بازی آنلاین
آپلود عکس
من خیلی بد شانسم...میدونید چرا؟؟؟؟؟برو ادامه رو بخون:
دیروز داشتم ادای ناظممون رو در می آوردم که به بروشور میگه برشر...کلا داشتم تمام حرکاتش رو تکرار میکردم و کل بچه ها هم داشتن زمین رو قورت میدادن و مرده بودن از خنده...اما یکهو.......
بیشعور اومد تو کلاس.منم که روی صندلی نشسته بودم اومدم بلند بشم که نزدیک بود با کله برم تو زمین...کاش میرفتم تو زمین.از شانس بد افتادم تو بغلش.اونم با یه حالتی منو نگاه کرد که داشتم سکته میکردم.بعد گفت:
دخترم مواظب باش.از منم نترس خب؟؟؟(خعلی باحاله...25سالشه)
هیچی ..... این به خیر گذشت اما......
چند روز بعد داشتیم تو راهرو معلما و سومای مدرسمون رو مسخره میکردیم و طبق معمول من مثل همشون راه می رفتم و اداشون رو در می آوردم که یکدفعه یکی از بچه ها داد زد:
-بچه ها احمد اومد(ناظممون فامیلش احمدیه بهش میگیم احمد)
هیچی منم تند اومدم از پله ها برم بالا که روی پله ها لیز خوردم و با کله رفتم تو زمین و سرم خورد به لبه ی پله ها.....
ناظممون هم اومد بلندم کرد و بهم گفت:
-شیر دو سر که دنبالت نمی کرد.دخترم از من نترس(می بینید؟؟؟25 سالشه به من میگه دخترم)
منم گفتم :
-نه خانم...بچه ها جو دادن من ترسیدم.
ناظممون هم بردم دفتر بهم آب قند داد.
دوباره به خیر گذشت....اما یه روز دیگه......
یکی از معلما که رنگش مثل مانتوی ما بود داشت می رفت.منم از پشت سر که دیدمش زدم رو شونش (خداییش محکم زدم)و گفتم:
چطوری رفیق.....؟؟؟؟
وقتی برگشت و دیدم معلمه سرخ شده بودم و داشتم می مردم از خجالت.معلمه بیچاره هم همونجور که شونه اش رو می مالید گفت:
-خوبم عزیزم.
منم که خودتون تصور کنید...
بیچاره گفت:
-خیلی خوشحالم که منو مثل رفیقت می دونی ....امیدوارم همینجور باشه
و رفت و منم همونجور وایساده بود.دهنمم با مونده بود.
دوباره مشکل رفع شد.و اما باز هم.......
یه روز داشتم راه رفتن معلم زبان سومی ها رو مسخره می کردم(سینه هاشو میده جلو و باسنشم میده عقب و موقع راه رفتن پاهاشو خم نمی کنه و قدش کوتاهه)
هیچی...من داشتم مسخرش میکردم و مثل خودش راه می رفتم....دوستمم که اومده بود و مثل اون حرف می زد.اما می دونید چی شد؟؟؟
تا معلمه اومد همون دوستم که ادای حرف زدن معلمه رو در می آورد رفت و گفت:مامان خسته نباشی!!!
منم که دهنم باز مونده بود زنگ تفریح خفتش کردم و زدم تو گوشش که خجالت نمی کشی ادای مامانت رو در میاری؟(باید زرنگ باشید مثل من و کم نیارید)
اینم که باز مثل بقیه خدا رو شکر به خیر گذشت..اما.....
معلممون داشت از پسرش تعریف می کرد که چه پسر گلیه با این سن کمش.همچین می گفت پسرم کوچیکه که من به خدا فکر کردم پنج شیش سالشه...منم که جو گیر گفتم:
خانم پس من عروستون بشم؟؟؟؟سنش از خودم کمتره اشکال نداره...حالا پنج شیش سالش باشه چی میشه؟؟؟
معلمم زد زیر خنده و گفت :
همچین کوچولو هم نیست....20 سالشه.
منم که........خودتون بدونید.من از این بیشتر نگم رو سفید ترم.
اینم که تموم شد و رفت.اما......
یه روز یه پسره اومده بود مدرسه...همین چند روز پیش.پسر معلممون بود.(ماهم که امتحانا شروع شده و امتحان داده بودیم)کلاسا هم خالی بود
تو کلاس نشسته بودم که اومد تو کلاس در کلاسم بست.اومده بود باهام دوست بشه پررو...(منم سریع از پنجره ی کلاس پریدم بیرون.اما دستم الان کبوده)حالا اینا به درک حواسم به دوستم نبود.افتادم روی اون.طبقه ی اولا کلاسمون.ارتفاع یه متر و نیمه.پسر معلممون هم فرار(کثافت بیشعور)اما چند وقت پیش.....
روی یه برگه نوشتم مادر فولاد زره داره تو کلاس راه میره(معلم ریاضیمون)و دادم به دوستم.اونم خوند...گذاشتش روی دسته ی صندلیش و بقیه ی تکلیفا ی روی تخته رو نوشت.معلم هم که حدودا27سال سن داره داشت به همه سر میزد.به دوستم که رسید اون برگه رو دید...هیچی نگفت اما قیافشو تصور کنید.برای همین هم چند وقت پیش یه برگه یپدا شد که روش نوشته شده بود(الموت علی الخوارزمی)خوارزمی معلم ریاضیمونه.اونم فکر کرده بود که همون دوستم نوشته و از نمره اش کم کرد(اما دوستم نگفت من نوشته بودم)
تاحالا خیلی ز این کارا کردیم...کارایی که اینا پیششون هیچه...ولی به خدا بی ادب نیستم وخیلی کم از این کارا میکنم....فقط برای تفریحه که اونم تفریحاتمون سالمه(کم از این کارا میکنیم)چون تفریحات سالممون زیاده.
اما با این وجود همیشه به عنوان برترین دانش آموز و مودب ترین و درس خون ترین شناخته میشم.(درس سر جای خود تفریح هم سر جای خود)شیطونیم ولی شیطون بی ادب نیستیم که تو روی معلما بی احترامی کنیم....
من خیلی بد شانسم...
اما خب با دوستم خیلی میخندیم و هیچ وقت کم نمیارم
دیروز داشتم ادای ناظممون رو در می آوردم که به بروشور میگه برشر...کلا داشتم تمام حرکاتش رو تکرار میکردم و کل بچه ها هم داشتن زمین رو قورت میدادن و مرده بودن از خنده...اما یکهو.......
بیشعور اومد تو کلاس.منم که روی صندلی نشسته بودم اومدم بلند بشم که نزدیک بود با کله برم تو زمین...کاش میرفتم تو زمین.از شانس بد افتادم تو بغلش.اونم با یه حالتی منو نگاه کرد که داشتم سکته میکردم.بعد گفت:
دخترم مواظب باش.از منم نترس خب؟؟؟(خعلی باحاله...25سالشه)
هیچی ..... این به خیر گذشت اما......
چند روز بعد داشتیم تو راهرو معلما و سومای مدرسمون رو مسخره میکردیم و طبق معمول من مثل همشون راه می رفتم و اداشون رو در می آوردم که یکدفعه یکی از بچه ها داد زد:
-بچه ها احمد اومد(ناظممون فامیلش احمدیه بهش میگیم احمد)
هیچی منم تند اومدم از پله ها برم بالا که روی پله ها لیز خوردم و با کله رفتم تو زمین و سرم خورد به لبه ی پله ها.....
ناظممون هم اومد بلندم کرد و بهم گفت:
-شیر دو سر که دنبالت نمی کرد.دخترم از من نترس(می بینید؟؟؟25 سالشه به من میگه دخترم)
منم گفتم :
-نه خانم...بچه ها جو دادن من ترسیدم.
ناظممون هم بردم دفتر بهم آب قند داد.
دوباره به خیر گذشت....اما یه روز دیگه......
یکی از معلما که رنگش مثل مانتوی ما بود داشت می رفت.منم از پشت سر که دیدمش زدم رو شونش (خداییش محکم زدم)و گفتم:
چطوری رفیق.....؟؟؟؟
وقتی برگشت و دیدم معلمه سرخ شده بودم و داشتم می مردم از خجالت.معلمه بیچاره هم همونجور که شونه اش رو می مالید گفت:
-خوبم عزیزم.
منم که خودتون تصور کنید...
بیچاره گفت:
-خیلی خوشحالم که منو مثل رفیقت می دونی ....امیدوارم همینجور باشه
و رفت و منم همونجور وایساده بود.دهنمم با مونده بود.
دوباره مشکل رفع شد.و اما باز هم.......
یه روز داشتم راه رفتن معلم زبان سومی ها رو مسخره می کردم(سینه هاشو میده جلو و باسنشم میده عقب و موقع راه رفتن پاهاشو خم نمی کنه و قدش کوتاهه)
هیچی...من داشتم مسخرش میکردم و مثل خودش راه می رفتم....دوستمم که اومده بود و مثل اون حرف می زد.اما می دونید چی شد؟؟؟
تا معلمه اومد همون دوستم که ادای حرف زدن معلمه رو در می آورد رفت و گفت:مامان خسته نباشی!!!
منم که دهنم باز مونده بود زنگ تفریح خفتش کردم و زدم تو گوشش که خجالت نمی کشی ادای مامانت رو در میاری؟(باید زرنگ باشید مثل من و کم نیارید)
اینم که باز مثل بقیه خدا رو شکر به خیر گذشت..اما.....
معلممون داشت از پسرش تعریف می کرد که چه پسر گلیه با این سن کمش.همچین می گفت پسرم کوچیکه که من به خدا فکر کردم پنج شیش سالشه...منم که جو گیر گفتم:
خانم پس من عروستون بشم؟؟؟؟سنش از خودم کمتره اشکال نداره...حالا پنج شیش سالش باشه چی میشه؟؟؟
معلمم زد زیر خنده و گفت :
همچین کوچولو هم نیست....20 سالشه.
منم که........خودتون بدونید.من از این بیشتر نگم رو سفید ترم.
اینم که تموم شد و رفت.اما......
یه روز یه پسره اومده بود مدرسه...همین چند روز پیش.پسر معلممون بود.(ماهم که امتحانا شروع شده و امتحان داده بودیم)کلاسا هم خالی بود
تو کلاس نشسته بودم که اومد تو کلاس در کلاسم بست.اومده بود باهام دوست بشه پررو...(منم سریع از پنجره ی کلاس پریدم بیرون.اما دستم الان کبوده)حالا اینا به درک حواسم به دوستم نبود.افتادم روی اون.طبقه ی اولا کلاسمون.ارتفاع یه متر و نیمه.پسر معلممون هم فرار(کثافت بیشعور)اما چند وقت پیش.....
روی یه برگه نوشتم مادر فولاد زره داره تو کلاس راه میره(معلم ریاضیمون)و دادم به دوستم.اونم خوند...گذاشتش روی دسته ی صندلیش و بقیه ی تکلیفا ی روی تخته رو نوشت.معلم هم که حدودا27سال سن داره داشت به همه سر میزد.به دوستم که رسید اون برگه رو دید...هیچی نگفت اما قیافشو تصور کنید.برای همین هم چند وقت پیش یه برگه یپدا شد که روش نوشته شده بود(الموت علی الخوارزمی)خوارزمی معلم ریاضیمونه.اونم فکر کرده بود که همون دوستم نوشته و از نمره اش کم کرد(اما دوستم نگفت من نوشته بودم)
تاحالا خیلی ز این کارا کردیم...کارایی که اینا پیششون هیچه...ولی به خدا بی ادب نیستم وخیلی کم از این کارا میکنم....فقط برای تفریحه که اونم تفریحاتمون سالمه(کم از این کارا میکنیم)چون تفریحات سالممون زیاده.
اما با این وجود همیشه به عنوان برترین دانش آموز و مودب ترین و درس خون ترین شناخته میشم.(درس سر جای خود تفریح هم سر جای خود)شیطونیم ولی شیطون بی ادب نیستیم که تو روی معلما بی احترامی کنیم....
من خیلی بد شانسم...
اما خب با دوستم خیلی میخندیم و هیچ وقت کم نمیارم
ولی همین جوری هست 
![[-]](http://www.flashkhor.com/forum/images/collapse.gif "[-]")
