امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#35
قسمت 11
شایان و مانی و اتوسا و بنفشه و شبنم یه گوشه ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردند. براي شایان و مانی
:دست تکون دادم و بلند گفتم
... سلام آقایون خوش تیپ -
:هر دو جلو اومدن و مانی با شعف گفت
!!!!خودتی زلزله؟!!!! چه کردي؟ -
... می دونم قشنگ شدم ولی اینقدر ازم تعریف نکن الان آب می شم می رم توي زمینا -
... تو که کلا نصفت تو زمینه -
:عصبی داد زدم
!!!!من کجام کوتوله است؟-
:مانی غش غش خندید و گفت
... زلزله ... منظورم از این که نصفت تو زمینه اینه که خیلی تخسی -
:نفس راحتی کشیدم و گفتم
... هاااان! ترسیدما -
شایان که انگار اونم توسط شبنم دهن لق فهمیده بود این ازدواج صوریه به خودش اجازه داد ابراز وجود کنه
:و گفت
... نه بابا ترسا تو که ماشالله عین مانکنا هم قد بلندي هم خوش استیل -
اگه وقت دیگه اي بود چنان نگاش می کردم که حساب کار دستش بیاد ولی حالا جلو آرتان بدم نمی یومد
:یه کم تحویلش بگیرم. به خاطر همین گفتم
!واي مرسی شایان ... تو همیشه به من لطف داري ... خودتم فوق العاده شدي -
:شایان پسر جذابی بود ... قد بلند و خوش هیکل ... مردانه خندید گفت
... چشمات قشنگ می بینن -
:رو به مانی گفتم
!نیمایی چطوره؟ -
مانی جا خورد. انتظار نداشت جلوي آرتان حرفی از نیما بزنم. با چشمش اشاره اي به آرتان کرد و سر سري
:گفت
... خوبه ... برین دیگه مهمونا منتظرن ... عاقد هم الان می یاد -
با لبخندي موذیانه از اونا فاصله گرفتیم. اخماي آرتان بد رقم توي هم فرو رفته بود. باید می ترسیدم ولی
دیگه ازش ترسی نداشتم. چی کارم می تونست بکنه؟ فوقش دو تا داد می زد منم بلندتر جوابشو می دادم
وخلاص! نزدیک ماشین که رسیدیم به دستور فیلمبردار در ماشین رو براي من باز کرد و من با کلی لفت
دادن و ناز و ادا و کرشمه سوار شدم. بچه ها فکر می کردند دارم براي آرتان ناز می کنم و بلند بلند می
خندیدند. خبر نداشتند دارم روي اعصاب آرتان دراز نشست می رم ... وقتی نشستم اینبار نوبت اون بود که
:درو محکم به هم بکوبه. خنده ام گرفت و بلند بلند خندیدم. از در دیگه سوار شد و غرید
!!!چیز خنده داري هم وجود داره؟ -
... آره خوب ... قیافه خشماگین شما -
:لبخندي موذیانه زد و گفت
!قیافه ترس آگین شما هم شب خنده داره ... اونم چه خنده اي -
دیگه نترسیدم چون می دونستم این حرفا رو می زنه تا من بترسم و اون بخنده بهم. اینم شده بود نقطه
:ضعف من دستش ... از اینرو با خونسردي گفتم
... از این عرضه ها هم نداري آخه -
چشماش گرد شد و با تعجب نگام کرد. باورش نمی شد اینجوري جوابشو داده باشم. بعد از چند لحظه
:سکوت در حالی که سرعتش رو بیشتر می کرد گفت
!خیلی شجاع شدي! فکر نمی کنی به ضررت باشه؟ -
... شجاعت هیچ وقت به ضرر کسی نبوده ... ولی این شجاعت نیست ... این ریز دیدن توئه -
:بر خلاف بار قبل عصبی نشد. لبخندي گوشه لبشو کج کرد و گفت
... باشه خانوم از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه -
اینقدر واسه من کري نخون آرتان ... تو امشب بار آخریه که داري منو می بینی ... نمی خوام دیگه توي -
... این مدتی که قراره کنار هم باشیم حتی چشمم بهت بیفته و نمی خوام بذارم رنگمو ببینی
!واي نکن این کارو با من! نمی گی من تو رو یه روز نبینم از غصه دق می کنم می میرم؟ -
به دنبال این حرف قهقهه اش فضاي ماشین را پر کرد. لجم گرفت و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. من
دوست داشتم بیشتر عملی آرتان رو زجر بدم. کلامی اکثر اوقات جلوش کم می آوردم. بالاخره ماشین به در
باغ رسید. رسیدن همان و شروع شدن برنامه هاي خاص همان. اول از همه جلوي ماشین عروس یه عده
دختر و پسر با لباس محلی شروع کردن به لزگی رقصیدن. اومدم پایین و محو تماشاي اونا شدم ... کیف
کرده بودم و همه چی از یادم رفته بود ... یه پنج دقیقه اي اونا برامون محلی رقصیدن تا اینکه آهنگشون
تموم شد. بعد از کنار رفتن اونا گاوي جلوي ماشین سر بریده شد و من با چندش از روي خونش رد شدم.
آرتان هم به دستور فیلمبردار پشت سر من در حالی که دنباله پیراهنم را گرفته بود می یومد. وارد باغ که
شدیم هفت تا دختر پسر کوچولو جلومون راه افتادن و روي یه قالیچه قرمز که تا جایگاه عروس و داماد پهن
شد بود تند تند گلبرگهاي گل مریم می ریختن و هل هله می کردن. خداي من! چقدر قشنگ بود ... آرتان
واقعا سنگ تموم گذاشته بود. به خصوص که کنار قالیچه شمع هاي رنگی روشن شده بود و من کلا عاشق
شمع بودمممم. اینقدر محو تماشاي این برنامه ها شده بودم که نفهمیدم پنجه هاي آرتان کی توي دست من
قفل شدن ... تازه وقتی فشاري به دستم وارد آورد و اشاره کرد باید بشینم متوجه دستش شدم و با تعجب
:نگاش کردم ... نمی دونم چرا یهو مهربون شده بود. در گوشم پچ پچ کرد
... اینم یکی از دستوراي این فیلمبردار بداخلاقه است دیگه -
از لحنش خنده ام گرفت و نشستم کنارش .... تازه اون لحظه بود که عزیز با یه ظرف اسفند اومد بالاي سرم
و در حالی که هاي هاي گریه می کرد بغلم کرد. اینقدر هق هقش شدید بود که متوجه حرفاش نمی شدم.
:فقط محکم بغلش کردم و در گوشش گفتم
عزیز تو رو خدا ... تو رو به ارواح خاك مامان گریه نکن منم گریه ام می گیره هاااااا عزیز بس کن جون -
... ترسا ... همه چیزو به هم می زنماااا
همه از دیدن این صحنه متاثر شده بودن و توي چشم همه اشک جمع شده بود. بالاخره عزیز تونست
خودشو کنترل کنه و با بوسیدن پیشونیم از من جدا بشه. حق داشت اینقدر بیتابی کنه بعد از من خیلی تنها
:می شد. بعد از اون بابا پدرانه اول مرا در آغوش کشید و بعد از بوسیدن پیشانی ام گفت
جاي مامانت خیلی خالیه دخترم ... کاش بود و از دیدن تو توي لباس به این قشنگی غرق لذت می شد ... -
... ایشالله خوشبخت بشی ته تغاري
بابا اونقدر هم که فکر می کردم خبیث نبود. از شنیدن حرفاش از یادآوري نبود مامان ... از مهربونیه بابا ...
بغض به گلوم چنگ انداخت ... چونه ام که شروع به لرزش کرد حس کردم دستم توي دست آرتان فشرده
شد. فشارش خیلی خفیف بود و نمی دونستم که آیا واقعا این اتفاق افتاده یا من توهم زدم بابا منو ول کرد و
رفت طرف آرتان. با هم دست دادن و بابا در گوشش چیزي پچ پچ کرد. فکر کنم سفارش منو می کرد.
آرتان هم فقط سرش را تکان داد و اخم هایش بیشتر در هم شد. بعد از بابا نوبت نیلی جون و باباي آرتان
بود اینقدر فشارم دادن و قربون صدقه ام رفتن که دیگه آب لمبو شدم بالاخره قربون صدقه ها و سلام و
احوالپرسیا تموم شد و من آرتان تونستیم راحت بشینیم. عاقد هم اومد و شروع کردن به خوندن صیغه عقد
... نیلی جون و یکی از دختراي فامیل آرتان اینا یه حریر سفید رو گرفته بودن روي سرمون و آتوسا با نیش
گشاده مشغول قند سابیدن شد ... عاقد تذکر داد که کسی دستاشو توي هم گره نکنه ... چه حرفا! اینا همه
اش خرافاته ... ولی نمی دونم چرا بی اراده دستامو از هم باز کرد و دیگه تو هم نپیچوندمشون ... دستاي
آرتانم باز روي پاش بود ... ما که می دونستیم قراره یه روز همه چی تموم بشه پس چرا ما هم دستامون رو
باز کرده بودیم؟!!! بعد از سه بار خودندن خطبه و هر بار جواب دادن آتوسا که عروس رفته برقصه و
عروس رفته دور دور و چه می دونم از این مزخرفات بالاخره نوبت بله گفتن من رسید. قبل از اینکه فرصت
:کنم چشممو از روي آیه هاي سوره نور بردارم و بله رو بگم بنفشه بلند گفت
.... عروس زیر لفظی می خواد -
خنده ام گرفت. قرآنو بستم و به آرتان نگاه کردم انتظار داشتم فراموش کرده باشه و الان ضایع بشه بعد
همه براش دست بگیریم بهش بخندیم. ولی آرتان در کمال خونسردي دست توي جیب کتش کرد و جعبه
اي ازش خارج کرد و به نرمی جعبه مخملی شیک رو توي دست من گذاشت. فقط نگاش کردم. باور نمی
شد حتی به این چیزا هم فکر کرده باشه ... خداییش آرتان بعضی وقتا خیلی آقا می شد. جعبه رو توي دستم
:فشردم و در جواب عاقد که براي بار چهارم داشت می پرسید
!عروس خانوم وکیلم؟ -
:گفتم
!با اجازه پدرم و روح مادرم ... بله -
شاید اولین عروسی بودم که از روح مادرش هم اجازه می گرفت و همین باعث شد دوباره همه چهره ها
غمگین بشه. ولی یه عده هم شروع به هل هلهه و دست زدن کردن که جو رو عوض کنن. داشتم به چشم و
ابروهاي بنفشه و شبنم که برام خط و نشون می کشیدن می خندیدم که یه دفتر گنده گذاشتن روي پام و
گفتن امضا کن ... لا مصب هر چی امضا می کردم تموم هم نمی شد ... ولی بالاخره تموم شد و دفترو دادن
به آرتان ... بنفشه و شبنم شیرجه زدن کنارم و در حالی که تند تند بوسم می کردن و تبریک می گفتن ازم
خواستن که هدیه آرتانو باز کنم. خودمم کنجکاو بودم ... در جعبه رو که باز کردم یه گردنبد داخل جعبه
:بهم چشمک می زد. یه گردنبند ظریف از طلاي سفید ... شبنم پلاکش را چنگ زد و گفت
... یه چیزي روش نوشته -
:شبنم با هیجان گفت
چی نوشته؟ نوشته دوستت دارم؟ -
:زدم پس کله اشو و گفتم
!هیشکی هم نه و آرتان -


پسرم من در حق این دختر کوچولوم خیلی ظلم کردم حالا از تو فقط یه چیز می خوام ... دوستش داشته -
.باش اونقدر که لایقشه ... و خوشبختش کن
حرف بابا آرتانو یه جور عجیبی کرد. هیچی نگفت فقط به بابا نگاه کرد و بعدم سر تکون داد. بابا هم دستی
سر شونه ارتان زد و بعد از اینکه دستمو گذاشت توي دستاي یخ زده آرتان پیشونی هر دومون رو بوسید و
رفت سریع سوار ماشین شد. انگار نمی خواست شکستن بغضش رو ببینیم. باباي آرتان هم آرتانو به من
سپرد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن به هردومون عقب نشینی کرد ... نیلی جون عزیزم از زور هق هق نمی
تونست حتی حرف بزنه. آرتان پنج دقیقه تموم مامانشو عین یه جوجه کوچولو گرفته بود توي بغلش در
گوشش حرف می زد. خداییش اشک منم داشت در می یومد. بالاخره نیلی جون از تو بغل آرتان اومد بیرونو
و بعد از اینکه صورت پسرشو غرق بوسه کرد با گریه منو بغل کرد و در گوشم التماسم کرد آرتانشو دوست
داشته باشم و مثل یه پسر کوچولو هواشو داشته باشم. داشت از خودم بدم می یومد مطمئن بودم آرتان هم
همین حسو داره ...این همه اشک و بیتابی همه اش به خاطر یه ازدواج صوري بود که تازه بعد از به هم
خوردنش همه رو بیشتر از الان حتی داغون می کرد ... بعد از اینکه همه ما دو تا رو به هم سپردن آرتان
:دستمو گرفت و با صداي بم شده گفت
... بهتره بریم تو تا اینا هم دلشون بیاد برن -
.اینقدر حالم گرفته بود که سري تکان دادم و هر دو دوشادوش هم وارد ساختمون شدیم

----------------------------
قسمت 12
مثل جوجه که دنبال مامانش راه می افته دنبالش می رفتم لابی ساختمون خیلی خیلی شیک و مدرن بود و اتاقک نگهبان خودش برای خودش یه واحد کامل بود. آرتان سوئیچ ماشینشو به دست نگهبان که یه مرد سی چهل ساله بود داد و سفارشات لازمو کرد. نگهبان با شادی گفت:
- تبریک می گم آقای دکتر ... پس از امشب واحد شما هم دو نفره شد ... به شما هم تبریک می گم خانوم دکتر ... این آقای دکتر ما گل پسریه واسه خودش ... قدرشو بدونین ...
قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم آرتان با اخم تشکر کرد و رو به من گفت:
- بیا از این طرف ...
لبخندی به نگهبان مهربون زدم و دنبالش راه افتادم. از یه راهرو پیچید و جلوی در زرشکی رنگ آسانسور ایستاد. بی اختیار از لقبی که نگهبان بهم داده بود لبخند نشسته بود روی لبم. خانوم دکتر! عین خر تیتاب خورده کیف کرده بودم. در آسانسور که باز شد هر دو وارد شدیم و آرتان دکمه بیست رو فشار داد. اولالا! پنت هاوس هم خونه داشتن آقای دکتر. آرتان با دیدن لبخند من که هنوز اثراتش باقی بود گفت:
- به چی می خندی؟ تو الان باید گریه کنی ...
صادقانه نیشمو باز تر کردم و گفتم:
- به این می خندم که از امشب شدم خانوم دکتر ...
اول لبخند زد ولی بعد دوباره بی رحم شد و گفت:
- از الان تا روزی که می ری می تونی با این لقب کیف کنی ... ولی زیاد بهش دل نبند چون موندگار نیست.
آخ آرتان چه لذتی می بردم اگه می شد چشاتو با ناخنم بکشم بیرون. شانه ای بالا انداختم و گفتم:
- الان چندان لذتی هم نداره ... اونوقتی ازش لذت می برم که خودم مدرک دکترامو از بهترین دانشگاه کانادا بگیرم آقای دکتر ...
- اوه ... بله ... هر چند که بعید می دونم تو به جایی برسی ... به محض اینکه بری اونور همه چی یادت می ره.
- تنها چیزی که با رفتن من اونور یادم می ره تویی آقایی دکتر ...
- دوباره تو از این حرفا زدی ترسا؟ نمی گی قلبم وایمیسه؟!
به دنبال این حرف غش غش خندید. با اخم گفتم:
- مردم خیارشور تشریف دارن ... خودشون جوک می گن خودشونم می خندن ...
- از جوک من خنده دار تر قیافه توئه ...
لعنتی! آسانسور ایستاد و آرتان در حالی که با لبخند کلیدش را در دست می چرخاند پیاده شد. دلم می خواست از پشت یه لگد بزنم توی ماتحتش که هم نونش بشه هم آبش ... جلوی واحد صد و ده ایستاد و با کلیدش درو باز کرد و رفت تو ... قبل از اینکه وارد خونه بشم یه نگاهی به شماره واحد کردم و زیر لب گفتم:
- یا علی!
سپس آروم پا به خونه آرتان گذاشتم. از در که وارد می شدی جلوت یه راهرو باریک سه چهار متری بود که کفش پارکت بود و یه قالیچه دست بافت ترکمن دراز و یه جا کفشی هم کنارش بود و به دیوارهاش هم چند تا قاب خوشگل زده شده بود. بدون در آوردن کفشام راهرو رو طی کردم و رسیدم به نشیمن که یه سالن گرد بود و تلویزیون ال ای دی پنجاه اینچ یه گوشه اش بود نیم ست بنفش منم جلوش به صورت نیم دایره چیده شده بود. جون می داد بیفتی روی این کاناپه آبمیوه بخوری تی وی ببینی ... یه قالیچه گرد خوش رنگ یاسی هم جلوی نیم ست روی زمین انداخته شده بود. سه تا عکس بزرگ و گنده هم از آرتان به دیوار های نشیمن بود که همه اش با لباس اسپرت بود و قشنگیش اینجا بود که هر سه تا عکسش با لباس بنفش بود. توی یکی یه کلاه لبه دار کج گذاشته بود روی سرش به رنگ قهوه ای سوخته و یه پیراهن اسپرت بنفش چسبون با یه شلوار مخمل کبریتی همرنگ کلاهش ... طبق معمولم یقه تا روی شکم باززززز خودشیفتگی داشت اینماااااا .... حسابی عاشق هیکل خودش بود .... توی یکی دیگه یه سوئی شرت بنفش تنش بود با شلوار کتون سورمه ای .... دستشو هم با علامت لاو نگه داشته بود کنار صورتش ... توی اون یکی یه شلوار جین خاکستری پوشیده بود با یه پلیور خاکستری ... یه دونه شال اسپرت هم به رنگ بنفش انداخته بود دور گردنش ... خلاصه که تو هر سه تا عکس داشت دلبری می کرد خفن ... من مونده بودم این عکسا رو کی گرفته بود که با رنگ جهیزیه من ست شده بود ... حق با آتوسا بود منم باید چند تا عکس بگیرم روی این بشرو کم کنم. آشپزخونه شیکش همون جا کنار پذیرایی بود اوپنش ام دی اف مشکیو و قرمز بود و وسایل داخلش هم همه به رنگ مشکی و قرمز بودن ... تمام وسایل برقیم مثل ساید گاز ماشین ظرف شویی لباس شویی ماکروفر همه به رنگ مشکی بودن و چیزای دیگه مثل ظرف و ظروف قاشق چنگال روکش صندلی های میز نهار خوری و ... به رنگ قرمز بود. خوبه آتوسا تو این چیزا سلیقه داشت. آرتان سر یخچال رفت و یه بطری آب خارج کرد تا آب بخوره. منم بیخیال رفتم سمت پذیرایی که با یه راهرو از نشمین جدا می شد. پذیرایی مستطیل شکل بود و با یه قالیچه شش متری سورمه ای مفروش شده بود ... مبل های استیل سلطنتی هم با رنگ کله اردکی دور تا دور به شکل قشنگی چیده شده بود یه ویترین پر از ظروف نقره هم کنار پذیرایی قرار داشت. اینجا هم پر بود از عکسای آرتان ولی دیگه نه با لباس اسپرت. بلکه با لباس رسمی و کت شلوار و کروات ... جالبی کار اینجا بود که رنگ یه تیکه از لباساش توی هر کدوم از عکسا آبی بود و با رنگ پذیرایی ست شده بود ... حالا یا پیراهنش یا کرواتش یا دستمال گردنش ... عجب جلبی بود این بشر!!!! بعد از پذیرایی به اتاق خواب سرک کشیدم .... وای که چه اتاقی بود .... تخت بزرگ دو نفره آخر اتاق قرار داشت و همه وسایل اتاق اعم از رو تختی قالیچه دمپایی های راحتی کنار تخت وسایل تزئینی روی میز توالت و ... به رنگ طلایی و سبز روشن بود ... خوب یادمه روزی که می خواستیم وسایل اتاق خواب رو بخریم من دیگه حوصله خرید نداشتم و اینقدر غر زدم تا دست آخر آتوسا عصبی شد و گفت خودش با آرتان قرار می ذاره تا دو تایی برن بخرن. منم قبول کردم برای همینم اطلاعی از رنگ اتاق خوابم نداشتم ... حالا تازه داشتم می دیدمشون ... درست همرنگ چشمای من و آرتان بود! یعنی این نظر آتوسا بوده یا آرتان؟!!!! محاله آرتان چنین نظری داده باشه ... کار آتوساست ... وارد اتاق که شدم با دیدن عکس رو دیوار سر جا خشک شدم .... آرتااااااااااااااااااااان بر پدرت لعنت! یه عکس از بالا تنه برهنه اش زده بود صاف جلوی تخت .... لعنتی! حالا هر شب باید چشم بدوزم به هیکل دختر کشش و بگیرم بخوابم. اینجوری که تا صبح خوابای ناجور می دیدم. از همین اول کار شمشیرو از رو بستی آرتان؟ باشه حالا که اینطور شد منم بلدم از این کارا بکنم ... حالا وایسا ببین چی کارت می کنم آقاااااااا ... با صدای تق در پریدم بالا ... آرتان اومده بود تو و در اتاقو بسته بود. توی چشماش برق خاصی وجود داشت که آدمو می ترسوند. همونجا به در تکیه داد ... کرواتش رو در آورد کامل و پرت کرد روی تخت ... منم بدون اینکه کم بیارم همینطور که زل زده بودم توی چشماش نیم تاجمو در آوردم و پرت کردم روی میز آرایش ... لبخندی نشست کنج لبش شروع کرد دونه دونه دکمه های پیراهنش رو باز کردن. می دونستم میخواد من بترسم و به التماس بیفتم برای همینم زدم به سیم آخر ... داشتم با دم شیر بازی می کردم ولی برام مهم نبود ... رفتم وایسادم جلوش ... دستش از حرکت ایستاد و زل زد بهم . نمی دونست چه کاری می خوام بکنم و برای چی رفتم وایسادم جلوش ... با ملایمت دستشو پس زدم و خودم شروع کردم به باز کردن بقیه دکمه هاش ... چشماش از تعجب چهارتا شده بود. تیریپ شجاعت برداشته بودم ولی هی توی دلم دعا می کردم کار دستم نده یه وقت ... همه دکمه ها که باز شد دستمو زد عقب و با یه حرکت پیراهنشو در آورد پرت کرد روی تخت ... باید چشمامو می بستم تا نبینمش ولی مگه می شد اون بدن برنزه و اون هیکلو ندیددددددد؟!!!!!! زمزمه کرد:
- عزیزم بچرخ تا زیپ لباستو باز کنم برات ...
یا باب الحوائج! کار داشت بیخ پیدا می کرد. خدایا خودمو سپردم به خودت. باید کارمو تا ته ادامه می دادم. باید منو اونو می ترسوندم نه اون منو .... با عشوه رفتم چسبیدم بهش و گفتم:
- عزیززززززم لباسم زیپش کنارشه .... خودم می تونم درش بیارم .... در بیارم؟!!! می خوای بری بیرون من موهامو باز کنم لباس خوابمو هم بپوشم بعد بیای تو ...
کف دستمو چسبوندم روی سینه اش. قدم تا روی سینه اش بود از همون جا سرمو گرفتم بالا و زل زدم توی چشمای سرخ شده اش ... پیدا بود که داره کم می یاره .... چشمامو خمار کردم و چند بار پلک زدم. یه دفعه منو هل داد عقب و سریع در اتاقو باز کرد و پرید بیرون. منم از فرصت استفاده کردم در اتاقو قفل کردم و غش غش زدم زیر خنده. از ته دل می خندیدم. این می خواست منو بترسونه .... فکرشم نمی کرد من اینجوری بذارم توی کاسه اش ... لباس عروسو از تنم در آوردم یه دست لباس راحت پوشیدم و موهامو باز کردم و شیرجه زدم توی تخت گرم و نرممون ... می دونستم که این تخت حالا حالاها مال خودم تنهاست ... سرم روی بالش نرسیده خوابم برد ...
صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم ...
- والا آتوسا من که هر کاریش کردم بیدار نشد ...
- ساعت یک ظهره ... چه خبره اینقدر می خوابه؟!!!!
- تو برو ببین شاید تونستی بیدارش کنی ...
ای آرتان مارموز نگاه کن چه جوری خودشو تبرئه می کنه! تو کی خواستی منو بیدار کنی؟!!!! یهو یادم افتاد در اتاق قفله اگه آتوسا می فهمید در قفله خیلی بد می شد نفهمیدم چه جوری از تخت پریدم پایین و قفل درو بی صدا باز کردم و بعد دوباره شیرجه رفتم توی تخت. به نفس نفس افتاده بودم. تازه لحافو کشیده بودم روی خودم که در اتاق باز شد و آتوسا پرید تو ... با دیدن چشمای باز من نیشش باز شد و گفت:
- ا تو که بیداری ... پاشو بیا بیرون عروس خانوم ... برات کاچی آوردم ...
گونه هام گل انداخت ... آش نخورده و دهن سوخته ... آتوسا پرید روی تخت و گفت:
- الهی قربونت برم آبجی کوچولو تو خجالتم بلدی بکشی؟!!!!
- ا آتوسااااا
- خیلی خب بابا پاشو باید این ملافه رو ببریم بشوریم ...
وا ملافه که تمیز بود ... ای خدااااا الان من جلوی این بشر لو می رم اونوقت دیگه کل تهران می فهمن کجا چه خبره .... از جا بلند شدم و به ناچار گفتم:
- ملافه تمیزه دنبال آثارش نگرد ....
- یعنی چی؟!!!!
- آرتان دوست نداشت روی ملافه کثیف بخوابیم همون شبونه ملافه ها رو جمع کرد و عوض کرد ...
- اووووه چه جونییییی داره این آرتان ....
دوباره گونه هام از شرم رنگ گرفت .... صدای مانی بلند شد:
- خانوم ... تو رفتی ترسا رو بیدار کنی خودتم گرفتی خوابیدی؟!!!!
آتوسا با خنده گفت:
- اومدیم بابا ...
جلوی آینه ایستادم دستی توی موهایم کشیدم و بقایای آرایش دیشب را که توی صورتم پخش شده بود را با شیرپاکن به کمک آتوسا تمیز کردم. خواستم از اتاق خارج شوم که آتوسا گفت:
- این چه وضعشه؟ این جوری می خوای بری جلوی شوهرت؟ یه لباس مناسب تر بپوش یه کمم آرایش کن ...
قبل از اینکه آتوسا بتونه جلومو بگیره از اتاق زدم بیرون و گفتم:
- بیخیال آتوسا ...
مانی و آرتان روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بودن و صمیمانه عین دو تا دوست چندین و چند ساله مشغول گپ زدن بودن. مانی اول متوجه من شد از جا برخاست و با صمیمت گفت:
- به سلام عروس خوابالو ...
باهاش دست دادم و گفتم:
- سلام ... این خواب منم خار شده رفته تو چشم شماها ... خو خوابم می یومد ...
با احساس نگاه آرتان روی خودم نگاش کردم و برای حفظ ظاهر جلوی آتوسا و مانی نشستم کنارش روی کاناپه و گفتم:
- سلام ... صبحت بخیر عزیزم ...
دست انداخت دور شونه ام و گفت:
- سلام به روی ماه نشسته ات خانوم گل ...
- الان یعنی منظورت این بود که من برم صورتمو بشورم ؟
آرتان منو به خودش فشرد و گفت:
- نه عزیزم ... تو همه جوری واسه من عین گل می مونی ...
آتوسا دستمو کشید و گفت:
- آرتان لوسش نکن در هر صورت باید بره دست و صورتشو بشوره و بیاد ...
منو کشان کشان برد سمت دستشویی و در همون حالت گفت:
- خوش به حالت ترسا چه شوهر ماهی داری ...
پوزخندی نشست گوشه لبم و بی حرف رفتم توی دستشویی دست و صورتمو شستم و در سوال ترسا که پرسید:
- الان حالت خوبه ؟ درد نداری؟ مطمئن باشم؟
گفتم:
- آره بابا ... توپ توپم به خدا ...
- خیلی نگرانت بودم دیشب ... حیف که خجالت می کشیدم وگرنه شب همین جا می موندم
- دیگه چی؟!
- آرتان خوبه؟ راضی هستی؟!
- معلومه که خوبه ...
آتوسا لبخند زد و با موذی گری گفت:
- آره کاملا ازش پیداست چه قدرتی داره ...
دست و صورتمو خشک کردم و در حالی که می خواستم بحث رو عوض کنم گفتم:
- صبحونه آوردی برامون؟
- آره ... آرتانم نخورد گفت صبر می کنه تا تو بیدار بشی ... کاچی هم آوردم براتون
- دستت درد نکنه عزیز نمی یاد اینجا؟
- دلش که انجا بود بدجووووورررر ولی گفت باشه واسه یه روز دیگه می دونی که ... عزیز عقاید خاص خودشو داره ...
آهی کشیدم و گفتم:
- باید می رفتیم مادرزن سلام ...
- خوب برین ...
- کجا؟!
- به جای یه جا باید دو جا برین ... اول برین بهشت زهرا سر خاک مامان بعدم برین خونه دیدن عزیز ... عزیز کم از مادر نیست برای من و تو ...
گونه اشو بوسیدم و گفتم:
- قربونت برم ... تو راست می گی.
دستشو گذاشت روی گونه اش و گفت:
- چه مهربون شدی! آرتان روت اثر مثبت گذاشته ...
خندیدم و با پوزخند گفتم:
- آره ... خیلی ...
صبحونه رو همراه آرتان و با شوخی های آتوسا و مانی خوردیم ... بعد از اینکه همه کاچی رو هم کردن توی حلق ما دو تا ... که البته من با خجالت می خوردم ولی آرتان با خونسردی و یه لبخند مرموز گوشه لبش ... پا شدن که برن. آرتان خیلی اصرار کرد که برای نهار بمونن ولی قبول نکردن. فکر می کردن ما دو تا نیاز داریم بازم با هم تنها باشیم دیگه خبر نداشتن که هر دومون از هم فراری هستیم و اصلا دوست نداریم با هم باشیم. بعد از رفتن اونا آرتان خیلی خونسرد نشست پای تی وی و یه فیلم هالیوودی چپوند توی دستگاه دی وی دی و نشست به نگاه کردن. خیلی دلم می خواست منم بشینم تماشا کنم ... ولی حیف که نمی خواستم بشینم کنار دست اون ... بعد از این همه مدت تازه وقت کردم برم یه سر بزنم به گوشیم ... اووووووووه این همه میس کال و اس ام اس کجا بود؟!!!!! 10 بار بنفشه زنگ زده بود 8 بار شبنم .... 4 بار آتوسا .... اس ام اسارو که باز کردم دیدم از دیشب که ازشون جدا شدم همه اشون بهم اس ام اس داده بودن. بنفشه نوشته بود:
- خدا پشت و پناهت مادر ...
شبنم نوشته بود :
- مراقب خودت باش چشمای آرتان خبیث شده بود ...
آتوسا هم چند تا پیشنهاد شرم آور ولی خواهرانه کرده بود بهم. اس ام اسی که اشکمو در آورد اس ام اس نیما بود ... حدودای ساعت دو نوشته بود:
- من بیدارم ... تا صبح نمی تونم چشم روی هم بذارم ... مراقب خودت باش ... کوچک ترین خطری حس کردی باهام تماس بگیر ... نزدیکتم زود می رسم بهت ...
خدایا چقدر این بشر خوب و مهربون بود .... کاش می تونستم عاشقش بشم ... کاش می تونستم اونجور که لایقشه دوسش داشته باشم ولی حیف ... کاری نداشتم بکنم لب تاپمو باز کردم روی پام و خواستم وصل شم به اینترنت و بشینم چت کنم که دیدم رمز عبورو نمی دونم ... به ناچار لب تاپو بستم و طاق باز دراز کشیدم ... غرورم اجازه نمی داد برم رمزو ازش بپرسم ... رفتم و به دو تا اتاق دیگه سرک کشیدم ... هر دو تا اتاق تخت خواب یه نفره داشتن و مشخص بود که اتاق مهمانه ... از ملافه های به هم ریخته یکی از تخت ها متوجه شدم که آرتان شب قبل اینجا خوابیده. اتاق دکوراسیون زرشکی رنگ داشت و یه کتابخونه هم گوشه اش بود از دیدن کتابام داخل کتابخونه خوشحال شدم و سریع یکی از کتاب های رمانم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اتاق خواب ... آرتان حسابی غرق فیلم بود و یه فنجون قهوه هم دستش بود ... کثافت چرا واسه من نریخته بود؟ بدجور هوس قهوه کردم بیخیال اتاق خواب شدم و رفتم سمت آشپزخونه و قهوه جوش رو گذاشتم روی گاز و مشغول درست کردن قهوه شدم. قهوه داشت آماده می شد شروع کردم به گشتن دنبال فنجون ... فنجون ها توی کابینت های بالایی بودن خواستم یکیشونو بردارم که دسته اش گرفت به فنجون پشت سری و قبل از اینکه بتونم فنجونه رو بگیرم افتاد کف آشپزخونه و هزار تیکه شد. نمی دونم چی شد که خودمم ترسیدم و جیغ کشیدم ... یهو آرتان پرید توی آشپزخونه و با دیدن من که دستمو گذاشته بودم روی سینه ام و چسبیده بودم به کابینت گفت:
- چی شده؟ چیزیت شد؟!
قبل از اینکه من حرفی بزنم نگاش افتاد به تکه های فنجون ... سری تکان داد و گفت:
- دست و پا چلفتی هستی دیگه ... نکرده کار گر کار کند همین می شه ... روز اولی زدی جهاز خودتو ناقص کردی ...
بی توجه به حرفاش خم شدم که خورده ها رو جمع کنم ولی اینقدر دستم می لرزید که درست نمی تونستم. آرتان اومد جلو و با ملایمت شونه هامو گرفت و گفت:
- پاشو تو نمی خواد جمع کنی ... حالا تازه می زنی دستتو می بری کار منو بیشتر می کنی ...
لجم گرفت از جا بلند شدم. خدا رو شکر دمپایی پوشیده بودم ... یه فنجون دیگه برداشتم و قهوه مو ریختم و بدون تشکر کردن از آرتان بابت اینکه می خواست خرده های فنجونو جمع کنه از آشپزخونه زدم بیرون فیلمو بدون اینکه پاز کنه ول کرده بود دویده بود تو آشپزخونه از رفتارش خنده ام گرفت. اومد بیرون و رفت توی یکی از اتاق خوابا لحظاتی بعد با جارو برقی برگشت و بدون نگاه کردن به من تمام آشپزخونه رو جارو کشید. منم راحت یه لم انداختم روی کاناپه و فیلم رو زدم از اول ... اسم فیلمش به فارسی می شد تاوان ... زبون اصلی بود زیر نویسم نداشت. زبانم بد نبود ولی دیگه نه تا این حد ...! کارش که تموم شد جارو رو برگردوند سر جاش و اومد نشست روی کاناپه کنار من ... ولی با فاصله و گفت:
- فیلمش قشنگه؟!!!
با اعتماد به نفس تیکه اشو نا دیده گرفتم و گفتم:
- تازه اولشه ...
- اصلا چیزی ازش می فهمی؟!
کم نیاوردم و گفتم:
- پ ن پ فقط تو می فهمی ...
کنترل دی وی رو برداشت و با لبخند فیلمو پاز کرد و گفت:
- اینجا چی گفت این دختر کوچولوئه؟!!!
لعنتی! می خواست مچ بگیره ... ولی خدارو شکر دقیقا جایی نگهش داشت که من متوجه شده بودم. با اعتماد به نفس براش ترجمه کردم و گفتم:
- ببین عزیزم اگه یه کم دقت کنی خودت می فهمی چی می گن ... دیگه نیازی نیست از من خواهش کنی برات ترجمه کنم.
لجش گرفت از جا بلند شد و رفت سمت تلفن. منم بیخیال مشغول تماشای ادامه فیلم شدم. یه لحظه حواسم جمع مکالمه تلفنی آرتان شد:
- یه پرس جوجه کباب با مخلفات بیارین به اشتراک نهصد و هشت ... تهرانی ... ممنون.
و تلفن رو قطع کرد. بیشعووووووووووووور! یه پرس سفارش داد. این یعنی که تو این خونه هر کی باید به فکر خودش باشه بیخیال فیلم شد و خیلی راحت از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه باید یه چیز خوشمزه بو دار برای خودم درست می کردم. خوبه عزیز بهم آشپزی یاد داده بود ... یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد که باعث شد لبخندی شیطانی بزنم. سریع تلفن توی آشپزخونه رو برداشتم و شماره نیلی جون رو گرفتم. با سومین بوق صدای گرفته نیلی جون توی گوشی پیچید:
- جانم ...
- سلام نیلی جوووووونم
- سلام عزیز دلم ... سلام به روی ماهت عروس گلم ... خوبی مامان؟ آرتان خوبه؟!
- آره نیلی جوووون خوبیم هر دوتامون ... آرتان هم اینجاست بهتون سلام می رسونه.
- ببخش عزیزم من زنگ نزدم از زور سر درد دیشب نتونستم بخوابم صبح تازه تونستم یه کم بخوابم ...
- الهی بمیرم .... نیلی جون تو رو خدا اینقدر خودتوتو اذیت نکنین ... من عذاب وجدان می گیرم.
- نه دخترم مقصر تو نیستی ... منم از جدایی آرتان نالان نشدم ... آرتان چهار پنج ساله که از ما جدا شده و فقط آخر هفته ها بهمون سر می زنه ... اشک من اشک شوق بود چون دیگه از ازدواج آرتان نا امید شده بودم. حالا خیلی خوشحالم دخترم ... خیلی زیاد ...
- مرسی نیلی جون ...
- حالا حال هر دوتون خوبه؟ راحتین با هم؟
- آره نیلی جان ما خیلی خوبیم به خدا
- نمی خواین برین ماه عسل؟!
دروغی رو که آماده کرده بودم تحویلش دادم:
- راستش نیلی جون آرتان یه کم گرفتاری کاری داره گفته الان نمی تونیم بریم ولی قول داده حتما در آینده نزدیک بریم ...
- آره عزیزم حتما برین ماه عسل یه زن و شوهرو به هم نزدیک تر می کنه.
- باشه چشم ... راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم هم ازتون یه سوال بپرسم ...
- جانم دخترم ... چیزی شده؟
- نه راستش ما چون دیر صبحونه خوردیم حالا تازه می خوایم ناهار بخوریم ... خواستم بپرسم غذای مورد علاقه آرتان چیه؟!
- الهی قربونت برم عروسم می خوای واسه آرتانم غذا بپزی؟
- آره دیگه نیلی جون ... اگه نپزم که گشنگی می خوریم ...
خندید و گفت:
- راستش می ترسیدم آشپزی بلد نباشی ...
منم خندیدم و گفتم:
- دستتون درد نکنه ...
- ببخش دیگه گلم ... راستش آرتان سه تا غذا رو تا حد مرگ دوست داره ... یکی خورش فسنجونه ولی شیرین نباشه ها ... ترششو دوست داره ... یکی لازانیاست ... با پنیر پیتزای فراوووووون .... یکی هم خورش قیمه است ... البته به شرطی که ربش زیاد باشه لیموشم فراووووون ... سیب زمینی سرخ کرده هم کنارش باشه حتماً ....
خندیدم و گفتم:
- مرسی بابت اطلاعات مفیدتون نیلی جون از خودش که هر چی می پرسم می گه من همه چی دوست دارم ...
- نمی خواد تو رو توی زحمت بندازه عزیزم آرتان من خیلی دوستت داره ...
- منم خیلی دوسش دارم نیلی جون ... حالا که گفتین چ دوست داره اونایی رو هم که دوست نداره رو بگین تا یه وقت براش نپزم ...
چقدر مارمولک بودم من! نیلی جون فکری کرد و گفت:
- از خورش بامیه و خورش کرفس و مرصع پلو و ماهی هم به شدت بدش می یاد.
- واس دستتون درد نکنه نیلی جون ... خیلی لطف کردین. راستی شب تشریف بیارین اینجا دور هم باشیم ...
- نه دیگه عزیزم امشب که دیره می شه تا ما بیایم ولی انشالله فردا شب حتما یه سری بهتون می زنیم.
- باشه منتظریمااااا ... قدم رو چشم ما می ذارین ...
- زحمت می دیم حتما دختر گلم.
بعد از خداحافظی با نیلی جون تند تند مشغول آماده کردن وسایل پخت لازانیا شدم ... خودمم لازانیا خیلی دوست داشتم ... حالا خوبه همه چیزش رو آماده داشتیم ... آرتان چند بار به بهونه خوردن آب یا برداشتن میوه اومد توی آشپزخونه می دونستم می خواد بفهمه من دارم چی کار می کنم. منم از عمد همه چیرو یه جوری چیده بودم روی میز تا بفهمه دارم چی درست می کنم. لازانیا رو به اندازه یه نفر آماده کردم و گذاشتم توی فر و فرو روشن کردم و درشو بستم. بعدم نشستم و مشغول خوندن همون رمانی شدم که از توی اتاق برداشته بودم و گذاشته بودمش روی میز آشپزخونه یه ربع که گذشت صدای فر بلند شد ... با خوشحالی از جا بلند شدم اول سرکی توی حال کشیدم و آرتان را دیدم که ظرف جوجه کباب رو گذاشته جلوش و داره نگاش می کنه. اصلا متوجه نشدم غذاشو کی آوردن ... خنده ام گرفت و در حالی که ظرف لازانیا رو از توی فر می کشیدم بیرون زمزمه وار گفتم:
- بشین جوجه تو تنهایی سق بزن ... عمرا اگه یه لقمه از لازانیامو بدم بهت ... قربون خدا برم که شما مردا رو شکم پرست آفریده و ما زنا می تونیم از راه شکم شما هم حالتونو بگیریم هم وارد قلبتون بشیم ... ولی من راه اولو بیشتر دوست دارم.
غذامو برداشتم و نشستم همونجا سر میز ... چه لازانیایی شده بود اینقدر پنیر داشت که روش کامل سفید شده بود ... آرتان دوباره اومد توی آشپزخونه منم یه تیکه از لازانیا رو بریدم و با ولع بردم سمت دهنم آرتان خیره شده بود به چنگال و اون لقمه پر از پنیر ... هنوز چنگال نرفته بود توی دهنم که چنگالو روی هوا زد و کرد توی دهنش ... با عصبانیت گفتم:
- اااااا .... اونی که شما خوردی مال من بود ...
خندید و گفت:
- پس چرا داشت به من چشمک می زد؟!!!
ظرفو کشیدم کامل جلوی خودم و گفتم:
- جلوی تو غذا هم نمی شه خورد ...
یه لیوان نوشابه از داخل یخچال برداشت و گفت:
- راحت باش ... فقط می خواستم ببینم دست پختت چه جوریه که دیدم افتضاحههههه!
ازحالت نگاهم خنده اش گرفت و رفت بیرون. به آشپزی من می گه افتضاح!!!! بلند هوار کشیدم:
- خدا از ته دلت بشنوههههههه...
به دنبالش خندیدم تا بیشتر حرصش بدم. بقیه لازانیا رو با ولع و حرص خوردم. کلا این آرتان سادیسم داشت باید اول خودشو درمان می کرد. بعد از خوردن غذام طرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و شستم. کارم که تموم شد خواستم برم توی اتاقم که آرتان صدام زد و گفت:
- بیا بشین اینجا کارت دارم ...
زیر لب خودمو به خدا سپردم. ظرف غذاش نصفه بود و پیدا بود نتونسته کامل غذاشو بخوره. مگه می تونست لازانیا رو ببینه و بشینه جوجه کباب بخوره؟ روی یه صندلی جدا نشستم و خونسردانه نگاش کردم. پاشو انداخت روی پاش و گفت:
- ببین ترسا من و تو از امشب با هم هم خونه شدیم ...
نفسمو با صدا بیرون دادم که یعنی حالم از این وضع به هم می خوره و دوباره نگاش کردم. چپ چپ نگام کرد و ادامه داد:
- این خونه قوانین خاص خودشو داره ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- لابد باید شبا ساعت نه بخوابم صبحها هم شش صبح بیدار باش می زنی ... کفشامو باید داخل خونه در بیارم و پشت در نذارم روزی به بار بیشتر نمی تونم برم حموم ...
داشتم همینطور پشت سر هم اینا رو می گفتم که یهو گفت:
- اههههه دیوونه ام کردی یه دقیقه ساکت شو بذار حرفمو بزنم ...
همینطور که می خندیدم ساکت شدم و نگاش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من و دوستام هر هفته مهمونی می گیریم .... هر دو ماه یه بار مهمونی توی خونه من برگزار می شه جز شایان و فربد و آرسام کسی از ازدواج من و تو خبر نداره منظورم همکارامه ... که اکثرشون هم متاهل هستن ... وقتی این مهمونی تو خونه من برگزار می شه ... تو باید بری چون نمی خوام کسی از جریان بویی ببره ... حوصله حرفای بعدشو ندارم ... من توی زندگیم همیشه طالب آرامش بودم نمی خوام حضور تو این آرامشو از من بگیره ... پس همیشه این نکته یادت باشه ... کاری نکن که آبروی من زیر سوال بره یا اینکه تشنج توی زندگیم درست بشه ... من از امشب توی اون اتاق ته سالن می خوابم ... وسایلم رو هم می برم اونجا از وسایل تو اونجا هیچی نیست جز یه کتابخونه که اونو هم توی یه فرصت مناسب می ذارمش توی اون یکی اتاق ... پس خواهشا دیگه پاتو اونجا نذار اونجا حریم خصوصی منه همینطور که من پامو نمی ذارم توی حریم خصوصی تو توام دیگه پاتو اونجا نذار ... خواستی دوستاتو دعوت کنی اینجا از یکی دو روز قبلش به من خبر بده تا من خونه نیام ... دوست ندارم بیام وسط سه چهارتا دختر ... مهمونی های فامیلی رو هم تا اونجایی که می تونی کنسل کن چون من حوصله نقش بازی کردن رو واقعا ندارم نمی خوام تو پیش خودت برداشت بیخود بکنی این نزدیکیهامون ممکنه باعث وابستگی تو بشه ... که هم واسه من بد می شه هم واسه خودت و هدف آینده ات ... پس تا جایی که می تونی کنسل کن این مسخره بازیا رو ولی اگه نتونستی بازم از چند روز قبلش به من خبر بده .... من همه کارام برنامه ریزی شده است ... نمی تونم یه دفعه ای کاری رو انجام بدم ... در ضمن طرلان دختر خاله ام بعضی وقتا می یاد اینجا که من قبلش به تو می گم تا بری هر جایی که می دونی دوست دارم وقتی می یاد اینجا راحت باشه و حضور تو معذبش میکنه ...
حرفاش داشت دوونه ام می کرد. ولی خونسردانه وسط حرفاش خیلی راحت پلکامو چند بار به هم زدم و چند تا خمیازه کشدار کشیدم. حرفشو قطع کرد و فقط نگام کرد منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خو چی کار کنم؟ حرفات خسته کننده بود ...
با عصبانیت گفت:
- پاشو برو توی اتاقت ...
پاشدم و گفتم:
- می خوام برم دشوری ...برای اونم باید اجازه بگیرم؟!!!!
- هر جا می خوای بری برو فقط جلوی چشم من نباش ...
- لیاقت نداری ...
اینو گفتم و رفتم توی دستشویی. چقدر حرفاش واسم گرون تموم شده بود. به من می گه نمی خوام بچسبم بهت چون این نزدیکیها باعث وابستگی می شهههههههه! ای الهی بگم چی بشه. الهی برسه روزی که تو وابسته من بشی و من خیلی قشنگ پامو بذارم روی دلت و رد بشم و بهت هر هر بخندم. خدایا برسون اون روزو. کثافت واسه هرزگیاش منو مزاحم می دونه و می خواد دکم کنه ... پارتی می گیره دختر خاله آشغالشو دعوت می کنه اینجا ... باید یه برنامه ریزی کنم ... یه جوری باید آرامششو ازش بگیرم ... خودش بهم نقطه ضعف داد پس منم باید ازش استفاده کنم.
SleepyWink
پاسخ
 سپاس شده توسط i think just about you ، saraaslani ، best boy.1996 ، Andrea ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، arooos ، ... R.m ... ، نازنین* ، بابامنم دیگه ، Berserk ، ★MøbîÑą★ ، الوالو ، Taliya ، جوجه کوچول موچولو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012، 17:55
قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012، 0:25
قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 0:41
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 16:04
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 27-08-2012، 19:46
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 27-08-2012، 20:08
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 29-08-2012، 0:53
قرار نبود(6) - saghar77 - 02-09-2012، 8:40
قرار نبود(7) - saghar77 - 02-09-2012، 8:58
RE: قرار نبود(7) - ghazal.k - 02-09-2012، 9:06
قرار نبود(8) - saghar77 - 02-09-2012، 9:10
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 08-09-2012، 10:25
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 11-09-2012، 15:23
RE: قرار نبود(6) - zeinab - 13-09-2012، 9:33
قرار نبود(9) - saghar77 - 17-09-2012، 0:05
قرار نبود(10) - saghar77 - 17-09-2012، 0:09
قرار نبود(11 و 12) - saghar77 - 17-09-2012، 0:14
قرار نبود(13) - saghar77 - 17-09-2012، 0:19
RE: قرار نبود(7) - fat.k - 18-09-2012، 0:10
RE: قرار نبود(7) - ^ali^ - 18-09-2012، 0:25
RE: قرار نبود(10) - saraaslani - 18-09-2012، 12:59
RE: قرار نبود(10) - sara zni - 20-09-2012، 9:22
RE: قرار نبود(13) - sara zni - 20-09-2012، 10:34
RE: قرار نبود(13) - LIGHT - 21-09-2012، 14:55
RE: قرار نبود(13) - Andrea - 16-11-2012، 17:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان