امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فقط عاشقا درک میکنن

#1
دختر : عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟
پسر : باشه خانومم ... بکنیم ...
دختر : تو نمی تونی24 ساعت بدون من بمونی؟ ...
پسر : می تونم ...
دختر : می بینیم .....
24 ساعت شروع میشه و پسر از سرطان عشقش و اینکه
خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته ...
24 ساعت تموم می شه و پسر میره جلوی در خونه ی
دختر .. در می زنه ولی کسی در رو باز نمی کنه ... داخل
خونه می شه و دختر رو میبینه که روی مبل دراز کشیده
و روش یه یادداشت هست ...
یادداشت : 24 ساعت بدون من موندی ... یه عمر هم بدون
من می تونی بمونی عشق من ... دوستت دارم ....
اومدی تو زندگیم
 
زندگیم شدی
 
اومدی خواستگاریم!
 
ازدواج کردیم
 
مرد من شدی
 
با همه مشکلاتمون خونه خریدی
 
برای زندگیمون
 
بعد 2 سال بچمون دنیا اومد
 
همه مشکلاتو تحمل کردیم
 
کنار هم!!!
 
از پس این زندگی بر اومدیم
 
اما تحویل سال سر خاک تو!!!
 
من چطوری تحمل کنم؟
 
جواب بچه هاتو چی بدم؟
 
کمرم شکسته


یادته بهت زل میزدم بهم میگفتی چته؟


میگفتم اخ چه عروسی میشی تو.نه؟


محشر میشی واااااااااایییییییییی.


بلند میخندیدی و دماغمو میکشیدی


میگفتی تو که باز اشتباه گرفتی 


اونی که محشر و خوچمل میشه اقای منه فهمیدی؟


شدی سهم خاک و داغ دیدنت تو لباس عروس موند به دلم...


دوسش داشتم عاشقش بودم 
تا میدیدمش دلم هررررررری میریخت
فکر میکردم حتی به من نگاه هم نمیکنه 
ولی اشتباه فکر میکردم 
اون هم منو دوست داشت
این رو از زبون خودش شنیدم
تا ۵ سال طرفش نرفتم
حتی جواب سلامش رو هم نمیدادم
بعد از ۵ سال رفتم و گفتم
دوستت دارم اشکش آروم ریخت و محکم بقلم کرد و 
گفت : به خاطرت
 به هیچ پسری نگاه هم نکردم 
هر روز برات نامه مینوشتم و با گریه پاره میکردم 
تو که میدونستی دوستت دارم تو که میدونستی وقتی
جوابه سلامم رو نمیدی دنیا رو سرم خراب میشه 
چرا تو این چند سال نیومدی اینارو بگی؟
من سرطان خون دارم دکتر ها قطع امید کردن و
گفتن فقط تا ۶ ماهه دیگه ...
تا این رو گفت اشک تو چشمام جمع شد 
احساس کردم هیچ روحی
تو بدنم نیست داشتم میمردم خدایا 
چرا بهش زودتر نگفتم 
خدایا...


یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
 
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
 
 
 
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
 
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
 
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
 
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
 
 
 
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
 
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
 
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
 
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،  ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
 
 
 
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
 
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
 
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
 
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
 
 
 
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
 
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
 
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
 
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
 
 
 
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
 
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
 
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
 
 
 
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
 
 
 
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
 
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ،  مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
 
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
 
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
 
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
 
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
 
 
 
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
 
 
 
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
 
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
 
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
 
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
 
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
 
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
 
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
 
 
 
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
 
 
 
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
 
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
 
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
 
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
 
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
 
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
 
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
 
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
 
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
 
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
 
فروشنده:360 هزار تومان
 
پسر: باشه میخرمش
 
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
 
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
 
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
 
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
 
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
 
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
 
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
 
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
 
دختر: آره
 
پسر: چقدر؟
 
دختر: خیلی
 
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
 
دختر: خوب معلومه نه
 
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
 
دست دختر را میگیرد
 
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
 
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
 
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
 
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
 
پسر وا میرود
 
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
 
چشمان پسر پر از اشک میشود
 
رو به دختر می ایستدو میگویید :
 
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
 
دختر سرش را پایین می اندازد
 
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
 
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
 
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می‌شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی‌دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می‌زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می‌دادن درگوش هم پچ پچ می‌کردنو و دوباره می‌خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می‌کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می‌گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می‌گن … من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می‌کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می‌رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می‌دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می‌تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر … اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه‌ها لبخند می‌زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد … ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره … شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه … اسمشم … اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه‌هامون اسم می‌ذارم … خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی …
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می‌کردن , شاید ته دلشون می‌گفتن بیچاره … اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می‌ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می‌کنه و می‌پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می‌بردمش یه جای خلوت
خدای من … چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می‌تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود … با همون لبخند دیوونه کنندش و نگاه مهربونش
از همون دور با نگاهش سلام می‌کرد
بلند گفتم : – سلاممممم …
چند نفر برگشتن و نگاهم کردن وزیر لب غرولند کردن …. هه , نمی‌دونستن که .
توی دلم یه نفر می‌خوند :
گل کو , گلاب کو , اون تنگ شراب کو ,
گل کو , شیشه گلاب کو , شیشه گلاب کو, کو , کو
آخه عزیزترین عزیزا , خوب ترین خوبا… مهمونه … حس می‌کنم که دنیا مال منه …خب آره دیگه دنیا مال من می‌شه …
برام دست تکون داد
من دستمو تکون دادم و همراه دستم همه تنم تکون خورد .
- سلام .
سلام عروسک من .
لبخند زد … لبخند … همینطور نگاش می‌کردم .
- میشه از اینجا بریم ؟ همه دارن نگاهمون می‌کنن .
به خودم اومدم ..
- باشه .. بریم … چه به موقع اومدی …
دسته گلو دادم بهش …
- وایییییی … چقد اینا خوشگله …
سرشو بین گلا فرو کرد و نفس عمیق کشید .
حس می‌کردم که اگه چند لحظه دیگه سرشو لابه لای گلا نگه داره اون وسط گمش می‌کنم
- آی … من حسودیم میشه‌ها … بیا بیرون ازون وسط , گلی خانوم من .
خندید .
- ازت خیلی ممنونم … به خاطر این دسته گل , به خاطر اینهمه عشق و به خاطر همه چیز .انگشتمو گذاشتم روی نوک بینیش و گفتم :
- هرچی که دارم و می‌دارم , مال خود خودته .
و دوباره خندید و اینبار اشک توی چشاش جمع شد .
- دنیا … نبینم اشکاتو .
- یعنی خوشحالم نباشم ؟
- چرا دیوونه … تو باش .. همه جوره بودنتو دوست دارم .
دل توی دلم نبود … کوچه ای که توش قدم می‌زدیم خلوت بود و جای مناسبی برای صحبت کردن در مورد …
- راستی گفتی یه چیز مهم می‌خوای بهم بگی ؟ … می‌گی الان نه ؟
یه لحظه شوکه شدم ..
- آهان .. آره … یه چیز خیلی مهم … بریم اونجا …
یه ایستگاه اتوبوس با نیمکتای خالی کمی‌پایینتر منتظر من و دنیا بود ..
هردو نشستیم …
دنیا شاخه گلو توی آغوشش گرفته بود و با همون نگاه دوست داشتنی و دیوونه کنندش بهم نگاه می‌کرد .
- خب ؟
اممم راستش …
حالا که موقع گفتنش رسیده بود نمی‌دونستم چطور شروع کنم .
گرچه برام سخت نبود ولی چطور شروع کردنش برام مهم بود
من دنیا رو از مدت‌ها قبل شریک زندگی خودم می‌دونستم و حالا فقط می‌خواستم اینو صریحا بهش بگم
- چیزی شده ؟
نه … فقط …
چشامو خیره به چشاش دوختم و بعد از یه مکث کوتاه نمی‌دونم کی بود که از دهن من حرف زد :
- با من ازدواج می‌کنی ؟
رنگش پرید … این اولین و قابل لمس ترین احساسی بود که بروز داد و بعد ,
لبای قشنگ و عنابیش شروع کرد به لرزیدن
نگاهشو ازم دزدید و صورتشو بین دوتا دستاش قایم کرد .
- دنیا.. ناراحتت کردم؟
توی ذهن آشفتم دنبال یه دلیل خوب برای این واکنش دنیا می‌گشتم .
دسته گلی که چند ساعت پیش با تموم عشق دونه دونه گلاشو انتخاب کرده بودم و با تموم عشقم به دنیا دادم از دستش افتاد توی جوی آب کثیف کنار خیابون .
احساس خوبی نداشتم …
- دنیا خواهش می‌کنم حرف بزن … حرف بدی زدم ؟
دنیا بی وقفه و به شدت گریه می‌کرد و در مقابل تلاش من که سعی می‌کردم دستاشو از جلوی صورت قشنگش کنار بزنم به شدت مقاومت می‌کرد .
کلافه شدم … فکرم اصلا کار نمی‌کرد
با خودم گفتم خدایا باز می‌خوای چیکارم بکنی ؟ باز این سرنوشت چی داره واسم رقم می‌زنه ؟
نتونستم طاقت بیارم … فکر می‌کنم داد زدم :
- دنیا … خواهش می‌کنم بس کن .. خواهش می‌کنم .
دنیا سرشو بلند کرد
چشاش سرخ شده بود و صورتش خیس از اشک بود
هیچوقت اونو اینطوری ندیده بودم
توی چشام نگاه کرد
توی چشاش پراز یه جور حس خاص … شبیه التماس بود
- منو ببخش … خواهش می‌.. کنم …
یکه خوردم
- تو رو ببخشم ؟ چرا باید ببخشمت … چی شده .. چرا حرف نمی‌زنی ؟
دوباره بغضش ترکید
دیگه داشتم دیوونه می‌شدم
- من .. من ….
- تو چی؟ خواهش می‌کنم بگو … تو چی ؟؟؟؟
دنیا در حالی که به شدت گریه می‌کرد گفت :
- من یه چیزایی رو … یه چیزایی رو به تو نگفتم …
سرم داغ شده بود
احساس سنگینی و ضعف می‌کردم
از روی نیمکت بلند شدم و دو قدم از دنیا دور شدم
می‌ترسیدم
گاهی آدم دوس داره فرسنگ‌ها از واقعیت‌های زندگیش فاصله بگیره
سعی کردم به هیچی فکر نکنم
صدای گریه دنیا مثل خنده تلخ سرنوشت … یه سرنوشت شوم … توی گوشم پیچ و تاب می‌خورد
کاش همه اینا کابوس بود
کاش می‌شد همونجا مثه آدمی‌که از خواب می‌پره و با خوردن یه لیوان آب همه خوابای بدشو فراموش می‌کنه می‌شد از خواب بپرم
ولی همه چیز واقعی بود
واقعی و تلخبا من ازدواج می‌کنی ؟
نشستم کنارش
- به من نگاه کن…
در هم ریخته و شکسته شده بود
اصلا شبیه دنیا یه ساعت پیش , یه روز پیش و دوماه پیش نبود
مدام زیر لب تکرار می‌کرد … منو ببخش .. منو ببخش
- بگو … بگو چیارو به من نگفتی .. هر چی باشه مهم نیست
تیکه آخر رو با تردید گفتم … ولی … ته دلم از خدا خواستم واقعا چیز مهمی‌نباشه
- نمی‌تونم … نمی‌تونم …
صورتوشو بین دو تا دستام گرفتم و اینبار با تحکم گفتم :
- بگو … می‌تونی بفهمی‌من دارم چی می‌کشم ؟ .. بگو چیه که اینقد اذیتت می‌کنه
….
نمی‌دونم …
هیچی یادم نیست…
تا چند لحظه بعد از چند جمله ای که دنیا پشت سرهم و بین گریه‌های شدیدش گفت
هیچی نمی‌فهمیدم
انگار تموم بدنم .. اعصابم و تموم احساساتم همه با هم فلج شده بود
قدرت تحمل اونهمه ضربه … اونم به اون شدت برای من .. برای من غیر قابل تصور بود
تموم مدتی که دنیا همون سه تا جمله رو بریده بریده برای من گفت صورتش بین دو تا دستام بود
حرفش که تموم شد احساس یه مرد مرده رو داشتم
آدمی‌که بی خود زنده بوده
و کاش مرده بودم
- من .. من شوهر دارم … و یه بچه .. می‌خواستم بهت بگم .. ولی …. ولی می‌ترسیدم .. ..
سرم گیج رفت و همه چیز جلوی چشام سیاه شد
دستام مثه دستای آدمی‌که یهو فلج می‌شه از دو طرف صورتش آویزون شد
نمی‌دونم چطور تونستم پاشم و تلو تلو خوران دستمو به درخت خشک کنار ایستگاه بگیرم
نمی‌تونستم حرف بزنم
احساس تهوع داشتم
تصویر لحظه‌های خلوت من و دنیا … عشقبازیهامون … خنده‌های دنیا .و..و..و… مثل یه فیلم .. بیرحمانه از جلوش چشای بستم رد می‌شد
چطور تونست این کارو با من بکنه؟
صدای دنیا از پشت سرم می‌اومد:
- من اونا رو دوست ندارم … هیچکدومشونو …. قبل از اینکه با تو آشنا بشم … دو بار … دو بار خودکشی کردم … تو .. به خاطر تو تا الان زنده ام … من هیچ دلخوشی به جز تو ندارم … دوستت دارم … و …
زیر لب گفتم :
- خفه شو …
صدام ضعیف و مرده بود … و سرد … صدای خودمو نمی‌شناختم … و دنیا هم صدامو نشنید …
- اون منو طلاق نمی‌ده … می‌گه دوستم داره .. ولی من ازش متنفرم … من تو رو دوست دارم …
داد زدم .. با تموم نفرت و خشم :
- خفه شو لعنتی
یهو ساکت شد … خشکش زد
دستام می‌لرزید
- تو .. تو .. تو چطور تونستی ؟ تو …
نمی‌تونستم حرف بزنم
دنیا دیگه گریه نمی‌کرد
شاید دیگه احساس گناه هم نمی‌کرد
از جای خودش بلند شد و روبروم ایستاد
- من دوستت داشتم .. دوستت دارم … هیچ چیز دیگه هم مهم نیست
در یک لحظه که خیلی سریع اتفاق افتاد .. دستمو بالا بردم و با تموم قدرتی که از احساسات له شده و نفرتم برام مونده بود کوبیدم توی گوشش
- تو لایق هیچی نیستی … حتی لایق زنده بودن
افتادروی زمین
ولی نه اونطوری که منو به زمین کوبونده بود
من له شده بودم
دوست داشتم ازش فرار کنم … گم بشم .. قاطی آدمای دیگه … بوی تعفن می‌دادم .. بویی که ازون گرفته بودم
خیانت … کثیف ترین کاری که توی ذهنم تصور می‌کردم
و من … تموم مدت .. با اون …
تصویر تیره یه مرد با یه بچه جلوی چشام ثابت مونده بود
از همه چیز فرار می‌کردم و اشک و نفرت بدجوری توی گلوم گره خورده بود

دیگه ندیدمش
حتی یه بار
تنها چیزی که مثه لکه ننگ برام گذاشت
یه احساس ترس دایمی‌بود
ترس از تموم آدما
از تموم دوست داشتنا
و احساس نفرت از این دنیای لجنزار که همه فکر می‌کنیم بهشت موعود , همینجاست
دنیایی که
به هیچ کس رحم نمی‌کنه
پر از دروغهای قشنگ
و واقعیت‌های تلخه
دنیایی که
بهتر دیگه هیچی نگم .. یه مرد مرده خوب , مرد مرده ایه که حرف نزنه .


I Know... ✋

I'm Smiling Smile
But❌
LoOk at ma eyes 
Is that happiness ?!?
پاسخ
 سپاس شده توسط ຖēŞค๑໓ ، ....Mahshid....
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart عاشقا بیاین داخل
  عاشقا و دلشکسته ها یه سوال؟؟
  عاشقا سعید معروف بفرماییییییییییییییییییییییییییییییییین
  بیا تو ببین دیگران چجوری بهت نگاه میکنن
  نامه بسیار احساسی(عاشقا بیان)
  چی میشه که عاشق میشیم؟(عاشقا بیان)
Sad عاشقا بیان توووووووووووووووووو
  این دخدرایی که همش پسرارو مسخره میکنن....+ ( بــــدو بــیـــآ تـــو >.< )
  تقدیم ب همه عاشقا..............
  فقط عاشقا بیان جواب بدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان