نظرسنجی: چطور بود؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب
60.00%
24 60.00%
بد
0%
0 0%
عادی
25.00%
10 25.00%
مذخرف
15.00%
6 15.00%
در کل 40 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 3.63
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقی شیوا...حتما بخونید

#1
رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته هم سن بودیم...
چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود ک گفته بود با کسی دوست نمیشه/اخه من 3 سالی میشد با هیچ پسری نبودم/دیگه حرفی نشد در موردش تا ی مدتی... ی شب ک همگی خونه ی مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته ک دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم شمارمو بده بهش.وقتی فرستادش همون موقع بهم اس ام اس داد منم مثلانمیشناسم ک کیه جوابشو دادم ک شمارمو از کجا اوردی وکی هستی و... نگفت کیه.میخاست ببینمش ک بشناسمش... چند روز بعد ک داشتیم با هم صحبت میکردیم گاف داد ب اسم اصلی خودش قسم خورد منم مثلا اون موقع شناختمش... بهش گفتم من نمیتونم دوست دخترت باشم فقط در حد ی دوست عادی اونم قبول کرد/اصلا از پسرا خوشم نمیومد/ ما تو نیمه ی دوم مهر با هم صحبت کردیم شاید بعد اولین صحبتی ک با هم داشتیم دو بار دیگه با هم حرف زدیم تا ابان ماه ک گفت این جوری نمیتونه منم اصلا برام مهم نبود گفتم باشه خدافظ....
بودو نبودش مهم نبود واسم حتی ی لحظه ام یادش نمیافتادم
دیگه نه از اون خبری شد نه من تا اسفند ماه شب چهار شنبه سوری بود دیدمش ی لحظه
چند روز بعدش سیاوش بهم گفت ک گفته کاش باهام بود... تو عید بود پیش دختر خالم بودم حوصلمون سر رفته بود ی دفعه یادش افتادم بهش زنگ زدم رفته بود شمال مست بود باهام بد صحبت کرد زنگ زدم ب سیاوش گفتم ج
چند روز بعدش معذرت خواهی کرده بود اما من بدم اومد ازش....
نمیدنم چی شد چرا شد اما تو اردیبهشت باهم دوست شدیم/کاش نمیشدم/تو مدرسه ک بودم اس میدادم بهش روزامون میگذشتن ومن بیشتر بهش وابسته میشدم/باورم نمیشد من به ی پسر ؟؟؟ تو نظرم غیر ممکن بود/ی شب رفتم پارک دیدمش واسه چند دقیقه بعدشم رفت...
چند بار دیگه ام هم دیگه رو تو پارک دیدیم/بهش بد عادت کرده بودم/یکم دیوونه بود زود از هر چیزی عصبانی میشد.یشب باهام خیلی بد صحبت کرد ازش پرسیدم مگه دوسم نداری؟گفت نه ندارم اون شب حالم خیلی بد شد اما بعد این ک از بردنو دکتر بهتر شدم حتی جواب اس ام اس امم نداد کارم شده بود گریه/عادت کردن از دوست داشتن بدتره/مثل دیوونه ها همش ب گوشیم نگاه میکردم ک شاید ی اس یا زنگ بزنه ک نزد.طاقت نداشتم نباشه 2 روز بعد بهش اس دادم اونم جواب داد بعدشم معذرت خواهی کرد و دوباره با هم بودیم.میرفتم خونه ی مامان بزرگم ک بهش نزدیک تر باشم دیگه باورم شده بود ک بدون اون سخته .چند بار رفتیم بیرون ی بارم با سیاوش اومد خونمون .از اون روز ب بعد همش احساسش میکردم /دوسش داشتم اما نمیخاستم باور کنم/بهش خیلی گیر میدادم چرا این جا رفتی؟چرا با فلانی رفتی؟چرا تا الان بیرونی؟ چرا نیومدی پیشم و خیلی چیزای دیگه... ی روز عصبانی شد ب قول خودش رفته بودم رو مخش زنگ زد بهم گفت دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم منم بدونه هیچ حرفی قطع کردم دیگه ام زنگ نزدم . فرداش ب دوستم پیشنهاد دوستی داد با پرویی تمام اخه خیلی رو داشت ب منم زنگ میزد انگار ک هیچ اتفاقی نیافتاده منم خیلی سرد جوابشو میدادم اما تو دلم از این ک زنگ زده بود خوشحال بودم ...دیگه زنگ نزد تا ی شب ک من دوباره رفتم خونه ی مامانیم منو دید اس داد ک غرورم اجازه نمیداد بهت زنگ بزنم/خدایی پرویی رو داری؟/ هم ب من زنگ میزد هم ب دوستم بهش هیچی نگفتم ازم خواست ک برگردم اما من دیگه بهش ب حرفاش اعتماد نداشتم همون موقع تصمیم گرفتم ک ی کاری کنم عاشقم بشه بعد ولش کنم خوردش کنم واسه همین قببول کردم اس ام اس بازی شروع شد هر دقیقه و هر ثانیه از هم خبر داشتیم بیرون بیشتر میرفتیم باهم صحبت تلفنی دیگه وقتایی ک نبود انگار ک ی چیز گم کردم همش ناراحت بودم حالم باهاش خوب بود اونم دیگه دوسم داشت هر بار ک میخاستم تصمیمو عملی کنم انگار ک بخام خودمو گول بزنم میگفتم هنوز کم دوسم داره اما حقیقت ی چیز دیگه بود نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هر روزدوست داشتم بیشتر میشد بیشتر نگرانش میشدم شده بود جونم .... ی روز صبح ک از خواب بیدار میشدم اس نداده بود اون روزم جهنم میشد زود زنگ میزدم بهش دلم همیشه براش تنگ بود انقدر دوسش داشتم ک وقتی میدیدمش نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم انقدر زیاد ک حتی ب مامانشم حسودیم میشد ک پیش مامانش هست اما پیش من نه... روزو شبم شده بود شایان
ی روز رفتم خونشون البته ب اسرار اون/فکر بد نکنید/انقدر مرد بود ک ب این چیزا فکر نکنه... بغلش کردم تا حالا همچین حسی نداشتم تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود ... منو اورد خونه ی مامانیم خودشم رفت...
عاشقش شده بودم هیچوقت فکرشم نمیکردم ک بتونم ی پسرو انقدر زیاد دوست داشته باشم روزام با عشقم همش قشنگ شده بودن یکم بهم گیر میداد اخه من دوستای زیادی داشتم ک هر روز بیرون بودیم خوشش نمیومد منم ک فقط اون برام مهم بود ب همشون گفتم ک دیگه باهاتون نمیتونم باشم عشقم خوشش نمیاد زیاد برم بیرون ... تقریبا تنها شده بودم منی ک اون همه دوست داشتم فقط چند تا از دوستام مونده بودن برام ک با اوناام رابطم خیلی کم رنگ شده بود
قید هر چیزی و میزدم ک با اون باشم دیگه بیشتر ب ایندمون فکر میکردم ی دنیا مشکل میدیدم تو راهمون با بابایی ک من داشتم حتی فکرشم نمیشه کرد ک اجازه بده من با اون ازدواج کنم
باید درس میخوند کارشو درست میکرد خودش میگفت 3 سال دیگه اما تو 3 سال ب هیچ جا ا نمیرسید خیلی فکر میکردم اما .....
با اون همه قول هایی ک بهش داده بودم جا زدم بهش گفتم ایندم مهم تر از اونه بابام برام ارزش بیشتری داره اما گفتم ک دوسش دارم واسش میمونم همه شرطایی ک گذاشتمو قبول کرد اونم بد دوسم داشت وقتی اینارو بهش گفتم گریه کرد منم صورتم خیس شده بود از اشک اما نذاشتم متوجه بشه الکی هی چرت و پرت میگفتم ک بخنده طاقت نداشتم صدای با بغضشو بشنوم بعد از چندتا قول واسه این ک دلمونو خوش کنیم ک واسه همیم خدافظی کردیم
فردای اون شب بردنم بیمارستان من واقعا نمیتونستم بدون عشقم زندگی کنم همش گریه میکردم همه فکر میکردن ک واسه جواب کنکورمه ک این جوری شدم کسی خبر نداشت ک دلم داغونه از بی خبری دق کردم میخاستم تو تنهایی خودم بمیرم اما تنهام نمیذاشتن خودمو زدم ب خواب تا از اتاقم برن بیرون وقتی رفتن انقدر گریه کرده بودم ک وقتی صبح مامانم اومد داروهامو بده هنوز بالشتم خیس بود...
از اونم دیگه خبری نداشتم چون خودم بهش گفته بودم نمیتونستم بهش زنگ بزنم .اون شب بهش گفتم زنگ نزنه اگه بزنه ناراحت میشم اونم واسه اینکه منو ناراحت نکنه زنگ نمیزد .حتی از سیاوشم نمیشد بپرسم ازش خبر داره یا نه چون اونم از این ک دیگه ما با هم نبودیم خوشحال شده بود ... ب جز خاطره های قشنگی ک باهاش داشتم دیگه هیچی نداشتم ازش....
بعد از گذشت چند وقت ی کم حالم بهتره اما باهر چیزی ک من و یادش میندازه اشکام در میاد من تو خیالم دارمش ی جوری ک انگار دارم باهاش زندگی میکنم باهاش حرف میزنم ازش سوال میپرسم اما سوالام بی جوابن ...
هنوزم اسمش ک میاد دلم میلرزه من ی عشق و تجربه کردم با شایان...
تا این جاشو شیوا تو دفتر خاطراتش نوشته بود بقیشو من میگم(سیاوش)
تا چند وقت حالش بد بود تا این ک ی روز شایان و با دوست دخترش دید دیگه با هیچکس حرف نمیزد حتی ی بار شایان و اوردم پیشش اما با اونم دیگه حرف نزد... شیوا سهمش از این عشق دیوونگی بود.....
 سپاس شده توسط رندی ارتون ، banoye qam ، Pro.playeR ، مارابلا ، zahra! ، ferya ، |мιѕѕ мєняαѕα| ، kame ، aCrimoniouSs ، soelda ، شکوفه2 ، ♥h@di$♥ ، ♥مليكا♥ ، armin.r ، reza u? ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Lordlas ، niloofarf80 ، ستایش*** ، ...asall... ، **R.H** ، *devil black* ، azary ، parisa s3 ، joe(parsa)m ، mohammad-khes ، مه سیما ، مرضیه m ، aLiReZaZ-iM ، farnosh ، عاطفه70 ، سايه ، INIESTA ، Armina ، D-: ، [ niki ] ، ارتادخت ، مایلی ، s1368 ، jinger ، تیناجونی ، pegah jb ، BAHEREH!!`´ ، tinosh ، T A R A ، fatima1378 ، نیلوفر جون ، RєƖαx gнσѕт ، ρѕуcнσραтн ، mahdi.ir ، TurK WolF ، shahi 80 ، یه دختر ، صنوبر ، ✘v!☻lent girl✘ ، nahid♥ ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، نازنین* ، ɱɪɾʌʛє ، wid life ، Radka ، ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی
#2
مرسی از خودت و داستانت . عاشقی از نظر من دروغه .همیشه بدون دوس داشتن از عاشقی بالاترهHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHuhHuh
 سپاس شده توسط ×ThundeRBolT×
#3
(08-02-2013، 21:53)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
cryingcryingcryingcryingcryingcrying
با این آهنگی که من گوش میدادم خیلی به هم میومدن واقعا قشنگ بود

تف به ذاتت شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایـــــــــان
و
تــــــــــــفـــــــــ به ذات هرچی پسر این جوریه
نه واقعا چطور دلتون میاد یکی رو اسیر کنید بعد د بورو که رفتی مگه دخترا عروسک خیمه شب بازی شما ها هستن؟؟؟؟؟؟؟؟
AngryAngryAngryAngryAngry2mo52mo52mo52mo52mo52mo5:97::97::97::97::97::97::97::97::97:55555555vahidrkvahidrkvahidrkvahidrkvahidrkvahidrkvahidrkvahidrkvahidrk
این دله شما دارین یا پارکینگ ماشین ها نه واقعا کسی نیس جواب منو بده؟؟؟

کاملا با شما موافقم
شاید از لحاظ ظاهری شبیه عروسک باشم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم مثل عروسک خیمه شب بازی این پسرای کثافت بشوم....................تف به ذات همچین آشغال های عوضی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعلــه اینجوریاس^_-
 سپاس شده توسط LOVE KING ، fatima1378
#4
ابجی من می تونم احساستو درک کنم واسه خودمم اتفاق افتاده با اینه دیگه عشقمو ندارم اما هنوزم که هنوزه دوس دارم و داغه عشقش هنوزم تو دلمه

چه از قدیم چه الان عشق معنا نداشته قدیما دخترو پسرا به زوره خونواده هاشون ازدواج می کردن الانم بیشتره خانواده ها با ازدواجه بچه هاشون مخالفن ولی اونا به زور ازدواج میکنن
عشق یه حسه خیلی قشنگه که همیشه پایانه تلخی داره اما اسمش ایانه عشق هیچ وقت اولو آخر نمیشناسه

اگه عاشقی باید بزاری جوری که عشقت خوشبخته زندگی کنه اینه عشقه واقعی نه که بزاره بره نفرین کنی پشتش بد بگی و از این جور کارا
منم عشقم ولم کرده اما همیشه خاطراته شیرینشو مورور میکنم همیشه اونو کنارم تصور می کنم اگه بخوای واسه عشقت قرص بخوریی یا رگتو بزنی شایدم خیلی کارای دیگه که بخوای فقط جونتو بگیری باعث نمیشه که عشقت برگرده فقط دلش به حالت میسوزه و بعدش کاری و ک ببه خاطرش کردی فراموش می کنه همین
الان من پشیمون نیستم که همه ی وجودم پره عشقه و ضربه دیدم اتفاقا خیلیم خوش حالم چون جوری عاشق شدم که محاله دلمو بدم دسته یکی دیگه که باهاش بازی کنه جوری عاشق شدم که اگه عشققم هربلاییم سرم بیاره بازم عاشقشم
عاشق کسیه که به عشق احترام بزاره و ت هر لحظه ی زندگیش واسه عشقش آرزو ی خوش بختی کنه
اگه شیوا عشقشو با دوس دخترش دیده به نظره من باید میرفتو می گفت خوش بخت شی اینجوری شایان قدره شیوا رو میدونست
شاید از همتون کوچیک تر باشم ولی اینارو از رو تجربمه که بهتون میگم
 
۲۰ بار دیدمت . ۱۹ بار بهت خندیدم . ۱۸ بار به من اخم کردی . ۱۷ بار از دستم خسته شدی . ولی ۱۶ بار دیگه سعی کردم و ۱۵ جمله عاشقانه را ۱۴ بار به ۱۳ زبون و ۱۲ لهجه و ۱۱ روز و ۱۰ بار به کمک ۹ نفر به تو گفتم . اما تو ۸ بار قهر کردی . ۷ بار روتو از من برگردوندی و من ۶ بار برات مردم . ۵ بار قربونت رفتم و ۴ بار نازتو کشیدم . تا ۳ بار ناز کردی و ۲ بار خندیدی و جونمو به لب رسوندی و
 هنوز  ۱ بارهم نگفتی دوستم داری.
 سپاس شده توسط T A R A
#5
(18-08-2012، 2:19)Shiva 622 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته هم سن بودیم...
چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود ک گفته بود با کسی دوست نمیشه/اخه من 3 سالی میشد با هیچ پسری نبودم/دیگه حرفی نشد در موردش تا ی مدتی... ی شب ک همگی خونه ی مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته ک دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم شمارمو بده بهش.وقتی فرستادش همون موقع بهم اس ام اس داد منم مثلانمیشناسم ک کیه جوابشو دادم ک شمارمو از کجا اوردی وکی هستی و... نگفت کیه.میخاست ببینمش ک بشناسمش... چند روز بعد ک داشتیم با هم صحبت میکردیم گاف داد ب اسم اصلی خودش قسم خورد منم مثلا اون موقع شناختمش... بهش گفتم من نمیتونم دوست دخترت باشم فقط در حد ی دوست عادی اونم قبول کرد/اصلا از پسرا خوشم نمیومد/ ما تو نیمه ی دوم مهر با هم صحبت کردیم شاید بعد اولین صحبتی ک با هم داشتیم دو بار دیگه با هم حرف زدیم تا ابان ماه ک گفت این جوری نمیتونه منم اصلا برام مهم نبود گفتم باشه خدافظ....
بودو نبودش مهم نبود واسم حتی ی لحظه ام یادش نمیافتادم
دیگه نه از اون خبری شد نه من تا اسفند ماه شب چهار شنبه سوری بود دیدمش ی لحظه
چند روز بعدش سیاوش بهم گفت ک گفته کاش باهام بود... تو عید بود پیش دختر خالم بودم حوصلمون سر رفته بود ی دفعه یادش افتادم بهش زنگ زدم رفته بود شمال مست بود باهام بد صحبت کرد زنگ زدم ب سیاوش گفتم ج
چند روز بعدش معذرت خواهی کرده بود اما من بدم اومد ازش....
نمیدنم چی شد چرا شد اما تو اردیبهشت باهم دوست شدیم/کاش  نمیشدم/تو مدرسه ک بودم اس میدادم بهش روزامون میگذشتن ومن بیشتر بهش وابسته میشدم/باورم نمیشد من به ی پسر ؟؟؟ تو نظرم غیر ممکن بود/ی شب رفتم پارک دیدمش واسه چند دقیقه بعدشم رفت...
چند بار دیگه ام هم دیگه رو تو پارک دیدیم/بهش بد عادت کرده بودم/یکم دیوونه بود زود از هر چیزی عصبانی میشد.یشب باهام خیلی بد صحبت کرد ازش پرسیدم مگه دوسم نداری؟گفت نه ندارم اون شب حالم خیلی بد شد اما بعد این ک از بردنو دکتر بهتر شدم حتی جواب اس ام اس امم نداد کارم شده بود گریه/عادت کردن از دوست داشتن بدتره/مثل دیوونه ها همش ب گوشیم نگاه میکردم ک شاید ی اس یا زنگ بزنه ک نزد.طاقت نداشتم نباشه 2 روز بعد بهش اس دادم اونم جواب داد بعدشم معذرت خواهی کرد و دوباره با هم بودیم.میرفتم خونه ی مامان بزرگم ک بهش نزدیک تر باشم دیگه باورم شده بود ک بدون اون سخته .چند بار رفتیم بیرون ی بارم با سیاوش اومد خونمون .از اون روز ب بعد همش احساسش میکردم /دوسش داشتم اما نمیخاستم باور کنم/بهش خیلی گیر میدادم چرا این جا رفتی؟چرا با فلانی رفتی؟چرا تا الان بیرونی؟ چرا نیومدی پیشم و خیلی چیزای دیگه... ی روز عصبانی شد ب قول خودش رفته بودم رو مخش زنگ زد بهم گفت دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم منم بدونه هیچ حرفی قطع کردم دیگه ام زنگ نزدم . فرداش ب دوستم پیشنهاد دوستی داد با پرویی تمام اخه خیلی رو داشت ب منم زنگ میزد انگار ک هیچ اتفاقی نیافتاده منم خیلی سرد جوابشو میدادم اما تو دلم از این ک زنگ زده بود خوشحال بودم ...دیگه زنگ نزد تا ی شب ک من دوباره رفتم خونه ی مامانیم منو دید اس داد ک غرورم اجازه نمیداد بهت زنگ بزنم/خدایی پرویی رو داری؟/ هم ب من زنگ میزد هم ب دوستم بهش هیچی نگفتم ازم خواست ک برگردم اما من دیگه بهش ب حرفاش اعتماد نداشتم همون موقع تصمیم گرفتم ک ی کاری کنم عاشقم بشه بعد ولش کنم خوردش کنم واسه همین قببول کردم اس ام اس بازی شروع شد هر دقیقه و هر ثانیه از هم خبر داشتیم بیرون بیشتر میرفتیم باهم صحبت تلفنی دیگه وقتایی ک نبود انگار ک ی چیز گم کردم همش ناراحت بودم حالم باهاش خوب بود اونم دیگه دوسم داشت هر بار ک میخاستم تصمیمو عملی کنم انگار ک بخام خودمو گول بزنم میگفتم هنوز کم دوسم داره اما حقیقت ی چیز دیگه بود نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هر روزدوست داشتم بیشتر میشد بیشتر نگرانش میشدم شده بود جونم .... ی روز صبح ک از خواب بیدار میشدم اس نداده بود اون روزم جهنم میشد زود زنگ میزدم بهش دلم همیشه براش تنگ بود انقدر دوسش داشتم ک وقتی میدیدمش نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم  انقدر زیاد ک حتی ب مامانشم حسودیم میشد ک پیش مامانش هست اما پیش من نه... روزو شبم شده بود شایان
ی روز رفتم خونشون البته ب اسرار اون/فکر بد نکنید/انقدر مرد بود ک ب این چیزا فکر نکنه... بغلش کردم تا حالا همچین حسی نداشتم تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود ... منو اورد خونه ی مامانیم خودشم رفت...
عاشقش شده بودم هیچوقت فکرشم نمیکردم ک بتونم ی پسرو انقدر زیاد دوست داشته باشم روزام با عشقم همش قشنگ شده بودن یکم بهم گیر میداد اخه من دوستای زیادی داشتم ک هر روز بیرون بودیم خوشش نمیومد منم ک فقط اون برام مهم بود ب همشون گفتم ک دیگه باهاتون نمیتونم باشم عشقم خوشش نمیاد زیاد برم بیرون ... تقریبا تنها شده بودم منی ک اون همه دوست داشتم فقط چند تا از دوستام مونده بودن برام ک با اوناام رابطم خیلی کم رنگ شده بود
قید هر چیزی و میزدم ک با اون باشم  دیگه بیشتر ب ایندمون فکر میکردم  ی دنیا مشکل میدیدم تو راهمون با بابایی ک من داشتم حتی فکرشم نمیشه کرد ک اجازه بده من با اون ازدواج کنم
باید درس میخوند کارشو درست میکرد خودش میگفت 3 سال دیگه اما تو 3 سال ب هیچ جا ا نمیرسید خیلی فکر میکردم        اما .....
با اون همه قول هایی ک بهش داده بودم جا زدم بهش گفتم ایندم مهم تر از اونه بابام برام ارزش بیشتری داره اما گفتم ک دوسش دارم واسش میمونم همه شرطایی ک گذاشتمو قبول کرد اونم بد دوسم داشت وقتی اینارو بهش گفتم گریه کرد منم صورتم خیس شده بود از اشک اما نذاشتم متوجه بشه الکی هی چرت و پرت میگفتم ک بخنده طاقت نداشتم صدای با بغضشو بشنوم  بعد از چندتا قول واسه این ک دلمونو خوش کنیم ک واسه همیم خدافظی کردیم
فردای اون شب بردنم بیمارستان من واقعا نمیتونستم بدون عشقم زندگی کنم همش گریه میکردم همه فکر میکردن ک واسه جواب کنکورمه ک این جوری شدم کسی خبر نداشت ک دلم داغونه از بی خبری دق کردم میخاستم تو تنهایی خودم بمیرم اما تنهام نمیذاشتن خودمو زدم ب خواب تا از اتاقم برن بیرون وقتی رفتن انقدر گریه کرده بودم ک وقتی صبح مامانم اومد داروهامو بده هنوز بالشتم خیس بود...
از اونم دیگه خبری نداشتم چون خودم بهش گفته بودم نمیتونستم بهش زنگ بزنم .اون شب بهش گفتم زنگ نزنه اگه بزنه ناراحت میشم اونم واسه اینکه منو ناراحت نکنه زنگ نمیزد .حتی از سیاوشم نمیشد بپرسم ازش خبر داره یا نه چون اونم از این ک دیگه ما با هم نبودیم خوشحال شده بود ... ب جز خاطره های قشنگی ک باهاش داشتم دیگه هیچی نداشتم ازش....
بعد از گذشت چند وقت ی کم حالم بهتره اما باهر چیزی ک من و یادش میندازه اشکام در میاد من تو خیالم دارمش ی جوری ک انگار دارم باهاش زندگی میکنم باهاش حرف میزنم ازش سوال میپرسم اما سوالام بی جوابن ...
هنوزم اسمش ک میاد دلم میلرزه من ی عشق و تجربه کردم با شایان...
تا این جاشو شیوا تو دفتر خاطراتش نوشته بود بقیشو من میگم(سیاوش)
تا چند وقت حالش بد بود تا این ک ی روز شایان و با دوست دخترش دید دیگه با هیچکس حرف نمیزد حتی ی بار شایان و اوردم پیشش اما با اونم دیگه حرف نزد... شیوا سهمش از این عشق دیوونگی بود.....
manam ashegh shodamo behem khianat karde bad jor aziat shodam bad jor alan bade1 sal hanoz jigaram dare atish migirecryingcryingcryingSadSadSadSadSadcrying
#6
خوببود
آگهی
#7
cryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
داستان عاشقی شیوا...حتما بخونید 1
#8
خیلی خوبببببببببببببببببHeart
Big Grin
#9
خوب بود شیوا درسته دلت شکسته ولی درس خوبی برات بوده که دیگه تکرار نکنی،منم دلم شکسته ولی الان با هرکی بخوام باشم حتی مثل یه هوری خوشگل باشه بازم هیچ وقت بهش دل نمیبندم تا اگه روزی رفت هیچ وقت ناراحتش نشم

به تاوان دل شکسته ام هزاران دل خواهم شکست...
گناهش پای کسی که دل مرا شکست...Heart

لعنت به اون کسی که عاشقم کرد،مجرم...cryingcryingcryingBig Grincryingcryingcrying

تینا جون تماس بگیر09386153340

امر خیر داریمBig GrinBig GrinBig Grin

Lotfan ba man tamas bagired09386153340HeartBig GrinConfusedExclamationSleepyHuhSmileUndecidedSadcryingShy:cool:TongueRolleyesWinkIdeaSleepyDodgyExclamationAngelAngryBlushConfusedHuh
#10
کم محتوا .
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان