امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تورو نمیخوام-فصل 5

#1
با نوری که خورد توی چشمم ، چشمامو باز کردم..دستمو گرفتم تا نور چشممو اذیت نکنه.. چند لحظه ای طول کشید تا به نور عادت کنم... با خوابالودگی نشستم روی تخت و دست کشیدم توی موهام ... حتما باید یه حمام برم... از جام بلند شدم.. لباس خوابمو مرتب کردم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم .. ده بود .. رفتم طرف کمد و همونطور که خمیازه میکشیدم در کمد رو باز کردم.. لباس خوابمو با یه بلوز صورتی و شلوارک صورتی عوض کردم ... رفتم طرف در و دستگیره رو کشیدم.. در باز نشد .. تازه یادم افتاد که در قفله .. کلیدو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم.. از اتاق رفتم بیرون...از سر و صدای توی آشپزخونه فهمیدم اونجاس..رفتم توی آشپزخونه ..داشت صبحانه میخورد .. با دیدن من نگام کرد و چیزی نگفت ... منم بهش سلام نکردم..چرا همیشه اول من باید پیش قدم شم ؟ چرا یه بار اون اول نمیگه سلام ؟!
چایشو تا ته خورد .. لیوانو گذاشت توی سینک و از آشپزخونه زد بیرون.. حتما من باید میزو جمع کنم دیگه !؟
سری تکون دادم و نشستم پشت میز .. نون تست رو برداشتم و پنیر مالیدم روش ... حوصله صبحانه خوردن نداشتم.. توی طول هفته خیلی کم پیش میومد صبحانه بخورم.. کلا از صبحانه خوردن خوشم نمیومد.. با یه نون تست و یکمی پنیر صبحانه مو تموم کردم.. سریع میزو جمع کردم و از آشپزخونه رفتم بیرون ... آوید مثل همیشه نشسته بود روی مبل و کنترل تلوزیون هم توی دستش بود ... نشستم روی مبلی که توی سه کنج بود ... به اوید نگاه کردم.. چهار زانو روی مبل نشسته بود و میچرخید توی کانالها... یه شلوارک خاکی پوشیده بود با یه تی شرت جذب سفید .. از حق نگذریم واقعا خوشتیپ بود .. از عضله های سینه ش میشد اینو راحت فهمید که بدنسازی میرفته...نگاهمو ازش گرفتم .. یه مجله از روی میز برداشتم و خواستم چیزی بگم که گفت : 
اوید : راستی دوستم و زنش امروز نمیان.. 
نگاهش کردم و گفتم : چرا ؟!
آوید : نمیدونم.. گویا حال مادرزنش خوب نبوده ... باید برن بیمارستان..
-آهان
مجله ی خانواده سبز رو باز کردم ..مثل همیشه یه راست رفتم رو بخش طنزش... 
زیر چشمی به آوید هم نگاه میکردم.. از شبکه الریاضیهة فوتبال پخش میکرد و اونم میخش شده بود و حواسش هم به جایی نبود ... چقدر دلم میخواست یکم اذیتش کنم.. یه کاری کنم که حرصش دربیاد ... اما هر چی فکر کردم هیچ راهی به ذهنم نرسید ...
اونم اصلا حواسش به من نبود و این بیشتر کفریم میکرد.. با اعصاب خوردی پا انداختم روی پام و با اخم به تلوزیون نگاه کردم..
آخه بدبختی اینجاست که فوتبالم دوست ندارم...به آوید نگاه کردم و گفتم : من حوصله م سر میره ..
نگام کرد ..اخمم رو یه درجه غلیظ تر کردم..
ای کاش متوجه میشد من الان بیشتر از همه به چی احتیاج دارم..


از حالت چهار زانو در اومد.. دراز کشید روی مبل و گفت : کفگیر بردار کفِ روشو بگیر..
دندون هامو با حرص سابیدم روی هم و گفتم : اونم به وقتش.. فعلا بگو من باید چکار کنم ؟! 
دستی کشید توی موهاشو گفت : من چه میدونم بابا ..برو یه فیلمی ، چیزی نگاه کن..
-آخه چه فیلمی نگاه کنم ؟ بعدم تلوزیون در دسترس شماست فعلا ها.. 
آوید : ای بابا .. دو دقیقه میذاری فوتبال نگاه کنیم ؟!
با لحن اعتراض مانندی گفتم : اِه ؟ آوید ؟! 
-ماتینا تورو جون زن بابات ولمون کن..


خنده م گرفت... عجب چیزیم گفت ... جونِ زن بابام...نه خیلیم برام مهمه..
بیخیال از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق ... رسیدم به راهرو که گفت : میگم..
ایستادم سر جام.. با خوشحالی برگشتم سمتش و گفتم : بگو..
نشست روی مبل.. سرشو چرخوند به طوری که من نیم رخش رو میدیدم .. 
دستی به گونه ی راستش که سمتِ من بود کشید و گفت : 


--میخوای بریم بیرون ؟
به زور جلوی خودمو گرفتم که نیشم شل نشه...همشو توی یه لبخند خلاصه کردم و گفتم : باشه.. ساعت چند میریم ؟ الان ؟
آوید : الان بریم بیرون که نیمرو میشیم... بعد از ظهر .. 
با ذوقی آشکار گفتم : باشه !! 


و بعدشم دوییدم تو اتاق ..!! برای یه لحظه فکرم رفت سمت مهبد .. هر وقت با هم میرفتیم بیرون کلی بهمون خوش میگذشت...
یعنی ممکنه با آوید هم همونقدر بهم خوش بگذره ؟! استرس و هیجانم با هم قاطی شده بود ... 
دلم میخواست بیرون رفتن با آوید رو تجربه کنم....


رفتم طرف کمد و حوله ی سفیدو برداشتم و رفتم سمتِ حمام .. انرژی گرفته بودم... قبل ازاینکه برم تو حمام سه تا شامپو از توی طبقه برداشتم و رفتم توی حمام ......
با خستگی فراوون از حمام اومدم بیرون..اینقدر شامپو زده بودم تو سرم که دستام از درد تیر میکشیدن...حوله رو محکم کشیدم روی موهام ... رفتم توی اتاق..درو قفل کردم و خواستم برم سمتِ کمد که با صدای آوید سرجام خشک شدم ... از ترس قالب تهی کردم.. 

آوید : چرا درو قفل کردی ؟!
با دستم کمربند حوله مو سفت تر کردم و چرخیدم سمتش و با چشمای بزرگ شده م نگاهش کردم..

-تو اینجا چکار میکنی ؟! 
اونم با تعجب نگاهم کرد و گفت : جونم ؟!!!
-میگم برای چی اومدی تو اتاق ؟
آوید : مگه عیب داره ؟ کار بدی کردم ؟
-نه خیر... خیلیم کارِ خوبی کردی گل پسر... بیشین بینیم بابا.. برو بیرون ..
آوید : نمیرم.. 
-چرا ؟!
خواست چیزی بگه که گفتم : بعدشم ، مگه قرار نبود این اتاق مال من باشه و تو توی پذیرایی بخوابی ؟!

از جاش بلند شد و اومد سمتم...دستامو فرو کردم توی جیبِ حوله م و سمو گرفتم پایین ... به اندازه دو قدم با هم فاصله داشتیم..

آوید : یه بار دیگه بگو...
یه قدم رفتم عقب و گفتم : چیو ؟!
اونم متقابلا یه قم اومد جلو و گفت : جمله ی قبلیتو ..
بازم یه قدم رفتم عقب ...
-مگه قرار نبود این اتاق مال من باشه و تو توی پذیرایی بخوابی ؟!

خندید و دو قدم اومد جلو.. با یه قدم دیگه ....
آوید : خودتم داری میگی ... برای خواب.. 
-خب...خب الانم ...

یه قدم دیگه به جلو برداشت ...سریع دو قدم برداشتم به عقب...اینقدر سریع رفتم عقب که کمرم محکم خورد توی دیوار ...«آخ» آرومی گفتم و اخم کردم..
هنوز هم از موهام آب میچکید..یه قطره آب از موهای پخش شده روی پیشونیم لیز خورد روی دماغم و از اونجا هم روی لبم .. دستمو از جیبم درآوردم و خواستم بکشم به لبم تا آب رو از روش پاک کنم که دستم تو هوا گرفته شد ... سریع به آوید نگاه کردم.. لبخند زد ...معلوم بود پشت این لبخند یه خنده ی حرص دراره...
-ولم کن

با حرص دستمو کشیدم پایین ... دستش از دور مچم باز شد و با پشت دستش کشید روی لبم و گونه ی چپم... گونه هام داغ شده بودن ...
کمربند حوله مو گرفت توی دستش .. چشمام درشت شدن ... دستام میلرزیدن.. نگام کرد .. آروم خندید و دستاشو کشید و گره ی حوله رو محکم تر کرد ... 
حوله رو ول کرد و رفت سمت در ...همونطور خشک شده بودم ..نمیتونستم کاری بکنم.. رفت سمتِ در و دستگیره رو کشید ... وقتی دید در باز نمیشه خندید و همونطور که پشتش به من بود گفت :

آوید : ببین .. ابرو مه و خورشید و فلک همه دست به دست هم دادن تا من از اتاق نرم بیرون.. 
خودش بازم خندید اما من نه خندیدم و نه حتی لبخند زدم.. 
سری تکون داد و رفت بیرون و درو آروم بست.. تا درو بست نفسِ حبس شده م رو دادم بیرون...
خدایا !! 
دوباره دستی به گونه هام کشیدم..هنوزم یکمی داغ بودن .. سریع فتم طرف آیینه...
خودمو توی آیینه نگاه کردم.. گونه هام کمی سرخ و داغ شده بودن .. چرا یهو اینطوری شدم ؟! اصلا چرا آوید اینکارو کرد ؟! قصدش ترسوندن من بود ؟
نشستم روی صندلی و با کمربند حوله م وَر رفتم.. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.. رفتم سمت درو قفلش کردم.. کار از محکم کاری عیب نمیکنه..!!
رفتم سمت کمد .. یه تاپ آستین حلقه ای قهوه ای پوشیدم.. با یه شلوارک مشکی چسبون.. از تیپ خودم خوشم اومد .. نه بابا منم خوشتیپیم واسه خودم..موهامو جمع کردم و حوله ی سرمو پیچیدم دورشون..همینطوری خشک بشن بهتره ..عادت به سشوار نداشتم..
رفتم جلوی آیینه.. رژ مورد علاقه م رو برداشتم.. به شماره ش نگاه کردم..همونی بود که همیشه میزدم.. شانس آوردم اینو با خودم آوردم.. ازش زدم به لبم .. لبام رو مالیدم و خودم رو توی آیینه نگاه و لبخند زدم.. به خودم امیدوار شدم.. خوبم ..کرم نرم کننده مو برداشتم.. ازش به دستام و مچ ستام زدم..کار همیشه م بود.. کرم رو گذاشتم روی میز و از اتاق اومدم بیرون ..
آوید روی مبل دراز کشیده بود و دستش روی چشماش بود.. نمیدونستم خوابه یا نه... رفتم توی آشپزخونه.. هیچی برای نهار درست نکرده بودم.. پوفی کردم و در یخچال و باز کردم.. بسته ی کالباس رو درآورم و گذاشتم روی میز.. نون هم درآوردم و یه ساندویچ درست کردم.. از آشپزخونه اومدم بیرون.. آوید خوابیده بود.. دوباره رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی صندلی نوشابه ی مشکی هم گذاشتم روی میز.. انگاری یه چیزی کم بود..دوباره توی یخچال رو نگاه کردم.. آهان..سس .. ساندویچ بدون سس مایونز که اصلا مزه نمیده!!ربع ساعته ساندویچمو خوردم و میزو جمع کردم.. لیوانمو شستم و رفتم توی اتاق ..
آوید روی مبل دراز کشیده بود و دستش روی چشماش بود.. نمیدونستم خوابه یا نه... رفتم توی آشپزخونه.. هیچی برای نهار درست نکرده بودم.. پوفی کردم و در یخچال و باز کردم.. بسته ی کالباس رو درآورم و گذاشتم روی میز.. نون هم درآوردم و یه ساندویچ درست کردم.. از آشپزخونه اومدم بیرون.. آوید خوابیده بود.. دوباره رفتم توی آشپزخونه و نشستم روی صندلی نوشابه ی مشکی هم گذاشتم روی میز.. انگاری یه چیزی کم بود..دوباره توی یخچال رو نگاه کردم.. آهان..سس .. ساندویچ بدون سس مایونز که اصلا مزه نمیده!!ربع ساعته ساندویچمو خوردم و میزو جمع کردم.. لیوانمو شستم و رفتم توی اتاق ..
ساعت از سه و ربع گذشته بود .. حوله رو از دورِ موهام باز کردم و دست کشیدم توشون...نسبتا خشک شده بودن ..اما هنوزم یکمی نم داشتن.. برسم رو برداشتم و کشیدم توی موهام.. با کش مو بستمشون.. رفتم سمتِ کمد .. دلم میخواست یه تیپ قشنگ بزنیم.. بزنیم ؟! یعنی با آوید ست کنم ؟ بد هم نیست.. همیشه دوست داشتم با شوهرم شیک برم بیرون.. سریع مانتو هامو زدم کنار ...
از بینشون مانتوی آبی کمرنگمو کشیدم بیرون..با دیدنش یادِ تولدِ پارسالم افتادم.. اینو مهبد برام خریده بود .. یادمه وقتی توی تنم دیدش چقدر ازم تعریف کرد.. خوب بود .. شلوار لی یخی م رو هم درآوردم .. گذاشتمشون روی تخت ... شال چروک سفید که توپ توپی های نیلی توش بود..کیف سفیدمو هم گذاشتم کنار..رفتم سمتِ لباسای آوید .. شلوار لی شو درآوردم و گذاشتم روی صندلی ... از توی لباساش یه پیراهن آستین سه ربع چهار خونه ی آبی و سفید کشیدم بیرون.. خوب بود .. عجب تیپی میشیم ما باهم.. لباساشو از روی صندلی میز توالت برداشتم و گذاشتمشون جفت لباسای خودم .. نشستم روی صندلی و با اشتیاق خیره شدم به وسایل آرایشی هام..از همون اول هم عاشق آرایش کردن بودم.. بعضی وقتا آرایش های بسیار ساده میکردم.. بعضی وقتا هم بسیار غلیظ.. اینبار دلم هوای یه آرایش ساده رو کرده بود .. با تیپ ابی رنگم دلم میخواست یه آرایش ساده روی صورتم باشه !! کرمم رو برداشتم..
خواستم ازش بزنم روی دستم که در اتاق باز شد .. سرمو چرخوندم سمتِ در .. از قیافه ی آوید خستگی میبارید .. به لباسای روی تخت نگاه کرد .. ابرویی بالا انداخت و گفت : خودمونیم عجب سلیقه ای داریا..
لبخندی زدم و چیزی نگفتم..از کرمم زدم روی دستم و بعدم مالیدمش به صورتم.. اونم نشسته بود روی تخت و با لباساش وَر میرفت و هر از گاهی هم به من نگاه میکرد .. دوست نداشتم زیر نگاه کسی کارامو انجام بدم..ولی عجیب بود که هیچ چیزی به اوید نمیگفتم.. شونه ای بالا انداختم و سایه ی نقره ای رنگمو انتخاب کردم و مشغول شدم..
نیم ساعت بعد من کامل آماده شده بودم .. کفشای عروسکی سفیدم رو از توی جا کفشی درآوردم .. آوید هم از اتاق اومد بیرون.. ادکلنش توی دستش بود ..همونجا دم در ادکلنش رو زد و گذاشتش روی جا کفشی.. با اخم نگاهش کردم و گفتم : اینو از کجا اوردی ؟!
نگام کرد و گفت : از تو حموم.. از تو اتاق دیگه..
ادکلن رو برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم : پس برو بذارش تو اتاق و بیا...
لبخند زد و گفت : خودت ببر بذار و سریع بیا !!
-خودت برو بذار ..مگه من آوردم ؟!
بازومو گرفت و هُلم داد سمت اتاق و گفت : من تو ماشین منتظرتم.. زود بیا
بعدم سریع سوئیچ رو از روی دیوار برداشت و از خونه زد بیرون.. با اعتراض پامو کوبوندم روی زمین و رفتم سمت اتاق با حرص گذاشتمش روی میز و سریع از اتاق رفتم بیرون.. کفشامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون...آسانسور توی طبقه ی خودمون بود .. دکمه شو زدم تا باز شد و رفتم تو ... یک دقیقه نشده بود که رسیدم توی پارکینگ... سریع از مجتمع خارج شدم..آوید توی یه ال نود نشسته بود ..این دو تا ماشین داره ؟ ابرویی بالا انداختم و سوار شدم.. نگام کرد و گفت : چقدر دیر کردی ؟!
اخم کردم و یکی محکم زدم به بازوش و گفتم : خیلی روت زیاده ها..
خندید و چیزی نگفت.. پاشو فشار داد روی پدال گاز و حرکت کردیم..طبق عادتش پخشو روشن کرد ..بندری نبود .. نگاهش کردم..اونم نگام کرد .. لبخندی زد و گفت :
آوید : بندری ندارم اینجا..یادم رفت فلشمو بیارم..
خوبه خودش فکرمو میخونه لازم نیست من سوال کنم..!!صدای آهنگ رو یکم بردم بالاتر .. با صدای زیاد بیشتر دوست داشتم..
«حس - رامتین»
یه حسی هست تو نگاهت که نمیذاره برم
نمیذاره تورو تنها بذارم ...
میخوام از تو دل بگیرم نمیتونم نمیشه
انگار قسمت اینه پیشت باشم واسه همیشه
تو به من بد میکنی اما نمیتونم از تو بگذرم
نمیبینی احساسمو نمیره فکرت یه لحظه حتی ازسرم
به آوید نگاه کردم.. نگاهش میخ جاده بود .. دستی به صورتش کشید و صدای پخشو یه مقداری کم کرد ..انگشتامو توی هم قفل کردم و به رو به روم نگاه کردم..
میدونی بی تو دیوونه میشم
نه نمیتونم از تو جدا شم
اما نگاهت با من غریبه
نباشی بی تو دلم میگیره بری میمیره
تو به من بد میکنی اما نمیتونم از تو بگذرم
نمیبینی احساسمو نمیره فکرت یه لحظه حتی از سرم
اینبار دست برد سمت پخشو بازم زیادش کرد .. شیشه رو داد پایین و دستشو از شیشه کرد بیرون ...
یه حسی هست تو نگاهت که نمیذاره برم
نمیذاره تورو تنها بذارم ...
میخوام از تو دل بگیرم نمیتونم نمیشه
انگار قسمت اینه پیشت باشم واسه همیشه..
زد آهنگ بعدی .. خارجی بود .. صداشو بیشتر کرد .. سری تکون دادم و به بیرون نگاه کردم..
جلوی یکی از پاساژ ها نگه داشت..ماشینو خاموش کرد و هر دو پیاده شدیم ..نگام روی پاساژ ثابت موند ..همونجایی بود که وسایلعروسی رو خریده بودیم...دزدگیر ماشین رو زد و شونه به شونه هم رفتیم توی پاساژ ..
دَم گوشم گفت : به احتمال زیاد فردا خونه مامان دعوتیم .. هرچی لازم داری بردار..
همیشه عاشق خرید بودم.. نگاهش کردم و گفتم : هر چی ؟!
سرشو بالا و پایین کرد .. لبخند زدم و کیفمو روی شونه م مرتب کردم..
-مانتو ..
آوید : همه فروشگاه ها همین طبقن..فقط...
ایستادم و نگاهش کردم..
-فقط چی ؟!
آوید : اون پایینه..
ابرو بالا انداختم و با لبخند گفتم : چی پایینه ؟!
دستی به گوشه های لبش کشید..معلوم بود خیلی خودشو کنترل کرده که نخنده.. گفت : همون چیزایی که به شما خانوما مربوط میشه..
لبخندم محو شد ..چرا خودم نفهمیده بودم ؟!
سرمو گرفتم پایین و گفتم : او..اوکی.. فعلا بریم مانتو بخریم..
بند کیفمو توی دستم فشار میدادم و تند تند راه میرفتم..اونم دنبالم بود ..با دیدن اونهمه مانتو و کیف و کفش حرف اوید رو فراموش کردم و با ذوق به لباسا و وسایل نگاه کردم.. !! دستمو گرفتم جلوش و گفتم : وایسا..
به مانتوی سفید رنگی که تن مانکن بود نگاه کردم.. خیلی ناز بود .. آستین سه ربع بود و تا یکم بالاتر از زانو..دورِ کمرش کمربند طلایی رنگی قرارداشت که زیر اون همه لامپ و چراغ برق میزد ..به اون مانتو اشاره کردم و بدون اینکه نظر آوید رو بخوام گفتم : اینو میخوام..
نگام کرد .. به مانتو نگاه کرد .. سری تکون داد و بدون هیچ لبخندی یا پوزخندی گفت : برو بپوش..
این چرا اینقدر بی احساسه ؟!.. اصلا مثل مهبد نیست.. رفتم توی مغازه .. یه پسر و یهدختر فروشنده بودن.. با دیدنمون سلام کردن .. به مانتوی مورد نظرم اشاره کردم و گفتم : میشه اینو بدید؟
پسره مانتو رو داد دستم.. ازش گرفتم و رفتم توی پرو ...سریع مانتو رو پوشیدم .. توی تنم خیلی زیبا بود .. از تنم درش آوردم..مانتوی خودم رو پوشیدم و اونو گرفتم روی دستم و اومدم بیرون.. لبخند زدم و گفتم : همینو میبرم..
مانتو رو ازم گرفتن.. گذاشتنش توی جعبه ی خوشگلی و گذاشتنش روی میز.. آوید دست کرد توی جیب شلوارش و کیف پولشو درآورد .. رو به پسره گفت : چقدر تقدیم کنم ؟!
پسره گفت : قابلتونو نداره ..168 تومن .. شما 165 بده مشتری شی...
بدون اینکه تغییری توی چهره ش ایجاد بشه سه تا چک پول پنجاهی گذاشت روی جعبه ی مانتوم و یه ده تومنی و یه پنج تومنی هم روش گذاشت..اونا پولا رو برداشتن.. اوید هم جعبه رو برداشت و تشکر کردیم و از مغازه اومدیم بیرون..
ادامه دارد...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان