امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه لباستو در بیار الان میام

#1
مظفر برعکس اسمش خیلی لاغر و نحیف بود ... هر وقت اونو می دیدم با خودم می گفتم الانه که بیفته و بمیره ...
تو یکی از عروسی ها جواد کسی که کار بارش تو تهران بود داشت از تهران تعریف می کرد .. از بزرگیش و اتفاقات داخلش ... مظفر هم سر و پا گوش بود ...
جواد از همه همه کس می گفت تا رسید به موضوعی که همه انگشت به دهن موندن ... (جواد رو می شناختم آدم خالی بندی بود) جواد گفت الان تو تهران مردایی هستند که به خودشون می رسن و می رن تو خیابونای بالای شهر همینجور کنار خیابون منتظر میمونن و بعد خانم های پولدار با ماشین های آن چنانی اونا رو سوار می کنند و می برند با اونا ...... و صبح که میشه دویست تا سیصد هزار تومن اونا کاسب می شن ...
مظفر با صدای بلند گفت : نه!!!! ...
جواد اره ...
مظفر با اینکه خیلی لاغر بود صدای کلفتی داشت .. گفت : دروغ می گی ... تو خودت دیدی؟
جواد از صدای ناهنجار مظفر خندید و گفت : آره بابا کافی بری توی خیابون قیطریه جلو پارکش وایسی دو سوته تو رو سوار می کنند و می برند ...
مظفر گفت : منم برم منو سوار می کنند و پول هم می دن
جواد نیشخندی زد و آره بابا از خداشون .. تو که حتما سیصد تومنی کاسب میشی
لبخندی گوشه لب مظفر گیر کرده .. رفت توی فکر و خیال پردازی ...
.
.

یه مدتی مظفر را نمی دیدم یکی دو هفته بعد از اون عروسی یه روز اونو کنار دریا دیدم روی نیمت بالا سد موج نشکن نشسته ...

رفتم جلو ... سلام کردم
مظفر مظفر همیشه نبود ... یه نگاهی به من کرد و گفت سلام
دست روشنه اش گذاشتمو (استخون کتفش تو دستم بود ) بعد کنارش نشستم
خوبی مظفر ؟
مظفر: بعد نیستم
گفتم خوبم نیستی ... راستی کجا بودی نبودی؟ ...
به من نگاهی کرد و گفت تهران ..
با تعجب گفتم تهران
گفت آره ... یادته شب عروسی میلاد، جواد چی می گفت ؟
کمی یاده از تهران می گفت
گفت اونجایی که گفت در مورد زن های پولدار
گفتم بابا تو مگه جواد و نمی شناسی اونه یه خالی بنده بعد مثله برق گرفته بریده بریده گفتم تو بخاطر حرف های چرت جواد رفتی تهران ؟!!
سرشو پایین انداخت و گفت : آره
تو هم رفتی کنار خیابون وایسادی
مظفر آره
با تعجب گفتم : کسی هم تو رو سوار کرد
مظفر گفت : ساعت 2 بعداز ظهر رسیدم تهران بعد رفتم اونجایی که جواد گفته بود
گفتم خوب بقیه ...
ادامه داد دو سه ساعتی اونجا کنار خیابون ایستادم ماشین های مسافر کشی زیادی جلو پام ترمز می زند اما من نگاهشون نمی کردم
بهش گفتم زن هایی که جواد حرافشون و می زد چه دیدی برات وای نیستادن
گفت نه اما دیدم یه ماشین مدل بالا داره دنده عقب میاد خوب نگاه کردم یه زن با عینک دودی رانندش بود .. جلوم ایستاد و شیشه رو پایین کشید و زل زد به من
کمی خجالت کشیدم ته دلم خوشحال شدم ...
خانمه در ماشین باز کرد و گفت بشین ... کمی مردد بودم اما سوار شدم و سلام کردم ... خانمه یه نگاه چپ انداخت چیزی نگفت ... من هم گفتم خوب حالا می ریم خونه ایی جایی اونجا باهم صبحت می کنیم ... یه نیم ساعتی تو راه بودیم تا رسیدیم به برج بلند ... سوار بر آسانسور طبقه 23 پیاده شدیم ...
خانمه در خونه و باز کرد و منو برد تو اتاق گفت: شلوار و پیراهنت رو در بیار من الان می آم ... در و بست و من توی دلم عروسی بود ... فقط لباس زیر تو تنم بود و منتظر خانمه بودم حتی دل دل می کردم اونارم در بیارم که ...
دیدم در باز شد ...
با تعجب گفتم : خوب ...
دیدم یه پسره هفت هشت ساله اومدن تو اتاق ...
گفتم :چی ... یه پسره ؟!
اره بابا با خودم گفتم :
خدای من این پسره کیه ..
خجالت کشیدم تو خودم جمع شدم پشت سرش خانمه اومد تو گوش پسره رو گرفت با صدای بلند گفت
: فرزاد ببین این آقاهه رو ... خوب نگاه کن ... ببین چقدر لاغره ... حالا تو غذا نخور نگاه کن تو هم مثله این مرده لاغر مردنی می شی

بعد پسرشو از اتاق بیرون کرد و به من گفت:
لباستو بپوش بیست هزار تومن از کیفش به من داد و گفت : برو
می دونی اون لحظه خدا را شکر کردم ...
خیره به مظفر گفتم چرا
گفت اگه همه لباسمو در می اوردم چی ...
گفتم اره بخدا جای شکر داره
دیگه طاقت نداشتم
زدم زیر خنده و مظفر هم شروع کرد بخندیدن
5020
پاسخ
 سپاس شده توسط mohammad31 ، Ayda khoshgele ، anika anti bieber ، bahar labeouf ، Rospina ، travo ، Y.a.S.a.M.i.N ، -Edgar ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، مامان بزرگ ، حقوقدان انجمن ، شیدا18 ، Avril. ، SaRvEnAz_Hn ، پری خانم ، Unnamed ، صادق خطر ، Dead-Girl ، مرضیه 79 ، "تنها" ، asa14 ، SARAa2 ، ʜɪᴅᴅᴇɴ ، ᖇᗩᖺᗩ ، M@htab ، z800rr ، مریم14 ، ~~SARA:HIVA~~ ، neimar ، @AMIN@ 2002 ، nanali ، Modern Thinking ، pink girl45 ، آوا 2014 ، هانی* ، hamid076 ، باران20 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، Ranger* ، banafshe joon ، * TANDIS * ، mr.destiny
آگهی
#2
هه هه هه
اینم شد مثل اون قضیه ی پایتخت
داستان کوتاه لباستو در بیار الان میام 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ali62 ، bakhi
#3
خخخخخخخخخخخخخ
ما چه قد منحرفیم
داستان کوتاه لباستو در بیار الان میام 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ali62 ، "تنها"
#4
عجــــــــــب!!!
[ !! .. αηd ]
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان کوتاه لباستو در بیار الان میام 1
پاسخ
#5
اره مثل قضیه پایتخت شد
❤خیــــلی سـخته عاشــق کسی باشی که روحشــم خبــر نداشـتته باشه ولی خیلی شرینه عاشــقانه یواشکی نگاهش کنی تو دلت بگی دوست دارم❤

 




سربزنی خوشحال میشم
شهرک دخترانhttp://urbsgirls.blogfa.com /
کلبه کوچک کودکان سرطانی دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://ilove1320.blogfa.com
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sherziba.loxblog.comנڵכ ּۅݜتﮧ ﮧاے נڵ
پاسخ
 سپاس شده توسط "تنها"
#6
برم جالت بکشم..
عاشق زندگی
والبته
.
.
.
U.KISSHeart
پاسخ
آگهی
#7
تکراریییی
پاسخ
#8
ااااااااه Big Grin
پاسخ
#9
خخخخخخخخخخخخخ.چه باحالBig Grin
داستان کوتاه لباستو در بیار الان میام 1
پاسخ
#10
Big GrinBig GrinHuh
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  5 تا از خفن ترین فیلم هایی که تا الان تو عمرتون دیدین
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان