امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#2
وقتی سر میز برگشتم بنفشه و شبنم عین شترمرغ گردن کشیدن و بنفشه گفت:

- خوردیش؟

- چیو؟

- چیو نه ! کیو! پسره رو بلعیدی؟

- وا! اصلا به این دهن ظریف می یاد پسر به اون گندگی رو ...

یهو شبنم خم شد رو صورتم و با یه لحن کشدار و خاص در گوشم زمزمه کرد:

- بخورم اون لبارو ...

کوبیدم تو سرش و گفتم:

- اه خاک بر سرت حالمو بد کردی! عین این پسر خرابا چرا حرف می زنی.

بنفشه و شبنم غش غش خندیدن و یهو شبنم گفت:

- بنفشه اومد بیرون.

بنفشه هم متوجه فربد شد و گفت:

- اه اه این وقتی می رفت تو دستشویی که بشاش بود! چرا حالا اینقدر اخمالوئه.

خندیدم و گفتم:

- خب اونوقت شاش داشت که بشاش بود ...

شبنم و بنفشه هر دو با هم جیغ کشیدند:

- کوفت ...

و من غش غش خندیدم. فربد نگاه خصمانه ای به میز ما کرد و نشست. لابد پیش خودش فکر می کرد که دارم برای بچه ها تعریف می کنم چه جوری کنفش کردم. بنفشه گفت:

- اوهو ترسا چه بد نگات کرد! راستشو بگو تو دستشویی چه سکانسی رخ داد که از چشم من پنهان ماند؟

- فضولو بردن جهنم ...

- بله بردن جهنم گفت چرا اینجا خنکه؟

شبنم هم با کنجکاوی گفت:

- راستی اون تو چه خبرا بود؟ کاری نکردین؟

- لا اله الا الله ... چرا کارامونم کردیم تموم شد دو روز دیگه صدا وق وق بچه هم ...

شبنم و بنفشه زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفت و وسط خنده براشون قضیه رو تعریف کردم. شبنم کوبید تو سرم و بنفشه با حالت گریه گفت:

- خاک تو سرت کونم من الهی ... چرا لگد به بخت ما زدی آخه. بخت خودت که خشک شد رفت به ما چی کار داری؟

- وا مگه من با شما کاری کردم؟

- خب عین یابو جفتک پروندی تو صورت پسره ... از اخماش پیداست! بمیرم مادر برای غرورت که این دختر پنجول کشید روش ... بیا بیا بغل خودم یه ذره آرومت کنم.

- بی حیا!

- قربون تو با حیا! حالا ببین من بی حیا زودتر شوهر می کنم یا توی آفتاب مهتاب ندیده.

شبنم گفت:

- آره واقعاً که آفتاب مهتاب ندیده. نمی بینی رنگ و روش پریده؟

بالاخره غذا رو آوردن و روی میز چیدن. غذای پسر ها رو زودتر آورده بودن و اونا بی خیال از همه جا مشغول خوردن بودن. خداییش این پسرا حرف شکمشون که بیاد وسط دینشون رو هم می فروشن. نگاهی به بنفشه و شبنم انداختم که دیدم با کلی کلاسو پرستیژ دارن غذاشونو می خورن. خنده ام گرفت و خیلی راحت مشغول خوردن شدم. با کلاس تر از همه خودم بودم که بقیه برام اهمیت نداشتن. شبنم با دیدن من اخم کرد و گفت:

- اه اه لب و لوچه اتو جمع کن. خاک تو گورت با این چیز خوردنت.

با دهان پر گفتم:

- چشه مگه؟

- درد بچه اشه!

- وا!

- واکمن...

- زهرمار ... آخه شما به غذا خوردن من چی کار دارین.

- نمی گی می بینن زشته.

نگاهم به آن سمت کشیده شد. انها بدتر از من مشغول به نیش کشیدن مرغ بودند. فقط آن پسر مرموز خیلی ارام با قاشق و چنگال غذایش را می خورد. شبنم و بنفشه هم عین من متوجه او شدند و شبنم گفت:

- این پسره قاطی اینا وصله ناجوره!

- چرا؟

- آخه مثل اینا گاتوری نیست. نگاشون کن دارن عین شتر چیز می خورن ولی اون نه ...

شبنم گفت:

- از همه لحاظ هم از اونای دیگه یه سر و گردن بالاتره. با کلاس تره مغرورتره مرموز تره خوشگل تره. چهره اش خیلی خاصه ... پوست برنزه ... موهای بلوطی .... چشمای عسلی...

غریدم:

- غذاتونو بخورین.

بنفشه گفت:

- نه جون من نگاش کن. دختر کشه دختر کشه! هیکلش دو ساعته رفته رو اعصاب من. تازه نکبت برای من یقه اشم تا رو شکمش باز گذاشته که عضله های برجسته سینه اشو نشون بده. چقدرم پوستش شفافه. گردنبندشو نگاااااا غلط نکنم طلا سفیده!

شبنم با هیجان گفت:

- داره آستیناشو می زنه بالا ...

یک لحظه نگاهم به او افتاد. پیراهن اسپرت قهوه ای رنگ تنگش در حال ترکیدن بود. حق را به بنفشه دادم هیکل خفنش بدجوری روی اعصاب راه می رفت. آستینش را تا آرنج بالا زد که کثیف نشود و آن وقت تازه ما دستان پر مو و عضلانی اش را دیدیم. رگ های دستانش حسابی برجسته شده و دلبری می کرد. مچ دستش قوی و ستبر بود و دستبند چرمی دور آن بسته شده بود. به مچ دست راستش هم ساعت بزرگ استیلی بسته بود که پیدا بود مارک دار است ولی مارکش را نمی دیدم. بنفشه زمزمه کرد:

- یا امام موسی بن باقر ... من غش!

من و شبنم نگاهی بهم کردیم و زدیم زیر خنده. بنفشه گفت:

- دردو مرض! خنده داره؟

شبنم که از زور خنده اشک از چشماش می یومد گفت:

- امام موسی بن باقر امام چندم ماست؟

- چه می دونم گیر دادینا.

او حرص می خورد و ما می خندیدم. غذای پسر ها زودتر از ما تمام شد و از جا برخاستند. شبنم نالید:

- نرین تو رو خدا .... زوده حالا!

از زیر میز پاشو لگد کردم که آخش بلند شد. فربد رو به پسر چشم سبز گفت:

- بهراد به خدا محاله بذارم تو حساب کنی.

بهراد هم گفت:

- دفعه قبل تو حساب کردی فربد ... مگه سر گنج نشستی اینبار نوبت منه.

پسر چشم آبی در حالی که دندان هایش را به آرامی خلال می کرد گفت:

- به من نگاه نکنینا! اصلا هم فکر نکین دارین با هم تعارف تیکه پاره می کنین من مرام می ذارم وسط و می رم حساب می کنم. خودتون با هم کنار بیاین.

فربد با خنده گفت:

- بله آرسام خان هفته آینده که گذاشتیمت وسط اونوقت می فهمی یه من ماست چقدر خامه می ده.

- اون کره است ...

آنها در حال کلنجار رفتن با هم بودند که پسر چهارم از جا برخاست و به سمت صندوق رفت. بدون چک و چانه زدن با دوستانش بی سر و صدا پول غذا را حساب کرد. کیف پولش چشمم را گرفت. چرم خالص با طرحی از فروهر. شبنم کنار گوشم نالید:

- پرستیژت تو حلقم.

بنفشه هم با چشمان گشاد شده گفت:

- این منو کشت رفت ... من الان می رم خواستگاریش ... یا نه! خودم برم زشته ... فردا که جمعه ام هست مامانمو می فرستم در خونه اشون.

خندیدم و گفتم:

- پاشین بریم که دیره.

شبنم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

- تازه ساعت ده و نیمه کجا بریم؟

- خانم گل من که مثل شما آزاد نیستم تا ساعت 1 بتونم بیرون بمونم. بابام فقط تا 11 اجازه داده.

بی حرف از جا برخاستند. شبنم رفت پول غذا را حساب کند و من و بنفشه از رستوران خارج شدیم.لحظاتی بعد شبنم هم به همراه گله پسرها خارج شد. از رنگ و روی سرخش فهمیدم چه زجری را متحمل شده وقتی مجبور شده جلوی آن چهارنفر به سمت در گام بردارد. حالا خوبه زمین نخورد یا دست و پاش تو هم نپیچید!

وقتی پسرها از کنارمان رد می شدند بهراد گفت:

- بچه ها شنیدین یه سری بچه تو شهر گم شدن پلیس دنبالشونه؟

فربد ادامه داد:

- تازه می گن به جرز دیوارم می خندن!

آرسام هم دنباله حرف را گرفت و گفت:

- وقتی هم می خندن کلی زشت می شن! شنیده بودیم هر صورتی با لبخند خوشگل تره ولی اینا تا می خندن شبیه شتر می شن.

لجم گرفته بود. می خواستم برم بکوبم توی صورتاشون. به اونا چه که ما می خندیم؟ قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم پسر چهارم با اخم گفت:

- ببندین فکتونو ...

علاوه بر آن سه نفر من هم ماست هایم را کیسه کردم و حرف در دهانم ماسید. شبنم و بنفشه هم یکی یک قدم عقب رفتند و پشت من پناه گرفتند. سر جایم ایستادم تا پسرها فاصله گرفتند. نمی خواستم جلوی آنها سوار ماشین بشویم. می ترسیدم با ماشین دنبالمان بیفتند و بخواهند اذیت کنند. من هم کله خراب ... اگر کل کل پیش می امد تا دم مرگ پیش می رفتم. از جان خودم نمیترسیدم بابت بنفشه و شبنم نگران بودم. بنفشه با حرص گفت:

- اینا به ما گفتن بچه؟

شبنم ادامه داد:

- به ما گفتن به جرز دیوار می خندیم؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- بله همه اشو با ما بودن ... حتی شترو!

- اه چرا من لال شدم نرفتم یه چیزی به این بچه پروها بگم؟

- همینو بگو انگار هر سه تامون لال شدیم.

- این آخری خواستم برم بکوبم تو دهن اون آرسام زاغول که یهو گربه چهارمیه رم کرد.

- حقا که گربه کمشه! باید به این یکی بگیم یوز پلنگ!

- وای خیلی آقاست دیدین چطور دوستاشو دعوا کرد؟پیداست خیلی ازش حساب می برن.

من اصلاً تو حال و هوای حرف های آنها نبودم و بی حرف به سمت ماشین رفتم. حتی نمی دونستم اسم اون پسر چیه؟! ولی قیافه اش خیلی برام آشنا بود. حس می کردم قبلا جایی دیدمش. هر سه سوار شدیم و راه افتادم. تا خودم خانه شبنم و بنفش بر سر پسر چشم عسلی دعوا می کردن و توی سر و مغز هم می زدن. برام مهم نبود. فقط دوست داشتم سر از کارش در بیارم. اینهمه غرورو از کجا آورده بود؟!



همین که پا را داخل ساختمان گذاشتم باد خنک کولر حالم را جا آورد اساسی. شالم را از سرم کشیدم و گفتم:

- اههه شهریور و اینقدر گرما؟!!! یعنی داریم می ریم تو پاییزا...

صدای پدرم حرفم را قطع کرد:

- به به دختر وقت شناسم! چه به موقع برگشتی ...

نیشم گشاد شد و به سمت بابا که روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود رفتم. بابا مردانه با من دست داد و جایی کنار خودش برایم باز کرد. نشستم و نفسم را با صدای بیرون دادم. بابا گفت:

- خوش گذشت؟

- آره ددی جاتون خالی خیلی خوب بود.

- دوستات خوب بودن؟

- سلام رسوندن اساسی.

- ببینم ماشین که سالمه ...

اخم کردم و گفتم:

- په نه په ... کردمش لا تریلی الانم روح خودمه که جلوتون لم داده ... منتها خودمو زدم به زنده بودن!

بابا خندید و گفت:

- خیلی خب عصبی نشو ... من بیشتر نگران خودتم.

توی دلم گفتم: معلومه! بابا دستی توی موهای طلائی ام کشید و گفت:

- بابت اون قضیه که دیگه ناراحت نیستی؟

با غیض گفتم:

- نه چرا ناراحت باشم؟ تا حالا دو سال از عمرم پشت این کنکور لعنتی تباه شده ... بیست سال دیگه هم روش ...

- تو نباید نا امید بشی ... مگه کنکور آزاد ندادی؟

- چرا ...

- من مطمئنم که اونو قبول می شی.

- و کی به شما این اطمینانو داده که من می رم یونی آزاد؟

- یعنی نمی ری؟

- نخیر ...

- و دلیلش؟

- دوست ندارم بهم بگن دکتر الکی ... یا اینکه بگن با پول مدرک گرفته. من سطح دانشگاه آزادو قبول ندارم اصلا ...

- داری زیادی تند می ری ... می دونی خیلی از رشته های دانشگاه آزادا توی کشور قطب محسوب می شن و بهترین رتبه ها و ترازها رو نیاز دارن؟

- اینا رو می گن برای دلخوشکنک ما ...

- شما اگه یه کم تحقیق کنی اونوقت متوجه می شی که بیراه هم نیست.

عصبی تر شدم و در حالی که پایم را روی زمین می کوبیدم گفتم:

- اصلا حرف آخر من اینه .... من دانشگاه آزاد ن ... م ... ی ... ر...م ... فهمیدین؟

بابا شانه ای بالا انداخت و گفت:

- میل خودته ... من برای اینکه به قول خودت بیست سال پشت کنکور نمونی گفتم وگرنه چه فرقی برای من داره. مگه آتوسا نرفت خونه شوهر؟ توام می ری!

- اااا؟ خدا از ته دلتون بشنوه. می دونم که اصلا دوست ندارین یکی از بچه هاتون دکتری مهندسی چیزی بشه!

بابا که از حرص خوردن من داشت تفریح می کرد با لبخند گفت:

- حالا تو برای چی اینقدر عصبی شدی؟

- از کوتاهی های شما ...

ابروی بابا بالا پرید و گفت:

- من چه کوتاهی کردم؟

- بهتون گفتم اسم منو بنویسین کلاس کنکور ... نگفتم؟

- چرا گفتی ... ولی خوب می دونی که چرا این کارو نکردم.

- بله یادمه که گفتین کلاسای کنکور بد مسیره! به خونه ما دوره! تا دیر وقت دستت بند می شه برگشتنه اذیت می شی و هزار تا بهونه بنی اسرائیلی دیگه.

- برای تو که بچه ای اینا بهونه است ولی برای من که بابای توام و صلاح تو رو می خوام...

آمپر چسبوندم و با صدای بالا رفته گفتم:

- من نمی خوام صلاح منو بخواین ... بذارین صلاحمو خودم تشخیص بدم.

بابا اخم کرد و گفت:

- توی خونه من صداتو نبر بالا ...

بغض کردم. از جا برخاستم و خواستم به اتاقم بروم که عزیز جون با سینی چایی وارد شد. با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت:

- ا نه نه اومدی؟ بشین تا برم برات چایی بیارم

و دوباره با سینی چاییش به آشپزخانه برگشت. دلم نیامد به اتاقم بروم و دلش را بشکنم. به ناچار دوباره نشستم. مشغول بازی با ناخن های بلندم شدم که خیلی قشنگ با لاک مشکی و طلائی دیزاین شده بود. برای فرو دادن بغضم مرتب آه های عمیق می کشیدم. بابا دلش به حالم سوخت. خودش را به طرفم کشید و دستش را دور گردنم انداخت. خواستم دستش را پس بزنم که عزیز وارد شد و من مجبور شدم صاف بنشینم. سینی را جلوی من و بابا گذاشت و گفت:

- خوش گذشت نه نه؟

- جات خالی بود عزیز جونم ...

- دوستان جای ما دخترم ... بابات هم امشب تو نبودی غذا ازگلوش پایین نرفت. نه نه این چه صیغه ایه که تو هر شب جمعه با دوستات می ری یللی تللی؟

همینو کم داشتم! سعی کردم خودم را کنترل کنم که احترام عزیز را زیر سوال نبرم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- دلم خوشه به همین عزیز ...

عزیز آهی کشید و گفت:

- حق داری نه نه ... این خونه خیلی سوت و کوره ادم دلش می گیره توش ... من که پام لب گوره اگه تو نباشی یه چیزی بیخ نفسمو می گیره دیگه تو که جوونم هستی و پر شر و شور ... یه مادریم نیست که خونه رو برات گرم کنه....

الهی دورش بگردم که عین بچه ها زود قانع می شد. بالاخره دست بابا را پس زدم و پردیم توی بغل عزیز و گفتم:

- درسته مامانم نیست ولی عوضش عزیز خوشگلمو دارم. اگه شما دلتون به جفنگ بازیای من خوشه منم دلم به شما و حرفای شیرینت خوشه. دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! شما رو قد مامانم دوست دارم دورت بگردم الهی.

عزیز پیشینیمو بوسید و گفت:

- الهی سفید بخت بشی نه نه!

بابا هم بالاخره به حرف آمد و میان نوشیدن چاییش زمزمه کرد:

- الهی!

عزیز من را پس زد و گفت:

- شما پدر و دختر بشینین به گپ زدن من از صبح تا حالا روی پا بودم جون تو تنم نمونده. می رم بگیرم بخوابم.

من و بابا همزمان گفتیم:

- شبتون بخیر.

بعد از رفتن عزیز بابا که انگار تحت تاثیر حرف های عزیز قرار گرفته و مهربون تر شده بود گفت:

- چاییتو بخور سرد شد.

چای را برداشتم و تلخ تلخ سر کشیدم. چند لحظه که گذشت بابا گفت:

- تو بگو برات چی کار کنم که خوشحال بشی. باور کن هر کاری که بگی می کنم ...

موقعیت را برای ماهی گرفتن مناسب دیدم و خبیصانه گفتم:

- هر کاری؟

- هر کاری که از عهده ام بر بیاد ...

دلو زدم به دریا و گفتم:

- منو بفرست برم ...

بابا استکانش را روی میز گذاشت. چشمانش را ریز کرد و گفت:

- کجا؟

- اونجا که روی پرچشمش عکس یه برگ داره ...

بابا لحظاتی فکر کرد و سپس اخم هایش را درهم کشید و گفت:

- این خواسته توئه؟!

- آره بابا ... من می خوام برم اونجا درس بخونم ...

بابا پوزخندی زد و گفت:

- مثل آتوسا ...

سریع جبهه گرفتم:

- آتوسا با من فرق داشت ...

- اونم قبل از رفتن همینا رو می گفت ... هدفم فقط درس خوندنه! روسفیدتون می کنم و برمیگردم. ولی چی شد؟

- آتوسا عقده ای بود ...

- در مورد خواهرت درست حرف بزن!

- اگه حماقت اون بخواد باعث عدم پیشرفت من بشه هر جور که دوست داشته باشم در موردش حرف می زنم.

- حماقت نبود ... استعداد داشت! از کجا معلوم که تو نداشته باشی.

- استعداد چی؟

- هرزه شدن ...

خون جلوی چشمامو گرفت. خواستم جیغ بزنم که جلوی خودمو گرفتم. راحت تر از داد و فریاد کردن می تونستم جواب بابا رو بدم. زل زدم توی چشماشو گفتم:

- دست پروردتونیم! کلاتون رو بذارین بالاتر ...

همین که اینو گفتم نصف صورتم سوخت. لعنتی! کتک نخورده بودم که خوردم. دیگه موندن رو جایز ندونستم. از جا بلند شدم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم. پریدم توی اتاق و درو بستم. حالا توی خلوت اتاق بنفشم می تونستم از ته دل زار بزنم.

- مامان کجایی؟ کجایی که شوهرت دست روی ته تغاریت بلند کرد! مامانم آخه چرا رفتی؟

لبتابمو روشن کردم و آهنگ زود رفتی گلم از علی عبدالمالکی رو گذاشتم و صداشو تا ته بلند کردم. با آهنگ می خوندم و از ته دل زار می زدم. چراغ گوشیم مدام خاموش و روشن می شد. بنفشه و شبنم بودن که هی زنگ می زدن. ولی حتی حوصله دوستامو هم نداشتم. گوشیمو خاموش کردم. با لباس بیرون افتادم روی تخت و اینقدر گریه کردم که خوابم برد.

4-
با صدای غصبی عزیز جون چشمام به زور باز شدن:

- آخه دختر مگه خواب جا کردی؟ ساعت دوازده ظهره! پاشو اینقدر که خوابیدی می ترسم زردی بگیری! رنگت زرد شده. دم اذون ظهره پاشو مادر ... خوب نیست دم اذون خواب باشی.

خواستم پتو را روی سرم بکشم که عزیز پتو را چنگ زد و گفت:

- ا هر چی هیچیش نمی گم پرو می شه. پاشو این دوستاتم هزار بار بهت زنگ زدن. می گن گوشیت خاموشه. این گوشیو بابات برات خریده که خاموش کنی؟ مادر یه وقت یکی کار مهم بات داشته باشه.

خیر فایده نداشت! هر چی گوشمو توی بالش فشار می دادم و چشمامو محکم تر روی هم فشار می دادم که خواب نازنینم نپره فایده ای نداشت. درد اجبار چشم گشودم و عنق نشستم لب تخت. عزیز تند تند در حال جمع آوری تنقلات و لباس های ریخته شده کف اتاق بود و در همان حال غر هم می زد. هرچقدر هم که صبح ها بی حوصله بودم و حوصله کسی را نداشتم حوصله عزیز جون رو داشتم. بلند شدم و بلند گفتم:

- سلام عزیز جون ... صبحت بخیر ...

- سلام به روی ماه نشسته ات. برو دست و صورتتو بشور صبحونه ات هم روی میز آشپزخونه اس ... اگه میلت می کشه بخور اگه هم نه که وایسا یه باره ناهار بخور.

بی حرف از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. تکه ای نان خشک از روی میز برداشتم و خرچ خرچ جویدم. از آشپزخانه بیرون آمدم و روی کاناپه جلوی تی وی ولو شدم و با کنترل شروع کردم این کانال اون کانال کردن. پی ام سی داشت موزیک ویدئوی شادمهر آهنگ حالم عوض شده رو می داد. عاشقشششش بودم. صداشو تا ته زیاد کردم و پامو دراز کردم و روی میز گذاشتم. فکرم عجیب مشغول بود. بابا که آب پاکی رو ریخته بود روی دستم. باید خودم یه کاری می کردم. ولی آخه چی کار؟ هر چی هم که طلاهامو می فروختم و پول رفتن رو جور می کردم آخرش نیاز به اجازه بابا داشتم. اهل قاچاقی رفتن و این حرفا هم نبودم. همینم مونده بود برم و بیفتم دست یه آدم نا اهل. پس چه خاکی باید تو سرم می ریختم. اصلاً حواسم به آهنگ نبود مدام توی ذهنم داشتم نقشه می کشیدم. باید بابا رو راضی می کردم ولی آخه به چه قیمتی. اینقد توی فکر فرو رفته بودم که متوجه صدای زنگ نشدم. یکی دستش را روی زنگ گذاشته بود و قصد برداشتن نداشت. از داد و هوار عزیز متوجه شدم و پردیم آیفون رو برداشتم:

- کیه؟

صدای عصبی بنفشه بلند شد:

- عزرائیل!

- شرمنده ما جون به عزیرائیل نمی دیم.

- به من می دی ... یالا درو باز کن که اومدم جونتو بکشم بیرون

- از کجام؟

- از تو حلقت دختره منحرف! فکر کردی از کجات می کشم بیرون؟ تو باید ناکام از دنیا بری. وا کن این درو تا جرش ندادم!

خنده ام گرفت و درو باز کردم. اینقدر عصبی شده بود که می خواست درو جر بده!!!! چیزی طول نکشید که شبنم و بنفشه پریدن روی سرم:

- نکبتتتت چرا ماس ماسکت خاموشه؟ فکر کردی من دوست پسرتم که گوشیو خاموش کنی برات دق مرگ شم؟

خندیدم و گفتم:

- ای بابا! چته؟ چرا رم کردی؟ جفتک نزنی یه وقت!

- برای چی دیشب تاحالا گوشیتو خاموش کردی؟

- می خواستم لالا کنم می دونستم شما دو تا نمی ذارین. گوشیمو خاموش کردم که راحت بخوابم

شبنم خیز گرفت و گفت:

- حالا ما شدیم مزاحم؟ حالا نشونت می دم مزاحم کیه. شبنم بیارش ...

کشان کشان مرا به سمت زیر زمین کشیدند. هر چه جیغ و داد می کردم فایده ای نداشت. در زیر زمین را باز کردند و هر سه وارد شدیم. آب استخر از تمیزی مثل آینه شفاف بود. هر دو با هم مرا به سمت استخر کشیدند و هلم دادند توی آب. فرو رفتم زیر آب و چند لحظه نفسم بند آمد. خدا رو شکر شنا بلد بودم. ولی لباس هایم سنگین شده بود و شنا را برایم سخت می کرد. با بدختی خودم را به پله ها رساندم و بالا رفتم. شبنم و بنفشه داشتم هر هر می خندیدند. موهایم را از توی صورتم کنار زدم و در حالی که لباس هایم را از تنم در می آوردم گفتم:

- تا حالا کسی بهتون گفته عوضی!؟

شبنم گفت:

- نه والا!

- عوضیــــــــــــا! نمی گین خفه می شم؟ مهلت نمی دین آدم لباسشو در بیاره.

- حقت بود. می دونی دیشب تاحالا چقدر نگرانت شدیم. دیگه صبح زنگ زدیم خونه تون که عزیزت گفت خواب تشریف دارین.

با حوله ای که روی صندلی های کنار اسختر افتاده بود بدنم را خشک می کردم که شبنم سوتی زد و گفت:

- تا حالا لختتو ندیده بودم ...جونم هیکل!

حوله را پیچیدم دور خوردم و گفتم:

- درددددد! بیشعور ندید بدید. نگاه نکنین!

بنفشه اومد کنارمو و گفت:

- هر کی رو بتونی رنگ کنی منو نمی تونی! بگو چرا دیشب گوشیتو خاموش کردی؟ چرا حوصله نداشتی.

بنفشه از خواهر به من نزدیک تر بود. من می گفتم ز آب زاینده رو سر می کشید و بر می گشت. محال بود حالم را نفهمد. باید با دوستانم مشورت می کردم سه فکر بهتر از یک فکر بود. هر چند که بعید هم می دانستم آنها با این مغزهای فندقی شان چیزی بیشتر از من به ذهنشان برسد. آهی کشیدم و در حالی که روی صندلی می نشستم گفتم:

- دیشب با بابام حرف زدم.

گوش های بنفشه و شبنم عین رادار دراز شد و این طرفم و آن طرفم چهارزانو روی زمین نشستند و همزمان گفتند:

- خب؟

- خب نداره ... از اولم معلوم بود چی می شه

- نذاشت؟

- نه ... گفت نمی شه!

- اگه میذاشت جای تعجب داشت.

- حالا می گین چی کار کنم؟

- حالا می خوای چی کار کنی؟

چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم:

- منو باش با چه دو تا اسکولی دارم یعنی مشورت می کنم!

بنفشه دستی توی موهایش کشید و گفت:

- آخه چی بهت بگم. با بابات نمی شه در افتاد!

- می دونم ... ولی راه دیگه ای هم برام نمونده.

- بهتره نیروتو صرف یه کار دیگه بکنی.

- چه کاری؟

- راضیش کن اسمتو بنویسه کلاس کنکور که سال دیگه قبول بشی.

- چی می گی بنفشه؟ تو خودتم عین من یه سال پشت کنکور موندی! می دونی چه دردی داره ... حالا انتظار داری من یه سال دیگه هم بمونم؟

- آخه راه دیگه ای نداری! بابای تو خیلی غد و یه دنده اس. عمراً اجازه نمی ده. من می دونم حتی اگه اجازه هم بده خونتو تو شیشه می کنه. نمی ذاره اونور آب یه آب خوش از گلوی تو پایین بره.

- من از اونم غدتر و یه دنده ترم. دختر خودشم! در ضمن اونش مهم نیست. من فقط پام برسه اونور ... بقیه اشو خودم می تونم درست کنم.

- پاسپورتتو گرفتی؟

- پارسال که می خواستیم بریم ترکیه گرفتم. با بابا مشترک بودم ولی چون هجده سالم تموم شده بود مجبور شدم جداش کنم.

شبنم با هیجان گفت:

- وای گفتی هجده سالت تموم شده یاد تولدت افتادم ... کی بود؟

چپ چپ نگاش کردم که گفت:

- چیه؟

- اولا که این وسط چه ربطی داشت؟ به قول معروف کار بد صدادار چه ربطی داره به شقیقه؟ دوما توی قزمیت تولد دوستتو نمی دونی کیه؟

نیشش باز شد و گفت:

- بیست و شش اسفند ... درسته؟

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

- بله.

- تولد می گیری؟ تولد پارسالت خیلی خوش گذشت!

- آره میگیرم. شما پسر ندیده ها بایدم با دیدن اون همه پسر تو تولد من ذوق مرگ بشین.

- خداییش ترسا من موندم با اون همه پسر خوشگل و نانازی که تو فامیل شمان تو چرا تا حالا دست به کار نشدی و یکیشونو تور نکردی.

- نیازی به تور کردن نداره. همه اشون توی تور هستن.

- خب پس بجن...

یه دفعه مثل انسان های برق گرفته ساکت شد. با تعجب گفتم:

- شبنم چت شد یهو؟ برق گرفتت؟

- به خدا که راهش همینه ترسا!

- راه چی؟

- راه رفتنت اونور آب ...

فقط نگاش کردم. سر از حرفاش در نمی آوردم. بنفشه هم با تعجب نگاش کرد و گفت:

- نکنه منظورت اینه که ...

- آره چرا که نه؟ به خدا راهش همینه.

کلافه داد زدم:

- دِ یکیتون اون زبونو تو حلقش بچرخونه و بگه چی تو فکرتونه؟

بنفشه نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

- هیچی به نظر من اصلا گفتن نداره چون تو زیر بار نمی ری. هر چند که راه خوبیه.

دستم را زیر چانه بنفشه گذاشتم و گفتم:

- بنفشه ... من برای رفتن اونور هر کاری می کنم! هر کاری! پس بگین.

بنفشه شانه بالا انداخت و رو به شبنم گفت:

- خودت بگو ... من جرئت ندارم.

اینبار نگاهم به سمت شبنم که با نگاهی مشتاق به من خیره شده بود کشیده شد.

...


بعد از چند لحظه زل زدن به من بالاخره دهان گشود و گفت:

- راهش تو شووره!

بر و بر نگاهش کردم. بنفشه پوزخندی زد و گفت:

- می گم فایده نداره ... نگاش کن عین بزبز قندی شد ... الان تا چند لحظه دیگه هم عین آتشفشان می پکه ترکه هاش می خوره تو پوز من و تو ...

سری تکان دادم و گفتم:

- نه جدی من متوجه نشدم ... راهش تو شوهره؟ یعنی چی؟

بنفشه نفس پر صدایی کشید و گفت:

- یعنی اینکه زحمت می کشین می رین شوهر می کنین. اونوقت بابات راحت می ذاره بری ... چرا؟ چون دیگه اختیارت دست یه نفر دیگه است.

چند لحظه به قیافه های چشمک زن بنفشه و شبنم خیره خیره نگاه کردم و سپس به طور ناگهانی منفجر شدم. البته نه از خشم بلکه از خنده. چنان زدم زیر خنده که بنفشه و شبنم پریدند بالا ... اینقدر خندیدم که صندلی از زیر پایم در رفت و ولو شدم کف زمین. با دیدن این صحنه شبنم و بنفشه هم خنده شان گرفت و زدند زیر خنده. هر سه به قدری خندیدیم که بی حال شدیم. کم کم خنده ام تبدیل به لبخند شد و آرام گرفتم شبنم و بنفشه هم همینطور. بنفشه با ته مانده لبخندش گفت:

- حقت بود! چرا بیخود عین دیوونه ها می خندی؟ حالا خنده ما دلیل داشت ولی علت خندیدن تو چی بود؟

- حرفتون برام خیلی عجیب غریب بود ... یه لحظه تصور کردم که دارم شوهر می کنم! همین منو به خنده انداخت.

- خنده داشت؟ آخه دختر کجای شوهر کردن خنده داره؟ من از خدامه یکی بیاد منو بگیره! اونوقت این ...

اخم کردم و گفتم:

- بنفشه سوگند منو یادت رفته؟

بنفشه هم اخم کرد و گفت:

- خاک تو سرت کنم اگه به خاطر یه سوگند ...

- فقط به خاطر اون نیست. خودت هم می دونی که من از همون وقت که به سن بلوغ رسیدم حس کردم که نسبت به جنس مخالف هیچ کششی ندارم ... اون سوگند هم به خاطر همین بود.

شبنم با منگی پرسید:

- چه سوگندی؟

بنفشه گفت:

- یه بار این گور تو گوری سوزن کرد نوک انگشتش و بعد هم گوشه دفتر خاطرات مشترکمونو انگشت زد زیرش هم نوشت سوگند به وفاداری که من تا آخر عمرم به تنهایی خودم وفادار خواهم ماند. هیچ وقت اجازه نخواهم داد هیچ مردی پا به حریم تنهایی ام گذاشته و آن را در هم بشکند!

شبنم خندید و گفت:

- جونم کتابی!

بنفشه هم خندید و گفت:

- همینو بگو ...خودمم اون روز اینقدر بهش خندیدم.

- حالا از این حرفا بگذریم ... به خدا ترسا راهش فقط همینه.

زدم پس کله اش و گفتم:

- آخه اینم حرفه که تو می زنی؟ من می خوام از ایران برم چون می خوام دیگه اسیر بابام نباشم. اونوقت تو می گی شوهر کنم؟ خیلی ببخشیدا ولی من بابامو ترجیح می دم حداقل دیگه می دونم که اسارتم دائمی نیست. سی سالو که رد کنم دیگه آزاد می شم. ولی اون مرتیکه رو چه جوری می تونم کله کنم؟

- اشتباهت همینجاست دیگه! من که نمی گم بیا برو دائمی زن یکی شو که ...

جیغ زدم:

- گاله تو ببند شبنم! من بیام برم صیغه بشم؟ مگه فاحشه ام؟

- اوییییی حرف دهنتو بفهما! فاحشه ها صیغه نمی شن همین جوری راحت حال می کنن! اولاً ... دوماً کی گفت صیغه؟!!! البته اونش دیگه به خودت مربوطه که دائمی باشه یا موقت. ولی تو زن یه نفر بشو که میخواد بره اونور آب یه پولیم بهش بده. اونم تو رو می بره اونور و بعد از هم جدا می شین به همین راحتی! یا یه نفرو پیدا کن که به شکل صوری با تو ازدواج کنه بعدش تا رفتین اونور ازش جدا شو. یه پولیم بهش بده. اونم بر می گرده به همین راحتی!

- چرت و پرت می گیا! می دونی این کار یعنی چی؟ اول از همه دارم به اعتماد بابام خیانت می کنم. دوما دارم خودمو زیر سوال می برم. بعدشم این کار یه ریسکه از کجا معلوم که طرف راضی بشه منو طلاق بده؟ اگه دبه در آورد چه خاکی تو سرم کنم؟

- دیگه اونش به خودت بستگی داره. باید یه جوری شرط و شروط بذاری که نه سیخ بسوزه نه کباب

از جا بلند شدم و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم گفتم:

- نه این کار شدنی نیست ... از فکرش بیاین بیرون ... باید بریم دنبال یه راه بهتر.

بنفشه سری تکان داد و گفت:

- می دونستم قبول نمی کنی. ولی اینو هم بدون که بابای تو تحت هیچ شرایطی دیگه ای راضی نمی شه.

همینطور که داشتم از پله های زیر زمین بالا می رفتم گفتم:

- مهم نیست! راضی نشه. بهتر از این کاره.







شب بود. بنفشه و شبنم رفته بودن. تنها نشسته بودم جلوی لب تابو الکی چت می کردم. کاری جز چت کردن و تلویزیون نگاه کردن نداشتم. پسره عکسشو گذاشته بود گوشه صفحه. شبیه میمون بود من نمی دونم با چه اعتماد به نفسی این عکسو گذاشته! نوشت:

- عزیزم asl می دی plz؟

- شما اول ...

- سیامک 26 the

زیر لب گفتم:

- حقا که سیایی!

نوشتم:

- رز 28 teh

سنمو بالاتر گفتم که دمشو بذاره روی کولشو بره. خوشم نیومده بود ازش ولی با اینحال نمی دونم چرا داشتم جوابشو می دادم. نوشت:

- او عزیزم از من بزرگتری

- آره ببخشید که دو سال زود به دنیا اومدم. دوست داری برم توی فیریزر تو بری توی زودپز؟

- نکنی این کارو خوشگل خانوم

- تو مگه منو دیدی که می گی خوشگل خانوم اولا ... دوما چرا اینکارو نکنم؟ برای نجات جون تو هم که شده باید این کارو بکنم.

- نجات جون من؟

- آره عزیز دلم می ترسم افسردگی بگیری خودکشی کنی خونت بیفته گردنم.

اسمایل خنده گذاشت و نوشت:

- شیطون خانوم ... من اصلا با بزرگتر بودن تو مشکلی ندارم تو چطور؟

- نه چه مشکلی؟ توام جای پسرم ...

(خنده)

- یعنی دو سالت بوده منو زاییدی؟

- آره اونموقع علم هنوز پیشرفت نکرده بود.

- قربون این علم که توی شهر شما انگار داره برعکس پیشرفت می کنه.

اینبار نوبت من بود که اسمایل خنده بذارم نوشت:

- دانشجویی؟

آهی کشیدم و گفتم:

- نه دیگه از ما گذشته

- تموم کردی؟

- آره ...

- چی خوندی؟

- پزشکی ...

-wow

- چیه هنگ کردی؟

- پس من دارم با یه خانوم دکتر چت می کنم!

چقدر اوسکول بود! آخه دکتر وقت چت کردن داره مرتیکه نفهم چلمنگ؟! نوشتم:

- آره تخصص زنان و زایمان!

- چه تخصص شیرینی!

مرتیکه هیز! نوشتم:

- واسه آقایون شیرین تره تا خانوما

- شنیدم دیگه این تخصصو به آقایون نمی دن.

اومدم بگم جدی؟! دیدم سه می شه. الکی نوشتم:

- آره

- می تونی یه لطفی به من بکنی؟

- چه لطفی؟

- می ترسم بگم بگی چه پروئه! هنوز هیچی نشده چه انتظارا داره!

- بگو می شنوم ...

- راستش من یه دوستی دارم که تازگی با دوست دخترش به هم زده ... ولی دختره ول نش نیست. چون بالاخره بینشون یه اتفاقایی افتاده و حالا دختره دیگه دختر نیست.

من چی فکر م یکردم چی شد! گفتم حالا پیشنهاد بی شرمانه می ده بهم یه ذره سر کارش می ذارم. ولی با این حال رادارام روشن شد و با کنجکاوی و نیش باز گفتم:

- خب ...

- حالا میخواستم اگه تو میتونی یه کاری برای این دختره بکنی بلکه دیگه دست از سر دوست من برداره ..

- منظورت اینه که هایمنشو ترمیم کنم؟

حالا خوبه اسم علمیشو می دونستم که یه ذره کلاس بذارم. اونم انگار یه چیزایی حالیش بود که گفت:

- آره ... آره می تونی؟

- معلومه که می تونم ... با این که غیر قانونیه ولی شمایی دیگه کاریش نمی شه کرد.

- وای واقعاً نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم! از خجالتت در میایم.

اوه اوه دو نفره هم می خوان از خجالتم در بیان!!!!

- خواهش می کنم نیازی به جبران نیست

- خانومی! حالا می شه آدرس مطبتو بدی؟ کی بیایم؟

- مطب که نمی شه باید بیاریش خونه ام. چون توی مطب دستم باز نیست

- آهان آره راست می گی. باشه ... باشه ... آدرس خونه تونو با تاریخی که می تونی بگو.

داشتم از زرو خنده جیش میکردم به خودم. پسره ابله احمق! یه آدرس الکی گفتم و گفتم پس فردا ساعت 5 صبح بیان که نگهبان ساختمونم خواب باشه. پسره بیچاره کلی تشکر کرد و خداحافظی کرد رفت. در لبتابو بستم و در حالی که هنوزم می خندیدم گفتم:

- حقته! هم حق تو که اینقدر خنگ و خلی که به 4 تا کلمه حرف تو چت اعتماد می کنی. هم حق دوستته که اون دخترو بدبخت کرده و حالا می خواد ولش کن. هم حق اون دختره اس که اینقدر شل بوده و گذاشته اون پسره این بلا رو سرش بیاره. همتون که زابراه شدین اونوقت می فهمین یه من ماست چقدر کره داره. با صدایی که از پایین اومد از اتاق خارج شدم و دیدم بابا اومده. باهاش قهر بودم. حق نداشت روی من دست بلند کنه. با اینحال رفتم پایین هنوز کارم بهش گیر بود.



بابا کنار عزیز جون نشسته بود و مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من گل لبخند روی لبهای هر دو شکفت. زیر لب سلامی زمزمه کرد و رو به عزیز جون گفتم:

- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟

- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم.

بابا گفت:

- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.

پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.

جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:

- قهری بابا؟

- ....

- ته تغاری؟!

- ...

بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:

- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.

اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:

- بگم ببخشید کفایت می کنه؟

توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:

- بار اولت بود بابا!

- عصبیم کردی!

- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ... با اون گندی که بالا آورد.

- اون مریض بود نیاز به کمک داشت نه کتک!

- منم دیشب دست کمک به طرفتون دراز کردم.

- و من هم بهت کمک کردم. دوست ندارم بذارم بری ... چون می دونم چی در انتظارته ...

- من اگه کاره ای بودم همین طرف صد تا کار کرده بودم تا حالا ... آتوسا قبل از رفتنش اینجا دوست پسر داشت! یادتون که نرفته.

بابا سرشو زیر انداخت و گفت:

- آتوسا شوهر کرده! اینو بفهم .... دیگه حق نداری از این حرفا در موردش بزنی. یه وقت به گوش مانی می رسه.

- مانی خودش همه چیو می دونه.

- در هر صورت ...

- بابا من کاری به این کارا ندارم ... بذار من برم. شما هم ماهی یه بار بیا به من سر بزن.

خندید و گفت:

- این حرفت منطقیه به نظر خودت؟

از خنده بابا شیر شدم. خودمو کشیدم کنارش و در حالی که دست می انداختم دور گردنش گفتم:

- بابا تو رو خدا ... خودت می دونی که من از هر چی که خلاف باشه بیزارم. محاله اونور که رفتم اصل خودمو فراموش کنم. بابا به خدا فقط می خوام دکتر بشم.

بابا که عصبی شده بود گفت:

- محاله ترسا ... اینقدر اصرار نکن! وقتی گفتم نه ... یعنی نه!

از جا برخاستم و با خشم گفتم:

- لعنتی!

خواستم به اتاق بروم که عزیز صدا زد:

- ترسا بدو شام ...

اینقدر گرسنه بودم که دیدم طاقت قهر کردن با شکمم را ندارم. راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم و پشت میز نشستم. خیلی عنق غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم. کمی که در سکوت سپری شد بابا گفت:

- راستی ترسا یادت باشه فردا بری شرکت مانی ...

دست از خوردن کشیدم و گفتم:

- اونجا برای چی؟

- یه چک نوشتم که باید ببری بدی به مانی ... بعدش هم برو خونه آتوسا برای شام دعوتمون کردن.

- خونواده مانی هم هستن؟

- نمی دونم شاید ... برای چی؟

- همین جوری ...

دوباره مشغول خوردن شامم شدم. تا به حال نشده بود ما به خانه آتوسا برویم و خانواده شوهرش نباشن. یه جورایی می خواست فرق نذاره. مانی یه برادر بیست و نه ساله به اسم نیما و یه خواهر 24 ساله به اسم مانیا داشت. آبم با خواهرش توی یه جوب نمی رفت ولی داداشش باحال بود. خوشم می یومد باهاش کل کل کنم. شامم رو خوردم و بعد از تشکر از عزیز و بوسیدن گونه اش به اتاقم برگشتم. عزیز بیچاره چقدر زحمت می کشید. ولی برای اینکه زنی وارد زندگی تنها پسرش نشود و نامادری بالای سر نوه عزیزش نیاید از هیچ کمکی فرو گذار نمی کرد. من هم که می دانستم دلیل تمام زحمت هایش راحتی من است بیش از پیش نسبت بهش احساس احترام و محبت پیدا می کردم. خلاصه که آن شب اینقدر فکر کردم مخم هنگ کرد. آخر هم با سر درد خوابم برد.

جلوی ساختمان بلند شرکت مانی ایستادم. اوووه کی می ره این همه راهو! بار اولی بود که می یومدم شرکتش. هیچ وقت دوست نداشتم پامو توی محیط های مردونه بذارم. می دونستم که شرکت مانی هم تمام کارکنانش مرد هستن. حتی منشیش! خوش به حال آتوسا با این شوهرش! هیچ وقت خیالش ناراحت نمی شد که شوهرش با منشیش بریزه رو هم یا اینکه کارمندای شرکت براش عشوه شتری بیان و ... از پله ها بالا رفتم و جلوی آسانسور ایستادم. دفتر مانی طبقه چهارم بود. از آسانسور که اومدم بیرون جلوی در قهوه ای رنگی که روش نوشته شده بود : دفتر مدیر کل , مدیر عامل , و معاونان ایستادم.

به به! کجا هم قرار بود برم. قاطی رئیس روسا. نگاهی به ظاهر خودم کردم. مانتوی قهوه ای ... شلوار کتون مشکی شال قهوه ای کیف و کفش قهوه ای! می دونستم که تیپم مقبوله. دستم را روی زنگ گذاشتم و فشردم. چیزی طول نکشید که پیرمرد مو سفیدی در را گشود و با دیدن من گفت:

- بفرمایید ؟

پرو پرو گفتم:

- می تونم بیام تو؟

- با کی کار دارین؟

- با آقای مانی ستوده ...

- وقت قبلی دارین؟!

اه! انگار وزیرو می خوام ببینم! این کیه دیگه؟ منشیشه؟ گفتم:

- نخیر ...

در حالی که داشت درو می بست گفت:

- شرمنده خانم ... بدون وقت قبلی نمی شه.

قبل از اینکه در بسته بشه جیغم رفت راه هوا! :

- ااا چرا درو می بندی؟ مانیییییییییییییییی .... مانیییییییییییی کجایی؟ پاشو بیا دم در ببینم! اوی مانیییییییییی این الان درو می بنده منم می رماااااا .... مانیییییییییییییییییییییی یییییی

پیرمرد بیچاره از عکس العمل من مات و مبهوت بین در و دیوار خشک شده بود. نمی دونست داشت چی کار می کرد! چیزی طول نکشید که سه مرد اومدن جلوی در! جونم مرد!!!!! چه مردایی هم بودن ... یکیشون که مانی بود شوهر خواهر گل خودم. ولی اون دو تا رو نمی شناختم که از قضا هر دو نفر با دهان باز به من و دیوونه بازیم خیره شده بودن. با دیدن مانی که مبهوت مانده بود گفتم:

- مانی این نمی ذاره من بیام تو ... چک ددی رو برات آوردم.

مانی با اینکه به دیوونه بازیهای من عادت داشت ولی هنوز هم توی شوک بود. با دیدن قیافه اش دوباره جیغم بلند شد:

- مانیییییییییییییییی مردم گرما! می رم چکو واسه خودم خرج می کنماااااااااااا می ذاری بیام تو یا نه؟

مانی تکونی خورد و خنده اش گرفت:

- تویی زلزله؟

- په نه په ... بعد دو ساعت می گه تویی؟ روح مادربزرگمه اومده شوهر نوه اشو ببینه که ببینه مقبول هست یا نه .... ولی با این گیج بازی تو کاملا ازت نا امید شدم نه نه ... من رفتم به خدا سپردمت.

مانی با خنده دستم را گرفت و گفت:

- بیا تو ببینم ...

سپس رو به پیرمرد و آن دو مرد جنتلمن ترسا کش گفت:

- این ترساست خواهر زن زلزله من ... حالش اینجوریه اگه کسی برخلاف میلش حرفی بزنه جیغش می ره بالا.

خندیدم و رو به مردا گفتم:

- با اینکه نمی شناسمتون ولی خوشبختم.

یکی از اونا زود خودشو جمع و جور کرد و دستشو گرفت به طرف من و گفت:

- نوید فراهان هستم و از آشنایی با شما کاملا خوشبختم ...

چپ چپ نگاه به دستش کردم که زود خودشو جمع و جور کرد و قدمی عقب رفت اون یکی جلو اومد ولی جرئت نکرد دستشو جلو بیاره و گفت:

- منم احسان کیانی هستم ... معاون شرکت ...

برای احسان سری به نشانه آشنایی تکان دادم و رو به نوید با پرویی پرسیدم:

- شما چی کاره بودی؟

نوید که از روی مثل سنگ پای قزوین من جا خورده بود گفت:

- من مدیر عامل هستم ...

رو به مانی که گوشه ای ایستاده بود و شوی خنده دار من را تماشا می کرد و می خندید گفتم:

- وااااااااااااااا مگه تو مدیر شرکت نیستی؟

مانی در میان خنده گفت:

- من مدیر کل هستم ترسا خانوم ...

- کاش عقل کل بودی جا مدیر کل ...

مانی با خنده مرا دعوت به نشستن کرد و رو به آن پیرمرد گفت:

- عمو قاسم بی زحمت برای ترسا خانومی یه لیوان شربت آلبالو بیار ... گرما زده شده ...

- نههههههههههههه

همه با تعجب به من نگاه کردن و من با خنده و ناز گفتم:

- خو شربت آلبالو دوست نمی دارم ... آب پرتغال می خوام.

هر چهار مرد هم خنده اشان گرفته بود هم مطمئنا در ذهنشان می گفتند چه دختر لوسی ... عمو قاسم چشمی گفت و رفت که برای من آب پرتغال بیاره. مانی کنارم نشست و در کمال تعجب احسان و نوید هم نشستند . مانی هم از کار آنها خنده اش گرفت و رو به من سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:

- خب خواهر زن عزیز چکو آوردی برام؟

- بله ولی مانی جون نصف نصف ... توی این گرما پدرم دراومد تا اومدم اینجا ... تازه اونم با متروووو لای یه عالمه آدم بو گندوی چندش .... اه اه اه ... یادم می افته حالم بد می شه.

- هان چیه ؟ بابات ماشین نداد بهت؟

- نخیر این بابای ما هر چند وقت یه بار یه چیزی مثل خر می ره تو رخت خوابش گازش می گیره. دیشبم از اون شبا بود قبل از خوابش از ترس اینکه من صبح ماشینو بردارم سوئیچو دو در کرد. صبحم کلی با سیم میمای ماشین ور رفتم بلکه روشن بشه ولی نشد که نشد که نشد.

- آخی ...

نگاهی به سرتاپای مانی در آن کت و شلوار خوش دوخت کردم و گفتم:

- بزنم به تخته چه جیگری شده مانی! روز به روز عین قالی کرمون رو می آی!

- از اثرات هم نشینی با خواهرته ترسا جان ...نمی ترسی با من اینجوری حرف می زنی؟ آتوسا دون به دون موهاتو می کنه ها ...

- وا! چه خسیس! مگه چیه؟ شوهر خواهرمی دوست دارم ازت بتعریفم ...

- لطف داری خانوم گل ....

عمو قاسم با چهار لیوان آب پرتغال برگشت و سینی را اول از همه جلوی من گرفت. من هم با پرویی جای یک لیوان دو لیوان برداشتم. اولی را یک نفس سر کشیدم و لیوانش را دوبار توی سینی گذاشتم دومی را هم دستم گرفتم تا ذره ذره بخورم. عمو قاسم با تعجب به من نگاه می کرد ولی مانی غش غش می خندید. احسان و نوید هم به زور جلوی خودشان را گرفته بودند که نخندند. از دیدن قیافه های سرخ شده شان خنده ام گرفت و گفتم:

- بخندیدن بابا ... حالا می پکین ...

این را که گفتم هر دو ترکیدند . نوید در میان خنده گفت:

- تا حالا دختری مثل شما ندیده بودم ...

- برای اینکه من یه دونه ام ...

احسان گفت :

- واقعاً

نگاهم به انگشت حلقه احسان افتاد و دیدم که حلقه در دستش است. پس زن داشت! ولی نوید مشخص بود که مجرد است. سر و گوشش هم بیشتر می جنبید. چک را از کیفم در آوردم و به دست مانی دادم و گفتم:

- خب مانی جون من دیگه می رم خونه ...

- مگه قرار نیست امشب خونه ما باشین؟

- می رم خونه آماده می شم و بعد می یام.

- خب اگه کاری نداری بمون دو ساعت دیگه با هم می ریم خونه ...

- نههههه می خوام برم خونه خودمو تزئین کنم ... شب جلوی اون داداش چلغوزت کم و کسری نداشته باشم.

مانی فقط می خندید و چیزی نمی گفت. احسان و نوید هم دیگر آزادانه می خندیدند. از جا برخاستم و گفتم:

- خیلی خب ... من رفتم دیگه شماها هم حتما یه دشوری برین که خدایی ناکرده خودتونو نجس نکنین.

دوباره صدای شلیک خنده بلند شد و من در حالیکه لبخند می زدم از در شرکت مانی بیرون رفتم.
پاسخ
 سپاس شده توسط آستاتیرا ، m♥b ، The Light ، Senator✘Strong ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، beatrice ، Apathetic ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، niloofarf80 ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، Roz77 ، "تنها" ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، 83 pooneh ، جوجه کوچول موچولو ، S.mhd


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012، 17:55
قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012، 0:25
قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 0:41
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 16:04
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 27-08-2012، 19:46
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 27-08-2012، 20:08
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 29-08-2012، 0:53
قرار نبود(6) - saghar77 - 02-09-2012، 8:40
قرار نبود(7) - saghar77 - 02-09-2012، 8:58
RE: قرار نبود(7) - ghazal.k - 02-09-2012، 9:06
قرار نبود(8) - saghar77 - 02-09-2012، 9:10
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 08-09-2012، 10:25
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 11-09-2012، 15:23
RE: قرار نبود(6) - zeinab - 13-09-2012، 9:33
قرار نبود(9) - saghar77 - 17-09-2012، 0:05
قرار نبود(10) - saghar77 - 17-09-2012، 0:09
قرار نبود(13) - saghar77 - 17-09-2012، 0:19
RE: قرار نبود(7) - fat.k - 18-09-2012، 0:10
RE: قرار نبود(7) - ^ali^ - 18-09-2012، 0:25
RE: قرار نبود(10) - saraaslani - 18-09-2012، 12:59
RE: قرار نبود(10) - sara zni - 20-09-2012، 9:22
RE: قرار نبود(13) - sara zni - 20-09-2012، 10:34
RE: قرار نبود(13) - LIGHT - 21-09-2012، 14:55
RE: قرار نبود(13) - Andrea - 16-11-2012، 17:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان