24-07-2014، 18:52
[rtl]این روزها اینقدر تلخ است که وقتی میخندم قلبم تیر میکشد ... من فقط به عطر تن تو عادت دارم ... همین که بیایی و از کنارم رد شوی کافی است ... مرا به ارامش می رساند حتی اصطحکاک سایهایمان !!![/rtl]
[rtl][/rtl]
این خیابون های لعنتی پا میدهند به رفتن تو اما نــــــــروووو .....
افسوس که دیگر ....
در اسمان پهناور قلب تو ستاره ای برای من سو سو نمیزند !!!
همیشه همین طور بوده ی روزی به ی هوایی بر میگردد !!
خیالی نیست ...
مانده ام در چشمانی به اون زلالی جا دادی اون همه ریا را
ته استیصال و درماندگی مانده ام !!!
شب های باقی مانده ی عمرم ... به این سادگی صبح نخواهند شد
از زندگی بزرگترین لذت را بردن،
خطرناک زندگی کردن است...!!
دست بر شانه هایم میزنی تا "تنهایی" مرا بتکانی به چه می اندیشـــــــــی؟
تکاندن برف از روی ادم برفی.....