امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ツ عاقبت نگه نداشتن راز «داستانك»ツ

#1
 ツ عاقبت نگه نداشتن راز «داستانك»ツ






پادشاهي باوزير و سرداران و نزديكانش 


به شكار ميرفت همين كه به وسط دشت رسيدند


پادشاهي به يكي از همراهانش به نام 


جاهد گفت :جاهد حاضري با من مسابقه اسب سواري بدهي!؟


جاهد پذيرفت و لحظه اي بعد. اسب هايشان را چهار نعل تاختند تا از همراهانشان دور شدند 


در ابن هنگام پادشاه به جاهد گفت : هدف من اسب سواري نبود
ميخواستم رازي را با تو در ميان بگذارم 


فقط يادت باشد كه نبايد اين راز را با كسي در ميان بگذاري.


جاهد گفت به من اطمينان داشته باش جناب پادشاه


پادشاه گفت:" حس ميكنم برادرم ميخواهد 
مرا نابود كند و به جاي من بنشيند از تو ميخواهم شبانه روز مراقب او باشي 
و كوچك ترين حركتش را به من خبر دهي




جاهد گفت :"اطاعت ميكنم سرورم"


دو سه ماه گذشت سرانجام يك روز جاهد 
همه چيز را به برادر پادشاه گفت و از او خواست مراقب خودش باشد


برادر پادشاه هم از جاهد تشكر كرد پس از مدتي پادشاه مرد و برادرش به جاي او نشست 
جاهد بسيار خوشحال شدو يقين كرد كه 


پادشاه جديد مقام مهمي به او ميدهد اما پادشاه جديد در همان نخستين روز حكومت 
جاهد را خواست و دستور كشتن اورا داد 


جاهد وحشت زده گفت جناب پادشاه من كه گناهي نكرده ام من به تو خدمت بزرگي كرده ام و راز مهي را برايت گفتم 


پادشاه جديد گفت تو گناه بزرگي كرده اي و ان ، فاش كردن راز برادرم است 


نميتوانم اطمينان كنم زيرا يقين دارم توروزي راز هاي مراهم فاش ميكني "!!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط پرییییییییی
آگهی
#2
Big GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ツ عاقبت نگه نداشتن راز «داستانك»ツ 1






پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان