اینجا دلی تنگ است و تو از او نمیگیری خبر
شب مینشیند تا سحر تا کی کشی دستش به سر
نقاشی اش اکنون ببین زیبا کشید ست انتظار
استاد نادانسته ای،ای بوم زیبای هنر
چشمی به در خشکانده ای بی انکه خواهی اینچنین
شاید مرادش میدهی بی انکه گردی با خبر
دلتنگ لب هایت شده با انکه اغوشت ندید
تلخش کنی این انتظار با خنده هایی چون شکر
این یک غزل تقدیم تو از کوله بار بی کسی
اید از ان وقتی که تو از خاطری کردی گذر
اینجا نشسته روز و شب اما نه این از خستگی
باقی نمانده دیگرش جایی کز ان گردد گذر
دیگر نمیرقصد چرا این روزگار از ساز او
شوری که از دل میزند شهزاد تا وقت سحر