پرنده با حسرت گفت:
چرا پاییز زود می اید؟
چرا برگها زرد می شوند؟
مثل غروب,مثل لبخند یک مریض,
مثل تنهایی ما...
چرا برگها به زمین می ریزند؟
و زیر پای عابران له می شوند!
و زمزمه کنان گفت:
چرا پاییز همیشه زود می اید؟
چرا پاییز همیشه دیر میرود؟
*****************************
امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت
در اضطراب کهنه شبها دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب خیس ورق ها دلم گرفت
متروکه نیست خلوت سرد دلم ولی
از ارتباط مردم دنیا دلم گرفت
یک رد پا سهم من از بی نشانی است
از رد خون که مانده به هرجا دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار می کنم در امدم از پا...دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را
تکرار می کنم که خدایا!دلم گرفت
******************************
از این تکرار ساعت ها
از این بیهوده بودن ها
از این بی تاب ماندن ها از این
تردیدها
نیرنگ ها
شک ها
خیانت ها
از این رنگین کمان سرد ادم ها
و
از این مرگ باورها,رویاها
پریشانم
دلم پرواز می خواهد
ماندنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم
ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها ماندم
شاید این رفتن سزای ما نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
*****************************
میدونی
باید بفهمــــــــی وقتی دلت می گیره ...
تنهایــــــــــــی !
باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی !
باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره !
باید بفهمی وقتی
ناراحتـــــــــــــــــــــــی ...
دلتنگی ...
یا بی حوصلــــــــــه ای ...
هیچ کس حوصله ی تو رو نداره !
دیگه باید فهمیده باشی همه رفیقِ وقتای خوشی اند!
اره باید بفهمی...
*******************************
تنها یک برگ باقی مانده بود
درخت گفت:
منتظرت می مانم
و برگ گفت:
تا بهار خداحافظ
بهار شد اما درخت
عشقش را میان انبوهی از برگ گم کرد
*******************************
چرا پاییز زود می اید؟
چرا برگها زرد می شوند؟
مثل غروب,مثل لبخند یک مریض,
مثل تنهایی ما...
چرا برگها به زمین می ریزند؟
و زیر پای عابران له می شوند!
و زمزمه کنان گفت:
چرا پاییز همیشه زود می اید؟
چرا پاییز همیشه دیر میرود؟
*****************************
امشب به یاد تک تک شبها دلم گرفت
در اضطراب کهنه شبها دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهاب خیس ورق ها دلم گرفت
متروکه نیست خلوت سرد دلم ولی
از ارتباط مردم دنیا دلم گرفت
یک رد پا سهم من از بی نشانی است
از رد خون که مانده به هرجا دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ
اقرار می کنم در امدم از پا...دلم گرفت
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را
تکرار می کنم که خدایا!دلم گرفت
******************************
از این تکرار ساعت ها
از این بیهوده بودن ها
از این بی تاب ماندن ها از این
تردیدها
نیرنگ ها
شک ها
خیانت ها
از این رنگین کمان سرد ادم ها
و
از این مرگ باورها,رویاها
پریشانم
دلم پرواز می خواهد
ماندنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم
ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها ماندم
شاید این رفتن سزای ما نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
*****************************
میدونی
باید بفهمــــــــی وقتی دلت می گیره ...
تنهایــــــــــــی !
باید یاد بگیری از هیچ کس توقع نداشته باشی !
باید عادت کنی که با کسی درددل نکنی !
باید درک کنی که هر کس مشکلات خودشو داره !
باید بفهمی وقتی
ناراحتـــــــــــــــــــــــی ...
دلتنگی ...
یا بی حوصلــــــــــه ای ...
هیچ کس حوصله ی تو رو نداره !
دیگه باید فهمیده باشی همه رفیقِ وقتای خوشی اند!
اره باید بفهمی...
*******************************
تنها یک برگ باقی مانده بود
درخت گفت:
منتظرت می مانم
و برگ گفت:
تا بهار خداحافظ
بهار شد اما درخت
عشقش را میان انبوهی از برگ گم کرد
*******************************