسم انجام بدی!
_:چی؟
مونده بودم چی بهش بگم! باید میگفتم اوا رو انداختم تو اتاقو درو روش بستم؟میدونستم اگه این حرفو بزنم خوشحال میشه اما نگرانیم از اوا بود.ولی الان گیر افتادن اون مهم تر بود. گفتم:میخوام کیلیدای اتاقو واسه اوا ببرین خونه!
انگار عصبی شده بود گفت:چی؟مگه من کارگرشم؟
من:مامان!لابد یه چیزی هست که میگم!
_:مگه خودش پا نداره بیاد کلیدا رو ازت بگیره و بره!
من:خودش نمیتونه! گیر افتاده تو اتا!
_:گیر افتاده؟
من:بله گیر افتاده! نمیدونم چطوری ولی انگار در یکی از اتاقا روش قفل شده کلیدای خونه همه دست منه حتی کلید اتاق! حالا میتونی براش ببری؟
یه کم سکوت کرد بعد گفتا:چطوری مونده تو اتاق؟
مامانمو خوب میشناختم میدونستم که یه دلیل قانع کننده واسه گیر افتادن اوا میخواد تا قانع بشه ولی اون لحظه واقعا چیزی نداشتم که بگمگفتم:فعلا چطور گیر افتادنش مهم نیست من ممکنه تا شب نتونم برم خونه! اگه یکی رو بفرستی بره کلیدا رو بهش برسونه هم ممنون میشم!
_:نه پسرم خودم میرم!
ارامشی که تو لحنش به وجود اومده بود نگرانم کرد ولی چاره ای نداشتم گفتم:باشه پس میای دیگه؟
_:اه من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:مرسی دستت درد نکنه واقعا نمیدونستم از کی کمک بخوام!
_:این چه حرفیه من مادرتم عزیزم!
ابروهامو دادم بالا! خدا میدونست تو اون چند ثانیه چه نقشه هایی کشیده بود.
من:پس میبینمت!
_:باشه!خدافظ!
گوشی رو خاموش کردم و تکیه دادم به حتما باید شب میرفتم خونه و اگر نه خدا میدونست چی میشه!
اوا
داشتم با دستگيره در كشتي ميگرفتم كه صداي در شنيدم.
اول از اين كه ممكنه دزد باشه ترسيدم ولي با چرخيدن كليد تو در خيالم راحت شد.خوشحال بودم كه حرفاي عاطفه اشتباه بوده و مهران اينقد زود برگرده خونه.
درباز شد منتظر مهران بودم كه مامانش تو چهارچوب در ظاهر شد.
سرتا پامو نگاه كرد و با پوزخندي كه رو لبش بود گفت :سلام.
من كه هنوز تو شك بودم بدون اين كه جوابشو بدم موهامو از تو صورتم كنار زدم و نگاهش كردم.
به لباسام اشاره كرد و گفت:داشتي جايي ميرفتي كه در خود به خود روت قفل شد؟
بدون توجه به حرف نيش داري كه زده بود گفتم:شما اينجا چي كار ميكنين؟
كليدايي كه دستش بود اورد بالا و گفت:مهران بهم گفت گير افتادي تو اتاق.
مهران گفته بود؟يعني اينقد سرش گرم بوده كه خودش نتونسته بود بياد؟حالا بهتر از مامانش كسي رو سراغ نداشت كه بفرسته؟!
تو همين فكرا بودم كه يه دفعه گفت:ميخواي تا شب وايسي اونجا و منو نگاه كني؟
لبمو گزيدم و رفتم جلو گفتم:ممنون.
خواستم باهاش دست بدم ولي فقط. كليدا رو گذاشت تو دستمو گفت:نگفتي چطور در اتاق روت قفل شده!
ميدونستم كه منتظر چيه.واقعا برام عجيب بود كه چطور ميشه كه اون از مشكلات پسر و عروسش خوشحال ميشه ولی نمیخواستم خوشحالش کنم گفتم:من تو اتاق خواب مونده بودم مهران فکر کرده بود تو اتاق خودمونم! از اونجایی که عادت داره در اتاقو قفل کنه بدون این که داخل اتاقو ببینه درو بسته بود و رفته بود!خوشبختانه گوشیم تو جیبم بود
یعنی دروغ شاخ دار تر از این هم میتونستم بگم؟نمیگفت چرا با مانتو و شلوار خوابیده بودی؟!
سعی کردم جدی به نظر بیام که حداقل اگه باور نکرده بود که مطمئن بودم نکرده بیخیال موضوع بشه!
برخلاف انتظارم اونم کشش نداد فقط ابروهاشو داد بالا و گفت:اهان! بعد
رفت سمت پذیرایی و گفت:پس خوب شد من اومدم!
من:بله!واقعا ممنون!
دستمو کشیدم تو موهامو نفسمو فوت کردم همون طور که پشت سرش میرفتم تو پذیرایی مانتومو از تنم در اوردم . فکر کردم میخواد بره ولی رفت نشست روی مبل و پای راستشو انداخت روی اون یکی پاش و تکیه داد به مبل و در حالی که منو برانداز میکرد گفت:اتفاقا فرصت خیلی خوبیه!
روسریشو باز کرد و گفت:هر چی باشه از وقتی باهات اشنا شدم نشده درست و حسابی باهات حرف بزنم!
لبمو گزیدم و زیر لب گفتم:شروع شد.
_:چیزی گفتی؟
نمیخواستم دعوا درست کنم! مشکلم با مهران به اندازه کافی کلافم کرده بود. گفتم:نه نه من میرم براتون یه چیزی بیارم بخورین!
سرشو تکون داد و گفت:لطفا برام شربت البالو درست کن!البته اگه هست!
در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بله هست.
پوفی کردم و اروم گفتم:امر دیگه؟!
براش شربت درست کردم و بردم.لیوانو گرفت بالا و بهش نگاه کرد. نکنه فکر کرده بود چیزی توش ریختم؟
یه کم از شربت خودمو خوردم و گفتم:خیلی خوش اومدین!
بالاخره شربتشو خورد و گفت:واقعا؟
من:بله؟
_:اومدنم خوش بوده؟
لبامو به هم فشردم و گفتم:خب معلومه!هر چی باشه شما مادر مهران هستین!
اهی کشید و گفت:که اینطور!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:و البته منو از تو اون اتاق بیرون اوردین!
دوباره به لیوانش نگاه کرد و گفت:خوب شده!
پس مونده بود که ازم تست خونه داری بگیره!گفتم:اگه چیز دیگه هم لازم دارین بیارم!
نگاهشو بهم دوخت و گفت:لازم نیست ادای ادمای مودبو در بیاری! هر چی باشه تو روز خواستگاری و روز تولد مهران باهات برخورد داشتم!
دلم میخواست جوابشو بدم ولی جلوی خودمو گرفتم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:فکر کنم اشنایی ما خیلی خوش ایند نبوده!
_:درسته!
لپمو از داخل گزیدم و گفتم:ولی باور کنین من قصدم اسیر کردن پسرتون یا جدا کردنش از شما نبوده و نیست!منو مهران همدیگه رو دوست داریم به همین دلیله که نمیخوام شما از این ازدواج ناراضی باشید. چون به هر حال احساس شما هم تو زندگی ما اثر داره!
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:باور کنید من با شما هیچ دشمنی ندارم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:منم با تو مشکلی ندارم!
من:اما رفتارتون اینو نشون نمیده!
زل زد تو چشمامو گفت:ببین دختر جون !بعضی وقتا رفتار ادما از روی احساساتشون نیست به خاطر موقعیتشون ممکنه مجبور بشن یه کاری رو انجام بدن هر چند خلاف میل خودشون!
با تعجب گفتم:منظورتونو متوجه نمیشم!
_:میدونم!
مردد نگاهش کردم. گفت:فکر کنم دیگه توانایی ادامه دادن این بازی رو ندارم!
من:بازی؟
نیم خیز شد سمتم و گفت:شاید کار خدا بوده که با مهرن حرفت بشه من مجبور بشم بیام اینجا!
لبمو گزیدم.پس خودش موضوعو فهمیده بود ولی همچنان از حرفش سر در نمی اوردم.
دستشو گذاشت روی دست منو گفت:من اصلا از تو بدم نمیاد!
با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:برعکس خیلی هم ازت ممنونم که پسرمو از دست خواهرم و دخترش نجات دادی!
انتظار این یکی رو اصلا نداشتم.چشمامو که داشت از جا در می اومد رو دوختم بهش و گفتم:چی؟!
یه دفعه زد زیر خنده!داشت مسخرم میگرد؟این دیگه چه جور ادمی بود.اخمامو کشیدم تو هم!
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:میدونم که این حرفا بهم نمیاد ولی باور کن دارم از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم که تو عروسمی!
پس داشت جدی میگفت؟!پاک قاطی کرده بودم!
اروم زد رو دستم و گفت:اینطور که میبینم اوضاعتون خوب نیست!فکر کنم وقتشه یه چیزایی رو بدونی!
من:راستش من اصلا نمیفهمم چی دارین میگین!
شربتشو یه نفس سر کشید و گفت:ببین بذار رک و پوست کنده بهت بگم! هر چیزی که تا به حال از من دیدی! واقعا اون چیزی نبوده که منه واقعی هستم!
من:یعنی میخواین بگین...
حرفمو قطع کرد و گفت:اونی که با ازدواج شما مخالف بود من نبودم بلکه بابای مهران بود. من فقط یه بازیچه تو دستای شوهرمو و خواهرم وخونوادشم!
من:یعنی چی؟
_:راستش باید بگم منو بابای مهران مجبور بودیم کاری کنیم که مهران با ازدواج با نادیا راضی بشه ولی با اومدن تو همه چیز به هم ریخت!
من:من نمیفهمم! یعنی چی که مجبور بودین؟
_:شرکت ما خیلی بدهی داشت بابای نادیا قبول کرد در ازای ازدواج نادیا و مهران این بدهی رو بپردازه. نادیا و مهران از بچگی اسمشون روی هم بود با این که نادیا مهرانو میخواست ولی مهرالن اصلا از نادیا خوشش نمی اومد. دلیلشو میدونستم ولی نمیتونسم چیزی بگم اگه ورشکست میشدیم مهران نمیتونست به درسش ادامه بده! ما چیزی به مهران نگفتیم چون میدونستیم قشقرق به پا میکنه مهران کسی نیست که زیر بار چنین حرفایی بره!وقتی ازش خواستیم که بره خواستگاری نادیا ولی اون قبول نکرد!چیزی که میگم مربوط میشه به 5-6 سال پیش!از اون روز ما هر کاری که کردیم نشد مهرانو راضی کنیم.پولی که شوهر خوارم بهمون قرض داده بود رو کم کم بهش برگردوندیم ولی حالا اون به شوهرم گفته اگه ازدواج سر نگیره به همه میگه که شرکتشون در حال ورشکستگی بوده.بابای مهران هم خیلی رو این چیزا حساسه از اون گذشته ممکنه موقعیت کاریش با این حرف به خطر بیفته شاید تو ندونی ولی اگه مشتریا بفهمن که سابقه یه شرکت خوب نبوده نمیتونن بهش اعتماد کنن.
این موضوع و جاه طلبی اون اجازه نمیداد که راضی بشه .برای همین تصمیم بر این شد مهرانو ببریم خواستگاریای مختلف و عیبای دیگرانو نشونش بدیم تا راضی بشه با نادیا ازدواج کنه و قانع بشه کسی بهتر از اون نیست.
تا این که تو اومدی با اومدن تو بابای مهران خیلی احساس خطر کرد همین طور نادیا!خب بابای اونم فکر دخترشه.در هر صورت خواستن که تورو از پسرم دور کنن این شد که باباش با کلانتری تماس گرفت.میخواست قبل از این که اتفاقی بین شما بیفته همه چیزو تموم کنه ولی شما خب خهوب از دستشون قسر در رفتین.با این حال بدون این که خودتون بدونین اونا فهمیدن که مهران میخواد ازت درخواست ازدواج کنه. برای همین منو اوردن وسط!شوهرم بهم گفت باید خودمو مخالف موضوع نشون بدم تا توجها سمت من باشه و اونا بتونن راحت کارشونو انجام بدن .نمیخواستم قبول کنم ولی شوهرم بهم گفت اگه این کارو نکنم به مهران میگه که.....
حرفشو خورد.
من:چی میگه؟
صاف نشست و گفت:بهتره همین جا تمومش کنیم! فقط میخوام اینو بدونی که من نمیخوام شما از هم جدا بشین و البته اینم نمیخوام که مهران چیزی از این موضوع بدونه!
انگشتای دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:خواهش میکنم یه چیزی رو بهم بگین! این حرفا شوخیه یا واقعا دارین ازم میخواین...
حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت مستقیم به چشمام نگاه کرد و با ارامشی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:تک تک حرفایی که بهت زدم راسته!
لبخند سردم اون هم متقابلا با لبخند جوابمو داد. گفتم:میشه بهم بگین دلیل این اجبار چی بوده؟
با خجالت روشو از من گرفت.
خودمو بهش نزدیک تر کردم و نشستم لبه مبل و گفتم:خواهش میکنم!
مردد نگاهم کرد و گفت:بهم قول میدی که کسی این موضوعو نفهمه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
_:مطمئن باشم؟
من :کاملا!
اهی کشید و گفت:مهران فقط پسر منه!
من:یعنی چی؟
_:یعنی پدرش اون کسی نیست که مهران فکر میکنه!
با تعجب گفتم:چی؟پس کیه؟
لباشو به هم فشرد و نگاهشو دوخت به زمین و گفت:مهران فقط پسر منه از نامزد اولم.
بهت زده گفتم:چی دارین میگین؟
_:راستش من قبل از این ازواج یه نامزد داشتم .تقریبا مقدمات عروسیمون هم اماده شده بود تا این که حمید که از فامیلای دور ما بود از فرانسه برگشت اینجا تا شرکت پدرشو بچرخونه منو نامزدم قرار نبود از هم جدا بشیم برای همین بود که من حامله شدم ولی حمید منو دید و از قضا عاشقم شد از اونجایی که موقعیتش از نامزدم خیلی خیلی بهتر بود خونوادم ازم خواستن که نامزدیمو به هم بزنم. وقتی با خود حمید حرف زدم و موضوع بچه رو بهش گفتم بهم گفت که اون مشکل داره و بچه دار نمیشه برای همین ازم خواست باهاش عقد کنم و نامزدیمو به هم بزنم!دروغ چرا منم یه احساساتی نسبت به اون داشتم تنها مشکلم بچم بود که حمید باهاش مشکلی نداشت البته هیچکس غیر از اون نمیدونه که مهران پسر واقعیش نیست ولی الان این موضوع بهونه شده دستش برای پیش بردن کاراش . من نمیخوام مهران این موضوعو بدونه نمیخوام درباره مادرش فکر بدی بکنه. چون موقع نامزدی منو اون پسر هنوز عقد نکرده بودیم.
با نگرانی زل زد تو چشمامو گفت:میفهمی که؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اون پسره دیگه سراغ بچشو نگرفت؟
لبخندی زد و گفت:اونم خبر نداشت!
با تعجب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم.
ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:خواهش میکنم به مهران چیزی نگو!
نگاهش کردم. گفت:حمید یه دختر به اسم عاطفه رو اجیر کرده واسه به هم زدن رابطه بین تو و مهران اگه چیزی ازش شنیدی باور نکن! میدونم که تا به حال چند بار بهت زنگ زده. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون قبلا با مهران اشنا بوده ولی الان هیچ چیزی بینشون نیست. من تا به حال ندیدم پسرم طوری که به تو نگاه میکنه و بهت توجه میکنه به هیچ دختر دیگه ای توجه کنه پس ازش مطمئن باش.
سرمو انداختم پایین و گفتم:ولی اون دختره گفت که امشب مهران پیشش می مونه!
یه دفعه زد زیر خنده . ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:خب مثه این که کارشم خیلی خوب بلده!
با حرص گفتم:بله!اینطور که نشون میده خیلی .
دستشو گذاشت روی شونمو گفت:عزیزم مهران الان بیمارستانه به خاطر این که دوستش که شیفت امروز بوده خانومش وضع حمل کرده و مجبور شده بره مهرانم رفته تا جای اون بیمارستان بمونه فقط همین!
من:پس اون از کجا میدونست که مهران خونه نمیاد؟!
_:گفتم که خیلیا مراقبتونن!
ته دلم خوشحال شده بودم .دیگه اصلا دعوایی که کرده بودیم برام مهم نبود تازه فهمیدم رفتارم چقدر بچه گانه بوده اگه مینشستم و حرفامو با مهران میزدم خیلی راحت تر این مشکل حل میشد هر چند مهران هم به اندازه کافی صادق نبود ولی منم تو این موضوع بی تقصیر نبودم.
به مامانش نگاه کردم واقعا این زن هیچ شباهتی با چیزی که دربارش فکر میکردم نداشت با این که مجبور شده بود دروغ بگه ولی عشقش نسبت به پسرشو میشد از تو چشماش دید! یه لحظه از فکرایی که دربارش کرده بودم شرمنده شدم.گفتم:منو ببخشید اگه دربارتون بد فکر کردم. من هیچی درباره این ماجراها نمیدونستم.
*********
لبخندی زد و گفت:هر کسی جای تو بود هم همین فکرو دربارم میکرد.
من:فقط یه چیزی اینجا مشکل داره!چطور مهران شبیه پدرشه در حالی که اون پدرش نیست؟
خندید و گفت:خب شاید این یه جور شانس بوده! هر چند به هر حال نامزد من پسر عموی حمید بوده.
با تعجب گفتم:واقعا؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:متاسفانه 5 سال بعد سرطان مغز گرفت و خیلی زود هم مرد.
ابروهامو دادم بالا . به این فکر کردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حالی میشه؟!
یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون حتما عصبانی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کار کنم؟
_:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما....
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.از قیافش معلومه که چقد دوست داره!
نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه. خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه . با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هر کسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ولی تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
_:به عنوان یه خانوم 19 ساله عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
با تعجب نگاهش کردم.
چشمکی زد و گفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام!
_:با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم!
اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد!
با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونین با این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین.
خم شد و منو بغل کرد و گفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم.
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره!
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بگی!
لبخندی زدم و گفتم:حتما!
انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریع تر از شر این نقش خلاص بشین.
از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
روسریشو سرش کرد و گفت:بهتره من دیگه برم. مهران نگران بود که ما تو خونه تنها باشیم نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه!
خندیدم .
کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون!
سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی!
من:خوشحال میشم!
در حالی که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم!
من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید!
در خونه رو باز کردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حالی که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم!
همین که درو باز کرد مهران وارد حیاط شد.
چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام!
سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم.
مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم!
بعد چشم غره ای به من رفت و گفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین!
اونم پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم! خداحافظ پسرم!
تمام سعیمو کردم که معمولی باشم و نخندم.
وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه!
رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟
در حالی که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟!
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم .
_:نه خب مامانمو که میشناسی!
زیر لب گفتم:اره ولی اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفتی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه!
ابروهاشو داد بالا لیوانا رو گذاشتم روی اپن و گفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم!
با تعجب گفت:چی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم:مثه این که با اون بودی!
پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو گفت:دوباره شروع نکن!
من:اونی که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:پس رفته بودی!
زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب!میشنوم!
انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتمو گفت:به شرطی که این بحثا رو تموم کنی!
با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه!
_:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟
نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه بیرون
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی!
نگاهشو ازم نگرفت با لحن ارومی گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم!
بی اختیار لبخند زدم ولی مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم.
دستمو گرفت و گفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چی رو بخوای حل میکنم!
لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود.
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟
خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت!
یا تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون و گفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!بالاخره هر گونه خطر احتمالی رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منو کشید تو بغلش و گفت:واسه همین کاراته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده اشتی نکردیما!
منو بیشتر تو اغوشش فشرد و گفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری راحت ترم!
سرمو بردم عقب و گفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد و گفت:از بچگی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام. مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اصرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری مزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود.
بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی میدونی که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم!
لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله و مامان منم نباش از پسشون بر میام!
من:نمیدونی چرا اینقدر اصرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکر کردن ما واسه هم بهترینیم!
من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختر دوست بابامه!قبلا یه فکرای اشتباهی واسه عکس العملایی که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه!
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره!
مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم . با خنده گفت:خب چی کار کنم؟
من:چه میدونم!
میگم قبلا هم اینقد سیریش بود؟
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه راستش به این حضور ناگهانیش خیلی مشکوکم مخصوصا این که سریع شماره تورو پیدا کرده و اینجور که معلومه عوض کردن خطم بی فایده بوده.
من:فکر نمیکنی کار بابات بوده؟
_:چطور؟
من:اخه میگی دختر دوست باباته!
_:نمیدونم از رفتار این چند وقت بابا بعیده.
من:ولی عجیبه!رفتار بابات اون اول اصلا طوری نبود که بشه باور کرد این رفتارش طبیعیه!
_:شاید فهمیده من تو تصمیمم مصمم و جدیم!
من:شایدم یه نقشه ای داره؟
_:اخه .اسه چی باید نقشه بکشه که زندگی منو خراب کنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:خب به هر حال اون انتظار یه عروس اصل و نصب دار و تحصیل کرده و پولدار و بی نقص رو داشته!
نگاه کتفکرانه ای بهم انداخت و گفت:خب راستش از بابام بعید نیست.
باید تحریکش میکردم تا فکرش کشیده بشه سمت باباش
من:اگه واقعا نقشه اون باشه چی؟
_:چی بگم والا!
من:باید یه فکری دربارش کرد.
_:راست میگی اگه اینجوری پیش بره اوضاع غیر قابل کنترل میشه.مخصوصا از طرف مامانم! مطمئنم کل برنامه جشن از قبل برنامه ریزی شده بود مخصوصا اومدن عاطفه که خیلی عجیب بود چون قبلا دعوتش نمیکردن.
من:از ان نترس که های و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد.
_:یعنی میگی مامانم هیچ کارس؟!
من:نه نه! منظورم این نبود ولی فکر کنم ایده اولیه فقط با مامانته نقشه ها رو بابات میریزه!
خندید و گفت:میبینی عجب فیلم پلیسی راه انداختن؟!
من:اره ولی میخوام همه چی حل بشه اونم قبل از عروسیمون!
با این حرفم نیشش باز شد با خنده گفت:عروســــی... مهم ترین مبحث موجود. لپمو کشید و گفت:به نکته خیلی خیلی خوبی اشاره کردی.باید هر طور شده این بحث عروسی رو حل کنیم چون ممکنه با شکم بزرگ مجبور شی لباس عروسی بپوشی!
من:مهران!
با خنده گفت:باور کن امروز که همکارم درباره به دنیا اومدن بچش باهام حرف زد اینقدر بهش حسودی کردم که خدا میدونه!خودمم نمیدونستم اینقدر بچه دوست دارم!
خندیدم و گفتم:اتفاقا دوست منم حاملس!
چشمکی زد و گفت:تو هم هوایی شدی نه؟
من:دیوونه نشو! داشیتم حرف میزدیم
سرشو تکون داد و گفت:باشه باشه این حرف که تموم میشه بالاخره بعد به خاطر این چند وقت حسابی از خجالتت در میام!
مهران
بعد از اون گفت و گویی که با اوا داشتم فهمیدم هر چه سریع تر باید مشکلاتی که سر راهمون بود رو حل کنم و اگر نه تا اخر عمر باید باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم.
نمیخواستم به خاطر هیچ و پوچ عشقمو از دست بدم. این چند وقت خطرو به راحتی حس کرده بودم نمیخواستم این تجربه دوباره تکرار بشه!
اون روز برای گرفتن کارنامه آوا مرخصی گرفته بودم. وقتی فهمیدم با نمره خوب قبول شده خیلی خوشحال شدم میدونستم که هر چقدر بهتر عمل کنه انگیزش واسه ادامه دادن درس بیشتر میشه . بلافاصله بعد از گرفتن کارنامش مدارکشو بردیم تو موسسئه ای که چند وقت پیش پیدا کرده بودیم تا برای گرفتن دیپلم ثبت نامش کنیم.البته اوا همچنان نمیدونست که داستان این موسسه فقط یه ظاهر سازیه اصل قضیه دیپلم با پول هل شده بود اوا فقط باید چند تا امتحان ساده رو قبول میشد تا جای حرف باقی نمونه. اصل مشکل اوا کنکور بودو که باید خیلی زود کارشو شروع میکرد.
بعد از این که کارا انجام شد اوا رو رسوندم خونه. برای ناهار اون روز یه ملاقات با بابا و مامان و البته عاطفه ترتیب داده بودم میخواستم با هم رو در روشون کنم البته هیچ کدوم خبر نداشتن که چه قصدی دارم.
ماشینو جلوی رستوران نگه داشتم کرواتمو صاف کردم و کتمو پوشیدم میخواستم جدی بودن حرفامو حتی از نوع لباس پوشیدنمم متوجه بشن. وارد رستوران شدم قبل از این که برم سمت پذیرش عاطفه رو سر یکی از میزا دیدم.
حسابی به خودش رسیده بود . نمیدونم چرا اینبار بر خلاف دفعه های قبل هیچ جذابیتی تو ظاهرش نمیدیدم.
رفتم جلو با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد میدونستم حالا چه فکری تو سرشه ولی اون نمیدونست چه نقشه ای واسش دارم اگه میفهمید بد جوری تو ذوقش میخورد.
با ذوق گفت:سلام عزیزم!
به سردی گفتم:سلام!
دستشو اورد جلو که باهام دست بده ولی بدون توجه به اون نشستم روی صندلی . از خشکی رفتارم جا خورده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت و نشست و گفت:چرا میز به این بزرگی رزرو کردی؟فکر نمیکنی میزای دو نفره حس و حال بهتری داره؟
تکیه دادم به صندلی و با پوزخندی که رو لبام بود نگاهش کردم و گفتم:اخه ناهارمون دو نفره صرف نمیشه!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی بازم دعوتی داری؟
با ناز اضافه کرد:فکر میکردم قراره یه روز دو نفره داشته باشیم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:اولا روز که نه من دو ساعت دیگه باید برم مطب دوما اشتباه فکر کردی من بازم مهمون دارم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نکنه قراره زنتم بیاد؟
من:مطمئن باش زن من اونقدر ارزشش بالا هست که نخوام با تو ناهار بخوره!
این یکی دیگه تیر خلاص بود!
با اخم گفت:منظورت چیه؟
به پنچره نگاه کردم مامان و بابا رو دیدم که از ماشینشون پیاده شدن . بدون این که نگاهمو ازشون بگیرم گفتم:خودت میدونی منظورم چیه!
دیگه صداش در نیومد. مامان و بابا هم وارد رستوران شدن به وضوح دیدم شکه شده بودن مخصوصا بابا. البته حال و روز عاطفه هم بهتر از اونا نبود.
همگی نشستیم سر میز . همه با تعجب نگاهم میکردن. یه نفس عمیق کشیدم و گفنم:فکر کنم الان دیگه بدونین واسه چی ازتون خواستم با هم ناهار بخوریم!
منو رو برداشتم و در حالی که لیست غذا ها رو نگاه کیردم گفتم:بهتره یه چیزی سفارش بدیم بعد حرفامونو شروع کنیم.
همون موقع بابا گفت:واسه چی عاطفه رو اوردی اینجا!
منتظر همین بود میخواستم . اونی که این ماجرا رو راه انداخته وبد خودش خودشو لو داد . منو رو گذاشتم رو میز و گفتم:مثه این که همدیگه رو خوب میشناسین!
عاطفه با اخم گفت:این کارا یعنی چی مهران؟
من:چیه فکر کدری میخوام ازت خواستگاری کنم؟نگاهی به بابا کردم و گفتم:تیرتون به سنگ خورده نه؟!
مامان همچنان ساکت بود ولی از چهره بابا معلوم بود که حسابی عصبی شده!
گفتم:نه این دختر نه هیچکس دیگه نمیتونه منو آوا رو از هم جدا کنه!
به تک تکشون اشاره کردم و گفتم:اینو تو گوشتون فرو کنین.
عاطفه از جاش بلند شد و گفت:چی داری میگی؟
من:تو نمیدونی چی دارم میگم نه؟نگو که بعد از این همه مدت یه دفعه ای فیلت یاد هندستون کرده!من میدونم نقشه اونا بوده!
عاطفه به بابا نگاه کرد مامان لباشو رو هم فشرد و چشم غره ای به بابا رفت.بابا گفت:کثافت کاریاتو گردن من ننداز!
من:میخواین بگین که هیچی بین شما نبوده نه؟رو کردم به مامان و گفتم:یا این که فکر کردین من اینقدر احمقم که نفهمم چرا واسم جشن تولد میگیرن و اونجوری هم خرابش میکنین؟!
بابا رو خطاب قرار دادم و گفتم:من پسر شمام ازم نخواین که مثه یه احمق باشم چون تو خونم نیست!
بابا پوزخند زد و گفت:اگه زرنگ بودی با اون دختره ازدواج نمیکردی.
با جدیت زل زدم تو چشماشو گفتم:هیچکس نمیتونه واسه من تصمیم بگیره!
اوردمتون اینجا تا بهتون نشون بدم من خیلی بیشتر از شما حواسم جمعه!
و به عاطفه اشاره کردم و ادامه دادن:اگه یه بار دیگه یه مزاحم واسم جور کنین دیگه پسری به اسم مهران ندارین!
از جام بلند شدم و گفتم:واضح بود؟
مامان دستمو گرفت و گفت:داری اشتباه میکنی پسرم!
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:راستی یادم رفت بگم اگه یه بار دیگه نادیا به پر و پام بپیچه ابروی اونو خونوادشو میبرم! واسم مهم نیست دختر خالمه یا نه!
بابا با عصبانیت گفت:تو بیجا میکنی!
همه کسایی که تو رستوران بودن به خاطر صدای بلندش برگشتن سمت ما! با تعجب نگاهش کردم فکر نمیکردم نادیا واسش مهم باشه!
بدون توجه به اطرافیان گفت:تو با این ندونم کاریات همه چیزو به هم ریختی حالا طلبکارم هستی؟!
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط زهرا10000
#17
سمت16:

اونایی که میخوان همه چیزو به هم بریزن شمایین نه من!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:لطفا ساکت باشید اقایون اینجا جای دعوا نیست .
برگشتم سمتش و با صدای بلندی گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
_:خواهشا مجبورم نکنید عذرتونو بخوام!
فقط مونده بود این یکی جلوم در بیاد نشستم سرجامو گفتم:باشه اقا شما بفرمایید!
با حرص به بابا نگاه کردم و گفتم:دست از سر منو زندگیم بردارین!
بابا نیم نگاهی به مامان کرد و گفت:تو با این ندونم کاریات تمام زندگی منو ریختی به هم هی خواستم هیچی بهت نگم که شاید بیای سر عقل ولی انگار هر روز بدتر از دیروزت میشی .
به عاطفه اشاره کرد و گفت:اینی که میبینی انداختم جلو فقط واسه خودت بوده تا بهت بفهمونم داری اشتباه میکنی ! یعنی هنوز نفهمیدی اون دختری که بردی تو خونت زن خوبی واست نمیشه؟
رو کرد به مامان و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
اما مامان همچنان ساکت بود انتظار داشتم اونم از بابا دفاع کنه ولی این کارو نمیکرد که از مامان ناامید شده بود رو کرد به منو گفت:تو با این کارت همه زندگی منو ریختی به هم به خاطر تو ممکنه کارم به خطر بیفته!
با تعجب گفتم:چی؟
بابا دستشو مشت کرد و گذاشت روی میز و گفت:با این کارت اعتبار شرکت منو فدای خودت کردی! این دختره اینقدر ارزش دارشت؟
من:اوا چه ربطی به شرکت شما داره؟
بالاخره مامان به حرف اومد و گفت:حمید!
بابا گفت:دیگه ازم نخواه ساکت باشم تقصیر توئه که این پسر اینجوری شده اگه درست تربیتش میکردی میفهمید که باید به حرف بزرگترش گوش کنه!
بعد خطاب به من گفت:توی نفهم باعث شدی بابای نادیا راحت بتونه اسم و اعتبار شرکت منو زیر سوال ببره! روزی که داشتم واسه دانشگاه تو پول میدادم اون بود که بدهیای شرکت منو میداد اونم فقط به خاطر تو اونوقت توی نمک نشناس اینجوری جوابشو دادی.
اینبار دیگه واقعا جوش اورده بودم گفتم:چیه نکنه میخوااستی جای اون پولا برم دخترشو بگیرم؟!میخواستی دو کلام بهم بگی پول ندارم دندم نرم میرفتم کار میکردیم. فکر کردین من مثه شما اینقدر خودمو خوار و خفیف میکنم که دستمو جلو کسی دراز کنم؟نه خیر من هیچوقت خودمو به پول بدهی شرکت نمیفروشم و با یه دختر هرزه ازدواج نمیکنم! اینو به اون اقای به اصطلاح محترم هم بگین دخترش باید رو دستش بپوسه!
بابا که از خشم سرخ شده بود دستشو اورد بالا مطمئن بودم میخواد بزنه تو گوشم ولی مامان مچ دستشو گرفت و گفت:حمید چی کار میکنی؟
بابا نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:الحق که لنگه باباتی!
پوزخندی زدم و گفتم:نه خیر من با شما خیلی فرق دارم!
زل زد تو چشمام و با حرص گفت:منظورم اون بابای بی عرضه احمقت بود نه من!
با تعجب بهش نگاه کردم. اصلا نفهمیدم منظورش چیه . مامان با نگرانی گفت:حمید داری چی میگی!
عاطفه پوزخندی زد و گفت:مثه این که جالب شد!
بابا چشم غره ای به اون رفت و بعد به مامان گفت:پسری که به دردم نمیخوره همون بهتر که بفهمه پسرم نیست!
رو کرد به منو گفت:میشنوی؟!اینی که داری بهش بی احترامی میکنی به اندازه سی سال بهش مدیونی!باید میذاشتم همون بابای خنگت بزرگت کنه همون مردی که حتی توان جنگیدن واسه زن و بچشو نداشت!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چی داری میگی؟!
بابا به مامان گفت:بهش بگو! بگو که وقتی با من ازدواج کردی دو ماهه باردار بودی! بهش بگو که من از یه حروم زاده یه متخصص داخلی ساختم!چرا ساکتی بهش بگو دیگه!
من:مامان؟!
مامان سرشو انداخت پایین این تاییدی بود برحرفای بابا!ولی اصلا قابل باور نبود. گفتم:دارین باهام شوخی میکنین؟
بابا پوزخندی زد و گفت:به جای تشکر کردن از منی که یه عمر واست پدری کردم اینجوری جوابمو دادی! میدونی اگه مادرت با همون بابات میموند الان یه بچه یتیم بیشتر نبودی؟! فکر میکردی بتونی به اینجا برسی؟!
من:مامان بابا چی داره میگه؟
مامان در حالی که سرش پایین بود با بغض گفت:حمید بهم قول داده بودی هیچوقت حرفی از این موضوع نزنی!
قبل از این که بابا بتونه جوابشو بده گفتم:کدوم موضوع!
مامان دستشو برد سمت صورتش و اشکاشو پاک کرد. از جام بلند شدم و دستامو محکم زدم روی میز و گفتم:میخوی بگی به دنیا اومد من به خاطر....
ادامه حرفمو خوردم.شرم داشتم که ادامش بدم.
همون موقع پیشخدمت دوباره اومد قبل از این که بهم برسه با غیض گفتم:اگه این حرفا راست باشه هیچوقت نمیبخشمت مامان!
بعد از کنار میز عقب رفتم محکم به پیشخدمتی که داشت سمتم می اومد تنه زدم و از رستوران زدم بیرون!
آوا
مهران هنوز نیومده بود خونه.دلم شور میزد میدونستم مهران با عاطفه و مامان و باباش قرار داره میترسیدم که اتفاق بدی بیفته! بعد از این که مامانش اون حرفا رو بهم زده بود نسبت بهش حساس شده بودم میدونستم چیزی از این موضوع نمیدونه ولی حس میکردم باید بیشتر حواسم بهش باشه میترسیدم که این موضوعو بفهمه به هر حال اگه احتمال یه درصد بود که این موضوع رو بفهمه باید براش اماده می بودم.
غذامو روی مبل خورده بودم ظرف غذا رو از روی میز زدم کنار و پاهامو انداختم روی میز چند روزی بود که زیادی خسته بودم اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم ولی باید اماده میشدم که برم مطب. کش و قوسی به بندم دادم و یه سختی از جام بلند شدم. خدا خدا میکردم مهران زود برگرده چون اصلا حوصله پیاده رفتن رو نداشتم.
در حالی که میخندیدم وارد اتاق خواب شدم . همون طور که در کمدو باز میکردم گفتم:اوا بد عادت شدیا!پاک یادت رفته چند ماه پیش چه زندگی داشتی اونوقت حالا انتظار راننده داری؟!
با خنده سرمو به دو طرف تکون دادم و گفتم:بی جنبه!
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.از اونجایی که حرفایی که با خودم زده بودم از خستگیم کم نکرده بود یه تاکسی تلفنی خبر کردم تا برم مطب!
ساعت سه و نیم بود لیستا رو مرتب کردم . دهنم بدجور مزه اهن میداد به احتمال زیاد به خاطر عدس پلویی بود که خورده بودم. رفتم تو ابدار خونه و چند بار دهنمو اب کشیدم ولی بی فایده بودم وقتی دیدم مزه دهنم تغییر نمیکنه دست از سر شیر اب برداشتم و نشستم پشت میز تو ابدار خونه!و سرمو گذاشتم روی میز اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای مبهمی چشمامو باز کردم.
سرمو از روی میز بلند کردم. به زنی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم . با نگرانی گفت:حالتون خوبه؟!
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:بله خوبم!
دستمو کشیدم تو صورتم و یه نگاه به ساعت کردم چهار و ربع بود یادم نمی اومد چی شد که خوابم برد. از جام بلند شدم و گفتم:دکتر هنوز نیومده؟
اون که هنوز نگران به نظر میرسید نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:نه انگار نیومدن!شما حالتون خوبه؟
من:بله! ببخشید سرم درد میکرد نفهمیدم چطور خوابم برد!
_:الان خوبین؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!صبر کنین من الان میرم زنگ میزنم ببینم کجا موندن!
_:ممنون میشم!
رفتم پشت میز خوشبختانه کسی به جز اون نیومده بود. شماره مهرانو گرفتم چند بار ریجکت کرد ولی بالاخره جواب داد
_:بله؟
لحنش اونقدر عصبی بود که گوشی رو گرفتم عقب.
_:چی میخوای اوا؟!
با تردید گفتم:نمیای مطب؟
_:نه!تو هم برو خونه قرارا رو هم کنسل کن!
من:حالت خوبه؟
پوفی کرد و گفت:حوصله ندارم اوا برو خونه منم میام!
من:باشه!
بدون این حرفی گوشی رو قطع کرد.معلوم شد دلشورم بی دلیل نبوده اون زن و رد کردم بره و بعد از این که به بقیه مریضا هم زنگ زدم رفتم خونه!
ساعت نه و نیم بود و هنوز خبری از مهران نبود چند بار با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . با نگرانی داشتم تو خونه راه میرفتم بالاخره در باز شد .رفتم سمت در همین که مهران وارد خونه شد خودمو انداختم تو بغلش! ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه وقتی دیدم سالم و سرحال در خونه رو باز کرد نتونستم هیجانمو کنترل کنم .
اون که از کارم تعجب کرده بود منو از خودش جدا کرد و گفت:چیه؟
با نگرانی گفتم:فکر کردم اتفاقی افتاده!
دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:جوابمو ندادی ظهرم عصبانی بودی فکر کردم شاید تصادف کردی!
موهامو بوسید و گفت:زیادی شلوغش کردی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:حالت خوبه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی چشماش اینو نمیگفت.
من:مطمئنی؟
دستامو از دور کمرش باز کرد و گفت:اره! خیلی خستم !
به اتاق اشاره کرد و گفت:اجازه میدی؟!
از سر راهش کنار رفتم . رفت سمت اتاق گفتم:شام نمیخوری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:گرسنه نیستم!
دیگه هیچ جای شکی واسم نمونده بود. رفتم دنبالش داشت لباساشو عوض میکردتکیه دادم به در و گفتم:چی شد؟
_:چی ؟
من:حرف زدن با مامانت اینا!
_:مشکل عاطفه حل شد
!من:کار کی بود؟
با بی حوصلگی گفت:بابا!
من:دیدی گفتم کار خودشونه!
نشست لبه تخت و گفت:بهتره دربارش حرف نزنیم!
من:چیزی شده؟
از دستم کلافه شده بود دستشو کشید تو موهاشو گفت:آوا خستم!
با ناراحتی گفتم:باشه نگو!
نیم نگاهی به من کرد و به کنار دستش اشاره کرد و گفت:بیا!
رفتم نشستم کنارش دستامو گرفت و گفت:هیچی نشده!
من:ولی چشمات میگن یه چیزی شده!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:چشمام اشتباه میکنن!
دستامو از دستش بیرون کشیدم و گذاشتمشون دو طرف صورتشو گفتم:قرار بود همه چیزو بهم بگی!
اهی کشید و گفت:هیچی نیست
خواست بره کنار که محکم تر صورتشو گرفتم و گفتم:چرا هست!
خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:میشنوم!
_:گیر نده اوا!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه نگو!
بعد با دلخوری از جام بلند شدم. قبل از این که از تخت دور بشم دستمو کشید و گفت:فکر نمیکردم اینجوری بشه!
فقط نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده!
منو کشید تو بغلشو گفت:من بچه بابام نیستم!
یه نفس عمیق کشیدم.پس فهمیده بود فکر نمیکردم به این زودی بفهمه.
_:مامانم قبلا ....اهی کشید و گفت:اونم مثله من بوده!
من:چی داری میگی؟
_:بابا گفت.. بهم گفت من پسرش نیسم که من یه بچه نا مشروعم!
من:شاید میخواسته عصبیت کنه!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت:به نظرت این موضوع شوخی برداره یا حرف جالبی واسه عصبی کردن یه نفره؟
من:خب .. خب چه میدونم شایدم اونجوری نبوده که میگفته! چرا باید نامشروع باشی؟!
_:بچه یه مرد دیگم. این چه معنی میتونه داشته باشه؟
من:اما...
_:اما و اگر نداره!فکر نمیکردم مامانم چنین ادمی باشه اوا! فکرشم نمیکردم...
من:اما شاید اینجوری نباشه!
یه کم صداشو برد بالا و گفت:پس چه جوری باشه؟
لبامو رو هم فشردم اگه حالا بهش میگفتم من از همه چی خبر دارم حتما از دستم عصبی میشد گفتم:مامانت قبل از ازدواج با بابات ازدواج نکرده بوده؟شاید اینجوری بوده تو از کجا میدونی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه! من مطمئنم!
سرشو با دوتا دستش گرفت و گفت:دارم دیوونه میشم!
سعی داشتم ارومش کنم ولی نمیدونستم چطوری. بالاخره اونقدر باهاش حرف زدم تا قانع شد اول با مادرش حرف بزنه بعد عکس العمل نشون بده.
*********
مهران خوابش نمیبرد دلم میخواست پا به پاش بیدار میموندم ولی این خستگی لعنتی که به جونم افتاده بود اجازه نداد.
با طعم بد تو دهنم از خواب بیدار شدم. به مهران نگاه کردم پشتش به من بود احتمال دادم خواب باشه! مزه اهن هر لحظه تو دهنم بیشتر میشد زبونمو اوردم بیرون و با حرص سعی داشتم با دستم پاکش کنم ولی بی فایده بود.با حرص گفتم:اه!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه!
با قرقره کردن اب هم مزه دهنم نرفته بود مجبور شدم شیر ابو باز کنم و دهنم بگیرم زیرش.بالاخره حالم بهتر شد شیر ابو بستم خواستم سرمو برگردونم که دیدم مهران دست به سینه تکیه داده به کابینتا!
دستمو گذاشتم رو قبلم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مهران!
_:حالت خوبه؟
من:اینجا چی کار میکنی؟ ترسیدم!
اومد سمتم و گفت:دیدم پاشدی رفتی بعدم صدای شیر اب اومد فکر کردم حالت بده!
در حالی که زبونم به دندونام میکشیدم گفتم:نه!مگه تو خواب نبودی؟
معلوم بود که هنوز ناراحته دستشو گذاشت پشت گردنشو گفت:فکر میکنی خوابم میبره؟حالا حالت خوبه؟
من:اره فقط دهنم مزه اهن میده!
ابروهاشو داد بالا و گفت:اهن؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
گفت:چند وقته؟
من:از ظهر یا صبح... نمیدونم شایدم دیروز ولی الان خیلی زیاد شده!
شیر ابو باز کردم و گفتم:هر چقد میشورم نمیره!
_:ببینم حالت دیگه ای هم داری؟مثلا دل درد؟معده درد؟سرگیجه؟
با نگرانی گفتم:چطور؟
_:داری یا نه؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
منو نشون روی صندلی و گفت:خوب فکر کن!زیر دلت درد نمیکنه یا تهو و خواب الودگی نداری؟
من:چرا چرا حس میکنم زیادی خستم!
_:فقط همین؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:چیزی شده؟!مریضم؟!خطرناکه؟!
لبخند پهنی رو صورتش نشست. داشتم از نگرانی سکته میکردم گفتم:دلیل خاصی داره؟
لبخندش تبدیل به نیشخند شد .
من:مهران!
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه چیزی نیست!
من:پس تو از کجا میدونی علائمشو؟!
نشست رو به رومو گفت:چند وقته خسته ای؟
من:نمیدونم!
یه کم فکر کردم بیشتر از یه هفته بود ولی الان شدتش بیشتر شده بود مردد گفتم:چند روز بعد از این که اشتی کردیم فکر کنم!
لبشو گزید و با لبخند شیطنت باری که رو لباش بود گفت:فکر کنم بدونم چی شده!
نمیدونم چرا حس میکردم میخواد بگه یه بیماری خطرناک دارم یه چیزی مثه سرطان یا یه همچین چیزی.شاید میخواست با این لبخندا بهم روحیه بده!
وای خدایا !نه! نمیخوام بمیرم!
زل زدم تو چشماشو با بغض گفتم:چی شده؟
خندید و گفت:چیزیت نیست چرا اینقد میترسی؟
تو دلم حسابی خالی شده بود .در حالی که سعی میکردم لرزش چونه م رو کنترل کنم گفتم:چقد زنده میمونم؟
با این حرفم یه دفعه زد زیر خنده ولی این خنده اصلا ارومم نمیکرد.برعکس باعث گریم شد.مهران همین که دید اشکام داره سرازیر میشه منو تو بغلش گرفت و گفت:واسه چی گریه میکنی؟
قلبم تند تند میزد صورتمو کشیدم روی شونه مهران تا اشکامو با پیراهنش پاک کنم. حرفی نمیزدم منتظر بدونم بهم بگه مریضیم چیه .
_:گریه نکن آوا چیزیت نیست!
من:چرا هست!
لبمو گزیدم و گفتم:دروغ نگو!
گونمو بوسید و گفت:چیزی نیست به خدا هیچیت نیست!گریه نکن عزیزم!مامان شدن که گریه نداره.
هنوز نگران بودم خیلی طول کشید تا جمله اخرشو متوجه بشم.
سرمو گرفتم و عقب و با چشمای گرد شده گفتم:چی؟
خندید و گفت:بچم اینقد خوبه که به جای اذیت کردن و صبح از تهو بیدار کردن مامانش دلش میخواد مامانش یه کم استراحت کنه حالا یه کم اهن هم ریخته تو دهنت ! مگه بده؟
گریم کم کم به خنده تبدیل شد گفتم:منظورت چیه؟!
دستشو گذاشت رو شکمم و گفت:به احتمال نود در صد یکی اون تو جا خوش کرده!
با ذوق گفتم:داری شوخی میکنی؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:اینا علائم هفته اوله خیلی کم پیش میاد کسی این علائمو داشته باشه ولی انگار تو از همین الان حسابی حس مادرانت قویه!فردا میریم ازمایشگاه که مطمئن بشیم!
من:یعنی...
زبونم بند اومده بود.
مهران خنیدد و گفت:اره من دارم بابا میشم!
یعنی واقعا داشتم بچه دار میشدم؟بچه من؟منی که قرار نبود حتی ازدواج کنم حالا داشتم مادر میشدم؟حس عجیبی داشتم خیلی خیلی عجیب.
با خنده نفسمو بیرون دادم . دوباره اشکام سرازیر شد ولی ایندفعه از هیجان مهران دستامو که میلزرید تو دستاش گرفت و با نگرانی گفت:چی شد؟خوشحال نشدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:من دارم مامان میشم مهران! دارم...
بقیه حرفم تبدیل به خنده شد مهران منو بغل کرد و گفت:فردا میفهمیم شدی یا نه!نشده بودی هم هیچ مشکلی نیست زود خودم حلش میکنم!
من:مهران!
با خنده گفت:چیه؟!نگو که ذوق نکردی!
با مشت زدم رو سینش و گفتم:هر کسی جای من بود ذوق میکرد.
_:پس نگو بچه نمیخوای و زوده و فلان! اگه بچه ای هم نبود باید یه بچه دیگه واسم بیاری قبل عروسی و بعد عروسی هم حالیم نیست!
من:حالا بذار ببینیم هست یا نه بعد واسه نبودنش نقشه بکش!
از رو زمین بلندم کرد و تو بغلش گرفت و گفت:قربون خدا برم که بد جور حال گیری میکنه بعد اینجوری ادمو سر حال میاره!
فردای اون روز بعد از ازمایش معلوم شد که واقعا باردارم به خاطر این که مهران تو ازمایشگاه اشنا داشت خیلی زود جوابو گرفتیم . خوشحال بودم که این بچه به موقع اومده بود .تو این شرایط که مطمئنا برای مهران سخت بود بودن این بچه یه جورایی براش دلگرمی میشد.با این حال دلم نمیخواست زجر کشیدنشو ببینم برای همین قبل از این که با مادرش حرف بزنه بهش زنگ و زدم و ازش خواستم که مهرانو قانع کنه که یه صیغه شرعی بین مادرش و پدر واقعیش بوده چون میدونستم اگه مهران چیزی غیر از این بشنوه تا اخر عمر نمیتونه فراموشش کنه!
با این حال حرف زدن با مهران بی فایده بود از دست مادر و پدرش واقعا عصبی بود . تو این یه مورد میتونستم درکش کنم میدونستم حس کرده در حقش نامردی کردن. این حسو خودم تمام این سالا تجربه کرده بودم ولی مادر اون حداقل اونو رها نکرده بود شاید اگه زندگی منو درک میکرد اینقدر از دست مادرش عصبی نمیشد.
اما اون جای من نبود و از نظر اون این بدترین اتفاقی بود که میتونست برای یه نفر بیفته!
با اومدن بچه تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم درست مثله تصمیمی که من داشتم اونم نمیخواست مادر و پدرش تو جشن باشن اینو نمیخواستم ولی هر چقدر بهش اصرار کردم بی فایده بود!
فردا روز جشن بود مهران همه چیزو در عرض دو هفته اماده کرده بود.
نشسته بودم روی پله های توی حیاط. اسمون اون شب صاف تر از همیشه بود. دستامو تو بغل گرفته بودم و داشتم فکر میکردم که خوشبختی یعنی همین .مهران هنوز نیومده بود از ظهر رفته بود دنبال دی جی واسه عروسی.
سرمو گرفتم بالا و گفتم:از همون اول برنامت همین بود نه؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خوشحالم که زندگیمو اینجوری برنامه ریزی کردی!خوشحالم که خونودام دوستم نداشتن.
خوشحالم که منو از خونه بیرون کردن! حتی از این که اون روز چاقو خوردم خوشحالم.
صدامو بردم بالا و گفتم:خداجون خوشحالم که آوا هستم!
دستامو گرفتم دو طرف صورتمو با هیجان فریاد زدم.. دوست دارم خدایا!
دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:خدا خیلی مهربونه مگه نه ؟هوم؟ببین تو و باباتو بهم داده!؟من دیگه از این دنیا چی میخوام؟!
دستمو دور شکمم حلقه کردم و گفتم:فقط حیف بابای از دست مامان بزرگ ناراحته!از دست بابا بزرگم همین طور! خب به هر حال اون واسش بابا بوده. دستمو رو شکمم حرکت دادم و گفتم:شاید از خونش نباشه ولی براش پدئری که کرده!شاید ازش انتاظر بیجا داشته ولی خب دوستشم داشته و اگر نه نگهش نمیداشتن هم مامان بزرگ هم بابا بزرگ!تو موافق نیستی؟میدونم که هستی!یه جوری باید به بابایی اینو بفهمونیم. اون باید ببخشتون.... میخوام اونا رو ببخشه و دوستشون داشته باشه میدونم از دستشون عصبانیه ولی اگه اونا رو ببخشه اونا تورو بیشتر دوست دارن!میدونی من میخوام همه دوست داشته باشن!همه ادمایی که دوروبرتن به بودنت افتخار کنن. میخوام همه از وجودت شاد بشن همون طور که نور چراغ زندگی منو بابات میشی زندگی همه دورو بریاتو روشن کنی...
اهی کشیدم و گفتم:اره همینو میخوام!میخوام خونواده داشته باشی! اونم از نوع خیلی خیلی بزرگش!تو باشی و منو بابایی با یه عالمه ادم دیگه که بودنت واسشون ارزشمنده!
اشکامو پاک کردم و گفتم:میخوام هر چیزی که من نداشتم رو تو داشته باشی!
از جام بلند شدم و گفتم:فکر کنم دیگه وقتشه!زیادی دارم به بابایی سخت میگیرم اره ؟!
وارد خونه شدم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و رو صفحه مخاطبین روی اسمی که این چند وقت بهم چشمک میزد متوقف شدم. دوباره به شکمم نگاه کردم و گفتم:درستش همینه مگه نه؟!
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق بالاخره جوابمو داد.
_:الو؟!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:مامان؟!
*********
مامان!از اول هم لقب اون بود وقت شمارشو به این نام تو گوشی ذخیره کردم فهمیدم با تمام نامادری هایی که در حقم کرد بازم اون تنها کسیه که تو دنیا باید بهش مادر گفت.حالا که مامان مهرانو دیده بودم کمتر از مامان خودم ناراحت بودم یه کم بیشتر معنی اجبارو درک میکردم. همه چیز هم تقصیر اون نبوده در اصل تقصیر هیچکس نبوده این تقدیر بود و حالا میفهمیدم چقدر به نفعم بوده!
فکر نمیکردم منو بشناسه ولی بلافاصله گفت:اوا؟تویی؟
لبخندی زدم و گفتم:خودمم!
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم مادر!خوبی؟میدونی چند وقته منتظرم یه زنگ بهم بزنی؟نمیدونی چقدر خوشحال شدم. فکر نمیکردم بهم زنگ بزنی.
من:منتظر بودین؟
انگار منتظر بود من بهش زنگ بزنم تا حرفاشو بیرون بریزه گفت:اره خیلی!بعد از اون روزی که ازت خواسم بیای و نیومدی فهمیدم که نمیخوای منو ببینی! اوا دخترم میدونم بد کردم این چند ماه فهمیدم چه مادر بدی بودم.منو ببخش همش حس میکنم خدا منو به خاطر تو مجازات میکنه نمیدونم جوا خدا رو چی بدم حتی نمیدونم جواب تورو چی بدم. التماست میکنم دخترم حالا که دیگه کسی نیست مانعم بشه تو حق مادر بودنو ازم نگیر...
صداش بغض الود بود بی اراده منو بغض کردم .گفتم:بس کنین دیگه!
_:حاضرم تمام عمر التماست کنم که منو ببخشی.
من:همه چی دیگه تموم شده!
_:یعنی راهی نیست؟یه فرصت بهم بده نمیگم جبران میکنم چون میدونم که نمیشه ولی تو منو ببخش ....
به گریه افتاده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامان!گریه نکن!
_:وقتی میگی مامان از خودم شرمنده میشم من لایق این اسم نیستم
صدای هق هقش بلند شد.
من:بسه دیگه حالا هم که همه چیز حل شده میخواین با گریه خرابش کنین؟نمیخواین که عروسی دخترتونو خراب کنین؟
_:نه عزیزم من غلط بکنم!الهی دورت بگردم.. تو داری عروس میشی و من تازه فهمیدم چه کردم!
با به گریه افتاد!
من:بس کنین خواهش میکنم!
اهی کشید و ساکت شد .گفتم:اگه دعوتتون کنم میاین عروسیم؟
اینبار صداش پر از شوق بود گفت:داری ازم میخوای بیام عروسیت؟
من:اره هم شما هم بقیه خواهرام میخوام همتون بیاین!
_:مگه میشه نیایم؟مگه میشه؟
من:پس فردا شب میاین؟
_:همه میایم عزیزم!میخوام بیام و خوشبختیتو از نزدیک ببینم. دیگه این فرصتو از دست نمیدم!
من:خوشحالم میکنین!
_:ایشالا خوشبخت بشی دخترم تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که دعا کنم!منو ببخش که بیشتر از این ازم بر نمیاد!
من:میگن دعای مادرا زودتر به خدا میرسه همین دعا واسم بسه!
_:این لطفتو هیچوقت فراموش نمیکنم. تو پاکی فرشته ای!هر کسی جای تو بود منو نمیبخشید.
من:بیا فراموشش کنیم!همه گذشته رو ! باشه؟
_:دوست دارم دخترم! خیلی دوست دارم!
من:منم همین طور!همیشه داشتم مامان!
اهی کشید و ساکت شد صدای گریه کردنشو میشنیدم اشک از چشمای خودمم سرازیر شده بود ولی حس میکردم یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده. سنگینی که تمام این مدت روی دوشم بود دیگه حس نمیکردم.
گفت:من به همه خبر میدم همین امشب حرکت میکنیم!
من:باشه!پس فردا میبینمتون!
_کباشه دخترم!بازم ممنون!
من:حرفشو نزنین این کارو واسه خودم لازم بود.پس فعلا!
_:خدا دلتو شاد کنه که امشب دلمو شاد کردی. خدا نگهدارت عزیزم
هنوز مردد بودم چیزی که میخوامو بگم یا نه! ولی بالاخره تصمیم رو گرفتم نباید نصفه ولش میکردم باید تا تهش میرفتم من تونسته بودم انجامش بدم پس میتونستم تمومش کنم!قبل از این که قطع کنم گفتم:مامان!
_:جانم عزیزم!
من:به اقاجون و دایی هم خبر بده میخوام اونا هم باشن!
_:حتما خوشحال میشن !
من:خب دیگه همین!خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم و اشکامو پاک کردم. لبخندی زدم و گفتم:حتی اونا هم دوست دارن!
با صدای در سرمو برگردونم مهران دم در اتاق ایستاده بود نگاهی به من کرد و با نگرانی گفت:چی شده؟
من:هیچی!
اومد جلو و گفت:واسه هیچی گریه کردی!
من:نکردم!
اخمی کرد و گفت:نکردی؟!
لبخندی زدم و گفتم:یه ذره!
_:نکنه منصرف شدی!
من:نه خیرم!فقط..
دستمو گرفت و با هم نشستیم لبه تخت گفت:فقط چی؟
من:زنگ زدم به مامانم!
ابروهاشو داد بالا گفتم:دعوتش کردم! اونو خواهرامو!
لبخندی زد و گفت:این که خیلی خوبه پس گریت واسه چیه؟
من:از این که چرا زودتر این کارو نکردم!
دستامو بوسید و گفت:بهترین کارو کردی واسه کار خوب هیچوقت دیر نیست!
لبخند زدم.گفت:ببین بچون چقد خوشقدمه نیومده همه رو اشتی داده!
من:مهران؟
_:جانم!
من:تو نمیخوای دعوتشون کنی؟
اخمی کرد و گفت:نه!
من:مهران!
خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم و گفتم:خواهش میکنم!مگه نگفتی این بهترین کاره!
_:موضوع تو فرق داشت!
من:چه فرقی داشت؟جز این که مادرت حداقل با عشق بزرگت کرد اون مردی که دیگه به عنوان پدر قبولش نداری یه عمر واست پدری کرده با عشق بزرگت کرده شاید کارای اخیرش غیر عادی بوده ولی اگه اینا رو فاکتور بگیری اونا پدر و مادر خوبی بودن مگه نه؟مگه بهم نگفتی مادرتو دوست داری چون به هر حال مادرته؟!من حتی اینا رو هم ازشون ندیدم!تازه میفهمم کینه داشتن از یه نفر فقط خود ادمو میسوزونه!بیا همینجا همه این اتفاقا رو فراموش کن فکر کن هیچوقت این چیزا رو ازشون نشنیدی!
_:نمیتونم اوا !نمیتونم!
من:اگه من تونستم تو هم میتونی!
_:من به اندازه تو خوب نیستم!
با ناراحتی گفتم:به خاطر بچمون مهران!
_:پای بچه رو نکش وسط! چه ربطی به اون داره؟
من:ربط داره!نمیخوام کسی به بچمون با نفرت نگاه کنه!
_:کسی حق نداره این کارو بکنه!
من:کسی از تو اجازه نمیگیره!
_:بس کن اوا!
دستشو از دستم بیرون کشید و از جاش بلند شد گوشه لباسشو گرفتم و گفتم:میدونم که دوستشون داری!
_:دلیل نمیشه ببخشمشون!
من:چیو ببخشی؟یه عمر جون کندن واسه بزرگ کردنت؟یه عمر سعی کردن واسه فراهم کردن رفاه تورو؟
_:این حرفا رو این چند روز از دهن خیلیا شنیدم! تو دیگه نمیخواد واسم تکرارشون کنی!
من:مهران!
_:مهرانو درد!
از حرفش ناراحت شدم لب ورچیدم و تکیه دادم به تخت و گفتم:به درک!
نشست کنارمو گفت:ببخشید!
رومو ازش برگردوندم و پاهامو تو بغل گرفتم. خم شد طرفمو گفت:عروس که شب قبل عروسی با دامادش قهر نمیکنه!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:من هر چیزی میگم واسه خودمون و این بچس!
_:خب واسم سخته درکم کن!
نگاهش کردم و گفتم:میدونم سخته ولی سعی کن!اونا دوست دارن اگه نداشتن تواصلا زنده نبودی! بودی؟شایدم یکی بودی مثه من!شاید بابات ناراحتد بوده و یه چیزی گفته ولی به هر حال باباته!
_:نه نیست!
من:هست!میدونی که هست شده بگی دوتا بابا داری ولی نامردیه که اونو بابای خودت ندونی!
_:موندم چطور با این که میدونی از تو بدش میاد بازم ازش طرف داری میکنی!
من:چون تو بزرگ شده دستای اون مردی!وقتی تورو دوست داشته باشم باید اونا رو هم دوست داشته باشم!
_:با این حال!
انگشتم گذاشتم رو لبش و گفتم:بچمون مامان بزرگ و بابا بزرگ میخواد!تو هم بهشون احتیاج داری!پس فراموش کن!
مردد نگاهم کرد. دستمو گذاشتم روی سینش و گفتم:یه چیزی اون تو هست که داره بهت میگه حرفام درسته!
یه کم بهم خیره شد بعد یه نفس عمیق کشید و گفت:باشه دعوتشون میکنم ولی انتظار نداشته باش یه شبه همه چیزو بذارم کنار به هر حال بهم بد کردن!
لبخندی زدم و گفتم:ازت این انتظارو ندارم چون خودمم نمیتونم این کارو کنم ولی زمان همه چیزو حل میکنه!
سرشو کج کرد و گفت:تو چرا اینقد عاقلی!
نیشخندی زدم و گفتم:دعا کن بچمون به من ببره!
_کاره خب یه پسر با قیافه منو اخلاق تو عالی میشه!
من:مهرانم! مگه قرار نشد نگیم پسر و دختر!
_:حس پدرانم بهم میگه پسره!
من:هر چی باشه مگه فرق داره؟!
_:نه عزیز من فرق نداره گفتم:حسمه!
من:اگه دختر باشه دوسش نداری؟
_:این چه حرفیه میزنی؟
با بغض گفتم:قول بده دوستش داری!
_:مگه میشه دوستش نداشته باشم؟چرت و پرت نگو!
من:پس نگو پسره!
_:باشه تو گریه نکن من هیچی نمیگم!
اهی کشیدم و گفتم:باشه!
منو تو بغلش گرفت و گفت:اصلا این چه بحثیه راه انداختی؟
من:اره !پاشو برو زنگ بزن به مامان و بابات!
_:بعدا میرم!
هلش دادم و گفتم:الان!
سرشو تکون داد و گفت:باشه رفتم!
تواینه به خودم نگاه کردم لباس عروس سفیدی که تو تنم بود بیشتر منو به هیجان می اورد هیچوقت فکر نمیکردم این لباسو بپوشم!ارایشگر شیفونمو مرتب کرد و گفت:تموم شد دیگه!
ارایشم زیاد نبود مهران گفته بود مواد شیمیایی هر چقدر کم رو بچه اثز میذاره برای همین از ارایشگر خواسته بودم زیاد شلوغش نکنه اونم همین کارو کرده بود با این حال از ارایشم راضی بودم.
صدای بوق از بیرون سالن اومد! ارایشگر گفت:فکر کنم اومدن!
به ریزا که دنبالم اومده بود نگاه کردم و گفتم:چطورم؟
لبخندی زد و گفت:عالی!بپا مهران غش نکنه!
خندیدم.!چند دقیقه بعد مهران و فیلم بردار وارد سالن شدن. از اونجا رفتیم اتلیه و ساعت 7 بود که با هم رفتیم تالار!
حامله بودنم اصلا از هیجانم کم نکرده بود. دست تو دست مهران وارد سالن شدیم تو سالن دنبال مامانم میگشتم بالاخره سر یه میز پیداش کردم همراه خواهرامو بچه هاشون نشسته بودن اون وسط زن داییمو هم دیدم با دیدن ما مامان از جاش بلند شد همراه مهران رفتیم سمتشون.
به خواهرام که حتی قیافهد هاشونم یادم نمی اومد نگاه کردم و باهاشون دست دادم اخر سر مادرم از جاش بلند شد و گفت:خوشبخت بشی عزیزم!
وقتی منو تو اغوشش گرفت واقعا حس خوبی داشتم. برای اولین بار حس کردم دیگه قرار نیست دلم بشکنه دیگه قرار نیست از دور نوازشم کنه اون کنارم بود با همه بدی هاش دوستش داشتم!
گفتم:اقاجون نیومده؟
_:گفتن مجلس زنونه مردونه نیست همه رفتن!
من:همه مردا رفتن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد من:اخه اینجوری که نمیشه!
مامان گفت:میدونی که یه اخلاق خاصی دارن!همین که اومدن خیلیه!
من:باشه!
رو کردم به همشون و گفتم:ممنون که اومدین!
بعد از میزشون دور شیدم همین که اقاجون اومده بود خیلی بود این یعنی اشتباهشو قبول کرده بود حالا اعتقاداتش به من ربطی نداشت!
مادر مهران جلومونو گرفت با من دسا و رو بوسی کرد ولی مهران هنوز از دستش عصبی بود برای همنی فقط باهاش دست داد!
با مهران رفتیم و نشستیم تو جایگاه!نایدا رو تو جمع نمیدیدم این بی اندازه خوشحالم میکرد . مهران دستمو گرفت و گفت:اینم از عروسی سه نفره!
من:هییس میشنون!
چشمکی زد و گفت:خب بشنون! اصلا میخواستم یه جایی همه باشن که بتونم راحت اعلام کنم دارم بچه دار میشم!
من:دیوونه شدی!
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اگه یه عروس خوشگل هم کنار تو نشسته بود دیوونه میشدی!
با خجالت خندیدم و گفتم:خب یه داماد خوشتیپم کنار من نشسته!
دستشو دراز کرد و گفت:حالا به این داماد خوشتیپ افتخار رقص میدی؟
من:بابا ما تازه اومدیم!
از جاش بلند شد و گفت:امشب نمیشه تنبل بازی در بیاری!
بعد دستمو کشید ومنو از جام بلند کرد با هم رفتیم وسط سالن طبق معمول به خاطر این که من رقصیدن بلد نبودم مهران دستامو ول کرد.
به اطرافم نگاه کردم اینا نه رویا بود نه خیال پردازی.اون لحظه ها شیرین ترین واقعیتی بود که تا به حال احساس کرده بودم.
تو چشمای مهران نگاه کردم و گفتم:بد جور داره بوی خوشبختی میاد!
سرشو نزدیک کرد و گفت:عزیزم این بوی عطر منه!
خندیدم و گفتم:حسمو خراب نکن!
منو تو بغلش گرفت و گفت:باشه! به به چه خوشبختی گرون قیمتی هم هست!
من:مهران!
خندید وگفت:حاضرم همه چیزمو بدم تو روزی یه بار با همین حرصت اسممو صدا کنی!
خندیدم و سرمو گذاشتم روی سینش دلم نمیخواست هیچوقت این لحظه ها تموم بشه!
بعد از شام مهمونا یکی یکی رفتن دیگه کسی تو سالن نبود به جز منو مهران و یه سری از فامیلای نزدیک.همران مهران سوار ماشین شدیم همون موقع بود که باباش اومد دم شیشه. زد به شیشه ولی مهران عکس العملی نشون نداد زدم به شونشو گفتم:شیشه رو بده پایین!
چشم غره ای به من رفت و شیشه رو پایین اورد. باباش گفت:بی خداحافظی داری میری!
مهرانبدون این که نگاهش کنه گفت:خدافظ!
خواست ماشینو روشن کنه که باباش گفت:صبر کن!
مهران:بله؟
_:اون روز عصبانی بودم!
مهران :خب؟میتونیم بریم؟
دستشو زد رو شونه مهران و گفت:هر چیزی بشه تو بازم پسرمی!
مهرلن برگشت سمتش.اون لبخندی زد و گفت:باشه؟
مهران یه کم بهش نگاه کرد . نمیدم اون ارتباط چشمی چه حرفایی رو با خودش داشت که لبخند رو رو لبای مهران نشوند دستشو گذاشا روی دست باباشو گفت:هم خونتم که نباشم پسرتم!
اونم سرشو به علامت مثبت تکون داد. بعد رو کرد به منو گفت:خوشبخت بشین دخترم!
من:ممنون!
مهران:بابا نمیخوام کسی بیاد دنبالمون ردشون کن برن!
_:باشه نگران نباشین خودم ترتیبشونو میدم!
مهران ماشینو به حرکت در اورد . من:چی شد؟
مهران خندید و گفت:حل شد!
من:چی؟
_:مردونس!
یه طرف لپمو باد کردم و گفتم:اها!
مهران انگار که یاد یه چیزی افتاده باشه با خودش لبخندی زد و بعد دنده رو عوض کرد و گفت:خب عروسی تازه شروع شده!مگه نه!
من:زندگی تازه شروع شده!

دو سال بعد
تازه بچه ها رو خوابونده بودم که تلفن زنگ زد همزمان آدرین بیدار شد و با گریه اون صدای هستی هم از خواب پرید!
دستمو محکم زدم به پیشونیم و گفتم:خدایا!
تلفن رو برداشتم و در حالی که سعی میکردم ساکتشون کنم گفتم:بله؟
_:میبینم که صدای دو قلو های بابا میاد!
من:مهران تازه خوابیده بودن! اخه این چه موقع زنگ زدنه!
مهران:گوشی رو بذار دم گوش یکیشون!
من:چی؟
_:بذار؟
من:اخه بچه یه ساله چی میفهمه؟!
_:بذار میگم!
گوشی رو گذاشتم دم گوش ادرین نمیدونم چی بهش میگفت که شروع کرد به خندیدن با خندیدن اون هستی هم ساکت شد!
کم کم شروع کرد با ذوق جیغ زدن!با صدای ریزش گفت:بابا!
خودمم به خنده افتاده بودم گوشی رو گرفتم دم گوش خودم و گفتم: داری میگی؟!
هر دوشون همچنان داشتن میخندیدن!
_:اینا روشای پدرانس!
من:دستت درد نکنه بیاد چند تاشو پیاده کن بخوابونشون از صبح کلافم کردن!
_:الهی بمیرم!
من:خدا نکنه!خب حالا چی کار داشتی!
_:اول باید مژدگونیشو بدی
من:مژدگونی چی؟
_:مژدگونی قبولی!
من:قبولی؟
_:خانوم روانشناس عزیز از الان مطبتون امادس!
من:چی میگی؟
_:جدی میگم همین الان تو اینترنت دیدم!
با ذوق گفتم:شوخی میکنی؟
_:شوخی چیه؟قبول شدی!
جیغ خفیفی کشیدم و گفت:اخ جوون!
همین باعث شد دوباره به گریه بیفتن!
_:نیگا نگیا ترسوندیشون!
با ذوق:عاشقتم!خیلی دوست دارم!
صدای گریشون شدت کرد مهران گفت:من بیشتر خانوم روانشناس!
من:بعدا باهات حرف میزنم! فعلا خداحافظ!
بدون معطلی گوشی رو قطع کردم و هردوشونو بغل کردم و در حالی که بالا و پایین میپریدم گفتم:مامانی قبول شده!
و شروع کردم به شکلک در اوردن واسشون!
باز هر دو شروع کردن به خندیدن! خنده هایی که با هیچ چیزی تو دنیا عوضشون نمیکردم!


نیلوفر . نون
91/11/28

پایان
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ
 سپاس شده توسط تنهای تنها ... ، جوجه کوچول موچولو
#18
واقعا تموم شد؟؟؟؟؟؟؟cryingcryingcrying
عزیزم مرسی که زحمت کشیدی و این رمانو نوشتی واسمونHeartHeartHeart
4xv4xv4xvcryingcryingcrying
Dodgyدلت میاد بهم 3پاس ندی؟؟؟؟
گریه میکنماااااااp336
bo0o0sss.blogfa.com =اگه تونسی برو ببین
پاسخ
#19
اسپـــــمـــآ پآک شدن...
درضمن بخــدآ لازم نی بعد از هرپُســتـِ نویسنده شمـــآهم یچیزی بگین=/
خــــآنم دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
زهرا10000   سپـــآس
معنـــی همه ی پستـــآی شمارو میده!
سری بعد بــآ اخطــآر میام=|
رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم 2
پاسخ
 سپاس شده توسط *Nafas*
#20
رمـــــــــــــان دختــــــــری کــــه من باشـــــــم 2
+من از اینجا פֿــوـاهــم رفت..

و فرقے هــم نمے ڪنـב فانـوــωـے בاشتـہ باشم یا نهــ!

 ڪـωـے ڪـہ میگریزב..

 از گُم شـבن نمے هــراـωــב..
 
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان