ارسالها: 1,257
موضوعها: 498
تاریخ عضویت: Mar 2012
سپاس ها 2494
سپاس شده 9698 بار در 3622 ارسال
حالت من: هیچ کدام
عرفان نمیتونی یه کار کنی منم مدیر شم
ارسالها: 950
موضوعها: 316
تاریخ عضویت: Sep 2013
سپاس ها 7215
سپاس شده 7897 بار در 3651 ارسال
حالت من: هیچ کدام
رآس میگـه اسم بــآزی اسم بـآزی اسم بازی .. تـوروخــدآ ((((((((((((((((((:
ارسالها: 1,257
موضوعها: 498
تاریخ عضویت: Mar 2012
سپاس ها 2494
سپاس شده 9698 بار در 3622 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خوب من میخوام خاطرات یکی از روز های معمولیمو تعریف کنم :cool:
یه روز با علی معلولو و امیر علاف سر کوچه بویدم دیدیم صدا اژیر میاد علی معمول رفت ببینه چیه یه دفعه تنگ دنگ تیر خورد گفتیم یا علی مدد و فرار کردیم سمت راست کوچه تا خرج شیم دیدیم ماشینا پلیس اونجا رو گرفتن مجاصرمون کردن برگشتیم از طرف چپ بریم دیدیم از اون طرف پلیسا دارن با ماشین گاز میدن دارن میان سمت ما 5 6 تا بودن امیر علاف باهاشون تصادوف کرد من ولی تصلین نشدم از دومیه پریدم از سومیه ملق زدم رسیدم به چهارمی دیدم ترمز کرده میخواد تیکاف بکشه پریدم روش بعدش پریدم رو ماشین اخریه ماشین پنجمی ترمز کرده بود شیشمیه ترسید تصادف کنه ترمز کرد ولی از سرعت بالا چپ کرد داشت تو هوا ملق میزد پلیسرو از شیشه کشوندم بیرون ماشینه خورد به بقیه ماشینا اونا منفجر شدن تفنگ پلسه که 6 تا تیر داشت یکیو زدم به سرش 5 تا گلوله داشتم دوایدم از کوچه خارج شم دیدم فقط ده یازده تا تانک داره میاد رفتم جلو تانکه شلیک کرد جا خالی دادم خورد تانک جلویی ای از شدت انفجار اون ساختمون ریخت رو بقیه تانکا من همین جوری داشتم میدویدم دیدم یه موتور پلیس داره گاز میده به طرف پریدم رو موتورش پلیسا از پشت افتاد گاز دادم گاز دادم تا دور بشم بعد فهمیدم شماره پلاکو دارم باکو باز کردم تا بنزیناش ببریزه همه داشت میریخت دیدم بقلم یه وانت کهنه فروش داره رد میشه هوا رو نگاه کردم دیدم دارن با هلی کوپترو و جت دنبالم میکنن پشتممم دیدم دیدم دارن منو با تانکو و نفر برو ماشین FBI و ... دنبالم میکنن ملق زدم تو هوا افتادم رو وانت تو هوا بودم چندتا تیر زدم به موتور منفجر شد منم پشت وانت بودم با اخرین تیرم کهنه فروشرو تیر زدم افتاختمش کنار موتور بسوزه که پلیسا فکر کنن مردم منم همین جوری با اون ماشین رفتم تا پلیسا بهم شک نکنن و هنوزم نفهمیدن من زندم :cool:
ارسالها: 5,824
موضوعها: 2,598
تاریخ عضویت: Jul 2013
سپاس ها 19677
سپاس شده 29578 بار در 11037 ارسال
حالت من: هیچ کدام
Yaghma Golrouee
»آسیاب به نوبت خون می گردد«
چه کسی طناب به گلوی سربازی دست بسته می اندازد؟
هیتلر هم اسیرِ جنگی را نمی کُشت.
آن ها پنج نفر بودند،
پنج سربازِ دوران صلح
در چادری که خطِ مرزی از کنارِ آن می گذشت...
چه کسی طناب به گلوی سربازی دست بسته می اندازد؟
موسولینی هم اسیرِ جنگی را نمی کُشت.
آن ها پنج نفر بودند
پنج سربازِ دوران صلح
در سلولی که درش به چوبه های دار باز می شد...
چه کسی طناب به گلوی سربازی دست بسته می اندازد؟
استالین هم اسیران جنگی را نمی کُشت.
حالا آن ها چهار نفرند
چهار سرباز دوران صلح
یکی را برده اند...
و این آسیاب همچنان به نوبتِ خون می گردد! //