امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اگر می خواهی گریه کنی تا اخر بخوان

#1
راستش و بخواييد وقتي خودم اين داستان و مي‌خوندم به سطرهاي آخرش كه رسيدم اشك توي چشام جمع شد و بغضي عجيب گلوم و بست... نه بخاطر داستان .... بخاطر خودم و دلتنگيم براي خانوادم ... بخاطر دوري و غربتم و بخاطر ................................
ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما ... در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:" من آدم زمختی هستم". زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط... فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه ...همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش
اگر می خواهی گریه کنی تا اخر بخوان 1
پاسخ
 سپاس شده توسط paniz ، امیررضا* ، Bahador1 ، _VaMPiRe_ ، Lordlas ، Tina.t.t ، تیز بال ، bahare_021 ، kame ، حانی ، ناهید جون ، saraaslani ، آمسترایدا ، سورنا فاول ، haniko.r ، *Armila* ، ملیکاخانم ، Navisa. ، ونوس بی همتا ، shawkila ، mohammad31 ، پری استار ، ✘Nina✘ ، سوزان 14 ، ♥ فرشته 87♥ ، Taesaa ، atrina81
آگهی
#2
خودمو گرفتم گریه نکنم حالا تو میگی گریه کن؟

واقعا کهBig GrinBig GrinBig Grin
پاسخ
#3
حال نداشتم تا اخرش بخوان
مرسی
پاسخ
#4
به فکر رفتم.Huhمرسی.Blush
کورش کبیر می گوید:در مقابل تقدیر خداوند مثل کودکی باش که وقتی به هوا می اندازیش می خندد.زیرا ایمان دارد تو او را خواهی گرفت.SmileHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط سورنا فاول
#5
قشنگ بود ولی نمی دونم چرا گریه ام درنمی آید
a-n-jell
پاسخ
#6
واقعا راسته بعضی وقت ها باید قدر چیزایی را که داریم بدونیم خیلی قشنگ بود مرسیSleepy
astridAngel
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘Nina✘
آگهی
#7
من سه سطر آخرشو خوندم همشو فهمیدم خوب بود تنکس
پاسخ
#8
خیلی قشنگ بود بغضمم گرفتcryingcrying
اگر می خواهی گریه کنی تا اخر بخوان 1
پاسخ
#9
واقعا آموزنده بود باید قدر پدر و مادرمون رو تا وقتی زنده هستند بدونیم نه وقتی از
دست دادیمشون افسوس بخوریم
اگر می خواهی گریه کنی تا اخر بخوان 1
پاسخ
#10
نکتهی جالب چیزی نفهمیدمBlush
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  وقتی یه دختر گریه میکنه ..
  ضایع ترین کاری که تو بچگیت کردی و الان بهش فکر میکنی میخوای گریه کنی چیه؟
  کم کم یاد خواهی گرفت …
  تو هم روزی در فلش خور خاطره خواهی شد !
  دختری که سنگ گریه می کند!!+ عکس
  چرا زنان گریه می‌کنند؟
  دلم هوای گریه می کند
  خنده بسه گریه کن گریه قشنگه (جنازه شهدای مرزبان ناجا/ عکس+۱۸)
Wink پسرم چی شده چرا گریه میکنی( طنز)
  ♥♥♥جمله هایه !!!گریه!!!!!اور♥♥♥در مورد فیق نامرد♀

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان