07-08-2015، 14:20
بَه سلام به دوستای گل امروز اومدم با چندتا پست امیدوارم راضی باشید:p318::p318:
تا پست های بعد.....
[ltr]از مردا پرسیدیم که چی دوست دارن تا برای شام درست کنیم و مردا هم با گفتن اینکه ماکارانی می خوان بحث غذا و آشپزی رو تموم کردن از جام بلند شدم و گفتم که من می خوام درست کنم و بقیه هم موافقت کردن و رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذا و بعد 2 ساعت حاضر و آماده براشون چیدیم و آقایون هم تشریف آوردن سر سفره بعد از خوردن شام همراه مامانی رفتم تو باغ برای گشتن و دور زدن مامانی سر صحبت رو باز کرد و ازم در مورد گذشته ام می پرسید و منم هر سوالش رو با دو کلمه جواب میدادم مامانی که دید نمی تونه زیاد از زیر زبونم حرف بکشه به بهانه ی خستگی از جاش بلند شد و رفت پیش بچه ها تنهایی روی تاب نشسته بودم که ساناز هم اومد و تاب رو نگه داشت و نشست ، به صورتم نگاه کرد و یه لبخند مهربون زد من هم لبخند بی جونی تحویلش دادم دستم رو گرفت ویه فشاری بهش داد و گفت:چی شده عزیزم چرا ناراحتی؟[/ltr]
[ltr]من:نه ناراحت نیستم فقط یکم خسته ام ![/ltr]
[ltr]ساناز:خب بیا برو بخواب [/ltr]
[ltr]من:زشته فقط من نیستم که خب بچه ها دلشون می خواد بیدار باشن [/ltr]
[ltr]ساناز:خب بچه چیکار به تو دارن ؟ تو یا می خوایی من رو از سرت باز کنی یا واقعا خسته ای اما نمی خوایی بخوابی [/ltr]
[ltr]من:وا چرا همچین فکری می کنی؟[/ltr]
[ltr]ساناز:آخه بهونه هایی که میاری خیلی مضخرفه[/ltr]
[ltr]ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم دیگه من ساناز رو که نمیتونم بپیچونم اونم سانازی که من رو از خودم بهتر میشناسه [/ltr]
[ltr]ساناز:آروین پسر خیلی خوبیه[/ltr]
[ltr]من:خب آره خیلی پسر خوبیه[/ltr]
[ltr]ساناز:پس کی می خوایید عروسی بگیرید؟[/ltr]
[ltr]من:بزار دو روز از خواستگاری بگذره بعدش در مورد عقد و نامزدی و عروسی هم حرف میزنیم[/ltr]
[ltr]ساناز:نه من عجله دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم[/ltr]
[ltr]من:می بینی[/ltr]
[ltr]ساناز:ایشاالله[/ltr]
احساس کردم که یه چیزی می خواد بگهتا پست های بعد.....