امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بهرام گور

#1
بهرام گور 1

بهرام گور و وزیر خائن
بهرام گور وزیری داشت بنام راست روشن . بهرام به او بسیار اعتماد داشت ؛ به طوری که اختیار همه ی مملکت را به او سپرده بود و هر کس هر چه درباره ی راست روشن می گفت ، بهرام توجه نمی کرد و هیچ گفته و شنیده ای را جز آنچه وزیر می گفت، باور نداشت. شاه با خیالی آسوده و فارغ از مسئولیت اداره ی کشور، مشغول شکار و خوشگذرانی بود و وزیر با اختیار و قدرت هرچه می خواست ، می کرد. او مردی طماع و قدرت طلب بود و با ظلم و ستم روزگار را چنان بر مردم سخت کرده بود که هرکه لب به اعتراض می گشود ، یا جانش را از دست می داد یا مالش را . اگر توانگر و ثروتمندی گرفتار می شد، وزیر از او رشوه ای می گرفت و رهایش می کرد و اگر رعیتی اسیر می شد، آنچه داشت از دست میداد و فقیر و آوار می گشت این گونه بود که ثروت و دارایی وزیر روز به روز افزون می شد و خزانه ی مملکت هر روز تهی تر از پیش می گشت ؛ چرا که مردم ، دیگر چیزی نداشتند تا مالیات آن را به خزانه بپردازند. روزی از روزها دشمن آرامش و آسایش شاه را از او گرفت واو را به جنگی خونین تهدید کرد. بهرام از رخوت و خوشگذرانی و خواب غفلت بیدار شد . تصمیم گرفت هرچه زودتر لشکر خویش را آماده و مجهز کند تا در صورت لزوم ، توان ایستادگی در برابر دشمن را داشته باشند. وقتی به سراغ خزانه رفت ، آن را خالی دید . متعجب و پریشان علت را پرسید . گفتند ، ( هیچ کس مالیات نمی دهد. چند سال است که فلان و فلان خانه و کاشانه ی خود را رها کرده اند و به ولایات دیگر رفته اند . آنان هم که باقی مانده اند ، آنقدر فقیر و بی چیزند که دیگر یارای پرداخت مالیات ندارند. رعیت ، بیچاره و فقیر شده و ثروتمندان نیز ترک دیار کرده اند.) بهرام پرسید: " چرا ؟ " گفتند : " نمی دانیم . " هیچ کس جرات نداشت در برابر شاه نامی از راست روشن ببرد. بهرام سخت در اندیشه فرو رفت . شب تا به صبح بیدار بود و فکر می کرد و صبح تا به شب نه می خورد و نه می آشامید . فکر و خیال آرامش و آسایش را از او گرفته بود . نمی دانست چه برسر مردم او آمده و اشکال کار کجاست . مسبب چه کسی است و چگونه باید او را بیابد . روزی سوار بر اسب شد و غمگین و متفکر، بی هدف را ه بیابان در پیش گرفت . غرق در افکار خود پیش می رفت ؛ بی آنکه متوجه باشد چه وقتی از روز است و به کجا میرود. فرسنگها دور شد . گرمای آفتاب ظهر طاقتش را برد . تشنه بود و خسته . به اطراف نگاه می کرد. از دور دود آتشی دید. با خود اندیشید: " حتما " کسی درآنجا زندگی می کند که جرعه ای آب به من بدهد ." به سوی دود تاخت. وقتی نزدیک شد گله ای گوسفند دید که در کنار خیمه ای خوابیده اند و جلو خیمه سگی را بردار کرده اند. شگفت زده به لاشه ی سگ نگاه کرد و نزدیک خیمه رفت . مردی از خیمه بیرون آمد و به او سلام گفت : مرد بهرام را نشناخت . او هرگز شاه را ندیده بود . حتی به فکرش هم نمی رسید درآن بیابان دور از شهر، بهرام شاه ، مردی مسافر است ، به گرمی او را پذیرفت و آنچه از خوردنی و آشامیدنی در خیمه داشت در برابر بهرام گذاشت . بهرام گفت " پیش از آنکه آب یا نانی بخورم ، بگو ببینم این سگ را چرا بردار کرده ای ؟ " مرد گفت : این سگ من بود؛ امین و وفادار. چنان قدرتمند بود که یارای مبارزه با ده مرد تنومند را داشت . هیچ گرگی از بیم او نزدیک گله ی گوسفندان من نمی آمد . آنقدر به او اعتماد داشتم که هر گاه برای انجام کاری به شهر می رفتم ، او می ماند و گله ی گوسفندان ؛ چون چشمان من بود و حافظ گله . وقتی باز می گشتم ، همه سالم و سلامت بودند. گوسفندان من در پناه او آسوده و راحت در صحرا می چریدند و غروب در امنیت و آرامش به خواب می رفتند. تا اینکه پس از مدتی یک روز گوسفندان را شمردم . چند گوسفند کم بود. روزهای بعد نیز شمردم . گوسفندان مرتب کم می شدند و من نمی دانستم علت چیست . هرگز به یاد ندارم در این بیابان دزدی به رمه زده باشد یا مردم از مال یکدیگر بدزدند . هر روز گوسفندان کم می شدند تا حدی که وقتی مامور شاه برای گرفتن مالیات آمد، آنچه از گله باقی مانده بود، به عنوان مالیات کل گله ام از من گرفت و مرا چوپان همان گوسفندان کرد؛ گوسفندانی که روزی از آن من بودند و امروز متعلق به مامور شاه هستند. تصمیم گرفتم هر طور شده ، این معما را حل کنم و راز گم شدن گوسفند هایم را معلوم کنم . روزی برای جمع کردن هیزم به دشت رفته بودم . وقتی بازگشتم ، از بالای تپه گوسفندان را دیدم که می چریدند . سگ در کنار آنها بود . ناگهان ماده گرگی نزدیک گله آمد . سگ نزدیک گرگ آمد ؛ بی آنکه به او حمله کند یا او را براند. دانستم که سگ و گرگ با هم جفت شده اند . گرگ به میان گله رفت و یکی از گوسفندان را گرفت . آن را درید و خورد. سگ در گوشه ای نشسته بود و او را نگاه می کرد . دانستم که تباهی کار از خیانت و بیراهه رفتن این سگ است . پس سگ را گرفتم و به سزای خیانتی که بر من کرد، به دار آویختم . وقتی بهرام راه قصر را در پیش گرفت ، تمام راه به حرفهای مرد چوپان اندیشید. با خود گفت : رعیت ما چون رمه ی ماست و وزیر ما امین ما . احوال مملکت و رعیت سخت آشفته می بینم . از هر کس می پرسم ، به من راست نمی گوید و حقیقت را پوشیده می دارد. باید تدبیری بیندیشم و از حقیقت ماجرا آگاه شوم . بهرام به قصر بازگشت و فرمان داد تا ورقه های بازداشت زندانیان را نزد او بیاورند . هرچه دید، همه زشتی رفتار راست روشن بود با مردم بیچاره . و دانست که او چه ظلم و بیدادی در حق مردم کرده است . گفت : این نه راست روشن است که دروغ است و تاریکی! راست گفته اند دانایان که هر که به نام فریضه شود، به نان درماند و هرکه به نان خیانت کند ، به جامه اندر ماند. من این وزیر را مقام و قدرت بخشیدم و همین موجب شد تا مردم از او بترسند و نتوانند سخن خویش با من بگویند و داد خود بستانند . تنها چاره ام آن است که فردا وقتی وزیر وارد دربار شد ، شکوه و مقام او را نزد بزرگان از میان ببرم و دستور دهم او بازداشت کنند و دست و پای او را ببندند. آنگاه زندانیان را نزد خود خوانم و ازآنان بخواهم حال خود برمن باز گویند . بعد فرمان دهم تا درتمام شهر جار بزنند که ما راست روشن را ازوزارت عزل کرده او را زندانی کرده ایم . هرکه را ازاو رنجی رسیده و دادخواهی دارد، بیاید و حال خود برما بازگوید تا عدالت اجرا شود و حق هیچ کس پایمال نگردد. اگر مردم ازاو راضی باشند و گواهی دهند که با مردمان نیکو رفتار کرده و مال ناحق نگرفته ، او را راضی و خشنود کنم وبه مقام خود بازگردانم و اگر خلاف این باشد ، وی را به مجازاتی سخت برسانم . صبح روز بعد بهرام بر تخت شاهی تکیه زد و بزرگان یک به یک داخل شدند. وزیر نیز وارد شد و به جای خویش نشست . بهرام رو به او کرد و گفت : این چه اضطراب است که درمملکت افکنده ای ؟ لشکر ما را بی برگ و بی پشتوانه می داری و رعیت ما را زیر وزبر می کنی ؟ تو را فرمودیم که حافظ و روزی رسان مردم باشی . ازحکام وفرمانروایان سرزمینهای زیرسلطه ی ما غافل نباشی . مالیات به حق بگیری و خزانه را آباد کنی . اکنون به درخزانه چیزی می بینم ، نه لشکر را توان رزم مانده و نه رعیت را تاب زندگی ! تو پنداشته ای که من خود را به شکار و خوشگذرانی مشغول کرده ام و ازکار مملکت و احوال مردمم غافلم ؟ راست روشن بهتزده به سخنان بهرام گوش می داد که ناگهان بهرام فرمان داد او را با خواری و ذلت ازقصر بیرون برند، به دست و پاهایش زنجیر ببندند و درخانه ای زندانی کنند. جارچی ها طبق فرمان شاه را در سراسر شهر ندا دادند که : شاه بهرام ، راست روشن را ازوزارت عزل کرد و براو خشم گرفت . هرکه را از او رنجی رسیده یا به او ظلمی شده ، بی هیچ بیم و ترسی به دربار آید و حال خویش بازگوید تا شاه داد او دهد پس از دستگیری وزیر، بهرام دستور داد در زندان را باز کنند و زندانیان را یک به یک نزد او آورند. زندانیان خسته و بیمار و رنجور پاکشان پاکشان نزد بهرام آمدند. شاه ازهریک پرسید : تو را به چه جرم زندانی کرده اند ؟ یکی گفت : من برادری داشتم توانگر که مال و نعمت بسیار داشت . راست روشن او را دستگیرکرد و همه ی مال اورا گرفت و برادرم را زیر شکنجه کشت و گفتند که این مرد را چرا کشتی ؟ گفت : با مخالفان شاه همدست بوده وعلیه بهرام شاه توطئه می کرد . و بعد مرا به زندان کرد تا سر به دادخواهی برندارم و ظلم او پوشیده بماند . دیگری گفت : من باغی داشتم بسیار زیبا . با درختانی پربار و سرسبز. این باغ ازپدر به من ارث رسیده بود. روزی راست روشن به باغ من آمد و ازمن خواست که باغ را به او بفروشم . من باغ را نفروختم . مرا دستگیر کرد و به زندان انداخت و گفت : تو دختر فلان کس را دوست می داری و خیانت تو ثابت شده است . یا به زندان بمان یا قباله ی باغ را به نام من کن و درسند بنویس که هیچ حقی ازباغ نداری . من باغ را به نام او نکردم و امروز پنج سال است که درزندان به سختی و رنج روزگار می گذرانم . دیگری گفت : من مردی بازرگانم . کارمن آن است که با مختصر سرمایه ای ازشهری به شهری می روم کالایی می خرم و آنرا می فروشم و به اندک سودی قانعم . اتفاقا" رشته ای مروارید داشتم . به این شهر آمدم وبه بهایی برای فروش آن اعلام کردم . خبر به وزیر رسید . کسی را فرستاد و مرا نزد خود خواند . رشته ی مروارید را ازمن خرید ، بی آنکه بهای آن را بپردازند . چند روز برای گرفتن پول نزد او رفتم ؛ ولی او انگار نه انگار که مرا می شناسد. طاقت و تحملم تمام شد . روزی پیش او رفتم و گفتم : اگر آن رشته ی مروارید ارزشمند است ، بفرما تا بهایش را بدهند. و اگر ارزشی ندارد، آن را به من بازگردان که من قصد بازگشت به دیار خود دارم . وزیر جوابی به من نداد. وقتی به خانه ای که درآن منزل داشتم ، بازگشتم ، سرداری دیدم که با چهار سرباز به سراغم آمدند . آنها گفتند : برخیز که وزیر تو را می خواند . شاد شدم . فکر کردم حتما" می خواهد بهای مروارید را بدهد. برخاستم و همراه آنان رفتم . آنان مرا به زندان دزدان بردند وبه زندانبان گفتند: فرمان است که این مرد را در زندان کنی و زنجیری سنگین به پایش ببندی . اکنون یک سال و نیم است که درزندان ظلم و بیداد شب وروز می گذرانم . دیگری گفت : من رئیس فلان ناحیه بودم . درخانه ی من همیشه به روی میهمانان ، هنرمندان و اهل علم گشوده بود . به مردم نیازمند و درمانده کمک می کردم . ازآنچه داشتم ، صدقه می دادم و خیرات می کردم . سنت یاری به مستمندان را ازپدر به ارث برده بودم . وزیرمرا گرفت و گفت که تو گنجی یافته ای که چنین بی پروا آن را خرج می کنی . مرا به زندان و شکنجه گرفتار کرد . هرچه داشتم ، به ارزشی کمتر ازبهای واقعی فروختم و به او دادم . اکنون چهار سال است که درزندان و بند گرفتارم و حتی یک درهم هم ندارم . دیگری گفت : من پسر فلان پیشوا و رئیسم . پدرم را دستگیر کرد وزیرچوب و شکنجه کشت و مرا به زندان انداخت . هفت سال است که رنج زندان می کشم . دیگری گفت : من مردی ازسپاهیان شاهم . چندین سال درخدمت پدر شاه بودم وبا اوسفرها کرده ام و چند سال است که به شما خدمت می کنم . اندک درآمدی داشتم که روزی زن و فرزندانم بود . سال گذشته چیزی به من ندادند. ازوزیر تقاضا کردم و گفتم : عیالوارم ، به اندک درآمدی دلخوش بودم که آن نیز قطع شده است بزرگواری کن و مقداری پول به من بده تا کمی ازآن را خرج بدهیها کنم و کمی را برای زن و فرزندانم نان و جامه ای بخرم . گفت : ملک را هیچ جنگی درپیش نیست که نیازمند لشکروسپاهیانش باشد تو اگر درخدمت باشی ، پول خواهی گرفت ؛ وگرنه برو کار گل کن . گفتم : من درشمشیر زدن استوارترم ازآنکه تو درقلم زدن . که من درهنگام جنگ جان فدا می کنم و ازفرمان شاه روی بر نمی تابم و توبر مسند قدرت ، نان ازما دریغ می داری و فرمان شاه را زیر پا می گذاری . نمی دانی که ما هردو خدمتگزار شاهیم ؟ تو به آن شغل اشتغال داری و من بدین شغل . فرق میان من و تو آن است که من فرمانبردارم و تو نافرمان . اگر فرمانی داری که شاه نام مرا حذف کرده است ، نشان بده ؛ والا آنچه به ما ارزانی داشته و برای ما مقرر کرده است ، باید که به ما بدهی . گفت : برو که شما و پادشاه را من نگه می دارم . اگر من نبودم ، مدتها پیش مرده بودید و مغزتان خوراک کرکسان شده بود . درهمان روز مرا به زندان فرستاد و اکنون چهار ماه است که بی خبر از زن و فرزندانم درزندان به سر می برم . بیش ازهفتصد مرد زندانی بودند که کمتر ازبیست تن ازآنان به جرم قتل و دزدی گرفتار بودند و مابقی کسانی بودند که وزیر آنان را به ناحق به زندان افکنده بود . مردم شهر وقتی خبر دستگیری راست روشن را شنیدند ، گروه گروه به دربار آمدند وازبهرام دادخواهی کردند. بهرام گور چون حال و روز مردم دید و قصه ی ظلم و بیداد وزیر را اززبان آنان شنید ، با خود گفت فساد این مرد بیش ازآن می بینم که زبان این مظلومان یارای بیان آن داشته باشد . این جسارت و ظلم که او با خدا و خلق کرده ، بیش ازآن است که دراندیشه ی من گنجد . درکار او باید عمیق تر و دقیق تر جستجو کنم تاخیانت او بیشتر برمن آشکار شود. پس تعدادی ازبزرگان معتمد خود را به خانه ی راست روشن فرستاد تا صندوق نامه ها و اسناد اورا با خود بیاورند و درخانه اش را ببندند ومهر کنند تا هیچ کس حق ورود به آن خانه را نداشته باشد . معتمدان رفتند و چنان کردند که فرمان بهرام بود . صندوق را نزد شاه آوردند . آن را گشودند و نامه ها را یک به یک خواندند درآن میان نامه هایی یافتند کوتاه و مختصر ازپادشاهی که قصد جنگ و شورش علیه بهرام کرده بود . یکی ازنامه ها به خط راست روشن بود که درپاسخ به دشمن نوشته بود : " این چه آهستگی است که درانجام کار دارید. دانایان گفته اند که غفلت دولت را ببرد. من درهواخواهی و بندگی شما هرچه ممکن بود ، به جای آورده ام . چندین کس را چون فلان و فلان وفلان که همه سران لشکرند ، منحرف کرده ام و دربیعت آورده ام بیشتر لشکر بی ساز و برگ و ناتوان است . بسیاری ازآنان را به بیگاری فرستاده ام . رعیت را ضعیف حال و فقیر وآواره کرده ام . هرچه ازمال و ثروت به دست آورده ام ، برای تو فرستادم تا خزانه ای گردآوری بی نظیر . تاج و کمر و جامه ی تو را چنان جواهر نشان و قیمتی کرده ام که مانند آن را درجهان هیچ کس ندیده است . حال من ازآگاه شدن بهرام بیم دارم . میدان خالی است . هرچه زودتر بشتاب ، پیش ازآنکه بهرام ازخواب غفلت بیدار شود . ! وقتی بهرام این نوشته هارا دید ، گفت : پس این دشمن را راست روشن برمن شورانده است . اکنون درخیانت او هیچ تردیدی ندارم . بهرام دستور داد تا تمام مال و ثروت وزیر را به خزانه آوردند . چهارپایان و ملک و باغ و خانه هایش را فروختند وبه مردم و مدعیان بازپس دادند . و خانه ی اورا با خاک یکسان کردند . سپس فرمان داد بر در سرای او داری بلند زدند وسی دار دیگر درپیش آن دار برپا کردند . اول وزیر رابه دار کشیدند ؛ همان طور که آن مرد سگ را بردار کرده بود . سپس موافقان او وکسانی را که دربیعت او بودند ، همه را بر دار کردند فرمود تا هفت روز درسراسر شهرجار بزنند که این جزای کسی است که با ملک بد اندیشد و با مخالفان او موافقت کند و خیانت را بر راستی برگزیند وبرخلق ستم کند و ازخشم خدا نهراسد . وقتی وزیر و یارانش بردار شدند ، هرکه را راست روشن به کار گمارده بود ، برکنار کردند وهرکه شغل و خانه و زندگی خود را ازدست داده بود ، به کار گماشتند . خبر به دشمن رسید . او که قصد جنگ با بهرام را داشت و به اتکای حمایت راست روشن تا حدودی درکشور پیشروی کرده بود ، ازهمان راه بازگشت و مال و ثروتی را که وزیر برایش فرستاده بود ، پس داد و عذرها خواست و گفت : هرگز دراندیشه ی من شورش و عصیان علیه شاه بهرام نبوده است . وزیر تو مرا به این را ه کشاند ؛ ازبس نامه می نوشت و پیغام می فرستاد گمان بردم که او گناهکار است و پناهی می جوید . ملک بهرام عذر اورا پذیرفت و ازاو گذشت . مردی نیکو اعتقاد و خداترس را وزیر خود کرد . و با این کار لشکر نظم گرفت . رعایا به کار خود بازگشتند و کارها روان شد . همه چیز رو به آبادانی نهاد و خلق به آرامش و آسایش رسید . زمانی که بهرام دربیابان به چادر چوپان رفته بود ، هنگام بازگشت تیری ازترکش بیرون آورد وبه مرد داد و گفت : نان و نمک تو خوردم . رنج و زیان بسیار بر تو رسیده است . حقی برگردنم داری . بدان که من ازنزدیکان شاه بهرام هستم و همه ی بزرگان و درباریان با من دوست و آشنا هستند . هرگاه که خواستی ، این تیر را بردار وبا خود به دربار شاه بیاور. هرکه تو را با این تیر ببیند ، تو را نزد من خواهد آورد . مطمئن باش پاسخ محبتهای تو را به گونه ای خواهم داد که جبران زیانهای تو باشد . پس ازمدتی زن آن مرد به شوهرش گفت : برخیز و به شهر برو و این تیر را با خود ببرکه آن سوار با آن همه ی جاه و جلال بی گمان مردی توانگر و ثروتمند بود . حتی اگر اندک کمکی به تو بکند، دراین فقر و ناداری ما بسیار است . تنبلی مکن . وعده های او بی شک حقیقت بود ؛ نه دروغ . مرد برخاست وبه شهر آمد . شب را درشهر خوابید و صبح روز بعد به دربار ملک بهرام رفت . بهرام به نگهبانان و درباریان سپرده بود که اگر مردی چنین و چنان به دربار آید و تیر مرا دردست داشته باشد، او را گرامی دارید و فورا" نزد من آورید . همین که نگهبانان مرد را با تیر بهرام دیدند، گفتند: ای جوانمرد کجایی ؟ که ما چند روز است چشم به راه توییم . اینجا بنشین تا تو را پیش صاحب این تیر ببریم . زمانی گذشت . بهرام ازخلوتگاه خود بیرون آمد و برتخت نشست . سپس اجازه ی ورود داد. نگهبانان مرد را به داخل تالار راهنمایی کردند . همین که چشم مرد به شاه بهرام افتاد، او را شناخت و گفت : آه ! آن سوار ملک بهرام بوده است و من آن طور که باید به او خدمت نکردم . وای بر من که چه گستاخانه با او سخن گفتم مبادا ازمن رنجیده باشد. نگهبانان او را نزدیک تخت شاه بردند . چوپان به قصد تعظیم سر فرود آورد. بهرام رو به سوی بزرگان کرد و گفت : سبب بیدار شدن من ازخواب غفلت و آگاه شدنم از اوضاع مملکت این مرد بود .
و قصه ی سگ و گرگ را برای بزرگان حاضر در تالار تعریف کرد و سپس فرمان داد تا لباسی نو به او بپوشانند و هفتصد گوسفند از رمه ها را چنان که او پسندد و انتخاب کند ، به او هدیه کنند و تا بهرام زنده است و پادشاه ، از او مالیات نگیرند تا به خوشی و آسودگی زندگی کند.
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان