امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه

#20
سلام من  همون مائده خانوم هستم


نمی دونم به چه دلیل اکانت قبلیم خراب شد و حالا با یه اکانت دیگه وارد سایت شدمcrying


همینه دیگه همین اکانت جدیدمه Big Grin


راستشو بخوایین به خاطره همینم بود که نتونستم ادامه رمان رو بزارمSad


حالا ادامشو بخونید ببینید چطوره؟؟؟:297:fs10
















خلاصه بعد از کلي سر و کله زدن با مامان آروين
قبول نکرد که نکرد 


از اتاق رفتيم بيرون


پيش باباينا وايساده بوديم
همه در حال خدافظي کردن بودن که چشمم خورد به عليرضا و آروين
آروين پشت عليرضا قايم شده بود و هي در گوشش يه چيزي مي گفت


همه داشتن باهم حرف ميزدن و مي خنديدن که عليرضا دستاشو بهم کوبيد و گفت
__خانم ها آقايون چند لحظه سکوت و رعايت کنيد
رويا__چيزي شده؟؟


عليرضا___رويا جون امشب آروين خونه ما ميمونه
رويا__اينو باهم تصميم گرفتيد؟؟
عليرضا__بله
رويا__خب خيلي بيجا کردين
عليرضا__رويا جون بزار بمونه ديگه
من حرفي نميزدم


بابا اومد پشتم و آروم بهم گفت
__دخترم رويا خانم و باباي آروين منتظر اينن که تو ازشون بخوايي!!!!p345


من مونده بودم که چي بگم اگه حرف ميزدم ميگفتن اين چه عروس پروييه محرم نشده مي خواد داماد و نگه داره اگه حرف نميزدم ميگفتن داماد و دوست نداره
خلاصه بد گير افتاده بودم


من__خب رويا جون بزار بمونه ديگه بهتون قول ميده که شيطوني نکنه بچه آرومي باشه کسي رو اذييت نکنه


رويا__چه کنم که وقتي عروس خانم بگه دهنم بستس


اي مرض اي درد بي درمون اي حناق 48 ساعته2mo5


يه لبخندي زدم و به بابا نگاه کردم باباهم لبخند رو لباش بود و با رضايت سرشو برام تکون داد
بعد از 10 دقيقه صحبت کردن ماماني هم گفت که مي خواد با ما بياد کوه هر چي بهش گفتيم نميشه گفت مي خوام بيام که بيام مام گفتيم پيرزن گناه داره بزا بياد
خلاصه گفت صبح قبل از اينکه بريد دنبال منم بياييد


جونم براتون بگه که بلاخره مامان باباي آروين و ماماني و آيسان رفتن


ماهم رفتيم تو هال ورو مبلاي راحتي نشستيم ساعت تقريبا 2:15 بود و من ديگه داشتم از خستگي ولو ميشدم 
از مامان و بابا و عليرضا و آروين خدافظي کردم همين که اومدم پامو بزارم رو پله سرم گيج و چشام سياهي رفت و افتادم رو زمين
آروين و عليرضا دويدن و مامان باباهم پشت سرشون 
آروين اومد کنارم و بلندم کرد و تو بغلش گرفت خودمو بيشتر بش چسبوندم جلوي بابا خجالت کشيدم بخاطره همين سرمو فرو کردم تو سينه ي آروين که بابا منو نبينه
آروين از جام بلندم کرد و با کمک عليرضا داشتن از رو پله ها منو ميبردن بالا که آروين با صداي نسبتا بلندي گفت
__يا علي
بعد از يا علي گفتن آروين عليرضا فوري به سمتم برگشت و يه نگاهي بهم انداخت و رنگش پريد
آروين خطاب به مامان گفت
__مامان دستمال بيار دماغش داره خون مياد


دوباره سرم گيج و چشام سياهي رفت که عليرضا و آروين 2تايي گرفتنم
همونجا رو پله ها نشوندنم و آروين با حوصله دستمال رو جلوي دماغم نگه داشته بود تا خونش بند بياد
چشمامو بزور باز کردم و نگاهي به آروين انداختم نگراني تو چشماش موج ميزد
خون دماغم بند نميومد تو چشماي آروين اشک جمع شده بود و با کوچيک ترين چيزي ميريخت رو گونه هاش چون دوست نداشتم کسي اشکاشو ببينه و غرور شکسته بشه بهش
گفتم حالم خوبه و منو ببريد تو اتاقم


تا عليرضا بخواد بجنبه و به آروين کمک کنه طول مي کشيد آروين عصباني شده بود و خودش من رو از جام بلندم کردو تو بغلش برد بالا
با يه دستش در اتاق رو باز کرد و رفت تو و من رو گذاشت رو تخت


بابا و مامان و آروين پشت سرمون بودن درست جلوي در اتاق 
آروين نشست لبه ي تخت و دستامو گرفت تو دستش


آروين__الميرا ؟؟؟


با صداي خيلي خيلي آرومم که فک کنم همه بزور شنيدن گفتم
من__جونم؟؟
آروين__چي شد يه دفعه عزيزم؟؟


يکم خجالت ميکشيدم خب به خدا عادت نداشتم جلوي بابا پسري قربون صدقه ام بره و منم قربون صدقه اون برم اما حالا ديگه آروين يه پسر نيست شوهرمه!


من__نميدونم
آروين__تا حالا اينجوري نشده بودي؟؟؟


تا اومدم حرفي بزنم مامان پريد به آروين


مامان__نخير! رو دخترم ايراد نذار اگه نمي خواييش هنوزم دير نشده
آروين با يه نگاه خيلي منظور دار به مامانم نگاه کرد 
بعد گفت
__من يه تار موي گنديده ي الميرا رو به فرشته هاي الهي خدام نميدم . اين يه چيز طبيعيه ممکنه براي هرکس يکي 2بار پيش بياد نه مريضيه نه ايراد
حواستون باشه که خودتون داريد رو دخترون ايراد ميذاريد نه من . من يک کلمه ازش پرسيدم که تاحالا اينجوري شده يا نه که اگه شده حتما يه دکتر بريم و پيگير باشيم
اگه نشده باشم بازم خودم ميبرمش


بابا__آروين جون مامان الميرا منظوي نداشت


مامان__اينو تو مشخص ميکني؟؟
بابا__دنيا ازت خواهش ميکنم تمومش کن


مامان__چيو تموم کنم اينکه رو دخترم ايراد ميذاره و من مي خوام بهش ثابت کنم دخترم ايرادي نداره؟؟


بابا__کسي نگفت دخترما ايراد داره
مامان__گفت
بابا__منظورش اين نبود
مامان__بود




عصباني شدم هرچي صدا داشتم و رو هم ريختم و داد زدم
__مامان تمومش کن


مامان بابا ساکت شدن بابا که خيلي عصباني شده بود از اتاق رفت بيرون 


آروين__الميرا خانم قربونت برم خودم ميمونم تو اتاق مواظبت باشم
مامان__لازم نکرده مگه من مردم؟؟
آروين__نه! کسي اين حرفو نزد ولي الميرا از امشب به بعد ديگه شوهر داره !اونم شوهري که راضي نميشه هيچ کس غير از خودش پيش زنش بمونه
مامان__نخير من نميتونم اجازه بدم پيش الميرا بخوابي
آروين__خيلي معذرت مي خوام که مجبورم ميکنيد يه سري چيزارو بهتون بگم.اولا که الميرا زن منه شما اجازه بدي ندي من اينجا ميمونم. دوما که الميرا همه جوره ماله منه
تن و بدن الميرا ماله منه اگرم کاري بکنم به آينده ي خودمو و الميرا مربوط ميشه 


مامان حسابي عصباني شده بود .مامان هميشه خيلي چيزارو بين من و عليرضا فرق ميذاشت آروين فک کنم متوجه اين قضيه شده که م زياد مامانمو دوست ندارم
مامان هميشه با کاراش منو از همه دور ميکنه تحقيرم ميکنه حتي الان شايد باعث بهم زدن رابطه ي منو آروين هم بشه
اما فک نکنم آروين ديگه اجازه بده مامان  برام رئيس بازي دراره و تحقيرم کنه


اروين برگشت رو به من و دستش رو گذاشت رو پيشونيم و يکم دلا شد روم و گفت
__الميرا تو ماله مني فهميدي مالهههه من


لبخند اومدم رو لبام و سرمو به علامت تاييد تکون دادم مامان هنوز داشت نگاهمون ميکرد بدتر از هر موقعه اي عصباني بود
آروين چند لحظه تو چشمام نگاه کرد و وقتي رضايت من رو ديد يه بوسه ي کوچولو رو لبام  زد مامان يه نفس بلند کشيد و با عصبانيت از اتاق رفت بيرون عليرضا اومد جلو
دستشو گذاشت رو شونه آروين گفت
__يه نفر از پس مامان من بر بياد تويي
آروين__من براي الميرا حتي از پس توام بر ميام
عليرضا__آروين بت نمياد انقدر با احساس باشي!
آروين__عليرضا يه خواهشي دارم ازت!


عليرضا__بگو داداشي!
آروين__ميزاري امشب من پيشه الميرا بمونم!؟
عليرضا__مثلا اگه من بگم نه برا تو فرقيم داره؟؟؟
آروين__نه!


عليرضا خنده اي کرد و لُپ آروین رو بوسيد و بعدم پيشونيه منو بوسيد از اتاق رفت بيرون در رو بست


آروين شالمو از دور سرم برداشت و انداخت اونور و با حوصله از رو تخت بلندم کرد و سارافونم رو از تنم در آورد
کشوم رو باز کرد و از توش يه دست لباس خواب ست برداشت
که همچين پوشيده ي پوشيده ام نبود
يه تاپ داشت وشلوارک تا روي زانو يکمم گشاد و صورتي رنگ .موهام باز کرد و دستي توش کشيد
زير سارافونيم رو بالا کشيد و با يه حرکت از تنم درش آورد يکم خجالت کشيدم اما بايد عادت ميکردم ديگه!
يکم نگام کرد و خيلي سعي کرد جلوي خودش رو بگيره اما نتونست و يکم پايين تر از گلوم  رو بوسيد
بعد فوري تاپم رو تنم کرد
يکم پايين تر رفتم و پتو رو کشيدم روم و آروم شلوارم رو درآوردم و دادم دست آروين و شلوارکم رو ازش گرفتم و پوشيدم
بازم بهم يه نگاهي کرد و لبخند زد
خيلي دلم مي خواست اروين کنارم بخوابه اما ميدونستم  که اين کارو نميکنه


بعد از چند دقيقه ايي سکوت در اتاق و زدن آروين رفت جلو در اتاق و در رو  باز کرد عليرضا يه دست لباس راحتي به آروين داده بود
و اروين اومد تو گفتم اگه اينه عمرا جلو من لباس عوض کنه
اما با يه حرکت ناباورانه کمربندش رو باز کرد و زيپ شلوارشم کشيد پايين و بعد رفت سراغ پيرهنش و دکمه هاشو باز کردو با تي شرت آبي رنگ
عوضش کرد و بعد کاملا شلوارشو درآورد و شلوار به قول خودمون (لشي) رو پوشيد و بعد دوباره با يه حرکت ناباورانه پريد رو تخت و کنارم خوابيد


چشام 4تا شده بود بهم نگاه کرد و از ته دل خنديد فک کنم قيافم خيلي خنده دار شده بود
من رو کشيد و انداخت تو بغلش


آروين__خب.جون نداري از خودت دفاع کني و منم راحتم هرکار بخوام ميکنم!


من__فک کردي!
آروين__فک نکردم مطمئنم!


آروم خنده اي کردم و ديگه هيچي نگفتم.




................................................................................​................................................................


نزديکاي صبح بود ديگه اما هنوزم خوابم نبرده بود و نمي برد




سرم رو برگردوندم و نگاهي به آروين انداختم همچين خوابيده بود فک کنم اگه بمبم ميزدن از خواب بيدار نمي شد 
هي نگاهش کردم دوباره نگاهش کردم يه بار ديگه نگاهش کردم داشتم نگاهش مي کردم


آروين__تو خواب نداري همينجوري چشم دوختي به من؟؟؟


همچين ترسيدم که اگه خود آروين نگرفته بودم شوت شده بودم رو زمين


من__آروين يه اِهِني يه اوهوني بعد اينجوري شروع کن صحبت کردن


آروين__اِهِن اوهون ببخشيد خانوم
من__مسخره مگه من گفتم الان بگو اِهِن اوهون اون موقع که باس مي گفتي نگفتي خب قلبم پُکيد


آروين__يه بوسه کوچولو رو لُپم زد 
آروين__ببخشيد عزيزم فک نمي کردم اينجوري بترسي


رومو کردم اونور 


يه هو چشمم به ساعت افتاد 4:30 دقيقس 




از جام پريدم


من__آروين پاشو حاضرشيم ساعت 5 بايد بريم دنبال ماماني بعدم بريم سر قرار


آروين پتو رو کنار زد و از رو تخت بلند شد رفت سمت لباساش که ورشون داره منم مي خواستم از اتاق برم بيرون که در اتاق رو عليرضا باز کرد


عليرضا__بچه ها حاضريد
آروين__غلط نکن مرتيکه همين الان چشمامونو از هم کنديم چوجوري مي خواستي حاضرشيم؟؟
عليرضا__خُب بابا بيا بزن
آروين__لا ......
عليرضا__باشه باشه ...آروين بيا اتاقم کارت دارم


آروين دنبال عليرضا راه افتاد و با هم رفتن اتاق عليرضا 


منم رفتم تو دستشويي و صورتم رو آب زدم اومدم بيرون دوباره برگشتم تو اتاقم با حوله ام صورتمو خشک کردم نشستم پشت ميز آرايشيم
پنکيکم رو در آوردم و يه کم زدم بعد يه رژگونه تقريبا آجُري زدم بعدم يه رژ کم رنگ اما قرمز که يه حاله صورتي مانند توش داشت يه کمم ريمل زدم باز به خودم نگاه کردم
از نظر خودم صورتم قشنگه البته بماند که همه بهم مي گن محشري


از جام بلند شدم کشوم رو باز کردم يه شلوار بيلبيلي (همون اسلش) رو برداشتم که قرمز جيگري بود و بعدم يه مانتو مشکي پوشيدم و يه شال رنگ شلوارم سرکردم 
از اتاق رفتم بيرون بابام جلو در اتاق بود يه نگاهي بهم انداخت و لبخند زد رفتم جلو بغلش کردم پيشونيمو بوسيد
از پله ها رفتم پايين اروين و عليرضا تو آشپزخونه بودنو تبق معمولم مامان با کفگير ملاقه دنبال آروين بود


من__باز چي کار کردي آروين مامان با ملاقه افتاده به جونت؟؟؟


آروين__والا به خدا الان پام رسيد اينجا مامان يه هو با ملاقه افتاد تو جونم از خودش بپرس چي شده
من__مامان چي کار کرده اين ولوله؟
مامان__هيچي دارم کتکاي ديشب و که بايد ميزدم و نزدم و بش ميزنم
آروين__هآ....از اون دهتا ملاقه و دمپايي و قابلمه و قاشقي که شوت کردي 1 دونشم بهم نخورد مامان جون 
مامان عصباني شد و کفگير و شوت کرد و دقيقا خورد تو شکم آروين يه داد بلند کشيد و افتاد زمين مامان رفت بالا سرش نشست آروين يه چشمشو باز کرد و اول يه زبون درازي به مامان
کرد و بعد گفت
آروين__ديدي هنوز زنده ام؟؟؟؟؟
مامان__پاشو ورپريده من اگه دلم ميومد تو رو بزنم که تا حالا بايد 100 بار ميکشتمت
آروين يه خنده مثل پسر بچه هاي تُخس کرد 
يه هو دلم براش غش رفت


رفتم سمتش و رو زانوام نشستم و صورتمو بردم سمت صورتش مامان و عليرضا داشتن نگامون مي کردن اما ديگه آروين شوهرم بود 
چشامو بستم و به خودم اعجازه دادم که جلوي همه آروين رو ببوسم و همون موقع لبام رو محکم چسبوندم به لباش و اونم ول نکرد و شروع کرد به بازي کردن با لبام
بعد از 10 دقيقه از هم جدا شديم مامان تو آشپزخونه بود و با صورت خندون و پر از شادي عليرضا هنوز همون جا بود و داشت با يه لبخند دوست داشتني بهمون نگاه مي کرد


عليرضا__اگه الان تو اتاق بوديد و کسيم خونه نبود قطعا دو روز ديگه دايي ميشدم
نميدونم چرا اما اين دفعه ديگه خجالت نکشيدم و با يه لبخند به عليرضا نگاه کردم آروين از رو زمين بلند شد و گفت
آروين__راستي الميرا برنامه عوض شد قرار شد الان من و علي بريم دنبال ماماني و تو ساک ببندي که مي خواييم بريم شمال 


از خوشحالي دلم مي خواست زمين رو بخورم 


من__پس من ميرم ساک ببندم


................................................................................​................................................................................​..............


نشستم پشت کشو همه چيزايي که لازم داشتمو برداشتم وزيپ کولرو بستم و تا اومدم برم پايين زنگ در و زدنو منم قرار شد فوري برم تو ماشين و بريم سر قرار




رفتم تو ماشين نشستم با ماماني سلام کردم و عليرضا راه افتاد 


















تا اینجا فعلا بقیشم بعدا میزارم


راستی قرار بعد از این برنامه ریزی کنم که تو چه روزایی پست میزارم تا بخونید


HeartHeartHeart
مـــــــــــــــــــــــآئدهــــــ  خـــــــــــــــــآنومـــ
Heart
دوست دارم نه به خاطر اینکه دوسم داشته باشیــــــ Dodgy
پاسخ
 سپاس شده توسط آویـــسـا ، شکوفه سیب


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه - maede salimi - 03-02-2015، 14:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان