امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H

#10
رمان اسطوره

#پارت10

دیاکو

از سایت که بیرون آمدم همچنان می خندیدم.بعد از یک جرو بحث اساسی با دانیار…این دو تا دختر واقعاً سرحالم آورده بودند…پس این بچه نوزده ساله مظلوم، عاشق هم بود…حیف که برای یک لحظه تبسم صدایش را پایین آورد و نتوانستم اسمش را بفهمم و ببینم کیست این پسر خوش قد و بالا و خوش پر و پاچه…! از یادآوری حرفها و تجسم قیافه های وا رفته شان دوباره خنده ام گرفت…آنقدرها هم که به نظر می رسید ساده و چشم و گوش بسته نبودند…! مخصوصاً آن تبسم مارمولک…!

-خدا رو شکر یه بارم ما قیافه خندان شما رو دیدیم.

با شهاب دست دادم.

-کجایی داداش؟کم پیدا شدی؟

سرم را تکان دادم.

-گرفتار شرکتم…خیلی زیاد.

ضربه ای به پشتم زد و گفت:

-ولی خدا رو شکر حسابی کار و بارت گرفته.

روی صندلیهای یک کلاس خالی نشستیم.

-آره…خوبه…شکر…تو چه خبر؟

خندید و گفت:

-سلامتی…امشبو که هستی؟

چشمانم را تنگ کردم:

-امشب؟مگه چه خبره؟

-ای ول حافظه…یه هفته ست دارم تو گوشت می خونم…قراره بریم باغ مهیار اینا…شب جمعه و کیف و حال…!

ها…برنامه ی همیشگی…

-دخترا هم هستن…به خدا خیلی خری اگه اینبارم نیای.

دستی به موهایم کشیدم و گفتم:

-بازم دختر فراری؟

اخم کرد و با غیظ گفت:

-برو بابا ضدحال…دختر فراری کجا بوده…یه بار یه غلطی کردیم…تا شیش ماه بعدشم که جواب ایدزمون منفی شد روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم و تاوانش رو پس دادیم…بچه ها با پارتنراشون میان…تو هم دست یکی رو بگیر با خودت بیار اونجا…اتاق خالی…چادر عالی…نوشیدنی متعالی…همه چی فراهمه…!

پوزخند زدم.

-دست یکی رو بگیرم و با خودم بیارم؟

با هیجان گفت:

-حالا اگه کسی رو پیدا نکردی زیاد مهم نیست…چندتا از دخترا هم سینگل میان…اونجا با هم مچتون می کنیم.

از اصطلاحاتی که به کار می برد خنده ام گرفت.دستی به شانه اش زدم و گفتم:

-نه داداش…من وقتش رو ندارم…شما برین خوش باشین…!

چینی روی بینی اش انداخت و گفت:

-شد یه بار پایه باشی؟خسته نشدی از این همه مثبت بودن؟اصلا من شک دارم به مردیت…فکر کنم اونم همراه با کلیه ت دادی به دانیار…!

ضربه محکمی به پشت سرش زدم و گفتم:

-خفه…هرچی من هیچی نمی گم پررو تر میشه…صدبار گفتم…بازم می گم..من اهل این غلطای زیادی نیستم…خوشم نمیاد…یه عمره دارم سر این قضیه با دانیار کلنجار می رم…حالا خودم پاشم بیام مثل اون احمق با دوتا دختر عین یه حیوون رفتار کنم و بعدشم هیچی به هیچی؟اگه مردی به این چیزاست…ارزونی تو و دانیار…!

ابروهایش را بیشتر در هم گره زد و گفت:

-حیوون کجا بوده؟مگه قراره به زور باشه؟اون دخترا خودشون می خوان…یه سر بیا…همچین که قد و هیکل تو رو ببینن یه جوری آویزونت می شن که اصلا این شعارا یادت می ره…! فکر کردی عهد بوقه؟ یا اینجا مثل کردستانه؟ نه برادر من…دوره اون حرفا گذشته…با این شرایط مملکت ما…تنها دلخوشی دختر و پسرا به همین روابط و خوشگذرونی های ماهی یه باره…همینم نداشته باشیم که دق می کنیم…دخترا هم دیگه اونقدر عاقل شدن که بفهمن…ما پسرا حتی اگه وعده ازدواجم بدیم دروغه…می دونن دنبال چی هستیم…و می دونن وقتی بهش برسیم هر کی می ره سی خودش…بنابراین هیچ اغفال و نامردی و دروغی هم در کار نیست…به همون اندازه که ما کیف می کنیم…اونا هم لذت می برن…این کجاش غلط اضافیه؟

خنده آرامی کردم و از جا برخاستم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و دوستانه فشردمش.

-باشه داداش…مشکل تفاوت در طرز فکرمونه…از نظر من شرایط مملکت توجیه مناسبی واسه بی بند و باری و کثافت کاری نیست…من به فردایی که فکر می کنم که خودم یه دختر داشته باشم…یا حتی یه پسر…قطعاً واسه اونا نمی تونم این نسخه رو بپیچم…نمی تونم به بهانه خراب بودن شرایط مملکت و نداشتن سرگرمی…به راحتی اجازه بدم ناموسم بازیچه دست پسرای مردم باشه و هر شب دست به دست شه…پس در شرایطی می تونم درست تربیتش کنم…یا درست نصیحتش کنم…که خودم درست زندگی کرده باشم…!من به ناموس کسی بد نگاه نمی کنم…به این امید که در آینده کسی به ناموسم بد نگاه نکنه…!

نیشخندش…توهین مستقیم بود به عقایدم …اما بی توجه ادامه دادم:

-شما راحت باشین…مشکل از اعتقادات منه که کهنه و پوسیدست و از نظر شما مسخره…! به هر حال هرکسی یه جور فکر می کنه…یه جور زندگی می کنه…من عادت ندارم عقایدم رو به کسی تحمیل کنم…حتی به برادرم…! نظرمو می گم…اما مجبورش نمی کنم…چون می دونم نتیجه عکس می ده…شما هم همونطور که فکر می کنید درسته، ادامه بدین…منم راه خودمو می رم…الانم اگه اجازه بدی باید برگردم شرکت.بعداً می بینمت.

در حالیکه با افسوس سرش را تکان می داد بلند شد و گفت:

-باشه..هرطور راحتی…ولی کاش حداقل زن بگیری…موندم چطور سی و چهار سال خودت رو کنترل کردی؟

جوابش را با یک لبخند دادم و از کلاس بیرون آمدم.

او چه می دانست که تمام این سالها… دغدغه به سامان رساندن دانیار…چطور بی رحمانه..تمام احساساتم را سرکوب کرده بود…او چه می دانست غصه نان شب…چگونه تمام امیال یک بشر را نابود می کند…او چه می دانست بیست ساعت کار در شبانه روز…غریزه عشق به حیات را هم می کشد چه رسیده به…! او چه می دانست درد بی کسی و فشار مسئولیت یک برادر کوچک تر…چگونه شانه های یک بچه ده ساله را در هم می شکند و از هرچیزی که مربوط به زندگیست خالی اش می کند…! آنوقت شهاب…کسی که تمام دغدغه اش…عوض کردن سال به سال ماشین و خریدن آخرین ورژن گوشی موبایل و زدن مخ دخترهایی مثل خودش بود…برای من دم از شرایط بد مملکت و ناچاری و مشکلات جوانان می زد…!

ماشین را پارک کردم و به رستوران رو به روی شرکت رفتم…شلوغ بود…مثل همیشه…اما آن گوشه دنج مورد علاقه ام خالی بود…نشستم…گوشی ام را سایلنت کردم و مردم را زیر نظر گرفتم..دو مرد مسن…یک گروه پسر و دختر…چندتا پسر…یک زن جوان و فرزند کوچکش…سه تا دختر دانشجو…هوووم…هیچ کس تنها نبود…هیچ کس به جز من…! دستم را به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم…نمی خواستم قبول کنم…اما حرفهای شهاب دلم را به درد آورده بود..فکرم را مشغول کرده بود…که راستی چرا؟؟چرا من مثل بقیه آدمها نیستم…چرا اینقدر تنهایم؟چرا تا این سن تنها مانده ام؟حالا که پول داشتم…حالا که موقعیت خوب و رفاهیات داشتم…حالا که دانیار مستقل شده و یادی هم از من نمی کند..چرا باز تنهایم؟

سرم را بالا گرفتم و به مادر و فرزندی که نزدیکم نشسته بودند نگاه کردم…چیزی در دلم تکان خورد…دلم بچه خواست…بچه ای به همین کوچکی و زیبایی…بچه ای که مال خودم باشد…برای خودم باشد…و زن خواست…زنی به مسئولیت پذیری و مهربانی همین که رو به رویم نشسته بود و تمام حواسش را به گرفتن لقمه های کوچک برای فرزندش داده بود…با همین عشق بی قید و شرطی که نورش تمام رستوران را تحت الشعاع قرار داده بود…!
دلم زن خواست…نه فقط برای پر کردن بسترم…برای روشن کردن خانه ام…برای تلطیف روحم…می دانستم که به تازگی جاذبه های سلطانی کلافه ام می کند اما زنی می خواستم برای خودم…نه مشترک با تمام مردان تهران…زنی که زیباییش فقط مال من باشد…برای من باشد…یک زن نجیب…که عشقش…خدای روی زمینش…مردش باشد…! زنی مثل مادرم…مثل زنان کردستان…که در خانه زن بودند و بیرون از آن از هر مردی مردتر…قرص تر…محکم تر…!زن می خواستم…عروسکی برای خودم…لطیف..زیبا..پر از ظرافت های زنانه…زنی که زنانگی بلد باشد…دلبری بلد باشد..اما فقط برای من…فقط برای من…

-خوش اومدین جناب حاتمی…غذاتون رو انتخاب کردین؟

نگاهم را از بچه گرفتم…گارسون دست به سینه و با لبخند مودبانه ای منتظرم ایستاده بود…نگاهی به منو انداختم و گفتم:

-نه…ممنون…پشیمون شدم..گرسنم نیست…!

کمی خم شد و گفت:

-هرطور مایلین.

کیف پول و موبایلم را برداشتم و از رستوران بیرون زدم.

دلم زنی می خواست با موهای روشن…پوستی سفید…قدی بلند…که در زیبایی زبانزد…در خانه داری تک…در وفاداری شهره…در نجابت فراتر از مریم مقدس…و در آرامشبخشی…بالاتر از دیازپام باشد…زنی که نتوانم از وجودش دل بکنم…زنی که بتواند مرا دلتنگ خودش کند…زنی که بی قرارم کند…زنی که خواب شب را از چشمم بگیرد و دلخوشی روزم شود…! زنی که در این روزگار اگر چه نایاب نه…اما کمیاب شده بود..!

وارد ساختمان شرکت شدم…نگهبان جلوی پایم برخاست…برایش سر تکان دادم…در دفترم را گشودم و جواب سلام سلطانی را به زور دادم…پشت میزم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.سلطانی پشت سرم آمد…حوصله اش را نداشتم…از گوشه چشم نگاهش کردم…مثل همیشه با آرایش کامل و لباسهای ست و مرتب و البته بدن نما…! و صدایش مثل همیشه…پر از ناز و تمنا…!

-غذا خوردین یا بگم بیارن خدمتتون؟

-نه..فقط یه فنجان چای لطفاً..!

چشم کشداری گفت و رفت..بعد از چند دقیقه با سینی محتوی چای و یک تکه کیک بازگشت…بدش نمی آمد گاهی نقش آبدارچی را هم بازی کند…! وسط اتاق ایستاد.

-اینجا می شینین؟

عادت نداشتم پشت میزکارم چیزی بخورم…رفتم و روی مبل نشستم.هنوز سینی به دست ایستاده بود…با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-ممنون…بذاریدیش روی میز…!

خم شد…شالش از روی شانه اش سر خورد و پایین افتاد…موهای بازش رها شدند…سرم را پایین انداختم…

-آقای حاتمی؟

هنوز خم ایستاده بود…

-بله؟

-چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟

سرم را بالا گرفتم که بگویم نه…اما نگاهم روی یقه باز و خط سینه اش ثابت ماند…لعنتی… زیر این مانتوی نازک و بی درو پیکر حتی یک تاپ هم نپوشیده بود…دندانهایم را روی هم فشار دادم…توی چشمانش نگاه کردم…چشمانی که پر از وسوسه و دعوت بود…اخمهایم را تا آنجایی که می توانستم در هم کشیدم و گفتم:

-خیر خانوم…می تونید تشریف ببرید…!

لبخندی زد و راست ایستاد…

-پس با اجازتون…!

چای داغ را سرکشیدم…زبانم یکسره سوخت…عصبانیتم بیشتر شد…زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حسهای خفته ام دادم…فنجان را توی سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.

-بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من…!

تا آمدنش روی میز ضرب گرفتم و دندان روی هم ساییدم.در که زدند از جا پریدم..خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله ای بود داخل شد.

-با من امری داشتین.

بدون اینکه به نشستن دعوتش کنم…بدون مقدمه…گفتم:

-می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.

با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:

-خواهش می کنم…در خدمتم…!

سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاک کنم:

-به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن.این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست…و اگه تکرار بشه..طور دیگه ای برخورد می کنم.

زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:

-بله..چشم..حتما…امر دیگه ای نیست؟

از این خصلتش خوشم می آمد…بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.

-نه ممنونم…!

در را که بست..پوف کلافه ای کردم و به کارم مشغول شدم…قطعاً با این سن و سال و اینهمه تجربه…اجازه نمی دادم حیثیت اخلاقی و کاری ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود…!
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Nora


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H - Ɗєя_Mσηɗ - 25-04-2020، 15:17

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان