امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان قرار نبود(1 تا 13) (حتما بخوانید طنزه)

#36
چشمامو دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
- خانوم رادمهر ...
از جام پریدم و گفتم:
- بله ...
- بفرمایید تو ... آقای نیازی منتظرتون هستن ...
زیر لب گفتم:
- چه عجب!
و سریع پریدم توی اتاق شایان ... چه اتاقی! چه دم و دستگاهی! جلوی پام بلند شد و گفت:
- به به خوش اومدین عروس خانوم ...
- سلام
- سلام ... چطوری؟ خیلی معطل شدی؟
- خوبم ... نه زیاد معطل نشدم ... منشیت پارتی بازی کرد زود منو فرستاد تو ...
- آره دیگه پارتیت کلفته آخه ... بشین.
نشستم روی کاناپه چرمی. اومد نشست روبروم و با تلفن روی میز سفارش دو تا فنجون قهوه داد و گفت:
- خب ...
- خب که خب ... غرض از مزاحمت همون که شبنم خدمتتون عرض کردن.
- شبنم به من گفت می خوای اقامت تحصیلی بگیری برای ونکوور ...
- درسته ...
- فقط واسه خودت؟!
- نه دیگه آرتانم هست ...
- اون که تحصیلی نمی خواد ... به عنوان همراه هم که نمی تونه دنبالت بیاد.
- پس باید چی کار کنه؟ اگه اون نباشه که اصلا نمی شه .
- می تونه یا ویزای کارگری بگیره یا سرمایه گذاری ...
- بابا بیخیال کارگری که اگه بخواد بگیره باید بره اونجا عمله بشه ...
غش غش خندید و گفت:
- نه یعنی اینکه مهارت خاصی نداره ... اونجا می تونه هر کاری بکنه حتما که نباید عمله بشه ...
- خوب سرمایه گذاری چه جوریه؟!!!
- باید هزینه کنه ... چند صد میلون باید اونجا سرمایه گذاری کنه ...
- اوووووه!
- آره عزیزم رفتن که به این آسونیا نیست ..
- ولی ویزای اون که دائمی نیست ... اون زود برمی گرده.
- خب می تونه پولشو برداره و برگرده ولی خب باید یه جریمه ای هم متقبل بشه ...
- اینقدر داره که این چیزا توش گمه !
- خیلی خب پس باید کارای هر دوتون رو با هم پیگیری کنم باید همه مدارکتون رو با شرایطتون برام بیاری. راستی زبان بلدین؟
- زبان من بد نیست ولی آرتان فوله ...
- زبان دوم چطور؟
- نه منه؟!
خندید و گفت:
- زبان اول کانادا همون انگلیسیه ... ولی زبان دومش فرانسه است اگه هر دوشو بلد باشین خیلی به نفعتون می شه ... به خصوص واسه تو که می خوای اونجا درس بخونی ... باید تافل یا ای التس داشته باشی ... داری؟!
- نه ...
- وقت تنگه ترسا باید بری دنبال کارای زبانت ... از الان که من پیگیر کارات می شم شاید تا یک سال دیگه شایدم یک سال و نیم دیگه کاراتون اوکی بشه ... باید زبانت کامل شده باشه وگرنه توی آزمون کالج اونجا به مشکل برمی خوری. یا مجبوری یه هزینه هنگفت بابت کلاسای زبان بدی ... یا اینکه دیپرت می شی ایران ...
- خب پس باید برم ثبت نام کنم ...
- آره هر چند که تو امتیازشو از دست می دی ...
- امتیاز چی؟!
- الان که مدارکتو می فرستم بهت امتیاز می دن هر چی امتیازت بالا تر باشه زودتر و راحت تر بهت اقامت می دن حالا که زبان بلد نیستی امتیاز مخصوص زبانو از دست می دی ...
- بخشکه شانس! به شرطی که ویزای آرتان درست بشه و من بمونم و حوضم ...
- اینکه بد نیست ویزای اون درست بشه خودش می ره یه مدت بعد کارای تورو هم خودش شخصا درست می کنه و به عنوان همسرش تو رو هم می بره ...
قهوه امو که تازه آورده بودن مزه مزه کردم و گفتم:
- بیخیال شایان ... از آرتان بخاری واسه من بلند نمی شه ...
-نا امید نشو انشالله کارات خیلی راحت درست می شه ...
- قدم بعدی چیه؟!
- باید مدارک تحصیلیتو هر چی که داری برای من بیاری ... باید اول ترجمه اشون کنم و بعد رزومه اتو بفرستم ... راستی تو که گفتی آرتان زبانش خوبه خوب مدارکت رو بده برات ترجمه کنه ...
- برو بابا دلت خوشه ها! آرتان برای من یه چوب کبریتم جا به جا نمی کنه ... حالا بیاد مدارکمو ترجمه کنه؟
همینطور که کاغذای جلوشو مرتب می کرد زیر لب چیزی شبیه:
- بی لیاقت ...
زمزمه کرد. ماندن بیشتر رو جایز ندونستم بلند شدم و گفتم:
- خب دیگه اگه کاری نداری من برم که مدارکو آماده کنم و بعدم ببرم دارالترجمه ...
- لازم نیست بیارشون همین جا من خودم یه آشنا دارم خیلی سریع ترجمه شون می کنه ..
- باشه انشالله از خجالتت در می یام ...
- برو خجالت بکش ...
بعد از سلام رسوندن به ایل و تبارش بالاخره خداحافظی کرده و بیرون اومدم ... باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم. هم شب قرار بود نیلی جون اینا بیان خونه مون و هم فردا قرار پیست داشتیم با بچه ها ... به آرتان هم هیچی نگفته بودم ... برای چی می گفتم؟ به اون ربطی نداشت ... فقط یادمه دیشب قبل از خواب رفتم کنارش و گفتم دوشنبه باید بریم خونه مون ... بدون اینکه چشم از مطالعه پرونده یکی از بیماراش برداره گفت:
- چه خبره؟!!
- مادربزرگ زن سلام داریم ...
- رسم جدیده ؟
- آره قبلش هم باید بریم بهشت زهرا مادرزن سلام ...
- حالا چرا دوشنبه؟!!
- خودت گفتی یکی دو روز قبلش بهت خبر بدم ... امروز جمعه است ... منم گفتم از الان بهت بگم که بعد نگی دیر گفتی.
- خب یکشنبه می ریم ... دوشنبه دیگه خیلی دیره ...
از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم سمت اتاقم گفتم:
- یکشنبه کار دارم ... راستی فردا شبم مامانت اینا می یان اینجا ...
هنوز در اتاقو نبسته بودم که پرید تو ... از ترس یه قدم رفتم عقب خیلی حرکتش ناگهانی بود. از دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت:
- یکشنبه ... روز تعطیل ... خانوم کجا تشریف می برن؟!!!
آهن پس بگووووو! فوضولیتون درد گرفت که عین قورباغه جهش نمودین داخل اتاق بنده! شانه رو از روی میز برداشتم و در حالی که به نرمی موهامو شانه می کشیدم گفتم:
- برنامه دارم واسه خودم ... از بیکاری بدم می یاد ...
با جدیت گفت:
- کنسلش کن! ... می ریم خونه اتون ...
نشستم لب تخت و گفتم:
- نمی شه ... در ضمن مثل اینکه یادتون رفته ...
پلاک توی گردنمو بالا گرفتم و با شیطنت گفتم:
- قرارمون یادت نره آقا آرتان ... من و شما حق هیچ گونه دخالتی توی کارای همدیگه رو نداریم ...
چند لحظه با خشم نگام کرد می دونستم اگه اون لحظه یه چاقو بدم دستش تیکه تیکه ام می کنه. آره دیگه! اینجوریاس شازده ... گهی پشت به زین و گهی زین به پشت ... فقط که نمی شه تو حرص منو در بیاری ... با سرعت از اتاق خارج شد و درو کوبید به هم. صدای قهقهه ام بلند شد هنوز چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوباره در به شدت باز شد. داشتم لحافو می زدم کنار که برم زیرش .... با دیدنش دوباره صاف شدم و منتظر نگاش کردم. با پوزخند گفت:
- مطمئنی که یکشنبه خونه نیستی؟!!!
با تاکید گفتم:
- بعله ...
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خیلی خب ... پس حواست باشه که تا شب خونه نیای چون قصد دارم طرلان رو دعوت کنم خونه ...
اینو و گفت و خواست از در خارج بشه که گفتم:
- اونش به من ربطی نداره هر کاری دوست داری بکن ... اما بی زحمت قرارمون یادت نره ... کسی حق نداره پا به حریم اون یکی بذاره ... امشب دوبار سرتو انداختی زیر پریدی تو حریم من ... یه بار دیگه تکرار کنی حریمتو زیر و رو می کنم.
دوباره خشم به چشمش دوید و از اتاق خارج شد. چقدر از چزوندنش لذت می بردم. لعنتی! طرلان رو می خواد بیاره اینجا .... عوضی!!!!! یادم باشه حتما قبل از رفتن در اتاقو قفل کنم که گندکاریاشونو تو اتاق من نخوان بکنن ...
با رسیدن جلوی ساختمون از ماشین پیاده شدم و سوئیچ رو دادم دست نگهبان که جلوی در ایستاده بود. تا زانو خم شد و سلام کرد. از کاراش خنده ام می گرفت به خصوص که خانوم دکتر از زبونش نمی افتاد ... بابا شب عروسی به عنوان هدیه سوئیچ پرشیا رو داد بهم و من خدا رو شکر از لحاظ وسیله به هیچ عنوان محتاج آرتان نبودم. نایلون های خرید توی دستم سنگینی می کردن ... به زحمت رفتم توی آسانسور و دکمه بیست رو فشار دادم. باید برای شب سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم نیلی جون بابت پسرش نگران باشه پس باید آشپزیمو بهشون نشون می دادم ... کلید خونه رو خدا رو شکر آرتان برام زده بود وگرنه الان پشت در می موندم ... درو باز کردم و خریدارو هن و هن کنون گذاشتم روی اپن. ساعت دو بود باید سریع غذا ها رو حاضر می کردم ... می خواستم سه نوع غذا درست کنم و وقتم هم حسابی تنگ بود ... سریع پریدم توی اتاق ... یه شلوارک لی تا روی زانو پوشیدم با یه تی شرت چسبون قهوه ای ... هنوز هم نمی تونستم لباس های خیلی باز جلوی آرتان تنم کنم ... تا همین حد بسش بود ... وسایل رو ریختم روی میز و مشغول پخت و پز شدم هر جا به مشکلی بر می خوردم سریع زنگ می زدم به آتوسا ... می دونستم اگه به عزیز زنگ بزنم دلتنگیش تشدید می شه و مجبورم برنامه فردا رو کنسل کنم و برم اونجا اینجوری آرتان پیش خودش فکر می کرد از ترس تنهایی اون و طرلان برنامه مو به هم زدم. آتوسا هم آشپزی خوبی داشت و حسابی کمکم می کرد ... سرگرم آشپزی بودم که تلفن زنگ خورد ... در حین خورد کردن کاهو برای سالاد بودم ... گوشیو برداشتم تکیه دادم به شانه ام و جواب دادم:
- جانم ...
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
- سلام دختر گلم ...
- سلام نیلی جون گل خودم ... خوبین شما؟!
- مرسی دخترم تو خوبی آرتانم خوبه؟!
- اونم خوبه سلام می رسونه ...
- خب به سلامتی سلامت باشه ... دخترم راستش زنگ زدم که بهت بگم ...
قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه با ناراحتی گفتم:
- نکنه نمی یاین؟!
خندید و گفت:
- چرا دخترم ... زحمتو که بهت می دیم ... فقط خواستم بگم یه کم زیادی قراره بهت زحمت بدیم ...
سکوت کردم ... معنی حرفشو نفهمیدم خودش ادامه داد:
- خواهرم هم با بچه هاش و شوهرش می خوان امشب با ما بیان اونجا بهتون سر بزنن ...
چاقو از دستم افتاد روی زمین گوشیم از لای کتف و گوشم ولو شد توی بغلم. خودمم افتادم روی صندلی ... فقط همینو کم داشتم ... صدای الو الو نیلی جون که بلند شد سریع گوشیو دوباره برداشتم گذاشتم دم گوشم و گفتم:
- جانم نیلی جون ببخشید گوشی از دستم یهو سر خورد افتاد ...
- باشه عزیزم من مزاحمت نمی شم بیشتر از این فقط خواستم بدونی که یهو قوم اجوج و مجوجو دیدی شوکه نشی ...
به دنبال این حرف خندید. منم به زور خندیدم و گفتم:
- اختیار دارین ...
بعد از اینکه مکالمه تموم شد جیغ زدم:
- اههههههه
یه صدایی از درونم بلند شد:
- چته؟! چه مرگته؟! چی کم داری که می خوای جلوی این دختره کم بیاری؟!!! هان؟!!! خاک بر سرت پاشو خودتو جمع کن ... سه تا غذا درست کردی که انگشتاشونو هم باهاش می خورن ... خودتم که هیچی کم نداری ... پاشو یه دوش بگیر یه ذره به سر و وضعت برس خونه تو درست کن اینا تا دو سه ساعت دیگه که می یان نباید جلوشون ضعف نشون بدی ... نباید بذاری نیلی جون بفهمه دوست داری دختر خواهرشو بکشی ... لابد خطری از جانب این دختره وجود نداره که نیلی جونم چیزی درموردش نمی گه می دونی که چقدر دوستت داره اگه چیزی بود حتما بهت هشدار می داد ... مطمئن باش!
سری تکون دادم ... دوباره مشغول درست کردن سالاد شدم ... ژله ها رو هم توی ظرفای مخصوصش ریختم و گذاشتم بالای یخچال تا ببنده ...قابلمه ها رو یکی یکی چک کردم همه چی حاضر و آماده بود ... حالا نوبت خودم بود ... رفتم توی حموم و سر سری دوش گرفتم. مونده بودم لباس چی بپوشم ... اینقدر کمدمو زیر و رو کردم تا دست آخر تصمیم گرفتم بلوز مشکی با دامن آبی کاربنیمو بپوشم ... بلوزش آستین بلند بود و آستینش تا روی انگشتای دستم می یومد ... مدلشو خیلی دوست داشتم دامنش تا یه کم پایین تر از زانوم بود و تنگ تنگ دوخته شده بود فقط یه چاک کوتاه پشتش داشت که راه رفتن رو برام راحت می کرد. صندل های لا انگشتی مشکیمو هم پوشیدم و سر صبر ناخنامو لاک آبی زدم ... مشغول سرمه کشیدم توی چشمم بود که صدای در اومد ... فهمیدم آرتان اومده .... کاش بلد بودم خط چشم بکشم ... حیف! ریمل هم زدم که نمای چشمامو دو برابر کرد یه سایه آبی هم زدم پشت پلکم ... اتو مو رو به برق زدم تا موهامو ویو کنم ... داشتم رژگونه صورتیمو می زدم که چند تقه به در خورد ... خنده ام گرفت! خوب گربه رو دم حجله کشته بودم ... دیگه سرشو نمی انداخت زیر بپره توی اتاق ... چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:
- بله ...
- ترسا ... یه لحظه بیا بیرون ...
خنده ام با صدا شد و گفتم:
- دستم بنده ... تو بیا تو ...
اتو رو برداشتم و مشغول ویو کردم موهام شدم ... در اتاق باز شد و آرتان توی چارچوب ایستاد ... نگام کرد ... از بالا تا پایین از پایین تا بالا ... یا نگاه نمی کرد یا اگه می کرد آدمو با چشماش می خورد .... خونسردانه گفتم:
- چیزی شده؟!
- سلام عرض شد ...
- سلام ...
- خبریه؟!!!
- چطور مگه؟!!!
- دوستات قراره بیان؟!! اونهمه غذای رنگ و وارنگ ... این لباسا ... آرایش ...
- سرت تو جایی نخورده آرتان؟!
- جواب سوال من این بود؟!
- یادت رفت دیشب بهت گفتم امشب مامانت اینا می یان اینجا؟!!!
محکم زد توی پیشونیش و گفت:
- ای وای ...
- حالا هم طوری نشده ... نیم ساعت وقت داری حاضر بشی آقای فراموشکار ...
سریع عقب گرد کرد ... قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم:
- یه کم به خودت برس خاله ات اینا هم می یان ...
دوباره برگشت و با حیرت گفت:
- راست می گی؟!!!!
- نه دروغ می گم ... خواستم شوکه شی بخندم بهت ...
با عصبانیت گفت:
- جدی پرسیدم ترسا ...
- بله می یان ... طرلان خانوم هم هستن ...
سریع از اتاق دوید بیرون و من پوزخند زدم. یعنی جدی طرلان اینقدر براش مهم بود؟! چرا؟!!! اون که مشکلی برای با طرلان بودن نداشت پس چرا گفت نمی خواد هیچ وقت ازدواج کنه و از من خواست نقش جی افشو بازی کنم؟! می تونست خیلی راحت باهاش ازدواج کنه و منو هیچ وقت وارد زندگیش نکنه ... پس چرا اینکارو کرد؟!!! حالا چرا داره اینجوری می کنه؟!! خدایا دارم می میرم فوضولی ... اتوی موهام که تموم شد انگار یه نفر دیگه شده بودم ... موهام ویو شده و پف دار اطراف صورتمو گرفته بود و تا روی کمرم می رسید ... مدل اِمو نصف موهامو یک ور ریختم روی صورتم و یه گل سر پاپیونی آبی زدم روش ... محشر شده بودم ... دیگه چیزی از طرلان کم نداشتم ... نمی دونم چرا اینقدر طرلان برام مهم شده بود ... داشتم به خودم عطر می زدم که صدای زنگ بلند شد سریع دویدم سمت آیفون و در رو باز کردم ... آرتان هم باشلوار گرمکن طوسی و تی شرت سفید از اتاقش اومد بیرون داشت ساعتشو می بست به مچش و موهاش هنوز خیس بود .... با دیدن من نگاش روی پاهام خشک شد ... دهان باز کرد تا چیزی بگه ولی نگفت ... شاید می خواست بگه برو شلوار بپوش ... بالاخره شوهر خاله اش هم بود و به من نامحرم ... ایستاده بودم کنار در برای استقبال از مهمونا که یه دفعه دست چپم داغ شد ... نگاه که کردم دیدم آرتان دستمو گرفته و داره حلقه مو می کنه توی انگشتم ... داغ شدم ... فقط نگاش کردم سرشو آورد بالا و گفت:
- دیدم حلقه ات دستت نیست ... خواستم بگم برو دستت کن دیدم حالا می خوای لجبازی کنی و به حرفم گوش ندی ... نیلی جونم اگه می دید حلقه ات دستت نیست خون جفتمونو می کرد توی شیشه ... با اجازه ات پا به حریمت گذاشتم و حلقه رو از روی میز آرایشت برداشتم ...
چقدر حرف زدنش خاص شده بود ... قلبم داشت توی سینه ام تند تند می زد. خواستم دهان باز کنم و تشکر کنم که صدای نیلی جون بلند شد:
- به به عروس دوماد عاشق ....
با خنده رفتم توی بغلش و گفتم:
- سلام نیلی جون ...
نیلی جون منو محکم بوسید و در گوشم گفت:
- چقدر خوشگل شدی ترسا ... من که زنم دلم برات می لرزه چه برسه به آرتانم ...
خندیدم و تشکر کردم بعد از نیلی جون خاله آرتان که از اون شب به بعد من خاله نسا صداش می کردم اومد تو و با محبت منو بغل کرد ... به همون نسبت نیلی جون ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد ... شب عروسی نه من تونستم کسی از فامیلم رو به آرتان معرفی کنم و نه اون کسی رو به من معرفی کرد ... فقط هنگام گرفتن کادوها بود که با یه سری از افراد آشنا شدیم اونم در حد سلام و احوالپرسی و تبریک ... همین! بعد از خاله ها طرلان وارد شد ... خدایا چقدر این بشر خوشگل بود! چشمای درشت مشکی مژه ها فرخورده بلند ... چشماش خیلی وحشی بود ... صورت کشیده و دماغ قلمی سر بالا ... موهاش فر درشت داشت و رنگ سیاهش سفیدی پوستشو بیشتر به رخ می کشید ... خاک تو سرت آرتان ! تو همچین دختر خاله ای داشتی و نگرفتیش؟! حقا که لیاقت نداری ... طرلان یه شلوار کتون مشکی لوله تفنگی پوشیده بود با یه تی شرت سفید و مشکی تنگ که هیکل بی نقصشو بیشتر به رخ می کشید ... وقتی گل سر موهاشو باز کرد و خرمن موهای فرش تا گودی کمرشو پوشوند بیشتر به قدرت خدا پی بردم ... عجب چیزی بود! بعد از طرلان طلا خواهر طرلان که حدودا سیزده ساله بود وارد شد و خیلی خونگرم با من دست داد ... دقیقا بر عکس طرلان بود ... توی چشمای طرلان انگار شیشه کار گذاشته بودن عین یخ سرد و بی روح بود ... ولی طلا اینجوری نبود و من بی اراده کمی خم شدم و بوسیدمش ... حتی از لحاظ چهره هم با طرلان فرق داشت چشمای عسلی داشت با موهای خرمایی لخت ... خوشگل بود ولی نه به خوشگلی طرلان ... بعد اون نوبت به بابای آرتان که من از اون شب به بعد پدر جون صداش می کردم شد و شوهر خاله اش آقای عظیمی ... پدر جون با محبت پیشونیمو بوسید و حالمو پرسید ... شوهر خاله اش هم باهام دست داد ... آرتان انگار از اینکه با شوهر خاله اش دست دادم زیاد خوشحال نشد ... چون چپ چپ نگام کرد و منم براش پشت چشم نازک کردم ... وقتی همه وارد شدن تازه وقت کردم روی رفتار آرتان و طرلان دقیق بشم ... چیز خاصی ندیدم آرتان کنار مادرش نشسته بود و مشغول بگو بخند با مامانش بود طرلان هم بی احساس و بی روح مشغول بازی با انگشتانش بود و در جواب به سوال های مادرش فقط سر تکون می داد. منم نشستم کنارشون و مشغول صحبت با طلا و هر از گاهی هم نیلی جون و خاله نسا شدم ... کمی که گذشت خاله نسا رو به آرتان اشاره ای کرد و با سر طرلان رو نشون داد ... رنگ طرلان به شدت پریده بود ... آرتان با افسوس سری تکون داد و از جا بلند شد و دست طرلان را گرفت و بلندش کرد ... طرلان هم عین عروسک کوکی دنبالش راه افتاد و آرتان او را با خودش به اتاقش برد ... خون به صورتم دوید .... فکر نمی کردم جلو جمع همچین کاری بکنه ... ولی انگار برای همه عادی بود ... انگار فقط من جا خورده بودم و از رفتار شوهرم شرمنده بودم ... سریع از جا برخاستم تا وسایل شام رو آماده کنم ... نیلی جون و خاله نسا هم دنبالم وارد آشپزخونه شدند ... خاله نسا رو به نیلی جون گفت:
- به خدا دیگه نمی دونم باید چی کار کنم ...
- خواهرم شما زیادی ازش توقع داری ... یه کم بهش مهلت بده کم کم با خودش کنار می یاد ...
- آخه ...
- آخه نداره ... انتظار زیادی اگه ازش داشته باشین اون حالش بدتر می شه ...
خاله نسا دیگه حرفی نزد و من بیشتر رفتم توی خماری ... نیلی جون یهو برگشت طرف من و با اخم گفت:
- ترسا عزیز دلم چرا اینقدر خودتو توی زحمت انداختی ...
حاله نسا هم سرکی توی قابلمه ها کشید و گفت:
- خوش به حال آرتان ... فسنجون و قیمه ...
نیلی جون هم خندید و گفت:
- و خوش به حال بابای آرتان به خاطر مرغش ...
گردنمو کج کردم و مظلومانه گفتم:
- نیلی جون ... شما دوست ندارین این غذاها رو ؟
خاله نسا بغلم کرد و گفت:
- چرا دخترم ما دوتا خواهرو سنگم بذاری جلومون می خوریم می گیم خدا رو شکر چه برسه به این غذاهای خوش و آب رنگ ... دخترا و شوهرمم عین خودمن همه چی دوست دارن ...
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خدا رو شکر ...
تند تند میزو با سلیقه چیدیم ... مردها با حالت خنده داری هی سرک می کشیدن و به به و چه چه می کردن. ولی من همه حواسم به در قهوه ای رنگ اتاق آرتان دوخته بود ... نیلی جون زد سر شونه ام و گفت:
- مادرجون برو صدا کن شوهرتو تا غذاهای مورد علاقه اش از دهن نیفتاده ...
دوست نداشتم من برم ... اصلا به من چه ... نمی خواستم آرتان فکر کنه حسودی می کنم ... ولی دستور نیلی جون بود ... نفس عمیقی کشیدم و به سمت در اتاق آرتان رفتم ... زیر لب بسم اللهی گفتم و سه ضربه به در زدم ... صدای آرتان بم شده بلند شد:
- بله ؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- آرتان جان ... غذا آماده است ... نیلی جون گفت بیام صداتون کنم ...
- باشه ... می یایم الان ...
شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم:
- به درک اصلا می خوام نیای ... هرزه!
رفتم نشستم سر میز و در جواب نیلی جون که پرسید:
- پس آرتان کو؟
گفتم:
- الان می یاد ...
هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق آرتان باز شد و اول طرلان اومد بیرون و به دنبال اون آرتان خارج شد ... نیلی جون با خنده گفت:
- بیا دیگه مادر ... بیا ببین خانومت برات چه قیمه و فسنجون ترشی درست کرده ... آرتان لبخند زد و اومد بیاد بشینه سر میز که تلفن خونه زنگ زد ... به ناچار عقب گرد کرد و رفت به سمت تلفن ... حرف زدنش با گوشی چند لحظه بیشتر طول نکشید ... هر چی گوش تیز کردم نفهمیدم چی می گه ... آخر هم قطع کرد و با اخمای درهم اومد نشست سر میز ... وا! اینکه داشت می خندید یهو چش شد؟!!! چون نشسته بود کنار دست من مسئولیت پذیرایی ازش به عهده من بود بشقابشو برداشتم براش برنج بریزم که نیلی جون گفت:
- شما دو تا به همین زودی بشقابتون از هم جدا شد؟!!! من و ارسلان تا دو ماه بعد از ازدواجمون از توی یه بشقاب غذا می خوردیم ... یادته ارسلان؟!
پدر جون آهی کشید و گفت:
- حالا خانوم هی منو یاد زن ذلیلیام بنداز ... بله یادمه ... ولی من توی اون دو ماه هیچی نفهمیدم از غذاهایی که خوردم ...
همه خندیدیم و نیلی جون گفت:
- چشمم روشن ... حرفای جدید می شنوم ...
پدر جون چشمکی به نیلی جون زد و با لبخندی عاشقانه گفت:
- بشنو و باور نکن خانوم ....
چه عشقی بینشون بود .... کاملا از نگاهاشون مشخص بود .... نیلی جون به من نگاه کرد و گفت:
- حالا شما دو تا هم چند بار حداقل با هم غذا بخورین بعد بشقاباتون رو جدا کنین ...
به آرتان نگاه کردم دیدم انگار توی این دنیا نیست ... چش شده بود؟! یعنی با طرلان حرفش شده بود؟! نکنه پشت تلفن خبر بدی بهش داده بودن؟ طاقت نیاوردم و آهسته پرسیدم:
- چیزی شده؟!!!
تازه متوجه من شد ... سری تکون داد و گفت:
- نه ...
ولی نگاش داشت سیلی می زد توی گوشم ... ضربان قلبم تند شده بود حس بدی داشتم حس یه متهم ... نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بیخیال بشم ... بشقابو پر از برنج کردم و گذاشتم جلوی خودمون دو تا ... آرتان نگاهی کرد و خواست چیزی بگه که به آرومی گفتم:
- نیلی جون ...
دیگه حرفی نزد و یه قاشق از فسنجون ریخت روی برنجش و از گوشه خودش مشغول خوردن شد ... بی اراده نگاش کردم تا از چشماش نظرشو بفهمم ... اولین قاشقو که خورد چشماش برق زد ... خوشحال شدم ... خوشش اومد ... پس اون روزم الکی گفت دست پختم افتضاحه ... نیلی جونم به به و چه چهی راه انداخته بود دیدنی و بقیه هم ازش دفاع می کردن ... خدا رو شکر که همه خوششون اومده بود و من رو سفید شده بودم ... این وسط فقط طرلان ساکت داشت مرغ می خورد و آرتانم حرفی نمی زد ... نیلی جون گفت:
- آرتان مامان باشگاهتو ترک نکنیا ...
آرتان با لبخند گفت:
- چی شده شما نگران باشگاه من شدی نیلی جون؟! قبلا که می گفتی هیکلم باعث می شه همه اش نگرانم باشی و دعا می کردی دیگه نرم ...
- نه مادر من ... اون موقع من می ترسیدم خدای نکرده زنای خراب برات کیسه بدوزن ... چون هیکلای اینجوری خیلی تو چشمه مادر ... ولی حالا با وجود داشتن زنی مثل ترسا من دیگه از هیچ نظر نگرانت نیستم ترسا چیزی کم نداره که تو بخوای دل به بقیه بدی بعدشم اگه می بینی نگران باشگاه رفتنتم به خاطر دست پخت بی نقص زنته ... تو اگه یه هفته دست پخت ترسا رو بخوری بشکه می شی عزیزم ...
همه خندیدیم و من گفتم:
- نیلی جون خجالتم ندین دیگه اینجورا هم نیست ...
آرتان برای حرص دادن من با خنده گفت:
- آره نیلی جون راست می گه دیگه اینجورا هم نیست ...
چپ چپ نگاش کردم و اون از ته دل خندید. پدر جون به طرفداری از من گفت:
- چشمتو بگیره پدر سوخته ... دست پخت زنت حرف نداره ... از یه دختر بیست ساله بعیده همچین دست پختی داشته باشه ... باید به اونی که یادت داده دست مریزاد بگم ترسا ...
- مرسی پدر جون ... خوشحالم که خوشتون اومده نوش جونتون ...
- من که دیگه هر شب اینجام ...
نیلی جون گفت:
- ارسلان ببین می تونی یه کاری بکنی که کم کم به جای این غذاهای خوشمزه شفته پلو با خورش شور بذاره جلومون ...
- اختیار دارین! این حرفا چیه ... شما هر شب بیاین اینجا قدمتون روی جفت چشمای من ...
سنگینی نگاه آرتانو حس کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد انگار یه دنیا قدردانی توی چشماش لونه کرده بود ... نگاشو بی جواب گذاشتم و مشغول تعارف کردن دسر به طلا و طرلان شدم ... شب به خوبی سپری شد ... غیر از مواقعی که آرتان و طرلان مشغول پچ پچ می شدن بقیه چیزا خوب بود .... نیلی جون بیش از پیش خیالش راحت شد و همه با رضایت خونه رو ترک کردن ... بدون عوض کردن لباسام مشغول جمع کردن ظرف و ظروف شدم ... یه لحظه نگام افتاد به آرتان که دیدم بدون حرف داره کمکم می کنه ... چشمش کور به خاطر اون اینهمه زحمت کشیده بودم حالا هم وظیفه اش بود کمکم کنه ... منم بدون اینکه بهش تعارف کنم بره استراحت کنه به کارم ادامه دادم ... اونم به خودش زحمت نداد حتی یه تشکر خشک و خالی ازم بکنه .... خیلی خسته شده بودم فردا هم صبح ساعت پنج باید بیدار می شدم و حالا فقط دعا می کردم که بتونم با وجود اینهمه خستگی بیدار بشم باید ظرفا رو همین امشب می شستم وگرنه تا پس فردا کپک می زد ...آرتان که دید دستکش دستم کردم و می خوام ظرف بشورم گفت:
- امشب می خوای بشوری؟!!!!
- آره ...
- مگه فردا رو ازت گرفتن؟!
- واسه فردا گفتم که برنامه دارم ...
نگاش مثل یخ شد و ابروهاش توی هم گره خورد ... مشتی کوبید روی اپن و گفت:
- آهان!
به دنبال این حرف رفت توی اتاقش و در اتاقو محکم به هم کوبید ... شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- وحشی فوضول حسود ...
شستن ظرفا تا ساعت دوازده طول کشید بعد از اون سریع مسواک زدم و رفتم توی اتاق تا سریع بخوابم ... خیلی خوابم می یومد ... گوشیمو برداشتم تا هم چکش کنم ببینم چیزی روش اومده یا نه ... چند تا اس ام اس از شبنم بود که می خواست ببینه فردا حتما می رم یا نه ... جواب دادم حتما می یام سر قرار ... بعد از اون دو تا اس ام اس از شایان داشتم! اول نوشته بود:
- ترسا ... چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ بردار کارت دارم ...
دومی نوشته بود:
- اگه اینبارم برنداری مجبور می شم زنگ بزنم خونه تون ...
میس کالام رو چک کردم ... شش بار زنگ زده بود!!! یعنی چی کار داشت؟ پس چرا خونه زنگ نزده بود؟! بی توجه به ساعت زنگ زدم روی گوشیش ... بعد از هفت تا بوق صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید:
- الو ...
- سلام شایان ... ترسام ...
صداش هوشیار شد:
- ترسا ...
- ببخشید بیدارت کردم اصلا حواسم به ساعت نبود اس ام اساتو که دیدم شمارتو گرفتم ...
- تو معلوم هست کجایی؟!!! گوشیتو چرا جواب نمی دی؟!
- مهمون داشتیم گوشیم توی اتاق بود ... چرا زنگ نزدی خونه؟!
- حالت خوبه؟! من زنگ زدم خونه آرتان جواب داد گفت دستت بنده بهت می گه که باهام تماس بگیری منم هر چی منتظر شدم دیگه خبری ازت نشد ...
ای آرتان ...! پس بگو چرا اونموقع لال شده بود و اخماش رفته بود توی هم ... به چه حقی بهم نگفت ... حسود بی مصرف شکاک! اون نمی دونست که شایان وکیل منه ... حالا پیش خودش هزار تا فکر کرده لابد ... با صدای شایان به خودم اومدم:
- کجایی؟!!!! ترسا ....
- ببخشید داشتم فکر می کردم ... آخه جفتمون دستمون بند بود حتما یادش رفته بگه ... حالا کاری داشتی باهام؟
- می خواستم فقط بگم نفری بیست و چهارتا عکس از خودت و آرتان هم برام بیار ...
- سه در چهار؟!
- دوازده تا سه در چهار دوازده تا شش در چهار ...
- باشه باید برم بگیرم ...
- واجبه ها یادت نره ها ...
- باشه باشه ...
- اوکی کاری نداری؟!
- نه ببخشید بیدارت کردم ... فردا که می یای؟!
- مگه توام هستی؟؟؟؟؟؟
- پ ن پ می شه جایی شبنم و بنفشه باشن من نباشم؟!
- آره ... اینهمه جا ما می رفتیم تو نمی یومدی ...
- از این به بعد منم می یام ...
خندید و گفت:
- شوهر حکم آزادیت شد؟!
- پرو نشو ... برو بگیر بخواب تا منم وقت کنم یه کم بخوابم ...
- باشه ... اگه می دونستم فردا می یای امشب اینقدر خودکشان نمی کردم که باهات تماس بگیرم ...
- حالا اشکالی هم نداره ... از این به بعد بدون ...
خندید و گفت:
- باشه ... شب بخیر ...
- شب بخیر ...
گوشیو که قطع کردم رفتم تو فکر آرتان ... چرا بهم نگفته بود؟!!!

_____________________
سپاس یادتون نره!
پاسخ
 سپاس شده توسط Tina.t.t ، saraaslani ، ♥باران عشق♥ ، i think just about you ، LIGHT ، sara zni ، Andrea ، علیرضا123 ، Mahdi m.g ، The Light ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Kimia 79 ، beatrice ، xoxo gurl:*) ، arooos ، ... R.m ... ، niloofarf80 ، raziye61 ، بابامنم دیگه ، Taliya ، S.mhd
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
قرار نبود(2) - saghar77 - 02-08-2012، 17:55
قرار نبود(4) - saghar77 - 26-08-2012، 0:25
قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 0:41
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 26-08-2012، 16:04
RE: قرار نبود(5) - saghar77 - 27-08-2012، 19:46
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 27-08-2012، 20:08
RE: قرار نبود(4) - saghar77 - 29-08-2012، 0:53
قرار نبود(6) - saghar77 - 02-09-2012، 8:40
قرار نبود(7) - saghar77 - 02-09-2012، 8:58
RE: قرار نبود(7) - ghazal.k - 02-09-2012، 9:06
قرار نبود(8) - saghar77 - 02-09-2012، 9:10
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 08-09-2012، 10:25
RE: قرار نبود(8) - sara zni - 11-09-2012، 15:23
RE: قرار نبود(6) - zeinab - 13-09-2012، 9:33
قرار نبود(9) - saghar77 - 17-09-2012، 0:05
قرار نبود(10) - saghar77 - 17-09-2012، 0:09
قرار نبود(13) - saghar77 - 17-09-2012، 0:19
RE: قرار نبود(7) - fat.k - 18-09-2012، 0:10
RE: قرار نبود(7) - ^ali^ - 18-09-2012، 0:25
RE: قرار نبود(10) - saraaslani - 18-09-2012، 12:59
RE: قرار نبود(10) - sara zni - 20-09-2012، 9:22
RE: قرار نبود(13) - sara zni - 20-09-2012، 10:34
RE: قرار نبود(13) - LIGHT - 21-09-2012، 14:55
RE: قرار نبود(13) - Andrea - 16-11-2012، 17:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان