امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نظرتونو بگین راجع بهش لطفا

#1
Tongue 
به نام خداوند جان و خرد
1
سراغاز غم انگیز
نمی دانست کجا می رود اما می دانست باید برود به هرکجا که می شد. دیگر نا و رمقی در بدنش نمانده بود که تصمیم بگیرد به کدام سو برود. ذهنش بسیار مغشوش بود. با خودش گفت: ای کاش دستی نامرئی ذهنش را مانند زمین زیر پایش سفید می کرد اما دستی در کار نبود باید تحمل می کرد. برف و بارانی که در اطرافش می بارید به تسکینش کمکی نمی کرد بلکه ان فضای حزن الود را تشدید می کرد. لباسی که به تن داشت البته لباس که نه یک تکه پارچه ای که به خودش پوشانده بود خیس بود از باران . بدنش را وارسی کرد تا شاید وسیله ای برای گرم شدن پیدا کند اما جز یک تکه کاغذ پوستی قدیمی و یک گردنبد چیز دیگری پیدا نکرد . تکه کاغذ را جلوی چشمانش گرفت و بلافاصله تصاویری در ذهنش جان گرفت. ناگهان فضا تغییرکرد و به مجردی در دست های زمخت مردی قرار داشت مرد با نگاه حاکی از ترحم به او نگاه می کرد. مرد نقابی به صورت زده بود اما حالت چشمانش واضح بود. مرد نسبتا قد بلندی بود که صورت گردی داشت و موهای جوگندمیش از زیر کلاهی که به سر گذاشته بود قابل تشخیص بود. مرد دیگری نیز در اتاق حرکت می کرد مرد بسیارمضطرب و نگران به نظر می رسید. مرد همان طور که حرکت می کرد کیف کهنه و پوسیده ای را برداشت و روی شانه ی مرد قد بلند گذاشت. همان طور که با پارچه ی سفید رنگی ساعد دست چپش را که خونریزی داشت می مالید دست سالمش را روی شانه ی مرد قد بلند گذاشت. مرد قد بلند برای این که محبتش را پاسخ دهد . دستش را به سمت شانه اش برد و اندکی فشار داد سپس با صدای لرزانی خطاب به مردی که در پشت سرش ایستاده بود گفت:
-تو برو تو ماشین من میام
مرد همان طور که دستش را می مالید اندکی درنگ کرد و بعد با صدای خشنی گفت:
باشه
سپس روی پاشنه ی پا چرخید و از در بیرون رفت.
سکوت سنگینی بر فضای ان کلبه غلبه کرده بود. او از حالت چهره ی مرد قد بلند فهمید که سخت در فکر است. بعد از چند دقیقه که مانند چند ساعت گذشته بود مرد قد بلند از نقطه ی نامعلومی که به ان چشم دوخته بود چشم برداشت و بار دیگر به او نگاه کرد. سپس از جایش برخاست طوری او را در دستانش نگه داشته بود که انگار شیشه ی ظریفی است که هر لحظه ممکن است بشکند وقتی مرد قد بلند ایستاد برای اولین بار توانست فضای کلبه را کاملا از نظر بگذراند: در سمت چپش میزی بزرگ و مستطیل شکل به چشم می خورد که اشیای متعددی روی ان وجود داشت: کتاب هایی با روکش چرمی و رنگ و رورفته،ظرف میوه ای به رنگ زیتونی که از ان فاصله میوه هایش پلاسیده به نظر می رسیدند،تعدادی خودکار و کاغذ در کنار ظرف میوه به طورنامنظمی قرار داشتند،و در اخر گردنبند بیضی شکلی که روی قطور ترین کتاب ان میز قرار داشت.....بسیار زیبا بود.........نقش و نگار های ظریف و متعدد.........ودر بالای گردنبند چیزی حک شده بود او چشم هایش را تنگ کرد تا شاید بتواند ان نوشته را بخواند اما هم نوشته ریز بود هم فضای ان کلبه تاریک. زنجیر طلای گردنبند از گوشه ی کتاب به روی سطح چوبی میز افتاده بود. او سعی کرد به ان گردنبند نگاه نکند اما سخت بود انگار ان گردنبند تنها وسیله ی در ان کلبه بود که می توانست به ان نگاه کند. او با حالتی امیدوارانه سرش را به سوی مرد قد بلندی که او را نگه داشته بود بلند کرد تا شاید او حرکتی بکند و زاویه اش را تغییر دهد تا دیگر چشمش به ان گردنبند نیفتد. اما مرد قد بلند به اتش داخل شومینه خیره شده بود و چهره ی مضطربش در نور اتش حالت ترسناکی به خود گرفته بود. او با خود گفت اگر فرصتی بدست اورد ان گردنبند را خواهد گرفت و با این امید توانست به دیگر نقاط کلبه نیز نگاه کند. سرش را کمی پایین برد تا به دونیمه ی تخمی نگاه بندازد که نیمه ی کوچکش در کنار پایه ی میز واژگون شده بود و نیمه ی بزرگ تر سایه اش را روی نیمه ی کوچک تر انداخته بود به صورتی که دیگر قابل تشخیص نبود. به درو دیوار ان اتاق پوستر هایی از طبیعت چسبانده بودند و در حال حاظر تعدادی از ان ها کمی کج به نظر می رسیدند. تنها فضای خالی از پوستر دیوار را نیز ساعت دیواری ای اشغال کرده بود که صدای تیک تیکش در گوش او طنین می انداخت. ارابه ی زمان وحشیانه می تاخت جلو می رفت و ان ها را جا می گذاشت. مرد قد بلند تکانی خورد. گویی از خواب زمستانی بیدار شده بوده نرم و اهسته او را در کنار دو نیمه ی تخم گذاشت بعد با حرکت بسیار سریعی که از او انتظار نمی رفت در یکی از کشوهای کمدی را باز کرد که درست در رو به رویش بود. به حالت دو زانو روی فرش خاک گرفته ی کلبه نشست. وقتی زانو هایش با فرش برخورد کرد انبوهی از خاک به هوا برخاست و در محیط گرم کلبه پراکنده و ناپدید شد. در کیف را باز کرد لحظه ای مردد ماند اما بعد سخت مشغول جمع کردن محتویات درون کشوها شد. هرازگاهی مکثی می کرد تا وسیله ای را بررسی کند بعد ان را داخل کیف می گذاشت گاهی هم شی ای را به پشت سرش پرتاب می کرد. فضای کلبه گرم بود پنجره ای که در بالای تخت قرار داشت از بخار پوشیده شده بود و اجازه نمی داد تا کسی بتواند بیرون را تماشا کند هیچ یک از ان دو حرفی نمی زد او می دانست که اخر سر یکی باید این سکوت را بشکند اما در ان لحظه تنها صدایی که به گوش می رسید صدای ترق و تروق اتش ، صدای برخورد باران که همچون تازیانه بر پنجره و سقف ان کلبه می کوبید و صدای برخورد وسیله ی با توده ای از اشیاء که در پشت مرد قد بلند قرار داشت.چند دقیقه ای به همین منوال گذشت اما زمانی که ساعت دیواری اعلام کرد که نیمه شب فرارسیده است مرد قد بلند در کیف را با دقت مهر و موم کرد کیف را در کنار اشیاءی روی هم انباشته شده انداخت و کتابی که بالا تر از بقیه قرار داشت به زمین افتاد و به دنبال ان بقیه ی ان اشیاء نیز فرو ریختند اما مرد قد بلند کوچک ترین واکنشی به این اتفاق نشان نداد. سپس نیم نگاهی به او انداخت و از در بیرون رفت. حالا او بار دیگر تنها شده بود بهترین فرصت برای برداشتن گردنبند اول باید از پایه ی میز بالا می رفت. به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید وسیله ای برای بالا رفتن از پایه ی میز بیابد اما از نگاه کردن دست برداشت زیرا کتاب قطوری درست کمی ان طرف تر از پایه ی میز قرار داشت . ارام دستش را که بسیار کوچک بود به سمت کتاب برد اما کتاب سنگین تر از ان بود که بتواند ان را با یک دست بگیرد چند قدم به کتاب نزدیک شد زبری فرش را در زیر انگشتان پایش احساس می کرد. لایه ای از خاک روی کتاب را پوشانده بود و عنوان اصلی را از نظر پنهان می کرد. دستش را بر روی جلد سیاه کتاب کشید . کم کم توانست نوشته ی روی ان را بخواند: سفر به دور دنیا در 80 روز- اثر ژول ورن . لای کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد:
صفحه ی 13
در سال 1872 م . مردم چیز زیادی درباره ی اقای فیلاس فاگ نمی دانستند.فقط می دانستند که او ادمی محترم و با وقار است. اقای فاگ در خانه ی شماره هفت خیابان 8 سَویل رُ در لندن زندگی می کرد. او تا ان جا که می توانست کم حرف می زد و سکوتش او را مردی مرموز جلوه می داد.
تا ان زمان کسی ندیده بود که اقای فاگ به ساختمان بورس اوراق بهادار، دادگستری یا یکی از اداره های شهر برود. فقط می دانستند که او عضو باشگاه اصلاح طلبان و ادمی ثروتمند است، اما این که ثروتش را از کجا به دست اورده ، جزء اسرار بود.
کتاب خوبی بود . در تمام صفحاتش عکس های زیبایی به چشم می خورد که همه سیاه و سفید بودند. بار دیگر لای کتاب را باز کرد تا قسمت دیگری را بخواند:
صفحه ی 32
اقای فاگ ساکت بود. او نیمی از ثروتش را شرط بندی کرده و نیمه ی دیگر را باید برای انجام سفر هشتاد روزه اش به دور دنیا خرج می کرد.در واقع این شرط بندی،یک طرفه،ناعادلانه و به ضرر اقای فاگ بود.
در همین موقع ساعت دیواری باشگاه ساعت هفت را اعلام کرد.
خیلی مشتاق شده بود تا ته ان کتاب را بخواند درست مثل کسی که تشنه بود و مقداری اب را نوشیده بود اما کامل سیراب نشده بود. برای بار سوم کتاب را ورق زد و به صفحه ی 77 رسید:
وقتی قسمتی از مراسم جشن ایرانی ها را دید،به طرف ایستگاه به راه افتاد،اما سر راه به معبد زیبای هندوها در تپه ی مالابار رسید و فکر کرد بد نیست نگاهی هم به درون معبد بیندازد. ورود غریبه ها به بعضی از معابد هند، قدغن بود. حتی هندوهای مومن نیز حق نداشتند با کفش وارد معبد شوند. پاسپارتو چون از این موضوع خبر نداشت،خوشحال و خندان، با کفش وارد معبد شد. وقتی داشت با ولع سنگ تراشی زیبایی را تماشا می کرد،ضربه ی محکمی به او خورد و نقش زمین شد.
او ژول ورن را نمی شناخت اما از نوع نوشتن و ادبیات ان رمان فهمید که حتما نویسنده ی قهاری است.
ناگهان چشمش به قسمتی از کتاب افتاد که تا خورده بود تا ی ان را باز کرد و به صفحه ی 200 رسید:
پاسپارتو در حالی که نفس نفس می زد و تلوتلو می خورد، وارد اتاق اقای فاگ شد. از فرط هیجان نمی توانست صحبت کند.
اقای فاگ پرسید: چه شده؟
ازدواج.............. فردا............غیر ممکن.....
غیر ممکن است. چرا؟
چون.......چون فردا.....فردا یک شنبه است.(در ان زمان ازدواج در روزهای یک شنبه مجاز نبوده است)
اما فردا دوشنبه است.
نه،نه، امروز، امروز شنبه است.
غیر ممکن است.
بله،بله،! شما اشتباه کرداید. ما یک روز قبل از پایان مهلت مان رسیده ایم ، اما حالا، فقط ده دقیقه وقت داریم.
بهترین غافلگیری برای یک داستان همین بود. پس این اقای فاگ توانست دور دنیا را در هشتاد روز طی کند. در حالی که در فکر اقای فاگ و ماجراجویی سفر هشتاد روزه اش بود . با زنگ ساعت دیواری که ساعت 1 بعد از نیمه شب را اعلام می کرد از جا پرید. خواندن ان کتاب باعث شده بود گذر زمان را به کلی از یاد ببرد. به کلی فراموش کرده بود که برای برداشتن گردنبند به سراغ ان کتاب امده است.دستان اش را جلو اورد و کتاب را هل داد تا به نزدیکی پایه ی میز رسید. از کتاب بالا رفت حالا دست اش به کناره ی میز زهوار درفته می رسید.دستش را به حاشیه ی میز قلاب کرد و خود را بالا کشید همه چیز از ان ارتفاع تغییر کرده بود.بدون معطلی گردنبند را یافت اما تا می خواست ان را بردارد از زمین به هوا برخاست مرد قد بلند برگشته بود.




پایان فصل اول


HeartHeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ❤R@TA❤ ، kaveh47 ، ωøŁƒ ، Aesthetic ، ^****حسین****^ ، oprah vinfrey ، bakhi ، ѕтяong
آگهی
#2
کپی بود اگه نه بود ممنون عالی بود
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
#3
(27-08-2014، 14:35)عزراییل1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کپی بود اگه نه بود ممنون عالی بود

نوشته ی خودمه داستان منه و دنبال کارای چاپشم دوست داشتم بدونم نوجوونا میخرن یا نه؟!!:cool:

(27-08-2014، 14:35)عزراییل1 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
کپی بود اگه نه بود ممنون عالی بود

نوشته ی خودمه
پاسخ
#4
سرکاریAngry
نظرتونو بگین راجع بهش لطفا 1
پاسخ
#5
(27-08-2014، 15:11)Mahshid80 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سرکاریAngry

برای چی سرکاری فصل اول داستانمه؟
cryingcryingcryingSadSadSad
پاسخ
#6
(27-08-2014، 15:14)golbarg 284 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(27-08-2014، 15:11)Mahshid80 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سرکاریAngry

برای چی سرکاری فصل اول داستانمه؟
cryingcryingcryingSadSadSad

نتیجه نداشت تاامید نشو ادامه بده ببخشیدناراحتت کردم
نظرتونو بگین راجع بهش لطفا 1
پاسخ
 سپاس شده توسط golbarg 284
آگهی
#7
خیلی زیبا بود ممنون. واقاا عالی بود اگه چاپ بشه می خرم
پاسخ
 سپاس شده توسط golbarg 284
#8
آفرین، خیلی خوب بود، تقریبا نصفیشو.خوندم و چیزی که به نظرمآمد، تکرار زیاد کلمه مرد، آزار دهنده بود، بعد بعضی اوقات ت صحبت عامیانه با رسمی قاطی شده بود و مثالی که من یادمه، ترق توروق با سپس، به جای سپس، بعد میگفتی...
به حریبقیه توجه نکن اصلاااا سعی کن، سبکتو و تواناییت تو نوشتنو پیدا کنی، حالا رمانه، خبره، تیزره یا...
پیرووووز باشی
پاسخ
#9
فق العاده.اگه نوشته خودته ادامه بده.موفق میشی.
پاسخ
#10
چاپش کن
من یکی میخرمش
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  دخترا بگین کدوم^_^
  در تکمیل تاپیک هفته کثیف راجع به جدایی جنسیتی!!!:))
  خدایی،کیا اینجورین؟!؟!(صادقانه بگید لطفا)
Wink چگونه حال پسران را بگیریم؟ ( موضوعی مفید واسه دخترا ) آقا پسرا لطفا وارد نشوید
  بی جنبه ها واردنشن لطفا...
  لطفا یه لحضه خانوما بیان تو بعدش برن دنبال عشق بگردن
  خداییش شما بگین
  قیافه دخترا وقتی بهشون میگن ایشالا عروسیت + عکس (لطفا فقط باجنبه ها بیان تو)
Smile من حداقل 15 حقیقت رو راجع به شما میدونم:
Rainbow من ب جنسیتم افتخار میکنم…..!! (لطفا همه بیاین)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان