امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای ته دیگمو پس بده

#6
اما نتونست حرفش و ادامه بده و به سرفه افتاد. فکر کنم به اینکه فیلترای سیگارمو تو لیوان خاموش کردم حساس بود.

همینو کم داشتم. اصلا" اعصاب جیغ جیغای یه دختر بچه فسقلی و نداشتم. کلافه منتظر شدم که سرفه اش تمم شه 2 تا جیغ بکشه و شرش و کم کنه تا من بمونم و مرور خاطراتم.

اما هر چی صبر کردم سرفه اش تموم نشد. دستش رفت سمت گلوش. صورتش کبود شد.

حالتش خیلی عجیب بود، داشت خفه می شد. خودم و سیگار و خاطراتمو فراموش کردم. سیگار تو دستمو از پنجره پرت کردم بیرون.

دختره واقعا" داشت خفه می شد اونم به خاطر یه سیگار ؟؟؟؟

نگران رفتم سمتش. عذاب وجدان گرفتم.

من: نیکو خانم. ... حالتون خوبه؟ چرا نفس نمی کشید؟

عجب سوال احمقانه ای.

یهو رو زانوش نشت و سرفه هاش شدیدی تر شد و نفسهاشم تند تر و صدا دارتر ...

نشستم کنارش... با وحشت بهش نگاه کردم. دختره جدی جدی داره می میره.

شونه هاش و گرفتم و گفتم: نیکو .. چی شده .. نفس بکش .. نفس بکش ...

دستمو به حالت دورانی به پشتش کشیدم تا شاید راه نفسش باز بشه اما فایده نداشت... با دستش یه اشاره ای به در اتاقش کرد و با صدایی که به زور در میومد گفت: کشوم ...اس .. پری ...

نفهمیدم چی میگه اما سریع از جام بلند شدم. شاید مثل مریضای قلبی قرص زیر زبونی نیاز داشت.

دستگیره در اتاقش و گرفتم و کشیدم اما باز نشد. لعنتی این در از تو هال قفل بود.

عصبی یه لگدی به در زدم.

نیکو رو زمین به حالت سجده نشسته بود و هنوز نفسش مشکل دار در میومد. دوییدم بیرون و از در روی تراس رفتم تو اتاقش. یه نگاه کلی به اتاق انداختم. رفتم سمت کشوهاش.

اولین کشوی میز آینه رو باز کردم توش پر بود از لوازم آرایشهای مختلف. چقدر رژ داشت این دختر.

اه الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست. با یه نگاه کلی، یه اسپری آبی نظرمو جلب کرد. با تعجب دست پیش بردم و برش داشتم.

این چیه؟ اسپری آسم؟ چرا نیکو اینو داره؟ یعنی این دختر بچه آسم داشت؟

یاد صورت کبود نیکو افتادم. سریع کشو رو هل دادم و دوییدم بیرون.

نیکو رو زمین ولو شده بود. با ترس، تند رفتم سمتش با تقلا نفس می کشید اما جونی براش نمونده بود.

دست انداختم زیر سرش و بلندش کردم. تو فیلما دیده بودم که اسپری و اول تکون میدن. 2 تا تکون محکم دادمش و گذاشتمش تو دهن نیکو و اسپری زدم.

اسپری و در آوردم و منتظر نگاش کردم. نیکو دهنش و سفت بست و یه نفس عمیق کشید.

همزمان چشمهاشم بسته شد. نگران بهش نگاه کردم. یعنی تموم کرد.

داشتم با وحشت نگاش می کردم که یه دستی اومد رو دستم که روی شکم نیکو بود.

سریع نگامو چرخوندم. دست نیکو بود اسپری و از دستم گرفت و دوباره خودش یه بار دیگه اسپری زد تو دهنش. دوباره نفس گرفت.

آروم و بی جون سعی کرد از جاش بلند بشه اما نمی تونست.

تند گفتم: چی کار می خوای بکنی.

با دست به بیرون اشاره کرد. سریع زیر بغلش و گرفتم و کمکش کردم که بایسته و آروم بردمش بیرون. تو هوای آزادم یه اسپری زد. کم کم نفسهاش آروم شد و به حالت طبیعی برگشت.

برگشت و نگاهی به من و نگاهی به دستهام که دور کتفش حلقه شده بود انداخت.

اونقدر نگران بودم که به کل یادم رفت ولش کنم. سریع دستمو برداشتم و خودمو کشیدم عقب.

یه سرفه ای کردم. مرده شورتو ببرن مهداد، الان وقت هول شدنه؟

آروم گفتم: چیزه ... ببخشید من نمی دونستم شما ..

نیکو: آسم دارم؟ خوب دلیلیم نداشت که بدونید. منم فکر نمی کردم که شما سیگار بکشید و ممکنه یه همچین چیزی پیش بیاد.

اینو گفت و سرش و انداختت پایین و آروم رفت سمت در اتاقش. منم خیره و مسخ شده فقط زل زدم به حرکاتش.

لحظه آخر برگشت و بهم نگاه کرد.

نیکو: اگه میشه ته سیگاراتون و تو لیوان نریزید آلوده است.

برای اولین دفعه از سیگار کشیدنم شرمنده شدم. زیر لب چه چشمی گفتم. داشتم با دود سیگارم دختر مردم و به کشتن می دادم.

نیکو روش و برگردوند که بره تو اتاقش که صداش کردم. دوباره بهم نگاه کرد.

من: نیکو خانم ... کاری داشتین که بیدار شدین؟

نیکو: می خواستم آب بخورم...

یه نگاهی به در هال انداخت.

نیکو: اما دیگه نمی خوام.

روش و برگردوند و رفت تو اتاقش.

آروم برگشتم تو خونه و رفتم تو آشپزخونه. لیوانو پر آب کردم و رفتم دم اتاقش.

می فهمیدم که به خاطر دودای توی خونه است که بی خیال آب خوردن شده.

در زدم و اومد دم در. بی حرف لیوان آب و دادم دستش و یه شب به خیر گفتم و برگشتم تو هال.

پنجره ها رو باز کردم تا هواش عوض بشه. لیوانم و برداشتم و ته سیگاراش و خالی کردم و شستمش.

باید به فکر یه جاسیگاری باشم. سیگار کشیدن تو خونه هم ممنوعه.

نیشام





با دستهای سِر گوشی تلفن و سر جاش گذاشتم. بغض کرده بودم. کافی بود بهم پق کنن تا اشکم در بیاد.

صدای در باعث شد سرمو بلند کنم. علی بود.

منو که دید سرش و پاییین انداخت و اومد سمت میز. به دستش نگاه کردم. غذاهای سفارشی تو دستش بود.

بغضم بیشتر شد. سر بلند کردم و گفتم: نخواست ؟

سری تکون داد که یعنی نه.

من: غذا رو بزار روی میز و خودت برو تو آشپزخونه.

از صبح این مورد چندم بود. غذا رو می بردن و پس می آوردن یا زنگ می زدن و جیغ و می کشیدن سرم که اون پولی که بابت این غذای آشغال می گیرید حلال نیست.

دست پیش بردم و نایلون و باز کردم. یکی از غذا ها رو باز کردم. کوبیده بود غذایی که عاشقش بودم.

یه ذره از کوبیده خوردم. افتضاح بود. خشک، یخ، نپخته، یه جاهاییشم سوخته.

با دست یکم از برنجش برداشتم. هنوز برش نداشته له شد. اونقدر شفته و شل بود که میشد باهاش ملات برای ساختمون درست کرد.

بغضم بیشتر شد. این همه خرج اینجا کرده بودیم. این همه وقت و انرژی گذاشته بودیم تا مشتری جذب کنیم اما حالا ... حالا که اوضاع داره بهتر میشه ... با این غذای افتضاح ....

با حرص ظرف یه بار مصرف غذا رو هل دادم عقب. آرنج هامو رو میز گذاشتم و سرمو با دستهام گرفتم. خسته شده بودم. این حاجی روز به روز پررو تر میشد. از هیچکسی هم غیر مهداد حساب نمی برد. انگار نه انگار که منم شریک بودم و رئیسش محسوب میشدم. چون زن بودم من و داخل آدم حساب نمی کرد. درسته که من کار خودم و می کردم. دستورامو می دادم و منتظر اطاعت کردن بودم. اما هر چیزی که می گفتم و باید 101 بار تکرار می کردم تا انجام بده. اما کافی بود همون حرف و مهداد یه بار بگه حاجی در جا انجام می داد.

البته حرف شنویش از مهدادم فقط در حد یه ساعت بود. همین که مهداد از در بیرون می رفت دوباره کار خودش و از سر می گرفت.

خسته شدم. بریدم. دیگه تحملش و ندارم. تحمل کثیف کاریاش، شلخته بازیهاش.، لباسهای چرکش، قیافه طلبکارش. همچین با آدم برخورد می کنه که یکی ندونه فکر می کنه بزرگترین سر آشپز ایرانه.

وای که دیگه دلم نمی خواد حتی بهش نگاه کنم. داره دستی دستی با این کاراش رستوران و یه تنه زمین میزنه.

دوباره صدای در و صدای قدمهای یکی اومد. اما اونقدر حالم بد بود که حس بلند کردن سرمو نداشتم. یه لحظه گفتم شاید مشتری باشه.

خوب مشتریه که باشه چی بگم بهشون. عمرا" دیگه این غذای داغون و بدم دست مردم. هر کی که بود میگم غذا نداریم.

سرمو بلند کردم و چشم تو چشم مهداد شدم. یه جورایی عجیب نگام می کرد. بیشتر کنجکاو و کاوشگر. انگار داشت کنکاش می کرد ببینه چمه.

یکم نگام کرد. به نتیجه که نرسید به حرف اومد.

مهداد: نیکو خانم حالتون خوبه؟

بی حوصله گفتم: باید خوب باشم؟

متعجب تر نگام کرد. یه اشاره به غذاهای جلوم کرد و گفت: اینا چیه؟

از خنگ بازیش کفرم در اومد. با اخم تیز نگاش کردم و حرصی و عصبانی گفتم: وای ... مهداد واقعا" نمی دونی اینا چیه یا می دونی و می خوای منو حرص بدی؟

یه لحظه غافلگیر و متعجب بهم خیره شد. تازه با دیدن قیافه اش فهمیدم که سوتی دادم و به اسم صداش کردم.

یه جورایی ضایع بود وقتی اون مدام فامیلیمو با پس وند و پیشوند میگفت من بیام بگم مهداد.

در صدد ماسمالی بر اومدم سریع خودمو مظلوم کردم و آروم گفتم: چیزه ... اینا غذاست مشتری فرستاده. یعنی پس فرستادن آقای متین...

نمی دونم چرا یه آقا متینم تنگش وصل کردم. ولی فکر کنم ضایع تر شد چون حس کردم گوشه لبش کج شده. سرش و انداخت پایین تا خنده اشو نبینم.

مهداد: چرا پس فرستادن؟

با یاد غذا و حاجی و تلفن اون زن جیغ جیغوعه دوباره بغض کردم. با بغض نگاش کردم و گفتم: حاجی زده غذا رو نابود کرده. خودتون یکم بخورید. از صبح این چندیمین غذائیه که پس می فرستن. یکی 2 نفرم زنگ زدن هر چی خواستن بارم ...

دیگه بغض اجازه ادامه دادن بهم نداد. سرمو انداختم پایین و به دستهام روی میز نگاه کردم.

مهداد یه نفس عمیق کشید. زیر چشمی نگاش کردم. کفری شده بود.

با دندونای بهم فشرده گفت: دوباره؟ .... این بار چندمشه؟ چند بار دیگه باید غذاها رو خراب کنه تا بفهمیم این آدم به درمون نمی خوره؟ چیزی بهش نگفتین؟

سرمو بلند کردم و گفتم: چی بهش بگم؟ اصلا" به حرف من گوش نمیده. یه گوشش دره یه گوشش دروازه.

مهداد: ببینید نیکو خانم دیگه نمیشه با این آدم ادامه داد. به نظر من باید اخراجش کنیم.

یه لحظه شوکه شدم. درسته از حاجی خوشم نمیومد. از کارشم راضی نبودم. اما هیچ وقت جرات نون بری کسی و نداشتم. اصلا" نمی تونستم برم تو چشم حاجی نگاه کنم بگم بفرمایید برید شما اخراجید.

سریع گفتم: گناه داره.

مهداد یه نگاه عاقل اندرسفیهی بهم کرد و گفت: نیکو خانم گناه و ما داریم که هم جا میدیم به طرف هم کلی تحویلش می گیریم آخر ماهم کلی پول میزاریم تو دستش با وجود این قدر نمی دونن و می زنن همه چی و نابود می کنن. اگه ما به خاطر غذاهای ایشون ورشکست بشیم شما راضی ترید؟

ورشکست .. عمرا" ... حاضرم بمیرم اما این کارم با شکست رو به رو نشه. اگه رستوران بسته بشه دیگه با چه رویی تو چشمهای خسرو نگاه کنم؟ بگم عرضه این کارم نداشتم؟ هرگز ...

سریع از جام بلند شدم و گفتم: باشه ولی من نمی تونم بهش بگم بره.

سرمو انداختم پایین و دست پاچه گفتم: میشه .. میشه شما بهش بگید؟

مهداد یه باشه ای گفت و میز و دور زد و از پشتم رفت تو آشپزخونه منم دنبالش.

تا وارد شدیم مهداد به علی اشاره کرد که بره بیرون.

نیشام




علی از آشپزخونه رفت بیرون و در و پشت سرش بست. حاجی مشغول آواز خوندن بود. برای خودش 4 تا سیخ کوبیده گذاشته بود که ناهار بخوره.
رفتم یکم با فاصله از مهداد ایستادم. اخم کرده و خیلی جدی بود.
با صدای محکمی گفت: حاجی ... یه لحظه بیاید اینجا کارتون دارم.
حاجی هم سر خوش آوازش و قطع کرد و بدون اینکه به ماها نگاه کنه گفت: چشم مهندس الان تموم میشه میام.
مرتیکه پررو ...
مهداد اخمش بیشتر شد و عصبانی تر. دستهاش و مشت کرد. یعنی فکر کنم فقط محض احترام و حضور من بود که ساکت بود وگرنه حاجی و با رنگ دیوار یکی می کرد.
یه پنج دقیقه بی حرف و بی حرکت ایستادیم و حرص خوردیم تا آقا سر صبر کباباشون و بپزه.
کارش که تموم شد و کبابا رو از سیخ جدا کرد یه تیکه اش و گذاشت تو دهنش و برگشت سمت ما.
یهو با دیدن هر دوتاییمون با هم که سیخ ایستادیم و با حرص نگاش می کنیم جا خورد. هول شد. انگاری بو برد خبریه.
تند خودشو زد به مظلومیت و دستهاش و با یه دستمال چرک پاک کرد و چاپلوسانه اومد جلو و گفت: بله آقا مهندس کارم داشتین من در خدمتم.
منم که بوق.
مهداد یه اخمی کرد و گفت: حاجی یدا... 10 بار بهتون گفتم من مهندس نیستم منو مهندس صدا نکنید.
یدا...: چشم چشم آقا مهداد هر چی شما بگید.
مهداد با اخم رفت سمت دیگ برنج با یه پارچه درش و برداشت یه نگاهی به توش کرد و گفت: حاجی این چیه؟
حاجی از همون جایی که ایستاده بود گفت: چی آقا؟ خوب اون برنجه دیگه.
مهداد گر گرفت: برنج بله برنجه اما فکر کنم برای پیرمرد پیرزنای بی دندون درست کردین. حاجی کی این غذا رو می خوره؟ تو خودتونم رغبت نمی کنید لب بهش بزنید.
با سر به ظرف غذای حاجی اشاره کرد. راست می گفت حاجی برای خودش برنج نکشیده بود جاش کبابا رو لای 6-7 تا نون پیچیده بود.
حاجی لال شد. سرش و انداخت پایین و دستهاش و جلوش قلاب کرد.
مهداد رفت سراغ غذای حاجی یه تیکه از کبابش برداشت و یکمشو گاز زد. مزه مزه کرد.
یهو برگشت سمت حاجی و یه نگاه تیز بهش انداخت و گفت: حاجی مشکلت چیه؟ ما کم بهت می رسیم؟ اینجات بهت بد می گذره؟ بده بهت جا دادیم؟ غذا که مجانی می خوری. جای خوابم که داری. پول آب و برق و گازم که نداری. سر ماهم یه میلیون بهت می دیم. دیگه دردت چیه که مشتریها رو می پرونی. چه جوریاست می تونی برای خودت کباب عالی درست کنی، با دقت و با حوصله اما برای مشتریا یا نپختن یا جزغاله؟
مهداد عصبی تیکه کباب تو دستش و پرت کرد تو ظرف غذا.
چشمهاش و بست و یه نفس عمیق کشید. وقتی چشمهاش و باز کرد دیگه عصبانی نبود. آروم رفت سراغ بقیه غذاها. از هر کدوم یکم چشید. برگشت سمت حاجی.
خیلی خونسرد گفت: حاجی تو این مدتی که رستوران و دوباره باز کردیم چند بار بهت گوشزد کردم؟ چند بار گفتم تمیز کار کنی. به موقع بیدار شو. لباسات تمیز باشه. آشپزخونه لازم نیست موقع کار کردنت نابود بشه. چند بار گفتم برنجت شله دقت کن. چند دفعه خورشتات شور شد گفتم حاجی دل به کار بده.
حاجی تند پرید وسظ حرفش و با یه لحن تا حدودی طلبکار گفت: آقا مهداد خوب تو تکلیف منو روشن نمی کنی. تو یه چیزی می گی خانم یه چیز دیگه. من نمی دونم به ساز کدومتون برقصم. یا شما بگید یا خانم. اصلا" من باید به حرف کدومتون گوش بدم؟
مرتیکه بی تربیت تا 2 دقیقه قبل آقا مهداد شما بود. یهو طلبکار شده به مهداد میگه تو. بی فرهنگ.
مهداد خیلی خونسرد گفت: به حرف جفتمون. مثل اینکه یادتون رفته خانم شریکن. یعنی یکی از رئیسای شما. شما وظیفه دارید که به حرفشون گوش کنید. حتی اگه مجبور باشید یه کاریو 10 بار تکرار کنید. در هر حال ایشون دارن مزدتونو می دن.
ولی خوب انگار شما راضی نیستید.
نمی خواین برای ما کار کنید؟ دوست ندارید؟ باشه موردی نیست. همین فردا می تونید تصفیه حساب کنید و برید.
حاجی انگار بهش برخورده بود. یه چشم و ابرویی اومد و گفت: بله که می رم. من جایی که منو نخوان یه روزم نمی مونم.
مهداد خیلی خونسرد و محکم گفت: حاجی بحث خواستن و نخواستن نیست. شما دل به کار نمی دید. این جوری رستوران دوم نمیاره. تو این چند وقتم از کار کردن باهاتون خوشحال شدیم. فردا اول وقت من باهاتون تصفیه می کنم.
بعد رو کرد به من و با همون اقتدارش گفت: نیکو خانم لطف کنید امروز مغازه رو تعطیل کنید. با این وضعیت غذا دست مردم ندیم بهتره.
این و گفت و با قدم های محکم رفت سمت در. حاجی هم موش شده بود و هیچی نمی تونست بگه.
مات رفتن مهداد بودم. تو این چند مدت هیچ وقت فکر نمی کردم این پسر مودب که صداش در نمیاد بتونه این همه مقتدر و محکم عمل کنه.
بدون هیچ بی احترامی بدون اینکه حتی یه بار به حاجی بگه تو خیلی محترمانه عذرش و خواست. حتی وقتی حاجی طلبکار شد و احترامات و شکوند بازم مهداد خیلی محترمانه با شما گفتن بهش حرکت زشتش و گوشزد کرد. خیلی خونسرد در عین حال راحت.
حالا اگه من بودم. کلی جیغ و داد می کردم و هوار می کشیدم آخرشم نفسم می گرفت و اسپری لازم می شدم.
نمی دونم یه جورایی از اینکه یه زمانی به مهداد می گفتم بچه سوسول عذاب وجدان گرفتم.
مودب بود. آروم بود. اما به وقتش خوب می دونست چی کار کنه. برخلاف هم جنساش با حفظ حریم و احترام اطرافیانش کارهاش و شسته و رفته انجام می داد.
یه حس خاصی نسبت به مهداد پیدا کردم. یه حس احترام خیلی زیاد. این پسر با همه مردهایی که دیده و شناخته بودم فرق داشت. آروم .. کم حرف ... اما از درون ....
خاک بر سرت نیشام نشستی پسره رو کنکاش می کنی؟ گمشو برو در مغازه رو ببند که غذای شفته دست ملت ندید آبروتون بره.
به خودم تشر زدم و بدون اینکه به حاجی که داشت غرغر می کرد توجه کنم از آشپزخونه رفتم بیرون.

مهداد



صبح زود رفتم و برای آشپز آگهی دادم.
وقتی برگشتم رستوران حاجی 6 تیغ کرده، حموم رفته و ادکلن زده، لباسای ترتمیز پوشیده بود و با یه ساک منتظر من بود. همچین پاش و رو پاش انداخته بود که یکی نمی دونست فکر می کرد دوماده می خواد همین الان بره دنبال عروس.
چه قپی برای ما میومد. این مرتیکه لباس داشت و جلوی ما همیشه مثل خونه به دوشا رژه می رفت؟
نیکو پشت میز نشسته و سرش و تو کامپیوترکرده بود. علی هم جلوی میز نیکو نشسته و با انگشتاش بازی می کرد. هر دوشون سعی می کردن نشون بدن که حواسشون به من و حاجی نیست اما می دونستم که گوشاشون با ماست.
خیلی محترمانه با حاجی حرف زدم. وقتی گفت حقوق کاملم و می خوام فقط نگاش کردم و گفتم: حاجی به نظرت حقوق کامل حقته؟
سریع اخم کرد و جبهه گرفت و گفت: پس چی؟ این همه جون کندم. این همه مشتری دارین همه به خاطر غذاهای منه. صبح قبل از اینکه شماها بیدار بشید بیدار می شدم برنج بار می زاشتم. از شیر مادرم برام حلال تره این پول. مزد عرقیه که ریختم.
یکم نگاش کردم. تا جایی که یادم بود صبح ها من بیدار می شدم میومدم بیدارش می کردم. همیشه خدا خواب می موند.
مشتریهامونم به خاطر فضای اینجا و تبلیغاتمون بودن. هر چی هم که به قول خودش جذب کرده بود همه رو با غذاهای بدی که از سر بی حوصلگی درست می کرد و بی توجه همین جوری یلخی بار می زاشت پرونده بود. انگار همه جدیتش توی کار برای همون 2 هفته اول بود که می خواست یه خودی نشون بده و بگه من آشپزیم خوبه و رضایت بازرس بهداشت و جلب کنه. بازرسه که اومد و رفت خیالش راحت شد.
آشپزیش بد نبود اما بی حوصله بود و عشقی کار می کرد همینم باعث می شد که غذاهاش شور یا بی نمک و برنجاشم شفته بشه. دل به کار نمی داد.
حوصله بحث با این آدم و نداشتم. کسی که تا دیروز به خاطر منافعش مهندس مهندس به ریشم می بست حالا گه فهمیده باید بره شما شده تو... آقا شده مهداد...
سرمو انداختم پایین و از تو جیبم مبلغ حسابش و در آوردم و گذاشتم جلوش.
محترمانه گفتم: بفرمایید حاجی. اگه خودتون فکر می کنید حلاله حتما" هست دیگه. امیدوارم موفق باشید.
درسته که این مرد داشت بد تا می کرد ولی منم جوری تربیت نشده بودم که بخوام با یه همچین آدمی دهن به دهن بشم. اصلا" جزو شخصیتم نبود.
حاجی تا پولا رو دید سریع دست برد برداشتشون و شروع کرد به شمردن. گل از گلش شکفته بود.
بی حرف اضافه بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه.
برای خودم چایی ریختم. یکم که سرد شد اومدم بخورمش که در باز شد و نیکو و پشت سرشم علی اومدن تو.
هر دو سر به زیر و آروم بودن. نگاشون کردم. همچین مظلوم شده بودن که خنده ام گرفت.
با خنده گفتم: علی تو چرا این شکلی شدی؟ نترس تو رو اخراج نمی کنم تو کارت خوبه البته فعلا" به محض اینکه بخوای مثل حاجی خراب کاری کنی .... خودت که می دونی...
برای اینکه بفهمه دارم شوخی می کنم خندیدم.
علی سریع گفت: نه آقا من قول می دم خوب کار کنم.
یه سری تکون دادم و یکم از چاییم خوردم.
نیکو اومد یکم نزدیک تر و گفت: میگم .. چیزه .. حالا که حاجی رفته ... از فردا کی قراره غذا درست کنه؟
یهو چایی جست تو گلوم. به سرفه افتادم. با چشمهای گشاد به نیکو نگاه کردم. به کل یادم رفته بود. درسته که آگهی داده بودم اما همین فردا که آشپز جدید پیدا نمی کنیم.
2 تا سرفه کردم و استکانمو پایین گذاشتم. به نیکو و علی نگاه کردم. هر دو منتظر بودن تا من بگم قراره چه غلطی بکنیم.
من: خوب من کباب درست کردنم خوبه. کبابا رو می تونم درست کنم. اما ....
به نیکو نگاه کردم: شما می تونید تا وقتی آشپز پیدا کنیم خورشتا و برنج و درست کنید؟
چشمهای نیکو گرد شد. همچین سر چرخوند سمت دیگا که گفتم گردنش شکست. با چشمهای گرد و وحشت زده به دیگ بزرگ برنج نگاه کرد.
با ناله گفت: من تا حالا برای بیشتر از 2 نفر غذا درست نکردم. عمرا" بتونم تو این دیگ گنده ها برنج یا خورشت درست کنم اونم برای این همه آدم. مطمئنن غذاهام از غذاهای حاجی مفتضح تر میشه.
مفتضح و خوب اومد. سرمو انداختم پایین تا خنده امو نبینه. خندمو که تونستم کنترل کنم دوباره نگاش کردم.
خودمم مونده بودم. نمیشد که رستوران و تا پیدا کردن آشپز ببندیم.
فکری گفتم: من تو روزنامه آگهی دادم برای آشپز اما تا اون موقع چی کار کنیم؟؟؟
نیکو هم تو فکر رفت....
دنبال یه راه نجات بودیم که علی یه سرفه ای کرد و گفت: چیزه .. آقا ...
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. نیکو هم برگشت سمتش.
علی یه قدم اومد جلو و گفت: راستش ... زن من نازگل دستپختش خیلی خوبه. معمولا" برای مجالس عروسی توی روستا هم غذا درست می کنه. اگه بخواید .. اگه بخواید تا پیدا شدن آشپز می تونه بیاد کمکتون.
خوشحال از جام بلند شدم و رفتم سمتش. رسما" نجاتمون داده بود.
با هیجان یه ضربه به بازوی علی زدم و بی هوا گفتم: ایول علی دمت گرم...
سریع دهنمو جمع کردم. برگشتم سمت نیکو نگاشو به سقف انداخته بود و لباشو کشیده بود تو دهنش که نخنده. بی هوا جلوش سوتی دادم...
سرمو خاروندم و برگشتم سمت علی و گفتم: خیلی خوبه علی. اگه زنت کارش خوب باشه همین جا استخدامش می کنیم.
علی یکم من و من کرد و گفت: چیزه ... آخه ...
فکر می کردم با حرفم خوشحال بشه با توجه به اینکه به درآمد اضافه واقعا" نیاز داشت. اما این کارش ....
علی نگاهی به نیشام و نگاهی به من که منتظر ادامه حرفش بودم انداخت و گفت: چیزه آقا ... آخه زنم حامله است ... نمی تونه زیاد کار کنه. اینم که گفتم برای کمک بیاد به خاطر این بود که کارتون لنگ نمونه.
تا گفت زنم حامله است یهو صدای جیغ نیکو بلند شد. با وحشت برگشتم سمتش. تو هوا پریده بود و دستهاش و به هم کوبیده بود.
نیکو: ای جونم نازگل حامله است؟؟ وای داره مامان میشه...
با تعجب به هیجان و ابراز احساسات نیکو نگاه می کردم.
دوباره با ذوق گفت: چقدر عالی یه نی نی کوچولو. الان که کاری نداریم من برم دیدن نازگل.
اینو گفت و بدون توجه به بهت من و خجالت علی دوید و از در رفت بیرون.
این دختره هم هیجاناتش با جیغ و پرش همراه بودا. چقدر عجیبه.
جالبیش این بود که علی بدبخت چقدر با خجالت و حیا گفته بود زنم حامله است. اونم چون مجبور شده بود. مطمئنن خوشش نمیومد جلوی من که یه مرد غریبه بودم در مورد بارداری زنش بگه. اونوقت این نیکو زرت زد آبروی طرف و برد. چه نی نی ... نی نی راه انداخته بود.
از این همه معرفتش غافلگیر شدم. ایول به مرام علی.
یکی مثل این علی خوش معرفت یکی هم مثل اون حاجی گربه کوره.
دستمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: به سلامتی علی آقا. ایشا.. خوش قدم باشه برات...
سرشو انداخت پایین تر و گفت: هنوز کلی مونده تا قدم آقا.
لبخندی زدم و گفتم: ممنون علی. واقعا" کمک بزرگی بهمون کردی. مطمئنن حقوقشون تو این چند وقت برقراره.
علی سرش و بلند کرد و با یه اخم گوچیک گفت: نه آقا این چه حرفیه من برای راه افتادن کار شما گفتم نه حقوقش.
دو ضربه به شونه اش زدم و با لبخند گفتم: علی آقا معرفتتو نشون دادی. اما حساب حسابه کاکا برادر.

نیشام



از وقتی نازگل اومده بود کمتر حوصله ام سر میرفت. اوایل کم حرف بود ولی به حرف آوردمش و انقدر حرف میزدیم که گذشت زمان رو یادمون میرفت. کار وقتی با یه همکار خوب و البته هم جنس باشه به آدم خوش میگذره. ولی در کل بعد از رفتن حاجی و اومدن نازگل کارمون سر و سامون گرفته بود. آشپزخونه از تمیزی برق می زد.
اه اه چی بود اون حاجی ... موقع کار کردنش گال از سر و روی اینجا می بارید.
مهداد تو روزنامه آگهی داده بود برای یه آشپز خوب... امیدوار بودم هر کی بیاد بهتر از حاجی باشه حداقل هر چی باشه ولی چرکولک و چندش و کثیف نباشه...
البته ترجیه می دادم کماکان نازگل بمونه اما با این وضعیت حاملگیش خیلی سخت بود براش. مخصوصا" که ماه های اول بود و حساس.
صبح بود و کلی کار داشتیم. با نازگل مشغول کار بودیم. اون غذا درست می کرد و منم سالاد.
نازگل انقدر فرض بود که سریع همه کارها رو انجام می داد. مثل حاجی حلزونی کار نیم کرد که تا 12.5-1 منتظر بودیم که برنجش دم بکشه.
تقریبا" کارها رو انجام داده بودیم. برای رفع خستگی 2 تا چایی ریختم و نشستیم روی تخت آشپزخونه، یکم غیبت کنیم دلمون باز شه.
من: خوب دیگه چه خبر نازگل جون؟
نازگل یه نگاهی به من کرد و گفت: وا نیشام خانم از صبح یه سره دارم خبرای روز و ماه و هفته ی کل روستا رو بهتون میدم دیگه چیزی نمونده که.
بلند بلند خندیدم. بیچاره راست می گفت کف کرده بود بس که حرف زده بود.
من: خوب نازگل از بچه ات بگو. بزرگ شده؟ لگد می زنه؟
دستی به شکمش کشید... هنوز مشخص نبود که حامله اس... لبخند محوی گوشه لبش نشست...
نازگل: نیشام خانم خوب هولیا. هنوز چیزیش معلوم نیست. قدی نکشیده. مگه چند وقتته که حسش کنم...
با ذوق خم شدم و دستی به شکم کوچیک نازگل کشیدم و گفتم: اه پس کی قد میکشه این فسقل خاله. به من باید بگه خاله ها.
صاف نشستم و رو به نازگل گفتم: راستی نازگل تو خواهر و برادر داری؟
نارگل: آره خانم 2 تا برادر دارم که ازدواح کردن. یه خواهرم دارم که تهران درس می خونه. امسال درسش تموم شده. ادبیات می خوند. داره کارای تصفیه حسابش و انجام میده برگرده روستا.
دلم براش می سوزه. ماها هیچ کدوم دنبال درس و کار نبودیم اما این دختر از اولشم دنبال کار و درس و دانشگاه بود. حالا که درسش تموم بشه خیلی سخته که برگرده بیاد تو خونه بشینه. کاش یه کاری پیدا میشد براش. اما تو این روستا...
نازگل برگشت سمتم و گفت: راستی نیشام خانم شما کاری سراغ ندارین؟ اگه میشد یه جای مطمئن یه کار خوب براش پیدا کنیم ...
یه لبخندی زدم. این جوری که نازگل ازم سراغ کار می گیره کاملا" منظورش پیداست. راستش بدمم نمیومد یه همکار زن داشته باشم. نازگل که بره من می مونم و مهداد و علی و یه آشپز که احتمالا" مرده. بی هم زبون میشم. تازه مزه غیبت و تخمه شکستن دخترونه رفته بود زیر دندونم.
رو به نازگل گفتم: هر وقت اومد بهش بگو یه سر بیاد پیش من... تو که از چند وقت دیگه نمیتونی بیای کمک کنی... یه کم که سنگین بشی نمیتونی تکون بخوری واسه سلامتی جفتتونم ضرر داره... ما هم که داریم یه آشپز جدید میاریم. با مهداد مشورت میکنم یه کاری براش دست و پا میکنیم همین جا... احتمالا به یه کمک آشپز نیاز داریم. یه نفر تنها نمیتونه از پس این همه مشتری و غذا بر بیاد...
چشم هاش خندید و این خنده به لباشم سرایت کرد... کلی تشکر کرد و قربون صدقه ام رفت... منم که با هر کلمه قربون صدقه رفتن این غش و ضعف می کردم...
چاییمونو خوردیم بلند شدیم به بقیه کارهامون برسیم. من باید ترشی هم درست می کردم.
مهداد بدبختم تو سالن مشغول تمیزکاری بود... از حق نگذریم خیلی بهش میومد...
صدامو یه کم بردم بالا و از تو همون آشپزخونه داد زدم:
- آقای متین... نمیخوای بیای اینجا؟
به دو ثانیه نکشید که متین با آستین های بالا زده و طی به دست جلو در آشپزخونه ظاهر شد حالا من مونده بودم بخندم یا حرفمو بزنم... میخندیدم خیلی تابلو بود بخاطر همین یه لبخند شیطون زدم و گفتم:
- میشه جوجه ها و کبابا رو سیخ کنید؟ دیر میشه ها...
ابرو بالا انداخت و سر تکون داد...

نیشام

از وقتی حاجی رفته همه چیز بهتره شده. میگم همه چیز یعنی کار و نظم رستوران. اما ...

اما مشتریهامون به خاطر غذاهای بد حاجی کم شده. هنوزم مشتری داریم. مسافرای بین راهی و بعضی از تعمیرگاه های اطراف .. اما بازم کمه ...

باید یه فکری برای رستوران بکنم که دوباره مشتریهامون برگردن.

هی خدا... زندگی چقدر سخته...

آرنجمو گذاشتم روی میز و دستمو زدم زیر چونه ام. یه نگاه پر حسرت به در رستوران انداختم. یهو با دیدن در چشمهام گرد شد.

بی اختیار یه سوتی کشیدم و سریع صاف نشستم.

در باز شد و یه پسر 4 شونه قد بلند و خوش قیافه و خوش تیپ وارد شد. یعنی من تو کف ست کردن لباسای این پسره بودم. همه چیزش خاکستری بود. حتی کوله و چمدونی که همراهش بود.

اونقدر مرتب و تر و تمیز بود که فقط دوست داشتم خیره بشم بهش.

پسره اومد کنار میز ایستاد و با لبخند سلام کرد.

بی اختیار نیشم باز شد و سلام کردم.

پسره یکم نگام کرد و گفت: ببخشید خانم. برای استخدام اومدم.

گیج خیره بهش گفتم: کدوم استخدام؟

حالا نیشمم هنوز باز بود و کلا" مبهوت طرف بودم.

پسره: آگهی استخدام زده بودین.

من: ما ؟؟؟

پسره: نمی دونم شما یا رئیس اینجا.

من: من که نزدم.

پسره این بار با خنده گفت: خوب رئیستون آگهی زده.

دوباره گیج گفتم: رئیس کیه؟ رئیس منم.

پسره یهو پق زد زیر خنده و گفت: خانم اینجا غیر شما کسی نیست؟ مگه شما آشپز نمی خواستید؟

تازه دو زاریم افتاد و با خنده پسره از حالت گیجی و گنگی در اومدم.

اومدم خودمو جمع کنم که ای دل غافل این مهداد سر رسید.

مهداد: می تونم کمکتون کنم؟

سریع برگشتم سمت مهداد. روی صحبتش با پسره بود اما نگاهش به من بود یه جورایی حس کردم داره بهم چشم غره میره.

یکم خجالت کشیدم. پسره به سمت مهداد رفت و با همون لبخندش دستاش و جلو برد و گفت: من سپهرداد محب هستم. برای آگهی خدمت رسیدم.

مهداد سری تکون داد و گفت: بله بفرمایید بشینید تا با هم صحبت کنیم.

دوتایی رفتن سمت میز و نشستن. منم تا جایی که می تونستم خم شدم ببینم چی میگن.

یکم در مورد کار و شرایط اینجا حرف زدن. پسره مورد خوبی بود. مهداد ازش کارت بهداشت و اینا رو خواست اونم سریع از کیفش کارت و در آورد داد دستش. خوبه لااقل مثل حاجی چرک و کثیف نبود.

حرفشون که تموم شد مهداد برگشت و نگاهی بهم کرد. منم سریع نشستم رو صندلیمو به مونیتور نگاه کردم که یعنی من حواسم به شما نیست.

مهداد یه ببخشید گفت و از جاش بلند شد اومد کنار من و گفت: میشه حرف بزنیم؟

سریع از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. رفتیم تو آشپزخونه.
برگشت سمتم و گفت: خوب؟

منم با ذوق سریع گفتم: خیلی خوبه عالیه من می خوامش....

چشمهاش گرد شد. منم برای اصلاح حرفم گفتم: یعنی به عنوان آشپز می خوامش نه چیز دیگه ...

یه نگاهی بهم کرد که فهمیدم خفه بشم خیلی بهتره.

اونم خیلی جدی گفت: باید تست بده بعدش اگه خوب بود قبولش می کنیم.

اینو گفت و خیلی جدی رفت بیرون. خاک بر سرت کنن نیشام الان پسره فکر می کنه چه خبره می خوام می خوام راه انداختی. پوفی کردم و رفتم بیرون.

مهداد






از آشپزخونه بیرون اومدم. به سمت سپهرداد رفتم و محکم و با اخم گفتم: آقای محب ....
سپهرداد سریع گفت: سپهراد ...
سری تکون دادم و گفتم: بله سپهرداد خان باید تست بدید. اگه تستتون خوب بود یه ماهم باید آزمایشی کار کنید تا مطمئن شیم.
سپهرداد لبخندی زد و سری تکون داد و گفت: بله حتما.
نیکو از آشپزخونه اومد بیرون و کنارم ایستاد. برگشتم سمتش تا نگاه منو دید سرش و انداخت پایین. اما می دیدم زیر زیرکی به سپهرداد نگاه می کنه.
نمی دونم چرا ولی بی اختیار اخمم بیشتر شد. با شک به نیشام و سپهرداد نگاه کردم. این دوتا مشکوک بودن. با اینکه پسره به نیشام توجهی نمی کرد اما به خودی خود اخمم بیشتر شد. این از اون موقع که اومدم تو رستوران و نیکو با چشمهای مشتاق به این پسره نگاه می کرد اینم از اون می خوام می خوامش. اینم از نگاه های زیر چشمیش.
برگشتم سمت سپهرداد و با لحن یکم تندی که خودمم نمی دونم چرا تند شد گفتم: شما بفرمایید فردا صبح تشریف بیارید. یه تست ازتون می گیریم. برای فردا از هر غذایی یکم درست می کنید.
نمیدونستم چرا دارم جلوش جبهه میگیرم ولی مطمئن بودم ازش خوشم نمیاد.
سپهرداد دوباره با لبخند گفت: بله ممنون پس من فردا خدمت می رسم.
دستشو جلو آورد و با هم دست دادیم. یه سری هم برای نیکو تکون داد. نیکو با نیش باز سر تکون داد. با چشمهای تیز بینم به همراه اخم نگاش کردم که تا منو دید سریع دهنش و جمع کرد و سرش و انداخت پایین.
رومو ازش گرفتم و پشت سر سپهرداد از رستوران رفتم بیرون.
عصبی از تو جیبم بسته سیگار و در آوردم و یکی کشیدم بیرون و با حرص روشنش کردم. پک عمیقی بهش زدم که صدای جیز سوختنش بلند شد.
دودش و با یه نفس کشیدم تو ریه هام. یکم حالمو بهتر کرد.
نمی دونم چرا بی خودی عصبانی بودم. دست خودم نبود نسبت به این پسره حس خوبی نداشتم مخصوصا وقتی می دیدم نیکو این جوری مشتاق نگاش میکنه.
سیگارم که تموم شد پرتش کردم رو زمین و با کفش روش لگد کردم. پامو روش چرخوندم روش. یه نفس عمیق کشیدم و فکرمو باز کردم و رفتم تو رستوران.
****
لباسمو صاف کردم و از تو اتاقم اومدم بیرون. رفتم تو رستوران. همه جا ساکت بود. فقط از تو آشپزخونه سر و صدا میومد.
در آشپزخونه رو باز کردم و رفتم تو. تا درو باز کردم سیخ شدم. نیکو از کمر خم شده بود و لم داده بود رو اپن و دستشم زده بود زیر چونه اشو با این پسره سپهرداد حرف می زد. اونم در حین کارجوابشو می داد.
نیکو: خوب چی شد که آشپزی خوندین؟
سپهرداد: اولش رفتم که مهندسی بخونم اما دیدم به آشپزی بیشتر علاقه دارم. با وجود مخالفت خانواده رشته امو عوض کردم. من عاشق غذا درست کردنم.
نیکو: عجیبه ها من همیشه فکر می کردم آشپزا باید چاق باشن.
سپهرداد خنده بلندی کرد و گفت: چاقی برای آشپزهاییه که چشمشون فقط غذا رو میبینه نه چیز دیگه ایو. اما در کل ربطی نداره. من کلی آشپز لاغر هم دیدم.
نیکو سری تکون داد و گفت: عجیب .... خوب چی شد که اینجا رو پیدا کردین؟
سپهرداد جوجه رو سیخ کرد و گفت: راستش من دو هفته است برگشتم ایران. یه روز اتفاقی آگهی استخدامتون و دیدم. برای نشون دادن خودم و ثابت کردنم باید از یه جایی شروع می کردم . حدالمقدور جایی که دور از خانواده ام باشه و کجا بهتر از اینجا ...
با دست به آشپزخونه اشاره کرد.
نیکو دوباره گفت: آقای محب ...
سپهرداد دست از کار کشید و به نیکو نگاه کرد و با لبخند گفت: بهم بگید سپهرداد. راحت ترم. زیاد عادت ندارم محب صدام کنن.
پسره پررو و ببین چه زودم می خواد صمیمی شه. انگار زیرم آتیش روشن کرده باشن. نگاهی به نیکو انداختم.
یکم جا به جا شد و تکیه اشو از اپن گرفت و یه لبخند زد....
نمی دونم چرا هول کردم و سریع خودمو انداختم وسط و بلند سلام کردم.
هر دو برگشتن سمت من. خودم فهمیدم که بد اخم کردم. اما دست خودم نبود. اصلا خوشم نمیومد نیکو با این پسره گرم بگیره. مخصوصا اینکه تا حالا جلوی من خیلی حدشو نگهداشته بود. غیر اون یه باری که سوتی داد تا حالا با اسم صدام نکرده بود. دلم نمی خواست این آشپزه رو با اسم صدا کنه. باید یه حریمی بین رئیس و زیر دست باشه یا نه؟
هر دو سلام کردن. نیکو سریع از جاش تکون خورد و اومد سمت منو آروم یه با اجازه گفت و از آشپزخونه رفت بیرون. با رفتنش آروم تر شدم.
رو به سپهرداد گفتم: زود اومدین.
سپهرداد خوش رو گفت: گفتم زودتر بیام کارها رو سریع تر انجام بدم.
سری تکون دادم.
من: آهان... پس مزاحمت نمیشم. به کارت برس. تموم که شد خبرمون کن.
سپهرداد: چشم.
برگشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون. رفتم و پشت یکی از میزها نشستم. با انگشت روی میز ضرب گرفتم. یه جورایی بی قرار بودم.
دوست داشتم کار این مردک خراب باشه و غذاش بد باشه. حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
یه 2.5 -3 ساعتی منتظر موندیم تا سپهرداد سینی به دست از تو آشپزخونه اومد بیرون و رفت سمت یکی از میزهای چند نفره ته رستوران که زیاد دیدی بهش نداشتیم.
نمی خواستم حس کنجکاویمو نشون بدم و برم ببینم داره چی کار می کنه ترجیه می دادم صدامون کنه.
هر چی تو سینی بود و رو میز چید. چند بار رفت و برگشت تا میز و کامل چید.
کارش که تموم شد رو کرد به ما و گفت: لطفا" بفرمایید سر میز.
نگاهی به نیکو کردم. اونم خیلی کنجکاو بود. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت میزی که روش غذا چیده بود. با دیدن میز تعجبم به صد درجه رسید.
یه پسر آشپز با این همه سلیقه؟ بابا تو دیگه کی هستی.
همچین میز و تمیز و قشنگ چیده بود که نخورده سیر میشدی از دیدنش. شکمم با دیدنشون مالش رفت. منم که شکم پرست ، بی طاقت شده بودم که بی افتم رو این غذا ها که هر کدوم از اون یکی قشنگ تر بودن و بد جوری بهم چشمک می زدن.
یهو چشمهام برق زد. وسط میز دیس بزرگ برنج بود که کنارش تو یه بشقاب جدا پر بود از ته دیگهای طلایی خوشرنگ که روحمو به سمت خودشون می کشوند.
به عشق ته دیگها بی معطلی رفتم سمت میز و یه صندلی بیرون کشیدم و نشستم پشتش. اونقدر محو غذا ها و مخصوصا ته دیگه بودم که ادب و نزاکت به کل یادم رفته بود. حتی یه تعارف هم به نیکو نکردم.
هر چند که اونم بعد من اومد و نشست رو به روم. قاشقم و برداشتم و هجوم بردم سمت ته دیگ. هم زمان با من قاشق نیکو هم اومد سمتش. نگاهی بهش انداختم چشمهاش برقی از خوشی می زد و لبهاشم می خندید. یه ته دیگ ببین چه کارایی هایی داره. روح این دختر و شاد کرده.
یکی یه ته دیگ برداشتیم. همراه با ته دیگ یکم از همه غذا ها کشیدم. یکم برنج، قیمه خوشرنگ و قرمز، قورمه خوش عطر و بو، جوجه های آبدار و کبابهای خوشمزه. انصافا" غذاش معرکه بود.
اگه این سپهرداد دختر بود همین الان ازش خواستگاری می کردم. زنی که انقدر دست پختش خوب باشه رو هوا می برنش.
اونقدر با ولع غذا ها رو خودم که به حد انفجار رسیدم. نگاهمو رو میز چرخوندم. چشمم افتاد به آخرین تیکه ته دیگ. این یکی جا مونده بود. چه جوری ازش غافل موندم خودمم یادم نیست.
چنگالم و برداشتم و زدم رو ته دیگ. خورد بهش و کجش کرد اما ته دیگ و نگرفت. همون موقع یه چنگال دیگه اومد سمت ته دیگ. اونم فقط تکونش داد اما نتونست بگیرتش.
اخمام رفت تو هم. سرمو بلند کردم. نیکو با ابروهای بالا رفته بهم نگاه می کرد. یه اشاره ای کرد.
بچه پررو. فکر کنم منظورش این بود ته دیگ مال منه.
یهو بچه شدم. زمان و مکان یادم رفت. شدم یه پسر بچه که برای بدست آوردن یه توپ حاضره دعوا کنه و کتکم بخوره.
بدون توجه به اشاره نیکو چنگالم و تکون دادم. با حرکت من نیکو هم براق شد. هی من چنگال می زدم و اون چنگال می زد اما هیچ کدوممون نتونستیم بگیریمش.
با اخم نگاش کردم. مبارزه طلبانه نگام کرد. مصمم تر شدم. من این تیکه ته دیگ و می خواستم.
با یه حرکت چنگال و بلند کردم و کوبیدم رو ته دیگ. ته دیگه از زیرش در رفت و یهو از تو بشقاب پرید بیرون و مثل موشک رفت سمت سپهرداد و اگه جاخالی نداده بود خورده بود تو صورتش. آخرم افتاد رو زمین. با حسرت به ته دیگی که می تونستم بخورم نگاه کردم.
ته دیگم .......

نیشام

با چشمهای گرد شده به ته دیگی که رو زمین افتاده بود نگاه کردم. من می خواستمش....

اخم کردم. با اخم و غضب به مهداد نگاه کردم. پسره نخورده. می مردی بزاری من بخورمش؟

همه اش تقصیر تو بود وحشی. حرفامو پس می گیرم. خیلی هم خری اصلا" هم آقا و مودب نیستی اورانگوتان.

با حرص چنگالمو انداختم تو بشقابم و صندلیمو هل دادم عقب و بلند شدم. مهداد و سپهرداد هر دو برگشتن سمتم.

بلند شدم ورفتم جلوی سپهرداد و گفتم: از نظر من کارتون عالی بود. من مشکلی با همکاری با شما ندارم.

اینو گفتم وبدون اینکه به مهداد نگاه کنم رفتم پشت میزم نشستم.

پسره بی شخصیت. دارم برات. ته دیگ من و حروم می کنی؟ اگه دیگه گذاشتم رنگ ته دیگ و ببینی.

صدای صندلی مهداد و شنیدم و بعد صدای خودشو.

مهداد: سپهرداد کارت حرف نداشت. منم موافقم. از فردا می تونی کارتو شروع کنی. فقط می مونه محل اقامتت. آشپز قبلی رو همون تخت توی آشپزخونه ...

سپهرداد حرفش و قطع کرد و گفت: من برای اقامتم یه ویلا اجازه کردم.

مهداد: آهان .. خوب پس مشکلی نمونده. فردا صبح می بینمت.

زیر چشمی نگاشون کردم. با هم دست دادن و مهداد رفت بیرون رستوران و سپهرداد هم رفت سمت آشپزخونه که وسایلش و جمع کنه.

وقتی اومد بیرون و از پشتم رد شد که بره صداش کردم. برگشت سمتم.

سپهرداد: بله؟

من: ببخشید یه سوالی داشتم. آشپز قبلی می گفت با برنج های بخار پز نمیشه ته دیگ درست کرد.... چیزه ...

نیم دونستم چه جوری بگم عشق ته دیگم و میمیرم براش. ولی فکر کنم از وحشی بازی من و مهداد خودش فهمید که لبخندی زد و گفت: نگران نباشید من می تونم ته دیگ درست کنم.

با ذوق خندیدم و گفتم: واقعا" ... دستتون درد نکنه. دیگه سوالب ندارم. فردا می بینمتون.

سری تکون داد و خدا حافظی کرد و رفت.

*****

با اشتیاق منتظر بودم که غذای سپهرداد درست بشه. هنوز مزه غذاهای دیروز زیر دندونم بود. ثانیه شماری می کردم. اونقدر منتظر مونده بودم که خود به خود گشنهام شده بود. آخرم طاقت نیاوردم و سر ساعت 12 از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه. از صبح مهداد رفته بود دنبال کارهای خرید و اینا.

سپهرداد با دیدنم لبخندی زد. با لبخند جوابش و دادم ور فتم جلو. از پشت اپن سرک کشیدم و گفتم: حاضر نشد؟

سپهرداد رد نگاهم و گرفت و رسید به قابلمه های غذا.

سپهرداد: گشنته؟

با سر جواب مثبت دادم.

سپهرداد: چی می خوری برات بکشم؟

با ذوق گفتم: ته دیگ ...

بلند خندید و گفت: بعد ته دیگ چی؟

چشمهام برق زد و گفتم: بازم ته دیگ.

دوباره خندید. منم خندیدم.

سپهرداد: یه نگاه به دیگ برنج بنداز. دختر تو چه جوری می خوای این همه ته دیگ و بخوری؟

به دیگ نگاه کردم. خیلی بزرگ بود. ولی الان چشمم فقط ته دیگها رو می دید. برام مقدارش مهم نبود.

من: همه اشو می خوام. چشمهاش گرد شد. منم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نیشم و باز کنم.

سپهرداد هم مجبوری رفت سمت دیگ و شروع کرد به در آوردن ته دیگا. خدایی خیلی زیاد بود.

یه طرف قورمه هم کشیدم. ته دیگاش نونی و برشته بود. وای که چقدر حال می داد. سپهرداد یه سینی پر کرد از غذا و قشنگ تزیین کرد. اشتهام چند برابر شد. بی خیال میز و اینا شدم. رفتم رو تخت نشستم و افتادم رو غذا.

وای که چقدر خوشمزه بود و ترق تروق ته دیگها زیر دندونم چه حالی می داد.

تا خرخره خوردم. شکمم سیر شده بود اما چشمهام نه. بازم دلم می خواست اما واقعا" جا نداشتم. چشمم به ظرف ته دیگها افتاد. هنوز کلی توش بود.

یهو یاد دیروز و حرکت مهداد افتادم. باز گر گرفتم.

پسره بی شعور ته دیکمو حیف و میل کرد.

یه فکری پرید تو سرم. یه لبخند خبث زدم.

رو کردم به سپهرداد که کشغول کار بود و گفتم: ببخشید ...

برگشت سمتم.

من: برای امروز هر مشتری که برنج سفارش داد روش یه تیکه ته دیگ بزارید. یادتون نره؟

سپهرداد سری تکون داد و دوباره مشغول شد. خوشحال از جام بلند شدم و بابت غذا ازش تشکر کردم و رفتم بیرون و پشت میزم نشستم.

حقته آقا مهداد حالا که ته دیگ گیرت نیومد می فهمی نباید سر یه تیکه ته دیگ جنگ گربه ها راه بندازی. وحشی با اون چنگال زدنش.

***

یه 2 روزی هست که سپهرداد رسما" شده آشپزمون. هر روز هم ته دیگها و غذاهای خوشمزه درست می کنه. منم ذوق مرگ میشم. اما این مهداد بدبخت هنوز روحشم از ته دیگا خبر نداره. یه وقتهایی دلم براش می سوزه.

یه چند باری که جلوم بود خبیث نگاش کردم و لبخند زدم. اما اون بدبخت بی خبر از هر جا فقط گیج و با تعجب به نگاه خبیثم خیره شد. آخرشم چیز یدست گیرش نشد و رفت پی کارش.

چقدر حال میده نامحسوس تلافی کنی.

مهداد


با شونه ام در رستوران و هل دادم و وارد شدم. دستام پر نایلونای خرید بود.

چشمم افتاد به رستوران پر آدم.

ببین چه خبره اینجا... این همه مشتری با هم. ایول ....

یه سریشون مشتریهایی بودن که هر روز میومدن و غذا می گرفتن می بردن اما امروز اومده بودن و تو خود رستوران غذا می خوردن. چقدرم راضیه قیافه هاشون.

ازحق نگذریم غذای سپهرداد خیلی خوشمزه است.

برگشتم که برم تو آشپزخونه که توی ظرف غذای یکی از مشتریها چشمم به یه ته دیگ نونی افتاد. چشمهام رو ته دیگ ثابت مونده بودو فقط اون ته دیگ توچشمم بود، ایستادم. با دقت بیشتری نگاه کردم. نه چشمهام اشتباه ندیده بود واقعا" غذاش ته دیگ داشت. نه تنها غذای اون بلکه غذای کل آدمهای روی اون میز ته دیگ داشت.

یه نگاه کلی به غذاهای بقیه انداختم. کل رستوران غذاهای ته دیگ دار می خوردن.

اما ما که ته دیگ نداشتیم. برنج بخار پز ته دیکش کجا بود؟ اما خوب اینا که ته دیگ با خودشون نیمارن رستوران.

سریع رفتم ببینم چه خبره. نیکو پشت میزش نبود. علی نشسته بود رو صندلی بغل میز. تا منو دید از جاش بلند شد و یسلام کردذ و چند تا نایلون و از دستم گرفت.

من: علی نیکو خانم کجان؟

علی:یه توک پا رفتن تا بالا و برگردن. منم نشوندن اینجا که اگه کسی اومد راش بندازم.

آهانی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه.

سپهرداد مشغول کار بود. سرویس می پیچید.

من و علی که وارد شدیم سرش و بلند کرد و بهمون سلام کرد.

من: سلام. سپهرداد این ته دیگا روی غذای مشتریها از کجا اومده؟

سپهردا دستهاش و شست و اومد کنار اپن ایستاد و گفت: من درستشون کردم.

وارفتم

با تعجب گفتم: تو درست کردی؟ ولی حاجی می گفت نمیشه.

سپهرداد: قلق داره.

من: امروز درستشون کردی؟

سپهرداد: نه 2 روزی میشه درست می کنم. نیکو گفت بزارم رو غذای مشتریها.

اخمام تو هم رفت. خلقم تنگ شد. 2 روزه ته دیگ درست می کنه و من نمی دونستم؟ اونم چیز به این مهمی و؟ حالا رو غذای مشتری گذاشتن به درک چرا کسی به من نگفت که منم بخورم؟

اونقدر به خاطر ته دیگا عصبی شدم که فرصت فکر کردن به اینکه سپهرداد نیکو رو بدون پسوند و پیشوند صدا می کنه نداشتم. به درک. هر چی می خواد صداش کنه اصلا بهش بگه اقدس به من چه؟

ته دیگا مهم بود که من بیخبر بودم ازشون.

با اخم گفتم: چرا کسی به من چیزی نگفت؟ ناسلامتی منم تو ی این رستوران شریکم. برگ چغندر که نیستم. شاید منم یم خواستم بخورم.

مس دونستم عصبیم و داغ کردم. اما دست خودم نبود. علی بی سر و صدا نایلونای خرید و گذاشت گوشه آشپزخونه و فلنگ و بست. من موندم و سپهرداد.

من تو اوج عصبانیت به خاطر یه ته دیگ و سپهرداد آروم و ریلکس همراه یه لبخند.

لبخندش اعصابم و تحریک می کرد. می خواستم برم بکوبمش به دیوار که فکش بسته بشه.

دیگه متین آروم و سنگین نبودم. بد قاطی بودم.

سپهرداد با همون لبخند مزخرفش دستهاش و گذاشت روی اپن و بهش تکیه داد و گفت: فکر کنم نیکو نمی خواست به تو ته دیگ برسه. برای همینم گفت بزارم رو غذای مشتریها.

خونم به جوشش در اومد. یعنی اگه داد می کشیدم رستوران رو سرمون خراب می شد. ببینم این دختره ی نیم وجبی چه کارها که نمیکنه. هی من آقا منشانه رفتار می کنم اون نمی زاره.

سپهرداد خندید و تکیه اشو از اپن برداشت و گفت: ولی من هم دیروز و هم امروز برات کنار گذاشتم. دیروز نیومدی سراغش گفتم شاید نخوایش. اما امروز اومدی. بیا بشین برات غذا بکشم.

حرفش مثل آبی بود که رو آتیش بریزن. یه دفعه آروم شدم. همین که می دونستم ته دیگ هست برام کافی بود.

رفتم آروم رو تخت نشستم. با دقت به حرکات سپهرداد نگاه کردم. نه انگاری اونقدرها هم که در موردش بد فکر می کردم پسر بدی نبود. حداقل یکم مرام و معرفت داشت. بیشتر از اون دختره ی نق نقو.

صاف نشستم. ایندختره رو منم اثر گذاشته دارم مثل اون غر غرو میشم. باید ازش دوری کنم وگرنه بعد 9 ماه یه مهداد خاله زنک بر می گرده خونه آقاجون.

سپهرداد برام غذا کشید و من با لذت همه رو تا ته خوردم. با هر لقمه ای که می خوردم تو فکرم یه خط و یه نشون برای نیکو می کشیدم.

غذامو با صبر خوردم. از جام بلند شدم و سینی غذامو گذاشتم تو اپن و با یه لبخند یه ضربه به شونه سپهرداد زدم و صمیمی گفتم: عالی بود رفیق دستت درد نکنه.

یه لبخندی زد و گفت: نوش جونت.

از آشپزخونه بیرون اومدم. نیکو پشت میزش نشسته بود و با یه دختر جوون حرف می زد.

به روی خودم نیاوردم که از قضیه ته دیگها خبر دارم. بزار با خودش خوش باشه که تونسته منو از ته دیگ خوردن بندازه.

اومدم از پشتش رد بشم که صدام کرد.

ایستادمو بهش خیره شدم. با دست دختر جوون و نشون داد وگفت: آقای متین ایشون نازی خواهر نازگل هستن.

برای دختر سری تکون دادم و گفتم: خوشبختم.

خواهره نازگله که باشه خوب به من چه ربطی داره. این نیکو هم چل میزنه ها.

با استفهام خیره شدم به نیکو که یعنی به من چه که نازیه؟

نیکو لبخند گشادی زد و گفت: من به نازی گفتم می تونه بیاد اینجا بهمون کمک کنه.

ابروهام پرید بالا. کمک کنه؟ برای چی؟ به کی؟

اخمام رفت تو هم. با پوزخند گفتم: اه جدی؟ می خواد کمک کنه؟ خودتون گفتین بهشون؟

اونقدر لحنم با تمسخر بود که نیکو جا خورد. غافلگیر شده بود. دخنش جمع شد. لبخندش رفت. با تعجب بهم نگاه کرد.

سرش و برگردوند سمت نازی. از جاش بلند شد و یه اشاره به من کرد و آروم گفت: آقای متین میشه یه لحطه باهاتون حرف بزنم؟

خودش رفت سمت آشپزخونه منم مجبوری دنبالش رفتم.

مهداد


خودش رفت سمت آشپزخونه منم مجبور شدم دنبالش برم.

دم در آشپزخونه ایستاد و برگشت سمت من.

صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آقای متین شما حالتون خوبه؟

این دختر فکر کرده مخم جا به جا شده. شاید واقعا" هم جا به جا شده باشه. از حرص مغزم تکون خورده.

یه پوزخندی زدم و با حرص مسیر نگاهمو به سمت چپ تغییر دادم دوباره برگشتم نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: من خوبم شما خوبید خانم نیکو؟

خانم و با تاکید گفتم. من بعد این همه مدت، هنوز حرمت نگه می دارم و هی خانم خانم به نافش می بندم اونوقت این سپهرداد 2 روز نشده بهش میگه نیکو. حتما فردا هم به اسم صداش می کنه.

نیکو یه تکونی خورد و یه قدم رفت عقب.

دستهامو کردم تو جیبم و گفتم: این خانم با اجازه کی قراره بیاد تو این رستوران؟

لحنم اونقدر بد و تند بود که نیکو مات موند بهم. منتظر بودم طلبکار بگه با اجازه خودم تا حسابی حالشو بگیرم و بنشونمش سر جاش اما در کمال تعجب مظلوم گفت: فکر کردم اگه بیاد به عنوان کمک آشپز کارتون کمتر میشه. همه اش یا خریدین یا تو آشپزخونه.

متعجب بهش نگاه کردم. خدایی فکر نمی کردم این حرف و بزنه. اصلا انتظارش و نداشتم. یکمم از لحنم خجالت کشیدم. ولی نه اونقدر که از موضعم پایین بیام ، سعی کردم اون حس پشیمونی رو از خودم دور کنم .

با اخم گفتم: به هر منظوری که می خواستین بیارینش اینجا باید با من مشورت می کردین. یادتون که نرفته ما اینجا شریکیم. شده من یه کاری و بدون مشورت با شما انجام بدم؟

نیکو چشمهای مظلوم شده اش و دوخت تو چشمهام و آروم گفت: نه ...

نگاه مظلومش ناراحتم می کرد. یه جورایی داشتم از رفتارم عذاب می کشیدم اما بازم بدون توجه به نگاهش مصمم گفتم: خوب پس حرفی نمونده این خانم نمیان اینجا.

این و گفتم و با یه لبخند خوشحال از حس رضایتی که بهم دست داده بود برگشتم برم که نیکو جلوم ایستاد.

اگه به موقع متوقف نمیشدم می خورد بهم. صاف تو چشمهام زل کرد و با اون چشمها که شکل بچه گربه های خیس بود بهم نگاه کرد و التماس آمیز گفت: تروخدا. یعنی راه نداره؟ من واقعا" نمی تونم یه آدم امیدوار و این جوری نا امید کنم. این دختر به این کار احتیاج داره. خواهش می کنم.... همین یه بار ....

اونقدر تو اون نگاه مظلوم و معصوم غرق شدم که برای یه لحظه همه چیز و فراموش کردم و بی اختیار گفتم: باشه.. بیاد...

نیکو خوشحال یه پرشی کرد و دستهاش و بهم کوبید و یه تشکر هول هولکی گفت و رفت پیش نازی.

من متحیر موندم که این باشه چی بود که از دهنم پرید؟ اصلا چی شد که به حرفش گوش دادم؟

خودمم نمی فهمیدم. در هر حال حرفی بود که زده بودم و نمی تونستم پسش بگیرم.

بی خیال همه چیز شدم و از در پشتی رستوران رفتم بیرون.

****


کتری و پر آب کردم و دکمه اشو زدم تا جوش بیاد. حوله به دست رفتم تو دستشویی. دست و صورتمو شستم. مسواکم و زدم و داشتم صورتمو اصلاح می کردم. تو آینه به صورت کفیم خیره شدم. یاد دیروز و ته دیگ ها افتادم. یاد وا دادن بی موقع خودم و رضایت برای اومدن نازی. از دست خودم عصبانی بودم. از نیکو هم عصبانی بودم.

از اون به خاطر کارش از خودم به خاطر اینکه وقتی باید مقتدرانه و محکم می بودم شل شدم.

دستی به کفهای صورتم کشیدم. خودشه.....

یه لبخند کج زدم. یه حس عجیب داشتم که مدتها بود ازم دور شده بود. حس یه پسر بچه نوجون و شیطون که با یه دختر بچه کل انداخته و همه غیرتش و انرژیش و پای این گذاشته که کم نیاره.

این کارها از من بعید بود اما خوب .... می خواستم جبران کنم.

همه اش با این جمله که، نیکو خودش شروع کرده و این به اون در، به خودم دلداری می دادم.

صورتمو زدم. کاری که باید و انجام دادم. در و باز کردم و رفتم بیرون. مشغول خشک کردن صورتم بودم که در هال باز شد و نیکو خواب آلود وارد شد.

خودشه. ایول.... دستت درست مهداد ....

چند بار دیده بودم که وقتی بیدار میشه به زور چشمهاش و باز می کنه. معمولا" چشم بسته می رفت تو دستشویی.

به زور جلوی خنده امو گرفتم که لوم نده. یه سلام زیر لبی گفتم و رفتم تو آشپزخونه. چایی و دم کردم و منتظر موندم.

برای خودم تو فنجون چایی ریختم. یکم سرد شد. با لبخند فنجون و بلند کردم و بردم سمت لبم. گوشهامو تیز کرده بودم. الان دیگه وقتش ....

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآآآآآآآآآآآآآ ................................

صدای جیغ نیشام از تو دستشویی بلند شد. لبخند بزرگی زدم. کارم حرف نداشت. منتظر همین عکس العمل بودم. خیلی خونسرد چایی و گذاشتم رو اپن و آروم رفتم سمت در هال.

حقش بود ....



نیشام

ساعت کنار تختم زنگ زد. اه لعنتی. چقدر از این زنگ ساعت بدم میومد. با دست محکم کوبیدم رو ساعت. یهع بار وقتی گوشیم و ساعت گذاشتم و صبح ساعت 4 زنگ زد اونقدر خوابم میومد که به حد انفجار عثبانی شدم و بدون اینکه بفهمم محکم گوشیو کوبیدم به دیوار و دل و جیگرش و ریختم بیرون.

از صدای برخورد گوشی مثل جن زده ها بیدار شدم و فهمیدم چه غلطی کردم. از اون روز به بعد رفتم خیلی شیک یه ساعت زنگدار خریدم که دیگه گوشیمو به باد که نه به دیوار ندم.

از جام بلند شدم و خواب آلود با چشمهای بسته کورمال کورمال رفتم بیرون.

در هال و که باز کردم از لای چشمهای نیمه بازم مهداد و دیدم که حوله به دست ایستاه بود و حوله رو به صورتش می کشید. زیر لبی یه سلامی کرد. نمی دونم جوابش و دادم یا فقط سر تکون دادم.

رفتم تو دستشویی. کارامو کردم و صورتم وشستم اما هنوز چشمهام و به زور باز می کردم. یه دقیقه خوابم یه دقیقه بود حتی در حالت ایستاده.

مسواکم و برداشتم. اگه مسواک زدنم و بیشتر طول میدادم بیشتر می تونستم چشمهامو بسته نگه دارم. چون مسواک زدن به چشم باز نیاز نداشت. دست دراز کردم و خمیر دندون و برداشتم.

یکم مالیدم روی مسواک و مسواک و بردم تو دهنم. 2 ثانیه نشد که حس کردم دهنم داره کف می کنه. نه کف معمولی خمیر دندون یه کفی که انگار رفته رفته زیاد میشد و حجم پیدا می کرد.

با وحشت چشمهامو باز کردم و تو آینه به خودم و دهنم نگاه کردم.

تا حد ممکن آرواره ها و دهنم و از هم باز کردم و از ته حلقم جیغ بلندی کشیدم.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآ ...................

با وحشت به دهنم نگاه کردم. وای خدا مثل سگهای هار شده بودم که از دهنشون کف بیرون میومد. یه لحظه به این فکر کردم که نکنه سگی گازم گرفته باشه و هار بوده و منم گرفتم. اما نه ...

سریع مسواکم و بلند کردم. مسواکمم داشت کف می کرد. بالا آوردمش و بوش کردم. این دیگه چی بود؟

خمیر دندون و برداشتم. نــــــــــــــــــه ....

این که خمیر دندون نیست کف ریشه.....

سریع در کمد آینه رو باز کردم. من این و از جای مخصوص خمیر دندون برداشته بودم. به کل کمد نگاه کردم. خمیر دندون تو یه طبقه پایین تر بود.

خون به صورتم هجوم آورد. یه حس عصبانیتی مثل مار به دورم پیچید . در حد انفجار بودم.

این نمی تونست اتفاقی باشه. توی این چند ماه هیچ وقت، توی هیچ روزی جای این خمیر دندون عوض نشده بود. بر فرض که مهداد یادش رفته بود خمیر دندون و بزاره سر جاش چه جوری شده که کف ریشش رفته جای خمیر دندون؟

میکشمت مهداد. میکشمت ..

لعنتی حتما" قضیه ته دیگها رو فهمیده که تلافی کرده. حقت بود. فکر نکن ساکت می مونم. می دونم چه بلایی سرت بیارم. منو خاک بر سر و بگو که برای سبک کرذن کار این نفله گفتم نازی بیاد. چقدرم برای استخدامش التماسش کردم. اصلا" به من چه انقدر کار کن که جونت در بیاد.

به زور دهنمو شستم. لامصب مگه پاک می شد. هر بار که دهنمو پر آب و خالی می کردم یه فحش به مهداد می دادم. بد حرصی شده بودم.

بعد کلی مکافات دک و دهنمو تمیز کردم و 6 بار مسواک زدم تا کلامل حس کنم همه کفها از دهنم پاک شده. بازم وقتی یادش می افتادم چندشم میشد.

رفتم بیرون و حاضر شدم. دلم نیومد حتی یه چایی بخورم همه اش فکر می کردم الانه که کفها بره تو حلقم.

رفتم تو رستوران و نشستم پشت میز. مثل عقاب چشم تیز کردم. مهداد مشغول کار بود. داشت روی میزا رو دستمال می کشید. زیر چشمی بهم نگاه می کرد و یه لبخند ریزم رو لبهاش بود.

چشمهام و ریز کردم. حرصم بیشتر شد. می کشمت.....

داشتم تو فکرم به مهداد بد و بیراه می گفتم که در باز شد و نازی اومد تو . از همون دم در به هر دومون سلام داد و اومد جلو.

بهش لبخند زدم و گفتم: سلام عزیزم. صبحت بخیر. برو تو آشپزخونه سپهرداد داره کار می کنه. اون بهت میگه چی کارا باید بکنی؟

تشکر کرد و رفت تو آشپزخونه.

کل صبح و نقشه کشیدم تا تلافی کنم اما چیزی عایدم نشد. می خواستم برم دوباره ته دیگا رو نیست و نابود کنم تا دوباره بهش هیچی نرسه اما نمیشد چون مهداد کل صبح و تو آشپزخونه ور دل سپهرداد مونده بود که نکنه یه وقتی من برم سراغ ته دیگها.

لعنتی ....

دست به سینه پام و انداختم رو پام و به بیرون رستوران خیره شدم. در صدایی کرد و علی وارد شد. یکم حالش عجیب بود انگار استرس داشت.

اومد جلوی میز ایستاد و سلام کرد. دستهاشو تو هم پیچید و سر به زیر گفت: نیکو خانم... ببخشید می خواستم اگه بشه امروز ظهر و بهم مرخصی بدین.

چشمهام گرد شد. مرخصی اونم تو ظهر؟ پس سفارشا چی؟

صاف نشستم و گفتم: مرخصی برای چی؟

علی سرش و بیشتر خم کرد و گفت: خانم نازگل حالش خوب نیست. باید ببرمش بیمارستان.

نگران گفتم: نازگل؟ چرا نوبت دکتر داشت؟

علی: نه خانم یکم مشکل داره نگرانه میگه بریم دکتر تا مطمئن بشه.

کار به جهنم بچه نازگل مهمتر بود. فوقش امروز سفارشات پیکیو قبول نیم کردیم. یه روز که هزار روز نمیشه.

تند گفت: باشه علی آقا شما برید. من و هم بی خبر نزارید.

علی خوشحال لبخندی از سر قدر دانی زد و کلی تشکر کرد و رفت. مجبوری از جام بلند شدم. باید به مهداد می گفتم. پسره اورانگوتان. سرفتم تو آشپزخونه. نازی و سپهرداد مشغول کار بودن و این مهداد نفله رسما" هوله می رفت و کاری نمی کرد.

رفتم جلوش. تعجب کرد و منتظر نگام کرد. بدون توجه بهش. بدون اینکه نگاش کنم گفتم: علی مرخصی گرفت.

حرفهای علی وب راش تکرار کردم. نازی هم شنید و نگران شد. رو کردم به نازی و گفتم: عزیزم نگران نباش. برو یه زنگ بهشون بزن تا خیالت راحت بشه.

نازی تشکر کرد و رفت سر کیفش و موبایلش و برداشت و رفت بیرون. مهدادم گفت مشکلی نیست. امروز سفارش پیکی نمیگیریم.

چیش.. خیلی هنر کردی. خودم گفته بودم. سری تکون دادم و رفتم بیرون.

کم کم زنگ زدنا و سفارش دادنا و مشتری اومدنا شروع شد. مشتریهای حضوری و راه می نداختم و سفارشای تلفنی و بی خیال میشدم. صبح هوا آفتاب بود اما الان که ساعت حدود 3 ظهره هوا تیره شده بود و گرفته بود. ریز ریز بارون میومد.

تلفن زنگ زد و گوشیو برداشتم. یکی با داد تو گوشی گفت: الــــــــــــــو ....

چشمهام گرد شد. مجبور شدم برای کر نشدن گوشیو از گوشم فاصله بدم.و اوا باز این گوسفند فروشه زنگ زد.

یارو سفارش 6 تا غذا با مخلفات داد. اومدم دهن باز کنم تا بگم امروز پیک نداریم که یهو خفه شدم.

سفارشا رو کامل گرفتم و گوشی و قطع کردم.

یه 5 دقیقه بعد مهداد غذا به دست اومد بیرون. غذاها رو تو نایلون پیچیده بود، گذاشتشون رو میز و گفت: 6 تا غذاو سرش و چرخوند اما کسی که صاحب غذاها باشه رو پیدا نکرد.

مهداد: پس کو مشتری؟

متعجب گفتم: مشتری؟ هــــــــــی ... ( محکم با دست زدم به پیشونیم و گفتم) وای یادم رفت امروز پیک نداریم. انقدر که یارو بلند حرف می زد فقط می خواستم زود قطع کنم. برای همینم تند سفارشا رو گرفتم.

سپهرداد با چشمهای گرد گفت: خوب الان چی کار باید بکنیم؟

شرمنده گفتم: باید غذاها رو ببرین.

مهداد متعجب گفت: ببرم؟ کجا؟ من که اینجا رو بلد نیستم.

سریع گفتم: جای دوری نیست. نزدیکه. همین مرتع پشت رستورانه. یکم برید پایین میرسید بهشون.

آرومتر گفتم: گوسفند فروشان. تو یه اتاقکن. راحت پیداشون می کنی.

حرصی چشمهاش و بست و نفس عمیقی کشید.

چشمهاشو باز کرد و گفت: باشه. بدین ببرمشون. دست کرد تو جیبش و سوییچ ماشینش و در آورد.

یه لبخند خبیث اومد رو لبم. سریع جمعش کردم. صورتمو ناراحت کردم و گفتم: می خواید با ماشین برید؟

براق شد سمتم و گفت: نه پس پیاده میرم.

خنده ام گرفت. پیاده بری برات بهتره آقا مهداد.

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: نیم تونین با ماشین برین.

مهداد: چرا اونوقت؟

سرم بلند کردم و گفتم: چون اونجا ماشین رو نیست.

با بهت نگام کرد و متعجب گفت: پس چه جوری برم؟ با چشم و سر اشاره ای به بیرون کردم.

مهداد ب تعجب بیشتر نگام کرد. دوباره اشاره کردم. رد اشاره امو گرفت و گفت: خوب که چی؟ اون بیرون فرش پرنده است ببرتم؟

لبهامو جمع کردم تا نخندم.

من: نه فرش نیست ولی موتور هست...

تقریبا" فریاد زد.

مهداد: چــــــــــــــــــــــــ ـــی ؟؟؟؟

چشمهامو گرد کردمو بی گناه گفتم: خوب چی کار کنم. اگه با موتور نمی رید پیاده هم می تونین برسین بهشون.

اخم غلیظی کرد. دوباره برگشت و به بیرون نگاه کرد.

چشمهاش گرد شد و گفت: داره بارون میاد.

ابروهامو خبیث انداختم بالا. بله که میاد. حالا با موتور برو جونت در آد.

مهداد یکم آرومتر و مظلوم گفت: نمیشه حالا این غذاهه رو بی خیال بشیم؟؟؟

سریع اخم کردم و گفتم: نخیر ... بدقول میشیم دیگه بهمون زنگ نمی زنن. تازه غذاشونم کم نیست. 6 تاست با مخلفات. زودتر هم ببرید بهتره. غذاشون داره سرد میشه.

مهداد یکم نگاه کرد ولی وقتی دید روم اثر نداره. با حرص کیسه های غذا رو برداشت و رفت بیرون.

از دور می دیدمش. داشت با موتور کشتی می گرفت. 3 دقیقه ای طول کشید تا تونست روشنش کنه. مثل خرچنگ چارچنگولی سوارش شده بود و تقریبا" شکمش رو دسته جلوی موتور بود. مرده بودم از خنده.

بالاخره دور زد و رفت. تا جایی که می تونستم دیدش زدم. کامل که محو شد پوکیدم از خنده.

من نظر میخوام وسپاااااااااااااااس
پاسخ
 سپاس شده توسط maede khanoom ، جوجه طلاz
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای ته دیگمو پس بده - Tɪɢʜᴛ - 19-08-2014، 3:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان