امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه

#1
از ماشين پياده شد. آرام آرام راه افتاد‌،اول كوچه ايستاد.هواي سرد آذرماه در پوستش رخنه مي كرد. به آرامي قدم هايش با كوچه آشنا شدند. قطره هاي باران به پيشوازش آمدند. بوي خاك آميخته با آب باران، به دلتنگي اش مي افزود. مرد لبريز شده بود از نمي غريب. لحظه اي درنگ كرد. زير لب زمزمه كرد: - يعني كسي خبر ندارد؟ دوباره راه افتاد. چند جوان سراسيمه در كوچه مي دويدند. ته چاله هاي كوچه پر شده بود از آب. جوان ها همچنان مي دويدند،يكي از آن ها داد زد: بچه ها بدوين. خيس مي شين زير باران ايستاد - محمد! به بچه ها بگو كل خاكريز رو بدوند. اين جا زير آتش دشمنه. به قاسم بگو بيسيم بزنه براي ستاد عمليات. موقعيت صحرا لو رفته بايد عقب نشيني كنيم. مگرنگفتم بيرون نمون بچه! سرما مي خوري. صداي زن كه فرياد مي زد،او را به كوچه برگرداند. راديوي مغازه ي كوچك بقالي با خش خش هاي مداوم آزارش مي داد . قناري تنها در قفس سرمغازه آويزان بود و در رنجي غريب خود را به قفس مي كوبيد. ماشيني كنارش ترمز كرد. جواني سر از شيشه بيرون آورد. آقا!ببخشين. تو اين كوچه سليمي ندارين؟ - نمي دونم من مال اين محل نيستم. جوان تعجب كرد. از جوان دل كند. مصطفي زير لب ذكر مي گفت و سيد محسن فرمانده ي گروه داشت طرح عمليات را براي جمع توضيح مي داد. شب سرشار مهتاب بود انگار از آسمان فرشته مي باريد. هيچ كسي حاضر نبود حتي ذره اي از دلتنگي اش را به تمام دنيا بدهد. بعد از اتمام حرف ها،سيد نزديكش آمد و در مقابلش نشست: - به بچه هاي محل سلام برسون.اين نامه رو هم بده به مادرم. محكم دست سيد محسن را گرفت -اما سيد من هم با شما ميام عمليات مگه نه؟ لبخند سيد به انتهاي حرف هايش، نقطه چين تلخي گذاشت: - من مال اينجا نيستم اما تو هنوز بايد بايستي و مبارزه كني باران داشت شدت مي گرفت. دختر و پسري جوان با لب هايي مملو از لبخند از روبرو مي آمدند. زير چادر لحظه هايشان را با زمزمه ي باران جشن گرفته بودند. - پسرم!همه ي محله مي دونن شما، تو و رويا دلاتون به هم گره خورده ،تازه اون نشون كرده ي توست. خالت اينا هم كه حرفي ندارن. من به باباي خدا بيامرزت قول دادم ،دست شما رو تو دست هم بذارم. ايشالله بعد از محرم و صفر هم براتون عروسي مي گيريم. كوچه كم كم خلوت شد و گاه گاهي ماشيني از آان، باسرعت مي گذشت و آب چاله ها را به لباس هايش مي پاشيد. قدم هاي مرد مانند لباس هايش خيس شده بود . حالا نفس هايش با نام رويا آميخته بود و انگار نجوا يي آشنا در بغض هايش طنين انداز شده بود. - من شايد هيچ وقت برنگردم نمي خوام تو همه ي عمر لباس عزا بپوشي. خشمي ملموس همراه با لبخند رويا به گفته هايش خاتمه داد. - اگه تا هميشه هم قراره نيايي من منتظرت مي مونم.چه طور مي خواي همه ي روزها و لحظه ها و سال ها ي عشقم و فقط به خاطر اين كه شايد نياي، زير پا بذارم!تو بر مي گردي. من مطمئن هستم. تو اگه اون طرف دنيا هم باشي من صداي قلبتو مي شنوم. باران مثل سيل مي باريد،مرد در ترسي به شكل تنهايي احاطه شده بود. كوچه داشت براي آخرين مسافرش در آن روز سرد پاييزي، دست تكان مي داد. حالا مرد كنار دروازه ايستاده بود و هر چه در ذهنش مي گشت جز تصويري مبهم از رويا در آن نمي يافت. سكوت در هجومي از باران و سرما نعره مي كشيد و نغمه اي شيرين در سنفوني تاريك زمان هنرنمايي مي كرد. او اما دلش گرفته بود، دل به دريا زد و دست هاي بي رمقش را به سوي زنگ نشانه برد. انگار دنيا ايستاده بود و تماشا مي كرد. صداي زنگ در گوش كوچه دويد. - كيه مرد وامانده مكثي كرد و صدا تكرار شد. - گفتم كيه اين بار مرد بي واهمه جواب داد: - منم صداي آيفون با دست پاچگي تكرار شد. - ببخشيد آقا شما. مرد اين بار سرشار از ترس و دلهره جواب داد: - منم محمد حسين گوشي آيفون قطع شد مرد ايستاد . باران نايستاد و در دل مرد موجي از اضطراب و نگراني مي رقصيد. صداي قدم هايي كه پله ها را هر چه سريع تر مي پيمود، مرد را مي ترساند. كم كم در به روي پاشنه چرخيد. مرد در دروازه غرق شده بود. - اگه تا هميشه هم قراره نيايي من منتطرت مي مونم. پاييز ايستاده بود. مات و مبهوت سبزترين لحظه اش را جشن مي گرفت.     نعيم ذبيحي - زيرآب
داستان کوتاه 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان ازدواج حضرت قاسم علیه السلام در کربلا
  داستان کوتاه درخت قوم بنی اسراعیل
  داستان کوتاه ادعای خدایی/دیدار فرعون با ابلیس
Heart یک داستان کوتاه درباره امام زمانم(قشنگه)
  داستان قرآنی، موریانه و سلیمان
  دل نوشته کوتاه و تکان دهنده دختر با شهدا
Star داستان #طلبه#کرجی(Update )
  ماجرای پسر و کوتاه کردن چمن
  داستان کوتاه درباره حضرت عباس علیه السلام
  بررسی دو داستان جعلی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان