امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمانـ در مسیرر اب وآتشـ(هیجانـ و عاشقانهـ..و پر کل کل) قشنگلهـ

#1
باسلامــــــــــــــــــــــــ فراوانــــ خـدـ مت دوستـ جونیاآیــــ خوبمـــــــــ



خلاصه داستان :دختری به اسم مانیا محبی پزشکی خونده..می خواد به درسش ادامه بده تا تخصصش رو بگیره ولی در کنارش می خواد تو یه بیمارستان هم مشغول به کار بشه..مانیا با پدر ومادرش زندگی می کنه و تک فرزنده..تو زندگیش 2 تا ارزو داره یکیش اینکه پزشک بشه که خب به این ارزوش رسیده ..اون یکی ارزوش اینه که بره تو ارتش..کلا اهل هیجانه و خیلی دوست داره یه روز پلیس مخفی بشه..ولی مگه میشه ادم هم پزشک باشه هم بره تو ارتش؟.مانیا خانم هم که اهل ریسک و هیجانه پی گیرشه..با دوستش شمیم تو یه بیمارستان که رییسش اشنای شمیم هست مشغول به کار میشن..تا اینکه بالاخره به عنوان پزشک یار وارد ارتش میشه





ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قسمت اولــــــــــ






--بی خیال از دکتر بگو..واقعا همچین پیشنهادی بهت داد؟..
-اره به خدا..اولش کلی صغرا کبرا چید که اره ازت خوشم اومده و امروزی هستی و اینا..منم تو دلم گفتم لابد می خواد خواستگاری کنه که اگر هم می کرد یه جوابی بهش می دادم که دیگه هوس ازدواج هم نکنه ..ولی از اونجایی که خیلی پررو تشریف داشت درخواست دوستی داد..اونم چی؟..نه دوستی معمولی اقا توقع داشت دوست دخترش بشم..وای که من موندم این همه اعتماد به نفس رو از کجاش میاره..
شمیم با خنده نگاهم می کرد..
--خب خب..بعدش چی شد؟..
-هیچی دیگه..تو که می دونی من تا طرفو نشورم نندازمش رو بند رخت تا خشک بشه که ولش نمی کنم..هر چی خواستم بهش گفتم و پیاده شدم..چند تا تیکه هم بارش کردم و سوار تاکسی شدم و اومدم اینجا..
با لبخند به پشتی صندلی تکیه داد وگفت :که اینطور..پس امروز ماجراها داشتی..ای کاش منم بودم..
-اگر تو بودی که دیگه سوژه تکمیل بود..
با اخم دستمو گرفتم جلوی دهانمو ادامه دادم :ا ا ا ا مرتیکه برگشته میگه یه عرضی داشتم خدمتتون بیاین سوار ماشین بشین تو مسیر بهتون میگم..
شمیم بلند زد خندید ..وسط خنده بریده بریده گفت :تو هم که..فضـــول..نتونستی جلوی خودتو بگیری نه؟..
نگاه تندی همراه با اخم بهش انداختم که اروم اروم خنده ش محو شد..
--خب حالا..همچین نگام می کنه انگار می خواد ادمو بخوره..
پشت چشم نازک کردم و گفتم :من فضول نیستم..فقط یه کوچولو کنجکاوم..این صد دفعه..
--یه کوچولو؟..
بهش توپیدم :پس چی؟..
--هیچی..همون یه کوچولو..
نفسمو دادم بیرون و با لب و لوچه ی اویزون گفتم :شمیـــم..
نگاهم کرد وگفت :هـــووم..
با صدای ناله مانندی گفتم :هوم و کوفت..میگما..
--بگو..
-دیگه دوست ندارم توی اون بیمارستان کار کنم..
رسما چشماش داشت از حدقه می زد بیرون..
--چی میگی تو؟..واسه چی؟..
-چه می دونم..با وجود اون دکتره ی ایکبیری دیگه دوست ندارم اونجا باشم..از نگاه هاش بدم میاد..
--فقط به خاطر اون می خوای کارتو از دست بدی؟..می دونی چقدر این در و اون در زدیم تا این کار گیرمون اومد؟..دختر تو می خوای ادامه تحصیل بدی وتخصص بگیری پس خیلی خوبه که تو یه همچین بیمارستانی و در کنار پرسنل کار بلدی مثل اینا کار کنی..می خوای این شانس رو از دست بدی؟..
کلافه شده بودم..راست می گفت ولی منم خیلی لجباز بودم و همیشه هم سر حرفم می موندم..اینم یکی دیگه از خصلت های نابه من بود..
-می دونم..همه ی حرفاتو قبول دارم..ولی بازم ببینم چی میشه..هنوز که تصمیمم جدی نیست..
بهم چشم غره رفت وگفت :امیدوارم جدی هم نشه..اینکار درست نیست..به پیشرفتت فکر کن نه دکتر طهماسب و نگاه های بیخودش..
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم..
--کجا میری؟..شام باش..
-نه دیگه میرم..به مامان خبر ندادم میام اینجا..نگران میشه..
--باشه پس بهش سلام برسون..
-اوکی..راستی فردا میای بیمارستان؟..
--اره حالم خیلی بهتره..حتما میام..ماشین رو هم میارم..
-ای دستت درد نکنه..عزیز رو هم ندیدم از طرف من بهش سلام برسون..خیلی دلم براش تنگ شده..
-می موندی میدیدیش..اونم دلش تنگ شده..
-باور کن نمی تونم..ایشاالله یه وقت دیگه..
--باشه هر جور راحتی..
*******
سر میز شام بودیم که بابا پرسید :امروز چطور بود؟..
نیم نگاهی بهش انداختم وسرمو با غذام گرم کردم:خوب بود..مثل همیشه..
اروم سرشو تکون داد و سکوت کرد..
مامان گفت :امروز خانم سخاوت زنگ زده بود..
منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده..
بابا گفت :برای چی زنگ زده بود؟..
مامان قاشق رو توی بشقابش گذاشت و شونه ش رو انداخت بالا..
--زنگ زده بود که بگه مهران هنوز روی ازدواج با مانیا اصرار داره..
به بابا نگاه کردم..دوست داشتم یه چیزی بگم ولی می خواستم ببینم بابا چی میگه..
مثل همیشه لحنش اروم و در عین حال محکم بود :ولی مانیا جوابشو داد..
--منم همینو گفتم..ولی خب..نمی دونم والا..
اینبار من دخالت کردم وگفتم :در هر حال جواب من منفیه..هر چقدر هم می خوان زنگ بزنن..جواب من همینه..نه..
هر دو نگاهم کردن ولی چیزی نگفتن..
از پشت میز بلند شدم وگفتم :من میرم تو اتاقم..کمی خسته م..شب بخیر..
مامان :تو که چیزی نخوردی دخترم؟..
-سیر شدم..مرسی..
زیر سنگینی نگاهشون از اشپزخونه اومدم بیرون..

روی تختم دراز کشیده بودم و به حرف های شمیم فکر می کردم..
حق با اون بود ولی با خودم عهد کرده بود که اگر یک بار دیگه دکتر طهماسب بخواد مزاحمم بشه بی برو برگرد از اون بیمارستان میام بیرون..
دختر لجبازی بودم و همیشه کار خودمو انجام می دادم و به کسی کار نداشتم که چی میگه و چی می خواد..
خودخواه نبودم ولی همیشه می گفتم که خودم برای خودم تصمیم می گیرم نه کس دیگه..
مغرور بودم و تا دلتون بخواد خود رای و لجباز.. ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و ازش پیاده شدم... امروز شیفت شب داشتم... وقتی میخواستم برم داخل بیمارستان یه لحظه ایستادم... یه نفس عمیق کشیدم... از ته دلم امیدوار بودم که دیگه این طهماسب به پر و پام نپیچه!!
از در وارد شدم و به سمت رختکن بخش راه افتادم.
بعد از تعویض سری به بیمارا زدم. سر آخرین بیماربودم که سرمو بلند کردم و دکتر طهماسب رو دیدم.
خیلی جدی بهم چند تا کار گفت تا انجامش بدم. کم کم دارم امیدوار میشم!!! خوبه میتونم موقعیتم رو نگه دارم. یه لبخند محو زدم. خوشبختانه ندیدش!!
بعد از چک آپ به سمت اتاقی که برای استراحت ما در نظر گرفته شده بود رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم.
طهماسب _ میشه برای منم بریزی.... عزیزم؟!؟!؟!
جااااااااااااااااان؟!؟!؟! رو شو برم... مرتیکه یه لا قبا به من میگه عزیزم فکر کردم آدم شده...
این ور و اون ور رو نگاه کردم و گفتم: عزیزتون؟؟؟ کجاست؟؟؟
طهماسب با پرویی تمام زل زد تو چشمام و گفت :همینجا..روبه روم وایساده..
با عصبانیت در حالی که اخم غلیظی روی پیشونیم نشسته بود بهش توپیدم :با اون لحن جدی که توی بخش ازتون دیدم فکر کردم آدم شدید اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم..
-این چه حرفیه مانیا جان..چرا نمی خوای بفهمی ازت خوشم اومده؟..
تقریبا با صدای بلند گفتم :ساکت شین اقای دکتر..از خودتون شرم نمی کنین؟..واقعا که..
وقتی رد شدم قهوه ای رو که برای خودم آماده کرده بودم رو یه ذره کج کردم تا بریزه رو روپوشش... با دادی که کشید لبخند شیطانی زدم و از ته دلم ذوق کردم ..
به سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم تا یکم با شمیم حرف بزنم.
وقتی رفتم تو فقط خودش بود ..کسی اون اطراف نبود...
_ سلام شمی جون
شمیم _ سلام.. بیا بشین..
بله!! خانم لپ تاپ جلوش بود و باز داشت سریال نگاه می کرد.
لپ تاپ رو بستم و گفتم: جمع کن اینو..برات خبر دارم حرص درار..
شمیم_ مهم نیست. فصل جدید رو دیشب دانلود کردم از صبح تا حالا پاشم. قسمت آخر این فصله. تو رو جون شمیم...
لپ تاپ رو کشیدم..از فیلم خارجش کردم و کامل خاموشش کردم..
امان ندادم که حرفی بزنه و همین طور تمام قضیه رو یه ضرب واسش تعریف کردم..
مات مونده بود..
بعد که کامل واسش تعریف کردم داد زدم: من دیگه اینجا نمی مونم!!
با مسخرگی گفت :حتما!! یه جا بهتر از اینجا پیدا کن منم باهات میام ... خره از بهتره اینجا گیرت نمیاد... این طهماسب هم دست به سرش کن بره.
-نچ. حتی نمیتونم یه لحظه هم تحملش کنم... تو بگو یه ثانیه...
-- مانیا لوس نشو.. یه بار تو زندگیت بخاطر من کوتاه بیا...
سرمو تکون دادم و یه جرعه از قهوه خوردم اما دیگه قابل خوردن نبود. یخ کرده بود.
همشو تو سینک چپ کردم و روی صندلی نشستم ..به یه راه حل فکر کردم.
--تو که اون فیلم رو کوفتم کردی.. پس بیا حداقل یه فیلم باحال با هم ببینیم.. اونجوری که دوست داری.. اکشن و پلیسی .. بدو تا سرپرستار نیومده گیر بده..
لپ تاپ رو دوباره روشن کرد و فیلم رو گذاشت. صحنه های اولش یکم لوس بود اما...
پسره تو ارتش بود وقتی دیدن توان داره تا ماموریت های سنگین رو انجام بده آوردنش تو سازمان جاسوسی... یه سری تمرین باحال انجام می دادن. خیلی حال کردم .. در این راستا عاشق رئیس اون باند میشه. بعد از یه سری ماموریت برای کشور و عشقش می میره...
یه جرقه زد تو سرم. خودش بود.. ارتش...
من میرم توی ارتش تا به کشورم خدمت کنم. نمیتونم مامور بشم اما میتونم دکتر یا پزشک یار بشم..
جیغ خفه ای کشیدم که شمیم برگشت و گفت: چه مرگته ؟!؟!؟!
بی مقدمه گفتم :نظرت چیه بریم تو ارتش؟
شمیم دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: داغ کردی بدجور برو مرخصی بگیر. حالت خوش نیس... ارتش... این فیلمو دیدی هوایی شدی؟..
-نه جدی میگم .. از اینجا خیلی بهتره... حداقل برای من که آرزوم بوده.. تو هم که اختیار دست خودته.. هوم؟؟
شمیم نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهم انداخت و حرفی نزد.
-شمیم... بخاطر من... باشه؟؟؟؟ تو اوکی بده بقیش با من..
--به شرطی که همه کارا رو خودت بکنی و واسه منم پارتی بازی کنی...!!!
از خدا خواسته با خوشحالی گفتم : باشه...کاریت نباشه..

در حال ذوق مرگ شدن بودم. بلند شدم و شروع کردم به بشکن زدن که دیدم شمیم هی چشم و ابرو میاد.
دستم رو گذاشتم جلو چشماش : شمیم... سیگنال بده...
به تته پته افتاده بود. گفت: پشت سرت...
وقتی برگشتم دهنم اندازه دروازه ی گاراژ باز مونده بود.

طهماسب با یه لبخند پهن بر و بر منو داشت نگاه میکرد.
-- فکر کنم نظرت درموردم کم کم داره مثبت میشه!!
از حرفش تعجب کردم : چی؟؟
لبخندش پررنگ تر شد وگفت : تو از اون گربه کوچولوهایی هستی که عادت داری با دست پس بزنی و با پا پیش بکشی!!!
اول چند لحظه مات نگاهش کردم..وقتی خوب متوجه حرفاش شدم با حرص روم رو ازش برگردوندم... مرتیکه ی عوضی... هر چی هم بهش تیکه بندازم وبارش کنم بازم عین خیالش نیست... ایششششش..
وقتی سکوتمو دید گفت: بالاخره دمتو چیدم عزیزم..
زیر لب با خشم زمزمه کردم: عزیزم ننه اته!!
لبخند زد و به ساعتش نگاه کرد..بی خیال گفت: باید به بیمارا سر بزنم... فردا میبینمت..!!
از اتاق رفت بیرون....
تازه به خودم اومدم تقریبا داد زدم : بری دیگه برنگردی.. و آروم ادامه دادم: در هر صورت دیگه نمی بینمت!!!
شمیم در حالی که به صندلی کناریش اشاره می کرد گفت: مانیا کمتر حرص بخور.. بیا بشین باید شرطامو برای رفتن به ارتش بشنوی!!
نشستم :بفرمایید بانو..
--این قبول نیست... تو یه نمه رزمی بلدی... میتونی از خودت دفاع کنی اما من چی؟؟ باید به منم یاد بدی حداقل یه چیزی بلد باشم..
-مگه قراره بریم دزد و پلیس بازی کنیم؟؟ میریم که مجروح و بیمارایی که توی ارتش هستند رو درمان کنیم...
با تعجب گفت : واقعـــــــــــــــــــــ ـــــا؟!؟!؟!؟!
سرمو تکون دادم :واقعا.. پس چی فکر کردی؟؟
-- هیچی...خب من فکرکردم باید اینارو بلد باشم..
-نه فکر نکنم لازم باشه..من میرم به بیمارا سر بزنم. تو هم پاشو یه فعالیتی بکن!!
از جاش بلند شد : باشه بابا پا شدم.
-فعلا
دستشو تکون داد :فعلا
**********
چون تازه کار بودم تعداد بیمارام کم بود..سریع چک آپشون کردم ..همه ش به اینکه چطور بابا و مامان رو راضی کنم فکر می کردم.
فقط دو تا فکر تو سرم بود...
اول منطقی باهاشون حرف میزنم که این جواب نمیده و دوم اینکه ... !!!
با فکر دومی لبخندی شوم سر تا سر چهرمو فرا گرفت.
به ساعتم نگاه کردم. شیفت رو تحویل دادم و از شمیم خداحافظی کردم ..به سمت خونه راه افتادم اما قبلش یه سر به سوپر محل زدم و تا پامو گذاشتم خونه یه راست به سمت اتاقم پاورچین پاورچین رفتم و تا کسی متوجه ام نشه ..
تو تختم شیرجه زدم و از زور خستگی به خوابی عمیق فرو رفتم.
**************
-بابااااااا
--نه همین که گفتم.
توی حال روی مبل درست روبه روی بابا نشسته بودم. واسش چایی بردم ..خودمو لوس کردم ..جریانو گفتم ..اما... هــــــی روزگار... صدای دادش همون لحظه روحم رو از تنم جدا کرد. باید ثباتم رو نشون می دادم.
با حرص گفتم :من غذا نمیخورم تا ضعف کنم و بمیرم... بهتر از اینکه به خواستم نرسم...مگه چی ازتون خواستم؟..کار توی ارتش ارزوی منه بابا..نمیرم خودمو بکشم که میخوام به کشورم خدمت کنم..
بابا با اخم غلیظی نگاهم می کرد..پله های خونه را دوتا یکی به سمت اتاقم دویدم.
***************

داد زدم: تا اجازمو نگیرم نمیام بیرون و ..
همه ی دنیا از نظرم تاریک شد....

نمیتونستم چشمام رو باز کنم اما حس میکردم صدای دکتر طهماسب میاد که داره با بابا حرف میزنه...
--حالش خوبه ..بخاطر اینکه چند روز غذا نخورده ضعف کرده
بابا زمزمه کرد: مثل خودش لجبازه..!!!
--ببخشید؟؟
- هیچی! کی بهوش میاد؟؟
-- به زودی.. میشه بپرسم چرا اینکارو کرد؟
-بابا با صدای جدی گفت :نه... . اصلا برای چی باید بدونید؟؟
-- من و دخترتون همکاریم ... یه مدت زیر دست من آموزش میدید..!!
-یکم دیگه مشخص میشه..

دیگه صدای مکالمشون نیومد... صدای در اومد ..حضور یکیشون رو توی اتاق حس کردم. روی صندلی نشست.
بابا بود که به خودش گفت: من نمیتونم با سرنوشتم بجنگم. نمیتونم... هیچ وقت نتونستم.. اما دلم نمیخواد دخترم ارزونی بشه و بره دست یه مشت نامرد.. نه ..اصلا دلم نمیخواد..
آهی کشید و سکوت کرد... و من دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم...
وقتی چشم باز کردم. تمام بچه های بخش دورم جمع شده بودن .....
-چه خبره دورم کردین.. برین اونور اکسیژن برسه...
شمیم با حرص گفت : ما رو بگو دلمون سوخت اومدیم عیادت!!!
به طرف در رفتن..
-کجا حالا؟؟
--میریم تا اکسیژن به خانوم برسه.
-لوس نشو بیاین بینم.
با لبخند به طرفم اومد. سها یکی از بچه های بخش گفت: چرا اعتصاب کردی؟؟ مگه مریضی؟؟
شمیم به جای من جواب داد : به یه دلیل سکرت!! بعدا همه میفهمن. خوشبحال خودم که نمیخواد اینقدر به خودم زجر بدم!!
اروم زدم به بازوش تا خفه بشه و بیشتر چیزی رو لو نده!! دوست داشتم اول قطعی بشه بعدا میگفتم.
با بچه یه کم شوخی و خنده کردیم. شانس آوردم وقتی بهوش اومدم دکتر طهماسب بیمارستان نبود وگرنه واویلا...


زد زیر گریه و گفت: دختر این چه کاریه؟؟
-مامان ببخشید اما خیلی دلم میخواد برم ارتش..
مامان آهی کشید و گفت: ببخش کاش میشد کمکت کنم اما برعکس بقیه مادرا من رگ خواب پدرتو نمیدونم. از اول خیلی سرد بود. مثل دوست باهام رفتار میکرد..
- مامان... کافیه... چی میگی؟؟ بابا دوستت داره.
یه آه عمیق تر کشید و گفت: ای کاش...
-مامان شما موافقی من برم؟؟


--یه روز کاملو تو بیمارستان بودی عزیزم. حالا پاشو این مانتو شلوارو تنت کن بریم خونه.
به روش لبخند زدم و گفتم : چشمتسلیممممم دارم میمیرم از گشنگی... الان 4 روزه داخل اتاقم... مامانم کل 4 روز رو گریه کرده... آذوقه ام (همونایی که از سوپری سر کوچه خریده بودم)تموم شده... یعنی دو روز پیش تموم شد... به درک... من نمیرم بیرون...در باز شد و مامانم اومد تو. قربونش برم چقدر تو این 4 روز شکسته شده. اومد سمتم و بغلم کرد ..--نه. حقیقتش نه!! اما دلم نمیخواد مثل این 5 روز پر پر بشی!!_ 5 روز؟؟ من فقط 4 روز رو اعتصاب کردم..
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان