امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سه حکایت جالب و شنیدنی

#1
حکایت
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سه حکایت جالب و شنیدنی 1  دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سه حکایت جالب و شنیدنی 1
 
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود...

او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار
کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه
چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و
در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و
احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد
زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و
زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکون
برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:

" خدایا کمکم کن"

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:

" از من چه می خواهی؟ "

- ای خدا نجاتم بده!

- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

- البته که باور دارم.

- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!!!

یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک
طناب آویزان

بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.

او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!
 دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سه حکایت جالب و شنیدنی 1
 
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده
است.به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این
موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی
همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای و جود دارد. این کار را انجام بده و
جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ،
مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در
2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.آن شب همسر مرد در
آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به
خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با
صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید
بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را
دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه
رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست
از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت:"مگه
کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"  حقیقت به همین سادگی و
صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در
دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سه حکایت جالب و شنیدنی 1  
 
[rtl]روزی  تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر [/rtl]
[rtl]دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  [/rtl]
[rtl]پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.[/rtl]
[rtl]زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش [/rtl]
[rtl]دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که [/rtl]
[rtl]روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد[/rtl]
[rtl]واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی [/rtl]
[rtl]بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او [/rtl]
[rtl]پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از [/rtl]
[rtl]مخمصه بیرون بیاید. [/rtl]
[rtl]اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند [/rtl]
[rtl]شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از [/rtl]
[rtl]صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای [/rtl]
[rtl]که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. [/rtl]
[rtl]روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی [/rtl]
[rtl]خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : [/rtl]
[rtl]" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، [/rtl]
[rtl]چه تنها و بیچاره  خواهم شد !" [/rtl]
[rtl]بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از [/rtl]
[rtl]همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : [/rtl]
[rtl]" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و [/rtl]
[rtl]انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا [/rtl]
[rtl]در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟" [/rtl]
[rtl]زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد. [/rtl]
[rtl]ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت : [/rtl]
[rtl]" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی [/rtl]
[rtl]آمد؟" [/rtl]
[rtl]زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو [/rtl]
[rtl]می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد. [/rtl]
[rtl]مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : [/rtl]
[rtl]" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم [/rtl]
[rtl]شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟" [/rtl]
[rtl]زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان [/rtl]
[rtl]همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به [/rtl]
[rtl]قلب مرد آتش زد. [/rtl]
[rtl]در همین حین صدایی او را به خود آورد : [/rtl]
[rtl]" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که [/rtl]
[rtl]پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم [/rtl]
[rtl]سراسر وجودش را تیره و ناخوش  کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش [/rtl]
[rtl]باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن [/rtl]
[rtl]روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..." [/rtl]
[rtl]  در حقیقت همه ما چهار زن داریم ! [/rtl]
[rtl]الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند. [/rtl]
[rtl]ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. [/rtl]
[rtl]ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. [/rtl]
[rtl]د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.[/rtl]
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سه حکایت جالب و شنیدنی 1  
 
سه حکایت جالب و شنیدنی 1
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان