امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان راز (خیلی قشنگه)

#10
قسمت یازدهم راز


آرمان:
داشتم از شدت استرس و دلهره می مردم.
یعنی لیدا الان چی کار می کنه؟
طاقت نیاوردم:« لیدا؟»
بعد از چند لحظه جواب داد:« بله؟»
« خوبی؟»
« آره... دارم به ناله های هادی گوش می دم!»
اخم کردم:« چرا؟»
با خوشحالی جواب داد:«چون دستشو لای در گذاشتم و از اتاق بیرونش کردم!»
نگران شدم:« لیدا الان حال خودت خوبه؟»
« اوهوم... آرمان خسته ام! می ذاری بخوابم؟!»
«آره ... مواظب خودت باش... شب خوش!»
« شب بخیر!»
باورم نمی شه لیدا مثل قبل شده... انگار نقشه هایی که کشیده دارند جواب می دهندو
خبر هارو به آرمین رسوندم...
با تعجب نگاهم کردو دست از یورتمه رفتن روی میز با انگشتاش برداشت.
انگار اعصابش راحت شده... روی تختم افتاد و خوابید.
الان خیالم نسبت به قبل یه کمی راحت تر شده...
نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره رفتم.
به تاب نگاه کردم ... یاد روزی افتادم که لیدا تازه اومده بود اینجا...
روی تاب نشسته بود و با اون چشمای درشتش خونه رو می کاوید و منتظر من و آرمین بود.
ناگهان...
سامان و الیاس جلوش سبز شدند.
لیدا با خونسردی از اونا دور شد و بعد سامان برای عذر خواهی دست لیدا رو بوسید و از آرمین مشت خورد...
نا خودآگاه لبخند زدم.
چه روز های خوبی بودند...
حداقل بهتر از حالا بودند.
حالا که باید از لیدا دور باشیم و تو دلتنگی اون به سر ببریم.
هدفون رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ لیدا رو گذاشتم...
like you…
روی ننوی کنار تختم دارز کشیدم و سعی کردم بخوابم...

آرمین:
دو روزی شده که لیدا رفته خونه هادی.
2 روز شده که ما فقط صدای لیدا رو شنیدیم.
ساعت 11است.
هنوز خیلی وقت تا ناهار داریم.
به آرمان گفتم:« بیا بریم یه سری به لیدا بزنیم!»
آرمان هم که از خدا خواسته زود تر از من حاضر شد!
...
زنگ رو زدیم.
پشت در تیره و چوبی منتظر ایم.
لیدا نمی دونه ما الان اینجا ایم... چون در پایین باز بود!
لای در باز شد.
چشمای آبی شو دیدم...
در رو بیشتر باز کرد و خوشحال جیغ زد:«آرمیــــن!»
وقتی وارد خونه شدم بغلش کردم و دور خودم چرخوندمش!
تا پاهاش به زمین رسید به سمت آرمان برگشت و جیغ زد:« آرمــــان!» و پرید بغلش...
...
بعد از این که هر دوتامون یه دل سیر بوسیدیمش خندید و با خوشحالی رفت توی آشپزخونه.
گفت:« ناهار می مونید؟»
به آرمان نگاه کردم:« آره... اگه زحمتی نیس!»
لیدا روی اوپن نشست و کارشو شروع کرد.
به شوخی گفت:« زحمت که هست!... بمونید... می خوام ماکارونی درست کنم!»
به لیدا که مشغوله نگاه می کنم، جلوش وایسادم و پرسیدم:« جلو هادی اینجوری می گردی؟»
و به تاپ و شلوارکی که پوشیده اشاره کردم.
جواب داد:« آره... بده؟»
گفتم:« افتضاحه!»
چاقو از دستش افتاد:« پس چی بپوشم؟!»
آرمان گفت:« یه چیز پوشیده تر حداقل!»
لیدا موزیانه لبخند زد:« خب... من می خوام هادی رو زجرکش کنم!»
به یه قسمت کوچولو از نقشه اش پی بردم... اما زیاد خوشم نیومد!...
با آرمان به لیدا کمک کردیم تا غذا رو درست کنه.
حتی یه لحظه هم لبخند از رو لبامون محو نشد.
حدود ساعت 1 لیدا 3 تا بشقاب روی میز گذاشت و میز رو چید.
دست پختشو دوست داشتم...
زمان به سرعت سپری می شد...
من و آرمان داشتیم ظرف هارو می شستیم و لیدا هم در حالی که کنارم روی کابینت نشسته بود به ما لبخند می زد.
آخرین ظرف رو هم کف مالی کردم و دادم به آرمان تا آب بکشد.
دست هامو با حوله خشک کردم و به لیدا که با موهاش بازی می کرد چشمک زدم.
جلو اومد و دستاشو دور گردنم انداخت.
شروع کردم و بوسیدمش.
آرمان با چشمایی که حسرت ازشون می بارید به لیدا نگاه کرد:« پس من چی؟»
لیدا صورتشو از صورتم جدا کرد و گفت:« وقتی ظرف هارو آب کشیدی!»
گفتم:« اگه جایزه ظرف شستن واسه شما اینه حاضریم تا آخر عمر نقش ماشین ظرف شویی بازی کنیم!»
و سه تایی خندیدیم!...
لیدا:
آرمان و آرمین خیلی زود رفتند و با رفتنشون همه ی شور نشاط این خونه هم رفت.
بعد از این که هادی برگشت به قابلمه ی روی گاز نگاه کرد.
یه بشقاب برای خودش کشید و نشست سرمیز تا بخورد.
روی کاناپه نشسته بودم.
بلند شدم و واسش یه لیوان نوشابه ریختم.
همین طور که ماکارونی رو دور چنگالش می پیچید گفت:« لیدا مامانم دعوتمون کرده خونه شون... همه رو... جمعه!»
خیلی نزدیکش وایسادم.
سرشو بالا گرفت تا نگام کنه.
گفتم:«آها...!»
و لیوان رو توی بشقاب غذاش خالی کردم.
هادی داد زد:« لیدا داشتم می خوردم!»
بشقاب رو برداشتم و رفتم تا تو سطل آشغال خالیش کنم!
دوباره داد زد:« لیدا با تو ام!»
همین طور که بشقاب رو خالی می کردم گلومو صاف کرد:« هــو چته داد می زنی؟! واسه خودم غذا درست کردم نه تو!»
« من شوهرتم باید واسم غذا درست کنی!»
اه... مرد شده!؟
« زن گرفتی ، کلفت نگرفتی که واست غذا درست کنه!»
« والا زنمون هم که نیستی... حتی نمی ذاری ش...!»
زبون باز کرده...!
« ساکت... ساکت... من نخواستم زن تو بشم... حالا هم پاشو برو بیرون حوصله تو ندارم!»
بهم نز دیک شد...
« تو این دو روز تو منو از خونه بیرون کردی... حالا تو یه روز برو ببین چه حالی می ده!»
هلش دادم:« می خوایی منو از خونه ات بیرون کنی؟»
یه دفعه چشمای هادی آروم شد...
گفت:« نه!»
« خیله خوب! فقط بدون من برم دیگه برنمی گردم ها!»
و به سمت اتاقم رفتم.
شونه هامو گرفت و من رو به سمت اوپن هل داد.
عقب عقب می رفتم و دست های هادی روی شونه ام بود.
التماس کرد:« لیدا جان ... گفتم که نه... من غلط کردم... شما جات تو این خونه اس!»
خب جام هست که هست... چرا جو گیر می شی؟
اه... هادی چرا چشماتو بستی... نه!
می خواد منو ببوسه؟
هنوز نیم متر با اوپن فاصله داریم .
یه نقشه یه دفعه تو سرم جرقه زد.
یقه شو گرفتم و جلو کشیدمش.
کلا هوش و حواسش تعطیل شده بود.
پامو جلوی پاش گذاشتم وتعادلشو به هم زدم...
به ساق پاش ضربه زدم و خودمو کنار کشیدم... روی زمین افتادم.
سر هادی محکم خورد لبه ی اوپن.
به شکافی که زیر خط موهاش درست کردم و خون ازش جاریه نگاه کردم.
هادی دوباره ناله کرد، دستشو روی سرش گذاشت:« لیدا... چی کار کردی؟»
« بهت گفته بودم سعی نکن منو ببوسی!»
کف دستش رو نگاه کرد:« داره خون میاد!»
از استدلال آرمین استفاده کردم:« خب... کله ات خورده به اوپن... می خوایی چی بشه پس؟!»
بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
روی تخت پریدم و منتظر شدم هادی گورشو از خونه گم کنه!
آرمان:
در خونه زهرا باز شد.
هادیه...
زهره اول وارد می شه... بعد ناصر... همه حواسش به منو آرمینه!
دستم رو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم.
بدون اینکه به هادی نگاه کنم رفتم توی خونه.
دنبال یک جفت چشم آبی می گردم.
تو آشپزخونه پیداش کردم.
لبخند زد:« سلام ...آرمان... آرمین!»
با خیال راحت روی کاناپه نشستم.
آرمین کنارم جا خوش کرد.
قبل از این که هادی بیاد و روی مبل سه نفره کنار آرمین بشینه لیدا صداش کرد:« هادی... بیا!»
می دونستم لیدا فقط می خواد هادی رو از ما دور کنه...!
هادی روی اوپن خم شد و لیدا لب هاشو نزدیک گوش اون برد....
از این که دیدم هادی به همین راحتی توی جمع به لیدا نزدیک شده و با هم در گوشی حرف می زنند حس خاصی در گلو و سینه ام متولد شد...
انگار نیاز به هوا دارم اما نمی تونم بگیرم...
احساس پوچی است...
زهرا گفت:« چی داری تو گوشش می خونی لیدا؟»
من و آرمین هر دو به سمت زهرا برگشتیم...
لیدا که متوجه عکس و العمل ما شده عصبی گفت:« دارم می گم بره بیرون ... یه سری چیز که می خواستید بخره.... بلد نیستم ورد تو گوشش بخونم!»
هادی از خونه خارج شد.
آنا کنار لیدا وایساد:« لیدا.... داداشم چه جوریه؟ باهاش حال می کنی؟»
آرمین به جلو خم شد و صدای به هم فشردن دندون هاشو شنیدم.
لیدا با اخم گفت:« آروم... صبر کنید دیگه!»
و خیلی ساده جواب داد:«می دونی آنا... خیلی زشته که توی زندگی خصوصی یه نفر فوضولی کنی... رابطه من با بقیه خصوصیه عزیز... پاتو از گلیمت دراز تر نکن!»
قبل از این که آنا جوابی بدهد، زهرا گفت:« راست می گه دخترم... خوب نیس!»
...
بعد از شام.
خانم ها یه طرف سالن نشسته اند و حرف می زنند.
هادی اونقدر بهمون نزدیک بود که تو یه چشم به هم زدن می تونستیم...
نه... من به لیدا قول دادم...
آرمین یه سره به هادی و بعد به لیدا نگاه می کرد.
لیدا گاهی با اخم گاهی با لبخند مارو آروم می کرد.
ناصر و آقای کاشف زاده با هم صحبت می کردند.
از آرمین پرسیدم:« آرمین هستی یه کن سر به سرش بذاریم؟»
سرشو تکون داد.
پرسیدم:« هادی سرت چی شده؟ برا چی بخیه زدی؟»
هادی گیج گفت:« خوردم زم... نه! پنجره باز بود ... سرم خورد به تیزیش!»
آره... سوتی...
آرمین پرسید:« حواس مواست کجا بود؟»
هادی یه کم به لیدا نگاه کرد و گفت:« مگه لیدا واسه آدم حواس می ذاره!»
پره های بینی آرمین لرزیدند.
دستش رو روی رونم گذاشت و با چشمای عسلیش(!) بهم نگاه کرد.
حال من بدتر از اونه.
فکم منقبض شد. چشمامو بست و سعی کردم آروم باشم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم هادی داره از سینی که دست لیدا بود چای بر میداشت:« دستت درد نکنه خانمم!»
لیدا اخم کرد و جوری که بقیه نبینند به پای هادی لگد زد.
نا خودآگاه من و آرمین لبخند زدیم.
سینی را سمت من گرفت:« آرمان؟ آرمین؟... چرا الکی عصبانی می شید؟ خب یه کم کمتر سر به سرش بذارید... شما اعصابتونو خورد نکنید من خودم درستش می کنم!»
چای رو برداشتم.
لیدا که خیالش راحت شده ازمون دور شد...
دیگه به خودمون اعتماد نداریم.
تا آخر شب دیگه با هادی حتی حرف نزدیم.
آرمین:
جمعه خونه هادی دعوت داریم.
تو این چند روز با خودم کلنجار رفتم تا این واقعیت رو به خودم بقبولونم...
این که من سوم خیلی راحت می توم هادی رو تیکه تیکه کنم...
این که لیدا بالاخره و بی هیچ شکی مال ما می شه...
تو تصوراتم غرق شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:« بله؟»
« سلام آرمین!»
صدای یه دختر بود...
فکر کردم.
نمی تونست یکی از دوست دختر های قبلیم باشه... چون اونا مثل سگ ازم می ترسند.
پس این کیه؟...
« علیک... شما؟»
« دیگه منم نمی شناسی؟»
« اااه... ببین من الان اعصاب ندارم، بنال بینم چی می خوای بگی... اگه هم زری نداری برو به درک...!»
« اوه چته بابا!... آنا ام!»
نچ... این شمارمو از کجا گیر آورده؟
« خب... امرتون!؟»
« هیچی عزیزم... زنگ زدم حال و احوال بپرسم ولی انگار بدجور به هم ریختی... بعدا زنگ می زنم!»
الان ناراحته؟...
زدم تو ذوقش؟...
به درک.:« باش... خدافظ!»
« بای!»
آخــــی!
...
بازم... به درک...
والا...
کی به این دختره لوس نگاه می کنه؟
من لیدامو می خوام.
...
امروز 5 شنبه است.
فردا... لیدا رو می بینیم...
جلوی یکی از پاساژ ها وایسادم و منتظرم الیاس سوییچ رو بیاره.
به هامر نقره ای تکیه دادم.
الیاس بازو در بازوی ساره نزدیک شد.
چقدر بهش حسودیم می شه... ای کاش الان لیدا اینجا بود.
سوییچ رو گرفتم.
الیاس گفت:« ناراحت نباش آرمین... همه چیز درس می شه...!»
ساره هم گفت:«آره... برمی گرده پیشتون...و یه زندگی حسابی به هم می زنید!»
لبخند زدم... اما به زور...
چون عجل معلق( آنا) رو پشت سرشون دیدم.
قبل از اینکه نگاهمو ازش بگیرم سلام کرد.
الیاس و ساره زود رفتند... نامردا!
آنا که دستش پر از پاکت و پلاستیک های خرید بود گفت:« آرمین جان... می شه منو تا یه جا برسونی؟»
نه... نمی شه! آخه چی بگم بهت من؟
« سوار شو ... کجا می خوایی بری؟»
« مغازه هادی...یه سری چیز باید بهش بدم... بعد اگه زحمتی نیس ببرم خونه مون!»
مگه خر گیر آوردی می خوای اینقدر کولی بگیری؟
به سمت مغازه هادی روندم.
آنا پرسید:« تا حالا خونه هادی رفتی؟»
« نه!»
« چرا؟»
« نتونستم!» میلی به راست گفتن نداشتم.
« به نظرت لیدا و هادی به هم میان؟»
فرمون رو توی دستم فشار دادم:« نه!»
خیلی خودم رو کنترل کردم... دیدم تار شده بود.
« اه... چرا؟»
جوابی ندادم... ترمز تیزی کردم.
جلوی مغازه ی هادی بودیم.
آنا با لبخند از ماشین دور شد.
سرم رو به فرمون تکیه دادم.
حس کردم لیدا این نزدیکی هاست... اما می دونستم این حس زاییده تخیلمه...
یک ربعی طول کشید تا آنا برگرده.
وقتی سرم رو از روی فرمون بلند کردم گفت:« ببخشید... لیدا تو مغازه بود ! باهاش حرف می زدم. برا همین دیر اومدم.»
لیدا
اینجا چی کار می کرد؟
تو ذهنم صداش کردم:« لیدا؟»
جواب نداد.
5 دیقه گذشت...
به در مغازه چشم دوختم:«لیدا؟»
آنا گفت :« اگه منتظرشی... بگم رفته... وقتی گفتم با تو اومدم گفت سلام برسون و رفت...!»
نکنه لیدا از بودن من با آنا برداشت بدی کرده؟
وااای!
« لیدا ؟ کجایی؟ جواب بده!»
لیدا:
« هادی فقط یادت باشه سفارش غذا بدی واسه فردا... رسیدی خونه هم اونجا رو مرتب کن .»
سرش رو تکون داد.
با کیسی که جلوش بود ور می رفت.
قبل از این که جوابی بده در مغازه باز شد.
« سلام!»
آنا است!
جواب دادم:« سلام!»
به هادی گفت:« هادی بیا این چیزایی که می خواستی ... چه خبر لیدا!؟»
« هیچی ... انگار خبرا پیش شماس!»
چشمای آنا برق زد و با ذوق گفت:« آره... وااای لیدا این آرمین چه پسر خوبیه! یه بار بهش گفتم بیا بریم خرید ... اونم زود گفت چشم ... لیدا خیلی نازه...!»
دستام شل شد.
با شک پرسیدم :« داداشمو می گی؟»
« آره... خیلی خوب و باحاله!»
نمی دونستم چی باید بگم، فقط گفتم:« آها!»... در این که آرمین باحال و خوبه شکی نیس اما...
دیگه صدایی نمی شنیدم.
آنا هنوز داشت با ذوق تعریف می کردو
از مغازه بیرون زدم.
آرمین رو توی هامردیدم... سرشو به فرمون تکیه داده بود.
حتما داره به روزی که با آناهیتا گذرونده فکر می کنه.
خب بالا خره آنا هم بد تیکه ای نیس و می تونه راحت جلب توجه کنه.
اگه دوستش داره... من..
من... مزاحم نمی شم!...
توی سینه ام احساس سنگینی می کردم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و بغضم و قورت دادم.
نفس عمیقی کشیدم...
من نباید گریه کنم...
آرمین انتخابشو کرده.
با نوک انگشتام بوسه ای براش فرستادم و دورشدم... خیلی دور.
دلم نمی خواست به رابطه ی آرمین و آنا فکر کنم.
انتخاب شده...
خود آنا گفت آرمین برای بیرون رفتن اشتیاق نشون داده پس حتما دوستش داره...
نمی تونستم این صحنه رو...
که آرمین و آنا کنار هم هستند رو از ذهنم خارج کنم...
از اول باید می دونستم من در حد آرمین نیستم...
...
اونقدر ذهنم مشغول بود که حتی متوجه نشدم کوچه مون رو رد کردم...
تقریبا به ورودی پارک رسیدم...
پارکی که پاتوق بچه ها بود...
آرمان و آر..مین و دوستاشون.
با تکرار اسم آرمین تو ذهنم... بغضی گلومو چنگ انداخت.
زیر درختای پارک راه می رفتم.
نزدیک نیمکت های ته پارک شدم.
پشت یکی از بید های مجنون پارک تونستم آرمان رو ببینم.
لبخندی زدم و بلند شدم تا به سمتش برم.
هنوز من رو ندیده بود.
وقتی زاویه دیدم نسبت بهش عوض شد و نیمکتی که روش نشسته بود رو کامل دیدم...
با صحنه بدی...
وحشتناکی روبه رو شدم.
گلناز... کنارش نشسته بود.
نفسم بالا نمی اومد.
ضربه بدی بود.
اشکی که تو چشمام حلقه زده بود جاری شدو
باورم نمی شد...
با ناله ای هوا رو از ریه هام خارج کردم... چرا نفس می کشم؟
لیدا تو که همه چیزتو باختی... الان نه زندگی داری... نه خانواده... نه عشق...
دورو برت رو یه سری آدم... آدم نما گرفتن... چرا زنده ای؟
دیگه تحمل هیچی رو نداشتم.
اگه می تونستم... عرضه شو داشتم باید نگهشون می داشتم.
حالا که هر دوتاشون به عشقشون رسیدن.
همین باعث می شه یه کم خوشحال باشم.
همین واسم کافیه.
من عاشقم و عشقم پایانی ناپیدا داره.
بی سرانجام.
عشقم واقعیه و بالا ترین آرزوم خوشحالی اوناس...
سرم رو بالا آوردم.
چشمای آرمان به من دوخته شده بود.
قبل از این که بلند شه و به طرفم بیاد برگشتم و به سمت خونه رفتم...
آرمان:
چشمای آبی یخیش پر اشک بود...
الماس های اشکش مثل دشنه ای بود که توقلبم فرو می رفت و دلمو خون می کرد.
وقتی برگشت و دیگه چشماشو ندیدم... پاهام سست شد.
توانایی بلند شدن از جامو نداشتم.
اگه فکر کنه که من و گلناز هنوز...
عقده رو تو گلوم حس می کردم.
صداش کردم:« لیدا؟»
جوابی نشنیدم.
« لیدا... جون من... جواب بده!»
سکوتش زجر آور بود.
معنی اشک هاشو فهمیدم... رنجونده بودمش... بدجور.
با صدای لرزونی گفتم:« لیدا؟»
گلناز گفت:« چی گفتی؟... اصلا گوش می دی من چی می گم؟»
اونو کنار زدم و آرمین رو صدا زدم:« آرمین... گند زدم خفن... باید لیدا رو ببینیم!»
آرمین تقریبا ناله کرد:« به پای گند من نمی رسه... لیدا منو با آنا دیده... آنا هم چرند تحویلش داده... دیگه جوابمو نمی ده فک می کنه...!»
دستام لرزید...:« گلناز الان یه دیقه اومد باهام حرف بزنه... لیدا هم سر رسید... دیدمش داشت گریه می کرد... آرمین جوابمو نمی ده!»
جلوی خونه لیدا وایسادیم.
هیچ کدوممون جرات نمی کنه براش پیام ذهنی بفرسته.
آرمین مثل معتاد ها گوشه کوچه جمع شده و به خودش وآنا فحش می ده!
من هم با التماس فقط به پنجره خونه اش نگاه می کنم و زیر لب صداش می کنم:« لیدا!»
5 دقیقه بعد هادی در حالی که سرش به پایین خم شده در خونه رو باز کرد و بالا رفت...
حتی مارو تو تاریکی غروب هم ندید...
چشمامو روی هم فشار دادم...
سنگینی بغض گلوم دیگه نمی ذاره نفس بکشم...
لب پایینی مو گاز گرفتم.
گونه ام خیس شد.
مزه شور خون رو توی دهنم حس کردم.
دیگه تحمل ندارم.
به دیوار یکی از خونه های تو کوچه مشت زدم و به سمت کوچه های خلوت تر روونه شدم.
دیدم تار شده بود.
نفس نفس می زدم.
به سمت جلو پریدم و روی 4 تا پام فرو اومدم.
تبدیل شدن توی شهر خیلی خطرناکه... اما اگه با سرعت انسانی از شهر دور می شدم یه بلای سر خودم و ملت حتما میاوردم...
رمین:
سه بار مسیر خونه تا خونه لیدا رو طی کردم.
می ترسم دوباره لیدا رو صدا کنم...
می ترسم باعث فوران احساساتش بشم... انوقت لیدا یه کاری دست خودش و ما بده...
می دونستم لیدا حساسه... اما نه اینقدر که از دیدن ما با یه دختر... اونم دختری که خودش میشناسه... اینقدر ناراحت شه.
شاید به ما شک داره...!
جلوی در ورودی خونه وایسادم.
چند بار به در آهنی مشت زدم.
بعد از این که در رو باز کردم اولین چیزی که دیدم تاب لیدا بود...
یاد روزی افتادم که تاب رو آوردن...
لیدا هنوز نیومده بود....
...
آرمان:« ناصر...هنوز نیومدن اینجوری داری تدارک می بینی...بیان که کلا مارو بیخیال می شی...!»
ناصر:« خوب... بالاخره باید یه جوری دل اون دختر کوچولو رو بدست بیارم... همه دخترا تاب دوس دارن... اونم استثنا نیس... من هر کاری واسش می کنم!»
با خنده پرسیدم:« لیدا... یا زهره؟»
ناصر از کنار آرمان بلند شد و در حالی که سعی می کرد مچ دستم رو بگیرد ، با خنده گفت:« آرمین... از این شوخیا نداریم...!»
« بس کن پیرمرد... آلفای بازنشسته که نمی تونه با جوونا در بیوفته!»
....
سرم رو تکون دادم و سمت تاب رفتم.
کنار تاب روی زمین نشستم و سرم رو صندلی اش گذاشتم.
در مورد زهره و لیدا... چی فکر می کردیم و چی شد...!
من و آرمان تو همون نگاه اول عاشق لیدا شده بودیم... عشقی بدون برگشت...
عشقی که حتی شک هم توش راه نداشت...
ناله کردم:« لیدا... ببین چه بلایی سرمون آوردی!»
یدا:
روی کاناپه نشستم و به هادی که برای خودش تن ماهی گذاشته و می خورد نگاه می کنم.
بیچاره تا به حال دستپختم رو نخورده...!
تا به حال یه بارم لبخند از روی محبتم رو تو این خونه ندیده!
هر وقت لبخند می زنم می فهمه که واسش یه نقشه ای کشیدم...
پاهامو بالا آوردم و چونه مو به زانو هام تکیه دادم.
پیراهنی که پوشیده بودم بالا رفت و پاهامو کامل تو معرض دید قرار داد...
هادی بلند شد تا ظرف هاشو بشوره...
هنوز نشسته ام.
...
کار هاشو کرد و بعد هم اومد و جلوم نشست...
حالتم رو از اون موقع تا حالا تغییر ندادم.
نشسته ام به هادی چشم دوخته ام ... اما نمی بینمش...
فقط چند تا تصویر مثل پرده ای جلوی چشمامو پوشونده...
آرمین و آنا...آرمان و گلناز... و...
لیدا... خودم... تنها... درحالی که تو آتیش عشق سوخته وبازمونده یه عشق یه طرفه است.
الان دیگه کاملا مطمئن ام که اون دوتا عاشق من نبودند... اگه هم بودند آتیش عشقشون خاموش شده.
من در حد اونا نیستم، لیاقتشونو ندارم.
هر دوتاشون همیشه مورد توجه دختر ها بودند...
هم خوش قیافه اند، هم خوش تیپ و... اخلاقشون هم... خوبه.
اونقدر قوی هستند که کسی نمی تونه باهاشون مخالفت یا مبارزه کنه....
اما من چی؟
یه دختر ساده و ضعیف... نه بیشتر...
هیچ وقت مورد توجه دیگران نبودم... تا به حال هیچ پسری به من هیچ کششی نشون نداده...
به سمت اتاق راه افتادم و جلوی آینه نشستم...
به صورتم نگاه کردم...
من بهترین اخلاق دنیا رو ندارم... من بهترین و زیبا ترین دختر نیستم.
یه دختر ساده با موهای مشکی لخت، صورتی رنگ پریده و چشمایی درشت که رنگ آبی یخ زده شون بی حال ترم می کنه...
لیدا تو نباید ناراحت باشی... این سرنوشتته...
تباهی... تو گم شدی... ناپیدا تو این دنیای بیرحم!
نه... هیکس با من بیرحم نبوده.
آرمان و آرمین دنبال علایقشون رفتند...
من نمی تونم جلوی اونا رو بگیرم.
قوانین عشق جاری توی ذهنم بهم این اجازه رو نمی ده.
چشمامو می بندم....
نفس های گرمی کنار گوشم حس کردم...
وقتی برگشتم هادی رو دیدم که داره با نفس های گرمش شونه و گردن عریان من رو نوازش می کنه.
ازش دور شدم.
مچ دستامو محکم گرفت... چقدر محکم گرفته..!
« چته دیوونه ... چی کار داری می کنی؟»
با صدای خش داری گفت:« درست وایسا لیدا!»
داشت دستور می داد.
من رو سمت دیوار اتاق هل داد.
دستاشو روی شونه ام گذاشت.
به نشونم اشاره کرد:« این چیه؟»
« به تو چه!؟»
« من شوهرتم... همه کاره تم همین حالا بگو این چیه؟»
به چشماش نگاه کردم. نگاهش عوض شده بود.
« خالکوبیه!»

ادامه دارد ...4fvf



قسمت دوازدهم  راز ( قسمت اخر )

دستش رو روی اون کشید و من رو به دیوار هل داد.
زیر رونم رو گرفت و منو بالا کشید.
لب هاشو روی لب هام گذاشت.
حالم به هم خورد...
به صورتش چنگ زدم... یقه شو تو مشتم گرفتم و لباسشو پاره کردم...
بیشتر بهم چسبید...
فکر نمی کردم هادی اینقدر قوی باشه...
یه لحظه فکر کردم آرمان و آرمین رو صدا کنم... اما نه... من از اونا ... جدا شدم...
زبونشو گاز گرفتم و شوری خون توی دهنم رو تف کردم.
تا یه کم ازم فاصله گرفت به زانوش لگد زدم.
منو ول کرد و کف اتاق پخش شد.
نمی دونستم باید چی کار کنم.
به سمت تخت دویدم تا با بالش بزنمش... حتی دوست نداشتم دستم به پوستش بخوره.
روی تخت پریدم اما سنگینی رو روی بدنم حس کردم.
هادی کی بلند شده بود؟...
کی خودشو بهم رسونده بود؟
با آرنج به شکمش زدم.
بالاخره از روم بلند شد... در حالی که به پهلوهاش لگد می زدم از تخت پایین افتادم.
از اتاق بیرون دویدم...
هادی هم دنبالم دوید.
این بشر چقدر سگ جونه...
به پشت پیراهنم چنگ انداخت.
صدای جر خوردن پارچه شو شنیدم.
نتونست من رو بگیره...
با لباسی پاره پاره و تنی نیمه عریان وارد آشپزخونه شدم.
چاقو رو برداشتم و سمت هادی برگشتم.
تا برق تیغه رو دید سرجاش خشک شد:« لیدا... آروم... من فقط یه شب خانممو می خوام!»
جیغ زدم:« من تورو نمی خوام... هادی اگه یه قدم دیگه بیای جلو خودمو می کشم!» و نوک سرد چاقو رو روی بدن عریانم گذاشتم.
« لیدا ... من!»
چشمامو رو هم فشار دادم و گفتم:« جدی می گم!»
گفت:« باشه... باشه... اونو بذار کنار!»
خر شدم و چاقو رو پرت کردم توی ظرفشویی ، هنوز صدای برخورد فلزهارو نشنیده بودم که هادی دوباره به سمتم حمله کرد.
پامو بالا آوردم و از حرکاتی که تو باشگاه یاد گرفته بودم استفاده کردم.
ضربه ام جای بدی خورد...
هادی روی زمین زانو زد. صورتش سرخ شده بود.
قبل از این که توانایی بلند شدن پیدا کنه وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم.
تو تاریکی پشت در نشستم.
اشک هام جاری شد.
من نمی خوام خوشبخت ترین آدم دنیا باشم... فقط می خوام بدبخت ترین نباشم.
من دیگه چیزی ندارم که از دست بدم.
زندگی سوخته ام؟
شانس های از دست رفته ام؟
آرزو های برباد رفته ام؟
یا شاید وجود بی ارزشم؟
من باید بروم... نمی تونم بقیه رو مجبور کنم تظاهر کنند که من رو می خوان...
فردا سفرم رو شروع می کنم...
وقتی چشمامو باز کردم روشنایی اتاق چشمامو زد.
لباس هامو پوشیدم.
وارد سالن شدم.
هادی نیست... حتما رفته دنبال کار هاش.
تیکه های پاره لباسم رو از کف خونه جمع کردم و انداختم توی سطل آشغال.
خونه رو تمیز کردم.
شیشه هارو پاک کردم و خونه رو جارو زدم.
خون رو از روی اوپن پاک کردم...
لباس هایی که موقع کار تنم بود رو درآوردم.
ساعت 7 بود.
نیم ساعت دیگه مهمونا می رسند.
تاپ سفیدی پوشیدم و روش پیراهن حریر سفید رنگی که آستین گشاد کیمونویی داشت پوشیدم .
ساپورت سفیدی هم تنم کردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
شبیه روح شده بودم...
باید برای خداحافظی آراسته باشم!
الان دقیقا و کاملا مطمئن ام که در طول سال گذشته داشتم خودم رو گول می زدم.
اگه اونا واقعا عاشقم بودند واسه جواب ندادنم ناامید نمی شدند و موضوع رو توضیح می دادند.
حتما چیز قابل تعریفی نبوده...
حقیقت همه چیز مثل ظاهرشه.
که آنا عشق آرمینه و گلناز عشق آرمان.
آرمان و آرمین دیگه به من تعلق ندارند.
وارد حموم شدم.
تیغ اصلاح صورت هادی رو برداشتم.
اونو باز کردم و دسته شو توی دستم فشار دادم.
شیر آب رو باز کردم و روی زمین نشستم.
تیغ رو زیر آب گرفتم.
اولین قطره اشک برای عشق از دست رفته ام.
دومین قطره برای زندگی تباه شده ام.
و سومین قطره... برای سرنوشت از پیش نوشته شده و رفتن به مکانی ناپیدا...
تیغ رو بالا تر از مچ دستم گذاشتم.
نمی دونم جرات این کارو دارم یانه.
سوزشی توی دستم پیچید.
خط سرخ رنگی روی دستم پدید اومد.
تیغ رو محکم تر کشیدم.
خون جاری شد..
خون و آب ترکیب شدند و لباسم به سرخی گرایید.
زیر آب نشستم و زمزمه کردم:«
However far away… I will always love you…
However long I stay I will always love you…
»Whatever word I say… I will always love you…
چشمام سیاهی رفت... کف حمام دراز کشیدم:«
»Cause I love you!
آرمان:
هادی رو جلوی در دیدم...
در رو باز می کرد.
نمی دونم این استرس چرا به جونم افتاده.
دلم می خواست زودتر لیدا رو ببینم و همه چیز رو براش توضیح بدم.
آرمین هم حالش بهتر از من نبود.
با صورتی سفید پرسید:« پس لیدا کو؟»
هادی جواب داد:« حتما تو اتاقه!»
به سمت اتاق دویدم.
صدای آب... می شنوم.
زهره با ناصر گفت:« دلم واسش تنگ شده!»
و بعد صداش کرد:« لیدا؟»
در اتاق رو باز کردم... خالیه!
حالا اون پیام ذهنیش واسم معنی پیدا می کنه!
آرمین دوید و در حمام رو باز کرد.
با ناله فریاد زد:« لیدا...!»
سرجاش خشک شد.
آرمین رو کنار زدم.
دیدمش!
فرشته زندگیم... توی لباس خونی روی زمین خیس افتاده...
دویدم کنارش زانو زدم.
تیغ رو از دستش بیرون کشیدم و لبام رو به دست چپش نزدیک کردم.
تا جایی که تونستم با آب دهانم زخم رو ترمیم کردم.
بدن بی جونش رو توی آغوشم گرفتم و ناله کردم:« لیدا... چشماتو باز کن... نگاتو ازم دریغ نکن!»
بیهوشه... بلندش کردم و به سمت ماشین دوییدم.
باید برسونمش به دکتر...
آرمین دنبالم دوید!
آرمین:
حرکات سراسیمه اما مطمئن آرمان رو نگاه کردم.
عشقم... زندگیم بی جون رو زمین افتاده.
برگشتم و به هادی نگاه کردم.
نمی تونم تبدیل بشم... قدرتشو ندارم.
به طرفش حمله کردم و گردنش رو فشار دادم.
زهره تا مارو دید جیغ زد : «چی شده؟»
ناصر هم پشت سرش اومد توی اتاق.
غریدم:«می کشمت... هادی خودم تیکه تیکه ات می کنم!» و به دیوار کوبوندمش.
زهره رفت جلوی در حمام.
دوباره جیغ زد و بعد از هوش رفت.
ناصر بازومو گرفت:« بس کن آرمین... هادی که گناهی نکرده!»
« گناهی نکرده؟ نفس کشیدنش گناهه... اون بود که لیدا رو ازمون گرفت...!»
به صورت کبود هادی نگاه کردم:« اگه لیدا بره ما هم میریم... ولی قبلش اینو خلاص می کنیم!»
انداختمش روی زمین و دنبال آرمان که لیدا رو تو آغوشش گرفته راه افتادم.
...
توی بیمارستانیم...
بابای علی... دکتر معالج لیداس.
گفت:« تا یه ساعت دیگه به هوش میاد... خیلی شانس آوردید. تا آخر شب می تونید ببریدش!»
لیدا روی تخت دراز کشیده.
چشماشو بسته و آروم نفس می کشه.
توانایی ایستادن نداشتم.
روی صندلی ولو شدم.
خودداری مو از دست دادم.
ق
اشک از چشمام جاری شد.
پرستار اومد تا وضعیت لیدا رو چک کنه.
پرسید:« نامزدته؟»
سرم رو تکون دادم:« خب... باید خوشحال باشی... چون حالش خوبه!»
بغض گلومو فشار داد.
به آرمان که سمت دیگه اتاق وایساده و به لیدا چشم دوخته نگاه کردم.
زمزمه کردم:« از اول نباید می ذاشتیم این وصلت سر بگیره
لیدا:
چشمامو باز کردم.
همه چیز تیره و محوه.
اینجا بهشت نیست... چون اینجا روشن نیست...!
چند بار پلک زدم.
کمی به اطراف نگاه کردم.
آرمین... کنار تختم روی صندلی خوابیده!
اینجا جهنم هم نیست... آرمین تو جهنم؟
به طرف دیگه ای نگاه کردم.
آرمان ... رو به پنجره وایساده.
صداش زدم... می خوام از این گیجی در بیام:« آرمان؟»
خیلی سریع اومد کنارم...
آرمین هم بیدار شد.
هر دوشون به لبام چشم دوختند.
« من کجام!؟»
« بیمارستان!»
بیمارستان؟« چرا؟»
آرمین گفت:« چون خودکشی کردی... چرا؟»
اشک از چشمام پایین افتاد.
همه چیزو به یاد آوردم:« آخه شما...»
آرمین به موهاش چنگ زد:« ما چی؟»
« شما با اون...»
این دفعه آرمین حرفمو قطع کرد:« چرا ازمون نپرسیدی؟ چرا جواب نمی دادی؟»
نفس عمیقی کشیدم:« این معلوم بود...من درحد شما نیستم... هر احمقی می تونه به این نتیجه برسه!»
آرمین پوزخند زد.
آرمان گفت:« در مورد احمق بودنت... که شکی نیست... اما این تو نیستی که لیاقت مارو نداری... ماییم که لیاقت تورو نداریم!... ما که به همین راحتی از دست دادیمت!»
« اما شما...»
آرمین خشمگین گفت:« یعنی تو انتظار داری جواب سلام دختر های دیگه رم ندیم؟»
« آخه آنا گفت...»
اونا نمی ذاشتند من یه جمله رم کامل کنم:« چرند گفته!»
سرم رو تکون دادم.
گفته هاشونو کنار هم گذاشتم.
همه چیز با هم می خونه.
اونا هیچ حسی... به هیچ کسی... جز من ندارند.
حتی نمی خواستند...
خودکشی من اونا رو به این روز انداخته.
خسته و نزار اند...
ناگهان به شیرین ترین حقیقت زندگیم پی بردم
« شما... عاشق منید!»
آرمین به قالب همیشگیش برگشت:« په نه په!»
آرمان نفسش رو محکم بیرون داد و پرسید:« سوال مزخرف تر از این نداری بپرسی؟»
لبخند زدم.
ابهام زدایی... هیچ چیز تو این دنیا ناپیدا نیست!
آرمان:
کارای طلاق لیدا زود تر از ازدواجش ردیف شد...
هادی با دوتا تهدید کوچولو تسلیم شد و حکم رو امضا کرد.
یه هفته ای از اون... روز جهنمی می گذره و ما خیلی... خوشحالیم.
ولی...بقیه... همه ناراحت اند.
مخصوصا مامان جونشون...
خب ما که می دونستیم حتما قهری... دعوایی چیزی بعد از طلاق لیدا راه می افته.
...
بعد از ظهره... لیدا مثل همیشه.. مثل قبل داره می خنده و با آرمین شوخی می کنه!
کمرش رو گرفتم و کشیدمش عقب چون زهره داره غمزده بهمون نگاه می کنه.
وقتی لیدا متوجه نگاه های زهره شد لبش رو گزید و چشماشو بست.
زهره روی مبل روبه رو مون نشست و پرسید:« لیدا؟... چرا اون کارو کردی؟... مگه هادی چیزی واست کم گذاشته بود؟»
لیدا سرخ شد و جواب داد:« نه... اما من عاشق هادی نبودم و نمی تونستم تحملش کنم.»
« یعنی اونقدر ازش بیزار بودی که ازش طلاق بگیری؟»
« مامان... اون منو از عشقام دور می کرد.!»
زهره پرسید:« خب لیدا بهم بگو عاشق کی هستی؟»
لیدا بهمون نگاه کرد:« مامان پنهون کردنش دیگه به نفع هیشکی نیست.... من ، آرمان ، آرمین!»
چشمای زهره دوبرابر حد عادی شد.
به هر سه تامون نگاه کرد:« لیدا تو نمی تونی... اونا دوتا اند... برادرات اند... غیر ممکنه!»
آرمین خیلی راحت گفت:« اما ممکن شده!»
زهره برگشت سمت ناصر برگشت.
ناصر که تازه از آشپزخونه اومده بود با چشمای پرسشگر زهره رو به رو شد.
بعد از چند دقیقه ناصر پرسید:« چی شده؟»
زهره که از دستمون کفری شده بود جیغ زد:« از پسرات بپرس ... با دخترم چی کار کردن؟!»
ناصر با تعجب نگاهمون کرد.
لیدا گفت:« به مامان گفتم چه رابطه ای داریم!»
زهره با خشم پرسید:« چه رابطه ای؟»
و بلند شد تا لیدا رو بگیره!
لیدا به بازوم چنگ انداخت و پشتم قایم شد:« هیچی!»
ناصر کمر زهره رو گرفت:« زهره حالا آروم باش... هیچ اتفاقی نیوفتاده!»
زهره که حساس شده بود گفت:« همین حالا همه چیزو می گید وگرنه!»
لیدا که انگار ترسیده بود گفت:« الان مگیم یه لحظه صبر کن!»
من و آرمین با تعجب نگاش کردیم.
گفت:« چه عیبی داره واقعیتو بهش بگیم؟»
آرمین:
نمی دونم ناصر چه اصراری داره که توی یه جای خلوت، بیرون شهر جلوی زهره تبدیل بشیم...
زهره از وقتی با یکی از واقعیت های جالب زندگیش... یعنی آینده لیدا رو به رو شده، چند دقیقه یه بار برمی گردد و به من ، لیدا و آرمان نگاه می کنه!
بالاخره مهر سکوتو شکست:« کجا داریم می ریم؟»
ناصر حرفی نزد... خیلی عصبیه... بدبخت دفعه دومشه خب!
به لیدا نگاه کرد.
لیدا با آرامش گفت:« داریم می ریم یه جایی که واقعیت رو بهت نشون بدیم!»
ناصر قصد ایستادن نداره... یه سره می رونه.
این دفعه لیدا شروع کرد:« مامان؟ تو بودی از سگ می ترسیدی یا خاله زهرا؟»
زهره زیر لب گفت:« اون!»
وایسا ببینم... سگ؟
دستم رو روی رون لیدا گذاشتم و با اخم نگاش کردم.
آروم گفت:« ببخشید!»
آرمان زمزمه کرد:« نه... اینجوری که نمی شه... باید درست عذر خواهی کنی!»
لیدا که معلومه هول شده نگاهشو روی صورت ناراحت من و آرمان چرخوند.
البته ناراحتی ساختگی...!
پرسید:« چه جوری؟»
آرمان شرورانه گفت:« راه که زیاده!»
و با چشمکی منظورشو رسوند!
لیدا با تعجب بهم نگاه کرد.
دست راستم رو بالا آوردم و لباشو لمس کردم.
لبخند روی لباش پخش
متوجه سنگینی نگاه زهره شدیم.
دستم رو پایین کشیدم و روی رون لیدا گذاشتم.
اما آرمان با پوزخندی کمر لیدا رو گرفت و سمت خودش کشید.
زهره با اخم حرکات هماهنگ ما سه نفر رو نگاه کرد.
صورت لیدا یه کمی سرخ شده بود اما من بی توجه به این موضوع زیر زانو هاشو گرفتم و بالا کشیدمش.
کج روی صندلی نشوندیمش.
آرمان کشیدش عقب و مجبورش کرد سرشو روی پاهاش بذاره.
لیدا با آرامش روی پاهای آرمان خوابید و دست هاشو روی قلبش قفل کرد.
چشماشو بست و با آرامش لبخند زد.
دوباره بهش نگاه کردیم!
با هم گفتیم:« snow white queen!»
زهره که تا اینجای ماجرا رو شاهد بود باصورتی برافروخته برگشت.
لیدا:
از ماشین پیاده شدیم.
مامان به ناصر تکیه داده و نزدیک یه درخت ایستاده اند.
گفتم:« مامان... یادت باشه... هیچ دلیلی واسه ترسیدن وجود نداره!»
ناصر هم پشت سرم گفت:« تو ... هیچ کس آسیبی نمی بینه پس نترس!»
در حالی که رو به مامان و ناصر عقب عقب می روم آرمان سمت چپم و آرمین سمت راستم وایساده اند.
وقتی کنار اونا وایمیسم احساس قدرت می کنم.
با غرور سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم.
سکوت همه جا رو فرا گرفته.
هر دو همزمان خم شدند.
در حالی که تمرکز کرده بودند ناله کردند.
تغییر شکل بدن... حتما درد داره!
دو ثانیه بعد... دو گرگ نقره ای بزرگ دو طرف من ایستاده اند.
با حرکتی هماهنگ دور من چرخیدند.
آرمان جلوی پام نشست و آرمین پشت سرم ایستاد.
بهش تکیه دادم.
هنوز دارم به مامان و ناصر نگاه می کنم.
زبون مامان بند اومده.
به من و همخون هام نگاه کرد.
نفس عمیقی کشید و چند بار سرش رو تکون داد...
روی زمین زانو زد :« می دونستم... می دونستم... یه حسی می گفت حقیقت داره... خوابشو دیده بودم!»
به خودمون شک کردم!
مامان نترسیده!؟
فقط هق هق هاش شونه شو بالا پایین می برد.
ناصر کنارش روی زمین نشست... اونو در آغوش گرفت و به ما اشاره کرد که بریم.
به عقب برگشتم.
آرمین که دور گردنش خز تیره ای داره پوزه شو به شکمم مالید و منو عقب هل داد.
روی کمر آرمان افتادم.
آرمان بدنش رو تکون داد و من به یال های روشنش که دقیقا برعکس مال آرمین بود چنگ زدم.
بلند شد .
آن دو با بیشترین سرعت به سمت بالا دویدند.
هوای خنک به صورتم خورد.
سرم رو روی کتف آرمان که بالا و پایین می رفت گذاشتم و چشمامو بستم.
به بالای کوه رسیدیم.
روی سنگ ها ایستادیم و به آسمون ابری نگاه کردم.
ماه که پشت ابر ها ناپیدا است کم کم خودش رو نشون داد.
ماه مثل آینده ما روشن و کاملهو
به صورت دایره ای شکل ماه نگاه کردم.
سرم رو بالا گرفتم و با شادی گفتم:« من خوشبخت ترین آدم تو دنیام!»
بعد از این که یه دور دور خودم چرخیدم روی زمین نشستم.
آرمان و آرمین جلو اومدند و با سری که با غرور بالا گرفته بودند و پوزه هایی رو به آسمون زوزه کشیدند...
آرمان:

صدای گریه ی آرنیکا رو شنیدم.
لیدا ناله کرد:« آرین... باز چی کار کردی؟»
آرمین با خنده آرنیکا رو از روی زمین بلند کرد و گفت:« دختر خوشگل من که نباید گریه کنه!»
آرنیکا چشمای آبی یخی ششو به آرمین و بعد به من دوخت:« آخه... بابا آرین نمی ذاره باهاش خاک بازی کنم!»
آرنیکا دختر آرمینه اما من اونو دختر خودم می دونم.
خیلی شبیه لیداس.
مخصوصا چشما و لباش!
به هر دوتامون می گه:« بابا!»
هنوز سه سالش نشده اما چنان آتیشی می سوزونه که حتی من و آرمین هم از پسش برنمی آییم.
اما...
آرین پسر 4 ساله من که پسر آرمین هم هست!
دقیقا میانگین من و آرمینه... فقط پوست خیلی سفیدش به لیدا رفته.
تنها کاری که می کنه کرم ریختن و اذیت کردنه!
یه واقعیت!
...
لیدا ظرف ماکارونی رو روی میز گذاشت و برای هر کدوممون کشید.
آرنیکا روی میز نشست و رشته های ماکارونی رو دونه دونه خورد.
آرین درحالی که یه چوب توی دستشه جلو دوید و گفت:« ماما... ماما... این شبیه چیه؟»
و کرم خاکی له شده ای رو که به سر چوب چسبیده بود رو نشون داد.
لیدا که به این چیز ها عادت کرده گفت:« رشته ماکارونی؟!»
آرین اونو طرف آرنیکا گرفت که مثلا بترسونتش.
آرنیکا نوک زبونی گفت:« مال من... بده من!»
و کرم رو از سر چوب کشید.
خدایی من و آرمین دیگه از این کثافت کاری ها نداشتیم.
کرم بیچاره تو دست آرنیکا هنوز تکون می خورد.
آرنیکا اونو جلوی دهن آرمین گرفت:« بابا... می خوری؟»
آرمین صورتشو جمع کرد:« قربون محبتت... این پروتئین ها واسه بچه ها خوبه...»
و لباشو به هم فشار داد ... یعنی من نمی خورم!
اونو گرفت سمت من.
با خنده گفتم:« من گیاهخوارم...!»
آرین با چوب به بازوم زد:« گیاهخوار یعنی چی؟»
آرمین جواب داد:« اونایی که سبزی و علف می خورند رو می گن گیاهخوار... مث گاو... گوسفند!»
آرنیکا جیغ زد:« بابا فحش نده!... ماما می زنه ها!»
لیدا هم شاکی بهمون نگاه کرد.
...
بله...
این است وضعیت خونه ما... از ساعت 7 صبح... دیر تر نه! آرنیکا و آرین بیدار باش می زنند تا ساعت 12 تا بخوابند.
سه برابر یه مهد کودک کار و سرصدا دارند..
با هیچ بچه ای کنار نمی آن مگه بچه های نصفه گرگی...
هر سه مونو بیچاره کردند!
آرمین بعد از ناهار رفت گروه رو جمع و جور کنه...
بعد هم بره تا به زهره و ناصر سر بزنه و اونا و بقیه خونواده رو برای تولد آرنیکا به خونه مون دعوت کنه!
آرمین:
« سلام زهره خوبی؟»
به طرفم برگشت و اخم کرد:« پس بقیه کجان؟»
«خونه اند... اومدم ببرمتون خونه مون!»
« واسه چی؟»
« خب... تولده دیگه... یادتون رفت؟»
ناصر از پشت سرم گفت:« آرنیکا؟»
سرم رو تکون دادم.
زهره با مهربونی گفت:« الان راه می افتیم!»
...
آرنیکا مودب روی مبل کنار آرین که تازه آقا شده نشسته.
توی این دو ساعت گذشته هیچ کاری نکرده اند!
تموم حواسم بهشون هست.
چون بچه هادی( هادی هم اومده!) در حظور این خواهر و برادر در خطره!
همسر هادی که یکی از همکلاسی هاش توی دانشگاه بوده بچه رو آروم گرفته و می خوابونه.
هادی داره به من نگاه می کنه.
لبخندی تحویلش دادم.
اونم جواب داد.
خب... بقیه خونواده...
زهرا بعد از 4 سال قهر بالاخره دوباره رفت و آمد رو شروع کرده...
آنا هم سه ماهه که نامزد کرده... واقعا خوشحالم چون دیگه اصلا طرفمون نمیاد.
آتنا مشغول درس و دانشگاه است و... الان...
آرنیکا مشغول مالیدن کیک به موهای رمیناس!
رمینا زیر لب گفت:«به سامان می گم ها!»
سامان؟!
یعنی هیچ کدوم از بچه ها حق ندارند به آرین یا آرنیکا نگاه چپ بندازند...
به جز اینکه ما... تنبیهشون می کنیم...
خودشون هم برای دفاع از اینا به جون هم می افتن...
آرنیکا گفت:« بگو... خودم می زنمش!»
واااای!
شروع شد.
آرین الان 4 سالشه اما چنان پشت آرنیکاس و روش غیرت داره که برای همه خنده داره...
آرین گفت:« سامانو خودم می زنم له و پهش می کنم!»
لیدا گفت:« آرین...!»
« بابا هی می گه!!»
لیدا به آرمان نگاه کرد:« آرمان؟»
آرمان به من اشاره کرد.
لیدا گفت:« آرمین؟»
گفتم:« آرنیکا خوشش میاد خب!»
لیدا دهنش رو باز کرد تا آرنیکا رو صدا کنه...
اما گفت:« منو اسکل می کنید؟»
گفتم:« نه به جان خودم!»
آرمان گفت:« من غلط بکنم!»
...
ساعت 12:30.
مهمونا رفته اند.
آرنیکا روی پاهام لم داده ... چقدر توی خواب بامزه اس!...
آرین زیر میز خوابیده...
آرمان گفت:« وقتی می خوابن خیلی آرومن... بیدارشون رو بیشتر دوست دارم!»
خب منم با سر و صداشونو بیشتر دوست دارم.
الان موضوع جالب اینه که لیدا هم روی کاناپه خوابیده... آروم و معصومه... درست مثل بچه هاش!
اول آرنیکا و آرین رو توی اتاقشون خوابوندیم و بعد رفتیم سمت لیدا...
از روی کاناپه بلندش کردم.
با این که خوابه اما سرش رو روی سینه ام گذاشت.
گذاشتمش روی تخت.
آرمان کنارش خوابید و دستش رو روی کمر لیدا گذاشت.
لبخند زدم و رفتم جلو... می خوام تو این آرامش شریک باشم.
دست لیدا رو توی دستم گرفتم و کنارشون دراز کشیدم.
سرم رو روی گودی گردنش گذاشتم و با لالایی نفس هاش خوابیدم.
لیدا:
سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم.
آرین داره با بچه الیاس و ساره ، ایلیا دعوا می کنه!
تو این مهد کودک گرگی باید یکی باشه که بچه هارو جمع و جور کنه...
علی همیشه بهمون کمک می کنه... چون از همه آزاد تره و البته...
افسرده تره... و بازی کردن با بچه ها واسه روحیه اش خوبه.
آخه هنوز نشونی پیدا نکرده...!
دلم واسش می سوزه!
اما الان بیشتر بیشتر واسه این دلم واسش می سوزه که مجبوره آرنیکا و پرتو( بچه پوریا و شمیم) رو تحمل کنه!
لبخند زدم و گذاشتم هر بلایی می خوان سرش بیارن!
با شمیم و الناز سفره رو چیدیم.
امروز همه اینجا اند.
ساحل نمی تونه کاره کنه.
نی نی کوچولوی توی شکمش ناراحت می شه!
رمینا الان با آرین و ایلیا درگیره.
نازنین داره غذا رو می کشه و ساره هم مثل همیشه اخبار لحظه ای رو بهمون می ده:« فکر کنم سینا و مینو اومدن!... آخی... چقد رمانتیک!»
الناز کلاهشو برداشت:« تازه نشونه گذاری کردن... خب باید اینجوری باشند!»
لبخند زدم... به علی نگاه کردم...
نگاه سرگردون و غمگینش سمت دره...
خیلی دلم می خواد اونو از این غم همیشگی نجات بدم.
...
سر سفره ایم.
من آرمین ، آرمان ، آرین و آرنیکا کنار هم مشغول ایم.
الیاس و ساره و ایلیا هم باهم نشسته اند.
حسین همه حواسش به ساحل و نی نی شونه!
سامان و رمینا دوباره دارند با هم دعوا می کنند.
نازنین و سجاد آروم با هم حرف می زنند .
سینا و مینو هم که کلا ول معطل اند...!
الناز تنها نشسته و... علی...!
اونا حتی به هم نگاهم نمی کنند.
به این فکر می کنم که اگه بشه... اونا با هم باشندهمه چیز چقدر کامل می شه!... اگه بشه!
آرمین فکرم رو خوند:« لیدا من می دونم چه خبره... علی خودش می خوادش... فقط نمی دونم چرا اینقدر خجالتی شده!»
آرمان هم لبخند زد:« خودم واسش آستین بالا می زنم... تادیگه این اخمو رو پیشونیت نبینم!»
...
همه چیز کامل به نظر می رسه.
همه خوشحال و راحت کنار هم ایم و منتظر آینده نا پیدا ای هستیم که به سمتمون میاد.
چرخ زندگی می چرخه و آینده رو رقم می زنه...
...
دستم رو روی خز نقره ای رنگ گردن آرمین کشیدم و به آرمان تکیه دادم.
پرسیدم:« این عاشق بودنه؟»
هر دوشون زمزمه کردن:« حسی بالا تر از عشق... حسی وصف ناپذیر!»
حسی غیر قابل توصیف!
حسی که باعث شده ما مثل اعضای یه بدن به هم وابسته باشیم...
و این حس... پایانی بی پایان داره...
پایان

.fuck everything
پاسخ
 سپاس شده توسط .امیرحسین. ، خخخخ ، ‌ss 501 ، **zeinab** ، Parisa 78 ، T@NNAZ ، arezoo‏‎_shahi ، *Ramesh* ، sama00 ، †cυяɪøυs† ، Doory ، nazanin.ebr ، *faeze* ، یاس خوزستانی ، parsa tehrani ، iim_miia ، Par_122 ، BIG-DARK


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 15-09-2014، 23:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان