امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

حكايت شیخ ابوسعید و بوعلي سينا

#1
یک روز شیخ ما ابوسعید در نیشابور مجلس مي گفت. خواجه ابوعلی سینا رحمة الله علیه از درِ خانقاه شیخ درآمد و ایشان هردو پیش از آن یکدیگر ندیده بودند. اگرچه میان ایشان مکاتبت بود.

چون بوعلی از در درآمد شیخ ما روی به وی کرد و گفت: حکمت دانی آمد.

خواجه بوعلی درآمد و بنشست.

شیخ به سرِ سخن شد و مجلس تمام کرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بوعلی با شیخ در خانه شد و درِ خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند به خلوت و سخن مي گفتند که کس ندانست و هیچ کس نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که اجازت دادند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند.

بعد از سه شبانه روزخواجه بوعلی برفت.

شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که: شیخ را چگونه یافتی؟

گفت: هرچه من مي دانم او مي بیند.

و متصوّفه و مریدان شیخ چون نزدیک درآمدند، از شیخ سؤال کردند که: ای شیخ! بوعلی را چگونه یافتی؟

گفت: هرچه ما می بینیم او می داند.
در دلم حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد

و چه اندوه عجیبی ست که در خلوت دل

یاد یک دوست نباشد که تو را غرق تماشا سازد
پاسخ
آگهی
#2
یاد کتاب ادبیاتمون افتادم......
تازه داشت کتاب متاب رو یادم میرفت ها
ممنونBig Grin
حكايت شیخ ابوسعید و بوعلي سينا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط mohammadreza...


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حكايت مار و زنبور

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان