امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همیشــــــه همین بود ..

#1
نشسته بودم پای درخت سیب توی حیاط مادربزرگ...علف هرزی رو توی دستم گرفته بودم و داشتم پاره پاره اش می کردم.ذهنم مشغول نبود.خالی بود، از هرچیزی خالی بود.فقط یه نگاه بی روح به سبز بودن بی خاصیت علف توی دستم ونفس عمیق!
وقتی کنارم نشست،من بلند شدم! همیشه همین بود. وقتی حرف می زد، من ساکت می شدم.وقتی رفت، من موندم. حالا که اومده بود باید می رفتم.
وقتی هفت سالم بود وخوردم زمین،اون وایساده بود بالا سرم. وقتی از درد زانوم چشم هام رو بستم،اون با چشمای باز داشت نگاهم می کرد. وقتی گریه کردم،اون داشت می خندید! آره...همیشه همین بود!
نگاهم به زیر پام بود وگوش هام پر شده بود از صدای خش خش برگ های زیر پام...اونقدر با دقت به صدای خردشدنشون گوش می دادم تا صدای اونو نشونم...! نمی خواستم بشونم که صدای خرد شدن خودم قاطی بشه با صدای خرد شدن این برگ های خشک... من که خشک نبودم...تازه بودم.جوون بودم...! حقم نبود که خرد بشم.اون یه بار منو پس زده بود! دستم به دستگیره ی در نرسیده بود، متوقف شد.دستم رو محکم گرفته بود.نگاهش کردم.با درماندگی گفت: کجا می ری؟ یه دقیقه صبر کن.
فقط نگاهش کردم.نگاهم اونقدر حرف واسه گفتن داشت،که هیچ احتیاجی نبود که صدام رو با زحمت از گلوم بفرستم بیرون.نگاهش رو از نگاهم گرفت.شاید نگاهم داشت داد می زد، فریاد می کشید سرش... که نگاه اون دیگه طاقت نیاورد.دوباره صداش گوشم رو پر کرد: خواهش می کنم. یه دقیقه اونجا بشین. حرف دارم.
اینبار نگاهش گستاخ تر شده بود.سوال شد برام: چرا فکر می کنی ما هنوز باهم حرف داریم؟؟
-من دارم. یه دقیقه بیا بشین ببین چی می گم...
-ببین پسر عمه. من خیلی پای حرف های تو نشستم. اما حرف نبودند! فقط یه مشت دروغ!
-دروغ نگفتم.من...
وسط حرفش پریدم کمی بلندتر ومحکم تر از همیشه گفتم: الآن هم داری می گی!
شاید از لحنم شوکه شد که دیگه حرفش رو ادامه نداد وساکت شد.زل زدم توی چشماش: لااقل الآن دیگه دروغ نگو!
-به خدا بهت دروغ نمی گم...
نگاهم ،پوزخندم باعث شد حرفش رو قطع کنه.
باید خالی می شد اون چیزی که توی گلوم گیر کرده بود.شاید حرف بود،شایدهم بغض.من باید حرف هام رو می زدم!
-چند سال گذشته؟
همون طور که نگاهش بین شاخه های درخت سیب بالا وپایین می رفت جواب داد: هفت سال.
-کمه؟
-واسه ی منم...
وسط حرفش پریدم: فقط جواب بده! کمه؟
-نه...کم نیست.
-پس چرا برگشتی؟
-به خاطر تو!
-چرا رفتی؟
سکوت...
-چرا رفتی؟؟
-فکر کردم اونور همه چیز واسه من بهتره...
- و ازدواج کردی...
-می خواستم اقامت بگیرم!
-فراموشم کردی...
-نه...به خدا نه! وقتی خواستم برگردم تو ازدواج کرده بودی! من پشیمون شده بودم اما تو راه برگشتی واسم نذاشته بودی.
-حالا یتیم شدن بچه ی من،شده راه برگشت واسه تو! آره؟
-اینطوری نیست...
-گوش کن! می گی هفت سال کم نیست؟! چرا. هفت سال کمه. واسه فراموش کردن اتفاقای بد زندگیم،هفت سال خیلی کمه.من ازدواج کردم ،نه واسه اقامت! فقط واسه این که ازدواج کرده باشم. ولی یه روزی آلبومم رو نگاه کردم و وقتی عکس تو رو دیدم،یادم اومد تو هم هستی...نمی دونم کی؟ ولی فراموشت کرده بودم.شاید بعد از تو هیچ وقت احساس نکردم که عاشقم! ولی زندگیم رو خیلی دوست داشتم...الآن هم زندگیم رو دوست دارم.حتی اگه همه ی شب جمعه هام رو کنار یه سنگ قبر گریه کنم.فهمیدی؟؟وقتی رفتی، واسه همیشه رفتی...! الآنم زودتر برگرد. برو دنبال زندگیت. زنت!
-خیلی وقته جدا شدیم. دیگه نمی خوام برگردم...
-با خودته!
و دستم دستگیره ی در رو فشرد. دوباره گستاخانه دستش مانع باز شدن در شد.با عجز گفت: من که گفتم اشتباه کردم...
صدای گریه ی دخترم از تو خونه بلند شد. حتما داشت بهونه ی من رو می گرفت اما اون داشت بی توجه به صدای گریه ی بچه ام ادامه می داد.با چشمای اشکی...: من اشتباه کردم.خیلی زود پشیمون شدم. وقتی زنم رو طلاق دادم وخواستم برگردم،فهمیدم تو ازدواج کردی. نتونستم به کسی بگم که پشیمون شدم. که زنم رو طلاق دادم وخواستم برگردم.چون دلیل برگشتن تو بودی که ...
خواست نفس بکشه.بغض داشت اما من حواسم پیش دخترم بود نه اشکای اون! گفتم: دخترم داره گریه می کنه. دستت رو بردار!
دوباره بی توجه ادامه داد: گوش کن! من تغاص اشتباهم رو دادم. هفت سال کم نیست...! هفت سال تنهایی توی غربت کم نیست! هفت سال کم نیست وقتی هرروزش واست بیست وچهار هزار ساعت طول بکشه...!
کلافه وسط حرفش پریدم: بچه ام داره گریه می کنه!
اومد باز ادامه بده که کلافه هولش دادم عقب ودر رو باز کردم وهمونطور که داشتم می دویدم تو خونه بلند گفتم: برو!!
بچه ی دوساله مو تو آغوش گرفتم...آروم شد.نگاهم رفت سمت چشمای مادربزرگ که اشک از لای چروک های گوشه ی چشمش داشت سر می خورد.دستش رو روی دسته ی ویلچرش داشت فشار می داد.گفت: هرکاری کردم ساکت نشد...لبخند کم جونی زدم.با بغض گفت: ببخش دخترم... ببخشش!
همیشه همین بود!اونی که باید می بخشید من بودم...
و نگاهم خیره موند به چشمای اشکی مادربزرگ!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان