19-07-2012، 21:43
لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای كهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون كند .
زن نیازمند در حالی كه اصرار میكرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینكه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد? خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت كو ؟
لوئیز گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
لوئیز با خجالت یك لحظه مكث كرد، از كیفش تكه كاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند كفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در كفه ی دیگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا كفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تكه كاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
كاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود كه نوشته بود
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده كن »
************************
فقط اوست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است .
« بر گرفته از كتاب لبخند خدا »
پایگاه فرهنگی هنری تکناز
فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند كار كند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون كند .
زن نیازمند در حالی كه اصرار میكرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینكه بتوانم پولتان را میآورم .»
جان گفت نسیه نمیدهد .مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه میخواهد? خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم میدهم لیست خریدت كو ؟
لوئیز گفت : اینجاست .
- « لیست ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
لوئیز با خجالت یك لحظه مكث كرد، از كیفش تكه كاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند كفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمیشد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازهدار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در كفه ی دیگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا كفهها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوری تكه كاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
كاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود كه نوشته بود
« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده كن »
************************
فقط اوست كه میداند وزن دعای پاك و خالص چقدر است .
« بر گرفته از كتاب لبخند خدا »
پایگاه فرهنگی هنری تکناز