امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان.دوســــــه تا شیطوناآآ خهلی باحاله!!هیجانی عاشقانه خیلی خوشمله .. بیا بخون

#41
نگار:
من:اروین مطمئنی حالت خوبه?مثلا چجوری میخوای تاوان بگیری?
لبخندی زد و گفت :اینجوری
سرشو جلو آورد و لبهامو طولانی بوسید!
با اینکه خودم بهش گفته بودم تو نامزدیمون نباید باهم هيچ رابطه ای برقرار کنیم حتی بوسه اما ناخودآگاه هيچ اعتراضی یا تقلایی نکردم
سرشو عقب کشید و زبونشو رو لبهاش کشید و گفت:امممم چه تاوان شیرینی بود !
به بازوش مشتی کوبیدمو گفتم:بار اخرت بودها .
با شیطنت بیشتر روم خم شد و گفت:عزیزم شما بگو آش به همین خیالم باش .من تازه مزه این تاوان ها رفته زیر دندونم حالا حالا هم بیخیالش نمیشم
من :تو اینکارو بکن ببین من چیکار میکنم
اروین که انگار از این بحث لذت میبردلبخند کجی زد گفت:آخی کوچولوی من اخه میخوای چیکار کنی?
واقعاهم میخواستم چیکار کنم????
من دربرابر اروین مثل فیل و فنجون بودم
با لج گفتم :تو بکن من نشونت میدم!
یه ابروشو بالا انداخت و نا غافل سرشو جلو آورد و دوباره لبامو بوسید!
میدونم چیکارت کنم!
یه گاز محکم از لب پایینش گرفتم:-))
البته بگما اروینم نامردی نکرد و چنان گازی از لبم گرفت که جیغی کشیدم که بین لب هامون خفه شد !
سرشو برد عقب وبا همون لبخندش گفت:آخی خانومم !دردت گرفت? ببخشید
من:ای کوفت ای مرض ای ایشالله پاهات افلیج شه من بهت بخندم!
اروین:خانوم گلم باید یادآوری کنم که به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد یک.دوما من هروقت که بخوام از شما که نامزدمنی و وظیفته تاوان میگیرم اینم دو .سوما بابا منم دل دارم! اصلا ببینم تو مطمئنی خواهر نفسی ?نفس به راحتی به ایدین اجازه میده ببوستش یا بدون هيچ اصراری هم راضی شد ایدین بیاد تو اتاقش بخوابه اما من چی??
یاد اون روز افتادم که اروین گیر داد که تو نامزد منی و این حرفا و باید پیش من بخوابی
اما خب من قبول نکردم و در اتاقمو قفل کردم که اروین تهدید کرد اون بخشی از پایان نامه ام که به عهده اشه رو انجام نمیده .اولا فکر میکردم الکی میگه اما وقتی دیدم نه این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نیست یه جورایی راضی شدم چون پایان نامه ام خیلی مهم بود و منم کلی بابتش زحمت کشیده بودم و بخش اصلیش به عهده ی اروین بود و اگر انجام نمیشد تحقیق بی محتوا میشد در توان خودمم نبود که اون قسمتو انجام بدم.پس تقریبا قبول کردم البته ه دلیله دیگه ای هم که قبول کردم این بود که اروین رو خیلی دوست داشتم وبالاخره مرد زندگیم بود ، محرمم بود هيچ اشکالی نداشت که باهاش باشم .اما من از اون شبی که گذاشتم اروین پیشم بخوابه شرط کردم که نباید منو ببوسه یا .....
خداییش دلم براش سوخت
اون یه مرد بود
تا حالا هم هر چی خودشو کنترل کرده بود خیلی بود
ولی بازم دلیل نمیشد به همین زودی وسادگی کوتاه بیام
وایساد ببینم این از کجا میدونه نفس راحت میزاره ایدین ببوستش
مشکوک گفتم: تو از کجا میدونی نفس میزاره ایدین ببوستش?
چشماش برقی زد و گفت:خودم دیدم!
چشمام گشاد شد :چی ?خودت دیدی
سرشو تکون داد و گفت :بله تازه نه یه بار بلکه سه بار
یعنی خاک بر سرت نفس.
چقدر تو بی جنبه ای اخه دختر!!!
من:گیرم که حالا دیده باشی اما قرار ما یه چیزها دیگه بود و همونم میمونه.زندگی خصوصی مردم به ما ربطی نداره .حالا هم از رو من پاشو
احساس کردم ناراحت شد
اروم خودشو از روم کنار کشید و با لحنی سرد گفت:باشه .حالا که تو اینجور میخوای باشه .حالا هم پاشو بریم پیش نگین و آرمین !
از جاش پاشد و رفت بیرون
اه من نمیخواستم اینجور شه !
وجدان:نگار کارت درست نبود
چرا?مگه من چیکار کردم
وجدان:بابا بالاخره اونم یه مرده یه احتیاجاتی داره .کی بهتر از تو ? تو زنشی محرمشی .نگار میدونی چقدر زن و شوهر سر همین قضیه طلاق گرفتن?
با ترس گفتم:اما من نمیخوام از آروین جدا شم من دوسش دارم
وجدان:پس اگه واقعا دوسش دآری چرا باهاش همراهی نمیکنی?چرا قبولش نمیکنی?
راست میگفت
من کارم اشتباه بود
این شرط از بن و ریشه غلط بود
ای خدا!!!
ولی معلومه قضیه از این چیزا خیلی جدی تره
اخه ارمین و ایدین میگفتن کمتر پیش میاد آروین ناراحت بشه مگر اینکه قضیه خیلی جدی باشه
باید هر جور شده از دلش در بیارم!
اینکارو گذاشتم موقعی که دوتایی تنها شدیم
خدایا کمکم کن !
دلم نمیخواد عشقم از دستم ناراحت باشه
من اشتباه کردم




ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ارمین:
در رو باز کردم ورفتم بیرون
در و نیمه باز گذاشتم
الکی خمیازه کشیدم و رو به اروین با صدای گرفتهگفتم:بله?
یادم باشه برم تست بازیگری بدم:-))
اروین:امروز نمیخوای بری شرکت?
من:چرا میرم
اروین به ساعت مچیش نگاه کردو گفت:خب داره دیرت میشه ها!
اخمامو تو هم کشیدمو گفتم :مگه ساعت چنده?
بی خیال دستاشو تو جیب شلوارش کرد وگفت:یه ربع به هشت
وایییی دیرم شده!
کلافه دستی به صورتم کشیدمو رو به اروین گفتم :باشه ممنون که بیدارم کردی الان میام پایین
و رفتم تو اتاق و در بستم
هوففف به خیر گذشت
اروم صدا زدم:نگین?نگین?
از زیر تخت اومد بیرون و گفت:چی شده ?
من:دیرمون شده .بدو برو اتاقت حاضر شو
نگین:مگه ساعت چنده?
من:یه ربع به هشت
متعجب گفت:نه یعنی فقط یه ربع فرصت دارم آماده شم?
جدی نگاهش کردمو گفتم:نه.فقط پنج دقیقه
چشماشو درشت کردو گفت:دیوونه شدی?فقط پنج دقیقه?
چشمامو ریز کردمو دهنمو از تو گاز گرفتم و گفتم :همین پنج دقیقه هم زیاده. در ضمن شما حق آرایش کردن نداری ،یه لباس پوشیدنم که بیشتر از پنج دقیقه وقت نمیبره
خواستم برم دستشویی که یه چیزی یادم افتاد ،برگشتم سمتشو گفتم :ضمناً مانتوت باید تا زانوت باشه واگر خدایی ناکرده کوتاه تر باشه (با لحنی تهدید گونه و چشمایی جدی گفتم) هر بلایی سرت اومد با خودته!!!
و رفتم داخل دستشویی
رو به اینه لبخندی زدم
ای ول ارمین !!
گربه رو دم حجله کشتی

اما....
با گنگی به تصویر خودم تو اینه نگاه کردم
اما دلیل اینکه دوست ندارم بیرون آرایش کنه یا مانتو کوتاه بپوشه چیه?

*******************

نگین:
ای مرگ !!!
اداشو در اوردم:اگه مانتوت کوتاه تر باشه من میدونمو تو
برو بابا !
اه اه پسره ی گند اخلاق !
اصلا دلم میخواد دکلته بپوشم بیام شرکت به تو چه
نشونت میدم!
حرصی به سمت در اتاق رفتم و درو باز کردم
باید حواسم جمع میبود تا کسی چیزی نفهمه
داشتم اروم از راهرو رد میشدم که نگار پرید جلوم
وای قلبم!!
حرصی گفتم:عزیزم مشکل داری?
نگار :مشکلو شما داری خوشگله .راستی کجا بودی?اومدم بیدارت کنم ، تو اتاقت نبودی
ناخودآگاه هل کردم:من?
نگار مشکوک نگام کرد و گفت:آره دیگه
ای ولی الانه که بفهمه
حالا چی بگم?
آها فهمیدم!!!

نگین:
من:میدونی دیشب خیلی حالم بد بود خوابم نمیبرد برای همین رفتم باشگاه تا کمی ورزش کنم تا خسته شم و بخوابم .نمی دونم چی شد که اونجا خوابم برد .
ایول دروغ نگین!!!!
چی ساختی
نگار کمی مشکوک نگام کرد و گفت:حالا برو زودتر آماده شو که دیرت شده
اخ اخ راست میگه
من:باش پس من رفتم
رفتم تو اتاقم و در بستم و بهش تکیه دادم
اخیش خطر از بیخ گوشم گذشتا
وقت نداشتم آرایش کنم وگرنه جوری آرایش میکردم که دهن ارمین بسته شه
البته میتونم لوازم آرایشمو ببرم تو شرکت آرایش کنم
آره اینکارو میکنم
پسره ی پرو به من دستور میده
به سمت کمدم رفتم
وقت نداشتم آرایش کنم اما می تونستم مانتو کوتاه بپوشم که
اما اگه ارمین الان ببینه میگه باید عوض کنی
پس مجبورم دوتا مانتو بپوشم و تو شرکت مانتو کوتاه رو بپوشم
آره همینه
مانتو کوتاه قرمزمو در آوردم
باید اسمشو میذاشتن لباس نه مانتو
خیلی کوتاه بود فکر کنم تا زیر باسنم نرسه
چه کنم که میخوام با ارمین لج کنم وگرنه عمرا همچین مانتویی بپوشم
مانتو رو پوشیدم و یک مانتوی نخی مشکی هم روش پوشیدم که تا زانوم بود
سریع مقنعه ام رو پوشیدم و ساق مشکی قرمزمو پوشیدم
و شالم قرمزم و به همراه لوازم آرایشم گذاشتم تو کیفم
اخ اخ لنزمو یادم رفت!
میدونم چیکار کنم
خودمم میدونستم کارم درست نیست اما وقتی رو دنده لج بیوفتم بلند شدنم کار خداست

**************************

***
وقتی رسیدیم به شرکت سریع سوار آسانسور شدم و بی توجه به ارمین دکمه ی طبقه سه رو فشار دادم
وقتی وارد شرکت شدم سریع رفتم تو اتاقم تا عملیاتو اجرا کنم
اوففف نفسم گرفت اینقدر عجله کردم
یکمی نشستم روی صندلی تا نفسم بالا بیاد بعد دست به کار شم !
دستمو به سمت کیفم دراز کردم تا لوازم آرایشم در بیارم که تقه ای به در خورد
مثل این بچه ها که انگار کار بدی کردن هول شدم !
سعی کردم به خودم بیام و اجازه ورود دادم
منشی ارمین بود
ایشش دختره ی چندش دماغ عملی!!
با صدای تو دماغیش گفت:خانوم فرهمند آقای ناصری کارتون دارن
میدونستم نقشه های اون برج رو که پریروز بهم داده بود میخواست
من:باشه تو برو من خودم میام
پشت چشمی نازک کرد و رفت
الهی قربونم بری دختره ی عملی با اون صدات که از صدای غازم زشت تره!
عهه نگین بچه زدن نداره
سریع کیف لوازم آرایشم و با اینه ی کوچیکم در آوردم
اول از همه کرم برنزمو در اوردمو روی صورتم و گردنم و دستم زدم بعدش با خط لب سفید کمی بالای لبمو خط کشیدم که لبم برجسته تر به نظر بیاد و بعد رژ قرمزمو در اوردمو به لبهام مالیدم
یه خط چشم کلفتم بالای پلکم و تو چشمم کشیدم همراه با سایه مشکی
کمی هم رژگونه قهوه ای زدم
اوففف تا حالا هيچ وقت اینقد آرایش نکرده بودم
همیشه یه برق لب میزدم با یکمی ریمل
همین !
ولی الان.....
فقط مونده بود ریمل و لنز
اول لنز سبزمو از جاش در اوردمو با دقت تو چشمام گذاشتم
بعدم تا تونستم ریمل به چشمام زدم
به خودم تو اینه نگاه کردم
خوشگل شده بودم اما به نظر خودم داشتم زیاد از حد پیاز داغشو زیاد میکنم
صدایی از درونم گفت:نگین بیخیال بعد که از اتاق ارمین اومدی پاک میکنی ارایشو
آره بعدش میام پاکش میکنم
فقط میخوام یکم به این ارمین نشون بدم من دستوراشو اجرا نمیکنم
مانتو مشکیم و مقنعه ام رو در اوردم وگذاشتم تو کیفم
شال مشکی قرمزمو شل انداختم
یه ناگه به خودم کردم
وای خدای من چقد شبیه دخترای خراب شدم
خاک بر سرت نگین !!
به کل پشیمون شده بودم از این کارم
میخوام لجبازی کنم نمی خوام خودمو به نمایش بزارم که ....
برو عوضش کن دختر خوب!
تا خواستم مانتو مشکی رو از تو کیفم در بیارم
در با صدای تقی باز شد
مبهوت به سمت در برگشتم
هیچکی حق نداشت بدون در زدن وارد اتاق کسی بشه
با تعجب به....نگاه کردم و گفتم
من:تو اینجا چیکار میکنی?

..........................................


فس:
تا ارمین و نگین از خونه خارج شدن رو به اروین که از صبح تا حالا یه جوری شده بود کردمو گفتم :سریع بگو ببینم چی شد?چی گفتن?
بی حوصله جوابم رو داد که اتفاق خاصی نیوفتاده
و بعد رو به نگار کرد و با لحنی که تا حالا ازش ندیده بودم ،گفت:نگار من جایی کار دارم تو خودت بیا دانشگاه
و بدون اینکه به نگار مهلت اعتراض بده از جاش بلند شدو رفت
رو به نگار گفتم:این چش بود?
با ناراحتی گفت:نمیدونم
و از پشت میز صبحونه بلند شد و رفت طبقه بالا تا آماده شه برای دانشگاهش
رو به ایدین کردمو گفتم:به نظرت این دوتا مشکوک نمیزدن?
ایدین لبخندی بهم زد و گفت:خانومم هر اتفاقیم افتاده باشه بین خودشون دوتاست بهتره ما دخالت نکنیم .راستی شما چیزی خوندی برا امتحان?من ارفاق نمی کنما
با یاد اینکه امتحانای ترم شروع شده و پس فردا امتحان ریاضی دارم به کل از فکر نگار و اروین اومدم بیرون
ای وای لای کتابم باز نکردم
با التماس گفت: وای ایدین تو رو خدا کمکم کن
ایدین لبخندشو پر رنگ کردو گفت:اول شما اون کره رو به من بده بعدشم عزیزم نمیشه حق بقیه ضایع میشه !
کره رو بهش دادم
البته شوت کردم !
پسره ی..... !
نوبت که به ما میرسه میشه استاد اخلاق !
با عجز و ناله گفتم:ایدین توروخدا.
با لحن خودم گفت:نفس تو رو خدا.
مسخره ادای منو در میاره.
من:خیلی بدی
لبخندش که کم رنگ شده بود رو دوباره پر رنگ کرد و گفت :برعکس تو خیلی خوبی خانومم
با اینکه کارخونه قند آب کنی تو دلم راه افتاده بود.ولی گفتم: سعی نکن با این حرفا خرم کنی تو باید کمکم کنی !
در حالی که کره رو روی نون میمالید نگاهی بهم کرد و گفت :عزیزم من چقد به شما بگم که هيچ بایدی وجود نداره برای من?
اه پسره ی مغرور
دست به تهدید برداشتم و تهدید گونه بهش گفتم :ببین کاری نکن ....
دستشو آورد بالا و گفت:تهدید نکن که میدونم نمیتونی انجام بدیش و روش پایدار باشی
چشمام از خشم برقی زد و گفتم:من نمی تونم??
دستاشو رو سینش قلاب کردو گفت:یادت نمیاد ?چقد تا حالا تهدیدم کردی?اما دیدی که فایده نداشت .خودت زیرش میزدی .
خواستم جوابشو بدم که موبایلم زنگ خورد
از روی میز برش داشتمو یه نگاه به صفحه ی گوشی کردم
شماره اش نیوفتاده بود
مگه همچین چیزی میشه?
با تردید نگاهی به ایدین کردم و جواب دادم

من:بله??
:خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه میخوای زنده بهت برسه گرنه جنازه اش رو تحویل میگیری

..................................

نگین:
چند ساعت بعد :
چسب رو از رو دهنم کشید
روی صندلی توی اتاق نیمه تاریک با دست و پاهای بسته بودم
با نفرت تو چشماش نگاه کردم و گفتم:از جون من چی میخوای ?
تو چشمام زل زد و گفت:جونتو
با اطمینان گفتم:مطمئن باش ارمین و بقیه منو پیدا میکنن
پوزخندی زد و رفت پشت سرمو و موهامو چنگ زد و گفت:عزیزم منو خیلی دست کم گرفتی?به نظرت ارمین با مرگ برادر عزیزش و غیبت ناگهانی زن برادرش متوجه غیبت تو هم میشه ?
با شنیدن حرفش چشمام گرد شد
یعنی یا اروین یا ایدین....
نه خدای من
یعنی یا نگار یا نفس .....
یا ابوالفضل
اون داره دورغ میگه !!
من:داری دروغ میگی
سرشو آورد زیر گوشم و گفت:شک نکن که اینکارو کردم
سرمو کج کردمو به چشماش نگاه کردم
فوق العاده جذاب و خوشگل بود اما در اون لحظه زشت ترین چهره شده بود برام
من:اگه بلایی سر یکیشون بیاری من میدونمو تو !!
اومد روبروم و انگشت اشاره اش رو گذاشت رو لبم و لبخند کجی زد و گفت :آ آ عزیزم تو از وضعیت خودت مطمئن شو بعد تهدید کن
من:خیلی پستی!!
با همون لبخند ، چشماشو بدجنس کرد و گفت:بزار اون موقعی که زیر دست و پامی این حرفو بزنی!
با خشم نگاهش کردم و تو صورتش تف کردم
من:هيچ غلطی نمی تونی بکنی
با خشم موهامو کشید و گفت:یا اروم میشی گربه ی وحشی یا کارمو از همین الان شروع میکنم
پوزخندی زدمو گفتم:بچه میترسونی?تو احمق تر از این حرفایی

*****************************

نفس:
چند ساعت قبل:
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:شما?
:جلوی ایدین تابلو نکن.به یه بهونه ای ازش دور شو !
این از کجا ایدین رو میشناسه?
از کجا میدونه ایدین پیش من نشسته ?
با تردید به ایدین که مشکوک منو نگاه میکرد نگاه کردمو سعی کردم لبخند بزنم
من:عهه مهری جون تویی?خوبی عزیزم?
:افرین کارتو خوب بلدی .حالا ازش دور شو
باترس و تعجب گفتم:آره عزیزم ....وای ازدواج کردی?
دوباره نگاهی به ایدین کردم که انگار خیالش راحت شده بود و داشت ادامه صبحونه اش رو میخورد
از روی صندلی پاشدمو کمی ازش فاصله گرفتم
:بیشتر فاصله بگیر
نفسم تو سینه حبس شد
این مرد هرکی بود منو میدید
تو این خونه بود !!!
از اشپزخونه اومدم بیرون
که صدایی از اشپزخونه اومد خواستم به سمت اشپزخونه برم که ببینم صدای چی بود که دستمالی رو دهنم قرار گرفت
کمی تقلا کردم اما فایده نداشت
سعی کردم نفس نکشم ولی نفس کم اوردم و نفس کشیدم که چشمام روی هم افتاد و دیگر هيچ.........
........
 سپاس شده توسط دیانا18 ، پری خانم ، sheytunak ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، خخخخ ، ‌ss 501 ، ماهان ع ، نفسممممممم ، هانیه مستدام ، Par_122
آگهی
#42
ممنون خواهش میکنم زودتر بزار.
گفتم خدایا سوالی دارم؟گفت به پرس
گفتم چراهر موقع که من خوشحالم همه با من میخندند. ولی هر فقط که ناراحتم کسی با من 
نمیگرید 
گفت خنده را برای جمع آوری دوست وغم را برای انتخاب دوست آفریدم 
بس به سلامتی. هر چی دوسته خوبه
 سپاس شده توسط Archangelg!le ، saba 3 ، خخخخ ، هانیه مستدام
#43
ســــلـــــآم
اســـــــــپمـ ندـین!وگرنعـ پستـ بسته میشعــــ


ارمین :
اخ سرم!!!
سرمو از روی میز برداشتم که صدای ترق ترق گردنم بلند شد .

اخ!!!
من کی خوابم برد?
صدایی از بالا سرم اومد
:چه عجب بیدار شدی!!
با تعجب به سانیار که بالا سرم وایساده بود نگاه کردم
این اینجا چیکار میکنه?
نگاهی به اطرافم کردم
اینجا که اداره است !
اما تا جایی که یادم میاد من تو شرکت بودم!
رو به سانیار گفتم :من اینجا چیکار میکنم?
با تعجب نگام کرد و گفت:یعنی هیچی یادت نیس?
نگاهش کردمو و گفتم:فقط تا جایی یادمه که وارد اتاقم شدم
:و بعدش?
کمی فکر کردم
اما هیچی یادم نیومد
من:هیچی یادم نمیاد
دستشو رو سرم گذاشت که به شدت درد گرفت
اخمامو تو هم کشیدم
گفت:یعنی یادت نیست کی زد تو سرت?
کسی زد تو سرم???
نه هیچی یادم نمیاد
سرمو به نماز نفی بالا انداختم
اینجا چه خبره?
چرا من اینجام?!?
با اخم شدید رو به سانیار گفتم:بیا بشین ببینم!!
حق به جانب نشست روی صندلی روبه روم و دستاشو رو سینه اش قفل کرد
گفت:بفرمایید سرگرد.
گفتم:بگو ببینم چه اتفاقی افتاده?چرا من اینجام ?
کلافه دستشو تو موهاش کشید و گفت:چقد منو سرهنگ بهت بهت بزار محافظ بزاریم دم شرکت اما مگه قبول میکردی?هی میگفتی خودم هستم ،خودم هستم .بفرما اینم نتیجه ی خودم هستمات.
با حرفاش داشت مثل دریل رو مخم کار میکرد.
عصبی کوبیدم رو میزو گفتم:دِ بهت میگم بگو چی شده?
سانیار:میدونی خب....منشیت نفوذی بوده و ....
با تردید نگاهی بهم کردو گفت:نگین ناپدید شده
چی ??
با تکه تکه حرف زدنش کلافه ام میکرد و عصبانیتم رو به اوج میرسوند
باعصبانیت غرید:درست توضیح میدی یا یه بلایی سرت بیارم که مثل آدم حرف بزنی?
خواست حرفی بزنه که در اتاق زده شد !
مهدی پور بود!
یه مرد میانسال و جدی و البته کمی ترسو!
ادای احترام کرد و رو به سانیار گفت:قربان اگه میشه یه لحظه بیاین .مطلب مهمی هست
چه مطلبیه که من نباید بدونم?
با جدیت نگاهش کردمو گفتم:همینجا بگو .
با تعلل نگاهی به سانیار کرد
که سانیار گفت:اشکالی نداره بگو!
ستوان:متاسفانه خونه ی سرگرد ناصری مورد حمله قرار گرفته و...

وای!
با خیز روی صندلی نشستم و با عصبانیت گفتم:همچین چیزی چجور ممکنه?
سانیار دستمو گرفت و اشاره کرد اروم باشم و رو به ستوان اشاره کرد ادامه بده
ستوان :متاسفانه خانوم نفس فرهمند هم دزدیده شدن
عصبانی نگاهش کردمو گفتم:پس اون محافظای لعنتی اونجا چه غلطی میکردن?
با ترس از صدای بلندم گفت:راستش اونا سر پستشون نبودن و بعد از سه ساعت بیهوش اطراف کرج پیدا شدن
عصبی بودم
خیلی عصبی
اگه این عصبانیت رو خالی نمیکردم قطعا کار دست خودم میدادم!
با عصبانیت از جام بلند شدمو گلدونی رو که روی میز رو برداشتم و محکم کوبیدم توی دیوار
من:لعنتی .اون خونه ی خراب شده اون همه دوربین داشت .اون همه دزدگیر داشت .پس این لامصبا چی شدن?
با ترس گفت:قربان یه نفر به کامپیوترا و دوربین و دزدگیر ها نفوذ کرده و همه رو غیر فعال کرده
داد زدم:لعنتی لعنتی لعنتییییی
رو به ستوان با داد گفتم:برو بیرون!!!
ستوان با ترس رفت بیرون
سانیاراز جاش بلند شد و روبروم وایساد :هی پسر چته?اون بنده خدا چه گناهی کرده?
بی اهمیت دستشو که روی شونه ام گذاشته بود رو کنار زدم و روی صندلی نشستم
تلفن روی میز زنگ خورد که سانیار برش داشت و مشغول صحبت شد
یعنی کار کی بودش?
کی دوربین ها رو Hک کرده?
سر نگار و اروین و ایدین چه بلایی اومده?
چجور به این راحتی تو خونه من نفوذ کردن?
چرا هم نفس رو دزدیدن و هم نگین رو ?
یعنی سالاری.....
سالاری کیه??
صدتا سوال تو ذهنم بود اما همه بدون جواب!!!
این بی جوابی داشت دیوونه ام میکرد!!!
باید از سانیار بپرسم
شاید اون بتونه کمی از این سردرگمی درم بیاره !
سانیار بعد یه مدت گوشی رو گذاشت و نفس عمیقی کشید
اینقد تو افکارم غرق بودم که متوجه مکالمه اش نشدم

من:سانیار?
سرشو آورد بالا وگفت:بله?
من :بگو چی شده
نگاهی به چشمای کلافه ام کرد وگفت:چی میخوای بدونی?
فکری کردم
قبل از هرچیز باید تکلیف نگارو بچه ها معلوم میشد
رو بهش گفتم:نگار و اروین و ایدین کجان?
نگاهی بهم کردوبا کمی تردید گفت;وقتی خواستن نفس رو بدزدن ایدین روبیهوش کردن البته الان بهوشه و بچه ها دارن ازش سوال مبپرسن شاید سر نخی گیر بیاریم .کمی مکث کرد و بعد گفت :نگارم تو بیمارستانه
با گفتن بیمارستان نگامو که به میز دوخته بود سریع بالا اوردم و تو چشماش نگاه کردم
من:بیمارستان?بیمارستان برای چی?
..............
 سپاس شده توسط فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، saba 3 ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، هانیه مستدام ، Par_122
#44
نگ[sup]ین:
چونمو تو دستش گرفت محکم فشار داد و گفت :از همین سرسختیت خوشم میاد
پوزخندمو غلیظ کردمو گفتم:ماشالله دل شما که گاراژه هر دقیقه یکی میاد توش و میره و هرکی هرکیه دیگه
اصلا انگار نه انگار که حرفمو شنید
نگاهش روی لبام بود
بلایی که با رژ قرمز و خط لب خیلی وسوسه انگیز بود
ای خاک برسرت نگین
روی لبام دستی کشیدو گفت:نه مثل اینکه خودتم بدت نمیاد یه کامی از این لبات گرفته شه
اگه دستام باز بود گردنشو میشکوندم
پسره ی هیز عوضی!!!
جسور تو چشماش زل زدمو گفتم:نچ چرا بدم بیاد?اصلا هم بدم نمیاد! (با حرفم چشماش برقی زد .هه صبر کن الان از عرش میارمت رو فرش)فقط لب گرفتن از من لیاقت میخواد که(یه نگاه به سرتاپاش کردم و گفتم)بعید میدونم اصلا همچین چیزی تو وجود تو باشه
من تو سن کم هم مادر شدم هم پدر
هم برادر
هم عمو
هم دایی
و هم ...
تا نفس و نگار سختی نکشن
اما من سختی کشیدم و محکم شدم
سنگ شدم
قوی شدم مثل یک مرد
جسور شدم مثل یک مرد
اصلا چرا مرد ?
چرا مرد رو برای خودم به کار ببرم???
من مثل یه شیرزن قوی شدم
ولی یه حسی بهم میگفت که پام یه جا لغزید
دلم که باید سنگ میبود آب شد
دلم یکی رو میخواد اما.....

یعنی....
بهزادعصبی بود اما نمی دونم چرا این عصبانیتش رو کنترل میکرد و همین برای من ترسناک بود و البته یه نوع زنگ خطر چون بهزاد آدمی نبود که بی دلیل کاری رو بکنه
بهزاد :هی هی دختر جون مثل اینکه خیلی دوست داری لیاقت واقعی رو نشونت بدم!
و نزدیکم شد
چشمامو الکی گرد کردمو گفتم:وا مگه اصلا میشناسیش?سرمو به سختی اوردم جلو و زمزمه کردم:بعید میدونم حیوونام لیاقت حالیشون بشه
کار خودمو کردم عصبانیتش به اوج رسید .محکم یه سیلی بهم زد و داد زد :خفه شو هرزه ی اشغال .
سرم به سمت چپ متمایل شده بود که با این حرفش به سمتش برگشتمو با جسارت گفتم:هرزه اون مادرته که همچین بچه ی نحسی زاییده که طالعش از همون اول بد بود پسره ی خیابونی
............................ [/sup]


نفس:
ایش چقد جام تنگه!!
حتما باز این آیدین مثل میمون درختی ازم اویزون شده
ایش پسره ی ....!!!!!
عصبی چشمامو باز کردم
اوه اوه چقد نور زیاده
مسؤولین رسیدگی کنن ، بابا کور شدم!
چشمامو جمع کردم و خواستم دستمو جلوی چشمام بگیرم که دیدم نمی تونم تکونش بدم
وای نکنه قطع نخاع شدم?
نه بابا پاهامو حس میکنم
چرا دستام بسته است?
اصلا کی وچرا من رو صندلی خوابم برده??
چرا هيچی یادم نمیاد?
چرا هوا اینقدر گرمه?
چرا اینجا اینجوریه?
چرا من دوست دارم شیش تا بچه داشته باشم?
چرا اینقد حقوق زنان اینقد ضایع میشه?
چرا سازمان ملل سر درش نوشته بنی آدم اعضای یکدیگرند اما معلوم نکرده من جیگر کیم?
چرا من لواشک دوست دارم?
چرا به نظرم ایدین شبیه گوریله?
وجدان:نفس جون

جونم?
وجدان:میگما حالت خوبه???
آره خوشگلم تو خوبی?
وجدان با تاسف :از همون اولم میدونستم که یه تختت کمه
اه از اولم نباید جوابتو درست میدادم .برو بابا.
چشمام به نور عادت کرده بود
دور و اطراف رو دید زدم
اینجا دیگه کجاست?
فکر نکنم خونه ایدین اینا همچین اتاقی داشته باشه
وایسا ببینم
دستو پامو که بستن
اینجام که نامعلومه
هیچیم یادم نمیاد
فکر کنم روبوده شدم!!!
آخ جون یعنی واقعا منو دزدیدن????
وجدان:دیدی یه تختت کمه!
میگم برو خونتون.اینقد مزاحم وقت گرانبهای من نشو
وجدان:من مراحمم .در ضمن عشقم نمیکشه برم.مشکلیه?
خیلی پرویی!!
وجدان:اینو میدونستم یه چیز جدید بگو
برو بابا حوصله ندارم
وجدان:آخی حوصله نداری?برم برات بخرم?
بفرما مردم وجدان دارن منم وجدان دارم!
وجدان:هی دختر دیگه داره بهم بر میخوره
خوب بخوره.به سلامتی و دل خوش.
وجدان:اصلا من رفتم .تو هم بپوس.بمیر.زنده به گور شو.خداحافظ!
اخیش رفت!
چقدر کنه است
وای ننه یعنی واقعا منو دزدیدن?
چه باحال!!
وای فکر کن ایدین بیاد دنبال من ومثل یه سوپر من منو از دست این آدمهای خبیث نجات بده
ایول چه رویایی !
من رویایی دوست دارم(با لهجه پاتریک در باب اسفنجی)
دوباره نگاهی به دور و ورم کردم
یه اتاق ساده که دیوارش سفید بود
من تقریبا وسط اتاقم بود
روبروم در بود که بالاش یه دوربین نصب بود .کاش دستام باز بود برا دوربینه دست تکون میدادم .!!
پشتمو فکر کنم دیوار بود
طرف راستم یه کمد و طرف چپم یه پنجره که یه پرده ی کلفت جلوش رو پوشونده بود
و یه لوستر پور نور که بالا سرم بود و دیگر هیچ
دریغ از یه فرشی یا چیز دیگه ای
اه حوصله ام سر رفت
بزار این گروگانگیر محترم رو صدا بزنم !
من:هوییییی آقای گروگانگیر!!
اواااا اینجا صدا اکو میشه !!!
من عاشق اکوی صدام
بزار یه شعر بخونم این گروگانگیرم بفهمه من چقدر صدام قشنگه !
من:یوهووو.ننه ننه ننه ننه یه پسری عاشق منه.اسم پسره هوشنگه دل من واسش میشنگه.ننه ننه ننه ننه صبحا که میرم به مدرسه کیفمو واسم میاره سربه سرم میزاره.ننه ننه ننه ننه چرا شوهرم نمیدی مگه از....
تا خواستم ادامه اش رو بخونم در باز شد و یه یارو مثل تخم مرغ نشسته پرید وسط خوانندگیم
نگاهی با غضب به فردی که اومده بود تو کردم
صبر کن ببینم این چه قدر آشناست!
من:آقا یه سوال
با صدای جدی گفت:بپرس
با نیش باز گفتم:من شما رو قبلا کجا دیدم?
پوزخندی زد و گفت:به زودی متوجه میشی!
یکمی فکر کردم
بدون مسخره بازی و شوخی
چرا اینجام???
چرا ??
دلیلش چیه?
نفس مختو به کار بنداز
یه تصاویر تاری از جلوی چشمام رد شد
صبح
بی حوصلگی اروین
جواب سربالا های نگار
تماس عجیب و غریب
تهدید به مرگ
فاصله از ایدین
بیرون اومدن از اشپزخونه
شنیدن صدا از اشپزخونه و.....
یعنی...........................
 سپاس شده توسط پری خانم ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، saba 3 ، خخخخ ، الوالو ، ماهان ع ، نفسممممممم ، هانیه مستدام ، Par_122
#45
ارمین:
سانیار نگاهی بهم کرد وگفت: راستش اروین....
پریدم وسط حرفشو گفتم: اروین چی؟
سرشو پایین انداختو گفت: تصادف کرده.البته تصادف کاملا از عمد بوده!
گیج گفتم: یعنی چی؟
سرشو اورد بالا و نگاهی به چشمام کرد و دورباره سرشو انداخت پایین وگفت ما دقیقا کسی که نفس و نگین رو دزدیده با کسی که به اروین صدمه رسونده یکیه یا ن. اما میدونم تصادف کاملا عمدی بوده
 
عصبی اخمامو تو هم کشیدمو گفتم:یعنی میخواستن اروین رو بکشن؟

سانیار : آره امـآ خوشبختانه به هدفشون نرسیدن

چنگی تو موهام زدم
 هضم این همه اتفاق تو ی روز خیلی سخت بود برام

کلافه گفتم: الان حالش چطوره؟

سرشو اورد بالا و گفت: متاسفانه تو کماست.
 
من: واییییی
از جاش بلند شد و به طرف تلفن رفتو

چشمامو بستم و روی هم فشار دادم و سرمو تو دستم گرفتم!
 
از جام بلند شدم که سانیار گوشی به دست برگشت سمتمو گفت  : کجا میری؟

کلافه زمزمه کردم: میرم ابی به دست و صورتم بزنم

و از اتاق زدم بیرون.
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××

نگاهی به سانیار که مشغول با تلفن بود کردم
با کی حرف میزنه؟
سانیار نگاهی بهم انداخت و گرفت: بله  اینجاست . چشم قربان. بله نگران نباشید. بااجازه
وتلفن رو قطع کرد
سانیار سرهنگ بو....
مکالکه اش رو قطع کرد
صدای داد وبیداد میومد
با تعجب نگاهی بهم کرد وگفت:صدای کیه؟
ازجام بلند شدم
کی بود که کلانتری رو گذاشته بود رو سرش؟
صدا برام اشنا بود
در اتاق رو باز کردم
صدا از توراهروی اونور میومد
به سمت اون راهرو رفتم
بازوم کشیده شد: کجا میری ارمین؟
مگاهی بهش کردم وبه شدت بازومو از دستش کشیدم و گفتم : میرم ببینم صدای کیه؟
به راهرو که نزدیک شدم صدا برام واضح شد
این که صدی ایدین بود.
داشت با بازپرس شریعنی دعوا میکرد
سریع نزدیکش شدم
اگه مامورا میگرفتنش امشبو باید بازداشگاه میبود
دستمو روی سونش گذاشتم و برش گردوندم
شدم سرگرد ناصری
اخمی غلیط کردمو گفتم: چه خبراه اینجا؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــ
سپآآآس نشع فراموش حرف اضافی خاموش هع×ـ×
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نفسـ:
دقتی رو چهره اش کردم
هر کی بود قبلا دیدیه بودمش
وایسا ببینم اینکه.....
مه
با چشمایی ریز شده رو بهش گفتم: ببینم تو همون استاد نگار نیستی .همون که اون شب باهاش رقصید
لبخندی زد وگفت: نه میبینم حافظه ی خوبی داری!
با عصبانیت نگاهش کردمو گفتم: از جون من چی میخوای!
لبخندشو پر رنگ تر کرد و گفت: خودتو البته اون میکرو یو اس بی رو) usb(
چی؟
چی چی رو؟
اخمی کردمو گفتم: منظور؟
منظور من اون میکرو چی چی بود اما اون یه چیز دیگه گرفت!
خند ه ای کرد وگفت: خواهرتو دوست داشتم امـآ خب لیاقت دوست داشتن منو نداشت به جاش اون پسره ی الوات.....
پریدم وسط حرفشوگفتم: اولا الوات خودتی دوما تو غلط کردی نگارو دوست داشتی سوما کسی لیاقت نداره تویی نه نگار چهارما منظور....
اومد جلو صندلیم و دستاشو دو طرف صندلی گذاشت و صورتشو هم زدیک کرد و گفت: بزار حرفمو بزنم خانومی بعد برام اولا دوما راه بنداز واسه ی من!

خیلی سریع با اولین سپاس میذارم!
 سپاس شده توسط Fatemeh12345 ، kiana.a ، پری خانم ، asalllllllllll khanoomi ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، فازت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ، saba 3 ، عاشقتم فقط ، Berserk ، خخخخ ، ‌ss 501 ، n@jmeh ، الوالو ، ماهان ع ، مهسا 17 ، fatigol2015 ، zoroo123 ، Many830 ، kimia9 ، melisa.rslpr ، fatemeh95 ، li.Dalim. ، مازيار ١٢ ، هانیه مستدام ، شیطون دخمل ، jas000 ، Nafas sam ، kosar1234 ، Par_122
#46
ااااااااااااااااوووووووووووووووووووووه
....
 سپاس شده توسط هانوشا ، Archangelg!le ، مهسا 17 ، هانیه مستدام ، kosar1234
آگهی
#47
وقتی نویسنده داره براتون پست میذاره باید تشکر کنید !
این رفتار درست نیست !
تایپک بسته میشه !!
نویسنده جون ضامن نداده برا شما پست بذاره وقت داشته باشه میذاره !
به علت بی احترامی بسته شُد
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
 سپاس شده توسط هانوشا ، saba 3 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ♥♥fateme ، Archangelg!le ، Many830 ، kimia9 ، مازيار ١٢ ، شیطون دخمل ، Nafas sam ، kosar1234 ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان