امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی

#8
[b]نفوذ ناپذیر16
سرگرد با همون لبخندش رو به بقیه گفت:پس احتمال اینکه جایی که امروز فردین رفت خونه ی همین قطب باشه یعنی پدر هیراد بالاست.....
سروان محسنی گفت:خیلی هم بالاست....دیدید که با چه محافظ کاری ای تا مقصدشون رفتن؟
کیانمهر رو به من گفت:هیراد در چه حالیه؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:باید تا الان بهوش اومده باشه....بدون اینکه یادش باشه دیشب چکار کرده!
لبخند روی لب سرگرد نشست و گفت:کارتون عالی بود سروان کردانی....
لبخند کوچیکی رو لبم نشست که زود جمعش کردم و گفتم:وظیفه ام بود جناب سرگرد....حالا این خونه کجا هست؟
ستوان نجفی گفت:بندر جبل علی......35 کیلومتری جنوب غربی دبی....
انگشتام رو با ریتم منظمی روی دسته ی چوبی مبل تکون دادم و زمزمه کنان گفتم:بندر....راه آبی.....جبل علی.....
بعد بلند گفتم:مرزیه؟
سروان محسنی سر تکون داد:چیزی که تو فکرتونه دقیقا درسته.....جبل علی یک بندر مرزیه....یک بندر نخلی شکل!یکی از سه تا بندرهای نخلی شکل این کشور!که راه داره به آب های خلیج فارس.....
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:و این کار ما رو سخت میکنه....
سرگرد:درسته....به علت شاخه های متعدد این نخل!
اسحاق گفت:اما دور این شاخه ها یک کمربند جنگلی پوشیده شده!
سرگرد گفت:درسته اما اونا برای فرار گزینه های مختلفی دارن....اگه بخوام دقیق بگم این نخل چهل و سه تا شاخه داره!
اسحاق سری تکون داد و گفت:درسته...و خونه هایی هم که روی کمربندش وجود دارن به خونه های آبی معروفن و این هم یک مشکله و از یک طرف کمربند یا میشه گفت حصاری که از این خونه ها دور این نخل شکل گرفته دو تا روزنه ی اصلی و دوازده تا روزنه ی فرعی داره!
انگشتام رو تو هم قفل کردم و گفتم:و این یعنی قبل از اینکه بخوان از طریق راه آبی فرار کنن و یا حتی توی یکی از شاخه های مورد نظرشون توقف کنن باید جلوشون رو بگیریم....
کیانمهر گفت:احتمال اینکه بخوان از راه زمینی برن حدودا صفره درسته؟
سروان محسنی گفت:آره...راه زیادی رو پیش رو دارن.....رسیدن به ایران از راه زمینی اونم قاچاقی غیر ممکنه.....
نجفی گفت:باید به اینم توجه کنیم که فردین با هواپیما رفت و آمد میکنه!و با پاسپورت جعلی!
گفتم:اون برای وقتیه که ندونن که پلیس دنبالشونه....الان هم ما زیر نظر داریمشون و هم دیر یا زود اونا از وجود ما مطلع میشن....
سرگرد گفت:درسته....باید هر چه زودتر هماهنگی های لازم با سرگرد تیرداد شکل بگیره تا گروه برای اعزام به جبل علی آماده بشه.....
بعد برگشت طرفم و گفت:یک چیزی رو یادمون رفت بهتون بگیم سروان....
سوالی نگاهش کردم که با لبخند گفت:رمزی که Hک کردید بی نهایت به ما کمک کرد....
لبخند ناخودآگاه مهمون لب هام شد و زود هم از بین رفت اما برق چشمام مطمئن بودم هنوزم دیده میشن....
گفتم:خوب؟
سرگرد ادامه داد:رمز همون اسم گروهشون بود اما به صورت کاملا پراکنده....اسم گروهشون اهریمن آتشینه....
اه که چقدر بد بود که بلد نبودم یکی از ابروهام رو ببرم بالا!عوضش دوتا ابروهام رو بردم بالا و گفتم:خوب؟
سرگرد:چهار نفر رو در خور دبی در حال رد شدن از مرز دستگیر کردیم که بعد از مدتی حاشا به حرف اومدن و گفتن:برای گروهی به نام اهریمن آتشین کار میکنن....
خوشحال بودم....خیلی خوشحال بودم....کنجکاو پرسیدم:اطلاعات سیستم چی بود؟
سرگرد گفت:یک سری ارقام و اعداد و پول و این چیزها....و مهم ترینش اینکه تاریخ بعضی از عملیات ها و شرح نسبیشون با کلمات رمز ثبت شده بودن.....
بلند شدم و گفتم:میتونم موقعیت فردین رو ببینم؟
سرگرد و سروان هم از جاشون بلند شدن و سرگرد گفت:البته؟
احترام گذاشتم.....دلم برای احترام گذاشتن تنگ شده بود!

اسحاق گفت:من دیگه باید برم....کاری با من ندارید؟
سرگرد جلو رفت و دستش رو به سمتش دراز کرد که تو دستای اسحاق چفت شد و گفت:از کمکمت واقعا ممنونیم....بازم مثل همیشه نیروی کارآمد و خوبی بودی....
اسحاق لبخندی زد و گفت:مثل همیشه وظیفه ام بود....هنوز خیلی بهتون مدیونم بابت مینا...
با کنجکاوی نگاهشون کردم....
سرگرد با لبخند گفت:سلام برسون به نامزدت!
اسحاق سر پایین انداخت و با لبخند گفت:بزرگیتون رو میرسونم....با اجازه.....
سرگرد با لبخند نگاهش کرد و اسحاق به ترتیب جلو اومد و با همه دست داد....
به من که رسید گفت:حواستون به سرگرد تیرداد باشه....
سر بلند کرد و مرموز نگاهم کرد.....ضربان قلبم شدید شد....
خواستم چیزی بگم که گفت:نمی خواد چیزی بگید فقط گوش کنید.....
ناخودآگاه ساکت شدم....اصلا صدام درنمی اومد....خوبیش این بود که فاصله امون با همکارا زیاد بود و تن صداش آروم بود....
با لبخند و نگاهی که هنوزم مرموز بود گفت:نوع نگاهشون رو میشناسم....ایشون و نگاهشون به شما منو یاد خودم و نگاهم به مینای عزیزم میندازه....من یک بار تا مرز از دست دادن مینا رفتم و برگشتم....حواستون باشه شما مجبور نشید تجربه ی سختی رو که من تحمل کردم،تحمل کنید....امیدوارم یک روزی برسه که با هم از من یاد کنید....بهشون سلام برسونید....
صبر نکرد تا جوابش رو بدم و با یک خداحافظی جمعی از در خارج شد.....
گر گرفته بودم....جریان عرق سرد رو میتونستم رو مهره ی پشت کمرم احساس کنم....کوبش لعنتی قلبم نمی خواست بس کنه....چشمای سبز آبی آرامش بخش سرگرد تنها چیزی بود که جلوی چشمام بود و هیچ جوره نمی تونستم محوش کنم و لبخندی که بدون اینکه روی لبم باشه توی قلبم احساس میشد....نمی خواستم به چیزی که تو ذهنم رژه میرفت توجه کنم اما....
سری تکون دادم و بدون اینکه بفهمم چه حرفی بین همکارام رد و بدل شده به سمت مانیتورها رفتم....جلوی مانیتور ایستادیم و سرگرد روی صندلی نشست و صفحه ی مورد نظرش رو باز کرد....هنوزم بدنم داغ بود.....
به نقطه ی قرمز رنگ و چشمک زنی که ثابت شده بود نگاه کردم و گفتم:کسی که دنبالشون نیست؟
محسنی گفت:معلومه که نه!
گفتم:ردیاب کجا کار گذاری شده؟
نجفی گفت:بین پدهای ثابت کننده ی گردن!
کیانمهر گفت:کار سرگرد تیرداده...یک مبارزه ی نمایشی برای پیش بردن اهدافشون!
یکدفعه دلم ریخت...قلبم بی حیا شده بود و با شنیدن اسمش ضربانش شدت میگرفت....یاد قد و هیکلش که می افتادم حس میکردم چقدر دیدنش دوست داشتنیه!سینه ی فراخش و چشم های آرامش بخش و پر از غرورش....کار آمد بودنش از نقشه های زیرکانه اش کاملا مشهود بود.....
من چم شده بود؟وای خدا این مدت شهرزاد رو منم تاثیر گذاشته.....اوووووووف....
سعی کردم به خودم بیام و گفتم:خیلی عالیه....پس هنوزم گردنشه....فکر نمیکنم ضربه اشون کم قدرت بوده باشه که به همین زودی بخواد نگهدارنده رو دربیاره....
سروان گفت:درسته....در ضمن محلی که از دیروز عصر تا الان رو اونجا بودن شناسایی شده....افراد رو برای اعزام به اونجا آماده میکنیم....
گفتم:با این حساب به نیروی جدید احتیاج داریم....
سرگرد گفت:من هماهنگی های لازم رو با سرهنگ انجام میدم...
گفتم:خونه ای که پریسان در دبی توش اقامت داشته که شناسایی شده؟
کیانمهر گفت:بله....دقیقا از پنجره ی تراس میتونید به حیاطش مسلط باشید....
گفتم:عالیه...تو این چند روز خبر خاصی نبوده؟
نجفی مانیتوری که حیاط خونه رو کنترل داشت رو نشون داد و با اشاره بهش گفت:غیر از دیروز که یک گروه برای ساپورتشون تو خونه بودن و تا نیم ساعت بعد از راهی کردنشون تو خونه بودن خبر دیگه ای نبوده....اما اطلاعات توی خونه هم میتونه مفید باشه.....البته اگه چیزی باشه!
گفتم:فکر نکنم اطلاعات مهمی بتونیم پیدا کنیم.....قطعا اطلاعات مهم رو انقدر دم دست قرار نمیدن....
سرگرد گفت:درسته اما به هر حال باید بازرسی بشه....
سری تکون دادم و گفتم: اون که قطعا....
سروان محسنی گفت:فعلا تمرکزمون رو باید روی همین خونه بزاریم....و کار گذاری دوربین مخفی روی یکی از دیوارهای اصلی خونه که به زوایای مهم خونه دسترسی داشته باشه....
هممون سر تکون دادیم و من گفتم:پس فعلا باید منتظر بمونیم.....
سرگرد گفت:درسته چون فعلا تنها کسی که به این خونه دسترسی داره سرگرد تیرداده....
سرگرد تیرداد...سرگرد تیرداد....سرگرد تیردادی که اسمش رو نمی دونستم....

دانین/ارسیما


هیراد عصبی گفت:چی میگید شما؟منو چه به اون دختره ی بی سر و پا!
سامیار که خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه با حرص گفت:یک لحظه فکر نکردی اگه بلایی سر اون دختر بیاری باید جواب چند نفر رو بدی؟مجبور انقدر بیشتر از حدت بخوری که اصلا یادت نیاد چکار کردی؟!
به حالت نمایشی با انگشت شصت و انگپشت وسط روی ابروهام خط کشیدم و گفتم:سامیار دیگه بسه.....میبینی که یادش نمیاد چرا انقدر بحث رو کشش میدی؟
سامیار عصبی گفت:واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟احمق جوون حساب پس دادن به فردین مثل جون دادن به عزرائیله!
هیراد حرصی گفت:سامیار خفه شو....نه به تو نه به این نه به فردین و نه به هیچ کسی ربطی نداره که من دیشب چه غلطی کردم با اینکه بازم میگم این شما بودید که توهمی شدید نه من.....اون دختره فقط تو پست رقص با من رقصید نه جای دیگه!
دندون هام رو از حرص روی هم میساییدم.....لعنتی عوضی....
با صدای نظامیم گفتم:هیراد بس کن....فعلا که چیزی نشده....
اما هیراد عصببی تر داد زد:نه من میخوام بفهمم بر فرض هم چیزی شده بود به این الاغ چه مربوطه؟
سامیار فقط عصبی نگاهش کرد....نمی تونست چیزی بگه.....
گفتم:اونم مسئوله.....فردین رو که باید بهتر از ما ها بشناسی؟تو کارش شوخی نداره میدونی که؟عینکی رو که بعضی وقتا رو چشماش میدیم دراورد و پرت کرد رو میز....
رو به سامیار گفتم:تو هم بهتره این بحث رو جلوی فردین باز نکنی.....
رو کردم سمت نگار و گفتم:با تو هم هستم نگار....فهمیدی؟این به نفع هممونه....
مخصوصا به نفع ما!
نگار اوهومی گفت و سامیار هم سر تکون داد.....هیراد با غیض از جاش بلند شد و لب پنجره ایستاد و پیپش رو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد....
بلند شدم وگفتم:من برم یک هوایی به کلم بخوره.....صدای موزیک هنوز توی سرمه....
رو به سامیار گفتم:فردین امروز میاد دیگه آره؟
سامیار گفت:اره طرفای شیش و نیم هفت فکر میکنم....
سری تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....پس حواستون باشه.....
+++
سیمکارت رو تو گوشی گذاشتم و آب معدنی کوچیک رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک رفتم.....
شماره ی سروان محسنی رو گرفتم....
سروان محسنی:بفرمائید....
گفتم:سلام....خسته نباشید....
سروان محسنی با شک گفت:شما؟
اسم گروهیم رو گفتم:ارسیما هستم....
شناخت و گفت:سلام جناب خوب هستید؟
همونطور خشک گفتم:متشکرم....چه خبرا؟
گفت:خبرهای خوب.....پایگاه قطب شناسایی شد....
ته دلم واقعا شاد شد....بعد از سه ماه دیگه حس میکردم کم کم خسته میشم از نقش ارسیما!دلم برای دانینی که کامل بود تنگ شده بود!
گفتم:خیلی خوبه.....هر چه سریعتر این ماجرا باید ختم بشه.....دیگه کاری نمونده....با تمامی بچه ها هماهنگ باشید....درباره ی وضعیت خودم هم خبرتون میکنم....به زودی میبینمتون....
گفت:بله.....هماهنگی ها داره انجام میشه.....مراقب خودتون باشید....
آروم تشکر کردم.....بین پرسیدن و نپرسیدن مردد بودم اما دلم رو زدم به دریا:خانم رسیدن؟
دیگه نمیدونستم چطوری بپرسم!واقعا چه جالب!
گفت:بله خیالتون راحت باشه....
خیالم راحت شد.....الان دیگه خیالم راحت شده بود....
گفتم:بسیار خوب....موفق باشید.....
گفت:همچنین.....منتظرتون هستیم....به امید دیدار....
گفتم:خدانگهدار....
گوشی رو قطع کردم و تو جیب گرمکنم گذاشتم و نرمش رو شروع کردم....کارامون به خوبی داشت پیش میرفت.....اگه به همین منوال پیش میرفت حداکثر تا دو هفته ی دیگه این پرونده بسته میشد.....
+++
با احساس سایلنت گوشیم و دیدن اسم فردین بلند گفتم: رسیدن.....
خدمتکارا به سمت در خروجی رفتن....در اتوماتیک در حال باز شدن بود.....
بعد از توقف کامل ماشین خدمتکارا به سمت ماشین دویدیند و مشغول کاراشون شدن و منم آروم به سمتشون رفتم....
رو به پریسان که با جاه و کبر مخصوص خودش در حال پیاده شدن بود سر آرومی تکون دادم و زیر لبی سلام کردم و بدون اینکه توقع جواب رو ازش داشته باشم به سمت فردین رفتم و با ضربه ی آرومی روی شونه اش گفتم:چطوری داداش؟
دست روی دستم گذاشت و با لبخند نصف و نیمه ای گفت:چه خبرا؟
منم مثل خودش جواب دادم:همه چیز امن و امانه....
با هم وارد خونه شدیم....پریسان یک راست به سمت اتاقش رفت اما فردین روی مبل ها نشست.....من و سامیار هم کنارش نشستیم.....
فردین گفت:دیشب که اوضاع خوب بود؟
سامیار گفت:انتظار دیگه ای داشتی از ما؟
فردین مسخره خندید و گفت:شنیدم اسحاق این دختره،شهرزاد رو با خودش برده!
سر تکون دادم و گفتم:خبرا که کمال و تمام دست شماست.....آره دیشب گفت میخوام ببرمش و بردتش.....
سر آرومی تکون داد و رو به سامیار گفت:مجبوریم زودتر از موعد برگردیم ایران....هماهنگی ها رو انجام بده.....
تعجب کردم.....یعنی چی شده بود؟چرا میخواست زودتر از موعد برگرده؟
سوال من رو سامیار پرسید:چرا چیزی شده؟
فردین از جاش بلند شد و با جذبه ی مخصوص خودش گفت:من نگفتم بپرس تا دلیل بگم....گفتم اینکار رو انجام بده بگو چشم.....هر چه سریعتر بهتر.....حداکثر تا یک هفته ی آینده.....نه بیشتر....تا من کارام رو بکنم باید همه چیز آماده باشه شیر فهمه؟
سامیار سر تکون داد......فردین به طرف پله ها رفت و گفت:میخوام یکمی استراحت کنم....
رفت و من و سامیار رو بهت زده بر جا گذاشت!

حس خوبی نداشتم....فردین مثل همیشه نبود.....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
فنجون قهوه ترکم رو روی میز گذاشتم و به ساعت خیره شدم....
یک ساعتی میشد که خواب بود.....صدای عصایی سکوت بوجود اومده تو سالن رو شکست.....به طرف راه پله ها نگاه کردم....پریسان در حال پایین اومدن از پله ها بود.....بلند شدم و تو جام ایستادم که به سمتم اومد....
روی مبل رو به روی من نشست و گفت:بشین...
نشستم....با دقت داشت نگاهم میکرد.....شرط میبستم یک موضوعی پیش اومده بود که به من مربوط میشد....شرط میبستم و امیدوار بودم شناسایی جزء گزینه های موجود برای این موضوع پیش اومده نباشه!همه چیز عالی پیش رفته بود از کجا میخواستن شناسایی کنن مگه؟!
مشکوکانه سرم رو آوردم بالا و گفتم:چیزی شده؟
ابروهاش بالا رفت و گفت:باید چیزی بشه؟
منتظر نگاهش کردم که گفت:هر وقت فردین بیدار شد باهاش بردی خونه ی من...یک سری مدارک اونجا هست.....بیاریدشون اینجا....
سر تکون دادم و گفتم:بسیار خوب....همین؟
سری تکون داد و فنجون قهوه ای که تو سینی کوچیکی که خدمتکار جلوش گرفته بود،بود رو برداشت و تو مشتش گرفت و در حالی که ساکت بود قهوه اش رو مز مزه کرد....
از جام بلند نشدم....بدون ترس بقیه ی قهوه ام رو خوردم و منتظر فردین شدم....
ده دقیقه ای بود که سکوت کرده بودیم که صدای فردین سکوت رو شکست:من دارم میرم....
بلند شدم که پریسان گفت:ارسیما هم همراهت میاد....
فردین سری تکون داد و گفت:بسیار خوب....عجله کن ارسیما.....خیلی کار دارم....
سریع بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و لباس هام رو عوض کردم و از در خونه زدم بیرون....سریع سوار ماشین شدیم و فردین حرکت کرد....
از کوچه که زدیم بیرون گفتم:اتفاقی افتاده؟شماها چتون شده؟از وقتی که از سفرتون برگشتید انگار هیچ چیزی سرجاش نیست....
فردین پوزخند زد و گفت:اصلا چیز خاصی نشده....اصلا....
عصبی بود و تک تک کلماتش از روی حرص گفته میشد....
متعجب گفتم:بگو ببینم چی شده؟
برگشت سمتم و گفت:چیز خاصی نیست فقط پلیس دنبالمونه....
چـــــــــــــــــــی؟این داشت چی میگفت؟
داد زدم:چی میگی تو؟پلیــــــــــــس؟
اینا از کجا بو برده بودن؟میدونستم بالاخره دیر یا زود میفهمن اما.....اما نکنه به من....
عصبی تر از من داد زد:باید هر چه زودتر جمع کنیم بریم ارسیما....وقت چندانی نداریم.....نصف چک ها تا آخر این هفته پاس میشن.....باید تا فردا از دبی خارج بشیم....اینجا دیگه امن نیست.....
با هول و ولا گفتم:آخه چطوری شده که دنبالمونن؟چطور ممکنه؟
عصبی مشتش رو کوبید رو فرمون و گفت: لعنتـــــــــــــــی ها .....دارم براشون....بلایی سرشون بیارم که مرغ های هوا به حالشون گریه کنن!
عصبی بودم....دلم گواهی خوب نمیداد....با اینکه میدونستیم بالاخره همچین روزی میرسه اما حالا که رسیده بود با تمام پیش بینی ها فرق میکرد....
طولی نکشید تا به خونه رسیدیم....سریع از ماشین پیاده شدیم و به سمت درخونه رفتیم....میدونستم الان همکارام دارن میبیننمون.....
فردین گفت:ارسیما طبقه ی بالا میری....اتاق سمته چپ....
کلید رو به طرفم پرتاب کرد و گفت:اولین پریز از سمت راست دیوار دست راستیت رو درمیاری!یک کلید اونجاست....کلید رو که بزنی روزنه ی دیوار باز میشه.....از توی صندوق دیواری تمام مدارک رو بردار بیا.....سریع باش....
یکی از کوله هایی رو که با خودش اورده بود به طرفم انداخت و گفت:رمز صندوق رو یادداشت کن....
سریع گوشیم رو از جیبم در اوردم که گفت:6669453220
باشه ای گفتم و سریع به طرف راه پله دویدم....تمام کارهایی رو که به گفته بود کردم....
دیوار پوشالی جلوم به آرومی حرکت کرد و صندوقچه پیدا شد.... صندوقچه رو باز کردم و به سرعت همه ی مدارک رو برداشتم....نمی تونستم به مدارک نگاهی کنم....صد در صد این اتاق سیستم امنیتی فوق العاده ای داشت....
همه ی مدارک رو تو کوله ریختم و زیپش رو بستم و از کلید رو دوباره زدم و دیوار به حالت اولش برگشت....کلید پریز رو هم نصب کردم و با یک نگاه کلی به سمت در رفتم.....
تا پام رو بیرون از در بیرون گذاشتم و یکدفعه پشت گردنم داغ شد و صدای مبهم و بی جون من تو سیاهی جلوی چشمم گم شد.....

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی....
تند تند نفس کشیدم....به هن و هن افتاده بودم...خونم که با آب داغ مخلوط شده بود روی پیراهن سفیدم که به بدنم چسبیده بود جاری شده بود....
داشتم میسوختم.....صورتم داشت آتیش میگرفت....جای زخم هام که آب داغ خورده بودن جیگرم رو داشت آتیش میزد.....
سرم بی جون به سمت شونه ام خم شد....چشمام رو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم....
صدای فریادش با صدای تهویه ی هوا مخلوط شد:میکشمت سرگرد تیرداد.....زنده ات نمیزارم....
ضربه ی پاش تو پهلوم به سرفه ام انداخت....خون از دهنم فوران کرد بیرون....
موهام رو به چنگ گرفت و با تمام توانش به سمت عقب کشید و گفت:فکر کردی خیلی زرنگی نه؟
فریاد زد:تو منو خر فرض کردی عوضی؟
هیچی نگفتم....داد نزدم.....دردی که داشت از پا درمی آوردم رو بروز ندادم.....سرفه ی لعنتی ام قطع نمیشد....
لو رفته بودم....وحشتناک بود اما واقعیت داشت.....
صورتش رو از خونم که بهش پاشیده بود پاک کرد و از روی صندلی هلم داد.....با شدت روی زمین افتادم....دور و برم هیچ چیزی جز چند تا جعبه ی چوبی و کارتونی نبود....تاریکی بود و نوری که با حرکت پره های دستگاه تهویه مقطع بود....
لگدی به پهلوم زد و گفت:برای این بازی خیلی کوچولو بودی سرگرد تیرداد.....
خون از شکافی که بالای ابروم ایجاد شده بود روی پلکم ریخت....چشمام رو بستم و درد تمام لگد هاش رو به پهلو و شکم و کمرم به جون خریدم و آخ نگفتم....فقط مثل مار توی خودم پیچیدم....
پاهاش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:لذت شکنجه دادنت رو به هیچ کس نمیدم آقا پلیسه.....به هیچ کس....خودم به شخصه باهات تسویه حساب میکنم....
لگد محکمش به قفسه ی سینه ام نفس رو تو سینه ام حبس کرد....
خندید.....قه قه خندید و از کتفم گرفت و رو به کمر خوابوندتم روی زمین.....زانوش رو روی قفسه ی سینه ام گذاشت و صورتش رو نزدیک صورتم کرد و گفت:از دست خودم حرصی شدم.....من بی شعور چقدر راحت به توی آشغال اعتماد کردم....
تمام توانم رو جمع کردم و پوزخندی تحویلش دادم که آب دهنش رو جمع کرد و روی صورتم پاشید و داد زد:نه....نه البته.....توی کثافت خیلی وارد بودی...تـــــــــــــف....
میون هن و هن نفس هام گفتم:ب...بس کن ف...فردین....ت...تا...تا همین...جا....جاشم.... ز... ز... زیادی پی... یش ه ه ه ه ه....
تند تند نفس گرفتم....نفس کم آورده بودم.....ادامه دادم:زیادی پی...پیش رفتی....پ...پرونده ا...ات رو از....
نفس های مقطعم اجازه ی کامل کردن جمله ام رو به همین راحتی بهم نمی داد:از....اینی که ....ه ه ه ه ه....هست س....سنگ....گین تر....ن....نکن....
عصبی یورش آورد سمتم و دستاش رو دور گلوم حلقه کرد.....حالت تهوع،خون هایی که تو دهنم جمع شده بود و نفسی که دیگه بالا نمی یومد همه و همه باعث میشد حس کنم چشمام داره از کاسه اش بیرون میزنه....
داد زد:خفه شو....خفه شو آشغال حروم زاده....
تمام توانم رو جمع کردم و خواستم از خودم دفاع کنم که خودش دستش رو از روی گردنم برداشت.....سرفه های خشکم داشت حنجره ام رو پاره میکرد.....
پوزخند زشتی زد و گفت:نه....نه آقا دانین.....قرار نیست انقدر زود راحت بشی....فعلا هستم خدمتتون....
بعد داد زد:بیاید اینجا....
دو تا مردی که اون گوشه ایستاده بودن و تا الان فقط نزاره گر بودن سریع جلو اومدن.....
فردین داد زد:ببندینش روی صندلی.....
دو تا مرد به سمتم هجوم آوردن و با خشونت تمام زیر بازوم رو گرفتن و پرتم کردن روی صندلی آهنی....
صدای شکستن استخون هام رو میتونستم بشنوم!
تمام بدنم از حجم زیاد و وحشیانه ی شکنجه میلرزید.....پوست صورت و بدنم از آب داغی که برای بهوش آوردنم روم پاشیده بود داشت آتیش میگرفت....دهنم پر از خون بود و حنجره ی خشکم از سرفه های وحشتناکم زخمی شده بود.....
طناب دور دستام و زانوهام رو محکم کردن و با جلو اومدن فردین عقب کشیدن....
فردین با دقت نگاهم کرد و گفت:با دم شیر بازی کردی آقا پسر...خریت کردی.....
پوزخند زدم و هیچی نگفتم....گردنم به سمت کتف سمت راستم خم شده بود و چشمام رو به حالت نیمه باز نگه داشته بودم....
چاقوش رو از جیب شلوارش دراورد و اومد نزدیک تر....
من اما با همون پوزخند نگاهش میکردم...
گفت:گروهتون الان کدوم گوریه؟نقشه اتون چیه؟
چشمام رو بستم و لبخند زدم.....
سردی و تیزی نوک چاقوش رو روی پیراهن خیسم که به عضله هام چسبیده بود حس کردم...
گفت:نمی خوای که حرف نزنی نه؟میدونی که همکاری کردنت به نفعت تموم میشه....
چشمام رو همینطور بسته نگه داشتم و لبخند روی لبم مصمم تر بر جاش موند....یک دفعه پاره شدن ماهیچه های بازوم دنیا رو جلوی چشمام تار کرد و از ته دلم داد زدم:خداااااااااااااا...

قه قه اش میون خدا گفتن من گم شد...چند ثانیه ای نگذشته بود که دیگه دردی رو حس نکردم!
***
به شدت هینی گفتم و چشمای بی جونم رو باز کردم.....
خونابه از سر و صروت میبارید....حالت تهوع داشتم و هیچ چیزی تو معده ام نبود که بخوام بالا بیارم ....
سرم رو به سمت پایین گرفتم و تمام خون های توی دهنم به پایین پام سرازیر شد....
با ضربه ی محکمی که به کمرم خورد دنیا جلوی چشمام تار شد....ضرب دست فردین نبود....ضرب دست اون رو خیلی خوب شناخته بود.....
موهام به شدت توی چنگال یکی اسیر شد و سرم رو مجبور به بالا آوردن کرد.....هیچی تنم نبود...دیگه حتی اثری از اون پیراهن سفید نبود...فقط همون شلوار کتان مشکی پام بود و دیگه هیچی.....تمام بدنم پر شده بود از رد زخم های چاقو....
با تمام توانم چشمام رو باز نگه داشتم و به روبه روم خیره شدم که با مشت محکمی که به طرف سمت راست صورتم خورد صدای دادم بلند شد:آآآآآآآآآآآآآآی....
دندونم تیر میکشید...حس میکردم مثل یک صاعقه داره مغز استخونم رو له میکنه......جریان خون داخل دهنم که بند نیومد باعث شد که یاد رادارم بیوفتم که توی دندونام کار گذاشته شده بود....
صدای فردین رشته ی فکرم رو پاره کرد و گفت:چیزی نیست سرگرد....خرج اون رادار یک سنسور شناسایی ردیاب بود و یک شکستن دندون....ببخشید دیگه من دندون پزشکی بلد نبودم با ملایمت این کار رو بکنم....
نفس هام خشک و مقطع بود و کلافه ام میکرد....هیچ راهی نداشتم....فعلا هیچ فکری توی ذهنم نبود....هیچ فکری....
لب هام رو که خشکی زده بود با زبون خونیم تر کردم و با ته مونده ی جونم گفتم:د...داری....ک...کار ....رو....ب...برای....خو...خودت س...سخ..خت...میک....کنی ف...فردین...ه ه ه ه ه ...
خندید و به سمتم اومد و چونه هام رو به شدت توی مشتت گرفت و فشار داد.....درد دندونام داشت میکشتتم.....اما دم نزدم....نمی خواستم تا وقتی اختیار زبونم برای تحمل دردام به دست خودم بود دم بزنم.....من مرد این روزها بودم....بزرگ شده بودم،آموزش دیده بودم برای همچین روزایی که بتونم تحمل کنم و دم نزنم....من با افتخار تحمل میکردم و نمی خواستم تا وقتی که میتونم دردم رو به نمایش بزارم....
فردین از زیر دندون های به هم ساییده اش گفت:این گروهتون کجان سرگرد؟بگو تا شکنجه رو برات با دز بالاتر تجویز نکردم....
پوزخندی زدم که زخم کنار لبم سر باز کرد و خون گرمش رو که جاری شد حس کردم....
اما بدون توجه بهش چشم تو چشم فردین تمام توانم رو جمع کردم که مقطع حرف نزنم و با تمام محکم بودنم بگم:برات متاسفم فردین...من مرد این روزام....
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:تو میفهمی داری به من چی میگی؟م...میگی که از وظیفه ام بگ...گذرم؟هه...خ...خنده....داره. ...ه ه ه ه ه...
ابروش رو انداخت بالا و گفت:که خنده داره آره؟خودت رو بدبخت کردی جناب تیرداد....
به شدت چونه ام رو ول کرد که نفس تو سینه ام حبس شد....یک نگاه جزئی به دور و برم انداختم....هیچی جز چهار تا دیوار و چند تا کارتون و یک در آهنی نبود....هیچی...
فریاد فردین تو اون چهاردیورای پیچید:شمع رو بیاریــــــــــــــد....
با شنیدن شمع تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم.....چشمام رو بستم و تو دلم گفتم:خدایا فقط ازت صبر میخوام....
چشم های سبز زمردی ای جلوی چشمام برق زد....هنوزم تصویرش مثل همون شب جلوی روم زنده بود....هنوزم میتونستم اون دیوار دور وجودش رو به راحتی حس کنم....
چشمام رو بسته نگه داشتم....خدا آرامش رو بهم داده بود.....دیدن چشماش آرامش تام بود....صبر بود...حوصله بود....چشماش تمام زندگی بود....
بالا سرم حسشون کردم.....فهمیدم الان وقتشه....به تصویر جلوی چشمم لبخند زدم و اون شمع داغ روی پوست کمرم رو حس کردم و داد زدم: خدااااااااااااااااااااا .....ه ه ه ه ه ه....
کمرم داشت آتیش میگرفت....پوست کمرم داشت برمیومد: خدااااااااااااااااااااا ....ه ه ه ه.....
با صدای گرفتم و آخرین تاوانم:خدااااااااااااااا ...ه ه ه ه....
به ثانیه نگذشت که همه چیز تموم شد.....دیگه چیزی حس نکردم.....

اینبار که چشمام باز شد تمام بدنم درد میکرد....دوست داشتم عضله هام رو له کنم...دوست داشتم خودم رو بغل کنم و مثل مار توی خودم بپیچم.....
عرق از سر و صورتم میبارید....چقدر گذشته بود؟چقدر وقت بود بی هوش بودم؟
درد بدنم داشت منو میکشت.....چم شده بود؟چشمام خمار خمار بود...هن و هن نفس هام داشت کلافه ام میکرد....
یکدفعه بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم:آآآآآآآآآآآآآی خداااااااااااا.....
به دقیقه نکشیده بود که در آهنی باز شد....بی حال به فردین نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهم میکرد....
سرم روی شونه ام افتاد و بی جون بهش نگاه کردم که خندید و گفت:چیه؟درد داری؟
هیچی نگفتم و پاهام رو تکون دادم....یک چیزی مثل خوره داشت تمام جونم رو میخورد....
خندید و گفت:خوبه....مشکلی نیست سرگرد....اصلا ناراحت نشو الان میگم سر حالت بیارن....
بعد رو به در داد زد:سامیـــــــــــار....
داد زدم:بـــــــــــــدنم....ه ه ه ه....
سامیار با خنده جلو اومد....حتی حال نداشتم که با عصبانیت نگاش کنم....دانین این بود مقاومتت؟مگه باهات چکار کردن پسر؟این هنوز اول راهه....این همه تمرین و ورزش برای چی بود پس؟
سامیار جلوم ایستاد و گفت:ناراحت نباش آقا پلیسه....بدنت درد میکنه؟مشکلی نیست طبیعیه....الان کاری میکنم مثل روز اولت بشی....چطوره؟
بی جون نگاش کردم و دهنم رو برای حرف زدن باز کردم....اما جونی تو بدنم نبود و لبم فقط مثل ماهی از آب دور افتاده باز و بسته میشد.....
با درآوردن سرنگ و گرفتنش جلوم تازه فهمیدم چه بدبختی ای سرم اومده.....تازه فهمیدم بیچاره ام کردن....
تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم:به من نزدیک نمیشید عوضی ها....
دو نفری که کنار فردین ایستاده بودن سریع اومدن طرفم....دستام از شدت فشار عصبی میلرزیرد....
فردین داد زد:دستاش رو بگیرید....
مثل وحشی ها به دستم هجوم آوردن و دستام رو سفت گرفتن،داد زدم:فردین حسابت با کرام الکاتبینه....
انگار جون دوباره بهم تزریق شده بود.....با شدت خواستم دستم رو از دستشاون دربیارم اما درد بدنم و بی جونیم قدرتم رو کم کرده بود و نمی تونستم از پس اون دو تا دست وحشی و قدرتمند بربیام....
فردین با خنده رو به سامیار گفت:سامیار هروئینش که اصله؟
رو به اون دوتایی که دستام رو سفت چسبیده بودن داد زدم:دستام رو ول کنید عوضی ها....
اما هیچ اثری نداشت....داشتم میمیردم....بدنم داشت خودخوری میکرد.....ماهیچه هام از درد سریع منقبض و منبسط میشد....
حرکت سرد سوزن سرنگ رو روی ساق دستم حس کردم و با آرامشی که از تزریق اون هروئین لعنتی توی بدنم جریان یافت قطره ی اشکم به سمت پایین افتاد....
صدای فردین بلند شد که با خنده میگفت:اِ اِ اِ مرد که گریه نمیکنه سرگرد....تو سرباز وطنی....چه اشکالی داره؟تفننیش بد نیست نه؟
صدای خنده اش مثل مته مغزم رو سوراخ میکرد....اون دو تا مرد دستام رو ول کردن و سامیار از جلوی پام بلند شد و با خنده به سمت فردین رفت و گفت:ساختمش اساسی....
دست فردین رو شونه ی سامیار قرار گرفت و گفت:هوات رو دارم اساسی....
سامیار با خنده بیرون رفت و من موندم و فردین......
فردین آروم جلو آومد و با خنده گفت:فکر کنم وقت نئشگی خوب بتونی دهنت رو باز کنی نه؟
دنیا دور سرم میچرخید....تشنم بود....عرق از سر و صورتم میبارید.....صورت فردین برام مثل یک گرگ بود و من توسون از اون گرگ بی دفاع برای محافظت از خودم توی صندلی چپیدم و داد زدم:جلــــــــــو نیا.... نیــــــــــــــا ..... نیـــــــــــــــــا ....


اگه نظر سپاس بدید بقیشو میزارم
پاسخ
 سپاس شده توسط ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، قربون ، AsAsma ark


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نفوذ ناپذیر<عالیه هم عاشقانس هم پلیسی - Tɪɢʜᴛ - 21-08-2014، 14:59

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان