امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#7
صدای داد بنفشه و شبنم در اومد. بی توجه به اونا به سمت میز پسرها راه افتادم نباید اعتماد به نفسم رو از دست می دادم. نفس عمیقی کشیدم و جلوی میزشان توقف کردم هر چهار نفر مشغول شوخی و خنده بودند همین که حضورم را حس کردند نگاه هر چهار نفر به رویم ثابت شد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- ببخشید چند لحظه باهاتون کار دارم ...
بهراد زودتر از بقیه دست و پایش را جمع کرد و سریع از جا برخاست و گفت:
- بفرمایید خواهش می کنم ... قدم رو چشم ما می ذارید ...
با خشم به او نگاه کردم و گفتم:
- با شما هیچ کاری ندارم ...
بیچاره بهرادد و نشست. اینبار فربد خواست دهان باز کند و حرفی بزند که آرتان غرید:
- ساکت باش فربد ...
سپس با یک تا ابروی بالا پریده نگاهی به من کرد و گفت:
- امرتونو بفرمایید خانم؟
سعی کردم مثل خودش با غرور نگاهش کنم و گفتم:
- می تونم چند لحظه با شما تنها صحبت کنم؟
آرتان پوزخندی زد و گفت:
- نخیر.
کم مانده بود با مشت بکوبم تو صورت خوشگلش و بی ریختش کنم. مرتیکه نکبت! تو فکر کردی چه خری هستی که داری برای من که خودم خدای کلاس گذاشتنم کلاس می ذاری؟ سعی کردم از در قدرت وارد بشم و از همین رو گفتم:
- شازده پسر ... نمی خوام بخورمت فقط می خوام باهات یه معامله بکنم حالا هم چند لحظه بیا بشین سر اون میز و به حرف های من گوش کن.
سپس با تمسخر اضافه کردم:
- فکر میکردم شجاع تر از این حرف ها باشی!
حسابی به او برخورد چون بدون لحظه ای مکث از جا برخاست و بدون نگاه کردن به سمت من و حتی بدون توجه به جایی که نشان داده بودم در گوشه ای ترین نقطه سالن سر میزی دو نفره نشست. به ناچار من هم کنارش نشستم و یک لحظه نگاهم به بنفشه و شبنم افتاد که با دهان باز و چشمانی گشاد شده اندازه نعلبکی به من نگاه می کردند. آرتان که متوجه نگاه من شده بود پوزخندی زد و گفت:
- فکر کنم شرطو بردین! حالا شام امشب مهمون کدوم دوستتون هستین؟
سرم را کج کردم و گفتم:
- این مسخره بازیا مخصوص پسراست! این کارا در شان ما دخترا نیست بعدشم انگار شما خیلی خودتو دست بالا گرفتی!
همان پوزخنده مسخره کنار لبش نشست و زمزمه کرد:
- الان معلوم می شه!
با آمدن گارسون آرتان نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- کارتون خیلی طول می کشه؟
- تقریباً ...
- پس من شاممو سفارش می دم.
به تبعیت از او من هم شامم را سفارش دادم و هر دو در سکوت به رو میزی خیره شدیم. آخر آرتان طاقت نیاورد و گفت:
- خانوم کوچولو ... وقت برای من طلاست! اگه حرفی برای گفتن نداری بهتره که من برم پیش دوستام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین آقا بزرگ ... دوستام منو خوب می شناسن! من حاضر بودم سرم بره ولی با هیچ پسری در این روابط هم کلام نشم. حرفایی که می خوام بزنم شاید از نظر شما خنده دار باشه ولی اینو بدون که من چاره ای جز این نداشتم ...
دستشو به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:
- حوصله صغری کبری چیدنای دخترونه رو ندارم ... برو سر اصل مطلب ...
با حرص گفتم:
- ولی باید بشنوی چون به اصل ماجرا کمک می کنه ...
وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم:
- من اسمم ترساست ... دومین دختر یه خونواده متمول هستم ... تا حالا هر چی که خواستم به دست آوردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده و رفته ... مادرمم یک سال بیشتره که فوت کرده ... بابام خیلی خیلی دوستم داره و روم حساسه ... فعلا هم من توی خونه تنها با عزیزم که مادر پدرم هست زندگی می کنم. از اینا بگذریم ... قصد من اینه که از شما برای انجام یه کاری کمک بگیرم ... خیلی های دیگه هستن که با کمال میل حاضرن این کارو برای من انجام بدن ولی من تمایلی به اونا ندارم چون اونا دنبال منافع خودشون هستن ... من دنبال یه آدم بی طرف می گشتم. من الان بیست سالمه دو ساله که دارم پشت کنکور در جا می زنمو امسال که قبول نشدم از بابام خواستم که منو برای تحصیلات بفرسته کانادا ولی بابام بنا به یه سری دلایل بهم این اجازه رو نمی ده ... این آخری به خاطر اصرار بیش از اندازه من آب پاکی رو ریخت روی دست من و گفت فقط در صورتی که ازدواج کنم می ذاره که برم ...
حرفم که به اینجا رسید سکوت کردم. آرتان که تا آن لحظه ساکت به حرف های من گوش می کرد به حرف آمد و گفت:
- خب! حالا من باید چی کار کنم؟
سرم را بالا آوردم و به نی نی چشمان عسلی اش خیره شدم نمی دانم چقدر طول کشید ولی آرتان به آرامی نگاهش را از من گرفت و به غذاها که گارسون روی میز می چید خیره شد. بعد از رفتن گارسون فرصت را غنمیت شمردم ... نفسم را آزاد کردم و گفتم:
- با من ازدواج کن!
ناگهان آرتان منفجر شد. زد زیر خنده و چنان می خندید که همه نگاه ها به سمتمان برگشته بود. تا به حال خنده صدادار آرتان را ندیده بود و برای همین هم از تعجب خشک شده بودم و به او زل زده بودم. بعد از چند لحظه که خوب خندید از جا بلند شد و گفت:
- دختره دیوونه!
قبل از اینکه فرصت کند از میز فاصله بگیرد صدایش کردم:
- آرتان ... لطفا بگیر بشین و بذار حرفم تموم بشه ...
دستش را به نشانه اینکه برو بابا! تکان داد و خواست برود که پریدم جلویش و گفتم:
- هنوز حرف من تموم نشده ...
کمی به سمتم خم شد که ترسیدم و یک قدم عقب رفتم. همه نگاه ها به سمت ما بود. آرتان که از این وضع کلافه شده بود گفت:
- بشینم بازم به چرت و پرت های تو گوش کنم؟ همه جور ابراز علاقه ای دیده بودم جز این مدلی ... توهم زدی خانوم کوچولو!
اعصابم خورد شده بود. تا به حال آنقدر تحقیر نشده بودم. دلم می خواست چنان دادی سرش بکشم که دیگه جرئت نکنه با من ایینطور حرف بزنه. همون لحظه با خودم عهد بستم که اگه تونستم خرش کنم وقتی خرم از پل جست یک دل سیر بزنمش به تلافی حرف هایی که بهم زد. چنان دستامو مشت کرد که ناخن هایی دستم توی گوشت فرو رفت. سعی کردم به خودم مسلط بشم. گفتم:
- تا آخر حرفام بمون و هیچی نگو... فکر نکنم چزی ازت کم بشه! بعدش هر چی که گفتی قبوله!
هر کاری کردم نتونستم ازش خواهش کنم. با نگاهی به چشمام به حال گندم پی برد. شایدم دلش برام سوخت که دوباره برگشت و نشست سر جاش. منم نشستم و چند نفس عمیق کشیدم. عرق سرد روی بدنم سرسره بازی می کرد. وقتی نگاه منتظرش را دیدم گفتم:
- ببین! من خودم شخصا از ازدواج بیزارم اونم در حد مرگ! ولی چون رفتن به کانادا بزرگترین آرزومه مجبورم یه مدت اسم یه مرد رو توی شناسنامه ام تحمل کنم. فقط یک سال با هم دوستانه زندگی می کنیم من توی این یک سال می رم دنبال کارای هر دومون ... بعد از اینکه ویزا درست شد با هم می ریم کانادا ... اونجا از هم جدا می شیم ... تو می تونی بمونی می تونی هم برگردی دیگه میل خودته. به خاطر اینکه یه اسم قراره وارد شناسنامه ات بشه من حاضرم هر جریمه ای رو تقبل کنم البته خودم یه پیشنهادی دارم ... ولی اگه تو نظر دیگه ای داری من قبول می کنم. من تو رشت یه ویلای هزار متری دارم رو به دریا بعد از اینکه کارام درست شد و خواستم برم اونو می زنم به نام تو ... در ضمن مهریه هم چیزی نمی خوام که فکر نکنی کاسه ای زیر نیم کاسه است. توی اون یک سال هم تو می تونی هر کاری که دلت خواست بکنی و هر جا که خواستی بری تو هیچ تعهدی نسبت به من نداری حتی من خرجی هم ازت نمی خوام. حتی می تونی این قضیه رو از همه پنهان کنی ... خب حالا نظرت چیه؟ بازم حاضر نیستی به من کمک کنی؟
سرش را زیر انداخته بود و با غذایش بازی می کرد. معلوم بود که حرفام روش اثر گذاشته بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت:
- از کجا مطمئن باشم که بعد از یک سال طلاق می گیری؟
- اولا که قانون اینجا اینجوریه که مرد هر وقت بخواد می تونه زنشو طلاق بده دوما من بهت تعهد می دم ... حتی شده تعهد محضری! دیگه چی می گی؟!
چند لحظه خیره خیره نگام کرد. اول چشمو ابرومو بعد گونه ها و دماغمو ... روی لبام کمی بیشتر مکث کرد و سپس اومد روی هیکلم ... داشتم یه جوری می شدم! چرا اینجوری نگام می کرد. لجم گرفت و گفتم:
- اومدی بنگاه ماشین بخری حالا داری نگاه می کنی زدگی نداشته باشه؟!
خنده اش گرفت ولی لبخندش را فرو داد و با اخم گفت:
- فکرامو می کنم بعدا خبرشو بهت می دم
وقتی از سر میز برخاست هول شدم وگفتم:
- کی؟!
- هفته دیگه پنج شنبه ...
با خوشحالی از جا برخاستم و گفتم:
- باشه پس پنج شنبه دیگه همین جا منتظرتم ...
سری تکان دادم و پیش دوستانش برگشت. قبل از اینکه دوستانش فرصت کنند روی سرش بریزند چیزی به آنها گفت که هر سه ساکت نشستند. عین معلم های بداخلاق می مانست! بوی عطر تلخش هنوز هم توی دماغم بود. توی فکر و حال خودم بودم که ناگهان بنفشه و شبنم هوار شدند روی سرم:
- درد تو جونت! چه زری داشتی می زدی دو ساعته؟ حالا دیگه ما غریبه شدیم تنها تنها نقشه می کشی؟
خندیدم و گفتم:
- ای بابا! چرا مثل سگ هار می مونین؟ فکر نمی کردم باهام موافق باشین برای همینم بهتون چیزی نگفتم!
- معلومه که مخالفت می کردیم. آخه من گفتم خوشگل وخوش تپ و پولدار ولی دیگه نگفتم برو سراغ آلن دلون! همون جانی دپ هم راضی بودیم!
شبنم گفت:
- به خدا هر آن منتظر بودم بزنه تو گوشت با اون اخمی که اون کرده بود من جای تو بودم خودمو خیس می کردم.
- بله منم اگه یه ذره جلوش خودمو ول می دادم پدرمو در می آورد. همچین پاچه اشو گرفتم که جرئت نکرد حرف بزنه! خودش توش مونده بود ...
- بهش چی گفتی؟ اون چی گفت؟
- همه شرایط خودمو و شرایط این ازدواج مسخره رو براش گفتم اونم گفت باید فکر کنم ...
- حتما ویلا رو گفتی که کوتاه اومده ...
- ویلا رو هم گفتم ولی دلیلش این نبود ... از اون بچه خر پولاست اگه تا الانم شک داشتم الان دیگه مطمئن شدم. بنفشه می دونی ساعتش چه مارکی بود؟
- هان؟
- رولکس!
بنفشه چشماش گشاد شد و گفت:
- کم کمش هشت میلیون تومن پول ساعته!
- آره و فکر نمی کنم اصلا دنبال پول باشه ...
- هه ساده ای ها! این پولدارا بیشتر حرص مال دارن.
- نمی دونم در هر صورت رفته که فکر کنه.
- وای خدا جون من از هیجان دارم می میرم. بلا گرفته قبلش یه ندا بده که اینجوری آدم سکته نزنه!
خندیدم و از جا برخاستم . باید می رفتم خونه و روی این نقشه حسابی کار می کردم بدون نگاه کردن به آرتان و دوستاش پول میزو حساب کردم و با بچه ها از رستوران خارج شدیم. هر چند که به قول بنفشه و شبنم نگاه آرتان تا لحظه آخر رو من میخکوب بوده ...

خیلی استرس داشتم. تازه دوشنبه بود معلوم نبود تا پنج شنبه چه اتفاقایی قراره بیفته! با صدای زنگ گوشیم پریدم بالا و گفتم:
- مرگ! اونوقت وقتی سایلنتت می کنم می گی چرا!
بچاره گوشی انگار شعور داشت. عکس مانی روی صفحه بود. اولین بار بود که مانی با من تماس می گرفت. با تعجب گوشی را برداشتم و جواب دادم:
- الو ...
- سلام خواهر زن عزیز!
- به سلام داماد گلمون ... پارسال دوست امسال آشنا ... شماره گم کردین!
خندید و گفت:
- زلزله ! زبون به دهن بگیر بذار حالتو بپرسم ...
- خوبم مرسی ...
همینطور که می خندید گفت:
- کاملا معلومه که خیلی خوبی ... خانوم بیکاری یا کار داری؟
- چطور؟
- می خوام یه توک پا بیای شرکت ...
- خبری شده؟ باز چک باید حمل کنم؟ ای بابا شما منو حمال کردین رفت ...
- نخیر قرار نیست چک بهت بدم با خودت کار دارم.
- اوضع مشکوکه ها! چی کارم داری؟
- دختر خوب اگه بیای خودت می فهمی!
- خیلی خوب باشه ... الان می یام.
- آفرین پس منتظرم ...
گوشی را که قطع کردم لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون. حال رانندگی نداشتم زنگ زدم آژانس بیاد. نیمائه عجیب مشکوک می زد! یعنی چی کارم داشت؟ وای خدا جون! حتما می خواد جوش داداششو بزنه ... کاش گفته بودم سرم درد می کنه و از زیرش در می رفتم... ولی دیگه کاری بود که شده بود. با اخم سوار آژانس شدم و هی به جون خودم غر زدم:
- دختر خنگ! آخه مانی با تو چی کار داره! عین این منگولا می مونی. دو ساعت تیپ می زنه بعدشم زنگ می زنه آژانس تازه یادش می افته کجا چه خبره! سازمان عقب افتادگان رو باید بدن تو اداره اش کنی ...
راننده که از زمزمه های من تعجب کرده بود از توی آینه زل زده بود به من. عصبی بودم تازه بدتر شدم. داد زدم:
- هان چیه؟ آدم ندیدی؟
بیچاره ترسید و نگاشو به جلو دوخت. جلوی شرکت پیاده شدم و پول تاکسی را حساب کردم. چقدر دلم می خواست زنگ بزنم به مانی بگم تصادف کردم نمی تونم بیام ولی آخرش که چی؟ بالاخره یه روز منو خفت می کرد. سوار آسانسور شدم و با خودم گفتم:
- پاچه آتوسا رو می تونی بگیری به مانی چی می خوای بگی؟
از آسانسور پیاده شدم و زنگ در شرکت را زدم. عمو قاسم درو باز کرد و با دیدن من سریع رفت کنار و گفت:
- بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین ...
داشتم از خنده می ترکیدم! بیچاره چه حسابی برد ازم! وارد که شدم خود عمو قاسم سریع مانی را خبر کرد. مانی از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گل از گلش شکفت:
- به به خواهر زن عزیز!
لبخند زدم و گفتم:
- بگو نون زیر کباب ...
- می خوای آتوسا بندازتم بیرون؟
- وا چرا؟
- آخه می گه نون زیر کباب خوشمزه تر و عزیز تر از کبابه!
- حسود خانومه این آتوسا چقدر ...
منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد و گفت:
- همین کاراش منو دیوونه اش کرده دیگه ...
- اه اه سطل ماستی هست خدمتتون؟
با تعجب گفت:
- سطل ماست می خوای واسه چی؟
- حالم بد شد از حرفات آخه! نیاز پیدا کردم بهش ...
مانی چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگاز تازه متوجه حرف من شد که شروع کرد به خندیدن. نشستم روی مبل چرم و نرمش و گفتم:
- اووه حالا انگار چی گفتم؟ گفتی بیام اینجا دلقک بازی در بیارم بخندی؟
نشست روبروی من و گفت:
- نه گفتم بیای اینجا تا با هم دوستانه گپ بزنیم ....
- اووه کی می ره این همه راهو!
در اتاق باز شد و عمو قاسم با سه لیوان آب پرتغال وارد شد. ابتدا سینی را جلوی مانی گرفت و سپس خودش دو لیوان دیگر را جلوی من روی میز قرار داد. خنده ام گرفته بود شدید ... مانی هم بدتر از من. عمو قاسم با گفتن:
- نوش جونتون ...
از اتاق رفت بیرون و اونوقت تازه من و مانی ترکیدیم از خنده و مانی در میان خنده گفت:
- چه نسخی از این بدبخت گرفتی تو ...
- می خواست درو روی من نبنده ...
- اون بیچاره از کجا باید می دونست که تو کی هستی؟
- خیلی خوب باشه قبول حال کل کل ندارم ... بگو ببینم با من چی کار داری داماد!
جرعه ای از آب پرتقالش رو خورد و گفت:
- شنیدم خواهرزنم بزرگ شده!
- اشتباه به عرضتون رسوندن ...
- ا ولی من شنیدم دو تا دوتا خواستگار برات می یاد ... اونم چه خواستگارایی!
ای خدا شروع شد! گفتم:
- از بس خرن! نمی دونن دارن از چه عجوبه ای خواستگاری می کنن. سند بدبختیشونو می خوان امضا کنن.
- خیلی هم دلشون بخواد تو یه گوله آتیشی تو خونه هر مردی که بری اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمینه و چقدر من دلم می خواست ...
- دلت می خواست چی؟
- دلم می خواست که اون مرد داداشم باشه ...
سرمو پایین انداختم. چی داشتم که به مانی بگم. اگه بگم من بچه ام بعد دو روز دیگه که شاید با آرتان ازدواج کنم می گه تو که بچه بودی! اگه بگم قصد ازدواج ندارم تازه بدتر می شه. اگه بگم دلم جای دیگه است هم خودش کلی حرف داره! چی بگم من به مانی؟ مانی که سکوتمو دید گفت:
- خانوم خانوما شما حق انتخاب داشتین ... منم نمی خوام بهت بگم باید به درخواست نیما جواب مثبت بدی فقط خیلی دوست دارم بدونم واسه چی بهش جواب رد دادی. شاید ایرادی توی داداش من دیدی که اون ایراد قابل رفع شدن باشه.
- حرف سر اینا نیست مانی.
- پس چیه؟
- من و نیما به درد هم نمی خوردیم ...
- چرا؟ چون جفتتون شیطونین؟ اتفاقا نیما اصلا پسر شیطونی نیست فقط وقتایی که تو رو می دید هم به خاطر شادی دیدن تو و هم به خاطر شخصیت شیطون تو بود که شیطنت می کرد.
- مشکل اینم نیست ... مشکل اینه که من نمی تونم به نیما به چشم شوهر نگاه کنم ... هیچ وقت اونجوری نگاش نکردم. من به نیما و تو به چشم داداشای نداشته ام نگاه می کنم.
ارواح عمه ات! انگار یادم رفته داشتم خر می شدم جواب مثبتو بدم به نیما ... مانی چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- هیچ جوره نظرت عوض نمی شه؟
- نه ...
- حیف شد آخه نیما خیلی داغونه . شاید درست نباشه اینا رو واسه تو بگم و بیشتر از این غرور داداشمو له کنم ولی دلم براش می سوزه. از وقتی جواب منفی بهش دادی یه لقمه غذا هم نتونسته بخوره ... به زحمت توی خونه پیداش می شه وقتی هم که میاد یه راست می ره توی اتاقش ... عشقش به تو سطحی و زودگذر نبود ... نمی تونه فراموشت کنه ...
دوباره در قالب یخی خودم فرو رفتم:
- فقط می تونم بگم متاسفم و امیدوارم هر چه زودتر فراموش کنه ...
مانی آهی کشید و گفت:
- یه چیزی دیگه هم می خواستم بگم ولی ... شاید بهتره که من نگم ...
با کنجکاوی نگاهش کردم که از جا برخاست و گفت:
- الان بر می گردم ...
از اتاق که بیرون رفتم تکیه امو دادم به مبل و چشمامو بستم. دلم برای نیما می سوخت. ولی هیچ دلم نمی خواست کسی فکر کنه توی این جریان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابی توی فکر بودم و نفهمیدم کسی اومده توی اتاق. از صدایی که درست پشت سرم بلند شد سه متر پریدم بالا:
- سلام ...
سریع برگشتم و نوید را پشت سرم دیدم. با دیدن رنگ و روی پریده من سریع گفت:
- خیلی عذر می خوام قصد ترسوندنتون رو نداشتم ...
با اخم گفتم:
- حالا که اینکارو کردین ... اصلا شما اینجا چی کار دارین؟ مگه اینجا اتاق مانی نیست؟
قدمی جلو اومد و گفت:
- مانی از من خواست که بیام ...
- مانی خواست که بیاین؟ به چه دلیل؟
- که در مورد جواب منفی شما با هم صحبت کنیم ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- ای بابا! این مانیم امروز چه گیری داده هی دنبال دلیل می گرده ها!
- مانی دنبال دلیل نمی گرده ... این منم که می خوام بدونم چرا ؟
قبل از اینکه حرفی بزنم گفت:
- می تونم بشینم؟
- خواهش می کنم شرکت شماست! از من می پرسین؟
- اختیار دارین ... خوب نگفتین؟
- آخه چی بگم؟ دلایل من شخصیه!
- فکرشم نمی کردم که جواب رد بشنوم! فکر میکردم دست روی هر کسی که بذارم بهم نه نمی گه.
بر و بر نگاش کردم. خداییش جذاب و خوشگل و خوش تیپ بود و حقم داشت اینطور فکر کنه ولی چون لجم گرفت از حرفش گفتم:
- اون به خاطر اعتماد به نفس بالاتونه!
از حرفم جا خورد ولی گفت:
- شاید ...
دوباره هر دو سکوت کردیم لحظاتی در سکوت گفت:
- این دلایل شخصی می تونه ... حضور شخص دیگه ای توی زندگیتون باشه؟
- نخیر ...
- پس؟
- ببینین آقا نوید ... من نمی تونم دلایل شخصیمو برای شما بگم ... چرا همه آقایون فکر می کنن تا یه خانوم ردشون می کنه حتما باید پای یه شخص دیگه ای وسط باشه؟
خندید و گفت:
- شاید به خاطر اعتماد به نفس بالامونه ... فکر می کنیم فقط به همین علته که جواب رد می شنویم.
- شاید نه ... حتماً ...
- تو دنیایی از شیطنتی دختر! داشتن تو لیاقت می خواد ...
- می دونم!
لبخندی زد و گفت:
- اعتماد به نفس من بالاست اعتماد به نفس تو توی اسمونه!
- واقعیته!
- هنوزم نمی خوای بهم علت جواب ردتو بگی؟ شاید بتونم راضیت کنم ... ترسا تو تنها دختری هستی که تونستی دل منو بلرزونی ... من این جواب ردتو بیشتر می ذارم به حساب ناز دخترونه ات ... من صبرم زیاده!
- هر جور دوست داری ... ولی من نظرم عوض نمی شه ...
- منم همینطور ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- من دیگه باید برم ...
او هم بلند شد و گفت:
- بودی حالا ...
- چه زود شما پسرخاله شدی؟!
خندید و گفت:
- آدم با کسی که دوسش داره راحته خانوم کوچولو ... انگار که همیشه می شناختتش!
- شما دیگه روتون داره زیادی باز می شه ... خداحافظ ...
- ترسا خانومی ... ماشین داری؟ اگه نداری برسونمت ...
از لای دندان های به هم فشرده ام غریدم:
- خداحافظ ...
صبر نکردم مانی هم بیاد چون از دستش حسابی عصبی بودم حق نداشت منو با نوید تنها بذاره. من جوابمو به نوید داده بودم و دیگه حرفی باهاش نداشتم. با عصبانیت از شرکت خارج شدم و در را به هم کوبیدم. ای خدا کی پنج شنبه می آمد و تکلیف من مشخص می شد؟ کاش یه شماره تلفن از آرتان داشتم ... نکنه دیگه توی اون رستوران پیداشون نشه و منو سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذیتم کنه؟ کاش یه شماره ازش گرفته بودم. همیشه عقلم دیر به کار می افتاد. اینقدر کنار خیابان ایستادم تا بالاخره تاکسی گیرم اومد و سوار شدم. در طول مسیر تا خونه فقط به جواب آرتان فکر می کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خیال دیوونه می شدم.
بالاخره پنج شنبه لعنتی رسید. از صبح بیست بار لباس عوض کرده و جواب تلفن های شبنم و بنفشه را داده بوم . خودم کم استرس داشتم اونا هم تازه بدترم می کردن. شبنم می گفت یه نفر دیگه رو هم بخوابون تو آب نمک که اگه این آرتانه قبول نکرد بریم سراغ نفر بعد ... بنفشه هم میگفت من که چشمم آب نمیخوره آرتان قبول کنه ... اون خواسته سر کارت بذاره! خلاصه که حرفاشون حسابی رو مخم بالا و پایین می پرید. بالاخره ساعت هفت شد سریع از خونه پریدم بیرون. چنان رانندگی می کردم که رنگ شبنم و بنفشه سفید شده بود ولی خوب می دونستن که اینجور وقتا نباید به پر و پای من بپیچن ... جلوی پاتوق که رسیدم چنان پیچید توی پارکینگ که بنفشه افتاد روی من ... نزدیک بود بزنم به ماشین جلوییم ولی سریع ماشینو کنترل کردم و داد کشیدم:
- چرا مثل خیار چلسیده می مونی؟ یه ذره خودتو محکم نگه دار ... الان بدبخت می شدیم ...
بنفشه رفت پایین و زیر لب گفت:
- یا حضرت عباس! وقتی که ترسا سگ می شود!
شبنم هم با خنده رفت پایین ولی خودم حتی دل و دماغ خندیدن هم نداشتم. در های ماشین رو قفل کردم و پیاده شدم. جلوتر از آن دو وارد رستوران شدم و بی صبرانه به جایگاه همیشگی آنها چشم دوختم. مثل توپی که سوزن تویش فرو بکنند وا رفتم و بادم خالی شد! نه تنها آرتان که دوستانش هم نبودند. اونا که همیشه زودتر از ما می یومدن معلوم نبود چرا این دفعه نیومدن! بنفشه پوزخندی زد و گفت:
- تحویل بگیر! اینم از آرتان خان ...
شبنم هلم داد به سمت میز و گفت:
- بشین تا فکر کنیم به کیس بعدی ...
درسته که شبنم وبنفشه دوستای صمیمی من بودن ولی بالاخره دختر بودن و حسادت می کردند. اون لحظه از ته دل شاد شده بودن که آرتان منو قال گذاشته. دلم می خواست زار بزنم. چونه ام می لرزید و روی تنم عرق سرد نشسته بود. کاش دوستام درکم می کردن اونوقت از ته دل زار می زدم. خدایا من به آرتان خیلی امید داشتم. چرا اینجوری کرد؟ آخه چرا نامرد از آب در اومد؟ دلم برای خودم میسوخت. بنفشه و شبنم سعی داشتند منو بخندونن ولی من حتی خنده ام هم نمی گرفت. بنفشه گفت:
- ای بابا این که دیگه ناراحتی نداره ... چیزی که زیاده پسر ... یکی از یکی هم بهتر ...
شبنم هم گفت:
- این که آرتان قالت گذاشت منو ناراحت نمی کنه ... این ناراحتم میکنه که دیگه این گربه های چشم رنگی رو نمی بینم. خیلی بهشون عادت کرده بودم.
گارسون که اومد اونا غذا سفارش دادن ولی من هیچی نگفتم. می دونستم با این کارا بیشتر غرورمو جریحه دار می کنم ولی دست خودم نبود. نمی دونم چرا اینقدر برام مهم بود که آرتان قبول کنه. خب اگه جوابش منفی بود می یومد می گفت دیگه! این مسخره بازیها برای چی بود؟ کثافت! حتما می خواست منو جلوی دوستام ضایع کنه که موفقم شد! کاش می شد یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه ببینمش تا اون چشاشو از کاسه بکشم بیرون و هر چی لایقشه بارش کنم. اصلا نفهمیدم کی غذا را روی میز چیدند بنفشه با خنده تکه ای از جوجه کبابش را جلوی صورتم گرفت و گفت:
- بخور بابا اینقدر ناز نکن ... غصه خوردن نداره که ...
از جا برخاستم و سریع به سمت دستشویی رفتم. جلوی آینه که ایستادم قطره های اشک دانه دانه روی صورتم ریختند چشمانم دوکاسه خون شده بود. شیر آب سرد را باز کردم و چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم. کسی حق نداشت اشک ترسا را در بیاره! کسی لیاقت نداشت که من بخوام به خاطرش گریه کنم. ولی آخه مگه من چی کم داشتم که آرتان قبول نکرد حتی به صورت صوری با من باشه؟ شایدم حق داشت! اونم توی فامیلشون سکه یه پول می شد ...
بایدم بیشتر نگران خودش و آبروش باشه تا منو و بدبختیهام. نیم ساعتی توی دستشویی ماندم تا حالم بهتر شد. بیرون که رفتم شبنم و بنفشه با هر هر و کر کر خنده هایشون مشغول خوردن دسر بودند. دلم از دستشون گرفت! کیفمو برداشتم و با صدای گرفته گفتم:
- بچه ها من می خوام برم خونه ... شما نمی یاین؟
بنفشه سریع از جا بلند شد و گفت:
- چرا وایسا حساب کنم ...
شبنم هم بلند شد و هر سه با هم از رستوران خارج شدیم. بدون نگاه کردن به اطرافم یه راست به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. شبنم و بنفشه هم سوار شدند و راه افتادم. داشتم از ورودی پارکینگ خارج می شدم که یک دفعه ماشینی با سرعت جلوم پیچید. سریع روی ترمز زدم و خواستم سر فحشو بکشم به یارو که یه دفعه بنفشه گفت:
- اااااا اینه!
وقتی نگاه کردم دیدم ماشینی که پیچیده جلوم همون فراریه خوشگله که همیشه توی پارکینگ پارک شده بود. به درک! هر چی می خواست باشه باشه! مگه کور بود که اینجوری پیچید جلوی من؟ با عصبانیت داشتم می رفتم پایین که بنفشه دستمو گرفت وگفت:
- ترسا زشته نری آبرو ریزی کنیا!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و اومدم پایین. پرو همونطور هم سر جاش وایساده بود و قصد نداشت بره. با قدم های سریع به سمت ماشینش رفتم که در سمت راننده باز شد و آرتان اومد بیرون. حالا قیافه من اون لحظه دیدنی بود! اگه کسی ازم عکس می گرفت می شدم سوژه خنده. بنفشه و شبنم هم اومده بودن پایین و مات مونده بودن به آرتان. یه کت سورمه ای خوشگل پوشیده بود با شلوار کتون مشکی ... کفشای مجلسی ورنی هم تیپشو تمکیل می کرد. خدایا تو چی آفریدی؟ یعنی این فراری خوشگل ماشین آرتان بود؟! حقا که ماشین و صاحب ماشین حسابی به هم می یومدن. آرتان با دیدن من لبخند زد و گفت:
- چیه؟ پیشی کوچولو یه جوری اومدی پایین که گفتم الان پنجولم می زنی.
از استعداد ذاتی ام در خونسرد نشان دادن خودم استفاده کردم و خیلی راحت گفت:
- این چه وضع رانندگیه؟ خودم به درک این دو تا اگه بلایی سرشون می یومد جواب خونواده هاشونو شما می دادین؟
- فاصله ام باهاتون یه فاصله رعایت شده بود ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
- حالا می شه لطفا ماشینتون رو از سر راه بردارین؟ من عجله دارم ...
- جدی؟ فکر کردم امشب منتظر من می مونی ... هر چند که فکر کنم تا حالا هم خیلی انتظار کشیدی و دیگه خسته شدی ... مگه نه؟
خدایا این دیگه کی بود؟! قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم گفت:
- ماشینتو بده یکی از دوستات ببرن و خودت بیا سوار ماشین شو ... کارت دارم.
باید قبول می کردم؟ نه! هنوز نمی شد بهش اعتماد کرد. گفتم:
- چرا نمی یان بریم داخل رستوران حرف بزنیم؟
انگار فهمید بهش اعتماد ندارم که اخم کرد و گفت:
- من عجله دارم ... الان هم به هزار زحمت اومدم اینجا ... حوصله نازکشی هم ندارم اگه می یای برو سوار شو اگه هم نه که من به کارام برسم.
ترسیدم ول کنه بره از این رو سوئیچو به نفشه دادم و با سر بلندی گفتم:
- شما برین من با آرتان می یام.
بنفشه هنوز هم خشک بود! همینجوری آرتان برای اونا خدای کلاس و غرور بود دیگه حالا که فهمیدن فراری هم ماشین آرتانه داشتن می مردن از حسادت. دوست نداشتم از ناراحتیشون شاد بشم ولی چرا اونا شدن؟ بنفشه سری تکان داد و به زور سوار ماشین شد. شبنم هم در حالی که نگاهش روی ماشین و آرتان در نوسان بود کنار دستش نشست. آرتان رو به من گفت:
- سوار شو تا ماشینو از سر راهشون بردارم.
تحکم توی صداش باعث شد خیلی سریع در جلو رو باز کنم و روی صندلی گرم و نرم ماشینش لم بدم. خدایا چه راحت بود! آرتان هم با یه حرکت پرید توی ماشین و راه افتاد. اینقدر نرم می رفت که داشت خوابم می برد. آرتان که سکوت منو دید گفت:
- نمی خوای چیزی بپرسی؟!
چه رویی داشت! انتظار داشت بازم من غرورمو بشکنم! با غرور نگاش کردم وگفتم:
- سوالی توی ذهنم نیست که بخوام بپرسم ... شما خودت اگه حرفی داری که می دونم داری می تونی بزنی ...
آرتان ابرویش را بالا انداخت و کمی سرعتش رو زیاد کرد. پرسید:
- خونه تون کجاست؟
- برای چی؟
- می خوام همینطور که آروم آروم می رم سمت خونه تون حرفامو بزنم ...
آدرس خونه رو دادم و آرتان که دید زیاد هم دور نیست کمی از سرعتشو کم کرد. سپس شروع کرد به معرفی خودش:
- اسمم آرتانه ... تک پسر یه خونواده ... به قول تو متمول! دکترای روانشناسی بالینی دارم و توی کلینیک شخصی خودم کار می کنم. سی سالمه و تا این سن اجازه ورود هیچ دختری رو به زندگیم ندادم ... شاید علتش این باشه که تا حالا هیچ دختری ارزش خودشو به من نشون نداده. به هر کسی که سلام کردم خیلی راحت خودشو در اختیارم گذاشته ... ایراد دخترا اینه که فکرمی کنن اگه همه جوره یه پسرو ساپورت کنن می تونن به دستش بیارن در حالی که همه پسرا دنبال دست نیافتنی ها هستن! بگذریم اینو گفتم که اگه فکری در مورد من توی ذهنت هست همین الان نابودش کنی ... تواونی نیستی که من یه روز واقعا بخوام انتخابش کنم.
به اینجا که رسید زیر چشمی به سمت من نگاه کرد. داشتم ازش می ترسیدم. اون روانشناس بود و از هر عکس العمل من برای خودش برداشتی می کرد. سعی کردم خونسردی خودمو حفظ کنم خیلی معمولی نگاش کردم وگفتم:
- خب بقیه ایش؟
- مادرم الان درست پنج ساله که به من اصرار می کنه که ازدواج کنم ولی به نظرت کدوم دختری وجود داره روی این کره خاکی که لیاقت منوداشته باشه؟
اه غرورش داشت حالمو بهم می زد! بعد از چند لحظه مکث گفت:
- اینقدر عصبی نشو همه پوست لبتو کندی! ولش کن بیچاره رو ...
ای خدا ... همه اعمال منو گذاشته بود زیر ذره بین. منم دست رو چه آدمی گذاشته بود! حرفی نزدم و اون خودش با صدایی که توش خنده موج می زد گفت:
- آره می گفتم ... من تصمیم داشتم هیچ وقت ازدواج نکنم ... اینو به خونواده ام هم گفتم ولی متاسفانه اونا زیر بار نمی رن و هر چند وقت یه بار منو مجبور می کنن توی یه مراسم خواستگاری مسخره شرکت کنم. مادرمو خیلی دوست دارم و برای اینکه دلشو نشکنم باهاش این خونه اون خونه می رم ولی روی هر کس یه ایرادی می ذارم و از زیرش در می رم. چند وقت پیش مادرم بهم گفت خودم دختر مورد علاقمو پیدا کنم و به اون معرفیش کنم. گفت اینجوری دیگه جنبه تحمیلی هم نداره. منم واقعا فکرم مشغول بود که تو وارد شدی ... تو بهترین گزینه هستی که می تونی نقش معشوقه منو بازی کنی ... تو از من می خوای شوهرت باشم تا بتونی ازادانه از ایران بری و من از تو می خوام همسرم بشی تا مادرم دست از سرم برداره وقتی که از هم جدا شدیم دیگه مادرم به خودش اجازه نمی ده واسه ازدواج به من اصرار کنه توام اونور می ری راحت زندگیتو می کنی ... ولی اینو بدون نقش بازی کردن جلوی مامان من خیلی سخته خانوم ... تو باید جوری نشون بدی که انگار من و تو از خیلی وقت پیش با هم رابطه داشتیم ...
بالاخره دهان گشودم وگفتم:
- شاید اینجوری نظرشون نسبت به من عوض بشه!
- نمی شه ... مادرم عاشق منه و مسلما کسیو هم که من دوست دارم رو دوست خواهد داشت ... البته مثلاً!
درد! حالا انگار من سریع بل گرفتم از حرفش که برای من اینجوری صحیحش می کنه. کاش می شد با کف پام بزنم پای چشمش ... ای خدا اون روزو بیار که من با یه دل سیر آرتانو بزنم. آرتان که سکوتمو دید گفت:
- قبوله؟!
مگه می تونستم قبول نکنم. چیزی بود که خودم خواستم. شونه ای بالا انداختم وگفتم:
- قبوله ...
- خوبه ... اینجوری نه من به تو مدیونم نه تو به من ...
- آره ...
- کوچه تون رو رد نکنیم ...
- نه بالاتره ...
به کوچه که رسید بهش گفتم بپیچه ... جلوی در خونه که ایستاد خواستم پیاده بشم که صدام کرد:
- ترسا ...
لحن صداش خیلی معمولی بود. برگشتم و معمولی تر از خودش گفتم:
- بله ...
- شماره باباتو بگو بزنم توی گوشیم ... می خوام بدم به مادرم ...
شماره بابا رو گفتم و اون زد توی گوشی آیفونش ... قبل از اینکه پیاده بشم گفتم:
- می شه دلیل تاخیر امشبتو بدونم؟
خندید نرم و بی صدا سپس گفت:
- بهت گفتم که اگه سوالی داری بپرس ... خودت نپرسیدی
لجم گرفت و گفتم:
- خب حالا که پرسیدم.
- عروسی یکی از دوستام بود ... بیقه بچه ها هم اونجا بودن ... منم به زور اومدم الان هم باید دوباره برگردم.
- اهان ...
- ارضا شدی ...
با یه حالت بدی نگاش کردم. نمی دونم چی توی نگام دید که اونجوری از خنده منفجر شد. منم از خجالت سرخ شدم. میون خنده اش گفت:
- کنجکاویتو گفتم ...
با غر غر گفتم:
- حالا مگه من حرفی زدم ؟
دیگه موندنو جایز ندونستم و از ماشین پیاده شدم. آرتان هم بوقی زد و راه افتاد. عجب چیزی بود این بشر من چه جوری می تونستم یک سال با این بشر زیر یه سقف زندگی کنم؟! آب می خوردم این می فهمید. خدا به دادم برسه... ولی کم کم داشت ازش خوشم می یومد ... از شیطنتش ... از کلاسش ... از غرورش!
پاسخ
 سپاس شده توسط آستاتیرا ، best buy ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، beatrice ، Kimia79 ، Apathetic ، xoxo gurl:*) ، ... R.m ... ، armit ، 77 امیر ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، Tina@ ، Taliya ، جوجه کوچول موچولو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012، 17:55
قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012، 0:25
قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 0:41
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 16:04
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 27-08-2012، 19:46
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 27-08-2012، 20:08
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 29-08-2012، 0:53
قرار نبود(6) - saghar77 - 02-09-2012، 8:40
قرار نبود(7) - saghar77 - 02-09-2012، 8:58
RE: قرار نبود(7) - ghazal.k - 02-09-2012، 9:06
قرار نبود(8) - saghar77 - 02-09-2012، 9:10
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 08-09-2012، 10:25
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 11-09-2012، 15:23
RE: قرار نبود(6) - zeinab - 13-09-2012، 9:33
قرار نبود(9) - saghar77 - 17-09-2012، 0:05
قرار نبود(10) - saghar77 - 17-09-2012، 0:09
قرار نبود(13) - saghar77 - 17-09-2012، 0:19
RE: قرار نبود(7) - fat.k - 18-09-2012، 0:10
RE: قرار نبود(7) - ^ali^ - 18-09-2012، 0:25
RE: قرار نبود(10) - saraaslani - 18-09-2012، 12:59
RE: قرار نبود(10) - sara zni - 20-09-2012، 9:22
RE: قرار نبود(13) - sara zni - 20-09-2012، 10:34
RE: قرار نبود(13) - LIGHT - 21-09-2012، 14:55
RE: قرار نبود(13) - Andrea - 16-11-2012، 17:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان