امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

همسایه ی من

#1
آغاز..
طرفاي ده صبح بود كه با صداي زنگ ساعت گوشيم از خواب پاشدم يك كش و قوسي به بدنم دادم و زنگ و قطع كردم ديدم
دارم يك نگاه به عكس خودم و محمد كه روي پاتختي بود انداختم پيش خودم گفتم حتما باز ديشب دلش برام تگ sms 12 تا
ميطد تا بقول sms شده آخه از بعد از نامزديمون هر وقت دلتنگ ميشد شبا كه ميخوابيدم واسم از دلتنگياشو آيندمون مينوشت و
رو خوندم يهو تمام تنم يخ كرد دلم گواه بد ميداد هر sms خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژي بگيرم..با ذوق اولين
رو كه باز ميكردم قلبم كند و كند تر ميزد آب دهنم خشك شده بود حتي صدام در نميود .. بغض چنگ انداخته بود به گلوم.. sms
محمد گفته بود به دلايلي منو نميخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوي هر پسريم و اشكال از اونه و اونه كه لياقته
رو زدم و صدايي كه تو گوشم پيچيد انگار call منو نداره ...دلم ميخواست گريه كنم ولي جون گريه كردنم نداشتم سريع دكمه ي
ناقوس مرگم بود ... شماره ي مشترك مورد نظر در شبكه موجود نميباشد .. حالم غير قابل توصيف بود..منو محمد كه يه زماني
همه ي دوستامون خوشبخت ترين زوج ميدونستن.حقش نبود اينجوري بشه اونم درست وقتي كه با هزار مصيبت رضايت
خونوادهمون جلب كرديم و نامزد شديم...اين حقم نبود .. احساس كردم تمام اتاق دور سرم ميچرخه .. حتي جون نداشتم مامان يا
كتي رو صدا كنم....يه آن فقط از جام بلند شدم و ديگه چيزي نفهميدم...
فصل يك :
تقريبا 4 ماهي از اون صبح كذايي ميگذره .. اون روز صبح مامان به هواي اينكه بيدارم كنه مياد توي اتاقم و و ميبينه وسط اتاق
بيهوش افتادم و هر كاري ميكنه بهوش نميام خلاصه با كمك كتي خواهرم دوباره منو رو تخت ميكشونن و زنگ ميزنن اورژانس
و پزشك اورژانس بلافاصله با تشخيص شوك شديد روحي منو منتقل ميكنه به بخش اعصاب يكي از بيمارستان هاي مطرح شهر با
پيشنهاد بابا با محمد تماس ميگيرن كه هم در جريانش بگذارن هم اينكه شايد دليل بيهوش شدن من رو بدونه كه اونام دقيقا با
همون چيزي كه من مواجه شدم مواجه ميشن يعني خط از شبكه خارج شده ي محمد . اين وسط فقط كتي به ذهنش ميرسه كهsms هاي گوشي يا كامپيوترم چيزي پيدا شه كه كليد اين معما باشه و دليل اين شوك روشن بشه كه با sms شايد توي هاي محمد مواجه ميشه و تقريبا همه چيز براشون روشن ميشه بعدها فهميدم توي مدت بيهوشيه من پدرم به هر دري ميزنه تا ردي از محمد
و خونوادش پيدا كنه .. دم خونشون ميره كه همسايشون ميگه سه روز پيش بدون گذاشتن آدرس يا شماره تلفن از اينجا نقل
مكان كردن .به نمايشگاه ماشين عموش ميره كه نوچه هاي عموش باباي نازنينمو از مغازه بيرون ميكنن خلاصه دليل رفتن ناگهاني
حمد براي من و تك تك اعضاي خونوادم يه معما ميشه ... منم كه تقريبا بعد از دو هفته از بيهوشي در اومدم با حال زارم با تك
تك دوستاش تماس گرفتم و متاسفانه هيچكس هيچ خبري از اون نداشت ..انگار محمد يه قطره آب بود و توي زمين فرو رفته
بود...از اون روزا هر چي بگم كم گفتم ... از همه درد آورتر بي خبري بود .. اينكه دليل رفتن يه عزيز رو ندوني...چندين دفعه
باشه..محمد sms زدم كه لا اقل بگه چرا چي شده و ...نامردي بود فاصله ي بين خوشبختي و بد بختيت فقط يه e-mail بهش
جوري رفت انگار از اول اصلا نبوده ..ولي خدارو شكر از اونجايي كه آدم قوي و خودداري بودم تا حدودي تونستم كنار بيام ولي
حرف حديث هاي آدما گاهي بد جور دلمو ميسوزوند ... اينكه خالم آروم به مامانم بگه نكنه عيب و ايراد از كيانا بوده و من
ناخواسته بشنوم .. اينكه دوستام با يه حالت دلسوزي همراه با هزارتا شك و ترديد نگام كنن.. خلاصه .. دو ماه ديگه به همين منوال
گذشت و توي اون روزها تنها خبر خوبي كه تونست تا حدودي حال و هواي منو عوض كنه ..خبر قبوليم تو مقطع فوق ليسانس
معماري توي يكي از بهترين دانشگاههاي تهران بود .. با اينكه ليسانسم رو هم توي بهترين دانشگاه شهرمون شيراز گرفته بودم
اي از محمد دريافت كردم كه بكل آب پاكي رو e-mail ولي تهران هميشه برام يه آرزو بود ..بعد از اون هم به فاصله ي دو روز
رو دستم ريخت و همه چي برام روشن شد يه ايميل دون متن كه فقط عكساي عروسي اون با دختر همون عمويي كه پدر منو از در
مغازش بيرون كرد بود..بعد از ديدن اونا دوروز خودمو توي اتاق حبس كردم و توي اون دوروز براي اولين بار توي مدت گريستم
از ته دل بعدشم با اراده تمام وسايل و عكسها و چيزايي كه از محمد داشتم و توي يه گون ريختم و دادم دست بابا تا از بين
ببرتشون اونجور كه خودش صلاح ميدونه..محمد ديگه تموم شد و خوشحال بودم كه هنوز بينمون اتفاقي نيوفتاده شايد قسمت اين
چنين بود و شايد بقول مامان بزرگم صلاح من در اين بود و يه آزمايش الهي بود..بهر حال تمام اينها مقدمه اي بود براي چيزي كه قرار بود از اين به بعد اتفاق بيفته و زندگيه منو دستخوش تغييراته بزرگي كنه..

فصل دوم :
جلوي آينه وايساده بودم و داشتم به صورتم نگاه ميكردم .. چقدر توي اين چند ماه لاغر شده بودم زير چشمام گود افتاده بود به
موهام كه عين يه چادر مشكي دورمو گرفته بود نگاهي انداختم هيچوقت از سر شونم بلند تر نشده بودن و الان تقريبا تا وسطاي
شونم رسيده بود .. بنظرم بيشتر بهم ميومد .. با خودم زمزمه كردم كيانا؟ به خودت بيا .. قوي باش دختر .. خدا بزرگه .. با اين
حرف توي دلم يه نسيم خنكي پيچيد ... رفتم سمت دستشويي و وضو گرفتم از دستشويي كه اومدم بيرون كتي در و باز كرد.
خنديد گفت : وضو گرفتي واسه ي نماز؟
به نشانه ي بله آروم سرمو تكون دادم..
گفت : باشه كيانا جوني بعد نمازت برو بالا توي اتاق بابا , كارت داره ...فكر كنم واسه آبجي جوني خوشگلم نقشه ها كشيده ..
آروم بغلش كردم .. زير گوشش گفتم به خوشگليه تو كه نيستم جغله ..هنوز 20 سالت نشده پاشنه ي خونرو از جا كندن اين
خاطر خواهات ...
محكم تر بغلم كرد و گفت : وااااي كيانا دلم براي شيطنتات شده قده يه عدس...
چشمام يهو غمگين شد و آروم نگامو دزديدم..گفتم : بهم وقت بده كتي ..خودم ميشم قول مردونه..
آروم گفت :بهت ايمان دارم كيانا ... بهپعد بلند گفت : اهوي سفارش مارم پيش اوس كريم بكنا ميگن دعاي آبجي بزرگا ميگيره .
با لحن خودش گفتم : ما مخلص شماييم..
از در كه داشت ميرفت بيرون يه نگاه بهش انداختم .. چقدر واسم عزيز بود با اينكه سه سالي تفاوت سن داشتيم ولي همه ي جيك
و پوكمون يكي بود ندار ..ندار بوديم ..و بر خلاف باطن يكي مون دوتا ظاهر كاملا متضاد داشتيم ... من قدم به زور 160 سانت
ميشد هيكل ظريفي داشتم و موهاي مشكي با پوست سبزه كه از خانواده ي مادريم ارث داشتم با گونه ي برجسته ولباي قلبي
شكل كه زينت بخششون يه چال گونه كنار لپ چپم بود و هر وقت ميخنديدم خودنمايي ميكرد و ابرو و چشم مشكيه تيله اي كه از
بابام به ارث برده ام و به قول مامان نوشين: هر وقت بهم خيره ميشي ياد نگاه هاي محسن ميفتم ....بر خلاف من ,كتي قد بلند و
درشت با پوست سفيد و موهاي خرمايي روشن كه تا دم كمرش بود, همه ميگفتن به مامان بزرگ پدريم رفته و بر عكس من
چشماي سبز تيره اش رو از خانواده ي مادريم ارث داشت و در كل جز خوشگل ترين دختراي فاميل محسوب ميشد و واقعا هملوند بود درست بر عكس من كه از بچگي عين پسرها بودم .با اين فكرا يه خنده ي محو رو لبم نشست و با گفتن الله اكبر نمازمو
شروع كردم.. بعد نماز با يه آرامش عجيبي رفتم بالا سمت اتاق بابا محسن .. آروم در زدم .. كه از اتاق صداشو شنيدم ... مثل
هميشه گفت : جان بابا تويي؟
رفتم تو و با خنده گفتم : آخه از كجا ميفهمين ؟
با مهربوني از زير عينكش نگام كرد و گفت آخه توي اين خونه فقط تويي در اين اتاق رو ميزنه بعد وارد ميشه مامانت كه سروره
در زدن نميخواد كتيم كه عين ...
همون موقع بود كه كتي با يه سيني چايي پريد تو اتاق با خنده گفت نه بابا بگو عين ؟؟؟؟ بابام با خنده گفت : گوش وايساده بودي
فضول ؟؟ عين اجل معلق عين جن.. همينه ديگه سكتمون دادي دختر .
كتي با اشاره به سيني چاي گفت : بيا و خوبي كنه بده نخواستم بذارم گلوتون خشك شه؟ بابا آرم گونشو بوسيد و گفت دستت
درد نكنه بابا البته اكه به بهانه چايي نيومده باشي فضولي كتيم خودشو به مظلوميت زد و گفت وا ؟ بابا منو فضولي ؟ با اين حرفش
منو بابا بلند زديم زير خنده خودشم مثلا ناراحت شده بود ولي ميخنديد .. آخه كل فاميل ميدونستن كتي ذاتا فضول كه نه ولي يكم
كنجكاوه !!!!!
بعد از اينكه خنديدم وچايي خورديم كتي به هواي بردن سيني منو بابا رو تنها گذاشت و رفت... بعد از رفتن كتي بابا رو به من كرد
و گفت : كيانا جون ميدونم سه روز ديگه موعد ثبت نامته..واسه ي همين پس فردا عازم تهرانيم شب رو هتل ميمونيم و صبح كه
ثبت نامت كرديم ميريم خونه اي رو كه از چند وقت پيش به يكي از دوستام سپردم رو برات قول نامه كنيم..
با تعجب به بابا نگاه كردم و گفتم : مگه نميرم خونه ي عمو اينا؟
بابا در كمال خونسردي گفت : نميخوام كسي بدونه تو رفتي تهران ... نميخوام كسي سوال پيچت كنه يا زخم زبونت بزنه مردم
عادت دارن زود قضاوت كنن ..بعدشم يه ماه دوماه نيست حرف دوساله دوست ندارم سر بار كسي باشي .. بعدم انگار كه با
خودش حرف ميزد زير لب گفت : تازه توي اين چند وقت دوست و از دشمن شناختم..
بابا راست ميگفت توي اين چند وقته همه به نوعي فقط نيش و كنايه زدن و مامان يا به نحوي بابا رو چزونده بودن..بر خلاف تصور
اينكه خانواده مرهمين روي زخمامون همه از دو تا خاله ام تا سه تا داييام و زناشون و عموم و زن عموم فقط نمك رو زخممون اشيدم..حتي با اينكه مامان سعي ميكرد من بويي نبرم ولي بازم از نگاهها و پچ پچا ميشد فهميد حرفم شده نقل مجالس .. از اينكه
ميديدم پدرم اينقدر منو خوب درك ميكنه چشمام پر اشك شد و با بغضي كه تو صدام بود گفتم : بابا نميدونم چجوري ازتون
تشكر كنم...
بابا آروم سرمو به سينش گرفت و گفت : تا وقتي من هستم نبايد اشك تو چشمات بشينه الانم برو ببين برا سفرت چيا ميخواي
كه قراره دو سال از اينجا دور باشي و روي پاي ودت وايسي دوست دارم بشي همون كياناي قوي قديم .. در ضمن يه خبر خوب
ديگم دارم كه به شرط يه بوس بهت ميگم..
با ذوق سريع گ.نه ي بابا رو بوسيدم و گفتم بگو بابا..
گفت : به يكي از دوستام كه از هم دوره اي هاي قديمم عست سپردم يه كارم در ارتباط با رشتت برات دست و پا كنه تا بصورت
پاره وقت روزايي كه دانشگاه نداري بري سره كار و بقول معروف يكم دست به آچار شي هم واسه آينده ي شغليت خوبه همم
اينكه از وقتت به حو احسن استفاده ميكني..
با شنيدن اين حرف جيغ كوتاهي كشيدم و بلند شدم شروع كردم بپر بپر .. باورم نميشد باباي گلم فكر همه چي رو كرده بود ولي
يه لحظه به خودم اومدم و گفتم بابا ؟ به نظرت از پس تنها زندگي كردن بر ميام نميشه مامان يا كتيم..
وسط حرفم پريد گفت كتي كه درس داره مامانتم تمام زندگيش شوهرش و يه بچه ي ديگش كه از تو كوچكتره اينجاست اونم
راضي باشه من اجازه نميدم بياد تو بايد رو پاي خودت وايسي ...اينكار دارم ميكنم تا بفهمي وقتي شكست خوردي چجوري دست
به زانو بزني وبا يه يا علي از جا بلند شي..ميخوام از شكستت درس بگيري ديگه زود به آدما اعتماد نكني و تمام اينا موقعي به
فعليت مي رسه كه روي پاي خودت وايسي..
الانم برو كه بايد كلي حساب كتاب كنمو برنامه ريزي..بازم ازش تشكر كردم و از اتاق اومدم بيرون .. با هزار تا فكر و خيال ودلواپسي ..بايد خودمو همه جوره آماده ميكردم

فصل سوم :
روز حركت رسيد..بابا خودش زحمت توضيح دادن كل ماجرارو براي مامان و كتي بعهده گرفت و با تمام دلگرمي هايي كه
بهشون داده بود هنوزم نگراني تو چشم هاي مامان نوشين موج ميزد. ولي در عوض كتي هي نيشگوناي ريز مي گرفت منو و مي
گفت : اي پدر صلواتي ديگه كويته كويته ديگه بعدم غش غش مي خنديد و در جواب خودش ميگفت : نه بابا .. بابام مي دونه تو با
همه ي شيطنتاي ذاتيت دركل بي بخاري..از حرفاش خندم .. گرفت ولي ميون خنده يه بغض بدي تو گلوم نشست ...چقدر دلم
براي عطر تن مامان نوشين و شيرين زبونياي كتي تنگ ميشد بعد از اينكه همه ي سايل رو پشت ماشين و صندوق عقب جا داديم
مامان آروم منو كشيد تو بغلش و طبق معمول به آيت الكرسي زير لب زمزمه كرد از لرزيدن صداش حين خوندن معلوم بود
داره گريه ميكنه..واسه ي همين بغض منم تركيد ..
كتي ام بغض كرده بود ولي بازم دست بر نميداشت ميگفت هركي ندونه فكر ميكنه مجلس ترحيمه آخي جوون خوبي بود ناكام از
دنيا رفت بابا ول كنيد اين حرفارو بايد واسه ي من گريه كنيد اين كه داره ميره صفا .. بيخودي داره اشك تمساح ميريزه..
مامان ميون گريه از حرفاي يه ريز كتي خندش گرفت گفت : امان از زبون تو آخر با اين زبونت هم منو بيچاره ميكني هم خودتو..
توي اين موقعيتم ول كن نيستي مادري نه؟؟؟
كتي سر و گردني تكون داد و با عشوه گفت : بگو ماشا.. همين موقع هاست كه تفاوت ها احساس ميشه..
يادت نره ميدونم پرونده ي همه زير email اينبار من كتي رو كشيدم تو بغلم و .. گفتم : تفاوت خوب اومدي .. هر شب زنگ
بغلت پس منتظر اخبار داغ داغ هستما...
كتي غش غش خنديد گفت خيالت راحت سر خط با تلفن مشروح و با ايميل خدمتت ارائه ميدم بي كم وكاست ..
خلاصه ميون گريه و خنده بالاخره خداحافظي كرديم و من بهمذاه بابا عازم تهران شديم .. به محض اينكه ماشي از سر كوچه
پيچيد احساس دلتنگي به همه ي وجودم چنگ انداخت براي خنده هاي تي صداي ذكر گفتن هاي مامان عطر بهارنارنج توي
حياط..بابام كه انگار حالمو فهميده بود رو بهم كرد و گفت : ديشب از چراغ روشن اتاقت فهميدم تا صبح نخوابيدي صندليو
بخوابون و يكم استراحت كن بابا جون.. روزاي پر زحمتي پيش روته..
با تكون دادن سر ازش تشكر كردم و چشمامو رو هم گذاشتم..توي افكار و دلتنگيام غوطه ور بودم كه نفهميدم كي خواب
رفتم.وقتي بيدار شدم تقريبا طرفاي كاشان بوديم .. بعد از خوردن ناهاري كه مامان تو را برامون تدارك ديده بود مسيرمون رو به
سمت تهران ادامه داديم.نميدونم چرا تمام مدت راه فكرم مشغول بود بابا محسنم كه متوجه شده بود دارم به نحوي سعي ميكنم
با شرايط جديد كنار بيام حرفي نميزد و سكوت كرده بود.
وقتي رسيديم تهران بابا به سمت يكي از هتل هاي خوب كه نزديك دانشگاهمم بود رفت تا فردا صبح براي ثبت نام مشكل خاصي
پيش نياد..
ساعت نزديكاي دو شب بود بابا خيلي وقت بود كه بخاطر خستگيت راه و رانندگي بخواب رفته بود ولي من كلافه از اين دنده به
اون دنده ميشدم..نزديكاي اذان صبح بود بدون اينكه چشم رو هم گذاشته باشم پاشدم وضو گرفتم و نماز خوندم .. توي راز و نياز
با خدا فقط يه چيزي و واسه ي خودم خواستم , اينكه توي اي دو سال بتونم روي پاي خودم وايسم و تواناييهامو به بابا نشون بدم
وتوي درس و كار موفق بشم و بگوشه اي از محبتاشون رو جبران كنم..
ساعت طرفاي 7 بود بابارم بيدار كردم .. و بعد از خوردن صبحانه طرفاي 8 كه نوبت ثبت نامم بود دانشگاه بوديم ..كل كاراي
دانشگاه 45 دقيقه بيشتر طول نكشيد ..طبق برنامه ي دانشگاه دوروز بيشتر كلاس نداشتم ... شنبه ها و دوشنبه ها از 8 تا 3 يعد
از ظهربرنامه ي خوبي بود بقول بابا 4 روز هم براي كار يك روزم يعني جمعه ها رو براي استراحت و درس اختصاص ميدادم.
ساعت طرفاي 9 بود كه به سمت دفتر املاكي كه صاحبش دوست بابا بود براي نوشتن قول نامه وقتي رسيديم يه انوم يه آقاي
مسن اونجا بودن كه يكي صاحب دفتر املاك بود و ديگري صاحب سوئيتي كه قرار بود بابا برام بخره ...نميدونم چرا ولي زن مسن
و نگاهاش اصلا به دلم نشست بخصوص كه تا نشستيم گفت اگه آشنايي شما با آقاي سخاوت تعريف ها ي ايشون از دختر
خانومتون نبود محال بود اون خونه رو به دست يه دختر مجرد مي دادم.. بابا هم در كمال آرامش گفت : حرفاي شما كاملا متين
دوره زمونه بدي شده و نميشه به هر كسي اطمينان كرد ولي من خيال شمارو از طرف دخترم راحت ميكنم كياناي من دانشجوي
فوق دانشگاه ... رشته ي معماري .. وقتي بابا اين حرف رو زد موجي از تحسين فقط براي چند صدم ثانيه توي صورت اون خانوم
ديدم كه زود جاشو به همون نگاه بي تفاوت و سرد داد .. بابا در ادامه گفت كه من دوروز توي هفته دانشگاه ميرم و 4 روزه ديگم
قرار جايي مشغول به كار بشم كه زحمت پيدا كردنشو آقاي سخاوت كشيدن بره..
نمي دونم چرا ولي وقتي بابا جمله ي آخر راجع به كار منو زد رو لباي اين خانوم كه بعدا خودشو فرخي معرفي كرد يه لبخند
تمسخر آميز نشست...بگذريم...
قرارداد بسته شد ... و بابا در كمال سخاوت خونه رو بنام من قول نامه كرد دو سوم مبلغ خونه رو نقد پرداخت كرد قرار شد ما
بقيم طي يك فقره چك بانكي طي يك هفته آينده به خانوم فرخي پرداخت كنه اونجوري كهمن از لابلاي صحبت هاي اين خانوم
فهميدم يك هفته ي ديگه براي هميشه عازم پاريس بود . قرار شد هفته ديگه درس همين موقع بغد از اطمينان از وصول چك
كليدها كه نزد آقاي سخاوت به امانت ميمونند بهمون تحويل داده بشه.. در خلال حرف هاي خانوم فرخي متوجه شدم كه سه تا
پسر داره كه دو تاشون سالهاست مقيم پاريس هستند و همونجام تشكيل خانواده دادن و فقط پسر كوچيكش شروين ايران مونده
و البته الانم براي بستن يه قرارداد كاري به تركيه رفته سوييتيم كه ما از اين خانوم خريداري كرديم مطلق به همين پسرش بوده و
با رفتن خانوم فرخي پسرش به آپارتمان 400 متري ايشون كه درست واحد روبري سوئيت من بود نقل مكان كرده و اين خانوم
براي اينكه تو پاريس در آمدي نداشته و از طرفي هم نميخواسته سر بار دوتا پسر و عروسش باشه تصميم به فروش اين ملك
كرده تا بتونه با پولش براي خودش توي كشور غريب خونه اي خريداري كنه. با شنيدن اين حرف ها دوزاريم افتاد كه اين نگاه
هاي غير دوستانه و مشكوك از كجا آب ميخوره و چرا اين خانوم از اينكه داره آپارتمان رو به مجرد واگذار ميكنه ناراحته و دليل
اصلي راضي شدنش رو هم نياز مالي و كمبود وقت بيان كرد.
بهر حال از حرفاش حس ناخوشايندي بهم دست داد.. انگار قرار بود من پسرشو از راه بدر كنم و با يه سيب سرخ از بهشت
برونمش.. بقول كتي : ني كه پسرام عينه نوزاد پاك ومعصومن .. با اين فكرا با خودم عهد بستم اگه پسرش از زيبايي عين برد
پيت و از نجابت عين عيسي بن مريم بود تا اونجايي كه ممكن باهاش روبرو هم نشم چه برسه سلام و عليك همسايگي البته بعدش
پيش خودم فكر كردم اگه اين بابام عين مادرش گوشت تلخ باشه كه اه اه اصلا همسايگي رو بي خيال ..پيش خودم فكر كردم الان
اگه كتي اين افكار منو ميشنيد ميگفت كيانا توام آب نميبين ها ... شايد بعد از اون اتفاق اين اولين بار بود داشتم يه پسري كه حتي
نديده بودم رو سبك سنگين ميكردم توي اين عوالم بودم كه آقاي سخاوت با يه مبارك باشه ي بهمون شيريني قول نامه رو
تعارف كرد من ناخودآگاه با يك خنده شيريني رو برداشتم ..توي همين حين متوجه نگاه خصمانه ي خانوم فرخي به خودم شدم..
لامصب چشماش عين ليزر بود انگار افكار آدمم ميخوند با اين تشبيه خودم لبخندم پررنگ تر شد و اين همزمان شد با تعارف
شريني از سوي آقاي سخاوت بهش و اونم با يه لحن عصبي : نميخورم .. قند دارم و روشو از من گرفت..بيچاره آقاي سخاوت در
حالي كه شوكه شده بود از لحن خانوم فرخي عذر خواهي كرد و سر جاش نشست بلافاصه ام بعد حرف آقاي كيفشو انداخت رو
دوشش گفت خوب ديگه رنانده منتظرمه برم كه هزار تا كار دارم اميدوارم هفته ي ديگه چكتون پاس شه خدا حافظ.
با رفتن خانوم فرخي به پيشنهاد آقاي سخاوت براي بازديد ملك رفتيم ..آپارتمان توي يكي از مناطق شمال شهر بود و ته يك
كوچه باغ قرار داشت كه واقعا زيبا بود و الحق حرف آقاي سخاوت كه ميگفت عروس اين منطقست كاملا درست بود .آپارتمان به
دليل دوبلكس بودن واحدها از بيرون بنظر 4 ظبقه ميومد و با توضيح آقاي سخاوت فهميديم كلا سه واحد بيشتر نداره طبقه اول
2 ماهي - شامل يك واحد 500 متري كه متعلق به يك خانوم و آقاي مسن مقيم آمريكا ست و اونجور كه سخاوت گفت معمولا 1
كه در سال كه براي بازديد اقوام ميومدن اينجا ساكن ميشدند و طبقه ي دو هم كه آپارتمان 400 متري خانوم فرخي و سوئيت
45 متري من قرار داشت .وقتي وارد آپارتمان شديم باورم نميشد اينجا مال يه پسر بوده باشه..فوق العاده رنگ آميزي شده بود ..
طبقه ي اول آشپز خونه ي چوبي خوشگل سالن ياسي رنگ با پرده ها بنفش كمرنگ ..يه دستشويي با كاشي هاي زرشكي و طبقه
ي دوم يه حال ليمويي كوچولو با يه اتاق خواب سرمه اي سفيد و يه اتاق كرم آجري كه كاملا نشون ميداد كه براي اتاق كار رنگ
آميزي شده همه و همه نشون از يه صاحب با سليقه داشت..با ديدن اين همه سليقه كنجكاويم براي ديدن پسر خانوم فرخي بيشتر
و بيشتر شد و اونقدر مو اطراف شده بودم كه با حرف بابا كه گفت : پسنديدي بابا از جام پريدم وب ا خنده گفتم : عااااليه بابا..
خيلي ماهه ... نميدومنم چجوري ازتون تشكر كنم..بابام در كمال سخاوت گفت : قابله تورو نداره ...تو ارزشت برام بيش از
ايناست.. نميدونم چند در صد آدما هستن كه طعم حمايت پدرا نرو اونجور كه بايد ميچشن ولي من همونجا تو دلم خدارو شكر
كردم كه سايه ي پدر به اين خوبي بالا ي سرمه.. و جز اون چند درصدم.
به هر صورت بعد از بازديد از ملك بو گذاشتن قرار با آقاي سخاوت براي دريافت كليد بابا بابا راهي هتل شديم تا هم ناهار
بخوريم همم ليست چيزايي كه براي خونه ميخوام رو بنويسم تا از فردا بريم دنبال خريد خيالمم از طري راحت بود كه به شروع
دانشگاه ده روزي مونده توي اين ده روز ميتونم جا بيفتم و همه وسايل آسايشي رو فراهم كنم.
فرداي اونروز به اتفاق بابا رفتيم دنبال كارا خريدام شامل نيم ست شيري براي سالن يه تخت ميز توالت سفيد با روتختيه آبي
كمرنگ براي اتاق خواب بعلاوه ي يه كتابخونه ي و ميز تحرير و ميز نقشه كشي چوبي براي اتاق كار كه قرار بود اتاق مطالعمم
باشه خلاصه گاز و يخچال و ماشين لباسشويي و اتو و جارو برقيو دو دست فرش شش متري..كه قرار شد همه توي هقته ي آينده
دم خونه ارسال بشه يا بيان نصبشون كنن..
يه هفته ام مثل برق گذشت و با تماس آقاي سخاوت فهميدن اينكه چك پاس شده قرار محضر و تحويل كليد گذاشته شد. موقعي
كه رسيديم محضر آقاي سخاوت توضيح داد كه گويا خانوم فرخي صبح زور بعد از حصول اطمينان از پاس شدن چك بلافاصله
سندارو امضا كرده و ازون طرفم رفته فرودگاه بنابر اين فقمونده بود من پاي برگه هارو امضا كنم.. با گرفتن كليد به پيشنهاد بابا
يه حساب توي يه بانك نزديك خونم باز كردم و بابا براي سه چهار ماهم مبلغي رو توش سپرده كرد و قرار بر اين شد هر وقت به
پولي احتياج داشتم بابا به حسايم حواله كنه ..
عصر و فرداي همون روزم همه ي وسايل اومر در خونه و با كمك بابا همرو چيديم .. خوشبختانه خونه پرده داشت و گويا قبل از
فروش همرو شسته وتميز آويزون كرده بودن اين باعث شد يه قدمم جلو بيفتيم و خونه ي جديد من از هر لحاظ آماده باشه
طرفاي نه شب يكشنبه بود و من از فرداش كلاسام شروع ميشد كه بابا من رو با يه دنيا دلتنگي و مسئوليت تنها گذاشت و عازم
شيراز شد ...من موندم و شروعي دوباره... بدون اينكه بدونم آينده چه چيزي برام رقم زده..
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘ kArTeL ✘ ، sir love ، fat.k ، تیز بال ، orkideh ، The Ginkel ، رندی ارتون ، r e z a ، Amir BF ، LIGHT ، ICe Angele ، ##شهرزاد## ، Kimia79
آگهی
#2
خیلی خیلی زیبا بود
mrcHeartHeartHeart
................جان مادرت اسپم نده..............Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#3
فصل چهارم :
دو هفته از مستقر شدنم توي خونه جديد ميگذشت . تقريبا هر روز با مامان و كتي تلفني حرف ميزدمو از اوضاع اينجا براشون
ميگفتم. كلاسام از فرداي روزي كه بابا رفت شروع شده بود درس هام از همون اول سنگين بود و توجه زيادي رو مي طلبيد ولي
13 ساعت بيشتر وقتم رو نميگرفت. با محله ام بيشتر آشنا شده بودم و اين - بازم بخاطر كم بودن واحد ها سر جمع هفته اي 12
چند وقته تقريبا جاها ي كه براي خريد منزل مناسب بودن و آژانس محله و .. رو پيدا كرده بودم. همه چي رو روال افتاده بود و
تنها مشكلم خالي از سكنه بودن خونه بود .. با اينكه منطقه ي امني بود و خود خونم مجهز به سيستم دزدگير بود ولي باز هم شبا
احساس بدي داشتم و با هر تقي از خواب ميپريدم البته اين موضوع رو به مامان اينا نگفته بودم نميخواستم هنوز هيچي نشده فكر
كنن دارم ترس رو بهانه ميكنم..از طرفيم هنوز آقاي سخاوت بابت كاري كه قرار بود منو معرفي كنه تماسي نگرفته بود و همين
باعث شده بود بيشتر روزا خونه باشم و توهماتمم نسبت به صداهاي اطرافم بيشتر .. تا اينكه يه شب با صداي گرومپي از خواب
پريدم..ايندفعه بر خلاف دفعه هاي قبل كه يه جورايي مطمئن بودم توهمه.. اطمينان داشتم صدارو درست و واضح شنيدم بخاطر
همين سريع با همون تاپ و شلوار خوابم دوييدم سمت در و با برداشتم يه چوب كه از قبل براي دفاع شخصي كنار گذاشته بودم
زدم از توي خونه بيرون و از پله هاي راهرو سرازير شدم كه صداي پايي رو كه ميومد بالا رو شنيدم.. چشمتون روز بد نبينه تمام
دل و جراتم ته كشيد و تمام بدنم يخ بست ,صداي ضربان قلبم رو به وضوح ميشنيدم و توي اين حين صداي پا هم هي نزديك و
نزديكتر ميشد با ديدن سايه ي يه مرد توي پيچ پله ها تصميم گرفتم قايم بشم اما درست همون موقع از حركتم چوب دستم
خورد به ديوار و صدا داد. با اين صدا قدم هاي مرد تند تر شد و من كه مطمئن بودم توان مقابله ندارم با تمام قوا شروع كردم
دوييدن و بالا رفتن از پله ها كه درست دم پاگرد آخر احساس كردم يكي از پشت گرفتتم منم تعادلم بهم خورد و خوردم زمين
در حالي كه جيغ ميزدم سريع برگشتم تا دوباره پاشم بدوام كه سايه ي يه مرد بلند قد و چهارشونرو بالاي سرم ديدم و اين باعث
شد دوباره جيغ بزنم وبا اينكارم خم شد رو من و دهنم محكم گرفت و با لحن عصبي گفت اينجا چه غلطي ميكني؟ بغضم گرفته
بود بايد يه كاري ميكردم واسه ي همين شروع كردم لگد پرت كردن و توي يه لحظه دستشو گاز گرفتم وچون لاغر بودم از كنار
ش در رفتم كه با روشن شدن چراغ تونستم صورتشو ببينم به ظاهر و تيپش نميومد دزد باشه در حالي كه ابروهاش گره كرده
بود و داشت كف دستشو كه گاز گرفته بودم نگاه ميكرد با لحن عصبي گفت :
- ازتون ميشه بپرسم تو خونه ي من چه غلطي مي كنين؟؟؟
با شنيدن اين حرف دوزاريم افتا د كه اين پسر خانوم فرخي كه از ماموريت اومده .. ولي خودمو نباختم با كمال پررويي چواب
دادم :
-شما توي خونه ي من چه غلطي ميكنيد اصلا شما كي هستيد؟؟
با عصبانيت دو قدم سمت من برداشت و گفت :
-من؟ بعدم انگار كه دوزاريش افتاده باشه با لحن ملايم تري گفت :
-من مجد هستم پسر خانوم مچد واحد 2 و شما؟ يادم نيماد توي اين ساختمون خانوم جوان جيغ جيغو داشته باشيم..
جمله ي آخر رو از قصد با غيظ و تمسخر ادا كرد..
پيش خودم فكر كردم ... هووومم.. پس شروين مجد اينه .. بنازم خلقت خدارو ..الحقم تيكه اي بود ..قدي حدودا 185 به بالا
موهاي پر مشك چشم ابروي مشكي و پوست گندمي هيكلم كه ديگه نگو .. توي تي شرت چسبون طوسي و شلوار خاكستريش بد
جوري خود نمايي ميكرد.. چهار شونه و عضله اي..
يهو با صداي بلند گفت :
-خانوم ميشه بپرسم به چي اينجور زل زدين ؟
ناخود آگاه جواب دادم :
-به شما
ولي بلافاصله به خودم اومدم و با ديدن قيافه ي متعجب و ابروهاي بالا رفتش چشم ازش يرداشتم كه با لحن خاص گفت :
-به چيه من؟
كلافه گفتم :
-به چي شما چي؟
اينبار ابروهاش توهم رفت و گفت :
-منو دست انداختين نصفه شبي ازتون پرسيدم شما كي هستيد و اينجا چي كار ميكنيد ..
لحن كلامش خيلي بد بود از خود راضي و مستبد انگار داشت با خدمه ي خونش حرف ميزدواسه ي همين در كمال خونسردي
جواب دادم :
-بايد به عرضتون برسونم اين دختر بچه ي جيغ جيغو ساكن واحد روبروي شماست خواهشا از اين به بعد اگه هوس كردين شب
گردي كنيد اينقدر سر و صدا راه نندازين و فرهنگ آپارتمان نشيني داشته باشيد!!!
با عصبانيت تقريبا داد زد :
-چي؟؟؟ مگه اونجا فروخته شده؟؟
-منم در كمال آرامش و با لحني كه سعي ميكردم تحقير توش باشه گفتم :
- -بله مي تونيد با والده تماس بگيريد و بپرسيد!!
در حالي كه يه تا ابروشو ميداد بالا يه نگاه به من كرد و رفته رفته نگاهش رو پايين برد و روي سينه و سر شونه هاي من براي چند
ثانيه ثابت نگه داشت بعدم با لبخند مرموزي به چشام زل زد و گفت :
- بابت خونه ي جديد تبريك ... در ضمن شمام بهتره توي خونه اي كه واحد روبروش يه مرد مجرده با لباس مناسب تري
بگرديد..
با اين حرفش احساس كردم صورتم گر گرفت و بدون اينكه نگاهش كنم از پله ها سرازير شدم ولي پشتم صداي خنده ي بلند و
مردونشو شنيدم و اونقدر از دست خودم كه بدون اينكه حواسم به ظاهرم باشه وايساده بودم و با يه مرد غريبه يكي بدو ميكردم
عصبي بودم كه ناخودآگاه تمام عصبانيتم رو سر در خونه خالي كردم..محكم اونو بستم.. بعد پشت در تكيه دادم ..بغضم گرفته
بود..ناخود آگاه چشمام پر اشك شد.. درست كه توي خانواده ي بي حجابي بودم ولي تقريبا بزرگ و كوچيكمون جلو ي غريبه ها
اين چيزارو رعايت ميكردم .. از تصور اينكه مجد پيش خودش راجع بهم چي فكر ميكنه موهاي تنم سيخ شد ..توي اين افكار بودم
كه از پشت در صداشو شنيدم كه گفت :
- خانوم نينجاسلاحتو جا گذاشتي بعدم نترس و در نرو من به جوجه خونگيا كاري ندارم و يه قهقه ي بلند سر داد و در
آپارتمانشو بست..
نميدونم چرا بغضم تركيد..اشكام بي مهابا روي گونه هام ريخت توي دلم گفتم : خدا لعنتت كنه محمد كه منو اينجوري كردي..
ضعيف شدم .. خيلي ضعيف شدم..
اونشب تا صبح فقط از اين دنده به اون دنده شدم تمام مدت به اتفاقي كه افتاده بود فكر مي كردم ..نميدونم چرا ولي احساس
ميكردم غرور بدي تو چشماش ازون غرورا كه همرو از پا در مياره خوشحال بودم ازينكه فقط همسايمه..خوشحال بودم بابا برام
خونه خريد .. و مستاجرشون نيستم و گرنه با اون غرور و خودخواهي آزارم ميداد حالا به هر طريقي اونشب بازم با خودم عهد
بستم كه حتي در حد يه همسايم باهاش روبرو نشم..
فكر خيالا باعث شد فرداش تقريبا كل كلاسامو چرت بزنم و آخرم سر كلاس 1 تا 3 كه استاد سخت گير و جدييم داشت تذكر
بشنوم.. و تمام اينارو از چشم مجد ميدونستم .. عصر طرفاي ساعت 4 بود كه رسيدم و به محض اينكه كليد انداختم صداي زنگ
تلفن بلند شد از شوق اينكه نكنه از خونه باشه با عجله خواستم برم سمت تلفن كه جيب مانتوم به دستگيره ي در گير كرد و
خوردم زمين به هر بدبختي كه بود رسيدم با نفس نفس گفتم :
-ب..ل.ه
صداي مردونه اي پشت خط پيچيد در حالي كه تو صداش خنده بود و تا حدودي ام آشنا ميزد گفت :
-سلام
-سلام .. شما؟
- مجد هستم نميدونستم اينقدر زنگ تلفنم شمارو از خود بيخود ميكنه .. احتياط كنيد خانوم..
كارد ميزدي خونم در نميومد مرتيكه... از تو چشمي كشيك منو ميكشيده و تا رسيدم زنگ زده كه هول شم بهم بخنده ... با لحني
كه سعي ميكردم آروم و خونسرد باشه گفتم :
- امرتون..
خنده اي كرد گفت :
-چه بد اخلاق .. بگذريم خواستم بگم رمز جديد دزدگيز چيه؟ امروز براي قطعش ..
وسط حرفش پريدم و گفتم :
664567-
در جوابم جدي گفت :
-اوه وايسا خانم چه خبره دوباره لطفا بگيد
شمرده گفتم :
7..6..5..4...6..6-
-آهان مرسي..
با لحن سردي گفتم :
- خواهش مي كنم.
- چيه بابت ديشي ناراحتين ؟ دليل اصلي تماسم اين بود كه ازتون عذر خواهي كنم اگه ترسوندمتون... اگه كاري نداريد .. روز بخیر
به آرومي خداحافظي كردم .. باورم نميشد .. حس بدي كه داشتم با معذرت خواهي كه كرد تا حدودي بهتر شد ..پيش خودم فكر
كردم اونقدرام آدم بدي نيست...ولي بازم يكي ا ز درون بهم نهيب زد بايد ازش خيلي خيلي دوري كنم..
3 بار با همراهم تماس - تقريبا يك ساعت بعد از تماس مجد بابا تماس گرفت و شماره ي آقاي سخاوت رو داد گفت گويا 2
گرفته بوده تا راجع به شركتي كه قرار بود معرفي كنه بگه و من جواب نداده بودم..
بر نداشتم واسه ي همين بلافاصله كه با بابا silent بابا خواست تا باهاش تماس بگيرم يادم افتاد گوشيم رو از بعد از كلاس از رو
قطع كردم شماره ي سخاوت رو گرفتم و با اولين زنگ گوشي رو برداشت.. بعد از سلام و احوالپرسي و تشكر دوباره بابت خونه و
عذر خواهي اينكه همراهمو جواب ندادم .. گفت زنگ زده تا بهم خبر بده فردا براي مصاحبه برم شركت آتيه بعد از يادداشت
آدرس بهم گفت كه راس ساعت 8 بايد اونجا باشم و بهتره مدارك و چندتا از نمونه كارهامو براشون ببرم!!در آخرم اضافه كرد كه
تا اونجا كه ميشده برام سپرده اونجا و ديگه باقيش بستگي به توانايي خودم داره و اينكه چجوري خودم رو نشون بدم! بعد از
تشكر دوباره و خدا حافطي . يه نگاه به كاغذ آدرس كردم تقريبا مركز شهر بود اسم آتيم برام آشنا بود جز اون دسته از شركتا
5 سال شكل گرفته ولي توي همين چند سال تونسته بود خودي نشون بده و اسمشو پاي خيلي از قرارداد - بود كه با وجود اينكه 4
هاي بزرگ بياره.
صبح روز بعد ساعت 6 از خواب پاشدم و بعد از خوردن صبحانه لباسم رو كه از ديشب آماده كرده بودم رو پوشيدم يه مانتوي
مشكي كه لبه ي آستيناش نوار پهن زرشكي داشت و يه شال زرشكي با شلوار مشكي و كيف و كفش مشكي ورني .. بعدم يه دستي
به صورتم بردم بعد از مدت ها يه آرايشي كردم .. در كل بدك نشدم و بالاخره بعد يه ربع دل از آينه كندم
ساعت 7:15 بود كه زنگ زدم آژانس و بعد از برداشتن مدارك و نمونه كارها با خيال راحت رفتم دم در .. 15 دقيقه اي منتظر
بودم .. كم كم احساس كردم داره ديرم ميشه واسه ي همين مجدد شماره آژانس رو با موبايلم گرفتم كه مسئولش گفت متاسفانه
ماشين طرح دار نداشتيم و هرچيم باهاتو ن تماس گرفتيم جواب ندادين .. با عصبانيت گوشي رو قطع كردم و راه افتادم تا برم لا
اقل سر خيابون در بست بگيرم داشتم از استرس ميمردم 7:40 دقيقه بود من تازه سر خيابون منتظر دربست بودم در همين حين
يه پاجروي مشكي از جلوم رد شد و يكم جلو تر از من زد رو ترمز و دنده عقب اومد درست جلوم وايساد اول ترسيدم ولي
بلافاصله با پايين اومدن شيشه ي ماشين مجد رو شناختم .. چه تيپيم زده بود .. يه عينك آفتابي شيك به چشمش بود , موهاي
مرتب و براق كه نشون ميداد تازه از حوم اومده صورت سه تيغ يه كت اسپرت سرمه اي با بلوز سفيد م پوشيده بود كه خيلي
بهش ميومد.. عينكشو از چشمش برداشت و گفت :
-سلام ..اگه جايي ميري برسونمت ..
پيش خودم گفنم چه صميمي .. چه زود خودموني شد!!! با اينكه از خدام بود بپرم بالا و بگم بگاز كه ديره ولي با يه لحن جدي و
رسمي واسه ي ينكه حساب كار دستش بياد گفتم :
-مرسي از لطفتون!!! تاكسي رو ترجيح ميدم..
احساس كردم يه لبخند مرموزي زد و در حالي كه دوباره عينكشو به چشمش ميزد شونه هاشو بالا انداخت با گفتن : هرجور
3 دقيقه بعد از رفتن مجد تاكسي نيومد تقريبا داشتم به خودم فحش ميدادم كه چرا باهاش نرفتم - راحتين گاز داد و رفت ..تا 2
كه يهو يه تاكسي از دور ديدم و واسش دست تكون دادم وقتي وايساد مسيرو كه گفتم ..گفت : 10 تومان مخم سوت كشيد ولي
بي خيال چونه زدن شدم و پريدم بالا بهش گفتم آقا زود باش فقط ولي خوب ترافيك بدي بود .. بالاخره با هزار بد بختي ساعت
8:45 رسيدم دم در شركت و پول و دادم سريع پريدم بيرون .. وارد ساختمون كه شدم از آقايي كه پشت ميز اطلاعات نشسته
بود پرسيدم شركت آتيه كدوم طبقه است كه يه نگاه بهم انداخت و با خونسردي به تابلو ي پشتش اشاره كرد .. يعني كور كه
نيستي خودت نگاه كن ...چشم انداختم به تابلو و ديدم طبقه 4.. به طرف آسانسور رفتم كه با ديدن شلوغي و اينكه آسانسور تازه
طبقه ي 21 بود بي خيالش شدم و بدو رفتم سمت پله ها وقتي رسيدم پشت در شركت نفسم بالا نميومد يه چند ثانيه وايسادم
نفسم بيا سر جاش .. با ديدن تابلوي شركت آتيه سهامي خاص بسم ا.. گفتم و زنگ رو فشار دادم..
بلافاصله در باز شد ..نفس عميقي كشيدم و رفتم تو....يه لحظه از اون چيزي كه ميديدم شوكه شدم عجب ديزايني داشت ياد يكي
از شركت هاي امريكايي افتادم كه توي مجله ي معماري برتر ديده بودم تقريبا به سبك اون طراحي شده بود اونقدر محو اطراف
بودم كه صداي منشي رو نشنيدم و وقتي به خودم اومدم كه داشت ميگفت :
- خانوم ؟؟ حواستون كجاست ؟؟
- ها؟!؟! بله .. چيزي فرموديد ؟
پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- عرض كردم امرتون ...
- معذرت ميخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم براي مصاحبه ي شغلي اومدم ..
با بي حوصلگي گفت :
ساعت 8 بايد اينجا ميبوديد خانوم!! آقاي رييس روي وقت شناسي خيلي حساسند و بعد اشاره كرد بشينم و تلفن رو برداشت و
شماره اي گرفت حدس زم بايد به رييسش زنگ بزنه كه حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئيس خانوم مشفق تشريف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشي رو كه گذاشت رو كرد به من و گفت :
- فرمودن الان كار دارن فعلا منتظر باشيد. و سرشو انداخت پايين و مشغول كارش شد منم از فرصت استفاده كردم وشروع كردم
اطراف رو ديد زدن..طراحي فضاي اونجا كاملا مدرن بود از تركيب چوب و فلز كه در يونان باستان نشانه ي اقتدار بود استفاده
شده بود در ها همه چوب هاي تيره كه روشون خراطي شده بود ديوارها تركيب رنگ كرم و قهوه اي و توي ديوارها با فرفوژه
قاب هايي ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه كارهاي برتر شركت به چشم ميخورد كه اكثرشون جوايز متعددي رو به خودشون
اختصاص داده بودن واز در كه وارد ميشدي سمت راست ميز منشي و چند تا صندلي به چشم ميخورد و روبرو يه سالن نيم دايره
كه سه تا در رو شامل ميشد كه روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود اتاقهاي بايگاني و امور مالي و امور اداري.. سمت چپ در
درست روبروي ميز منشي دوتا پله ميخورد وارد يه كريدور مانند ميشد كه اتاق معاون توي يك سمتش و اتاق كنفرانس سمت
ديگرش قرار داشت و بين اين دو اتاق يه راهروي كوتاه بود كه تهش منتهي به يه در ميشد كه نقش خراطيش با ساير در هاي
شركت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود رياست.. كنار ميز منشيم دوتا پله ميخورد به سمت پايين كه يه
راهرو و بود توي تيررس من قرار نداشت .. ولي ميشد حدس زد به سمت ساير اتاق ها قسمت هاي ديگه شركت ميره ..بعد از
اينكه خوب اطراف رو بررسي كردم به ساعت نگاهي انداختم تقريبا 9:30 بود رو كردم به منشي و گفتم :
- ببخشيد جناب رئيس تماس نگرفتند ؟
با غيظ جواب داد :
پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- عرض كردم امرتون ...
- معذرت ميخوام متوجه نشدم .. مشفق هستم براي مصاحبه ي شغلي اومدم ..
با بي حوصلگي گفت :
ساعت 8 بايد اينجا ميبوديد خانوم!! آقاي رييس روي وقت شناسي خيلي حساسند و بعد اشاره كرد بشينم و تلفن رو برداشت و
شماره اي گرفت حدس زم بايد به رييسش زنگ بزنه كه حدسم درست بود چون گفت :
- جناب رئيس خانوم مشفق تشريف آوردن ....... بله ......بله چشم!! گوشي رو كه گذاشت رو كرد به من و گفت :
- فرمودن الان كار دارن فعلا منتظر باشيد. و سرشو انداخت پايين و مشغول كارش شد منم از فرصت استفاده كردم وشروع كردم
اطراف رو ديد زدن..طراحي فضاي اونجا كاملا مدرن بود از تركيب چوب و فلز كه در يونان باستان نشانه ي اقتدار بود استفاده
شده بود در ها همه چوب هاي تيره كه روشون خراطي شده بود ديوارها تركيب رنگ كرم و قهوه اي و توي ديوارها با فرفوژه
قاب هايي ساخته بودن و داخل قاب ها نمونه كارهاي برتر شركت به چشم ميخورد كه اكثرشون جوايز متعددي رو به خودشون
اختصاص داده بودن واز در كه وارد ميشدي سمت راست ميز منشي و چند تا صندلي به چشم ميخورد و روبرو يه سالن نيم دايره
كه سه تا در رو شامل ميشد كه روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود اتاقهاي بايگاني و امور مالي و امور اداري.. سمت چپ در
درست روبروي ميز منشي دوتا پله ميخورد وارد يه كريدور مانند ميشد كه اتاق معاون توي يك سمتش و اتاق كنفرانس سمت
ديگرش قرار داشت و بين اين دو اتاق يه راهروي كوتاه بود كه تهش منتهي به يه در ميشد كه نقش خراطيش با ساير در هاي
شركت متفاوت و البته چشم نواز تر بود بالاش نوشته شده بود رياست.. كنار ميز منشيم دوتا پله ميخورد به سمت پايين كه يه
راهرو و بود توي تيررس من قرار نداشت .. ولي ميشد حدس زد به سمت ساير اتاق ها قسمت هاي ديگه شركت ميره ..بعد از
اينكه خوب اطراف رو بررسي كردم به ساعت نگاهي انداختم تقريبا 9:30 بود رو كردم به منشي و گفتم :
- ببخشيد جناب رئيس تماس نگرفتند ؟
با غيظ جواب داد :
-نخير جلسه دارن ....مشكل خودتون دير اومديد بايد منتظر باشيد!!
يعني حرف زياد موقوف بشين سر جات!!!!
پيش خودم گفتم اه اه اين ديگه كيه فكر كنم اگه همكارش بشم نتونم باهاش كنار بيام با اين فكر رفتم تو نخش دختر نازي بود
چشماي درشته آبي موهاي بلوند كه البته رنگ شده بود و پوست عين برف..ولي خوب خروارها آرايشم داشت .. ولي بنظرم بدون
آرايششم ناز بود ولي اخلاق اصلا نداشت!! ياد حرف مامان بزرگم افتادم ..نه نه سيرت چيز ديگست ..از افكارم خندم گرفت با
اين فكرا 45 دقيقه ديگم گذاشت ديگه داشتم كلافه ميشدم گاه گداريم يكي ميومد مي رفت اتاق معاون يا ميرفت سمت اون
راهرويي كه بهش ديد نداشتم .. ولي در كل شركت آرومي بود ساعت حدوداي 10:20 بود كه صداي زنگ تلفن اومد و منشي بعد
از اينكه جواب داد با چشمي گوشي رو گذاشت و رو كرد به من و گفت :
-آقاي رييس منتظرن از اين سمت لطفا .
گفتم بلدم اون در ديگه بي توجه به حرف من راه افتاد و منم پشتش الحق عجب قد و هيكليم داشت من فكر كنم تا سر شونشم
نبودم ...توي اين افكار بودم كه رسيديم دم اتاق در زد و بعد از شنيدن كلمه ي بفرماييد رو به من اشاره كرد ... يعني برو تو تا
لهت نكردم بعدم درو پشت سرم بست و رفت .
يه نگاه به اطراف انداختم رييس روي صندلي پشت به من نشسته بود اهمي كردم بلكه برگرده كه برنگشت خندم گرفته بود از
اينكه منشي ميگفت جلسه داره و هيچكس تو اتاقش نبود و هيچكسم نديده بودم از اتاقش خارج شه..يه چند ثانيه ي ديگم منتظر
موندم و ديدم نخير بر نميگرده واسه ي همين سرفه ي الكي كردم كه يهو گفت :
- تا اونجا كه من ميدونم وقتي يكي به دفتر رياست مياد اول سلام ميكنه نه اينكه اهن و اوهون راه بندازه و منتظر باشه بهش
سلام كنن..
داشتم فكر ميكردم اين صدا زيادي آشناست كه با چرخيدن صندلي رو به من و خيره شدن دوتا چشم تيله اي مشكي بهم دليل
آشنا بودن صدا واضح شد ... يه جورايي شوكه شده بودم باورم نميشد مجد روبروم نشسته .. يه نيشگون از پام گرفتم .. ديدم نه
مثل اينكه كابوس نيست .. خود خودشه ..يه جورايي شده بود عين زبل خان !!! همه جا بود!!! در حالي كه يه لبخند محوي رو لبش
بود گفت :
-چرا خشكتون زده خانوم مشفق ؟
با بي حالي روي صندلي كنار ميزش نشستم .. كه باز با يه لبخنده موزماري گفت :
-فكر نميكنم آقاي رييس اجازه داده باشه بشينيد ..
يهو عصبي گفتم :
-شما ميدونستيد من امروز ميام اينجا نه ؟ روي من تاكيد كردم! ديدم صبح با يه لبخند مرموزي گفتين هرجور راحتيا و گازشو
گرفتينو رفتين بعدم يك ساعت و نيم منو پشت در اتاقتون معطل كرديد واسه جلسه اونم چه جلسه اي و به اتاق خاليش اشاره
كردم...
بلند زد زير خنده و گفت :
-وقتي عصباني ميشي چشمات ديدنيه ...تا حالا چشم اينقدر مشكيه نديده بودم مي دونستي ؟؟!
كارد ميزدي خونم در نميومد واسه ي اينكه در وري بارش نكنم نفسم رو محكم دادم بيرون ..
موقعي كه ديد چيزي نميگم گفت :
- ببخشيد ولي براي اينكه كارمند اين شركت بشي بايد آن تايم بودن رو ياد بگيري خوش قول بودن شرط اول براي موفقيت در
كاره چون باعث جلب اطمينان ميشه حالام بگو ببينم چي ميل داري چاي يا قهوه ؟
سرمو تكون دادم و گفتم :
-مرسي چيزي ميل ندارم
بدون توجه به حرف من تلفن رو برداشت شماره اي گرفت و گفت :
-مش رحيم دوتا نسكافه با كيك بيار اتاقم
بعدم كه گوشي رو گذاشت رو به من كرد و گفت :
- يك ساعت ونيم توي اين اتاق نشستم چيزي نخوردم معدم داره ضعف ميره فكر كنم توام دست كمي از من نداشته باشي ..
بيراهم نميگفت فشار منم همچين بگي نگي افتاده بود پايين بخصوص با حرصيم كه خورده بودم!!!
موفعي كه سكوتم رو ديد خيلي جدي گفت :
- خوب ميشه مدارك نمونه كارهاتو ببينم ؟ سخاوت خيلي ازت تعريف ميكرد!! البته ميدونم يه حور بازار گرمي بود واسه دختر
رفيقش ميگفت فوق دانشگاه ... قبول شدي!! منم درسمو اونجا خوندم!!
بدون اينكه نگاش كنم پوشه ي كارامو گذاشتم رو ميزش و اونم توي سكوت شروع كرد به ورق زدن ..
زير چشمي نگاش مي كردم سر بعضي از پلانام مكثي ميكرد و سري تكون ميداد توي همين حين تقه اي به در خورد و پيرمردي
كه حدس ميزدم مش رحيم باشه با سيني نسكافه و كيك وارد شد با ديدن من لبخندي زد و گفت :
-سلام دخترم
و نسكافه رو جلوم گذاشت منم در جواب لبخند مهربونش لبخندي زدم گفتم :
-سلام پدر جان زحمت كشيديد..ممنون..
اونم گفت :
- نوش جونت بابا...و با گرفتن اجازه بيرون رفت..
وقتي رومو كردم سمت مجد ديدم با يه لبخند محوي داره نگام ميكنه تا نگاه منو ديد سرشو انداخت پايين روي نقشه ها و گفت :
- كارهاتون در حد يه دانشجو بد نيست ولي من اينجا توقع بيشتري از شما دارم بخصوص با توجه به اسم و رسمي كه شركت
داره..من بر خلاف زندگي شخصيم كه توش آدم اصلا خوشنامي نيستم ولي توي زندگي شغليم فوق العاده موفق و مشهورم
5 سال بيشتر نيست كه ثبت شده ولي توي همين چند - نميدونم ميدونيد يا نه شركت من نسبت به اينكه شركت نوظهوريه و 4
سال كم تونسته مشتري هاي خوبي براي خودش دست و پا كنه و پروژه هاي بزرگي رو در دست بگيره ..علاوه بر اينا تونسته توي
عرصه ي رقابت برنده ي جوايز متعدديم بشه ..نميخوام از خودم تعريف كنم ولي يه جورايي برنامه ريزي و شيوه ي مديريتي من
باعث اين همه پيشرفت شده البته تلاش بچه هاي شركتم غير قابل اغماض ولي شيوه ي عملكرد من باعث شده اين تلاش ها به
ثمر برسه.....
با اين حرفاش پوزخندي زدم پيش خودم گفتم نميخوام از خودم تعريف كنم رو خوب اومدي جناب مجد اگه خدايي ناكرده
ميخواستي تعريف كني چيكار ميكردي!!!!
يهو با تن صدايي عصبي گفت : خانوم مشفق حواستون كجاست ؟؟؟
در كمال خونسردي گفتم :
-داشتم به اين فكر ميكردم شما نميخواستيد از خودتون تعريف كيد اگه ميخواستيد چيا ميگفتيد پس!!
بر خلاف تصورم كه الان حالش گرفته و عصبي ميشه بلند زد زير خنده ... خنده اش قوي و مردونه پر از غرور بود و چهرشو از
اونچه بود جذاب تر ميكرد ..از اينكه جذابيتش رو هيچ جوره نميشد انكار كرد لجم ميگرفت و از خودم بدم ميومد..
بعد از اينكه دست از خنديدن برداشت رو كرد بهم و مستقيم زل زد به چشامو گفت :
-خوشم مياد زبونت درازه و من عاشق كوتاه كردن زبون كارمنداي زبون درازم!!!
اخمام رفت توهم و گفتم :
-حالا از كجا ميدونيد من قبول كنم كه كارمند شما بشم ؟
لبخندي زد و گفت :
- از اونجا كه توي چشمات ميتونم بخونم چقدر توي كار و درست جاه طلبي و اينجام سكوي پرتاب خوبيه براي امثال تو..
يه چند ثانيه اي توي چشماش خيره شدم .. بعدم كم آوردم و سرمو انداختم پاين.. اونم ديگه ادامه ي حرشفو نگرفت و گفت :
-نسكافتو بخور يخ كرد .
بعد از خوردن نسكافه پوشه ي كارامو سمتم گرفت و در كمال ادب گفت :
- خوشحال ميشم از فردا بياي سر كار ساعت كاري قانوني اينجا 8 صبح تا 5 بعد از ظهره و بشتر از اين اضافه كاري محسوب
ميشه فقط پنج شنبه ها تا ساعت 12 كه اين در مورد تو كه تازه كاري صدق نميكنه يعني پنج شنبه هام تا 5 ميموني ...در ضمن
يك ماه بصورت آزمايشي هستي و اگه راضي بودم همكاريتو با ما ادامه ميدي ..سخاوت گفته شنبه و دوشنبه دانشگاهي تا 3 از
دانشگات تا اينجا يه ربع راه بايد بياي و تا 7 بموني .. و كارهاي عقب افتادت رو انجام بدي !
نگاش كردم با حن جدي گفتم :
-از فردا راس 8 اينجام !!
سري تكون داد و گفت :
- خوبه ! در ضمن هيچكس!!! تاكيد ميكنم هيچكس نبايد بفهمه منو تو همسايه ايم!!! چون بفهمن در درجه ي اول واسه ي خودت
بد ميشه !دوست ندارم آش نخورده و دهن سوخته بشي!!!
با اينكه از حرفش درست و حسابي چيزي سر در نياوردم ولي قبول كردم و بعد از خداحافظي از شركت زدم بيرون ...
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط fat.k ، تیز بال ، orkideh
#4
فصل پنجم :
اولين صبح كاريم از ترس اينكه خواب بمونم ساعت 5.5 از خواب پاشدم و يه صبحانه ي مفصل براي خودم درست كردم تا بقول
كتي مغزم مشعوف شه ..و مشغول خوردن شدم ..يه چيزي بد جوري فكرمو درگير كرده بود ديروز بعد از اينكه از شركت مجد بر
گشتم اول به مامان اينا زنگ زدم تا بهشون خبر بدم كه كه كارم جور شده و بعد از اون با سخاوت تماس گرفت تا ازش بابت
لطفي كه كرده بود تشكر كنم اما سخاوت چيزي بهم گفت كه خيلي فكريم كرد اون گفت :
5 تا دختر پسر از آشناها معرفي كردم ولي - - آقاي مجد توي اينكار جز بهتريناست بخاطر همين خيلي سخت گيره تا حالا 4
هيچكدوم رو قبول نكرده با اينكه همشون سابقه ي كارم داشتن و حداقل يكي از پلاناشون به بهره برداري رسيده , حتي من چون
اين ديد رو داشتم چند جا ديگم برات سپرده بودم..
بعدم گفت كه تعجب كرده من دانشجو , بدون هيچ سابقه ي كاري رو پذيرفته و اضافه كرد كه حتما كارام خيلي عالي بوده و ازين
بابت كلي خوشحاله و عين بچش بهم افتخار ميكنه.
از وقتي كه گوشي رو با سخاوت قطع كردم يه ترسي مثل خوره افتاد به جونم اونم اينكه چرا منو قبول كرده ... ولي بالاخره با
خودم كنار اومدم كه فعلا هيچي مهم تر از اينكه خودي نشون بدم و با كار كردن توي اون شركت رزومه ي كاري خوبي داشته
باشم نبود.
بلند شدم ميز صبحانه رو جمع كردم ساعت حدود 6:15 بود , از اونجا كه ديروز با توجه به كاركنان اونجا متوجه شده بودم ظاهر
آراسته توي شركت مهمه تصميم گرفتم توي ظاهرم سخت گيري كنم و وسواس بيشتري به خرج بدم ..
يه مانتوي فيروزه اي خيلي خوشرنگ با يك شلوار جين آبي كمرنگ به اضافه ي روسري ابريشم قهوه اي با خال هاي همرنگ
مانتوم كه يه كيف كفش قهوه اي تكميلش كرد رو پوشيدم ..
پشت چشمم يكم سايه ي آبي خيلي كمرنگ زدم مژه هاي مشكيمم با ريمل كمي حالت دادم..
وقتي رفتم جلوي آينه قدي دم در تا حدودي از خودم راضي بودم!با بسم ا.. رفتم سمت در همزمان با من مجدم از در اومد بيرون و
سوتي زد با خنده گفت :
-چيه خانوم مشفق با رئيس شركت لباساتون رو ست كردين ؟
يه نگاه به ظاهرش كردم ديدم بيراهم نميگه يه كت قهوه اي اسپرت پوشيده بود با بلوز شلوار جين آبي كمرنگ و يه كفش
قهوه اي اسپرت خيلي شيك..
خندم گرفت ... كه فهميد و ادامه داد : جوابمو ندادين از كجا ميدونستين من تيپ آبي قهوه اي ميزنم كه شمام همون تيپ رو
زدين؟؟
نگاه گذرايي بهش كردم و گفتم :
-اين فيروزه اي نه آبي
- از نظر ما آقايون كلا آبي ابيه .. حالا فيروزه اي آسماني لاجوردي .. همش آبي محسوب ميشه ما از اين قرتي بازيا نداريم ...
راست ميگفت مامان نوشين و بابام هميشه سر اينكه بابا پرده ي اتاق رو صورتي ميديد و مامان اصرار داشت گل بهيه بگو مگو
داشتن !! حتي بابا رنگ اتاق كتي رو كه ياسي بود رو هم صورتي ميديد واسه ي همين حرص كتي در ميومد و ميگفت بابا چنان
ميگه صورتي ياد اتاق باربي ميفتم ..
موقعي كه لبخند رو رو لبم ديد يه جور مهربوني كه منو ياد خنده هاي بابا محسن انداخت خنديد و گفت :
-ديدي بالاخره خنديدي..
سري تكون دادم كه ادامه داد مسيرمون يكيه با من مياي ؟
ياد ديروز افتادم دوباره يكم اخم كردم و گفتم : نه مرسي خودم ميام ..
مرموز نگام كرد و جدي گفت:
-- پس دير نكن!
گفتم :
-سعي ميكنم!!!
يهو انگار چيزي يادش افتاده باشه گفت :
-راستي من تو شركت اينقدر شوخ نيستم ...خواستم گفته باشم..
نخير انگار اصلا اموراتش نميگذشت اگه سر به سر من نميذاشت ..
با لحن جدي گفتم :
بله ..متوجه ام
و از در رفتم بيرون اواسط كوچه بودم كه پاجروي مشكيش با سرعت از كنارم گذشت و سر پيچ كوچه نا پديد شد!!!
نميدونم چرا ولي يه حسي بهش داشتم !!! نميگم توي يه نگاه عاشق شدم و از اين مزخرفات ولي وقتي ميديدمش حول ميشدم
..حسي رو كه هيچوقت به محمد نداشتم!! البته خيلي خوب خودمو كنترل ميكردم .. نميدونم شايد همه ي اينا مال برخورد اولمون
يا صميمي حرف زدن اون بود بهر حال نبايد اجازه ميدادم از حدش خارج بشه!!!
وقتي رسيدم سر كوچه تازه يادم افتاد من بلد نيستم با تاكسي خطي برم اونجا ديروزم آدرسو داده بودم دست راننده واسه ي
همين بي خيال مال دنيا شدم و دوباره دربست گرفتم راننده كه پيرمرد خوبي بود و بقول خودش تمام كوچه پس كوچه هاي
تهرون رو ميشناخت بهم گفت نزديكترين و ارزون ترين راه اينه با اتوبوس سر خيابون برم تا فلان ميدون و از اونجا خطي هايي
هست كه درست از جلوي ساختمون شركت كه ساختمون تجاري معروفيم بود عبور ميكنه..و در حدود 30 دقيقم بيشتر طول
نميكشه ..
ساعت طرفاي 7:45 بود كه رسيدم دم در شركت از پيرمرد تشكر كردم و پياده شدم اينبار بر خلاف ديروز با آسانسور رفتم وقتي
جلوي در رسيدم با نام خدا زنگ زدم و وارد شدم به خانوم منشي كه انگار تازه رسيده بود سلام دادم.. يك نگاه خيره بهم كرد و
سري تكون داد (يعني بازم تويي كه!!! ) بلافاصله تلفن رو برداشت حضور منو به مجد اعلام كرد! بعد از ربع ساعت مجد به همراه
يه دختر كه از قيافه و چشمهاي سرخش معلوم بود گريه كرده از دفترش بيرون اومد احساس كردم عصبيه موقعي كه به ميز
منشي رسيد بدون توجه به حضور من رو كرد به منشي و گفت :
خانوم شمس خانوم كرامت رو بعد از كارگزيني ببريد واحد مالي تا تسويه حساب كنن ايشون از امروز با ما همكاري نميكنند!!!
دختر يهو با يه صداي بغض دار تقريبا ناله كرد :
- شروين جان ...
مجد عصبي نگاهي بهش انداخت كه دختر ديگه چيزي نگفت و فقط بغضش تبديل به هق هق خفه اي شد...
منشي كه حالا ديگه فهميده بودم فاميليش شمسه انگار كه به يه همچين صحنه هايي عادت داره با خونسردي دستمالي دست
كرامت داد و گفت :
-بسه ديگه دنبالم بيا
وقتي تو پيچ راهرو از نظر ناپديد شدن مجد تازه متوجه من كه تو بهت بودم شد در حالي كه هنوز برق عصبانيت تو چشماش با
لحن خشني گفت :
- خانوم مشفق ميخوان همين جا وايسين .. نمايش درام تموم شد دنبالم بياين تا با وظايفتون آشنا شيد!! ريزه كاري هاشم همكار
جديدتون خانوم فرهمند براتون توضيح ميدن!!
مجد راه افتاد سمت اون قسمتي كه ديروز توي زاويه ديدم نبود و از بعد از پايين رفتن از دو تا پله وارد يه راهرو شديم كه به
ترتيب روي در ها نوشته شده بود آشپرخانه ,نمازخانه , كارگزيني بعد, از راهروي اول به سمت چپ پيچيديم وارد يه راهروي
ديگه شديم كه اونجام به ترتيب كارگاه كامپيوتر و كارگاه ماكت سازي و اتاق مهندسين قرار داشت منتهي اليه اين راهروي يه
سالن بزرگ دايره مانند بود كه وسطش با يه ماكت بزرگ تزيين شده بود. بعدها از بچه ها شنيدم كه ماكت اولين پروژه ي بزرگي
كه شركت در اون همكاري كرده و يه جورايي باعث رونق گرفتن شركت هم شده . دور تا دور سالن 4 در قرار دشت و به
ترتيب روي تابلوهاي كنارشون نوشته شده بود بازبيني, محاسبه ي خطا , طراحي داخلي و سرويس بهداشتي ..
مجدبا سرفه اي من رو كه محو اطراف و ماكت وسط سالن بودم رو متوجه خودش كرد و در حالي كه هنوز لحنش عصبي و بي
حوصله بودگفت:
- كار شما تو قسمت محاسبه ي خطاست در واقع وظيفه ي اصليتون اينجا اينه كه طرحها و پلان هاي دستي و كامپيوتري مهندسين
رو از همه جهت بررسي كنيد و در صورت داشتن مشكل به اطلاعشون برسونيد در غير اينصورت به بخش بازبيني نهايي بفرستيد.
بعدم با يه تقه وارد اتاق شد و منم پشت سرش.. با ورود ما سه تا خانوم سريع از جاهاشون بلند شدن و سلام كردند.. مجد جدي و
رئيس مابانه جوابشون رو داد و بلافاصله رو كرد به يكي از اون خانوما كه از بقيه كوتاه تر و فربه تر بود و صورت بانمكي داشت و
به نظر از من كمي بزرگتر ميومد و گفت :
- خانوم فرهمند ايشون خانوم مشفق هستند و از اين به بعد به جاي خانوم كرامت با ما همكاري ميكنند. راهنمايي ها لازم رو در
ارتباط با كارشون در اختيارشون بگذاريد لطفا .
و بدون حرف اضافه اتاق رو ترك كرد .
نگاهي به اطراف انداختم اتاق كار جديدم اتاق بزرگ ودلبازي بود كه از چهارتا ميز كار و يك ميز بزرگ نقشه كشي تشكيل شده
بود و روي هر ميزم يه سيستم كامل كامپيوتري و پشت هر ميز يك تخته ي وايت برد قرار داشت!!
بعد از رفتن مجد خانوم فرهمند لبخندي بهم زد و گفت :
- به آتيه خوش اومدي عزيزم من فاطمه فرهمند هستم مسئول اين قسمت البته اينجا تيمي كار ميكنيم ولي خوب دستور آقا ي
مجد اينه كه هر تيم يه مسئولم داشته باشه .
نميدونم توي نگاهش چي بود كه منو ياد نگاههاي كتي اداخت شايد يه جور محبت خالصانه و اين باعث شد منم در جوابش با
لبخند بگم :
-خوش وقتم منم كيانا مشفقم و خوشحالم توي تيم شما هستم .
فرهمند رو كرد به دوتا خانوم ديگه و گفت بچه ها نميخواين خودتونو معرفي كنيد ؟
اولي يه دختر قد بلند با چشم و ابروي قهوه اي موهايي به همين رنگ و پوست گندمي كه تقريبا هم سن و سال خودمم نشون
ميداد سلامي كرد و با يه خنده ي مليح گفت :
-من آتوسا محمدي هستم , روز اول كارتون رو بهتون تبريك ميگم .
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط آستاتیرا ، fat.k ، تیز بال ، orkideh ، *GANDOM*
#5
من این کتاب رو تا تهش خوندم فوق العادستHeartHeartعاشقشمHeart
من اینجا، بس دلم تنگ استو هر سازی که می بینم، بدآهنگ است
بیا، رهتوشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان «هر کجا»، آیا همین رنگ است؟

"مهدی اخوان ثالث"
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#6
ممنون
میشه بگید قسمت بعد این کتابو کی میگذارید؟
پاسخ
آگهی
#7
(04-09-2012، 23:08)آستاتیرا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون
میشه بگید قسمت بعد این کتابو کی میگذارید؟

سعی میکنم هر روز آپ کنم

لبخندي زدم و باهاش دست دادم و گفتم :
-خوشبختم , ممنون از لطفت.
نفر بعد يه دختر تقريبا هم هيكل خودم و كم سن و سال تر با موهاي روشن چشم سبز روشن بود كه به نظر كمي هم خجالتي
ميومد , آهسته سلام كرد و گفت :
-منم سحر اميري هستم .
با اونم دست دادم و گفتم :
-از آشنايي باهاتون خوشوقتم خانوم اميري
با اين حرفم خانوم فرهمند گفت :
- كيانا جون خانوم اميري چيه هر كي ندونه فكر ميكنه با مادر بزرگه دوستت داري حال و احوال ميكني ... ما توي اين اتاق عادت
داريم خودمون رو به اسم كوچيك صدا ميزنيم پس راحت باش .
بعدم منو به سمت ميزم راهنمايي كرد و وقتي همه سر جاهامون نشستيم آتوسا گفت :
- كيانا جون امروز شانست خوب بوده امروز تا طرفاي ظهر بيكاريم و تا ساعت 1 قراره از اتاق مهندسين يه نقشه بياد كه
بررسي گروهيش كنيم فرصت داريم يكم باهم بيشتر آشنا بشيم. اولم از خودت شروع ميكنيم .
خنديدم و گفتم :
-چي بگم آخه ؟
فاطمه گفت :
- از خودت تحصيلاتت خانوادت اينكه چي شد اومدي اينجا بگو تا از فضولي نمرديم . با حرف فاطمه هر 4 تامون زديم زير خنده
سري تكون دادم و شروع كردم :
- كيانا , 24 سالمه و شيرازيم و در واقع 1 ماهه كه اومدم تهران براي ادامه ي تحصيل توي مقطع فوق معماري دانشگاه ... و واسه
ي اينكه خرج زندگيم رو خودم درآرم بقولي روي پاي خودم وايسم به پيشنهاد دوست پدرم كه از آشنايان آقاي مجد بودم اومدماينجا.
آتوسا گفت : باريك ا.. پس ارشدي اونم چه دانشگاهي فكر كنم خود مجدم ليسانسشو از همين دانشگاه گرفته البته فوق و
دكتراش رو ميدونم از سوربن فرانسه گرفته!!
فاطمه حرف آتوسا رو تاييد كرد و گفت : آره ليسانسشو از دانشگاه تو گرفته .
بعدم رو كرد به آتوسا گفت :
-خوب نوبت تو
آتوسا لبخندي زد و گفت :
-منم همسن توام و ليسانس معماري از دانشگاه آزاد دارم و يك سال ونيم كه اينجا مشغول به كارم.
فاطمه گفت :
-نمي خواي بگي كي معرفيت كرده ؟ بعدم با يه خنده ي ريزي ادامه داد نامزد عاشق و شيداش ..
آتوسا گونه هاش گل انداخت با يه خنده ي مليحي در ادامه ي حرف فاطمه گفت :
2 سال عقد پسر داييمم و الان منتظريم سر بازيش تموم شه تا عروسي كنيم و از طريق پسر داييم كه هم دوره اي ليسانس -
آقاي مجد بود اينجا مشغول شدم البته خود كاوه ام تا سه ماه ديگه كه خدمتش تموم بشه بر ميگرده سر كارش توي همين
شركت!
با ذوف گفتم : به سلامتي ايشا.. خوشبخت بشين.
بعد فاطمه رو كرد به منو گفت حالا نوبت منه :
- منم 27 سالمه و عين آتوسا ليسانس معماريم و 4 ساله با يكي از بچه هاي حسابداري دانشگاهمون ازدواج كردم ولي هنوز
بچه مچه خبري نيست كه خودمون بچه ايم دو سالي ميشه اينجا كار ميكنم و از طريق شوهرم كه حسابدار همين شركت و تويبخش ماليه به آقاي مجد معرفي شدم.
گفتم :
- چقدر خوب كه كنار همين .
فاطمه خنده اي كرد و گفت :
-واسه ي من خوبه ولي واسه ي اون نه چون دست از پا خطا كنه
بعد انگشتشو كشيد روي گلوش ..كه باعث شد هممون بزنيم زير خنده ..
رو كرد م به سحر و گفتم:
- ام باشه نوبت شماست ..
سحر با خجالت لبخندي زد و گفت :
- منم 2 سالمه و تقريبا 4 ماهي ميشه كه اينجا كار ميكنم فوق ديپلمه معماريم و از طريق پدر بزرگم به اين شركت معرفي
شدم.
آتوسا گفت :
-پدر بزرگش جز مرداي گل روزگار و خودشونم اينجا كار ميكنن..
يهو بي هوا گفتم :
-نكنه مش رحيم رو ميگين ؟
هر سه با تعجب تاييد كردن حرف من رو منم داستان ديروز اينكه مش رحيم با يه نگاه چه جوري به دل من نشسته بود رو
تعريف كردم و توي همين حين احساس كردم كه سحر ميخواد حرفي بزنه ولي روش نميشه رو كردم بهش و گفتم :
-سحر جون چيزي ميخواي بگي ؟
-كيانا جون ميشه لطف كني و به كسي نگي مش رحيم پدر بزرگمه .. آخه اينجا جوش يه جوريه كه..
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و گفتم :-خيالت راحت هر چند كه من اگه يه همچين آدمي پدر بزرگم بود همه جا جار ميزدم ..
احساس كردم ديگه نميخواد بحث و ادامه بده واسه ي همين منم پي گير نشدم اونروز تا نزديكاي ظهر با بچه ها از هر دري حرف
زديم منم راجع به خودم بيشتر براشون گفتم البته داستان محمد و همسايه بودن با مجد رو از همه ي حرفام فاكتور گرفتم نميدونم
چرا ولي دلم ميخواست به هر نحوي شده محمد و اون برهه از زمان رو به طور كلي از زندگيم پاك كنم!
توي اون چند ساعت تنها چيزي كه روم نشد از بچه ها بپرسم و يه جورايي از كنجكاوي داشتم ميمردم داستان كرامت و دليل
اخراجش بود از طرفي دوست نداشتم از سحر و آتوسا بپرسم چون نامزد آتوسا دوست صميمي مجد بود و پدر بزرگ سحرم
مش رحيم ,امين اون.
طرفاي ساعت 12 بود كه كه فاطمه گفت :
-بچه ها بهتره بريم ناهار الانه كه سر و كله ي آقاي فراست پيدا بشه و نقشه رو بياره براي بررسي.
سحر و آتوسا حرف فاطمه رو تاييد كردن و هرسه قابلمه هاي كوچكي رو از كيفاشون بيرون آوردن و به من نگاه كردن من كه
غذايي نداشتم گفتم :
-بچه ها من غذا نياوردم ديگه وايميسم يه باركي رفتم خونه ميخورم .
فاطمه گفت :
- وا دختر مگه ميشه تا عصر ضعف ميكني اونم بعد از سرو كله زدن با پلان جديد بيا نا هر كدوم يه سهمم از غذامون بهت بديم
يه پرس كامل ميشه تعارف معارفم بگذاركنار چون ما اهل اين حرفا نيستيم.
ديدم بيراه نميگه قبول كردم و همگي راه افتاديم سمت آشپرخونه موقعي كه رفتيم تو از تعجب شاخام داشت در ميمود صرفنظر
از تميز ومرتب بودن اونجا سه تا مايكروويو و يخچال سايد باي سايد و 2تا گازرو ميزي برقي و سماور و كتري ويه ميز بزرگ 12
نفره .. خلاصه همه چي پيدا ميشد اونم چند تا چند تا پيش خودم فكر كردم بيخود نيست شركت موفقي داره چقدر به كارمنداش
ميرسه .
غذا شون رو بهم داد و مشغول شديم . موقع خوردن از هر دري حرف زديم بعد از مدت ها تنهايي غذا خوردن اونروز توي جمع
غذا خيلي بهم چسبيد از طرفيم دلم براي خونوادم يه ذره شد و تصميم گرفتم توي اولن تعطيلي رسمي حتما يه سر بهشون بزنم.
بعد از اينكه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توي سينك دست شويي گذاشتن با ناراحتي به ظرف ها نگاهي انداختم كه فاطمه
آروم زير گوشم گفت :
-مش رحيم دوست نداره ببينه كسي ظرف ميشوره ميگه ما به اندازه ي كافي خودمون كار داريم .
-ولي آخه .
وسط حرفم پريد و گفت :
-مش رحيمه ديگه
بعدم اشاره كرد به سحرو انگشتشو به علامت سكوت جلوي بينيش گرفت .
موقعي كه از آشپز خونه اومديم بيرون با ديدن تابلوي نمازخونه ياد نمازم افتادم نگاهي به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود
هنوز نيم ساعتي تا بررسي پلان وقت داشتم و بعيدم ميدونستن با اين ترافيك تهران عصري ميرسيدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم ميرم نماز گفتم پيش خودشون ميگن چه رياكاره رو كردم بهشون و گفتم :
-شما بريد من يه دستشويي برم وبيام.
با رفتنشون منم وارد دستشويي شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز خونه همزمان با ورود من يه پسر جوون با قد متوسط
موهاي قهوه اي روشن و پوست مهتابي داشت ميومد از اونجا بيرون نا خودآگاه چشم تو چشم هم شديم لبخندي زد و سلام كرد
بعد از اينكه جوابشو دادم ازم پرسيد :
-شما همكار جديدمون هستيد ؟
-بله
-من مصفا هستم از مهندساي واحد بازبيني نهايي .
-مشفق هستم . بخش محاسبه
-خوشوقتم از آشناييتون,التماس دعابچه ها ظرفاشون رو تو مايكروويوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توي يكي كابينت ها بشقاب درآوردن و هر كدوم يه سهم ازو با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهي به ساعت انداختم يه ربع به يك بود با خيال راحت مانتوم رو مرتب كردمو و كفشم و پوشيدم رفتم سمت اتاق
كارم دم در اتاق با مجد سينه به سينه شدم نميدونم چرا ولي امروز صبح از بعد از داستان كرامت چشماش يه خون نشسته بود
نيم نگاه عصبي بهم انداخت و گفت :
-ممكنه بپرسم كجاييد؟ آقاي فراست و خانوماي ديگه 10 دقيقه اي هست منتظرتونن..
نميدونم چرا زبونم نميچرخيد بگم نمازخونه توي دودوتا چهارتاي اين بودم كه بگم يا نه كه عصباني تر در حالي كه سعي ميكرد
تن صداشو بلند نكنه زير لب غريد :
- روز اول و بي نظمي خدا آخرش بخير كنه مي ترسم راجع به توام اشتباه كرده باشم!! توي همين حين مصفا از اتاق بازبيني
بيرون اومد و با لبخند به مجد و من رو كرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو كشيد ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پيچ راهرو بپيچه بلافاصله صورتشو رو به من كرد و گفت :
-چي قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدين ...
از اين حالتش خوشم اومد يه حرصي تو چشماش بود!!! واسه ي اينكه از حرص بتركونمش خيلي خونسرد گفتم :
- اتفاقا ميخواستم بهتون تبريكم بگم كارمنداي شايسته اي دارين .. در ضمن يكم فكر كنيد ميفهمين در مقابل چه كارهايي قبول
باشه ميگن!!!
بعدم بي توجه به خودش و چشماش كه با زبوني بي زبوني ميگفت گردنتو ميشكنم با يه لبخندي رفتم تو اتاق ..
موقعي كه وارد شدم فاطمه با دستپاچگي گفت :
-آقاي مجد رو نديدي اومد ديد نيستي خيلي عصباني شد .
-چرا ديدمش
-خوب؟
-چيزي نگفتن فقط پرسيدن كجا بودي گفتم دستشويي همين.
بعد خودش وبقيه نفس راحتي كشيدن كه آتوسا گفت :
-اخه اونجوري كه اون قاطي كرد از نبودنت گفتيم توبيخت حتميه .
بعدم فاطمه با گفتن بخير گذشت من رو به آقاي فراست معرفي كرد فراستم بد از خوش آمد گويي توضيحي روي پلان ها داد و
رفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسيم كرديم و هر قسمت رو به يكي از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت
ميزشونو مشغول كار شدن و خودشم بعد از توضيحات لازم رو راجع به روند محاسبات گفت و قرار شد اگه مشكلي داشتم از
خودش بپيرسم .
اونقدر محو كار شده بودم كه با صداي آتوسا كه گفت :
-كيانا جون ساعت 5 نمياي بريم ؟
به خودم اومد و كش و قوسي به تنم دادم و گفتم :
-يكم ديگه مونده شماها تموم كردين ؟
فاطمه در جوابم گفت :
-آره عزيزم اولشه يكم دستت كنده بعدا سريع تر ميشي.
گفتم :
-خسته نباشيد . خوش بحالتون ,منم ميمونم وقتي تموم شد ميرم .
هر سه لبخندي زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي كردن و رفتن.
منم مشغول كار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام ميسوخت هوام تاريك شده بود تقريبا, به ساعت نگاهي انداخنم و با ديدن
7:30 شب تقريبا از جام پريدم و بعد از مرتب كردن ميز چراغارو خاموش كردم و از اتاق زدم بيرون ..
هيچ كس توي شركت نبود سريع رفتم سمت دستگيره ي در كه با صداي مجد سر جام ميخكوب شدم ...
-كلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونيم ..
بي تفاوت نگاش كردم و گفتم :
-من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه اين افتخار نصيبتون نميشد .
خنديد .. ولي برخلاف دفعه ها ي قبل خندش عصبي بود ,اومد سمت در و گفت :
-مسيرمون يكيه هوام تاريك شده با من مياي؟
-نه مرسي
-باشه اين آخرين دفعه اي بود كه گفتم!!
خواستم برم كه ديدم درباز نميشه يكم تقلا كردم كه با لحن ريلكسي گفت :
-درو نشكن قفله ...
من همش يه هفته بود ميشناختمش و يه هفته براي اعتماد به آدما خيلي كم بود تمام تنم عرق يخ كرد بر گشتم سمتش و ديدم
دست يه سينه وايساده و با لبخند موذيانه اي داره منو نگاه ميكنه ... انگار كه از ترسيدن من لذت ميبرد شايدم يه جورايي
ميخواست بهم بفهمونه اون قوي تره ..با اينكه داشتم از ترس سكته ميكردم وشايد حتي رنگمم پريده بود تكيه دادم به در و خيره
شدم به چشماش چند ثانيه اي به همين منوال گذشت يهو اومد سمتم ناخود آگاه جيغ زدم كه با جيغ من شروع كرد بلند خنديدن
اينبار خندش عصبي نبود و از ته دل بود رو كرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگيا كاري ندارم .. اينم تلافيه زبون درازي امروزت بود .. در ضمن من فكر ميكردم همه رفتن كه در
رو قفل كرده بودم .
با غضب نگاش كردم ... بي توجه به من كليد انداخت و قفل در رو باز كرد بعدم دستگيره ي در رو گرفت و خود درو باز كرد و
بعد سر خم كرد و گفت :
-بفرماييد ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بيرون كه بهش كه كنار در وايساده بود تنه زدم ..
توي راهرو صداي خندشو شنيدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانيه خودم بهم ميخورد و بدم از اون , عقده ي امروز رو خالي كرده بود اونم به بدترين نحو ..
بايد نشونش میدادم...
هزار تا نقشه ي مختلف تو ذهنم ميچرخيد اونقدر تو فكر بودم كه نفهميدم كي رسيدم دم در خونه ... يه لحظه از تصور همسايه
بودنمون موهاي تنم سيخ شد .. ولي بدش به خودم نهيب زدم كيانا قوي باش...
كليد انداختم وارد شدم اول از همه به پاركينگ نگاه انداختم ماشينش نبود نميدونم چرا ولي نفس راحتي كشيدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقيقه شب رو نشون ميداد كه وارد خونه شدم دررو بستم و قفل كردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فكر انتقام ذهنم
رو به خودش مشغول كرده بود كه حتي حوصله ي اينكه به خونه هم زنگ بزنم نداشتم ... اولين روز كاريم رو به گند كشيده بود..
شام نون و پنير خوردم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گذاشتم براي فردا سر كار ...
با تني خسته و ذهني درگير رفتم تو تخت و نفهميدم درست كي خوابم برد.
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ
 سپاس شده توسط fat.k ، تیز بال ، orkideh
#8
چقدر طولانيSmile
من راه تو را بستم و تو راه مرا بستی امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#9
ShyHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ghazal.k
#10
(05-09-2012، 10:05)sir love نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
چقدر طولانيSmile

رمانه هااااااااااا
در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان