امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سبک بال بر بال فرشته ها

#1
و باز هم سکوت بود و سکوت ... و شب دامان سیاهش را برروی زمین گسترانده بود تا غم و غصه ها را در تاریکی بپروراند.
بوی یاس از چهاردیواری اتاق بالا می رفت و پنجه هایش را برروی آن می سایید و صدای گوش خراشش درون گوش تو مانند پیچکی وحشی می پیچید.پلک هایت از شدت اندوه و خواب سنگینی می کرد و گویی می خواستی به خواب ابدی فرو بروی اما باید بیدار می ماندی و شب زنده داری می کردی. باید دست های لرزانت را مدام به سوی آسمان دراز و با خدای خود راز و نیاز می کردی تا به تو طاقت تحمل سختی ها را بدهد و در این آزمون نیز سربلند شوی.
مانند سال های بسیار دور، همان زمانی که نوجوان ۱۳ ساله ای بودی و در جبهه هامی جنگیدی و بیدار خوابی ها می کشیدی و می خواستی تا پای جان بایستی، هر شب در پیشگاه پروردگار سجده می گذاشتی. اگرچه به درجه شهادت نائل نشدی، به افتخار جانبازی راه وطن رسیدی.
آن شب هم خالصانه سجده گذاشتی و زیر لب دعا خواندی تا خداوند راهی را برای سبکی و صبوری تو بگشاید...
قامت رعنایش را که بدون هیچ حرکتی برروی تخت بود نگاه کردی و پیشانی اش را آرام بوسیدی مانند زمانی که پسربچه ای شیطان و بازیگوش بود و به هرسویی می دوید. با دوچرخه بازی می کرد، فریاد می کشید. با خود گفتی چه زود گذشت و چه زود خاموش شد!!
دست های مردانه اش را که روزی عصای دستت بود فشردی، همان دست هایی که اطاعت امر می کرد و هر کاری برای خانواده انجام می داد. سرت را برروی قفسه سینه اش گذاشتی تا صدای کند ضربان قلبش را بشنوی همان قلبی که مهربان بود و همه را دوست داشت. به خاطر آوردی که بعداز تعطیل شدن مدارس چه قدر خوشحال بود و با چه شور و شعفی دنبال کار می گشت تا اوقات فراغت خود را پر کند و بتواند با جمع کردن دستمزد به آرزوی دیرینه خود یعنی داشتن موتور برسد. با به یاد آوردن خاطرات پسر دلبندت، اشک آرام آرام از گوشه چشمانت سرازیر شد و چهره بی رنگ و روی او را محو و محوتر کرد.
او ۳ماه کار کرد تا توانست موتورسیکلتی را به صورت قسطی خریداری کند اما همان اسبک آهنین وسیله ای شد برای مرگ زود هنگام و مایه ماتم خانواده! تنها ۱۰ روز از خرید موتورسیکلت نمی گذشت که در تصادفی دلخراش دچار مرگ مغزی شد و تمام آرزوها را در دل تو و مادرش گذاشت! از دست هیچ کس کاری برنمی آید و سرنوشت پسر ۱۷ ساله تو این گونه رقم خورده بود.فکر این که دیگر نفس نکشد و هجرت کند قلبت را مچاله کرده بود. صدای شیون همسرت و به سینه کوفتن هایش افکار تو را از هم می گسست، تمام روزها تاریک بود و شب بود و سیاهی.... روزی را که پزشک آب پاکی را روی دستت ریخت و گفت دیگر نمی توان کاری انجام داد، خوب به خاطر داری.
او منتظر رضایت تو بود تا بتواند از اعضای بدن فرزند دسته گلت، امیدت، آرزوهایت، به دیگران زندگی بخشد... همان کسانی که چشم امید به تصمیم تو بسته بودند و در غیر این صورت چند روزی بیشتر در دنیا نمی ماندند ناگهان خون غیرت، ایثار و جوانمردی، همان خونی که تو را به جبهه های جنگ کشانده بود در رگ هایت به جوش آمد. سال ۶۰ برای نجات جان هزاران نفر از جا برخاستی و حال پس از گذشت ۲۷ سال باز هم می توانستی برای نجات جان چند نفر از جا برخیزی، تصمیم بگیری و با سرنوشت تلخ بجنگی و بر آن شیرینی بخشی، سبک شوی، پرواز کنی.
اهدای اعضای بدن فرزندت را که دیگر هیچ راهی برای ادامه حیات شان وجود نداشت به جان و دل خریدی و باخود گفتی چگونه هزاران شهید تمام اعضای بدن خود را برای دفاع از شرف و حیثیت دینی و ملی هدیه کردند.
پاسخ
 سپاس شده توسط 0یسنا جون0
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان