امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شبی در گورستان1

#1
Heart 
شبی درگورستان
شبی در گورستان ۱
زنی با لباسی نیمه برهنه در داخل جنگلی تاریک و نمور با ترسو اضطراب مشغول دویدن بوداز پشت سر صدای زوزه های وحشیانه یک هیولای گرگ نما بگوش میرسید.دخترک چند متر بیشتر ندویده بود که پایش به یک ریشه تنومند درخت گیر کردو به شدت زمین خورد ، از درد مثل مار بخودش میپیچیدهیولای گرگنما با حالتی پیروزمندانه غرش میکرد وچنگالهای تیزش رو بسمت دخترک برد که یکدفعه تاریکی همه جا روگرفت،پسرک با حالتی شوک گونه از جا پرید و به صفحه خاموش تلویزیون نگاه انداخت...
پدرش در حالی که کنترل تلویزیون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بودگفت:مگه تو فردا نیاید بری مدرسه؟؟؟نصفه شبی نشستی فیلم ترسناک میبینی ....

بدو برو بخواب ببینم...علیرضا با حالتی شکست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..کنجکاوانه دلش میخواست آخر فیلمو بدونه بسمت در رفت و از لای در نگاهی به تلویزیون انداخت که پدرش روبروش نشسته و مشغول پک زدن به سیگاری که میان دو انگشتش قرار داشت شده بود...صدای تلویزیون قطع و تصاویر زنهای برهنه که بدنهایشان رو به نمایش گذاشته بودندروی صفحه خودنمایی میکرد....پدرش که انگار شک کرده بود یک آن سرش رو برگردوندکه باعث شد خاکستر جمع شده از سر سیگار فرو بریزد...
علیرضا با سرعت شیرجه زد روی تخت و تا زیر گلو رفت زیر پتو رفت...از شدت خواب آلودگی سریعا خوابش برد...صبح با صدای مادرش بیدار شد:
ووااای ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستی..این بار اولی نبود که علیرضا دیر به مدرسه میرفت...کلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض کرد
فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا کوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوی در رسوندعمو لطف الله سرایدار مدرسه جلوی در ایستاده و مشغول ور رفتن با تکه کاغذی
که در دستش بود شده بود...با دیدن علیرضا سری تکان دادو گفت:پسرجان باز دوباره خواب موندی که!
علیرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند واز ترس مدیر و ناظم مثل موش از گوشه دیوار سلانه سلانه رد شد..صدای ناظم بگوش میرسید که مشغول
صحبت کردن با تلفن بود: جونم علی جان ایشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حرکت ..قربان شما.....
... با گذشتن از مسیر راهرو صدای ناظم ضعیف و ضعیفتر شدتا اینکه بالاخره به کلاس رسید و وارد شد...همه بچه ها با دیدنش باهم زدند زیر خنده و خانم نجفی معلمشون در حالیکه یک خطکش چوبی در دست داشت و روپوشش مثل همیشه گچی شده بودبا تهدید گفت: متقی،ایندفعه چه عذری داری ؟!؟

علیرضا سرش رو پایین انداخت و با حالتی مظلوم نماگونه گفت:خانوم،بخدا ساعتی که کوک کردم خراب شده بود و...صدای خنده بچه ها بیشتر از قبل شدخانوم نجفی سری تکان داد و سپس به سمت میزش رفت دفتر حضور و غیاب رو باز کرد و یک ضربدر به پانزده ضبدرکه جلوی اسم علیرضا خورده بوداضافه کرد و گفت: دفعه پیش تعهد دادی...من دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم باید با آقای ناظم صحبت کنی..علیرضا دستش رو بحالت گریه جلوی چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشید آقا رسولی اگه بفهمه با شلنگ میزنه....خانوم نجفی عینکش رو روی بینی جابجا کرد و سری تکان دادو با دلخوری گفت: ایندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدی؟
علیرضا دستش رو برداشت و با خوشحالی گفت: مرسییییییی خانومجالب اینکه حتی یک قطره اشک هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلی اش نشست
و یکروز تحصیلی دیگر هم گذشت!
بعد از ظهر آنروز وقتی زنگ مدرسه خورد گویی از زندان آزاد شده باشه با خوشحالی دوان دوان با محسن صالح که همکلاسی و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند، ماه رمضان بود و همه روزه ، علیرضا دست در جیبش کردو یک شکلات کاکائویی بزرگ بیرون آورد ...
محسن که آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بیتوجه به اطرافیاننصف بزرگ کاکائو را کند و شروع به خوردن کرد بطرزی که تمام صورتش رو قهوه ای کرد

حضاری که از کنارشون رد میشدند هریک برخورد خاصی داشتند..یک پیرمرد با قامتی عصا قورت داده که بیتوجه از کنارشون رد شد
نفر بعد یک مرد جوان با صورتی که از شدت ریش چشمانش پیدا نبود؟؟؟و نگاه چپ چپی نثارشون کرد و رد شد و نفر آخر زن میانسالی که با مهربانی لبخندی زد و گذشت...
به سر کوچه که رسیدند محسن خداحافظی کرد و از هم جدا شدند، علیرضا هم به خونه رفتاما از شدت تعجب خشکش زد!!پارچه سیاهی به در و دیوار خانه زده بودند و صدای گریه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش میرسید....علیرضا به داخل خانه دویدو مادربزرگ پیرش رو دید که با گریه ناله میکرد: مش رحیم کجا رفتی؟؟؟
ببین علیرضا کوچولوت اومده,علیرضا دیگه بابابزرگ نداری!!!صدای ناله بیشتر شد..

علیرضا تازه فهمید چه اتفاقی افتاده مادرش از راه رسید و دستشو گرفت و به داخل خانه بردعلیرضا با ناراحتی و کنجکاوی گفت:مامان بابابزرگ رفته بهشت؟
مادرش که از شدت گریه چشمانش سرخ و درحالیکه آب بینی اش رو بالا میکشید گفت:آره پسرم...میره یه جای خوب ....تو جنگل..
علیرضا گفت: جنگل که خوب نیست کلی گرگ توشهمادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هیچکس به هیچکس کار نداره علیرضا گفت: مگه اونجا رفتی؟
مادرش که دیگه داشت کفرش در میمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا این لباس مشکی رو تنت کن فردا صبح میریم ایوان آباد (ایوان آباد دهستان پدری علیرضا بود و پدربزرگش وصیت کرده بودهمانجا در زادگاهش خاکش کنند) علیرضا دلخوری هایش یادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اینا هم میان
مادرش یک تو سری محکم بهش زد که دردش تا نیم ساعت موند: خاک بر سرم،بچه جون بابابزرگت مردهتو فکر بازی کردنتی ؟؟؟دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها
در اتاق باز شد و ملوک خانوم زن همسایه گفت: افسانه جان بیا خانوم بزرگ کارت داره افسانه خانوم هم به دنبالش بیرون رفت....
آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گریه کنون ، علیرضا هم در حیاط با محدثه و بچه های فامیل فارغ از هر غصه مشغول بازی بود ، که بحثها و گفتمانهای کودکانه بینشان گل انداخت محدثه دختر عمویش درحالیکه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنیدم آدم وقتی میمیره اون دنیا اگه خوب باشه میره جنگل و اگه بد باشه مار میره تو قبرش...
بچه های دیگه که تحت تاثیر قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودندعلیرضا از جمع بیرون آمد و بسمت پدرش که به دیوار تکیه زده بود رفت و گفت:بابا تو خوشحال نیستی فردا میریم ایوان آباد؟
پدرش در حالیکه با دستش پیشانی اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده باید خوشحال باشم؟
علیرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نمیره بهشت؟اینکه ناراحتی نداره
پدرش از جا بلند شد و بدون اینکه حرفی بزنه به اتاق رفت...
صبح فردا آغاز شد همه در تکاپوی رفتن بودند...دوتا مینی بوس جلو در آماده سوار کردن اهل فامیل شده بودعلیرضا و دوستانش در اتوبوس هم دست از بازیگوشی بر نمیداشتند
سهیل پسر همسایه علیرضا اینا با شیطنت اسپری مادرش رو از کیفش بیرون آورد و به سر و کله بچه ها میزدکه البته مادرش به حسابش رسید و یک کتک حسابی نوش جان کرد...
تغریبا دو یا سه ساعتی در راه بودند تا به روستا رسیدند....عده زیادی از اقوام و آشنایان ده سیاهپوشداخل قبرستان ایستاده بودند و ناله سر میدادند ،
لحظاتی بعد ماشین اورژانس رسید و جنازه رو وارد گورستان کردآفتاب به وسط آسمان رسیده بود و گورگن قبر رو آماده کرده بود ،
جسد سفیدپوش رو داخل قبر گذاشتند
شبی در گورستان1 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ✖ ̶̶ℬ̶̶Å̶̶Ð̶̶ ̶̶Ш̶̶ϴ̶̶Ḻ̶̶ℱ̶̶ ✖ ، parisa16 ، زیبا محمدی ، قرقی ، Hesam88 ، hhgh ، مریم2222
آگهی
#2
دمت زمستون اینم بد نبود باید برم2 رو بخونم
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘PETER✘
#3
بدک نبود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
شبی در گورستان1 1
می بخشم کسانی که هر چه خواستند بامن با دلم با احساسم کردند
ومرا در دور دست خودم تنها گذاردند ومن امروز به پایان خودم نزدیکم
پروردگارا به من بیاموز در این فرصت حیاتم اهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند

یاد ان دوران خوش باد
نمیدانم چرا منو بردی از یاد
الان هر جا هستی با هر که هستی
ارزو دارم باشی همیشه شاد
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘PETER✘
#4
mersi faghat ziad bod dadashBig Grin
hh to be ma namikhory
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘PETER✘


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان