امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من که از شلمچه چیزی نمی دانستم

#1
متنی که می خوانید ، بخشی از دل نوشته ی کی خواهر دانشجو است که پس از زیارت کربلای خوزستان نوشته است :
چه کنم دیگه ؟! منم دلم خوشه به این یه مشت خاکه . چقدر خوب شد این خاک ها رو آوردم . خاک نیست . تربته . اون روز که منم می خواستم مثل بقیه یه مشت خاک تبرکی از شلمچه بردارم نزدیک بود ، شیطون گولم بزنه و از ترس این که کلاسم پائین بیاد ، دستام رو خاکی نکنم .
عجب امتحانی پس دادم . اخه چه می دونستم شلمچه کجاس ؟ من چه می دونستم وجب به وجب اون جا یک دنیا رمز و رازه؟ آخه من که از شلمچه چیزی نمی دونستم . بیشترش تقصیر بابام بود . من که خیلی چیزی یادم نمی آید . اما داداشم میگه وقتی جنگ شروع شد ، بابا همه ی ما رو فرستاد آمریکا. بعدش هم خودش اومد اونجا . چند سال بعد که حسابی بزرگ شده بودیم اومدیم ایران و حرف هایی دربازه ی جنگ شنیدیم . اصلا باورم نمی شد . خلاصه وقتی رفتم دانشگاه ، با چند تا از همکلاسی ها خیلی رفیق شدم . پارسال وقتی قرار شد بچه های دانشگاه رو ببرن جنوب ، به دلم افتاد منم برم ، اما مگه بابام زیر بار می رفت .
خلاصه بابا رو تهدید کردم که اگه نذاره برم جنوب ، قید خانم دکتر شدن رو می زنم . خلاصه همه چیز جور شد و راه افتادیم . عجب چیزاییی دیدم و شنیدم . وقتی رفتیم شلمچه ، خیلی از بچه ها از حال و هوش رفتن . زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه ها از خاک اون جا تبرکی بر داشتن . منم می خواستم بردارم ولی به دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره ام می کنند ؟!!! ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که میگفتن فقط 400 شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن ، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم .
افتادم رو خاک ها ، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم . خوراکی هایش رو ریختم بیرون . دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک . بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اون جا دست از سرم بر نمی داشت .
پیش خودم می گفتم ما کجا و جبهه کجت ؟ اگه خدا قبول کند ، حالا دیگه عوض شدم . حالا وقتی که دلم می گیره و می خواهم به خاطر گذشته ها استغفار کنم ، می رم توی اتاقم و چفیه ای که قبلا به جای رو سری ام استفاده می کردم و موهایم از زیرش بیرون می ریخت رو باز می کنم و تربت شلمچه رو می ریزم روش . زیارت عاشورا می خونم و از خدا می خوام منو ببخشه و پیش شهدا رو سفیدم کنه .
هر وقت می رم توی اتاقم تا با تربت شلمچه و چفیه ام قاطی بشم مامانم می پرسه ؟ منم می گم میرم درس بخونم . به خدا دروغ نمی گم .... من می رم تو کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس می گیرم . به کسی نگید کم کم دارم بچه های کلاس رو عادت میدم که دیگه منو پریوش صدا نکنن . به بچه ها گفتم به من بگن زینب. آخ که چقدر این چفیه و این مشت خاک شفا بخش دل و صفا بخش جان اند .
زینب ....   فاملشون رو نمی نویسم . چون نمی دونم راضی هستن یا نه . اگه خودشون اجازه بدن فامیلشون رو می نویسم.
 
حالا اگه زینب خانم خاطره خودشون رو خوندن و دوست دارن که فامیلی شون رو بنویسم یه پیام بزارن.
من که از شلمچه چیزی نمی دانستم 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  چیزی که از 175 شهید آموختیم...به احترامشون بخونید این متنو
  یاد همه کسانی که شلمچه را به آسمان بردند به خیر...
  چیزی که باید به خدا بگیم
  چه چیزی جلوی اجل معلق را می گیرد؟!
  چه چیزی جلوی اجل معلق را می گیرد؟!
  اگه چیزی ازد دوزدیدند بیا تو
  من توی شلمچه ام
  از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد . . .
Big Grin از او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد . . .
Big Grin ز او نزدیک تر چیزی نمی تواند باشد . . .

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان