امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سنگ تراش

#1
Smile 
روزی، سنگتراشی كه از كار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌كرد، از نزدیكی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو كرد كه مانند بازرگان باشد.

در یك لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت‌ها فكر می‌كرد كه از همه قدرتمندتر است. تا این كه یك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او دید كه همه مردم به حاكم احترام می‌گذارند. حتی بازرگانان.

مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم یك حاكم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالی كه روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‌كردند. احساس كرد كه نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو كرد كه خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی كرد كه به زمین بتابد و آن را گرم كند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید كه نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

كمی نگذشته بود كه بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو كرد كه باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیكی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت. با خود گفت كه قوی‌ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان‌طور كه با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس كرد كه دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید كه با چكش و قلم به جان او افتاده است!
:29dz: حتما حتما حتما نظر بدین
پاسخ
 سپاس شده توسط Tina.t.t
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  نقاشی با تراش مداد رنگی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان