امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )

#10
سلاممممممBig Grin
نظر و سپاس یادتون نره!
ببخشید که وختتونو گرفتمBig Grin
==========






جلوی ورودی دو تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .
هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد به اونا نشون داد و گفت 
_اهرام به ثلاثه 
مرد با لبخند چندش اوری به من نگاه کرد 
_ثلاثه به اهرام 

کثافت داشت با چشماش قورتم میداد . سرمو انداختم پایین که همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد به پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یه چیزی بهش بگم ،پاشنه کفشم تو سنگفرش زمین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمین ، هاکان محکم بازومو گرفت 
_یادم باشه بعد از ماموریت اگه جون سالم به در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکی

خون خونمو میخورد باز داشت تحریکم میکرد ،یه نفس عمیق کشیدم 
_مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همین فکرو داشتم . 

دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .
انگار با نگاهش میگفت 
_خودتی ناتاشا؟
_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمیدم به جای کل باید مطیع باشم تا حالتو بگیرم .
داشتیم از کنار عده ای زن و مرد که مشغول صحبت بودند میگذشتیم . 
هاکان _چشماتو باز کن ببین میتونی محوطه گل کاری شده که توش یه مجسمه است پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیا کنار همین استخر منتظر باش تا بیام.
_بله قربان

اروم بازوشو از دستم بیرون کشید 

هاکان _بهت نمیاد این همه مطیع باشی ، 
ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .
بی هیچ حرفی به پشت ساختمون ویلا رفت.

میگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من میخوام ادم باشم مگه میذاره .

ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .
اااناتاشا یه جوری میگی انگار شوهرته. 
اخه من حتی میکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیاد چی.
دوباره به خودم نهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی که کلی ماموریت ضربتی تو ایران میرفت و همه جلوش خم و راست میشدند ؟
نفس عمیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . 
از لابلای زن و مردای مست و مشغول رقص عبور کردم.
اطراف و زیر نظر گرفتم . باید ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .

گارسونی به سمتم اومد واسه رد گم کنی یه گیلاس برداشتم .

اطراف زیر نظر داشتم که چشمم خورد به گوشه سمت چپ ویلا .
سه تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشه ،پیداش کردم . 

بی اختیار گیلاس شراب و دادم بالا تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود 
تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . 
خدا رو شکر پس غیر شراب شربتم میدن اینا یادم باشه باز ازش بخورم . 

از پشت پرچینا اروم و بیصدا رفتم به طرفشون 
،اگه منو میدیدن؟
باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . 
باید ادای این مستا رو در می اوردم.
یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو که خالی بود هی میوردم بالا و وبی رمق به سمتشون رفتم و شروع کردم به اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ...

_مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه 
مرد میخوام یه مرد تا دردمو دوا کنه ....

یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیادی خورده است 
محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد میاید در اغوشمان .
محافظ3_ بیا ،که خوب امده ای . ببریمش به سرداب؟

محافظ 1_ اری فکر خوبی است . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه میاییم . 

مرد به سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم 
_بیا عزیزم ، بیا که خوب امده ای...
بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر 
_من تو رو میخوام ،تو رو میخوام 
محافظ_ من هم تو را میخواهم ، نازنین زیبا 
الان میرسیم .
زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم تا به محوطه ای که هاکان گفته بود رسیدیم . 
وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست میکرد .
مرد به سمت مجسمه بزرگ پری دریایی که وسط یه حوضچه کوچیک بود رفت ،
دست مجسمه رو گرفت و یهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمین نمایان.
محافظ _ بیا زن زیبا بیا ...
الان بهترین موقع بود باید کارشو میساختم .
اما نه شاید بازم محافظ تو زیر زمین باشه .

با همون مسخره بازی تا پایین پله ها رفتیم در بالا سرمون بسته شد .
اونجا یه راهرو درازبود که با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .

باید میفهمیدم کس دیگه ای هم اونجا هست .

_جمعه جوووووونممم
جمعه_جانم زن زیبا
_من فقط تووو رو میییخخخخخخخخواماا ،نکنه منو با کس دیگه اییی قسمت کننننننیااا
جمعه_ نه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم 
تا اینو گفت با یه حرکت گردنشو گرفتم،یه چپ و راست و خلاص باید هیکل نحسشو یه جا قایم میکردم .
زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم به سمت ته راهرو ...
اوه کفشام صدا میداد ،باید درشون میاوردم . 
اروم گذاشتمشون گوشه دیوار .
باز اومدم برم که دیدم با این دامن تنگ نمیتونم لگد پرونی کنم .
از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یه چاک تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . میریم که داشته باشیم عملیات نجات ....

ته راهرو رسیدم که دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ در پیچ جلومه حالا باید چیکار کنم؟ 
یعنی کدومشه؟
داشتم میرفتم سمت دالونا که یکی دستش و
گذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمین 

_اآآخخخ
اومدم با مشت بکوبم تو صورتش که دیدم ای وای هاکانه ....
اون اینجا چی کار میکرد . چطوری اومده بود ؟
تا خواستم بگم تو اینجا چیکار میکنی با یه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.
شکه شدم . 
هاکان _ههییییسسسسسسسسس
دو تا مرد اسلحه به دست از دالون سمت راست اومدن بیرون 
مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم 
مرد دومی_خیالاتی شده ای .
اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.
دومی _اااه میگویم کسی نیست بیا برویم خیلی خسته شده ام.

حرم نفساش به صورتم میخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش که دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش به سینه ام.....
وای داشتم ذوب میشدم ،نفسم به شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یه جوری شده 
تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . 
برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش به سمت لبای قلبه ایش سر خورد 
دلم میخواست نرمی لباشو رو لبام حس کنم .
سرشو اورد نزدیک ،نزدیک و نزدیکتر تا جایی که دیگه لبلش با لبام مماس شده بود .

_با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیار منم اون یکی رو .

با این حرفش انگار یه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...
هاکان _ 1،2،3
سریع پشت سرشون رفتیم و تو یه حرکت به درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشه دیوار 
بی معطلی به سمت دالون رفت .
با صدای اروم رو به من گفت 
_ تو اینجا چی کار میکنی؟ فکر میکردم هنوز داری اون بالا دور خودت میچرخی 
_ اینو من باید از شما بپرسم . 
هاکان _فکر نمیکردم عرضه پیدا کردن اینجا رو داشته باشی

پس بگو منو دنبال نخود سیاه فرستاده بود با حرص گفتم 
_فعلا که دیدید تونستم ...
هاکان _خوب همینجا باش تا من برم داخل دختر رو پیدا کنم .
_ ممنم میام شاید کمک خواستین .
هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.
منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.

خبری نبود اما بازم احتیاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده میشد . 

سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . 
خدای منن چی میدیدم...
چند تا سلول پر بود از دختر همه بچه و نابالغ.
هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ 
یه لحظه فکر کردم با منه .اما نه داشت با میکروفون حرف میزد .
ما دخترا رو پیدا کردیم اما دختر سردار اینجا نیست . دارم میگردم . تا پیداش کردم بهت علامت میدم تا موقعیت 05 و اجرا کنی
من همینطور محو این بچه های بیچاره بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم .

_ من میرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیام.
_ چی ؟ اخه من چطور این همه بچه رو از تو مهمونی رد کنم؟
هاکان عصبی_ گفتم ببرشون تا دم ورودی سرداب منم الان میام.
رفت . منم سریع دست به کار شدم ،
هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ که بالا بودن سر برسن .

رو به دخترا که ترسیده بودند کردم
_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر میگردم .

رفتم سراغ محافظایی که خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم 
_بیاید بیرون ، زود ...

همشونو به صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمیدونم هاکان دختره رو پیدا کرده بود یا نه؟

نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم که یهو در زیر زمین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...
دو تا محافظ پریدن داخل .دخترا جیغ کشیدن و چسبیدند به دیوار . 

یکی از محافظا_این ها اینجا چه میکنند؟
دومی_ نمیدانم 

خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم که اون یکی فهمید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه سینم.
درد بدی تو وجودم پیچید .
محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟

دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنه که کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونه ههام .
مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یه گوشه .
بچه ها همینطور بی وقفه جیغ میزدند . 
تا مرده اومد نزدیکم با یه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... 
کتمو گرفت و کشید با یه حرکت نشستم رو زمینو دستامو به پشت بردم و کت حریررو از تنم در اوردم پیچوندم دور دستش 
با یه لگد محکم زدم تو دستش که اسلحه اش پرت شد یه گوشه . 

و رفتم پشت سرش رو به اون یکی گفتم
_زود اسلحه تو بنداز وگرنه گردنشو خورد میکنم .
فکر کرد الکی میگم فشار محکمی به گردن دوستش اوردم که صداش در اومد . 
محافظ_ نه خواهش میکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .

شنبه_ اما ، اخر...
_ میندازی یا بشکنم ؟
محافظ_ شششنبه

شنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . 
محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...
بچه ها ترسیده گوشه ای از راهرو کز کرده بودند .
_ بچه ها همین جا باشید الان بر میگردم . نترسید ...
راه افتادیم سمت دالونا ...
یهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش که بیهوش افتاد . 
رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یالا ...
از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . تا رفتن تو چفت درو زدم . خیالم راحت شد .
صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا
_کی اونجاست ؟ 

هاکان با لبخندی گوشه لب در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود نمایان شد 
هاکان _منم مافوقت ...
نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . 
_شمایین.
هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو 
نگاهی بهش انداختم تازه متوجه 
دختر تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...
چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش میکردم که باز صدای جیغ دخترا بلند شد 
سریع با هاکان به سمتشون دوییدیم . 
صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید
_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا 
نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ...
_من اینجام نیوشا...
با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراش بودند که داشتند دخترا رو میبردند بیرون .
_ماموریت تموم شد؟ 

نیوشا_ اره ، سالمی ؟ 
_اره تو چی؟ 
نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند 
باخنده گفتم منم ..
_ سرهنگ کجاست؟
نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده .
_ خدارو شکر باورم نمیشه به این سرعت دخلشونو اوردیم...
نیوشا_ منم اما گویا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...

صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد .
هاکان بود
_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...
نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب هستن؟ 
_نیوشا 
هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور دختر حلقه کرد به همراه اون از در خارج شد .
از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار معشوقشه ، عوضی...
نیوشا_ های باز کجایی بیا بریم الانست که ولمون کنن برن ...
اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمین اومدم بیرون .
از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین تلنبار شده بود 
میزا واژگون خلاصه همه چیز داغون شده بود . 
سایه2 هستم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان ناتاشا( یه رمانه هیجانی و خیلی باحال و خفن!! )


Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ЯèŽvÀń ، پری خانم


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ناتاشا(خدایی نخونی نصف عمرت بر باد فناس!!) - سایه22 - 03-08-2014، 8:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان