امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه و بسیار زیبا

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.uploadax.com/images/09320341353279319363.jpg





روزگاری در اولیـن صبح عروسی ، زن و شوهـری توافق می‌کنند که...

در را بر روی هیچـکس باز نکنـند .

در همیـن زمان ، پدر و مادرِ پسـر ، زنگِ درِ خانه را به صدا درآوردند . زن و شوهر نگاهی به همدیگـر



انداختند اما چون از قبل توافـق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکـردند.

ساعتی بعد زنـگ خانه دوباره به صدا در‌آمد و این بار ، پدر و مادرِ دختـر پشتِ در بودند.

زن و شوهر نگاهـی به همدیگـر انداختـند .

اشک در چشمانِ زن جمع شده بود و گفـت : نمیـتوانم ببیـنم که پدر و مادرم پشتِ در باشند و

در را به رویشان باز نکنـم . شوهر مخالفـتی نکرد و در را به رویشان باز کرد .


سالـــها گذشت ... خداونـد به آنها چهار فرزندِ پسر اعطا کرد .

سالِ بعد پنجمـین فرزندشان دختر بود .

پدرِ خانـواده برای تولدِ این فرزند ، بسیار شادی کرد و چند گوسفـند را سر برید و

مهمانیِ مفصلی به راه انداخت .

مردم متعـجبانه از او پرسیدند : علتِ اینـــهمه شادی و مهمانی دادن چیست ؟

همه این شادی و مهمـانی را برای تولدِ پسرهایـشان به راه می‌اندازنـد ...


مـرد به سادگی پاسخ داد:

چـــون این همـــان کسی است که در را به روی من باز خواهد کـــرد

داستان کوتاه و بسیار زیبا 1 
پاسخ
 سپاس شده توسط αѕтer ، #marya# ، bahar labeouf ، negin2000 ، rana m ، f a t e m e h
آگهی
#2
مرسی عالی بود Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤R@TA❤
#3
HeartHeartHeartHeartHeartHeartBig Grin

داستان کوتاه و بسیار زیبا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤R@TA❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان