امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

و آن صیاد لحظات/ خاطرات محمود دعایی از باستانی پاریزی

#1
«عجبی، تعجبی، بعد از نه هرگزی، آب روونی اومده، برگ گلی اُورده، قدم رو چشم ما گذاشتین، نون خُرومُرویی خوردین، نگاه وَر زیر پاتون کردین...»
 
این خوشامدگویی کرمانی‌ها بود در زمان کودکی من و هم‌اکنون شاید به گوش خیلی از جوانان همشهری‌ام آشنا نیاید؛ اما برای دکتر باستانی پاریزی آشنا و خوشایند بود. به خصوص اینکه به گفته دوستان، من وقتی یک کرمانی را می‌بینم، لهجه‌ام غلیظ‌‌‌تر می‌شود و استاد که می‌شنید، می‌خندید، تحسین می‌کرد و می‌گفت باید این‌ها را حفظ کرد و به اصرار می‌خواست که ضبط کنیم و در اختیارش بگذاریم که دوستان کردند. او از چیزی به این سادگی که بویی از فرهنگ گذشته داشت، نمی‌گذشت؛‌‌ همان طور که از خیلی مطالب به ظاهر معمولی دیگر نمی‌گذشت و زود کاغذ و قلمش را در می‌آورد و یادداشت برمی‌داشت تا روزی روزگاری بجا در مطلبی به کار ببرد. بعضی وقت‌ها همکاران مختلف ما حرف‌هایی می‌زدند که شاید در نظر عموم مردم پیش ‌پا افتاده می‌آمد؛ اما او اظهار شعف و تعجب می‌کرد و از اهمیت‌‌ همان موضوع ساده می‌گفت و به اصرار می‌خواست که آن را جدی بگیرند و دنبال کنند؛ چون به نظرش تاریخ را همین اجزای ساده تشکیل می‌دهد و نباید راحت از آن گذشت. بعد خودش آن را بسط می‌داد و اجزای پراکنده و گاه بی‌اهمیت را در کنارش می‌گذاشت و یکباره می‌دیدیم چه چیز مهمی به دست آمد. به این ترتیب روایتی شکل می‌گرفت که پاره‌هایی از آن را کم و بیش شماری می‌دانستند و در مقام ترکیب و نتیجه‌گیری، چیز دیگری می‌شد که هم مفهوم بود، هم آشنا و هم شنیدنی و پذیرفتنی. این روش استاد بود و چه تعبیر رسایی آقای دکتر شفیعی کدکنی از ایشان کرده‌اند: «صیاد لحظات»!
 
من هیچ وقت سر درس استاد و کلاس رسمی ایشان ننشسته بودم؛ ولی مگر همین‌ها درس نبود؟ تاریخی که یک سرش به شعر و ادبیات وصل می‌شد، یک سرش به طنز و ضرب‌المثل و حکایت، یک جزئش به گفته‌ها و شنیده‌های محلی؛ اما ترکیبش نو بود و نتیجه‌گیری‌اش هوشمندانه و پیامش عبرت‌آموز. مثلاً گفته‌اند: «خسرو پرویز از بوی پوست دباغی بدش می‌آمد و می‌گفت نامه‌ای که برایش می‌فرستند، باید روی پوستی باشد که به بوی گلاب و زعفران آغشته باشد.» این یک روایت ساده است و هر مورخی می‌تواند کتابی پر کند از این قبیل مطالب؛ اما مهم برداشتی است که استاد بلافاصله می‌کرد: «در نتیجه این روش، فلان چوپان و پیله‌وری که مورد اجحاف قرار گرفته، دستش هیچ وقت به شاه نمی‌رسید و شاه هرگز نامه‌اش را نمی‌خواند و کار به فاصله افتادن میان مردم و حکومت ‌کشید و ‌شد آنچه شد.» یا وقتی از فلان حاکم محلی یا فرمانروایی صحبت می‌کرد که نمی‌توانست یک خط کتاب بنویسد و حتی بخواند، می‌گفت: تاریخ نشان داده پادشاهان بی‌سواد، عادل‌ترند!
 
مجموع این خصوصیات و تیزبینی‌ها نوشته‌هایش را جاندار و خواندنی می‌کرد. گیرم کسی تاریخ‌خوان نباشد، حکایت‌ها و داستان‌هایی که در لابه‌لای مطلب می‌آورد، آنقدر کشش داشت که خواننده را با خود پیش ببرد تا یکباره به خود بیاید و ببیند که نصف مقاله را خوانده است. او ذهن خواننده را با ذکر حوادث و وقایع پر نمی‌کرد، بلکه به تفکر و تعقل وا می‌داشت و تازه به طنز می‌گفت: تاریخ وقایعی است که هرگز آن‌طور اتفاق نیفتاده، به قلم کسانی که هرگز آن وقایع را ندیده‌اند! پیداست که با این نگرش مانع از این می‌شد که خواننده چشم و گوش بسته تسلیم شود.
 
مقاله‌ها و کتاب‌های استاد باستانی پاریزی جنبه‌های گوناگونی دارد و کافی است فرد باهمتی پیدا شود و مطالبشان را تفکیک و طبقه‌بندی کند تا معلوم شود که صرف‌نظر از موضوع‌های تاریخی، چه گنجینه پرباری هستند از فرهنگ مردم، ترانه‌های محلی، قصه‌های قدیمی، افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی و غیرایرانی، شعرهای کمیاب، طنزهای دلنشین و به خصوص تعبیرات و کلمات کرمانی که شاید در هیچ دفتر و کتابی پیدا نشود و چه بسا در آینده چیزی از آن‌ها نماند. کاش یک کرمانی همت کند و فقط همین کرمانیات را گرد بیاورد و اکتفا نکند به آن دسته از کتاب‌های استاد که درباره دیارش نوشته است؛ از قبیل: فرماندهان کرمان، گنجعلی‌خان، پیغمبر دزدان، نشریه فرهنگ کرمان، راهنمای آثار تاریخی کرمان، دوره مجله هفتواد، تاریخ و جغرافیای کرمان، سلجوقیان و غز در کرمان، وادی هفتواد و... آن وقت مانند من اذعان می‌کند که ما کرمانی‌ها نسبت به کسی که همواره به یاد زادگاهش بود و سوگند خورده بود که کتابی ننویسد، مگر اینکه به تحقیقی یا به تقریبی از کرمان یاد کند، ادای دین نکرده‌ایم و حقش را چنان که باید و شاید به جا نیاورده‌ایم.
 
اگر می‌خواهیم نسل امروز با کسانی آشنا شوند که در ساختن هویت‌ ما مؤثر بوده‌اند، یکی از آن‌ها همین استاد بی‌ادعای خودمان است، اگرچه هرگز نپذیرفت که از او به عنوان «چهره‌های ماندگار» یاد کنند؛ اما مگر می‌شود نقش او را دست‌کم در حوزه تاریخ‌نویسی نادیده گرفت؟
 
ولی هنر دکتر باستانی پاریزی محدود به تألیف کتاب و تدریس در دانشگاه و روزنامه‌نگاری طولانی مدت، شاعری و طنزنویسی نمی‌شود؛ هنر بزرگ او آشتی دادن مردم با کتاب و کتابخوانی هم نبود؛ هنر بزرگ او، معنویت پنهان و مسئولیت آشکار و انسانیت بی‌شائبه‌اش بود و من چه خاطراتی که در این زمینه ندارم! اگر روزی نامه‌های استاد چاپ شود، وجه دیگری از شخصیت فردی نمایان می‌شود که تا به حال بر عموم خوانندگان آثار و دوستدارانش پوشیده مانده است. اگر فرهیخته‌ای مورد شماتت و اجحاف قرار می‌گرفت، ساکت نمی‌نشست و برایش کاری می‌کرد و مگر وظیفه اصلی روشنفکر حقیقی، آگاهی و تعهد نیست؟ چه بسیار دفاع‌هایی که از مظلومان کرد و دستگیری‌هایی که از درماندگان نمود و پادرمیانی‌هایی که بحمدلله مؤثر افتاد. آن هم با چه لحنی! به راستی بعضی از آن‌ها نامه نبود، تازیانه بود؛ اما چون صادقانه و دلسوزانه می‌نوشت، به جان مخاطب می‌نشست و گویی آن را تنبّه و تنبیهی از جانب پدرش به حساب می‌آورد. نمونه‌اش آنچه درباره مرحوم دکتر ریاحی نوشت، یا استادش مرحوم دکتر گنجی و حتی دکتر سید حسین نصر. این شجاعت محصول پیری و وقار این برهه از عمر نبود، در رژیم طاغوت هم آشکارا با مقامات درافتاد؛ چرا که بدون آگاهی و اجازه او نامش را جزو هیات امنای یک مجموعه فرهنگی درباری اعلام کردند. او پس از شنیدن این موضوع، به شدت آن را تکذیب کرد و عضویتش را رد کرد و چون روزنامه حاضر به درج اعتراضش نشد، آن را به صورت آگهی به چاپ سپرد. او مجیز هیچ حاکمی را نگفت و با صلابت کویری‌اش آزاد و آزاده ماند و جمع این ویژگی‌ها و یادگار‌هایش ـ از فرزندان شایسته گرفته تا ده‌ها کتاب و صد‌ها شاگرد و هزاران خواننده ـ نام و یادش را ماندگار خواهد کرد. نکونام زیست و در طول حیات پربارش کسی از او جز خوبی، راهنمایی و همدردی ندید.
 
همه مردم نه آن ذهن وقاد را دارند و نه آن حافظه عجیب را، نه آن قلم شیرین را و نه بسیاری دیگر از صفاتی را که او داشت؛ اما چیزی که همه می‌توانند داشته باشند، بی‌آنکه رشکی برانگیزد، مهربانی، فروتنی و خاکساری‌ است. آنگونه که او برخوردار بود و در نخستین روز کاری امسال، اشک برخی از همکاران ما را در روزنامه درآورد. او خودش را همزاد روزنامه اطلاعات می‌دانست که در سال ۱۳۰۴ پا به عرصه حیات گذاشت و او سالیان سال از سر لطف، مقالاتش را در آن نوشت و گاه و بیگاه سر می‌زد و همه ما را سرفراز می‌کرد. امیدوار بودم که باز امسال با آن عصا و کلاه همیشگی‌اش از در درآید و با شادمانی بگویم: «عجبی، تعجبی، بعد از نه هرگزی، آب روونی اومده، برگ گلی اُورده،...» اما تقدیر چیز دیگری بود. خداوند او و همسر اهل معنایش را با موالیانش محشور کند و رحمت خدا بر پدر پاک‌نهادش مرحوم حاج ‌آخوند که نخستین معلم فرزند بود.
 
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان