امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کودک (کوتاه وبسیارزیبا)

#1
کودک نجوا کرد: «خدایا با من صحبت کن» و در همین هنگام چکاوکی آواز خواند، اما کودک نشنید.
کودک بلندتر گفت: «خدایا با من صحبت کن!» و آذرخش در آسمان غرید، ولی کودک متوجه نشد!
کودک فریاد زد: «خدایا یک معجزه به من نشان بده» و یک زندگی متولد شد، ولی کودک نفهمید.
کودک در ناامیدی گریه کرد و گفت: «خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم.» پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد، ولی کودک بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود، از آنجا دور شد.!
خدایی سپاس نداره
زان روزهاى خوب ، گویی هزار سال گذشته...
پاسخ
 سپاس شده توسط nastaran9835 ، نیما جان
آگهی
#2
HuhHuhHuhHuh
no body can drag me down
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  دل نوشته کوتاه و تکان دهنده دختر با شهدا
  کودک منصف
  نظر امام محمد باقر درباره ایرانیان منتظر/پاسخ قاطع کودک چهارساله به یزید
  ماجرای پسر و کوتاه کردن چمن
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  سخنرانی های کوتاه و تاثیرگذار به همراه اهنگ متن ویژه امام عصر(ع)
  داستان کوتاه اولین دیدار امام علی (ع) با قاتلش

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان