امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.67
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم

#10
الان میزارممممممم

(17-12-2016، 17:39)س.گ.و.ل یعنی سوگلی نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دیگه ادامه ای نداره فقط همینه؟

چرا یه دیقه بصبر الان میزارممممم Heart Undecided Undecided

فصل هفــــــــت Heart Heart Heart Heart
 

واسه همین هم باید خودم دست به کار میشدم ، اون به یه جا زل زده بود و معلوم نبود داشت به چی فکر میکرد ...
بی تفاوت گفتم : بنال ؟؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت : ها ؟؟؟
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم : میگم بگو چته ؟؟
+ مگه قراره چیزیم باشه ؟؟
+ به من نگاه کن !!؟؟
سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم : خودت میدونی که یه چیزیت هست ، منم خر نیستم ، بگو چته ؟؟
+ هیچی بابا !!
اعتراض آمیز گفتم : برسام داشتیم ؟؟
جواب نداد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند !! پس قضیه جدی تر از این چیزا بود !! یعنی چی شده بود ؟؟
سعی کردم از راه شوخی وارد بشم واسه همین گفتم : وایسا ببینم ،

داری میمیری ؟؟ سرطان گرفتی ؟؟ مثل این فیلما که طرف داره میمیره بعد هی هیچی به اطرافیانش نمیگه و وقتی که مرد یه نامه ازش میمونه که توش همه چیو توضیح داده و طلب آمرزش و مغفرت کرده ؟؟ 
همونجوری که به بیرون زل زده بود با صدایی که رگه های خنده توش پیدا بود گفت : چقدر چرت و پرت میگی!!
خودمم خندم گرفته بود ولی گفتم : خب انتظار داری چی بگم ؟؟؟ چند وقته که تو خودتی ، الآنم که ازت میپرسم چته میگی هیچیو بعدشم اینجوری به افق زل میزنی!! 
خندش گرفت و گفت : خدا تو یکی رو شفا بده !!
حرصم گرفت و با داد الکی گفتم : دِهه !! خب بنال دیگه !!
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هستی !!
با کف دست مجکم کوبوندم تو پیـ ـشونیم و گفتم : وای!! سریدی ؟عاشق شدی ؟؟ خاک بر سر بدبختت !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : جدی میگم !!
+ خب مگه من شوخی کردم ؟؟!! چته ؟؟ مشکلتون چیه ؟؟
+ هیچی ! اون میخواد ازم استفاده کنه !!
چند دقیقه گیج و منگ نگاش کرم بعد یهو بلند زدم زیر خنده و همونطوری که غش غش میخندیدم گفتم : یا خدا ... جدی ؟؟ مگه دخترا از پسرا استفاده میکنن ؟؟ نکنه تو ... ؟؟ تو دختری برسام ؟؟ آره دختری ؟؟ اگه دختری بگو طاقتش رو دارم !! حالا چجوری ازت استفاده میکنه ؟؟؟ بهت تجـ ـاوز کرده ؟؟؟ رفتی خونش ؟؟؟ تو غذات قرص خواب آورد ریخت ؟؟ راست بگو !! دروغ نداریماا!!
برسام یهو داد زد ، البته دادی که توش خنده بود : خفــه شو ! بابا !! مگه فقط پسرا از دخترا سو استفاده میکنن ؟؟

منظور من سواستفاده ی جنسـ ـی نیست !! تو هم کم دری وری بگو !!
درحالی که هنوز ریز ریز میخندیدم گفتم : یعنی چی ؟؟
سری تکون داد و گفت : احساس میکنم من فقط وسیله ی سرگرمیش هستم ، فقط برای اینکه توی مهمونی ها باهم بریم و اون به همه نشونم بده ، میتونم چشم و هم چشمیش رو با دوستای دخترش احساس کنم ، تعریف از خودم نیست ولی خوب از هر جهت نسبت به بی اف های دوستاش سر ترم ، احساس میکنم هستی علاقه ای بهم نداره ، و فقط برای رفع تنهاییش و پز دادن باهامه !!
نگاش کردم ، زیاد توی رابطه ی برسام با جی اف هاش دخالت نمیکردم ولی خب دیگه فکر کنم وقت این بود که حرفی بزنم چون هرچی باشه این دوتا باهم همکار هم بودن !!
پرسیدم : تو چی ؟دوسش داری ؟؟
سری تکون داد و گفت : نمیدونم ، مثل باقی زید هام نیست ، باهاشون فرق داره و همین فرقشم باعث شده که من فقط با اون باشم و خیانت نکنم ! میدونی که من پسر تک پری نیستم ، ولی احساس میکنم که هستی خیانت میکنه ! تاحالا چند بار فهمیدم که میخواد باهام بهم بزنه ولی هرسری یه جوری پیچوندمش و نزاشتم حرفش رو بزنه ! نمیخوام بهم بزنیم و چراش رو هم نمیدونم ،فقط ... فقط دوست ندارم بره ! تاحالا چند بار ازم پرسیده که واسه چی باهمیم ؟؟ هدف از این دوستی چیه ؟؟ خودمم نمیدونم ! نمیدونم چی جوابش رو بدم !! واقعا موندم چیکار کنم ! دوست ندارم وسیله ی پز دادنش باشم !!! منی که یه عمر دخترا رو اسکل میکردم سختمه که یه دختر بخواد اسکلم کنه و از موقعیتم سو استفاده کنه !

ا دقت به حرفاش گوش دادم ، نمیدونستم چی بگم ، با اینکه هستی یکی از علل Hک شدن شرکت بود ولی بازم به نظرم دختر بدی نمیومد ، سعی کردم منظقی فکر کنم : ببین برسام ، متاسفانه دخترای ایران ، بیشتر بخاطر پول و ماشین و قیافه با پسرا دوست میشن ، و پسرا هم برای رابطه ی جنسـ ـی ! این چیزیه که به عنوان یه فرهنگ جدید داره توی ایران راه میافته ، تو چی ؟ تو چی ازش خواستی ؟؟ باهم رابطه ای ... ؟
حرفم رو کامل نزدم ، میدونستم منظورم رو فهمیده ، نگام کرد ، چشم تو چشم شدیم ، بعدش گفت : ازش خواستم ولی باهام قهر کرد ، گفت منو بخاطر این چیزا میخوای ! وایــی اگه بدونی چقدر دلم میخواست بهش بگم مگه تو منو واسه خودم میخوای ؟؟؟! ولی خوب نگفتم !! درخواستم رو قبول نکرد بعدش هم یکی دوبار سعی کرد بهم بزنه ! احساس میکنم نسبت به رابطمون سرد شده !

بعد از مکثی چند ثانیه ای ناراحت گفت : نمیدونم چیکار کنم !!
گفتم : خب ، اینکه معلومه تو فکر میکنی اون تورو واسه پز دادن و رفع تنهاییش میخواد اونم فکر میکنه تو اونو واسه ی اون مسائل میخوای !! باهاش حرف بزن ، ببین حرف حسابش چیه ! اینکه اینقدر ذهن مشغولی نداره !!
متفکرانه سری تکون داد و گفت : اوهوم ، فکر کنم بهترین راه همین باشه ... من میرم پایین ...
+ باشه !
میدونستم که نیاز داشت تنها باشه ، هستی رو دوست داشت ولی احساس میکرد که حسش یک طرفه اس واسه همین از هستی اون درخواست رو کرده بود که با قبول نکردن هستی ، این احساس درونش که هستی نمیخوادش بیشتر شد ! بیچاره برسام ! متاسفانه این فرهنگ

داره توی ایران جا میافته که پسرا بخاطر شهـ ـوت و دخترا هم بخاطر پول و قیافه با هم دوست میشدن و نتیجش هم اینی میشه که الآن شده !
ایران به گند کشیده میشه بدون اینکه کسی باشه که جوون ها و نوجوون هارو از توی این منجلاب بیرون بکشه ...

" آترینا "
خدایی خیلی خوشگل شده بودم ، هم رنگ موهام هم آرایشم ، هم لباسم !!! کلا همه چیم به سلیقه ی هستی بود هم این ، واسم تنوعی بود و پررنگ تر و متفاوت تر از همیشه نشونم میداد ، نمیدونم چرا به سلیقه ی هستی اعتماد کردم ، شاید چون همیشه خوشتیپ و خوشگل میگشت ، ولی خوب از اعتمادم پشیمون نیستم ، از کفشام گرفته تا رنگ و حالت موهام طبق نظر هستی بود ، منم اصلا از این پیشنهادهاش ناراحت نبودم ، موهام رو مشکی پرکلاغی براق شده بود ، بعدشم به حالت خیلی قشنگی بالای سرم جمعشون کرده بودن و بعضی از تیکه هایش رو روی صورتم ریختن ، موهام که عالی شده بود ، رنگ لباسم صورتی کمـ ـرنگ مایل به گلبهی بود ، که با موی مشکی تضاد فوق العاده ای داشت و محشر شده بود ، کفشم هم با کیفم ست بود و دوتاشونم با لباسم ست بودن ، آرایش صورتم هم فوق العاده بود و چشمام رو درشت تر و کشیده تر نشون میداد ، در کل خودم خیلی از خودم خوشم اومده بود ...

+ خوردی خودتو !! بسه بیا بریم ، 5:30 شد !!
خندیدم و دنبال هستی راه افتادم ، پول آرایشگاه رو حساب کردیم و بعد از پوشیدن مانتو و آماده شدن ، به سمت در خروجی رفتیم ، نزدیک 6 ساعت آرایشگاه بودیم ، خیلی رومون کار کردن از فرق سرمون تا نوک پامون ، که البته پول خیلی زیادی هم گرفتن ، نمیدونم هستی چرا اینقدر

اصرار داشت که با همیشه فرق کنه ، ولی خوب خودم یه حدسایی میزدم و اینم اون بود که میخواد به چشم برسام بیاد ، چون خودش گفت که میخواد تکلیفش امشب با برسام معلوم بشه ، حتی شده همه چی رو تموم کنه ، واسه همین هم این حدس رو میزدم ...
سوار ماشین شدیم و هستی راه افتاد ، بعد از چند دقیقه سکوت پرسید : ماشین میاری ؟؟ برم خونتون ؟؟
+ نوچ ، همینجوری برو ! خسته ام ! حوصله رانندگی ندارم ! میگم هستی ، اینا پیش خودشون فکر نکنن که ما دوتا چقدر ندید بدیدیم که واسه یه مهمونی عادی اینجوری خودمونو درست کردیم ؟؟
زد زیر خنده گفت : نه دیوونه ، اولا که ما آرایشمون محوه ، یعنی خوشگل شدیم ولی زیاد نیست ، و دوما من خودم چند بار شنیدم که بچه های شرکت هم میخوان واسه این مهمونی به خودشون برسن ، تا یه چیز گیرشون بیاد !!
+ یعنی چی چیزی گیرشون بیاد ؟؟
دوباره خندید و گفت : بابا ، شرکت پسر زیاد داره ، خیلی از دخترا دارن خودشونو واسشون میکشون ، مثلا همین آرین ، اگه بدونی چقدر کشته مرده داره !! گرچه خودش خیلی گوه اخلاقه واسه اونا ولی خوب خیلی ها دوسش دارن ، و مخصوصا اینکه مهمونی امشب هم خونه ی اونه ، و شرط میبندم که خیلی ها آرایشگاه رفتن و به خودشون رسیدن ، حالا از الآن بهت میگم که ببین امشب چه سالن مدی بشه اونجا !! حسابی خوشبحال پسرا میشه !! 
سری تکون دادم و با تاسف گفتم : چقدر خودشونو کوچیک میکنن !
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت : بابا ، اینکه تو جنسـ ـیتت معلوم نیست و به جنس مخالف هیچگونه کششی نداری دلیل نمیشه بقیه اینجوری

باشن که !! مثلا یه مثال میزنم ، بازم همین آرین رو ببین ، خوشگله ، خوشتیپه ، پولداره ، تحصیل کرده اس ، دورگه اس و ... چی نداره ؟؟ واسه من عجیبه که تو تنها کسی هستی که ازش خوشت نیومده !! حتی خود منم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم : آب قطــه !! بعدشم مگه تو برسام رو دوست نداری !؟؟؟ هـ ـوس باز بی خاصیت !!
غش غش خندید و گفت : بیشعور من اوایل رو میگفتم که برسام هنوز نیومده بود یعنی اومده بودا ولی رابطمون زیاد محکم نبود ، من که به برسام اصلا خیانت نکردم ، حالا به هرحال ؛ مهم الآنه که به آرین به چشم برادری نگاه میکنم !!
بعدش شیطون خندید و چشمک زد !! خندم گرفته بود ، این هستی هم بدجور مارمولکی بودا !!
دیگه تا رسیدن به خونه ی آرین صحبتی نشد ، وقتی رسیدیم ، هستی بوق زد و یه مردی اومد و در رو باز کرد ، هستی ماشین رو به داخل هدایت کرد و کنار ماشین های دیگه پارکشون کرد ، مهمونی شلوغ شده بود و ساعت هم تقریبا 6:30 بود ، نزدیک یک ساعت ، 45 دقیقه تو راه بودیم !!
هستی راست میگفت ، دخترا چنان به خودشون رسیده بودن که من و هستی در مقابلشون خیلی ساده بودیم ،ولی خوب به نظرم ما قشنگ تر بودیم چون آرایش اونا خیلی غلیظ و زننده بود !
از ماشین پیاده شدیم و به سمت جمعیت راه افتادیم ، با چند تا از افراد سلام علیک کردیم ، تا اینکه برسام و آرین پیداشون شد !!
اوووه !! چه خوشتیپ کرده بودن کثافتا !! هم آرین هم برسام !! موهارو !!

نیم کیلو ژل خالی کردن ، ای جان چه پیرهن های خوشگلی !!
اومدن سمتمون و منم مشغول برانداز کردنشون بودم ، به قول هستی به چشم برادرانه البته شاید ! ولی خدایی خیلی خوب بودنا !!
برسام : سلام خانوما !! خوبید ؟؟ میخواستید یه دوساعت دیگه بیاین ؟؟
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت : همین که اومدیم کلاهتو بنداز هوا !!
برسام خندید و گفت : خوبه خانم مدیر از زیرش در رفت و ما مجبور شدیم این مهمونی رو راه بندازیم !!
بهم چشمک زد که منم خندم گرفت و گفتم : مگه من ازتون خواستم ؟؟؟! میخواستین نکنین !!
آرین بلند زد زیر خنده و گفت : بشکنه این دست که نمک نداره !!
هر چهارتا خندیدیم و آرین هم رختکن رو بهمون نشون داد و من و هستی هم به سمتش راه افتادیم ! ولی واقعا از آرین ممنون بودم که این مهمونی رو راه انداخت و بارش رو از روی دوش من برداشت ، ولی خوب توی اون موقعیت نمیشد کم بیارم که !!
با وارد شدن به اتاق رختکن شروع به در آوردن شال و مانتو هامون کردیم و منم شروع کردم به حرف زد : هستی ، خودمونیما ولی خدایی چقدر این دوتا خوشگلن ! تازه خوشتیپ هم هستن، من تاحالا دقت نکرده بودم ! مخصوصا از مدلی که برسام موهاش رو درست کرده بود خوشم اومد و پیرهن آرین هم خیلی قشنگ بود !! رنگ چشماش هم خدایی عالیه !!! دخترا حق دارن خوب ! گرچه من دارم به چشم برادرانه میگم اینارو ولی خدایی خوب کیس هایی هستن و ...
همینجوری به حرف زدن ادامه دادم و در همون حال هم لباسام رو در میاوردم ، تا اینکه کارام تموم شد و رژلـ ـبم رو برداشتم و روبه آینه ایستادم

که تمدیدش کنم که یهو دیدم هستی بدون اینکه لباسش رو عوض کرده باشه با تعجب بهم زل زده !!
منم با تعجب برگشتم سمتش و گفتم : ها ؟؟ چیه ؟؟ خوشگل ندیدی ؟؟
اونم با همون تعجبش گفت : خوشگل دیدم ، خوشگل هیز ندیدم !!
خندم گرفت و گفتم : حالا چیه مگه ! اینهمه تو هیز بازی در آوردی یه بارم ما در بیاریم ! مشکلیه ؟؟
یهو زد زیر خنده و همونطوری که میخندید و مشغول به تعویض لباسش شد و در همون حین گفت : فکر کنم حرفام تو ماشین روت تاثیر گذاشته و چشم و گوشتو باز کرده ! خدا به این پسرا رحم کنه امشب ! میخوریشون !!
منم خندم گرفت و گفتم : گمشو بابا ! چیه مگه !!! اینهمه شما ، یه بارم ما !!
+ واسه همین میگم دیگه !! باید چهارچشمی مراقبت باشم ، هورمون های زنانت فعال شدن بعد از سالها ! برسام که واسه خودمه ! خدا به آرین رحم کنه !!
خندم گرفته بود ولی با لبخند بهش چشم غره رفتم و رژلـ ـبم رو زدم ، هستی هم کاراش رو کرد و همینطوری که راجب حرفای من تیکه مینداخت لباسش رو مرتب کرد و منم بعد از مرتب کردن موهام و لباسم و برداشتن گوشیم ، که قابش رو با لباسم ست کرده بودم ، از اتاق خارج شدم ! هستی هم از اتاق خارج شد و همینطوری که از پله ها پایین میرفتیم هی زیر گوش من چرت و پرت میگفت : میگم آترینا ، اون پسره رو ببین ، یکی از بچه های نرم افزاره ، نظرت چیه ؟؟ هیکلش خوبه ، صورتشم بد نیست فقط باید دماغش رو عمل کنه !
منم همینطوری که میخندیدم گفتم : نــع !! دماغ گنده دوست ندارم ! دماغ

عملی هم دوست ندارم !
هستی هم با خنده گفت : فکر کنم همون آرین خوب باشه !!
یهو یکی گفت : من قراره واسه چی خوب باشم ؟؟
با هستی به سمت صدا که از پشت سرمون بود برگشتیم و دیدیم که آرین و برسام با سوظن بهمون زل زدن ! من نمیدونم این دوتا کار و زندگی ندارن همش دنبال مائن ؟؟
من و هستی که بعد از چند ثانیه متوجه موقعیت خطرناکمون شدیم زدیم زیر خنده و اون دوتا هم با تعجب نگامون میکردن ! 
هستی آروم به طوری که فقط من بشنوم آروم دم گوشم گفت : خب حالا چه گهی بخوریم ؟؟
خندم رو جمع و جور کردم و رو به پسرا گفتم : منظورمون به مدیریت بود ! یعنی مدیریت شرکت !!
خودمم از دروغم تعجب کرده بودم ! چه برسه به بقیه !!!
آرین گفت : ما هم که عر عر ، آره ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چطور ؟؟
آرین با لبخند کجی گفت : از اونجایی که هستی خانم هم از دروغ شما تعجب کرده !!
برگشتم سمت هستی که به خودش اومده بود ، سریع خودشو جمع کرد و گفت : نه !! خوب ... خوب من تعجب نکردم !!

اینقدر حالت قیافش و حرف زدنش باحال بود که همگی زدیم زیر خنده ! هستی احمق !! همیشه باید گندشو بزنه !! اگه روزی سوتی نده ، روزش شب نمیشه !! ای بابا !!
برسام : حالا واسه دوست ما چه نقشه ای ریختید ؟؟
به آرین اشاره کرد !!
من شونه ای بالا انداختم و گفتم : چیز مهمی نبود !! بعدشم دست هستی رو گرفتم و در حالی که میخواستم هرچی سریع تر از اون موقعیت خطرناک فرار کنم راه افتادیم ، توی راه هم با هستی همینجوری ریز ریز میخندیدیم ...

مهمونی عالی میگذشت ، همه چی به موقع و به جا بود ، از تیم ارکستر گرفته تا هنگام وقت شام و طعم غذاها ، در کل همه چی عالی و با برنامه ریزی برگزار شد ، به ساعت نگاه کردم نزدیک 11 شب بود ، با اینهمه مهمونی به قوت خودش باقی مونده بود ، اکثر دختر پسرا میرقصیدن ، برسام و آرین دیگه زیاد پیشمون نیومدن ، شاید هر یه ساعت یه بار یه ذره حرف زدیم ، سرشون حسابی شلوغ بود ! برسام هم خیلی واسه ی این مهمونی زحمت کشیده بود ، از حرفاشون میفهمیدم ، تنها نکته ی ناراحت کننده ی این مهمونی برای من ، استرس هستی بود که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد ، استرسش رو میتونستم از ناخون جوییدناش و زیاده روی در خوردن مشـ ـروب احساس کنم ، مـ ـست نبود ولی خب نزدیک بود که بشه ، برسام هم عوض شده بود یه جور خاصی بود ، مثل همیشه نبودن ، هیچکدومشون !!!
من بیشتر با بچه ها ی نرم افزار بودم و حرف میزدم ، تازه داشتم کارکنان اینجا رو میشناختم ! ولی خوب بعد از یه ساعتی به این نتیجه رسیدم که بهتره از جمعشون جدا بشم و برم به هستی یه سر بزنم ، میترسیدم زیاده رویش در خوردن مشـ ـروب کار دستش بده ! با گفتن ببخشیدی از جمع جدا شدم و راهم رو به سختی از بین جمعیت باز کردم ، نبــود ! یعنی کجا رفته ؟؟
همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم ، به این نتیجه رسیدم که طبقه ی پایین نیست ! یا دستشویی بود یا تو رختکن که طبقه ی بالا بود ! تصمیم گرفتم اول برم به رختکن سر بزنم ... به سمت پله ها راه افتادم که یکی دستم رو گرفت ، برگشتم.
آرین : دنبال کی میگردی ؟
دستم رو ول کرد ، شونه ای بالا انداختم و گفتم : هستی ، نمیدونم کجاست !اونم سری تکون داد و گفت : پیش برسامِ ! توی رختکن دارن حرف میزنن !
با سوظن نگاش کردم و گفتم : مطمئنی ؟؟
+ اوهوم ! نرو پیششون !
وِ وِ وِ !!! خودم میدونم که نباید برم تو لازم نیست بهم بگی !! 
توی ذهنم بهش دهن کجی و واسش زبون درازی کردم ، ولی خوب واقعا که نمیتونستم اینکار رو بکنم ، پیش خودش میگفت دخترِ روانی شده !! 
پس ، واسه ی جواب فقط به گفتن : میدونم . اکتفا کردم !!
پس هستی تصمیمش رو گرفته بود ، یا امشب رابطشون هدف دار میشد یا همه چی تموم میشد ! گرچه من خودم منظور هستی رو از هدف نمیفهمیدم ولی خب به هر حال.... !!!

با صدای ارکستر که همه رو به توجه به خودش فرا میخواند برگشتیم سمتش ، یه پسر جوون بود با یه صورت کک مکی ، پشت میکروفون گفت : از اونجایی که دیگه داره دیروقت میشه و مهمونی هم رو به اتمامه (صدای اعتراض آمیز جمعیت بلند شد ولی اون بی توجه به سر و صداها ادامه داد) : بله ، اینکه مهمونی داره تموم میشه حقیقته خوب ، ولی میخوایم آهنگ آخر رو برای زوج های امشب بزنیم ، همه بیاین وسط ، حتی اگر زوج ندارید با یکی بیاید ، تا همه بار آخر رو برقصن ، زود باشید !
بعدش هم چشمکی زد و به سمت ارگش رفت ...
منم گیج و منگ داشتم نگاش میکردم ، خوب من الآن زوج از کجا پیدا کنم ؟؟؟ نامردِ عوضـــی !! زودتر میگفتی خب !! کاش هستی بود !! حالا هستی هم باشه !! تو میخوای با اون تانگو برقصی ؟؟؟ 
از تصور تانگو رقصیدنم با هستی خندم گرفت !!! رد داده بودم شدید !!!! 
حالا باید چیکار میکردم ؟؟ مثل منگلا اینارو نگاه میکردم ؟؟ نـــه ! میتونم برم دستشوویی قایم شم !! خودشـــه باید برم دشوری !!
با شنیدن صدای آرین از افکارم بیرون اومدم : تو هم داری مثل من فکر میکنی که چیکار کنی ؟؟ 
برگشتم سمتش، میتونستم خنده ی توی صداش و نگاش رو احساس کنم ، منم خندم گرفت و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ! 
اکثر زوج ها وارد محوطه ی رقص شده بودن به غیر از ما و چند نفر دیگه که اونا هم داشتن دنبال زوج میگشن ، یه لحظه احساس کردم دستم کشیده شد و به طور ناخود آگاه منم راه افتادم ، همه ی این اتفاق ها شاید تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاده باشه ، ولی وقتی سرم رو بالا آوردم دو تا چشم آبی – سورمه ای خندون دیدم که با شیطنت بهم زل زده بودن ! نگاهی به اطرافم کردم ، توی محوطه ی رقص بودیم

و همون لحظه ها بود که آرین دستش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد ..
تازه فهمیدم تقریبا تو بقل آرین هستم و مثلا قراره برقصیم ، خواستم ازش فاصله بگیرم که پیش خودم فکر کردم الآن اگه مثلا من ازش جدا شم چیکار میتونم بکنم ، پس بیخیال شدم و منم با خنده دستم رو دور گردنش انداختم و بعد از چند ثانیه آهنگ شروع شد ، هماهنگ با ریتم آهنگ آروم آروم تکون میخوردیم ، نه من به اون نگاه میکردم نه اون به من ، ولی میتونستم نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودمون احساس کنم ...

بعد از چند ثانیه متوجه نزدیکی بیش از حدمون شدم ... تاحالا اینقدر به آرین نزدیک نشده بودم ... بوی عطر خنکش رو خیلی به خودم نزدیک احساس میکردم ، نمیدونم چرا ولی نفسهام سنگین شده بودن ... قبلا باهاش رقصیده بودم ولی الآن فاصلمون خیلی کمتر از اون سری بود ... من چرا اینجوری شده بودم ؟؟ چم شده بود ؟؟ 
شاید ... شاید چون هیچوقت به هیچ پسری اینهمه نزدیک نبودم ، ولی بازم دلیل نمیشد ... اه ... لعنتی ! ادکلنش بدجوری رو اعصاب بود ... سعی کردم فاصله رو بیشتر کنم تا این حس مسخره ازبین بره ، ولی نمیتونستم ، نه اینکه نخوام ، نه ، اگر کوچکترین تکونی میخوردم ، میفهمید و دستم رو میشد ... این دیگه چه وضعشه آخــه ؟؟؟
سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم ، جای دیگه ای رو نگاه میکرد ،رد نگاهش رو دنبال نکردم ، فقط به نیم رخش زل زدم ... داشتم به این فکر میکردم که از نیم رخ هم جذابه ... که همون لحظه سرش رو برگردوند سمتم و چشم تو چشم شدیم ،

نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم نه میتونستم حرکتی بکنم ! نگاهش یه حالت خاصی داشت ، شاید پر از سوال ، شاید پر از احساس ... نمیدونم ... واقعا نمیدونم ...
سرم رو به سختی برگردوندم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و ناراحت از رو شدن دستم ، شدید شدن جریان خونم رو احساس میکردم ، میدونستم که الآن گونه هام سرخ شده ، با اینکه تاریک بود و برقارو خاموش کرده بودن ولی برای اینکه بازم دستم رو نشه و سوتی ندم سرم رو به طور ناخودآگاه روی شونش گذاشتم .. روم رو به سمت گردنش چرخوندم ، اینطوری بهتر بود ، هیچ دیدی نمیتونستم به صورتم داشته باشه ... خدارو شکر کردم که کفش پاشنه بلندم رو پوشیده بودم وگرنه عمرا نمیتونستم ؛ یعنی قدم نمیرسید که سرم رو روی شونش بزارم ... حداقل تو این یه مورد شانس آوردم !!
آهنگ رو به اتمام بود ، دوست نداشتم این فاصله از بین بره !! نمیدونم چم شده بود ... شاید به قول هستی هورمون های زنانه ام یک شبه فعال شده بود ... شایدم به خاطر بوی خنک ادکلنش بود ... نمیدونـــم ... نت های پایانی آهنگ داشت زده میشد ، و منم برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و عطرش رو به درون ریه هام فرستادم ... شاید 5 ثانیه بیشتر به آخر آهنگ نمونده بود ، نفسم رو بیرون دادم ... و میتونستم احساس بکنم که به پوست گردنش خورد و 4 و 3 و 2 و 1 آهنگ همراه با بازدم من تموم شد ، خیلی سریع و غیر عادی آرین من رو از خودش دور کرد ، یه قدم رفت عقب ولی دستش هنوز روی کمـ ـرم بود ، نگاش کردم ، حالتش یه جور خاصی بود ....
چرا این یهو اینجوری شد ؟؟؟ وایـــی لعنتی !!!

من احمق اینقدر گیج بودم که یادم رفته بود که پسرا به خوردن نفس روی گردنشون حساسن !!! البته این رو یه جا خونده بودم و خودم الآن به طور ناخواسته انجامش داده بودم ... وایـــی !!! 
خیلی ها هنوز توی بغـ ـل هم بودن و ما و چند تا زوج انگشت شمار دیگه بودیم که از هم جدا شده بودیم ، احساس کردم که فشار دستاش رو پهلوهام بیشتر شد ،دردم گرفته بود ... دستم رو روی مچ دستش گذاشتم تا ولم کنه ، خودش انگار فهمید و سریع ول کرد ، سرم رو بالا آوردم و دوباره چشم تو چشم شدیم ... اینبار دیگه مطمئن شدم که نگاهش پر از سواله ... شاید توی کمتر از یک ثانیه آخرین نگاه سوالیش رو به سمتم پرتاب کرد ، بعدش هم سریع رفت ! نفهمیدم کجا رفت ... فقط رفت و منی که خودم پر از ابهام بودم رو تنها گذاشت ... منی که نمیدونستم چرا دوست نداشتم از آغـ ـوشش بیرون بیام ... منی که رفتار های امشبم عجیب شده بود ... منی که یادم رفته بود که آرین یه پسر غریبه است و نباید اونقدر بهش نزدیک بشم... وایــی من چم شده بود ؟؟؟ 
به خودم تکونی دادم ، بدنم خشک شده بود ، بوی عطر خنکش رو هنوز احساس میکردم ، ولی حس خوبی نداشتم ، نمیدونم چرا ، کار اشتباهی نکردم ، ولی خب .... ای کاش زودتر این مهمونی تموم بشه ... 
سرم رو به شدت تکون دادم تا از شر این حس بد خلاص بشم ، که صد البته بی نتیجه بود ، ندیدم آرین کجا رفت ، فقط امیدوارم بودم تا آخر امشب نبینمش ! احساس گناه ... شایدم شرم ... نمیدونم ... !
به سمت آشپز خونه راه افتادم و به اپن تکیه دادم ، شیشه ای رو برداشتم ، توش آب بود ، توی یه استکان کوچیک واسه خودم ریختم و یه

راست همشو خوردم ...
وایی این دیگه چی بود !! هرچی بود آب نبود !! اه !! شیشه رو چرخوندم ، روش نوشته بود ودکا ... لعنتی !!! من زیاد مشـ ـروب نمیخورم ! آخه چجوری بیتوجه به اینکه این لعنتی واقعا آبه یا نه خوردمش !! 
خدایا مـ ـست نشم ... توروخدا !!! آبروریزی یشه ... لعنــتی !!
بدنم شروع به گرم شدن کرد ... داغ کرده بودم وحشتناک ... قبل از اینکه الـ ـکل بیشتر از این توی بدنم نفوذ کنه سریع به سمت دستشویی رفتم ، بدون توجه به آرایشم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم ، کمی از حرارتم کم شد ولی زیاد نه ... 
توی زندگیم شاید 2 بار بیشتر مـ ـست نکرده بودم ، که هردوش هم اتفاقی بود ! اینبار هم ... خدایا مـ ـست نشم ! خواهش میکنــم !!
به آینه نگاه کردم ، آرایشم پخش نشده بود ، یعنی زد آب بود ؟؟ چه میدونم این چرت و پرتا چیه من تو این موقعیت میگم آخه؟؟؟ ! 
یه مشت دیگه آب به صورتم پاشیدم و با دستمال کاغذی کمی از خیسی صورتم رو گرفتم بعدشم بیرون رفتم ، با دیدن سالن جا خوردم ، اکثرا لباس پوشیده بودن و داشتن میرفتن !!!
وااا !! مگه من چقدر توی دستشویی بودم که اینجوری شد ؟؟؟ بهتر ! منم میرم آماده شم که برم!! هستی کجا بود حالا ؟؟ بدون اون که نمیتونستم برم !!! به بالای پله ها نگاه کردم ، حرکتام کند شده بود ، اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ همونطور که به بالای پله ها زل زده بودم و مغزم هم مثل منگلا بهم دستور حرکت نمیداد ، یهو در رختکن باز شد و هستی لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون ، صورتش از اشک خیس بود ، بدون نگاه کردن به من یا بقیه در اتاق رو محکم کوبید و اومد بیرون ، دکمه های مانتوش باز بودن و شالشم باز روی سرش بود ، به سرعت نور از پله ها

پایین رفت ، با رد شدنش از کنارم تونستم بوی الـ ـکل رو احساس کنم ! انگار اصلا من رو ندید ، سریع از خونه خارج شد ، بدون خدافظی ...چند دقیقه بعد هم صدای جیغ لاستیک هاش در اومدن !!! منم همونطوری سرجام کپ کرده بودم ، انگار بجز من چند نفر دیگه هم متوجه هستی شده بودن که نگاهشون بین اتاق رختکن ، پله ها و من در دوران بود !! آرین رو دیدم ، اونم از اونور هال به در رختکن زل زده بود ،
نگاهش دیرتر متوجه من شد ... با قفل شدن نگاهمون شونه ای بالا انداختم ، اه ذهنم وحشتناک کند کار میکرد ... آرین نزدیک اومد و وقتی توی یه قدمیم ایستاد مثل دیوونه ها سرتاپاش رو برانداز کردم و گفتم :رفت !!
اینقدر مسخره این حرف رو زدم که خودم هم تعجب کرده بودم چه برسه به آرین !! خندش گرفت ولی با تعجب نگاهم کرد و گفت : آره ! رفت !!
شونه ای بالا انداختم و گفتم : من ماشین ندارم !!
چشماش درشت شد و گفت : ها ؟؟
گیج جواب دادم : اه خنگ ابله !!
بعدشم بهش تنه زدم و از پله ها رفتم بالا !! قبل از اینکه در رختکن رو باز کنم در به شدت باز شد و برسام با قیافه ای آشفته اومد بیرون !! تقریبا رفتم تو بغـ ـلش ، نه اون منو دید نه من فکر میکردم که برسام هنوز اون تو باشه ! چه کنم دیگه ! نصفه نیمه مـ ـست شده بودم !!
برسام بدون نگاه کردن بهم گفت : ببخشید ، بعدشم از پله ها رفت پایین ، آرین داشت نگامون میکرد ، سالن تقریبا خالی شده بود ، ولی چند نفری مونده بودن که اونا هم در حال رفتن بودن ، آرین هم داشت منو نگاه میکرد ، منم بدون توجه بهش داخل رختکن شدم و پیرهنم رو در آوردم و تاپم رو به همراه شلوار جینم پوشیدم ، همین که اومدم مانتوم رو بردارم ، در اتاق باز شد و آرین اومد تو ، خیلی کند به طرفش برگشتم که گفت :مشـ ـروب خوردی ؟؟
پس فهمیده بود شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای همچین !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : این یعنی چی اونوقت ؟؟
+ یعنی اتفاقی مشـ ـروب خوردم !
چشماش متعجب شد و پرسید : مگه میشه ؟؟
چپ چپ نگاش کردم و در حالی که سعی میکردم عین آدم جوابش رو

بدم و مثل مشنگا حرف نزنم گفتم : حالا که شده !! فکر کردم آبه !!
زد زیر خنده و گفت : چی خوردی حالا ؟؟؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم : ودکا !!
لبخندش ماسید و گفت : بعد الآن چجوری میخوای بری خونه ؟؟
+ با ماشینم !!
متعجب گفت : تو که ماشین نداری ؟؟؟ 
طوری که انگار حرفام دست خودم نبود ، با یه لحن لجبازانه گفتم : چرا دارم ، خوبشم دارم ، دوتا هم دارم !!
اینقدر لحنم باحال بود که غش غش خندید و گفت : چه باحال مـ ـست میشی تو !! 
بعد دوباره خندید و گفت : خب الآن که اینجا نیاوردیشون !! میخوای چیکار کنی ؟؟
طوری که انگار یکی با سوزن بادم رو خالی کرده باشه ، جمع شدم و گفتم : خب با ماشین تو میرم !!
دوباره خندید و گفت : اولا که اگه بخوای با ماشین بری یا تصادف میکنی یا میمیری !!
ناراحت گفتم : پس چی کار کنم ؟؟
اینقدر لحنم مظلومانه بود که دل خودم برام کباب شد چه برسه به آرین !!
نگاش مهربون شد ولی هنوزم ته مایه های خنده داشت ، با این حال گفت : امشب رو اینجا بمون !!
گنگ نگاش کردم و گفتم : خونه ی پسر نمیمونم !
چپ چپ نگام کرد و گفت : نه اینکه من و تو اصلا باهم تو یه خونه نبودیم !!

+ اونجا چند تا اتاق داشت !!
دوباره زد زیر خنده ، منم چپ چپ نگاش میکردم و منتظر بودم که خندش تموم بشه که گفت : وایی خدا !! یادم باشه هر چند وقت یه بار بهت مشـ ـروب بدم بخوری ! تفریحات سالمه ! خیلی باحال میشی به خدا !! دوباره خندید و گفت : خوب دختر خوب اینجا هم چند تا اتاق داره !!
بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم : من رو تخـ ـت میخوابم !! 
بعدشم بی توجه بهش که هنوز میخندید از اتاق اومدم بیرون و به اتاق بقلیش رفتم ، یه تخـ ـت بزرگ ، اونجا بود ، حالم اونقدری خوب نبود که بتونم اتاق رو دقیق آنالیز کنم ، میدونستم که باید زودتر بخوابم تا بیشتر از این گند نزنم !!! خودم رو روی تخـ ـت انداختم و نمیدونم بر اثر مشـ ـروب بود یا خستگی ولی زود خوابم برد ، فقط یه بار با صدای باز و بسته شدن در کمی هوشیار شدم ولی زود دوباره به خواب رفتم ...

با سوزش گلوم از خواب بیدار شدم ، هوا هنوز تاریک تاریک بود ... سرم هم به شدت درد میکرد ... با دیدن تخـ ـت خواب و اتاق نا آشنا ترسیدم ولی با حس کردن بوی عطر خنکی که به شدت آشنا میزد و یادم اومد که متعلق به کیه ترسم ریخت ، خاطرات مهمونی جلوی چشمام به نمایش دراومد !! خداروشکر زیاد مـ ـست نشده بودم ولی میدونستم که با اینهمه گند زدم !! همه چی بعد از اون مشـ ـروب لعنتی برام طوری شده بود که انگار داشتم از پشت پرده ی ضخیمی واسه ی خودم تجسمشون میکردم ... خیلی تار و کدر یادم میومد که چی شده و چیکارا کردم ...
سرم وحشتناک درد میکرد ... اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ احتمالا !!! ساعت چند بود ؟؟
به اطرافم نگاه کردم ، گوشیم رو ندیدم !! احتمالا تو رختکن یا یه جای دیگه جاش گذاشته بودم ، حالا وقت واسه پیدا کردنش هست !!! سرجام نیم خیز شدم ... چرا خونه آژانس بگیره یا خودش منو برسونه خونمون ...

ولی با کمی فکر کردن دیدم که نمیشه ... خب یه راننده ی آژانس با دیدن یه دختر مـ ـست ، ممکنه بخواد از مـ ـستیش سو استفاده کنه و هزار تا غلط کاری بکنه !! پس رفتن با آژانس باطله ! خودش چرا نرسوندم ؟؟ خب نمیشد که !! با منـِه تقریبا مـ ـست ، بیاد من و برسونه و بگه این دخترتون که اینجوریه ودکا خورده اشتباهی !!! خب اصلا صورت قشنگی نداشت ! پس این یکی هم باطله !
پس هستی چی ؟؟ چرا با اون نرفتم ؟؟
هســـــــــتی !!! وای هستی !!! چطور یادم نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مشـ ـروب خورده بود و بعدشم رانندگی کرده بود !! خدای من !!
یخ کردم !! سریع از روی تخـ ـت پریدم پایین که به خاطر حرکت غیر منتظره ام ، چند لحظه ای سرم گیج رفت ولی به محض اینکه به حالت عادی برگشتم سریع از اتاق خارج شدم ، باید همین الآن به هستی زنگ میزدم ... آخه من چجور دوستی بودم ؟؟؟ راحت تمرگیده بودمم !!
گریم گرفته بود !! اگه چیزیش میشد من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم !! 
به اتاق رختکن وارد شدم و به سمت کیفم رفتم !! خداروشکر کردم که گوشیم تو کیفم بود وگرنه توی این خونه ی به این بزرگی چجوری باید پیداش میکردم ؟؟؟
ساعت گوشیم ، نشون میداد که ساعت 3:45 صبحه !!! بیخیال ساعت اگه حالش خوب باشه که از خواب بیدار میشه اگرم نباشه که ... نه ! نه حالش خوبه ! مطمئنم ...!!!
سریع شماره ی هستی رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ... یه بوق دو بوق سه بوق ... وای چرا جواب نمیداد ؟؟؟

گوشی رو قطع کردم و در حالی که عصبی توی اتاق قدم میزدم دوباره بهش زنگ زدم ، دوباره ....
دوباره ...
!! نه !!! جواب نمیداد !!!
دستم رفت روی شماره ی خونشون ولی .. نه ! یه بار دیگه به گوشیش زنگ میزنم اگه برنداشت بعد به خونشون میزنگم !! عصبی شده بودم ... محکم شماره ی هستی رو روس صحفه ی گوشیم فشار دادم !!! 
توی مدتی که برام مثل یه قرن بود صدای ضعیفی توی گوشی پیچید : الو ؟؟
خوشحال از اینکه جواب داده شروع کردم : هستی ؟؟ هستی خودتی ؟؟کجایی ؟؟؟ ببخشید من حالم خوب نبود !!! کجایی ؟؟ خوبی ؟؟؟ تو مشـ ـروب خورده بودی !!! تصادف کردی ؟؟ راست بگو ؟؟؟؟ هستی چی شد ؟؟؟ 
سوالام تمومی نداشت و همینجوری شروع کرده بودم به حرف زدن بدون اینکه به اون بیچاره فرصت جواب دادن بدم !!! تا اینکه با صدای صعیفش رشته ی سوالاتم رو پاره کرد و گفت : ای بــابــا .. آروم باش ! خونه ام ! تصادف کردم ولی چیز مهمی نبود ! آرین که بهم زنگ زد بهش گفتم ! تو کجایی ؟؟
جیغ و ویغ کنان گفتم : تصادف ؟؟ با چی ؟؟؟ وایی خدا !!! 
+ آترینا آروم باش ... هیچی به یه پراید زدم چیزی نیست ! تو کجایی ؟؟ خونه ی آرینی ؟؟ میدونم حالت خوب نبود ! آرین بهم گفت !!
شرمگین از اینکه همه چیو میدونه گفتم : آره ... الآن از خواب بیدار شدم !! اشتباهی اون لعنتی رو خوردم !! ببخشید هستی !! من حالم خوب نبود ...

چقدر دلم میخواست گریه کنم ... هستی آروم گفت : باشه آروم باش ...مهم نیست ... درکت میکنم ! منم نباید اونجوری میرفتم ! پس باهم بی حسابیم !!
عصبی سری تکون دادم و گفتم : چی شد که اونجوری رفتی ؟؟ برسام چیشد ؟؟
چند لحظه ای فقط صدای نفس کشیدنش میومد و بعد گفت : ببین ... بعدا بهت میگم ! داستانش درازه ! الآن میخوام بخوابم ! توهم برو بخواب ! نگران نباش من حالم خوبه ! باشه ؟؟
میدونستم که اتفاق خوبی نیوفتاده ولی خب بنظرم الآن فقط در نقش یه مزاحم برای هستی واقع شده بودم ... گفتم : باشه ... هستی بازم ببخشید ! برو بخواب ... شب خوش !
+ تو هم ببخشید ! شب بخیر عزیزم ....


بعدشم گوشی رو قطع کرد ! چند ثانیه ای به گوشی زل زدم ، دوست بدی بودم ؟؟؟ خداروبرای باز هزارم شکر کردم که هستی سالمه !! ذهنم چند ثانیه ای برای اون بخت برگشته ای که هستی بهش زده بود سوخت ولی خوب دیگه بیشتر ذهنم رو درگیرش نکردم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم و از اتاق خارج شدم ، میخواستم آب بخورم و بعدشم بخوابم واسه ی همین از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه راه افتادم ، بعد از خوردن آب قصد برگشتن به اتاق رو کردم که نور کوچیکی از هال توجهم رو به خودش جلب کرد ... نمیدونم از چی بود فوضولی یا کنجکاوی اینکه ببینم کی اونجاست ؟؟؟ راه افتادم سمت هال ... اول نگاهم به سمت آباژور کوچیکی رفت که روشن بود و بعدشم سایه ی

پسری رو دیدم که روی مبل نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته ... اولش ترسیدم ولی با کمی دقت متوجه شدم که این که آرین خودمونه !!!!! جلوتر رفتم ، دیدم به نسبت واضح تر شد ، احساس کردم متوجه اومدنم شد ولی تغییری توی حالتش نداد !!!
اومدم برگردم برم توی اتاقم که صداش متوقفم کرد : چرا نخوابیدی ؟؟
بهش نگاه کردم ، سرش رو بالاآورد و چشم تو چشم شدیم ... نمیدونم بخاطر تاریکی بود که چشماش مشکی شده بود یا شایدم لنز گذاشته بود !! عِه !! آترینا کم چرت و پرت بگو ! آخه این وقت شب لنز واسه کی گذاشته ؟؟؟ دختره رد داده نصف شبی !!! 
دوباره نگاهامون قفل شد ... شمارشش از دستم در رفته بود که این چندمین چشم تو چشمی بود که امشب باهم شدیم ؟؟ همونطور که بهش زل زده بودم جواب دادم : تشنم شده بود اومدم آب بخورم دیدم چراغ اینجا روشنه ، اومدم ببینم چه خبره که دیدم تو اینجایی ، بعد اومدم برم که تو صدام کردی !!!
بعدش با پررویی شونه هام رو بالا انداختم !!
توی همون حالت گفت : الآن خوبی ؟؟
منظورش رو فهمیدم !! یعنی هنوز مشنگ میزنی یا خودتی !!! جواب دادم : خوبم !! 
سری تکون داد !! 
این یعنی که برو گمشو دیگه !!! اومدم برم که دیدم الآن که دیگه حالم خوبه ، زشته بخوام برم تو اتاقش بخوابم ! یعنی بخاطر من نخـ ـوابیده بود ؟؟ وایی نه !!! بعضی ها از این عادت ها داشتن که بجز تخـ ـت خودشون جای دیگه ای خوابشون نمیبرد ! یعنی آرین هم اونجوری بود ؟؟
احساس کردم که از خجالت سرخ شدم ولی خب دیگه کاری بود که شده بود ، خودم رو روی مبل چهار نفره ای که آرین اون یکی ورش بود انداختم و بهش گفتم : برو بخواب !!
با تعجب برگشت سمتم و گفت : مطمئنی خوبی ؟؟؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : بله که خوبم !!! تو برو رو تخـ ـتت بخواب ! من اینجا میخوابم !!

زد زیر خنده و گفت : تو این فداکاریا بهت نمیاد !! برو بگیر بخواب !! 
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : لیاقت نداری !! در ضمن دارم بهت احترام میزار ! پس بیشعور نباش ! و محض اطلاعت من خیلی هم آدم فداکاریم ! اینکه تو منو نمیشناسی دلیل نمیشه که ...
پرید وسط حرفم و یهو گفت : مطمئنی فداکاری ؟؟
یا خدا !!! این چرا اینجوری نگاه میکرد ؟؟؟ عجب گهی خوردما !!!
صورتش رو آورد جلوتر ، با اینهمه کلی فاصله داشتیم ، گفت : فداکاری یا نه ؟؟
مثل این دخترای چهاده ساله شده بودم ! نمیدونم چرا ولی قلـ ـبم ریخت ...فقط تونستم سرم رو به علامت مثبت تکون بدم !!!
چشماش شیطون شد و در کمتر از یک ثانیه و قبل از اینکه من بفهمم میخواد چیکار کنه سریع برگشت و وقتی من به خودم اومدم که دیدم رو پام خوابیده !!! 
با تعجب بهش نگاه کردم اونم با چشمای شیطونش بهم زل زده بود ، با تعحب گفتم : دیوونه ! این چه کاریه ؟؟ 
گفت : مگه نگفتی فداکاری ؟؟ پس فداکاری کن و یه ربع اینجا بشین و بزار منم یه چرت بزنم !!!
با تعجب و چشمایی که از حد عادی گشاد تر شده بودن گفتم : دیوونه شدی ؟؟ خب برو رو تخـ ـتت بخواب ! 
ابروهاش رو با سرتقی بالا انداخت و با لحنی که ته مایه های خنده داشت گفت : نمیخوام !!! اینجا بهتره ! هم نرمه هم گرمای خودکار داره !!!
افزایش شدت جریان خون و دویدنش رو به سمت صورتم حس کردم پسره ی پررو !

اومدم پاسم که انگار فهمید و فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد و ناخود آگاه مجبور به نشستن شدم !
با لحن مثلا عصبانی گفتم : اه این مسخره بازیا چیه ؟؟؟ 
فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد ... احساس کردم که قلـ ـبم تند تر میزنه ... امیدوار بودم که یا متوجه ضربان قلـ ـبم نشه یا اگر هم بشه اون رو به پای عصبانیتم بزاره !!!
بعد از چند ثانیه گفت : بخاطر تو من تا الآن نتونستم بخوابم بعدش تو نمیتونی یه ربع ثابت بشینی ؟؟
اه ! لعنتی ! حدسی که دوست نداشتم واقعی باشه حقیقت پیدا کرده بود ! حتما از هموناآدمایی بود که بجز تخـ ـت خودش جایی خوابش نمیبرد ، اه ! پسر هم اینقدر وسواسی ؟؟؟؟ 
دوباره خجالت زده شدم ولی برای اینکه موضعم رو حفظ کنم دست به سیـ ـنه نشستم و روم رو برگردوندم و به تاریکی زل زدم ! ریز ریز خندیدنش رو حس میکردم ! چقدر دلم میخواست موهاش رو بکنم !!
با لحنی قاطع گفتم : ساعت چنده ؟؟
+مهمه ؟؟
+ یه ربع دیگه میخوام برم !!
+ مهم نیست حالا ! هروقت یه ربع شد بهت میگم !!
بیخیال شدم ... سر و کله زدن با این آقای بز ، چیزی جز خستگی دهنم نداشت !!
به لقبی که براش گذاشته بودم توی دلم خندیدم ! بــز !! آخه این کجاش شبیه بز بود ؟؟؟ منم خل شده بودم !!
یه دقیقه ای که گذشت آه بلندی کشید و بعدش گفت : وقتی آریانا بود

همیشه همینجوری روی پاش میخوابیدم و اونم همینکارارو میکرد ! مثله تو غر میزد ولی آخرش راضی میشد !!
تعجب کرده بودم ... اولین بار بود که جلوی من از آریانا حرف میزد ... ولی از طرفی از تشبیهش ناراحت شده بودم ! آریانا خواهرش بود ... ولی من ... شاید باید خوشحال میشدم که منو با خواهرش مقایسه کرده ولی حس کوچیکی توی قلـ ـبم ناراحت شده بود ! حسی که دلش نمیخواست مثل خواهر آرین باشه ... 
میدونستم این حس اشتباهه برای همین هم به سختی بیخیال فکر به این حس جدید شدم و با تعجبی که میدونستم هنوز توی نگام پیداست و بیشتر شبیه علامت سوال بود بهش زل زدم ، اونم بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و نگاهامون برای بار هزارم توی هم قفل شدن ... یه دقیقه دو دقیقه نمیدونم چقدر !
تنها چیزی که میدونستم این بود که این ضربان لعنتی الآن نباید تند بشه !!! نمیخواستم فکر اشتباهی راجبم بکنه واسه همین نگاهم رو از چشماش دزدیدم و به آباژور با نور زرد و صورتیش زل زدم ...


نمیدونم چرا ... شاید بخاطر دیدن سوال توی چشمام راجب سرگذشت مبهمش ... شایدم یه چیز دیگه ولی بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد ... 
: سه نفر بودیم ، شایدم چهار نفر ، بیشتر من و آریانا و رامین بودیم ، الهه کمتر توی کارای ما خودش رو قاطی میکرد ... از هون اولش هم هی میگفت که با این کاراتون سر خودتونو به باد میدین ، ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

لبخند تلخی زد و ادامه داد : رامین و الهه دختر و پسر عموهامون بودن ، از گرچه هر سه تامون بجز آریانا ایران بدنیا اومده بودیم ، ولی با هم توی آلمان بزرگ شدیم ، تقریبا هرروز همدیگه رو میدیدیم !! من و رامین و آریانا تمام فکر و ذکرمون کامیپوتر و Hک بود ، الهه هم دوست داشت این چیزا رو ولی آتیشش مثل ما سه تا تند نبود ... اونقدری پشتکار داشتیم و تلاش کردیم تا بالاخره سه تایی باهم تونستیم یکی از بزرگترین سایتای دنیا رو فقط برای یه دقیقه ببندیم ... شاید به نظرت کم بیاد ولی برای سه تا دختر و پسر 20 ، 22 ساله که عاشق این چیزان ، چیزی بزرگتر از این وجود داره ؟؟
سرش رو تکون داد ، لبخندش از روی لبش رفته بود ، بعد از مکثی گفت : مادرم مرد ، خیلی پولدار بود ... خیلی خیلی ! من تا قبل از مرگش نمیدونستم که بخاطر مریضی نمرده ، دقش دادن ! کشتنش !! بابام بهش خیانت میکرد ! مادرم هم از همون اول همه چیو میدونست ! میدونست که دختری که باید بزرگش کنه از خودش نیست !
خندید یه خنده ی تلخ ، شایدم زهر خند ... بعدش گفت : آریانا خواهر من نیست ! آریانا فقط دختر بابامه ! ولی مادرامون فرق دارن ! نمیدونم چرا ولی مامان و بابام مجبور به ازدواج با همیدگه شدن ! ازدواجی که هیچ عشقی توش نبود ! واسه ی همین هم به مادرم خیانت میکرد ! مادرم حامله نشد چون نمیخواست بچه ی دیگه ای رو به دنیای زهر آلودش وارد کنه ، ولی وقتی بابام یه روز به همراه یه دختر بچه ی یه روزه وارد خونه شد و به مادرم گفت که این بچه رو باید مثل بچه ی خودت بزرگش کنی ، شکست ! همه چیزش ... اونم مثل من مغرور بود و بابام غرورش رو شکست ...میدونست که بابام بهش خیانت میکنه ولی براش مهم نبود با اینهمه نمیدونست که بچه .. بچه ای که از معـ ـشوقه ی شوهرش براش مونده قدر میتونه دردناک باشه ! واسه همین هم بعد از دوسال حامله شد و من بدنیا اومدم ! هیچوقت نفهمیدم که آریانا خواهر واقعیم نیست ، شاید بخاطر شباهتمون بود که اصلا حتی بهش شک هم نمیکردم ...خودشم نمیدونست یعنی فکر کنم ، وقتی 21 سالم بود مادرم مرد ، همون سال بود که وصیت نامش به دستم رسید ، تمامی اموالش رو برای من زده بود و یه چندرغاز هم برای بابام نزاشته بود ، از لحاظ قانونی هم بابام نمیتونست شکایت بکنه چون وجود آریانا مهر محکمی بر دهنش بود ، به اینکه بابام به مامانم خیانت میکرده و مادرم هم حق این کار رو داشته ... هیچوقت نفهمیدم که مامانم ، که آلمانی بود چرا راضی شد اون زندگی رو ادامه بده و از بابام جدا نشه ؟؟؟ حالا خیلی از مواقع پیش میاد که زنای ایرانی بمونن پیش شوهراشون و بچه هاشون ؛ ولی اون که آلمانی بود ... نمیدونم چرا ... یا اجباری در کار بود که مانع ترک کردنش میشد یا ... نمیدونم !
سرش رو به سمت پهلوم چرخوند و چشماش رو بست ... بعد از چند لحظه ادامه داد : وقتی مادرم مرد و من همه چی رو فهمیدم ، نمیدونم چرا شاید چون عاشق مامانم بودم و میپرستیدمش ، نمیدونم ، ولی آدرس خونه ی معـ ـشوقه ی بابام رو پیدا کردم ، وارد خونش شدم ، البته نه به حالت عادی ، فقط زنگ در رو زدم و وقتی در رو باز کرد یه راست رفتم تو ...! شاید اگه میدونست هیچوقت در رو باز نمیکرد.... خیلی از حالت هاش شبیه آریانا بود ، واسه همین هم نکشتمش ، من آریانا رو دوست داشتم ، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ! شاید علت اینکه اون زن رو زنده گذاشتم شباهتش به آریانا بود ! البته بجز چشماش ! چشمای مادرش سبز بود ولی آریانا آبی تیره ! مثل بابام !

توی دلم گفتم ، و مثل خودت ارین آقا ... بهش نگاه کردم ، دلم میخواست رنگ چشماش رو ببینم ولی چشماش رو بسته بود و محکم روی هم فشارشون میداد شاید اونم داشت به رنگ چشماش فکر میکرد ... ادامه داد : آره ... نزدمش ولی اگه میتونستم میکشتمش تنها کاری که کردم این بود که هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم؛ البته من اون موقع خیلی تحت فشار بودم ، مرگ مادرم ، گندی که با بچه ها زدیم ... بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم و خب اونم واسه ی اینکه من سرش داد بزنم ، کیس مناسبی بود ...
واسم مهم نبود که داره سکته میکنه ، کوچکترین اهمیتی برام نداشت! یه حرف درمیون بهش میگفتم قاتل ... هر چیزی که فکرشو بکنی بهش گفتم از اینکه زن هرزه ایه ، از اینکه حتی حاظر نشده بچه ی خودش رو هم بقل بکنه ... آخه میدونی ، توی وصیت نامه ی مادرم نوشته بود که آریانا بچش نیست ... خلاصه من اون زن رو محکوم کردم همه ی رنجام و سختی هام رو با داد زدنام بهش نشون دادم ... بعد از اون روز هیچوقت اونطوری عصبانی نشدم ... به هرحال ... حرفام رو زدم و بعدشم از خونش زدم بیرون و تا صبح واسه خودم ول میگشتم ! 
چشماش رو باز کرد و چشم تو چشم شدیم ، حالت نگاش دوستانه نبود ! یه نفرت عجیبی توش بود خیلی سرد و خشک گفت : فرداش مرد !
جا خوردم ، خودم رو عقب کشیدم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و انتظار این رو نداشتم ... ناراحت نمیدونم شاید شده بودم شاید نه ... ولی بیشتر از اینکه ناراحت یا خوشحال باشم متعجب بودم ... متعجب از این سرنوشت عجیب دوباره با آباژور خیره شدم ...

اونم ادامه داد : قبل از اینکه وصیت نامه ی مادرم به دستم برسه ، و من همه چیو بفهمم ، با رامین و آریانا پروژه ی Hک یکی از سایتای دولتی آلمان رو شروع کرده بودیم ، دیوونه بودیم ! نمیدونستیم که اگه بگیرنمون تیکه بزرگمون گوشمونه !!! واسمون مهم نبود ، اون موقع آریانا تازه توی شرکت سایبری آلمان مشغول کار شده بود ، اینم یادم نره بگم که آریانا رامین رو دوست داشت ! 
یه شب سه تایی جمع شدیم و به اون سایت حمله کردیم ، خودمونم باورمون نمیشد که موفق شده باشیم و تونسته باشیم سایت به اون بزرگی و مهمی رو Hک کرده باشیم ، گرچه نتونستیم بیشتر از 15 ثانیه ادامه بدیم با اینحال من و آریانا سریع ردپاهامون رو پاک کردیم ولی رامین احمق ... رد پاش جا موند ! از همون رد پا هم ، ردمون رو گرفتن ، البته اولش نتونستن پیدامون کنن ، چون خودمونو گم و گور کردیم ولی بعد از چند روز ، من دستگیر شدم و از آلمان دیپورت شدم !! توی اون چند روزی که فراری بودم ، هم وصیت نامه ی مادرم بهم رسید هم به خونه ی اون زن رفتم و خودم رو خالی کردم ... به هر حال من توی سه روز بدترین عذاب هارو کشیدم .. از دست دادن مادرم ... فراری بودن ... دیدن معـ ـشوقه و قاتل پدرم و در آخر هم دیپورت شدن !!!
با تعجب بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه کرد و گفت : تعجب کردی ؟؟ بایدم بکنی ! اونا فقط رد یه کامپیوتر رو داشتن و اونم واسه رامین بود ولی خب به جای اون من رو دیپورت کردن ! میخوای بدونی چجوری ؟؟ باشه بهت میگم ... 
با همون لبخند تلخی و حالت خاصی که چشماش داشت ادامه داد : روزی که توی فرودگاه بودم و داشتم آلمان رو برای همیشه ترک میکردم ، انتظار داشتم که یکی بیاد و جلوشون رو بگیره ! خودم خوب میدونستم که مقصر من نبودم ! من ردپایی از خودم بجا نزاشته بودم ... میدونستم که کار رامین بود ! ولی خب ... ما باهم دوست بودیم ، ترجیح دادم واقعیت خودش رو نشون بده نه اینکه من بخوام پسر عموم رو بفروشم ! آریانا میتونست نجاتم بده ، مطئن بودم ...

ولی خب آخرین کورسوی امیدم وقتی ناامید شد که آریانا اومد توی فرودگاه ، لحظات آخر ، با سردترین نگاهی که ازش دیده بودم بهم نگاه کرد و تنها چیزی که گفت این بود : اون مادرم بود ... خیلی نامردی ... هرچی نبود ، مادرم بود ... خیلی پستی ... برای همیشه از اینجا برو ... من انتقام مرگ مادرم رو ازت گرفتم ... تو قاتلی ... قاتل مادر من !
بعدش هم رفت !
منم سرجام خشک شده بودم ... اینکه آریانا از مجا فهمیده بود واسم مهم نبود ! این واسم مهم بود که آریانا من رو به زنی که حتی شاید 1 روز هم براش مادری نکرده بود فروخت ... من رو به رامین فروخت ... واقعا باورم نمیشد ...

 

آریانا ؟؟ آرین ؟؟ پس واسه چی آریانا برگشته بود ؟؟ خدای من ... هنوزم ابهام این قصه خیلی زیاده ... چقدر همه چی با فهمیدن این رازها پیچیده تر شد ... دقیقا برعکس چیزی که فکرش رو میکردم ....


به آرین نگاه کردم ... به نقطه ی نامعلومی از روبه روش زل زده بود ... چند دقیقه ای به سکوت گذشت ... هم من و هم اون ، هردو توی افکارمون قوطه ور بودیم ...


بعد از چند دقیقه دوباره لب باز کرد و من به این پی بردم که چقدر اهنگ صداش رو دوست داشتم ... ادامه داد : از آلمان رفتم انگلیس ... میدونستم آخرین شانسم آریاناست که اون هم خودش عامل اصلی دیپورت شدنم بود ... خواهری که خوب میدونست من مقصر نبودم ! ما سه تایی تصمیم گرفتیم ولی تاوانش رو فقط من پس دادم ... میدونی جالبی کار کجا بود ؟؟ اینکه بابام هم بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت : قاتل قاتل قاتل !!!

زل زد توی چشمام و گفت : من قاتلم ؟؟ چرا همیشه من باید تاوان بدم ؟؟ اگه من قاتلم اونا هم قاتلن !! اونا مادر من و کشتن ! نکشتن ؟؟ رفتم اتقام مرگ مادرم رو بگیرم و دوباره خودم تاوانش رو پس دادم !هم مادرم رو ازم گرفتن هم کشورم رو ...
تنها چیزی که برام مونده بود ارث مادرم بود ! فقط همین ! خانوادم رو ، البته اگه بشه اسمشون رو گذاشت خانواده از دست دادم ! هیچوقت هم نمیتونم برگردم سرخاک مادرم ! این از همش سخت تره ...
چشماش رو جمع کرد ... واقعا دلم میخواست گریه کنم ... آرین چجوری میتونست با این همه بلایی که به سرش اومده هنوز هم بخنده ؟؟؟؟
ناخود آگاه دستام رو بین موهاش فرو بردم ، سرم رو هم به پشتی مبل تکیه دادم ... اصلا حواسم نبود که چیکار میکنم و بخاطر بسته بودن چشمام هم عکس العمل آرین رو ندیدم ... ولی ته دلم قلی ویلی رفت ... دستم رو کمی توی موهاش به چرخش در آوردم و بعد از یک ثانیه ثابت نگهشون داشتم ... 
بعد از مکثی که به نظر یه قرن میومد گفت : توی انگلیس با پدرت آشنا شدم ، از طریق وکیلم هم شرکت "...." رو خریدم و خودم شدم مدیرش ، چندجای دیگه هم سهام خریدم و شرکت تو هم یکی از اونا بود !!!
برگشتم ایران ولی آمار زندگی آرینا و بقیه رو داشتم ، آرینا هنوز رامین رو دوست داشت ، ولی خبری که از رامین رسید من رو توی ایران شوک کرد چه برسه به خود آریانا !!! 
رامین داشت ازدواج میکرد !! اونم با دختر خالش ! دختر خاله ای که از اولین روزی که آریانا دیدش باهم سرجنگ داشتن !

حتی الهه هم از اون خوشش نمیومد خیلی خودش رو میگرفت ... هیچوقت نفهمیدم رامین واقعا آریانا رو دوست نداشته که حاظر به ازدواج باهاش نشده ، یا علتش چیز دیگه ای بوده ! اخه آریانا از هر جهت براش کامل بود ... هم تیپ هم قیافه هم سواد و هم اینکه آریانا نجاتش داده بود ... سرنوشتی که قراربود اون داشته باشه رو من داشتم اونم به لطف خواهرم ...
توی این گیر و دار بود که آمارش رسید که الهه میخواد بیاد ایران ! اون تو ایران کسی رو نداشت ! از طریق جاسوس هایی که براشون کارگذشته بودم فهمیدم که الهه بعد از رفتن من 2 بار خودکشی کرده یه بار با قرص یه بار با زدن رگ دستش ... فهمیدم که من رو دوست داره و این قضیه رو که رامین باید دیپورت میشده رو کامل میدونه ! میخواست بیاد تا مثلا به وصال من برسه البته خودمم میگم که نسبت بهش بی میل نبودم ! دختر لوند و جذابی بود ... 
مکثی پیش اومد و من یخ کرده بودم ... یعنی اگه الهه بیاد ایران .. آرین میره باهاش ؟؟
ادامه دادن صحبتش باعث شد که از افکارم بیرون کشیده بشم : 
توی مدتی که این خبرا بهم میرسید ، یکدفعه ای شرکت تو Hک شد ! بیشتر کارای امنیتی شرکت رو خودم انجام داده بودم ، تنها کسی که میتونست وارد بشه یا آریانا بود یا رامین ! چون اونا بودن که با روش های من آشنایی داشتن و میدونستن باید چیکار کنن ، پس یا با اونا طرف بودیم یا با یه هکر فوق حرفه ای ... من دلیلی نمیدیدم که یه هکر حرفه ای بخواد بیاد و اینجارو Hک کنه ، برای همین هم بیشتر به مورد اول مشکوک بودم ... البته این ماجرا مشهود بود که یه جاسوس هم توی شرکت وجود داشته که بعدها معلوم شد هستی بوده !

از طرفی رامین هم گیر و دار کارهای عروسیش بود و میدونستم که آلمانه واسه ی همین اون نمیتونست باشه ، پس تنها حدسم آریانا بود و اینکه ازش چند هفته ای بود که خبر نداشتم و همین هم به درست بودن حدسم دامن میزد ... همون شب که تو اومدی شرکت ، یادته ؟؟ ! فهمیدم که یه چیزی شده ! انگار میخواستی با چشمات بهم چیزی رو بگی ولی دلت نمیخواست به زبونش بیاری ، همون موقع تقریبا مطمدن شدم که حدسام درسته ! و وقتی ازت پرسیدم و بهم همه چیو گفتی دوزاریم افتاد !!
اریانا اومد ایران تا تورو مجبور به دوست شدن با من بکنه ، تا الهه ببینه که من با کسیم و بره پس کارش ... یا حتی اگه شده دوباره خودکشی کنه ! چون با خوکشیاش نشون داد که خیلی دختر ضعیفیه و هر شوک عصبی باعث میشه دوباره دست به این کار بزنه ... حتی چند سال هم زیر نظر روانپزشک بود !! آریانا نمیخواست بزاره الهه به من برسه ! همونجوری که خودش به رامین نرسیده بود ! داشت از رامین انتقام میگرفت ! چون رامین هم خیــلی الهه رو دوست داشت و رابطون مثل من و آریانا گرم و صمیمی بود ! اگه الهه چیزیش میشد رامین هم میشکست !! من توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم از طرفی پای اعتبار و آبروی شرکت شما درمیون بود ، از طرفی پای زندگی شخصی خودم ولی خوب من که نمیتونستم شمارو قربانی بازی های زندگیم بکنم ، این بود که اون پیشنهاد رو دادم و خودت هم زدی زیرش ! نمیگم که خوشحال نشدم ، چرا شدم !! چون اینجوری آریانا به خواسته اش نمیرسید ولی اینجوری هم مطمئنم که هرروزی که میگذره ، یک روز به اومدن الهه نزدیک تر میشم و نمیدونم باید چیکار بکنم ...
میبینی چه مسخره اس ؟؟؟آریانا برگشت ایران ، نه به خاطر من فقط به خاطر خودش ! اون خیلی خودخواه تر از منه ! من رو نبخشیده یا بخشیده رو نمیدونم ولی من نمیبخشمش ! اون رامین رو بهم ترجیح داد ، زنی رو به مادرم ترجیح داد که حتی یک روز هم بغـ ـلش نکرده بود در حالی که مادر بیچاره ی من یه عمر تر و خشکش کرد !!! نمیدونم چجوری اون زن رو به مادری قبول کرد !! مادر من بود که براش زحمت کشید ولی آریانا ... نامردی بود ... خیلی نامردی بود !!!

سرجام نشسته بودم ... و اونم روی پام خـ ـوابیده بود ... دستم هنوز بین موهاش بود ولی ثابت ... علی رقم مخالفت هایی که از اولش کردم الآن از این همه نزدیکی احساس خوبی داشتم ... احساسی که میدونم درست نبود و حتی بودنش هم اشتباه بود ...به داستان زندگیش فکر کردم ، سرنوشتش مثل داستانا بود ... دلم واسش میسوخت ... خیلی سختی کشیده بود ... بهش نگاه کردم و محو صورتش شدم ، بعد از چند ثانیه با نگاهش غافلگیرم کرد ... نمیدونم طرز نگاهم چجوری بود که چشماش سرد و سنگی شدن و خیلی خشک گفت : اونجوری نگام نکن ، من از ترحم متنفرم ... دلت برام نسوزه !! 
بعدشم نگاهش رو ازم گرفت و به آباژور زل زد !! اول شوک زده شده بودم ... فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بده ، بیشتر انتظار داشتم الآن بشینیم دوتایی های های گریه کنیم !! منم خوش خیال بودما !! پسره بی لیاقت ! 
ایــش آرومی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم !! 
نگاهم خیلی ناخود آگاه به سمتش کشیده شد که دیدم با چشمای خندونش زل زده بهم !! یعنی شنیده بود که بهش گفتم ایش ؟؟ خب بهتر بشنوه !!! 
بی شعوره دیگه !! 
نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از بین موهاش در آوردم !! 
داشتم به این فکر میکردم که یه ربع نشد ؟؟ نمیخواست پاشه این ؟؟ بابا این پای بدبختم بی حس شد !! و همونطوری که توی دلم غر میزدم با صدای اعتراض آمیزش که میگفت ( اِه ) از افکارم بیرون کشیده بودم ، متعجب نگاش کردم ، که گفت : بزار همونجا بمونه !
با تعجب همونجوری مثل منگلا بهش نگاه کردم که آهی کشید و گفت :

دستتو میگم !! 
به دستم نگاه کردم ! چی میگفت این ؟؟ دستم کجا بمونه ؟؟؟ قبل از اینکه منظورش رو بگیرم دستش رو آورد بالا و با گرفتن دستم بین موهاش جاگذاریش کرد، یه چپ چپ هم نگام کرد و چیزی شبیه ؛ خنگ زیر لب زمزمه کرد ، بعد به پهلو خوابید و سرش رو توی شکمم فرو برد ، بعدشم چشماش رو بست ! 
داشتم با تعجب به کارش نگاه میکردن که با کمی تکون خوردنش یهو زدم زیر خنده !! 
برگشت با تعجب نگام کرد و با دستاش سرش رو از شکمم دور کردم !! خب چیکار کنم قلقلکی بودم !!! با دیدن قیافه ی گیج و ویج آرین خندم شدت گرفت و اونم به آرومی زمزمه کرد : خوبی تو ؟؟ 
همونجوری واسه خودم میخندیدم بیشتر از لحن صداش و طرز نگاهش !!!! حتما اونم فکر میکرد که من روانی شدم !! 
خندم که بند اومد صدای غر غراش رو شنیدم که میگفت : من و باش زندگیم رو واسه کی تعریف کردم یه یه تخـ ـتش کمه !! 
فکر نمیکرد من بشنوم ولی شنیدم و گفتم : اولا یه تخـ ـته ی خودت کمه و بعدشم خب من قلقلکیم ! مخصوصا روی شکمم حساسم !! 
اول نگاهش حالت تعجب گرفت ولی بعد کم کم رگه های خنده توی پیدا شد و با خنده گفت : واسه اینکه قلقلکت اومد دوساعت میخندیدی ؟؟؟ 
بازم خندم گرفت ولی با پررویی گفتم : بیشتر بخاطر قیافه ی تو بود !! 
خنده ی نگاهش از بین رفت و چپ چپ نگام کرد و همین هم باعث شد که نتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره غش غش بخندم !! 
اونم خندش گرفت ، توی یک حرکت ناگهانی از روی پام بلند شد ، صفحه

ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعت رو ببینه ، با دیدن ساعت منم تعجب کردم ! 5:03 بود !! چقدر حرف زده بود !! دهنت کف نکرد عزیزم ؟؟؟ 
خودشم تعجب کرده بود و گفت : چقدر حرف زدم !! 
پررو پررو سرم رو تکون دادم و گفتم : آره !!! 
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : یعنی واقعا پشیمونم همش رو امشب گفتم ، باید میزاشتم تا به قسمتای حساسش برسم یهو میگفتم : برو فردا بیا !! یعنی قیافت دیدنی میشدا !! به ازای هر قسمت هم یه ذره مشـ ـروب میدادم بخوری که تفریح منو فرهم کنی و خلاصه این جوری تا یه هفته من هم بالش داشتم هم تفریح هم تو هم یه سودی میبردی و فوضولیت رو برطرف میکردی !! 
بعدشم از روی مبل بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه ! 
چقدر که دلم میخـــــــــــواست بزنــــــــــمش !!! یه سیب از توی جا میوه ای برداشتم و به طرفش پر کردم ، با خنده روی هوا قاپیدشو همونجا هم یه گاز محکم بهش زد !! 
بیشعور خر !!! دیگه از بس این آرین گفته بود خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فوضولم !! چقدر گفتن حقیقت پیش خودت تلخه ! یعنی در واقع حقیقت تلخه !!!ولی من فوضول نیستم ! شایدم هستم ! اه !! بیخیال بابا !! 
از جام بلند شدم ، پام درد گرفته بود ، یکی دوساعت ثابت نشسته بودم و یه نره غول هم روی پام خـ ـوابیده بود ، با دستم اون قسمتی که درد میکرد رو کمی مالش دادم و بعدشم راه افتادم ، یه آینه قدی خیلی خوشگل اونجا بود ، به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم ، فکر کنم همون یک ثانیه ای که تونستم قیافم رو ببینم کار دستم داد !! خشک

شده بودم سرجام ! این دختر دیگه کی بود ؟؟؟؟ 
میدونستم خودم بودم ، ولی نه این شکلی ! موهام شلخـ ـته دورم ریخته بود ، البته نه به صوری که زشت باشه همین مدل هم یه عالمه وقت میزارن واسه درست کردنش ، آرایش صورتم هم کمی تا قسمتی پخش شده بود و به حجای اینکه زشت بشم بیشتر خوشگل شده بودم ! وااا !! این دیگه چه مدلش بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مداد و ریمل چشمام هم یه ذره ریخته بودن و این خودش انگار آرایش چشمم رو بیشتر کرده بود ، مثل این دخترایی که مثلا مثل مد روز پیش میرن و از عمد زیر چشماشونو سیاه میکنن شده بودم ! همونجوری تو به خودم تو آینه زل زده بودم که متوجه اومدن آرین نشدم ، با صداش به خودم اومدم و سوالی نگاش کردم ! خندید و گفت : من اینجوریتو بیشتر دوست دارم ! چیه همیشه مرتبی ؟؟ ! خب یه بار هم اینجوری بیا !!! 
چپ چپ نگاش کردم که خندید و منم به سمت اتاق رختکن راه افتادم ! 
آسمون یه ذره روشن شده بود ! عجب شبی بود امشب ! حتی فکرش رو هم نمیکردم که توی چنین شبی بخوام این چیز هارو بفهمم ، وارد رختکن شدم ، نمیخواسم دیگه برم توی اتاقش ! 
روی مبل دونفره ای که اونجا بود ، ولو شدم و چشمم رو بستم .... نمیخواستم بخوابم ، فقط میخواستم فکر بکنم .... هر چیزی رو احتمال میدادم که اتفاق افتاده باشه بجز این یکی ... واقعا سرنوشتش مثل این داستان هاست ... 
داشتم به این چیزها فکر میکردم که صدای آرین توی ذهنم زنگ زد : منم نسبت بهش بی میل نبودم ... دختر لوند و جذابی بود ... 
نمیدونم چرا اما این حرفش اصلا برانم قشنگ نبود .. یعنی چی آخه ؟؟ دختر هم اینقدر آویزون ؟؟؟

سری تکون دادم و بیخیال آنالیز کردن باقی سرنوشتش شدم و فقط به الهه فکر میکردم ... یعنی چه شکلی بود ؟؟ طوری که آرین میگفت باید خوشگل میبود ، یعنی از من خوشگل تر بود ؟؟ 
هه ! منم خوش خیال بودما ! چون قیافم معمولی بود ولی وقتی اون خوشگل بود ... یعی از من سر بود ! ولی تو باقی چیزها چی ؟؟؟ من هیچوقت حاظر نبودم و نیستم که بخاطر یه پسر خودکشی کنم ولی اون ؟؟؟ چقدر روحیه ی ضعیفی داشت و بدبخت بود ! البته ی جورایی بهش حق میدادم ، بین داداشش و عشقش گیر مکرده بود ، آریانا عشقش رو انتخاب کرده بود و اون داداشش رو ...
اگه بیاد ایران چی میشه ؟؟؟ یعنی آرین میره باهاش ؟؟ ؟این چه سوالیه ؟؟؟ حتما میره ! حتی شده برای در آوردن حرص آریانا میره !! 
نمیدونم چرا اصلا از این اعترافات خوشم نیومده بود ! دوست نداشتم آرین بره ! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سختی هرچه تمام تر از فکر الهه در اومدم ، ندیده خیلی ازش بدم میومد !
آریانا چی ...؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشه ! یعنی اصلا بهش نمیخورد ! شایدم آرین داشت یه طرفه قضاوت میکرد ... واقعا نمیدونم ...ولی اگه من جاش بودم این کار رو نمیکردم خیلی نامردی بود ! راستی ...اگه آریانا آلمانی بود چرا میتونست فارسی حرف بزنه ؟؟؟ خب معلومه دیگه ! حتما اینا تو خونه فارسی حرف میزدن ! 
حالا داستان به این گنگی تو گیر دادی به فارسی حرف زدن آریانا ؟؟؟ اصلا هرچی که باشه الهه نباید بیاد ایران ! یعنی چی آخه ؟؟؟؟ اگه آرین میخواستش که اونجا بهش میگفت ... 
خودمم از این فکرام خندم میگرفت ! یهو از آریانا میپریدم به الهه !خل شده بودم ! ولی این رو خوب متوجه میشدم که ذهنم نمیتونه از حرفای آرین راجب الهه فاصله بگیره ... نباید باهم میرفتن ! چرا ش رو نمیدونستم .... خودمم نفهمیدم کی خوابم برد و چی شد ولی وقتی چشمام رو باز کردم ، آسمون کاملا روشن شده بود و یه ملحفه هم روم کشیده شده بود .... تا جایی که یادم میومد اصلا قصد نداشتم بخوابم چه برسه به اینکه بخوام روی خودم چیزی بکشم !!!! پس ... کار آریـــنه !! ناخودآگاه لبـ ـام به خنده باز شد ... یعنی اومده من و چک کرده !!1 پسره ی دیوونه ! امروز جمعه بود ،نباید دیگه اینجا میموندم ، هینجوریش هم خیلی زشت شده بود !! با یه جست سریع از روی مبلی که روش خـ ـوابیده بودم بلند شدم ! بدنم بخاطر جای بدی که داشتم درد گرفته بود ! ولی خب مهم نبود ، از آینه ی رختکن به خودم نگاه کردم ، همونجوری که صبح خودم رو دیدم مونده بودم ! ولی قیافه ی باحالی بودااا !! از توی آینه به خودم چشمک زدم و درحالی که خودمم داشتم به دیوونه بازیام میخندیدم به سمت کیفم رفتم ، دوتا میس کال از خونه داشتم ؛ بیچاره ها حتما نگرانم شدن ! ساعت نزدیک 9 صبح بود ! با گوشیم به خونه زنگ شدم و با اولین بوق صدای نگران نسرین خانوم رو شنیدم که میگفت : الو !! دخترم تویی ؟؟؟ کجایی پس ؟؟ نمیگی ما نگران میشیم ؟؟ مهربون گفتم : ببخشید شبش حالم خوب نبود ، خونه ی هستی موندم ! دیگه میام خونه نگران نباشید ! صدای نفس عمیقی که کشید رو احساس کردم و بعدش گفت : باشه دخترم! ولی جون به سرمون کردی !! عادت نداشتم از کسی معذرت خواهی بکنم ولی نمیدونم بخاطر لحن مادرانه ی نسرین خانوم بود یا احساس شرمندگی که داشتم ! واسه همین گفتم : ببخشید دیگه ... نباید منتظرتون میزاشتم ! نسرین خانوم : باشه گلم ! برو به کارت برس ! خدافظ دخترم ! با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کردم ! از هستی خبری نداشتم ولی به نظرم این زمان رو لازم

 

فصل هفــــــــت Heart Heart Heart Heart
 

واسه همین هم باید خودم دست به کار میشدم ، اون به یه جا زل زده بود و معلوم نبود داشت به چی فکر میکرد ...
بی تفاوت گفتم : بنال ؟؟
با تعجب سرش رو بالا آورد و گفت : ها ؟؟؟
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم : میگم بگو چته ؟؟
+ مگه قراره چیزیم باشه ؟؟
+ به من نگاه کن !!؟؟
سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم : خودت میدونی که یه چیزیت هست ، منم خر نیستم ، بگو چته ؟؟
+ هیچی بابا !!
اعتراض آمیز گفتم : برسام داشتیم ؟؟
جواب نداد و سرش رو به سمت پنجره برگردوند !! پس قضیه جدی تر از این چیزا بود !! یعنی چی شده بود ؟؟
سعی کردم از راه شوخی وارد بشم واسه همین گفتم : وایسا ببینم ،

داری میمیری ؟؟ سرطان گرفتی ؟؟ مثل این فیلما که طرف داره میمیره بعد هی هیچی به اطرافیانش نمیگه و وقتی که مرد یه نامه ازش میمونه که توش همه چیو توضیح داده و طلب آمرزش و مغفرت کرده ؟؟ 
همونجوری که به بیرون زل زده بود با صدایی که رگه های خنده توش پیدا بود گفت : چقدر چرت و پرت میگی!!
خودمم خندم گرفته بود ولی گفتم : خب انتظار داری چی بگم ؟؟؟ چند وقته که تو خودتی ، الآنم که ازت میپرسم چته میگی هیچیو بعدشم اینجوری به افق زل میزنی!! 
خندش گرفت و گفت : خدا تو یکی رو شفا بده !!
حرصم گرفت و با داد الکی گفتم : دِهه !! خب بنال دیگه !!
از جاش بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هستی !!
با کف دست مجکم کوبوندم تو پیـ ـشونیم و گفتم : وای!! سریدی ؟عاشق شدی ؟؟ خاک بر سر بدبختت !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : جدی میگم !!
+ خب مگه من شوخی کردم ؟؟!! چته ؟؟ مشکلتون چیه ؟؟
+ هیچی ! اون میخواد ازم استفاده کنه !!
چند دقیقه گیج و منگ نگاش کرم بعد یهو بلند زدم زیر خنده و همونطوری که غش غش میخندیدم گفتم : یا خدا ... جدی ؟؟ مگه دخترا از پسرا استفاده میکنن ؟؟ نکنه تو ... ؟؟ تو دختری برسام ؟؟ آره دختری ؟؟ اگه دختری بگو طاقتش رو دارم !! حالا چجوری ازت استفاده میکنه ؟؟؟ بهت تجـ ـاوز کرده ؟؟؟ رفتی خونش ؟؟؟ تو غذات قرص خواب آورد ریخت ؟؟ راست بگو !! دروغ نداریماا!!
برسام یهو داد زد ، البته دادی که توش خنده بود : خفــه شو ! بابا !! مگه فقط پسرا از دخترا سو استفاده میکنن ؟؟

منظور من سواستفاده ی جنسـ ـی نیست !! تو هم کم دری وری بگو !!
درحالی که هنوز ریز ریز میخندیدم گفتم : یعنی چی ؟؟
سری تکون داد و گفت : احساس میکنم من فقط وسیله ی سرگرمیش هستم ، فقط برای اینکه توی مهمونی ها باهم بریم و اون به همه نشونم بده ، میتونم چشم و هم چشمیش رو با دوستای دخترش احساس کنم ، تعریف از خودم نیست ولی خوب از هر جهت نسبت به بی اف های دوستاش سر ترم ، احساس میکنم هستی علاقه ای بهم نداره ، و فقط برای رفع تنهاییش و پز دادن باهامه !!
نگاش کردم ، زیاد توی رابطه ی برسام با جی اف هاش دخالت نمیکردم ولی خب دیگه فکر کنم وقت این بود که حرفی بزنم چون هرچی باشه این دوتا باهم همکار هم بودن !!
پرسیدم : تو چی ؟دوسش داری ؟؟
سری تکون داد و گفت : نمیدونم ، مثل باقی زید هام نیست ، باهاشون فرق داره و همین فرقشم باعث شده که من فقط با اون باشم و خیانت نکنم ! میدونی که من پسر تک پری نیستم ، ولی احساس میکنم که هستی خیانت میکنه ! تاحالا چند بار فهمیدم که میخواد باهام بهم بزنه ولی هرسری یه جوری پیچوندمش و نزاشتم حرفش رو بزنه ! نمیخوام بهم بزنیم و چراش رو هم نمیدونم ،فقط ... فقط دوست ندارم بره ! تاحالا چند بار ازم پرسیده که واسه چی باهمیم ؟؟ هدف از این دوستی چیه ؟؟ خودمم نمیدونم ! نمیدونم چی جوابش رو بدم !! واقعا موندم چیکار کنم ! دوست ندارم وسیله ی پز دادنش باشم !!! منی که یه عمر دخترا رو اسکل میکردم سختمه که یه دختر بخواد اسکلم کنه و از موقعیتم سو استفاده کنه !

ا دقت به حرفاش گوش دادم ، نمیدونستم چی بگم ، با اینکه هستی یکی از علل Hک شدن شرکت بود ولی بازم به نظرم دختر بدی نمیومد ، سعی کردم منظقی فکر کنم : ببین برسام ، متاسفانه دخترای ایران ، بیشتر بخاطر پول و ماشین و قیافه با پسرا دوست میشن ، و پسرا هم برای رابطه ی جنسـ ـی ! این چیزیه که به عنوان یه فرهنگ جدید داره توی ایران راه میافته ، تو چی ؟ تو چی ازش خواستی ؟؟ باهم رابطه ای ... ؟
حرفم رو کامل نزدم ، میدونستم منظورم رو فهمیده ، نگام کرد ، چشم تو چشم شدیم ، بعدش گفت : ازش خواستم ولی باهام قهر کرد ، گفت منو بخاطر این چیزا میخوای ! وایــی اگه بدونی چقدر دلم میخواست بهش بگم مگه تو منو واسه خودم میخوای ؟؟؟! ولی خوب نگفتم !! درخواستم رو قبول نکرد بعدش هم یکی دوبار سعی کرد بهم بزنه ! احساس میکنم نسبت به رابطمون سرد شده !

بعد از مکثی چند ثانیه ای ناراحت گفت : نمیدونم چیکار کنم !!
گفتم : خب ، اینکه معلومه تو فکر میکنی اون تورو واسه پز دادن و رفع تنهاییش میخواد اونم فکر میکنه تو اونو واسه ی اون مسائل میخوای !! باهاش حرف بزن ، ببین حرف حسابش چیه ! اینکه اینقدر ذهن مشغولی نداره !!
متفکرانه سری تکون داد و گفت : اوهوم ، فکر کنم بهترین راه همین باشه ... من میرم پایین ...
+ باشه !
میدونستم که نیاز داشت تنها باشه ، هستی رو دوست داشت ولی احساس میکرد که حسش یک طرفه اس واسه همین از هستی اون درخواست رو کرده بود که با قبول نکردن هستی ، این احساس درونش که هستی نمیخوادش بیشتر شد ! بیچاره برسام ! متاسفانه این فرهنگ

داره توی ایران جا میافته که پسرا بخاطر شهـ ـوت و دخترا هم بخاطر پول و قیافه با هم دوست میشدن و نتیجش هم اینی میشه که الآن شده !
ایران به گند کشیده میشه بدون اینکه کسی باشه که جوون ها و نوجوون هارو از توی این منجلاب بیرون بکشه ...

" آترینا "
خدایی خیلی خوشگل شده بودم ، هم رنگ موهام هم آرایشم ، هم لباسم !!! کلا همه چیم به سلیقه ی هستی بود هم این ، واسم تنوعی بود و پررنگ تر و متفاوت تر از همیشه نشونم میداد ، نمیدونم چرا به سلیقه ی هستی اعتماد کردم ، شاید چون همیشه خوشتیپ و خوشگل میگشت ، ولی خوب از اعتمادم پشیمون نیستم ، از کفشام گرفته تا رنگ و حالت موهام طبق نظر هستی بود ، منم اصلا از این پیشنهادهاش ناراحت نبودم ، موهام رو مشکی پرکلاغی براق شده بود ، بعدشم به حالت خیلی قشنگی بالای سرم جمعشون کرده بودن و بعضی از تیکه هایش رو روی صورتم ریختن ، موهام که عالی شده بود ، رنگ لباسم صورتی کمـ ـرنگ مایل به گلبهی بود ، که با موی مشکی تضاد فوق العاده ای داشت و محشر شده بود ، کفشم هم با کیفم ست بود و دوتاشونم با لباسم ست بودن ، آرایش صورتم هم فوق العاده بود و چشمام رو درشت تر و کشیده تر نشون میداد ، در کل خودم خیلی از خودم خوشم اومده بود ...

+ خوردی خودتو !! بسه بیا بریم ، 5:30 شد !!
خندیدم و دنبال هستی راه افتادم ، پول آرایشگاه رو حساب کردیم و بعد از پوشیدن مانتو و آماده شدن ، به سمت در خروجی رفتیم ، نزدیک 6 ساعت آرایشگاه بودیم ، خیلی رومون کار کردن از فرق سرمون تا نوک پامون ، که البته پول خیلی زیادی هم گرفتن ، نمیدونم هستی چرا اینقدر

اصرار داشت که با همیشه فرق کنه ، ولی خوب خودم یه حدسایی میزدم و اینم اون بود که میخواد به چشم برسام بیاد ، چون خودش گفت که میخواد تکلیفش امشب با برسام معلوم بشه ، حتی شده همه چی رو تموم کنه ، واسه همین هم این حدس رو میزدم ...
سوار ماشین شدیم و هستی راه افتاد ، بعد از چند دقیقه سکوت پرسید : ماشین میاری ؟؟ برم خونتون ؟؟
+ نوچ ، همینجوری برو ! خسته ام ! حوصله رانندگی ندارم ! میگم هستی ، اینا پیش خودشون فکر نکنن که ما دوتا چقدر ندید بدیدیم که واسه یه مهمونی عادی اینجوری خودمونو درست کردیم ؟؟
زد زیر خنده گفت : نه دیوونه ، اولا که ما آرایشمون محوه ، یعنی خوشگل شدیم ولی زیاد نیست ، و دوما من خودم چند بار شنیدم که بچه های شرکت هم میخوان واسه این مهمونی به خودشون برسن ، تا یه چیز گیرشون بیاد !!
+ یعنی چی چیزی گیرشون بیاد ؟؟
دوباره خندید و گفت : بابا ، شرکت پسر زیاد داره ، خیلی از دخترا دارن خودشونو واسشون میکشون ، مثلا همین آرین ، اگه بدونی چقدر کشته مرده داره !! گرچه خودش خیلی گوه اخلاقه واسه اونا ولی خوب خیلی ها دوسش دارن ، و مخصوصا اینکه مهمونی امشب هم خونه ی اونه ، و شرط میبندم که خیلی ها آرایشگاه رفتن و به خودشون رسیدن ، حالا از الآن بهت میگم که ببین امشب چه سالن مدی بشه اونجا !! حسابی خوشبحال پسرا میشه !! 
سری تکون دادم و با تاسف گفتم : چقدر خودشونو کوچیک میکنن !
هستی چپ چپ نگام کرد و گفت : بابا ، اینکه تو جنسـ ـیتت معلوم نیست و به جنس مخالف هیچگونه کششی نداری دلیل نمیشه بقیه اینجوری

باشن که !! مثلا یه مثال میزنم ، بازم همین آرین رو ببین ، خوشگله ، خوشتیپه ، پولداره ، تحصیل کرده اس ، دورگه اس و ... چی نداره ؟؟ واسه من عجیبه که تو تنها کسی هستی که ازش خوشت نیومده !! حتی خود منم ...
پریدم وسط حرفش و گفتم : آب قطــه !! بعدشم مگه تو برسام رو دوست نداری !؟؟؟ هـ ـوس باز بی خاصیت !!
غش غش خندید و گفت : بیشعور من اوایل رو میگفتم که برسام هنوز نیومده بود یعنی اومده بودا ولی رابطمون زیاد محکم نبود ، من که به برسام اصلا خیانت نکردم ، حالا به هرحال ؛ مهم الآنه که به آرین به چشم برادری نگاه میکنم !!
بعدش شیطون خندید و چشمک زد !! خندم گرفته بود ، این هستی هم بدجور مارمولکی بودا !!
دیگه تا رسیدن به خونه ی آرین صحبتی نشد ، وقتی رسیدیم ، هستی بوق زد و یه مردی اومد و در رو باز کرد ، هستی ماشین رو به داخل هدایت کرد و کنار ماشین های دیگه پارکشون کرد ، مهمونی شلوغ شده بود و ساعت هم تقریبا 6:30 بود ، نزدیک یک ساعت ، 45 دقیقه تو راه بودیم !!
هستی راست میگفت ، دخترا چنان به خودشون رسیده بودن که من و هستی در مقابلشون خیلی ساده بودیم ،ولی خوب به نظرم ما قشنگ تر بودیم چون آرایش اونا خیلی غلیظ و زننده بود !
از ماشین پیاده شدیم و به سمت جمعیت راه افتادیم ، با چند تا از افراد سلام علیک کردیم ، تا اینکه برسام و آرین پیداشون شد !!
اوووه !! چه خوشتیپ کرده بودن کثافتا !! هم آرین هم برسام !! موهارو !!

نیم کیلو ژل خالی کردن ، ای جان چه پیرهن های خوشگلی !!
اومدن سمتمون و منم مشغول برانداز کردنشون بودم ، به قول هستی به چشم برادرانه البته شاید ! ولی خدایی خیلی خوب بودنا !!
برسام : سلام خانوما !! خوبید ؟؟ میخواستید یه دوساعت دیگه بیاین ؟؟
هستی پشت چشمی نازک کرد و گفت : همین که اومدیم کلاهتو بنداز هوا !!
برسام خندید و گفت : خوبه خانم مدیر از زیرش در رفت و ما مجبور شدیم این مهمونی رو راه بندازیم !!
بهم چشمک زد که منم خندم گرفت و گفتم : مگه من ازتون خواستم ؟؟؟! میخواستین نکنین !!
آرین بلند زد زیر خنده و گفت : بشکنه این دست که نمک نداره !!
هر چهارتا خندیدیم و آرین هم رختکن رو بهمون نشون داد و من و هستی هم به سمتش راه افتادیم ! ولی واقعا از آرین ممنون بودم که این مهمونی رو راه انداخت و بارش رو از روی دوش من برداشت ، ولی خوب توی اون موقعیت نمیشد کم بیارم که !!
با وارد شدن به اتاق رختکن شروع به در آوردن شال و مانتو هامون کردیم و منم شروع کردم به حرف زد : هستی ، خودمونیما ولی خدایی چقدر این دوتا خوشگلن ! تازه خوشتیپ هم هستن، من تاحالا دقت نکرده بودم ! مخصوصا از مدلی که برسام موهاش رو درست کرده بود خوشم اومد و پیرهن آرین هم خیلی قشنگ بود !! رنگ چشماش هم خدایی عالیه !!! دخترا حق دارن خوب ! گرچه من دارم به چشم برادرانه میگم اینارو ولی خدایی خوب کیس هایی هستن و ...
همینجوری به حرف زدن ادامه دادم و در همون حال هم لباسام رو در میاوردم ، تا اینکه کارام تموم شد و رژلـ ـبم رو برداشتم و روبه آینه ایستادم

که تمدیدش کنم که یهو دیدم هستی بدون اینکه لباسش رو عوض کرده باشه با تعجب بهم زل زده !!
منم با تعجب برگشتم سمتش و گفتم : ها ؟؟ چیه ؟؟ خوشگل ندیدی ؟؟
اونم با همون تعجبش گفت : خوشگل دیدم ، خوشگل هیز ندیدم !!
خندم گرفت و گفتم : حالا چیه مگه ! اینهمه تو هیز بازی در آوردی یه بارم ما در بیاریم ! مشکلیه ؟؟
یهو زد زیر خنده و همونطوری که میخندید و مشغول به تعویض لباسش شد و در همون حین گفت : فکر کنم حرفام تو ماشین روت تاثیر گذاشته و چشم و گوشتو باز کرده ! خدا به این پسرا رحم کنه امشب ! میخوریشون !!
منم خندم گرفت و گفتم : گمشو بابا ! چیه مگه !!! اینهمه شما ، یه بارم ما !!
+ واسه همین میگم دیگه !! باید چهارچشمی مراقبت باشم ، هورمون های زنانت فعال شدن بعد از سالها ! برسام که واسه خودمه ! خدا به آرین رحم کنه !!
خندم گرفته بود ولی با لبخند بهش چشم غره رفتم و رژلـ ـبم رو زدم ، هستی هم کاراش رو کرد و همینطوری که راجب حرفای من تیکه مینداخت لباسش رو مرتب کرد و منم بعد از مرتب کردن موهام و لباسم و برداشتن گوشیم ، که قابش رو با لباسم ست کرده بودم ، از اتاق خارج شدم ! هستی هم از اتاق خارج شد و همینطوری که از پله ها پایین میرفتیم هی زیر گوش من چرت و پرت میگفت : میگم آترینا ، اون پسره رو ببین ، یکی از بچه های نرم افزاره ، نظرت چیه ؟؟ هیکلش خوبه ، صورتشم بد نیست فقط باید دماغش رو عمل کنه !
منم همینطوری که میخندیدم گفتم : نــع !! دماغ گنده دوست ندارم ! دماغ

عملی هم دوست ندارم !
هستی هم با خنده گفت : فکر کنم همون آرین خوب باشه !!
یهو یکی گفت : من قراره واسه چی خوب باشم ؟؟
با هستی به سمت صدا که از پشت سرمون بود برگشتیم و دیدیم که آرین و برسام با سوظن بهمون زل زدن ! من نمیدونم این دوتا کار و زندگی ندارن همش دنبال مائن ؟؟
من و هستی که بعد از چند ثانیه متوجه موقعیت خطرناکمون شدیم زدیم زیر خنده و اون دوتا هم با تعجب نگامون میکردن ! 
هستی آروم به طوری که فقط من بشنوم آروم دم گوشم گفت : خب حالا چه گهی بخوریم ؟؟
خندم رو جمع و جور کردم و رو به پسرا گفتم : منظورمون به مدیریت بود ! یعنی مدیریت شرکت !!
خودمم از دروغم تعجب کرده بودم ! چه برسه به بقیه !!!
آرین گفت : ما هم که عر عر ، آره ؟؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چطور ؟؟
آرین با لبخند کجی گفت : از اونجایی که هستی خانم هم از دروغ شما تعجب کرده !!
برگشتم سمت هستی که به خودش اومده بود ، سریع خودشو جمع کرد و گفت : نه !! خوب ... خوب من تعجب نکردم !!

اینقدر حالت قیافش و حرف زدنش باحال بود که همگی زدیم زیر خنده ! هستی احمق !! همیشه باید گندشو بزنه !! اگه روزی سوتی نده ، روزش شب نمیشه !! ای بابا !!
برسام : حالا واسه دوست ما چه نقشه ای ریختید ؟؟
به آرین اشاره کرد !!
من شونه ای بالا انداختم و گفتم : چیز مهمی نبود !! بعدشم دست هستی رو گرفتم و در حالی که میخواستم هرچی سریع تر از اون موقعیت خطرناک فرار کنم راه افتادیم ، توی راه هم با هستی همینجوری ریز ریز میخندیدیم ...

مهمونی عالی میگذشت ، همه چی به موقع و به جا بود ، از تیم ارکستر گرفته تا هنگام وقت شام و طعم غذاها ، در کل همه چی عالی و با برنامه ریزی برگزار شد ، به ساعت نگاه کردم نزدیک 11 شب بود ، با اینهمه مهمونی به قوت خودش باقی مونده بود ، اکثر دختر پسرا میرقصیدن ، برسام و آرین دیگه زیاد پیشمون نیومدن ، شاید هر یه ساعت یه بار یه ذره حرف زدیم ، سرشون حسابی شلوغ بود ! برسام هم خیلی واسه ی این مهمونی زحمت کشیده بود ، از حرفاشون میفهمیدم ، تنها نکته ی ناراحت کننده ی این مهمونی برای من ، استرس هستی بود که با گذشت زمان بیشتر و بیشتر میشد ، استرسش رو میتونستم از ناخون جوییدناش و زیاده روی در خوردن مشـ ـروب احساس کنم ، مـ ـست نبود ولی خب نزدیک بود که بشه ، برسام هم عوض شده بود یه جور خاصی بود ، مثل همیشه نبودن ، هیچکدومشون !!!
من بیشتر با بچه ها ی نرم افزار بودم و حرف میزدم ، تازه داشتم کارکنان اینجا رو میشناختم ! ولی خوب بعد از یه ساعتی به این نتیجه رسیدم که بهتره از جمعشون جدا بشم و برم به هستی یه سر بزنم ، میترسیدم زیاده رویش در خوردن مشـ ـروب کار دستش بده ! با گفتن ببخشیدی از جمع جدا شدم و راهم رو به سختی از بین جمعیت باز کردم ، نبــود ! یعنی کجا رفته ؟؟
همینطوری که داشتم دنبالش میگشتم ، به این نتیجه رسیدم که طبقه ی پایین نیست ! یا دستشویی بود یا تو رختکن که طبقه ی بالا بود ! تصمیم گرفتم اول برم به رختکن سر بزنم ... به سمت پله ها راه افتادم که یکی دستم رو گرفت ، برگشتم.
آرین : دنبال کی میگردی ؟
دستم رو ول کرد ، شونه ای بالا انداختم و گفتم : هستی ، نمیدونم کجاست !اونم سری تکون داد و گفت : پیش برسامِ ! توی رختکن دارن حرف میزنن !
با سوظن نگاش کردم و گفتم : مطمئنی ؟؟
+ اوهوم ! نرو پیششون !
وِ وِ وِ !!! خودم میدونم که نباید برم تو لازم نیست بهم بگی !! 
توی ذهنم بهش دهن کجی و واسش زبون درازی کردم ، ولی خوب واقعا که نمیتونستم اینکار رو بکنم ، پیش خودش میگفت دخترِ روانی شده !! 
پس ، واسه ی جواب فقط به گفتن : میدونم . اکتفا کردم !!
پس هستی تصمیمش رو گرفته بود ، یا امشب رابطشون هدف دار میشد یا همه چی تموم میشد ! گرچه من خودم منظور هستی رو از هدف نمیفهمیدم ولی خب به هر حال.... !!!

با صدای ارکستر که همه رو به توجه به خودش فرا میخواند برگشتیم سمتش ، یه پسر جوون بود با یه صورت کک مکی ، پشت میکروفون گفت : از اونجایی که دیگه داره دیروقت میشه و مهمونی هم رو به اتمامه (صدای اعتراض آمیز جمعیت بلند شد ولی اون بی توجه به سر و صداها ادامه داد) : بله ، اینکه مهمونی داره تموم میشه حقیقته خوب ، ولی میخوایم آهنگ آخر رو برای زوج های امشب بزنیم ، همه بیاین وسط ، حتی اگر زوج ندارید با یکی بیاید ، تا همه بار آخر رو برقصن ، زود باشید !
بعدش هم چشمکی زد و به سمت ارگش رفت ...
منم گیج و منگ داشتم نگاش میکردم ، خوب من الآن زوج از کجا پیدا کنم ؟؟؟ نامردِ عوضـــی !! زودتر میگفتی خب !! کاش هستی بود !! حالا هستی هم باشه !! تو میخوای با اون تانگو برقصی ؟؟؟ 
از تصور تانگو رقصیدنم با هستی خندم گرفت !!! رد داده بودم شدید !!!! 
حالا باید چیکار میکردم ؟؟ مثل منگلا اینارو نگاه میکردم ؟؟ نـــه ! میتونم برم دستشوویی قایم شم !! خودشـــه باید برم دشوری !!
با شنیدن صدای آرین از افکارم بیرون اومدم : تو هم داری مثل من فکر میکنی که چیکار کنی ؟؟ 
برگشتم سمتش، میتونستم خنده ی توی صداش و نگاش رو احساس کنم ، منم خندم گرفت و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ! 
اکثر زوج ها وارد محوطه ی رقص شده بودن به غیر از ما و چند نفر دیگه که اونا هم داشتن دنبال زوج میگشن ، یه لحظه احساس کردم دستم کشیده شد و به طور ناخود آگاه منم راه افتادم ، همه ی این اتفاق ها شاید تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاده باشه ، ولی وقتی سرم رو بالا آوردم دو تا چشم آبی – سورمه ای خندون دیدم که با شیطنت بهم زل زده بودن ! نگاهی به اطرافم کردم ، توی محوطه ی رقص بودیم

و همون لحظه ها بود که آرین دستش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد ..
تازه فهمیدم تقریبا تو بقل آرین هستم و مثلا قراره برقصیم ، خواستم ازش فاصله بگیرم که پیش خودم فکر کردم الآن اگه مثلا من ازش جدا شم چیکار میتونم بکنم ، پس بیخیال شدم و منم با خنده دستم رو دور گردنش انداختم و بعد از چند ثانیه آهنگ شروع شد ، هماهنگ با ریتم آهنگ آروم آروم تکون میخوردیم ، نه من به اون نگاه میکردم نه اون به من ، ولی میتونستم نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودمون احساس کنم ...

بعد از چند ثانیه متوجه نزدیکی بیش از حدمون شدم ... تاحالا اینقدر به آرین نزدیک نشده بودم ... بوی عطر خنکش رو خیلی به خودم نزدیک احساس میکردم ، نمیدونم چرا ولی نفسهام سنگین شده بودن ... قبلا باهاش رقصیده بودم ولی الآن فاصلمون خیلی کمتر از اون سری بود ... من چرا اینجوری شده بودم ؟؟ چم شده بود ؟؟ 
شاید ... شاید چون هیچوقت به هیچ پسری اینهمه نزدیک نبودم ، ولی بازم دلیل نمیشد ... اه ... لعنتی ! ادکلنش بدجوری رو اعصاب بود ... سعی کردم فاصله رو بیشتر کنم تا این حس مسخره ازبین بره ، ولی نمیتونستم ، نه اینکه نخوام ، نه ، اگر کوچکترین تکونی میخوردم ، میفهمید و دستم رو میشد ... این دیگه چه وضعشه آخــه ؟؟؟
سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم ، جای دیگه ای رو نگاه میکرد ،رد نگاهش رو دنبال نکردم ، فقط به نیم رخش زل زدم ... داشتم به این فکر میکردم که از نیم رخ هم جذابه ... که همون لحظه سرش رو برگردوند سمتم و چشم تو چشم شدیم ،

نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم نه میتونستم حرکتی بکنم ! نگاهش یه حالت خاصی داشت ، شاید پر از سوال ، شاید پر از احساس ... نمیدونم ... واقعا نمیدونم ...
سرم رو به سختی برگردوندم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و ناراحت از رو شدن دستم ، شدید شدن جریان خونم رو احساس میکردم ، میدونستم که الآن گونه هام سرخ شده ، با اینکه تاریک بود و برقارو خاموش کرده بودن ولی برای اینکه بازم دستم رو نشه و سوتی ندم سرم رو به طور ناخودآگاه روی شونش گذاشتم .. روم رو به سمت گردنش چرخوندم ، اینطوری بهتر بود ، هیچ دیدی نمیتونستم به صورتم داشته باشه ... خدارو شکر کردم که کفش پاشنه بلندم رو پوشیده بودم وگرنه عمرا نمیتونستم ؛ یعنی قدم نمیرسید که سرم رو روی شونش بزارم ... حداقل تو این یه مورد شانس آوردم !!
آهنگ رو به اتمام بود ، دوست نداشتم این فاصله از بین بره !! نمیدونم چم شده بود ... شاید به قول هستی هورمون های زنانه ام یک شبه فعال شده بود ... شایدم به خاطر بوی خنک ادکلنش بود ... نمیدونـــم ... نت های پایانی آهنگ داشت زده میشد ، و منم برای آخرین بار نفس عمیقی کشیدم و عطرش رو به درون ریه هام فرستادم ... شاید 5 ثانیه بیشتر به آخر آهنگ نمونده بود ، نفسم رو بیرون دادم ... و میتونستم احساس بکنم که به پوست گردنش خورد و 4 و 3 و 2 و 1 آهنگ همراه با بازدم من تموم شد ، خیلی سریع و غیر عادی آرین من رو از خودش دور کرد ، یه قدم رفت عقب ولی دستش هنوز روی کمـ ـرم بود ، نگاش کردم ، حالتش یه جور خاصی بود ....
چرا این یهو اینجوری شد ؟؟؟ وایـــی لعنتی !!!

من احمق اینقدر گیج بودم که یادم رفته بود که پسرا به خوردن نفس روی گردنشون حساسن !!! البته این رو یه جا خونده بودم و خودم الآن به طور ناخواسته انجامش داده بودم ... وایـــی !!! 
خیلی ها هنوز توی بغـ ـل هم بودن و ما و چند تا زوج انگشت شمار دیگه بودیم که از هم جدا شده بودیم ، احساس کردم که فشار دستاش رو پهلوهام بیشتر شد ،دردم گرفته بود ... دستم رو روی مچ دستش گذاشتم تا ولم کنه ، خودش انگار فهمید و سریع ول کرد ، سرم رو بالا آوردم و دوباره چشم تو چشم شدیم ... اینبار دیگه مطمئن شدم که نگاهش پر از سواله ... شاید توی کمتر از یک ثانیه آخرین نگاه سوالیش رو به سمتم پرتاب کرد ، بعدش هم سریع رفت ! نفهمیدم کجا رفت ... فقط رفت و منی که خودم پر از ابهام بودم رو تنها گذاشت ... منی که نمیدونستم چرا دوست نداشتم از آغـ ـوشش بیرون بیام ... منی که رفتار های امشبم عجیب شده بود ... منی که یادم رفته بود که آرین یه پسر غریبه است و نباید اونقدر بهش نزدیک بشم... وایــی من چم شده بود ؟؟؟ 
به خودم تکونی دادم ، بدنم خشک شده بود ، بوی عطر خنکش رو هنوز احساس میکردم ، ولی حس خوبی نداشتم ، نمیدونم چرا ، کار اشتباهی نکردم ، ولی خب .... ای کاش زودتر این مهمونی تموم بشه ... 
سرم رو به شدت تکون دادم تا از شر این حس بد خلاص بشم ، که صد البته بی نتیجه بود ، ندیدم آرین کجا رفت ، فقط امیدوارم بودم تا آخر امشب نبینمش ! احساس گناه ... شایدم شرم ... نمیدونم ... !
به سمت آشپز خونه راه افتادم و به اپن تکیه دادم ، شیشه ای رو برداشتم ، توش آب بود ، توی یه استکان کوچیک واسه خودم ریختم و یه

راست همشو خوردم ...
وایی این دیگه چی بود !! هرچی بود آب نبود !! اه !! شیشه رو چرخوندم ، روش نوشته بود ودکا ... لعنتی !!! من زیاد مشـ ـروب نمیخورم ! آخه چجوری بیتوجه به اینکه این لعنتی واقعا آبه یا نه خوردمش !! 
خدایا مـ ـست نشم ... توروخدا !!! آبروریزی یشه ... لعنــتی !!
بدنم شروع به گرم شدن کرد ... داغ کرده بودم وحشتناک ... قبل از اینکه الـ ـکل بیشتر از این توی بدنم نفوذ کنه سریع به سمت دستشویی رفتم ، بدون توجه به آرایشم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم ، کمی از حرارتم کم شد ولی زیاد نه ... 
توی زندگیم شاید 2 بار بیشتر مـ ـست نکرده بودم ، که هردوش هم اتفاقی بود ! اینبار هم ... خدایا مـ ـست نشم ! خواهش میکنــم !!
به آینه نگاه کردم ، آرایشم پخش نشده بود ، یعنی زد آب بود ؟؟ چه میدونم این چرت و پرتا چیه من تو این موقعیت میگم آخه؟؟؟ ! 
یه مشت دیگه آب به صورتم پاشیدم و با دستمال کاغذی کمی از خیسی صورتم رو گرفتم بعدشم بیرون رفتم ، با دیدن سالن جا خوردم ، اکثرا لباس پوشیده بودن و داشتن میرفتن !!!
وااا !! مگه من چقدر توی دستشویی بودم که اینجوری شد ؟؟؟ بهتر ! منم میرم آماده شم که برم!! هستی کجا بود حالا ؟؟ بدون اون که نمیتونستم برم !!! به بالای پله ها نگاه کردم ، حرکتام کند شده بود ، اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ همونطور که به بالای پله ها زل زده بودم و مغزم هم مثل منگلا بهم دستور حرکت نمیداد ، یهو در رختکن باز شد و هستی لباس پوشیده از اتاق اومد بیرون ، صورتش از اشک خیس بود ، بدون نگاه کردن به من یا بقیه در اتاق رو محکم کوبید و اومد بیرون ، دکمه های مانتوش باز بودن و شالشم باز روی سرش بود ، به سرعت نور از پله ها

پایین رفت ، با رد شدنش از کنارم تونستم بوی الـ ـکل رو احساس کنم ! انگار اصلا من رو ندید ، سریع از خونه خارج شد ، بدون خدافظی ...چند دقیقه بعد هم صدای جیغ لاستیک هاش در اومدن !!! منم همونطوری سرجام کپ کرده بودم ، انگار بجز من چند نفر دیگه هم متوجه هستی شده بودن که نگاهشون بین اتاق رختکن ، پله ها و من در دوران بود !! آرین رو دیدم ، اونم از اونور هال به در رختکن زل زده بود ،
نگاهش دیرتر متوجه من شد ... با قفل شدن نگاهمون شونه ای بالا انداختم ، اه ذهنم وحشتناک کند کار میکرد ... آرین نزدیک اومد و وقتی توی یه قدمیم ایستاد مثل دیوونه ها سرتاپاش رو برانداز کردم و گفتم :رفت !!
اینقدر مسخره این حرف رو زدم که خودم هم تعجب کرده بودم چه برسه به آرین !! خندش گرفت ولی با تعجب نگاهم کرد و گفت : آره ! رفت !!
شونه ای بالا انداختم و گفتم : من ماشین ندارم !!
چشماش درشت شد و گفت : ها ؟؟
گیج جواب دادم : اه خنگ ابله !!
بعدشم بهش تنه زدم و از پله ها رفتم بالا !! قبل از اینکه در رختکن رو باز کنم در به شدت باز شد و برسام با قیافه ای آشفته اومد بیرون !! تقریبا رفتم تو بغـ ـلش ، نه اون منو دید نه من فکر میکردم که برسام هنوز اون تو باشه ! چه کنم دیگه ! نصفه نیمه مـ ـست شده بودم !!
برسام بدون نگاه کردن بهم گفت : ببخشید ، بعدشم از پله ها رفت پایین ، آرین داشت نگامون میکرد ، سالن تقریبا خالی شده بود ، ولی چند نفری مونده بودن که اونا هم در حال رفتن بودن ، آرین هم داشت منو نگاه میکرد ، منم بدون توجه بهش داخل رختکن شدم و پیرهنم رو در آوردم و تاپم رو به همراه شلوار جینم پوشیدم ، همین که اومدم مانتوم رو بردارم ، در اتاق باز شد و آرین اومد تو ، خیلی کند به طرفش برگشتم که گفت :مشـ ـروب خوردی ؟؟
پس فهمیده بود شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای همچین !!
چپ چپ نگام کرد و گفت : این یعنی چی اونوقت ؟؟
+ یعنی اتفاقی مشـ ـروب خوردم !
چشماش متعجب شد و پرسید : مگه میشه ؟؟
چپ چپ نگاش کردم و در حالی که سعی میکردم عین آدم جوابش رو

بدم و مثل مشنگا حرف نزنم گفتم : حالا که شده !! فکر کردم آبه !!
زد زیر خنده و گفت : چی خوردی حالا ؟؟؟
بدون نگاه کردن بهش گفتم : ودکا !!
لبخندش ماسید و گفت : بعد الآن چجوری میخوای بری خونه ؟؟
+ با ماشینم !!
متعجب گفت : تو که ماشین نداری ؟؟؟ 
طوری که انگار حرفام دست خودم نبود ، با یه لحن لجبازانه گفتم : چرا دارم ، خوبشم دارم ، دوتا هم دارم !!
اینقدر لحنم باحال بود که غش غش خندید و گفت : چه باحال مـ ـست میشی تو !! 
بعد دوباره خندید و گفت : خب الآن که اینجا نیاوردیشون !! میخوای چیکار کنی ؟؟
طوری که انگار یکی با سوزن بادم رو خالی کرده باشه ، جمع شدم و گفتم : خب با ماشین تو میرم !!
دوباره خندید و گفت : اولا که اگه بخوای با ماشین بری یا تصادف میکنی یا میمیری !!
ناراحت گفتم : پس چی کار کنم ؟؟
اینقدر لحنم مظلومانه بود که دل خودم برام کباب شد چه برسه به آرین !!
نگاش مهربون شد ولی هنوزم ته مایه های خنده داشت ، با این حال گفت : امشب رو اینجا بمون !!
گنگ نگاش کردم و گفتم : خونه ی پسر نمیمونم !
چپ چپ نگام کرد و گفت : نه اینکه من و تو اصلا باهم تو یه خونه نبودیم !!

+ اونجا چند تا اتاق داشت !!
دوباره زد زیر خنده ، منم چپ چپ نگاش میکردم و منتظر بودم که خندش تموم بشه که گفت : وایی خدا !! یادم باشه هر چند وقت یه بار بهت مشـ ـروب بدم بخوری ! تفریحات سالمه ! خیلی باحال میشی به خدا !! دوباره خندید و گفت : خوب دختر خوب اینجا هم چند تا اتاق داره !!
بدون اینکه به حرفم فکر کنم گفتم : من رو تخـ ـت میخوابم !! 
بعدشم بی توجه بهش که هنوز میخندید از اتاق اومدم بیرون و به اتاق بقلیش رفتم ، یه تخـ ـت بزرگ ، اونجا بود ، حالم اونقدری خوب نبود که بتونم اتاق رو دقیق آنالیز کنم ، میدونستم که باید زودتر بخوابم تا بیشتر از این گند نزنم !!! خودم رو روی تخـ ـت انداختم و نمیدونم بر اثر مشـ ـروب بود یا خستگی ولی زود خوابم برد ، فقط یه بار با صدای باز و بسته شدن در کمی هوشیار شدم ولی زود دوباره به خواب رفتم ...

با سوزش گلوم از خواب بیدار شدم ، هوا هنوز تاریک تاریک بود ... سرم هم به شدت درد میکرد ... با دیدن تخـ ـت خواب و اتاق نا آشنا ترسیدم ولی با حس کردن بوی عطر خنکی که به شدت آشنا میزد و یادم اومد که متعلق به کیه ترسم ریخت ، خاطرات مهمونی جلوی چشمام به نمایش دراومد !! خداروشکر زیاد مـ ـست نشده بودم ولی میدونستم که با اینهمه گند زدم !! همه چی بعد از اون مشـ ـروب لعنتی برام طوری شده بود که انگار داشتم از پشت پرده ی ضخیمی واسه ی خودم تجسمشون میکردم ... خیلی تار و کدر یادم میومد که چی شده و چیکارا کردم ...
سرم وحشتناک درد میکرد ... اینم از اثرات مشـ ـروب بود ؟؟ احتمالا !!! ساعت چند بود ؟؟
به اطرافم نگاه کردم ، گوشیم رو ندیدم !! احتمالا تو رختکن یا یه جای دیگه جاش گذاشته بودم ، حالا وقت واسه پیدا کردنش هست !!! سرجام نیم خیز شدم ... چرا خونه آژانس بگیره یا خودش منو برسونه خونمون ...

ولی با کمی فکر کردن دیدم که نمیشه ... خب یه راننده ی آژانس با دیدن یه دختر مـ ـست ، ممکنه بخواد از مـ ـستیش سو استفاده کنه و هزار تا غلط کاری بکنه !! پس رفتن با آژانس باطله ! خودش چرا نرسوندم ؟؟ خب نمیشد که !! با منـِه تقریبا مـ ـست ، بیاد من و برسونه و بگه این دخترتون که اینجوریه ودکا خورده اشتباهی !!! خب اصلا صورت قشنگی نداشت ! پس این یکی هم باطله !
پس هستی چی ؟؟ چرا با اون نرفتم ؟؟
هســـــــــتی !!! وای هستی !!! چطور یادم نبود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون مشـ ـروب خورده بود و بعدشم رانندگی کرده بود !! خدای من !!
یخ کردم !! سریع از روی تخـ ـت پریدم پایین که به خاطر حرکت غیر منتظره ام ، چند لحظه ای سرم گیج رفت ولی به محض اینکه به حالت عادی برگشتم سریع از اتاق خارج شدم ، باید همین الآن به هستی زنگ میزدم ... آخه من چجور دوستی بودم ؟؟؟ راحت تمرگیده بودمم !!
گریم گرفته بود !! اگه چیزیش میشد من هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم !! 
به اتاق رختکن وارد شدم و به سمت کیفم رفتم !! خداروشکر کردم که گوشیم تو کیفم بود وگرنه توی این خونه ی به این بزرگی چجوری باید پیداش میکردم ؟؟؟
ساعت گوشیم ، نشون میداد که ساعت 3:45 صبحه !!! بیخیال ساعت اگه حالش خوب باشه که از خواب بیدار میشه اگرم نباشه که ... نه ! نه حالش خوبه ! مطمئنم ...!!!
سریع شماره ی هستی رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ... یه بوق دو بوق سه بوق ... وای چرا جواب نمیداد ؟؟؟

گوشی رو قطع کردم و در حالی که عصبی توی اتاق قدم میزدم دوباره بهش زنگ زدم ، دوباره ....
دوباره ...
!! نه !!! جواب نمیداد !!!
دستم رفت روی شماره ی خونشون ولی .. نه ! یه بار دیگه به گوشیش زنگ میزنم اگه برنداشت بعد به خونشون میزنگم !! عصبی شده بودم ... محکم شماره ی هستی رو روس صحفه ی گوشیم فشار دادم !!! 
توی مدتی که برام مثل یه قرن بود صدای ضعیفی توی گوشی پیچید : الو ؟؟
خوشحال از اینکه جواب داده شروع کردم : هستی ؟؟ هستی خودتی ؟؟کجایی ؟؟؟ ببخشید من حالم خوب نبود !!! کجایی ؟؟ خوبی ؟؟؟ تو مشـ ـروب خورده بودی !!! تصادف کردی ؟؟ راست بگو ؟؟؟؟ هستی چی شد ؟؟؟ 
سوالام تمومی نداشت و همینجوری شروع کرده بودم به حرف زدن بدون اینکه به اون بیچاره فرصت جواب دادن بدم !!! تا اینکه با صدای صعیفش رشته ی سوالاتم رو پاره کرد و گفت : ای بــابــا .. آروم باش ! خونه ام ! تصادف کردم ولی چیز مهمی نبود ! آرین که بهم زنگ زد بهش گفتم ! تو کجایی ؟؟
جیغ و ویغ کنان گفتم : تصادف ؟؟ با چی ؟؟؟ وایی خدا !!! 
+ آترینا آروم باش ... هیچی به یه پراید زدم چیزی نیست ! تو کجایی ؟؟ خونه ی آرینی ؟؟ میدونم حالت خوب نبود ! آرین بهم گفت !!
شرمگین از اینکه همه چیو میدونه گفتم : آره ... الآن از خواب بیدار شدم !! اشتباهی اون لعنتی رو خوردم !! ببخشید هستی !! من حالم خوب نبود ...

چقدر دلم میخواست گریه کنم ... هستی آروم گفت : باشه آروم باش ...مهم نیست ... درکت میکنم ! منم نباید اونجوری میرفتم ! پس باهم بی حسابیم !!
عصبی سری تکون دادم و گفتم : چی شد که اونجوری رفتی ؟؟ برسام چیشد ؟؟
چند لحظه ای فقط صدای نفس کشیدنش میومد و بعد گفت : ببین ... بعدا بهت میگم ! داستانش درازه ! الآن میخوام بخوابم ! توهم برو بخواب ! نگران نباش من حالم خوبه ! باشه ؟؟
میدونستم که اتفاق خوبی نیوفتاده ولی خب بنظرم الآن فقط در نقش یه مزاحم برای هستی واقع شده بودم ... گفتم : باشه ... هستی بازم ببخشید ! برو بخواب ... شب خوش !
+ تو هم ببخشید ! شب بخیر عزیزم ....


بعدشم گوشی رو قطع کرد ! چند ثانیه ای به گوشی زل زدم ، دوست بدی بودم ؟؟؟ خداروبرای باز هزارم شکر کردم که هستی سالمه !! ذهنم چند ثانیه ای برای اون بخت برگشته ای که هستی بهش زده بود سوخت ولی خوب دیگه بیشتر ذهنم رو درگیرش نکردم و گوشی رو توی کیفم پرت کردم و از اتاق خارج شدم ، میخواستم آب بخورم و بعدشم بخوابم واسه ی همین از پله ها اومدم پایین و به سمت آشپزخونه راه افتادم ، بعد از خوردن آب قصد برگشتن به اتاق رو کردم که نور کوچیکی از هال توجهم رو به خودش جلب کرد ... نمیدونم از چی بود فوضولی یا کنجکاوی اینکه ببینم کی اونجاست ؟؟؟ راه افتادم سمت هال ... اول نگاهم به سمت آباژور کوچیکی رفت که روشن بود و بعدشم سایه ی

پسری رو دیدم که روی مبل نشسته و سرش رو توی دستاش گرفته ... اولش ترسیدم ولی با کمی دقت متوجه شدم که این که آرین خودمونه !!!!! جلوتر رفتم ، دیدم به نسبت واضح تر شد ، احساس کردم متوجه اومدنم شد ولی تغییری توی حالتش نداد !!!
اومدم برگردم برم توی اتاقم که صداش متوقفم کرد : چرا نخوابیدی ؟؟
بهش نگاه کردم ، سرش رو بالاآورد و چشم تو چشم شدیم ... نمیدونم بخاطر تاریکی بود که چشماش مشکی شده بود یا شایدم لنز گذاشته بود !! عِه !! آترینا کم چرت و پرت بگو ! آخه این وقت شب لنز واسه کی گذاشته ؟؟؟ دختره رد داده نصف شبی !!! 
دوباره نگاهامون قفل شد ... شمارشش از دستم در رفته بود که این چندمین چشم تو چشمی بود که امشب باهم شدیم ؟؟ همونطور که بهش زل زده بودم جواب دادم : تشنم شده بود اومدم آب بخورم دیدم چراغ اینجا روشنه ، اومدم ببینم چه خبره که دیدم تو اینجایی ، بعد اومدم برم که تو صدام کردی !!!
بعدش با پررویی شونه هام رو بالا انداختم !!
توی همون حالت گفت : الآن خوبی ؟؟
منظورش رو فهمیدم !! یعنی هنوز مشنگ میزنی یا خودتی !!! جواب دادم : خوبم !! 
سری تکون داد !! 
این یعنی که برو گمشو دیگه !!! اومدم برم که دیدم الآن که دیگه حالم خوبه ، زشته بخوام برم تو اتاقش بخوابم ! یعنی بخاطر من نخـ ـوابیده بود ؟؟ وایی نه !!! بعضی ها از این عادت ها داشتن که بجز تخـ ـت خودشون جای دیگه ای خوابشون نمیبرد ! یعنی آرین هم اونجوری بود ؟؟
احساس کردم که از خجالت سرخ شدم ولی خب دیگه کاری بود که شده بود ، خودم رو روی مبل چهار نفره ای که آرین اون یکی ورش بود انداختم و بهش گفتم : برو بخواب !!
با تعجب برگشت سمتم و گفت : مطمئنی خوبی ؟؟؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : بله که خوبم !!! تو برو رو تخـ ـتت بخواب ! من اینجا میخوابم !!

زد زیر خنده و گفت : تو این فداکاریا بهت نمیاد !! برو بگیر بخواب !! 
بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : لیاقت نداری !! در ضمن دارم بهت احترام میزار ! پس بیشعور نباش ! و محض اطلاعت من خیلی هم آدم فداکاریم ! اینکه تو منو نمیشناسی دلیل نمیشه که ...
پرید وسط حرفم و یهو گفت : مطمئنی فداکاری ؟؟
یا خدا !!! این چرا اینجوری نگاه میکرد ؟؟؟ عجب گهی خوردما !!!
صورتش رو آورد جلوتر ، با اینهمه کلی فاصله داشتیم ، گفت : فداکاری یا نه ؟؟
مثل این دخترای چهاده ساله شده بودم ! نمیدونم چرا ولی قلـ ـبم ریخت ...فقط تونستم سرم رو به علامت مثبت تکون بدم !!!
چشماش شیطون شد و در کمتر از یک ثانیه و قبل از اینکه من بفهمم میخواد چیکار کنه سریع برگشت و وقتی من به خودم اومدم که دیدم رو پام خوابیده !!! 
با تعجب بهش نگاه کردم اونم با چشمای شیطونش بهم زل زده بود ، با تعحب گفتم : دیوونه ! این چه کاریه ؟؟ 
گفت : مگه نگفتی فداکاری ؟؟ پس فداکاری کن و یه ربع اینجا بشین و بزار منم یه چرت بزنم !!!
با تعجب و چشمایی که از حد عادی گشاد تر شده بودن گفتم : دیوونه شدی ؟؟ خب برو رو تخـ ـتت بخواب ! 
ابروهاش رو با سرتقی بالا انداخت و با لحنی که ته مایه های خنده داشت گفت : نمیخوام !!! اینجا بهتره ! هم نرمه هم گرمای خودکار داره !!!
افزایش شدت جریان خون و دویدنش رو به سمت صورتم حس کردم پسره ی پررو !

اومدم پاسم که انگار فهمید و فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد و ناخود آگاه مجبور به نشستن شدم !
با لحن مثلا عصبانی گفتم : اه این مسخره بازیا چیه ؟؟؟ 
فشار سرش رو روی پام بیشتر کرد ... احساس کردم که قلـ ـبم تند تر میزنه ... امیدوار بودم که یا متوجه ضربان قلـ ـبم نشه یا اگر هم بشه اون رو به پای عصبانیتم بزاره !!!
بعد از چند ثانیه گفت : بخاطر تو من تا الآن نتونستم بخوابم بعدش تو نمیتونی یه ربع ثابت بشینی ؟؟
اه ! لعنتی ! حدسی که دوست نداشتم واقعی باشه حقیقت پیدا کرده بود ! حتما از هموناآدمایی بود که بجز تخـ ـت خودش جایی خوابش نمیبرد ، اه ! پسر هم اینقدر وسواسی ؟؟؟؟ 
دوباره خجالت زده شدم ولی برای اینکه موضعم رو حفظ کنم دست به سیـ ـنه نشستم و روم رو برگردوندم و به تاریکی زل زدم ! ریز ریز خندیدنش رو حس میکردم ! چقدر دلم میخواست موهاش رو بکنم !!
با لحنی قاطع گفتم : ساعت چنده ؟؟
+مهمه ؟؟
+ یه ربع دیگه میخوام برم !!
+ مهم نیست حالا ! هروقت یه ربع شد بهت میگم !!
بیخیال شدم ... سر و کله زدن با این آقای بز ، چیزی جز خستگی دهنم نداشت !!
به لقبی که براش گذاشته بودم توی دلم خندیدم ! بــز !! آخه این کجاش شبیه بز بود ؟؟؟ منم خل شده بودم !!
یه دقیقه ای که گذشت آه بلندی کشید و بعدش گفت : وقتی آریانا بود

همیشه همینجوری روی پاش میخوابیدم و اونم همینکارارو میکرد ! مثله تو غر میزد ولی آخرش راضی میشد !!
تعجب کرده بودم ... اولین بار بود که جلوی من از آریانا حرف میزد ... ولی از طرفی از تشبیهش ناراحت شده بودم ! آریانا خواهرش بود ... ولی من ... شاید باید خوشحال میشدم که منو با خواهرش مقایسه کرده ولی حس کوچیکی توی قلـ ـبم ناراحت شده بود ! حسی که دلش نمیخواست مثل خواهر آرین باشه ... 
میدونستم این حس اشتباهه برای همین هم به سختی بیخیال فکر به این حس جدید شدم و با تعجبی که میدونستم هنوز توی نگام پیداست و بیشتر شبیه علامت سوال بود بهش زل زدم ، اونم بعد از چند لحظه بهم نگاه کرد و نگاهامون برای بار هزارم توی هم قفل شدن ... یه دقیقه دو دقیقه نمیدونم چقدر !
تنها چیزی که میدونستم این بود که این ضربان لعنتی الآن نباید تند بشه !!! نمیخواستم فکر اشتباهی راجبم بکنه واسه همین نگاهم رو از چشماش دزدیدم و به آباژور با نور زرد و صورتیش زل زدم ...


نمیدونم چرا ... شاید بخاطر دیدن سوال توی چشمام راجب سرگذشت مبهمش ... شایدم یه چیز دیگه ولی بعد از چند لحظه شروع به حرف زدن کرد ... 
: سه نفر بودیم ، شایدم چهار نفر ، بیشتر من و آریانا و رامین بودیم ، الهه کمتر توی کارای ما خودش رو قاطی میکرد ... از هون اولش هم هی میگفت که با این کاراتون سر خودتونو به باد میدین ، ولی کو گوش شنوا ؟؟؟

لبخند تلخی زد و ادامه داد : رامین و الهه دختر و پسر عموهامون بودن ، از گرچه هر سه تامون بجز آریانا ایران بدنیا اومده بودیم ، ولی با هم توی آلمان بزرگ شدیم ، تقریبا هرروز همدیگه رو میدیدیم !! من و رامین و آریانا تمام فکر و ذکرمون کامیپوتر و Hک بود ، الهه هم دوست داشت این چیزا رو ولی آتیشش مثل ما سه تا تند نبود ... اونقدری پشتکار داشتیم و تلاش کردیم تا بالاخره سه تایی باهم تونستیم یکی از بزرگترین سایتای دنیا رو فقط برای یه دقیقه ببندیم ... شاید به نظرت کم بیاد ولی برای سه تا دختر و پسر 20 ، 22 ساله که عاشق این چیزان ، چیزی بزرگتر از این وجود داره ؟؟
سرش رو تکون داد ، لبخندش از روی لبش رفته بود ، بعد از مکثی گفت : مادرم مرد ، خیلی پولدار بود ... خیلی خیلی ! من تا قبل از مرگش نمیدونستم که بخاطر مریضی نمرده ، دقش دادن ! کشتنش !! بابام بهش خیانت میکرد ! مادرم هم از همون اول همه چیو میدونست ! میدونست که دختری که باید بزرگش کنه از خودش نیست !
خندید یه خنده ی تلخ ، شایدم زهر خند ... بعدش گفت : آریانا خواهر من نیست ! آریانا فقط دختر بابامه ! ولی مادرامون فرق دارن ! نمیدونم چرا ولی مامان و بابام مجبور به ازدواج با همیدگه شدن ! ازدواجی که هیچ عشقی توش نبود ! واسه ی همین هم به مادرم خیانت میکرد ! مادرم حامله نشد چون نمیخواست بچه ی دیگه ای رو به دنیای زهر آلودش وارد کنه ، ولی وقتی بابام یه روز به همراه یه دختر بچه ی یه روزه وارد خونه شد و به مادرم گفت که این بچه رو باید مثل بچه ی خودت بزرگش کنی ، شکست ! همه چیزش ... اونم مثل من مغرور بود و بابام غرورش رو شکست ...میدونست که بابام بهش خیانت میکنه ولی براش مهم نبود با اینهمه نمیدونست که بچه .. بچه ای که از معـ ـشوقه ی شوهرش براش مونده قدر میتونه دردناک باشه ! واسه همین هم بعد از دوسال حامله شد و من بدنیا اومدم ! هیچوقت نفهمیدم که آریانا خواهر واقعیم نیست ، شاید بخاطر شباهتمون بود که اصلا حتی بهش شک هم نمیکردم ...خودشم نمیدونست یعنی فکر کنم ، وقتی 21 سالم بود مادرم مرد ، همون سال بود که وصیت نامش به دستم رسید ، تمامی اموالش رو برای من زده بود و یه چندرغاز هم برای بابام نزاشته بود ، از لحاظ قانونی هم بابام نمیتونست شکایت بکنه چون وجود آریانا مهر محکمی بر دهنش بود ، به اینکه بابام به مامانم خیانت میکرده و مادرم هم حق این کار رو داشته ... هیچوقت نفهمیدم که مامانم ، که آلمانی بود چرا راضی شد اون زندگی رو ادامه بده و از بابام جدا نشه ؟؟؟ حالا خیلی از مواقع پیش میاد که زنای ایرانی بمونن پیش شوهراشون و بچه هاشون ؛ ولی اون که آلمانی بود ... نمیدونم چرا ... یا اجباری در کار بود که مانع ترک کردنش میشد یا ... نمیدونم !
سرش رو به سمت پهلوم چرخوند و چشماش رو بست ... بعد از چند لحظه ادامه داد : وقتی مادرم مرد و من همه چی رو فهمیدم ، نمیدونم چرا شاید چون عاشق مامانم بودم و میپرستیدمش ، نمیدونم ، ولی آدرس خونه ی معـ ـشوقه ی بابام رو پیدا کردم ، وارد خونش شدم ، البته نه به حالت عادی ، فقط زنگ در رو زدم و وقتی در رو باز کرد یه راست رفتم تو ...! شاید اگه میدونست هیچوقت در رو باز نمیکرد.... خیلی از حالت هاش شبیه آریانا بود ، واسه همین هم نکشتمش ، من آریانا رو دوست داشتم ، خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی ! شاید علت اینکه اون زن رو زنده گذاشتم شباهتش به آریانا بود ! البته بجز چشماش ! چشمای مادرش سبز بود ولی آریانا آبی تیره ! مثل بابام !

توی دلم گفتم ، و مثل خودت ارین آقا ... بهش نگاه کردم ، دلم میخواست رنگ چشماش رو ببینم ولی چشماش رو بسته بود و محکم روی هم فشارشون میداد شاید اونم داشت به رنگ چشماش فکر میکرد ... ادامه داد : آره ... نزدمش ولی اگه میتونستم میکشتمش تنها کاری که کردم این بود که هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم؛ البته من اون موقع خیلی تحت فشار بودم ، مرگ مادرم ، گندی که با بچه ها زدیم ... بیشتر دلم میخواست خودم رو خالی کنم و خب اونم واسه ی اینکه من سرش داد بزنم ، کیس مناسبی بود ...
واسم مهم نبود که داره سکته میکنه ، کوچکترین اهمیتی برام نداشت! یه حرف درمیون بهش میگفتم قاتل ... هر چیزی که فکرشو بکنی بهش گفتم از اینکه زن هرزه ایه ، از اینکه حتی حاظر نشده بچه ی خودش رو هم بقل بکنه ... آخه میدونی ، توی وصیت نامه ی مادرم نوشته بود که آریانا بچش نیست ... خلاصه من اون زن رو محکوم کردم همه ی رنجام و سختی هام رو با داد زدنام بهش نشون دادم ... بعد از اون روز هیچوقت اونطوری عصبانی نشدم ... به هرحال ... حرفام رو زدم و بعدشم از خونش زدم بیرون و تا صبح واسه خودم ول میگشتم ! 
چشماش رو باز کرد و چشم تو چشم شدیم ، حالت نگاش دوستانه نبود ! یه نفرت عجیبی توش بود خیلی سرد و خشک گفت : فرداش مرد !
جا خوردم ، خودم رو عقب کشیدم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و انتظار این رو نداشتم ... ناراحت نمیدونم شاید شده بودم شاید نه ... ولی بیشتر از اینکه ناراحت یا خوشحال باشم متعجب بودم ... متعجب از این سرنوشت عجیب دوباره با آباژور خیره شدم ...

اونم ادامه داد : قبل از اینکه وصیت نامه ی مادرم به دستم برسه ، و من همه چیو بفهمم ، با رامین و آریانا پروژه ی Hک یکی از سایتای دولتی آلمان رو شروع کرده بودیم ، دیوونه بودیم ! نمیدونستیم که اگه بگیرنمون تیکه بزرگمون گوشمونه !!! واسمون مهم نبود ، اون موقع آریانا تازه توی شرکت سایبری آلمان مشغول کار شده بود ، اینم یادم نره بگم که آریانا رامین رو دوست داشت ! 
یه شب سه تایی جمع شدیم و به اون سایت حمله کردیم ، خودمونم باورمون نمیشد که موفق شده باشیم و تونسته باشیم سایت به اون بزرگی و مهمی رو Hک کرده باشیم ، گرچه نتونستیم بیشتر از 15 ثانیه ادامه بدیم با اینحال من و آریانا سریع ردپاهامون رو پاک کردیم ولی رامین احمق ... رد پاش جا موند ! از همون رد پا هم ، ردمون رو گرفتن ، البته اولش نتونستن پیدامون کنن ، چون خودمونو گم و گور کردیم ولی بعد از چند روز ، من دستگیر شدم و از آلمان دیپورت شدم !! توی اون چند روزی که فراری بودم ، هم وصیت نامه ی مادرم بهم رسید هم به خونه ی اون زن رفتم و خودم رو خالی کردم ... به هر حال من توی سه روز بدترین عذاب هارو کشیدم .. از دست دادن مادرم ... فراری بودن ... دیدن معـ ـشوقه و قاتل پدرم و در آخر هم دیپورت شدن !!!
با تعجب بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه کرد و گفت : تعجب کردی ؟؟ بایدم بکنی ! اونا فقط رد یه کامپیوتر رو داشتن و اونم واسه رامین بود ولی خب به جای اون من رو دیپورت کردن ! میخوای بدونی چجوری ؟؟ باشه بهت میگم ... 
با همون لبخند تلخی و حالت خاصی که چشماش داشت ادامه داد : روزی که توی فرودگاه بودم و داشتم آلمان رو برای همیشه ترک میکردم ، انتظار داشتم که یکی بیاد و جلوشون رو بگیره ! خودم خوب میدونستم که مقصر من نبودم ! من ردپایی از خودم بجا نزاشته بودم ... میدونستم که کار رامین بود ! ولی خب ... ما باهم دوست بودیم ، ترجیح دادم واقعیت خودش رو نشون بده نه اینکه من بخوام پسر عموم رو بفروشم ! آریانا میتونست نجاتم بده ، مطئن بودم ...

ولی خب آخرین کورسوی امیدم وقتی ناامید شد که آریانا اومد توی فرودگاه ، لحظات آخر ، با سردترین نگاهی که ازش دیده بودم بهم نگاه کرد و تنها چیزی که گفت این بود : اون مادرم بود ... خیلی نامردی ... هرچی نبود ، مادرم بود ... خیلی پستی ... برای همیشه از اینجا برو ... من انتقام مرگ مادرم رو ازت گرفتم ... تو قاتلی ... قاتل مادر من !
بعدش هم رفت !
منم سرجام خشک شده بودم ... اینکه آریانا از مجا فهمیده بود واسم مهم نبود ! این واسم مهم بود که آریانا من رو به زنی که حتی شاید 1 روز هم براش مادری نکرده بود فروخت ... من رو به رامین فروخت ... واقعا باورم نمیشد ...

 

آریانا ؟؟ آرین ؟؟ پس واسه چی آریانا برگشته بود ؟؟ خدای من ... هنوزم ابهام این قصه خیلی زیاده ... چقدر همه چی با فهمیدن این رازها پیچیده تر شد ... دقیقا برعکس چیزی که فکرش رو میکردم ....


به آرین نگاه کردم ... به نقطه ی نامعلومی از روبه روش زل زده بود ... چند دقیقه ای به سکوت گذشت ... هم من و هم اون ، هردو توی افکارمون قوطه ور بودیم ...


بعد از چند دقیقه دوباره لب باز کرد و من به این پی بردم که چقدر اهنگ صداش رو دوست داشتم ... ادامه داد : از آلمان رفتم انگلیس ... میدونستم آخرین شانسم آریاناست که اون هم خودش عامل اصلی دیپورت شدنم بود ... خواهری که خوب میدونست من مقصر نبودم ! ما سه تایی تصمیم گرفتیم ولی تاوانش رو فقط من پس دادم ... میدونی جالبی کار کجا بود ؟؟ اینکه بابام هم بهم زنگ زد و هرچی از دهنش دراومد بهم گفت : قاتل قاتل قاتل !!!

زل زد توی چشمام و گفت : من قاتلم ؟؟ چرا همیشه من باید تاوان بدم ؟؟ اگه من قاتلم اونا هم قاتلن !! اونا مادر من و کشتن ! نکشتن ؟؟ رفتم اتقام مرگ مادرم رو بگیرم و دوباره خودم تاوانش رو پس دادم !هم مادرم رو ازم گرفتن هم کشورم رو ...
تنها چیزی که برام مونده بود ارث مادرم بود ! فقط همین ! خانوادم رو ، البته اگه بشه اسمشون رو گذاشت خانواده از دست دادم ! هیچوقت هم نمیتونم برگردم سرخاک مادرم ! این از همش سخت تره ...
چشماش رو جمع کرد ... واقعا دلم میخواست گریه کنم ... آرین چجوری میتونست با این همه بلایی که به سرش اومده هنوز هم بخنده ؟؟؟؟
ناخود آگاه دستام رو بین موهاش فرو بردم ، سرم رو هم به پشتی مبل تکیه دادم ... اصلا حواسم نبود که چیکار میکنم و بخاطر بسته بودن چشمام هم عکس العمل آرین رو ندیدم ... ولی ته دلم قلی ویلی رفت ... دستم رو کمی توی موهاش به چرخش در آوردم و بعد از یک ثانیه ثابت نگهشون داشتم ... 
بعد از مکثی که به نظر یه قرن میومد گفت : توی انگلیس با پدرت آشنا شدم ، از طریق وکیلم هم شرکت "...." رو خریدم و خودم شدم مدیرش ، چندجای دیگه هم سهام خریدم و شرکت تو هم یکی از اونا بود !!!
برگشتم ایران ولی آمار زندگی آرینا و بقیه رو داشتم ، آرینا هنوز رامین رو دوست داشت ، ولی خبری که از رامین رسید من رو توی ایران شوک کرد چه برسه به خود آریانا !!! 
رامین داشت ازدواج میکرد !! اونم با دختر خالش ! دختر خاله ای که از اولین روزی که آریانا دیدش باهم سرجنگ داشتن !

حتی الهه هم از اون خوشش نمیومد خیلی خودش رو میگرفت ... هیچوقت نفهمیدم رامین واقعا آریانا رو دوست نداشته که حاظر به ازدواج باهاش نشده ، یا علتش چیز دیگه ای بوده ! اخه آریانا از هر جهت براش کامل بود ... هم تیپ هم قیافه هم سواد و هم اینکه آریانا نجاتش داده بود ... سرنوشتی که قراربود اون داشته باشه رو من داشتم اونم به لطف خواهرم ...
توی این گیر و دار بود که آمارش رسید که الهه میخواد بیاد ایران ! اون تو ایران کسی رو نداشت ! از طریق جاسوس هایی که براشون کارگذشته بودم فهمیدم که الهه بعد از رفتن من 2 بار خودکشی کرده یه بار با قرص یه بار با زدن رگ دستش ... فهمیدم که من رو دوست داره و این قضیه رو که رامین باید دیپورت میشده رو کامل میدونه ! میخواست بیاد تا مثلا به وصال من برسه البته خودمم میگم که نسبت بهش بی میل نبودم ! دختر لوند و جذابی بود ... 
مکثی پیش اومد و من یخ کرده بودم ... یعنی اگه الهه بیاد ایران .. آرین میره باهاش ؟؟
ادامه دادن صحبتش باعث شد که از افکارم بیرون کشیده بشم : 
توی مدتی که این خبرا بهم میرسید ، یکدفعه ای شرکت تو Hک شد ! بیشتر کارای امنیتی شرکت رو خودم انجام داده بودم ، تنها کسی که میتونست وارد بشه یا آریانا بود یا رامین ! چون اونا بودن که با روش های من آشنایی داشتن و میدونستن باید چیکار کنن ، پس یا با اونا طرف بودیم یا با یه هکر فوق حرفه ای ... من دلیلی نمیدیدم که یه هکر حرفه ای بخواد بیاد و اینجارو Hک کنه ، برای همین هم بیشتر به مورد اول مشکوک بودم ... البته این ماجرا مشهود بود که یه جاسوس هم توی شرکت وجود داشته که بعدها معلوم شد هستی بوده !

از طرفی رامین هم گیر و دار کارهای عروسیش بود و میدونستم که آلمانه واسه ی همین اون نمیتونست باشه ، پس تنها حدسم آریانا بود و اینکه ازش چند هفته ای بود که خبر نداشتم و همین هم به درست بودن حدسم دامن میزد ... همون شب که تو اومدی شرکت ، یادته ؟؟ ! فهمیدم که یه چیزی شده ! انگار میخواستی با چشمات بهم چیزی رو بگی ولی دلت نمیخواست به زبونش بیاری ، همون موقع تقریبا مطمدن شدم که حدسام درسته ! و وقتی ازت پرسیدم و بهم همه چیو گفتی دوزاریم افتاد !!
اریانا اومد ایران تا تورو مجبور به دوست شدن با من بکنه ، تا الهه ببینه که من با کسیم و بره پس کارش ... یا حتی اگه شده دوباره خودکشی کنه ! چون با خوکشیاش نشون داد که خیلی دختر ضعیفیه و هر شوک عصبی باعث میشه دوباره دست به این کار بزنه ... حتی چند سال هم زیر نظر روانپزشک بود !! آریانا نمیخواست بزاره الهه به من برسه ! همونجوری که خودش به رامین نرسیده بود ! داشت از رامین انتقام میگرفت ! چون رامین هم خیــلی الهه رو دوست داشت و رابطون مثل من و آریانا گرم و صمیمی بود ! اگه الهه چیزیش میشد رامین هم میشکست !! من توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم از طرفی پای اعتبار و آبروی شرکت شما درمیون بود ، از طرفی پای زندگی شخصی خودم ولی خوب من که نمیتونستم شمارو قربانی بازی های زندگیم بکنم ، این بود که اون پیشنهاد رو دادم و خودت هم زدی زیرش ! نمیگم که خوشحال نشدم ، چرا شدم !! چون اینجوری آریانا به خواسته اش نمیرسید ولی اینجوری هم مطمئنم که هرروزی که میگذره ، یک روز به اومدن الهه نزدیک تر میشم و نمیدونم باید چیکار بکنم ...
میبینی چه مسخره اس ؟؟؟آریانا برگشت ایران ، نه به خاطر من فقط به خاطر خودش ! اون خیلی خودخواه تر از منه ! من رو نبخشیده یا بخشیده رو نمیدونم ولی من نمیبخشمش ! اون رامین رو بهم ترجیح داد ، زنی رو به مادرم ترجیح داد که حتی یک روز هم بغـ ـلش نکرده بود در حالی که مادر بیچاره ی من یه عمر تر و خشکش کرد !!! نمیدونم چجوری اون زن رو به مادری قبول کرد !! مادر من بود که براش زحمت کشید ولی آریانا ... نامردی بود ... خیلی نامردی بود !!!

سرجام نشسته بودم ... و اونم روی پام خـ ـوابیده بود ... دستم هنوز بین موهاش بود ولی ثابت ... علی رقم مخالفت هایی که از اولش کردم الآن از این همه نزدیکی احساس خوبی داشتم ... احساسی که میدونم درست نبود و حتی بودنش هم اشتباه بود ...به داستان زندگیش فکر کردم ، سرنوشتش مثل داستانا بود ... دلم واسش میسوخت ... خیلی سختی کشیده بود ... بهش نگاه کردم و محو صورتش شدم ، بعد از چند ثانیه با نگاهش غافلگیرم کرد ... نمیدونم طرز نگاهم چجوری بود که چشماش سرد و سنگی شدن و خیلی خشک گفت : اونجوری نگام نکن ، من از ترحم متنفرم ... دلت برام نسوزه !! 
بعدشم نگاهش رو ازم گرفت و به آباژور زل زد !! اول شوک زده شده بودم ... فکر نمیکردم چنین واکنشی نشون بده ، بیشتر انتظار داشتم الآن بشینیم دوتایی های های گریه کنیم !! منم خوش خیال بودما !! پسره بی لیاقت ! 
ایــش آرومی گفتم و نگاهم رو ازش گرفتم !! 
نگاهم خیلی ناخود آگاه به سمتش کشیده شد که دیدم با چشمای خندونش زل زده بهم !! یعنی شنیده بود که بهش گفتم ایش ؟؟ خب بهتر بشنوه !!! 
بی شعوره دیگه !! 
نگاهم رو ازش گرفتم و دستم رو از بین موهاش در آوردم !! 
داشتم به این فکر میکردم که یه ربع نشد ؟؟ نمیخواست پاشه این ؟؟ بابا این پای بدبختم بی حس شد !! و همونطوری که توی دلم غر میزدم با صدای اعتراض آمیزش که میگفت ( اِه ) از افکارم بیرون کشیده بودم ، متعجب نگاش کردم ، که گفت : بزار همونجا بمونه !
با تعجب همونجوری مثل منگلا بهش نگاه کردم که آهی کشید و گفت :

دستتو میگم !! 
به دستم نگاه کردم ! چی میگفت این ؟؟ دستم کجا بمونه ؟؟؟ قبل از اینکه منظورش رو بگیرم دستش رو آورد بالا و با گرفتن دستم بین موهاش جاگذاریش کرد، یه چپ چپ هم نگام کرد و چیزی شبیه ؛ خنگ زیر لب زمزمه کرد ، بعد به پهلو خوابید و سرش رو توی شکمم فرو برد ، بعدشم چشماش رو بست ! 
داشتم با تعجب به کارش نگاه میکردن که با کمی تکون خوردنش یهو زدم زیر خنده !! 
برگشت با تعجب نگام کرد و با دستاش سرش رو از شکمم دور کردم !! خب چیکار کنم قلقلکی بودم !!! با دیدن قیافه ی گیج و ویج آرین خندم شدت گرفت و اونم به آرومی زمزمه کرد : خوبی تو ؟؟ 
همونجوری واسه خودم میخندیدم بیشتر از لحن صداش و طرز نگاهش !!!! حتما اونم فکر میکرد که من روانی شدم !! 
خندم که بند اومد صدای غر غراش رو شنیدم که میگفت : من و باش زندگیم رو واسه کی تعریف کردم یه یه تخـ ـتش کمه !! 
فکر نمیکرد من بشنوم ولی شنیدم و گفتم : اولا یه تخـ ـته ی خودت کمه و بعدشم خب من قلقلکیم ! مخصوصا روی شکمم حساسم !! 
اول نگاهش حالت تعجب گرفت ولی بعد کم کم رگه های خنده توی پیدا شد و با خنده گفت : واسه اینکه قلقلکت اومد دوساعت میخندیدی ؟؟؟ 
بازم خندم گرفت ولی با پررویی گفتم : بیشتر بخاطر قیافه ی تو بود !! 
خنده ی نگاهش از بین رفت و چپ چپ نگام کرد و همین هم باعث شد که نتونم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره غش غش بخندم !! 
اونم خندش گرفت ، توی یک حرکت ناگهانی از روی پام بلند شد ، صفحه

ی گوشیش رو روشن کرد تا ساعت رو ببینه ، با دیدن ساعت منم تعجب کردم ! 5:03 بود !! چقدر حرف زده بود !! دهنت کف نکرد عزیزم ؟؟؟ 
خودشم تعجب کرده بود و گفت : چقدر حرف زدم !! 
پررو پررو سرم رو تکون دادم و گفتم : آره !!! 
برگشت چپ چپ نگام کرد و گفت : یعنی واقعا پشیمونم همش رو امشب گفتم ، باید میزاشتم تا به قسمتای حساسش برسم یهو میگفتم : برو فردا بیا !! یعنی قیافت دیدنی میشدا !! به ازای هر قسمت هم یه ذره مشـ ـروب میدادم بخوری که تفریح منو فرهم کنی و خلاصه این جوری تا یه هفته من هم بالش داشتم هم تفریح هم تو هم یه سودی میبردی و فوضولیت رو برطرف میکردی !! 
بعدشم از روی مبل بلند شد و راه افتاد سمت آشپز خونه ! 
چقدر که دلم میخـــــــــــواست بزنــــــــــمش !!! یه سیب از توی جا میوه ای برداشتم و به طرفش پر کردم ، با خنده روی هوا قاپیدشو همونجا هم یه گاز محکم بهش زد !! 
بیشعور خر !!! دیگه از بس این آرین گفته بود خودمم داشتم به این نتیجه میرسیدم که فوضولم !! چقدر گفتن حقیقت پیش خودت تلخه ! یعنی در واقع حقیقت تلخه !!!ولی من فوضول نیستم ! شایدم هستم ! اه !! بیخیال بابا !! 
از جام بلند شدم ، پام درد گرفته بود ، یکی دوساعت ثابت نشسته بودم و یه نره غول هم روی پام خـ ـوابیده بود ، با دستم اون قسمتی که درد میکرد رو کمی مالش دادم و بعدشم راه افتادم ، یه آینه قدی خیلی خوشگل اونجا بود ، به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم ، فکر کنم همون یک ثانیه ای که تونستم قیافم رو ببینم کار دستم داد !! خشک

شده بودم سرجام ! این دختر دیگه کی بود ؟؟؟؟ 
میدونستم خودم بودم ، ولی نه این شکلی ! موهام شلخـ ـته دورم ریخته بود ، البته نه به صوری که زشت باشه همین مدل هم یه عالمه وقت میزارن واسه درست کردنش ، آرایش صورتم هم کمی تا قسمتی پخش شده بود و به حجای اینکه زشت بشم بیشتر خوشگل شده بودم ! وااا !! این دیگه چه مدلش بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مداد و ریمل چشمام هم یه ذره ریخته بودن و این خودش انگار آرایش چشمم رو بیشتر کرده بود ، مثل این دخترایی که مثلا مثل مد روز پیش میرن و از عمد زیر چشماشونو سیاه میکنن شده بودم ! همونجوری تو به خودم تو آینه زل زده بودم که متوجه اومدن آرین نشدم ، با صداش به خودم اومدم و سوالی نگاش کردم ! خندید و گفت : من اینجوریتو بیشتر دوست دارم ! چیه همیشه مرتبی ؟؟ ! خب یه بار هم اینجوری بیا !!! 
چپ چپ نگاش کردم که خندید و منم به سمت اتاق رختکن راه افتادم ! 
آسمون یه ذره روشن شده بود ! عجب شبی بود امشب ! حتی فکرش رو هم نمیکردم که توی چنین شبی بخوام این چیز هارو بفهمم ، وارد رختکن شدم ، نمیخواسم دیگه برم توی اتاقش ! 
روی مبل دونفره ای که اونجا بود ، ولو شدم و چشمم رو بستم .... نمیخواستم بخوابم ، فقط میخواستم فکر بکنم .... هر چیزی رو احتمال میدادم که اتفاق افتاده باشه بجز این یکی ... واقعا سرنوشتش مثل این داستان هاست ... 
داشتم به این چیزها فکر میکردم که صدای آرین توی ذهنم زنگ زد : منم نسبت بهش بی میل نبودم ... دختر لوند و جذابی بود ... 
نمیدونم چرا اما این حرفش اصلا برانم قشنگ نبود .. یعنی چی آخه ؟؟ دختر هم اینقدر آویزون ؟؟؟

سری تکون دادم و بیخیال آنالیز کردن باقی سرنوشتش شدم و فقط به الهه فکر میکردم ... یعنی چه شکلی بود ؟؟ طوری که آرین میگفت باید خوشگل میبود ، یعنی از من خوشگل تر بود ؟؟ 
هه ! منم خوش خیال بودما ! چون قیافم معمولی بود ولی وقتی اون خوشگل بود ... یعی از من سر بود ! ولی تو باقی چیزها چی ؟؟؟ من هیچوقت حاظر نبودم و نیستم که بخاطر یه پسر خودکشی کنم ولی اون ؟؟؟ چقدر روحیه ی ضعیفی داشت و بدبخت بود ! البته ی جورایی بهش حق میدادم ، بین داداشش و عشقش گیر مکرده بود ، آریانا عشقش رو انتخاب کرده بود و اون داداشش رو ...
اگه بیاد ایران چی میشه ؟؟؟ یعنی آرین میره باهاش ؟؟ ؟این چه سوالیه ؟؟؟ حتما میره ! حتی شده برای در آوردن حرص آریانا میره !! 
نمیدونم چرا اصلا از این اعترافات خوشم نیومده بود ! دوست نداشتم آرین بره ! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سختی هرچه تمام تر از فکر الهه در اومدم ، ندیده خیلی ازش بدم میومد !
آریانا چی ...؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشه ! یعنی اصلا بهش نمیخورد ! شایدم آرین داشت یه طرفه قضاوت میکرد ... واقعا نمیدونم ...ولی اگه من جاش بودم این کار رو نمیکردم خیلی نامردی بود ! راستی ...اگه آریانا آلمانی بود چرا میتونست فارسی حرف بزنه ؟؟؟ خب معلومه دیگه ! حتما اینا تو خونه فارسی حرف میزدن ! 
حالا داستان به این گنگی تو گیر دادی به فارسی حرف زدن آریانا ؟؟؟ اصلا هرچی که باشه الهه نباید بیاد ایران ! یعنی چی آخه ؟؟؟؟ اگه آرین میخواستش که اونجا بهش میگفت ... 
خودمم از این فکرام خندم میگرفت ! یهو از آریانا میپریدم به الهه !خل شده بودم ! ولی این رو خوب متوجه میشدم که ذهنم نمیتونه از حرفای آرین راجب الهه فاصله بگیره ... نباید باهم میرفتن ! چرا ش رو نمیدونستم .... خودمم نفهمیدم کی خوابم برد و چی شد ولی وقتی چشمام رو باز کردم ، آسمون کاملا روشن شده بود و یه ملحفه هم روم کشیده شده بود .... تا جایی که یادم میومد اصلا قصد نداشتم بخوابم چه برسه به اینکه بخوام روی خودم چیزی بکشم !!!! پس ... کار آریـــنه !! ناخودآگاه لبـ ـام به خنده باز شد ... یعنی اومده من و چک کرده !!1 پسره ی دیوونه ! امروز جمعه بود ،نباید دیگه اینجا میموندم ، هینجوریش هم خیلی زشت شده بود !! با یه جست سریع از روی مبلی که روش خـ ـوابیده بودم بلند شدم ! بدنم بخاطر جای بدی که داشتم درد گرفته بود ! ولی خب مهم نبود ، از آینه ی رختکن به خودم نگاه کردم ، همونجوری که صبح خودم رو دیدم مونده بودم ! ولی قیافه ی باحالی بودااا !! از توی آینه به خودم چشمک زدم و درحالی که خودمم داشتم به دیوونه بازیام میخندیدم به سمت کیفم رفتم ، دوتا میس کال از خونه داشتم ؛ بیچاره ها حتما نگرانم شدن ! ساعت نزدیک 9 صبح بود ! با گوشیم به خونه زنگ شدم و با اولین بوق صدای نگران نسرین خانوم رو شنیدم که میگفت : الو !! دخترم تویی ؟؟؟ کجایی پس ؟؟ نمیگی ما نگران میشیم ؟؟ مهربون گفتم : ببخشید شبش حالم خوب نبود ، خونه ی هستی موندم ! دیگه میام خونه نگران نباشید ! صدای نفس عمیقی که کشید رو احساس کردم و بعدش گفت : باشه دخترم! ولی جون به سرمون کردی !! عادت نداشتم از کسی معذرت خواهی بکنم ولی نمیدونم بخاطر لحن مادرانه ی نسرین خانوم بود یا احساس شرمندگی که داشتم ! واسه همین گفتم : ببخشید دیگه ... نباید منتظرتون میزاشتم ! نسرین خانوم : باشه گلم ! برو به کارت برس ! خدافظ دخترم ! با گفتن خداحافظ گوشی رو قطع کردم ! از هستی خبری نداشتم ولی به نظرم این زمان رو لازم

 

فصل هشت  Smile
 

داشت تا با خودش خلوت کنه و بتونه تصمیم درست رو بگیره ! تقریبا مطمئن بودم که با برسام تموم کردن ولی ... شونه ای از توی کیفم در آوردم و موهای بهم ریختم رو مرتبشون کردم ، ناخودآگاه یاد حرف آرین افتادم که میگفت : چرا همیشه مرتبی ! اینجوری رو من بیشتر دوست دارم !! خندم گرفته بود ! این پسر کلا یه تخـ ـتش کم بود !! بعد از اینکه شونه کردنشون تموم شد ، به صورت دم اسبی پشت سرم بستمشون که چشمام رو کشیده تر نشون میداد ... دوباره کیفم رو جستجو کردم ولی لعنتی ! انگار شیر پاکن نیاورده بودم ! از موندن آرایش روی صورتم عصبی میشدم و دوست نداشتم که صورتم رو با آب و صابون بشورم ! همیشه یه قوطی کوچیک شیرپاکن با خودم داشتم واسه مواقع لازم ولی از اونجا که این چند وقت خیلی خوش شانس شده بودم همرام نبود ! کمی از سیاهی زیر چشمم رو با دست گرفتم ولی نه ! اینجوری نمیشد ! در اتاق رو باز کردم ، میخواستم صورتم رو با آب بشورم ! دقیقا همون کاری که ازش نفرت داشتم ولی خب هرچی باشه بهتر از ماسیده شدن آرایش رو صورتم بود !! از پله ها به حالت دو رفتم پایین و با برداشتن قدم های تند تند به سمت دستشویی رفتم ، جلو رو نگاه نمیکردم و داشتم به خودم برای این سهل انگاریم فحش میدادم که یهو با یه چیزی برخورد کردم که باعث شد سرم رو بالا بیارم ! من با تعجب ، اون با تعجب دوتایی داشتیم با تعجب بهم نگاه میکردیم ، خدارو شکر کردم که الآن رو زمین کتلت نشده بودم !!! یه یه دقیقه ای مثل منگا بهم زل زدیم که یهو به خودمن اومدم ! یعنی متوجه وضعیتمون شدم ! بالا تنه اش برهـ ـنه بود و منم برای اینکه نیفتم دستام رو روی عضلات سیـ ـنه اش گذاشته بودم ، فاصلمون خیلی کم بود و اونم با یه دستش دور کمـ ـرم رو گرفته بود،

شاید فهمیده بود که اگه نمیگرفتم ، کلمه ملق میشدم و در کل باید واسه خودم فاتحه میفرستادم ، یه قدم رفتم عقب که اونم به خودش اومد و دستش رو برداشت ، تا اومدم رام رو به سمت دستشویی کج کنم چشمم به بالاتنه ی عضلانیش خورد و ناخودآگاه سرجام میخکوب شدم ! میدونستم خیلی ضایع بازیه که مثل این آدمای هیز ، آنالیزش بکنم ولی خوب دست خودم هم نبود ، به سختی هرچه تمام تر چشمم رو از عضلات بدنش گرفتم و اونم داشت با تعجب نگام میکرد ، اول یه نگاه به خودش کرد ، شاید متوجه نبود که نیمه برهـ ـنه جلوم وایساده شایدم فکر نمیکرد که منم هیز بازی بلد باشم !!!! شلوار پاش بود اما پیرهن نه ! موهاش هم خیس بود ، حدسم این بود که حموم بوده باشه ! حالا خدارو شکر شلوار پاش بود !! خودمم از این فکرای منحرفم خجالت کشیدم و درحالی که میدونستم دارم از روی شرم سرخ میشم ، لب پایینیم رو با دندون گزیدم ! نمیدونم چرا ، ولی شاید وقتی دید که دارم سرخ میشم یهو با چشمایی که شیطنت ازش میبارید و با همون لحن شیطونش گفت : دنبال چی میگردی ؟؟؟ منم که بدجور احساس میکردم دستم داره رو میشه ، فقط واسه اینکه چیزی گفته باشم ، تز دادم :شیر پاکن ! (کمی مکث) داری ؟؟؟ خودمم از حرف خودم تعجب کرده بودم !! چه برسه اون ! آخه دختره ی شرین عقل آرین شیرپاکن میخواد چیکار ؟؟؟؟ مگه زن داره یا آرایش میکنه ؟؟؟ خدایـــا من خل شدم !! خودت نجاتم بده ! میدونستم که با این سوتی که دادم تا چند وقت برام دست میگیره و اذیتم میکنه ولی برای اینکه بیشتر از این ضایع بازی نشه سرم رو بالا آوردم تا حرفم رو اصلاح کنم که دیدم گیج و منگ زل زده بهم ! وا !! این چرا این شکلی شده ؟؟؟ داشتم با
تعجب نگاش میکردم ، اگه به آرینی که من میشناختم بود باید الآن مسخرم میکرد و میخندید اما این مثل مونگلا داره نگام میکنه ! حالت چشماش سوالی شد و گفت : شیرپاکن ؟؟ نمیدونم ! (مکث کرد و سرش رو با دستاش خاروند ، چشماش رو ریز کرد و طوری که انکار داره به دقت به یه چیزی فکر میکنه ادامه داد Smile شیر هست ، ولی پاک کن رو نمیدونم ؟! باید دنبالش بگردم ! حالا واسه چی میخوای اول صبحی ؟؟؟ چشمام از تعجب چهار تا شده بود، وارم نمیشد که این حرفا از دهن آرین بیرون اومده !!! یهو نتونستم جلوی خودم و بگیرم غش غش زدم زیر خنده ! حالا نخند کی بخند ! وایـــــیــــی !! نمیدونست شیر پاکن چیه !! فکر کرده بود شیر خوردنی رو میگم با پاک کنی که باهاش پاک میکنن !! خدایااا !!! دیگه اینقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود !! یکی بیاد منو جمع کنه !!! نمیدونم چند دقیقه داشتم میخندیدم که به خودم اومدم و دیدم خیلی زشته که دارم جلوی طرف از خنده غش و ریسه میرم ... سعی کردم خندم رو کنترل کنم و در حالی که از زور خنده قرمز شده بودم نگاش کردم ، اخم کرده بود و چپ چپ نگام میکرد ! دوباره نتونشستم خودم رو کنترل کنم و پقی زدم زیر خنده که گفت : چیه ؟؟؟ حرف من اینهمه خنده دار بود که داری زمین رو گاز میگیری ؟؟؟ دوباره خندیدم و گفتم : تو ، تو نمیدونی شیرپاکن چیه ؟؟؟ گنگ نگام کرد و شونه ای بالا انداخت !! به زور خندم رو خوردم و با لحنی که هرلحظه امکان داشت از خنده بترکه گفتم : جدی ؟؟ منظور من شیر "و" پاک کن نبود ! شیرپاکن بود ! با اخم گفت : خب یعنی فرقش فقط تو "و" هستش ؟؟؟ دوباره خندیدم !! اونم داشت با اخم نگام میکرد که گفتم : بابا ، شیرپاکن یکی از وسایل های بهداشتی آرایشی واسه خانم هاست ، که باهاش آرایششون رو پاک میکنن ! نه شیر خوردنی و پاک
کن پاک کردنی !! دوباره زدم زیر خنده که اونم انگار تازه متوجه سوتیش شده بود بعد از مکثی گفت : ببخشیدا بعد همین وسیله ی آرایشی بهداشتی به چه درد من میخوره که بخوام تو خونم نگهش دارم ؟؟ خندم و خوردم ، اون قسمت " آرایشی بهداشتی " رو با لحن من گفته بود ! یعنی مثلا مسخرم کرده بود !!! خب آترینا قبول کن گند زدی !!! الآن میخوای چی بگی ؟؟؟ میخوای بگی تورو دیدم هل کردم به جای دستشوویی گفتم شیرپاکن ؟؟؟ گند زدی دختر !! واسه اینکه بیشتر از این خرابکاری نشه گفتم : نه پس ، بیا تورو خدا استفاده کن ! منظور من به خودت نبود ! به دوسـ ـت دخترت بود ! واییــــی !! چرا اینقدر دارم سوتی میدم ؟؟؟؟؟؟؟ اخه تو اومدی ماسمالیش کنی که بدتر گند زدی !!!؟؟؟ ریز خندید و گفت : دوسـ ـت دختر من ، اونوقت واسه چی باید بیاد خونه ی من ؟؟ خب بیا !! حالا جوابش رو بده ببینم چی میخوای بگی وقتی اونجوری قهقهه میزنی اینجاش هم داشته باش !!! چی بگم الآن خب ؟؟؟ بگم بخاطر کارای منحرفانه ؟؟؟ وایی !! لـ ـبم رو محکم گزیدم که خیلی هم دردم اومد و نگام رو از روش گرفتم و به زمین خیره شدم !! بدجور سوتی داده بودم !! با لحنی که معلوم بود داره تو دلش قهقهه میزنه گفت : خب حالا ... چرا هی رنگ عوض میکنی ؟؟ درضمن ول کن اون بدبختو ! کندیش !! گستاخانه زل زدم تو چشماش ! و لـ ـبم رو که حسابی هم درد میکرد رو ول کردم و اونم که اول داشت به چشمام نگاه میکرد الان به لـ ـبم زل زده بود !! یا خدا ! این چرا اینجوری شد قیافش ! درویش کن اون نگاهو !! استغفرالله !! آقا من میترسم ! نمیدونم چقدر شاید فقط یه دقیقه به لـ ـبم زل زده بود و منم همونطوری که خودش گفته بود درحال رنگ عوض کردن بودم !!! که یهو مثل احمق ها دوباره لـ ـبم رو به دندون گرفتم که با اینکه خیلی کار ضایعی بود ولی حداقل باعث شد که نکاهش رو از لـ ـبم برداره و بهم نگاه کنه ، چند دقیقه به همدیگه زل زده بودیم که بعد از شاید سی ثانیه از کنارم رد شد ، احساس ضعف میکردم و دلم میخواست به دیوار تکیه بدم ، ولی قبل از اینکه اینکار رو بکنم ، صداش رو شنیدم که میگفت : در ضمن ، دوسـ ـت دختر من اونقدری خوشگل هست که نیازی به آرایش کردن نداشته باشه ، چه برسه به مواد آرایشی بهداشتی مثل همین شیرپاکن برای پاک کردنش ! کشتی مارو با این آرایشی بهداشتی !! حالا من یه چیز گفتم تو هی تکرار کن !!! عصبانی به طرفش برگشتم که شیطون چشمک زد و رفت !! ---------------------------------- سریع خودم رو داخل دستشوویی انداختم و در رو ققل کردم ، به در تکیه دادم و چهره ی خودم رو توی آینه دیدم ! لبـ ـام بدجوری قرمز شده بود ! پوست بدنم هیچوقت زیاد حساس نبود اما لبـ ـام خیلی ! سریع کبود میشدن و درکل هربار که لـ ـبم رو به دندون میگرفتم یا هرچیز دیگه ای، تا یه چندروزی جاشون کبود میشد یعنی اول قرمز بود بعد کبود میشد ! اینم شانسه منه دیگه !!! ! رفتم روبه روی آینه و به لبـ ـام دست کشیدم ! آخی بیچاره ها !! انگار که رژ قرمزی روشون زده باشم قرمز بودن !! هه هه !! به صورتم آب پاشیدم و بعد از چند دقیقه ای با صابون تمام آرایش صورتم رو پاک کردم ، یه دفعه ای یاد جملش افتادم که گفت : دوست دخترم اونقدر خوشگله که نیازی به آرایش کردن نداره ! خب این یعنی منظورش اینه که من و امثال من و در کل کسایی که آرایش میکنن ، زشتن ! بیشعور نفهم ! با دستمال کاغذی که اونجا بود صورتم رو خشک کردم و از دستشویی زدم بیرون توی آشپز خونه بود و نگاه سرسری بهش انداختم و وارد رختکن شدم ! موندن بیشتر اینجا ، جایز نبود ! شروع به پوشیدن مانتوم کردم و در همین حین ناخودآگاه یاد اتفاقاتی که چندین دقیقه پیش افتاد ، افتادم و لبخند زدم ، هم از سوتی اون هم از سوتیای خودم خندم گرفته بود ! چه شروع روز خنده داری !!! خواستم آرایش کنم که دوباره یاد حرفش افتادم ! میدونستم اگه خیلی خوشگل نباشم و یا در واقع فرشته ی زیبایی نباشم زشت هم نیستم ، واسه همین بیخیال آرایش کردن شدم و تصمیم گرفتم فقط به زدن یه رژلب کوچیک اکتفا کنم ولی با دیدن لبای قرمزم توی آینه بیخیال شدم ! خودشون از صدتا لب رژلب خورده قرمز تر بودن ! کیفم رو برداشتم و بعد از مرتب کردن مانتوم از اتاق زدم بیرون ، روی کاناپه نشسته بود و داشت با کنترل ماهواره همینجوری کانال هارو میگشت ، انگار متوجه اومدنم شد که به سمتم برگشت و با وقتی دید که لباس پوشیده آماده ی رفتنم با اخم بلند شد و گفت : کجا ؟؟؟ با اینکه از دستش ناراحت بودم بخاطر اون حرفش که به طور غیر مـ ـستقیم بهم گفت زشت ، ولی خوب با دیدن اخمش دلم قیلی ویلی رفت و در حالی که توی دلم به خودم نهیب میزدم ، بهش لبخندی زدم و گفتم : خونه ! مرسی بابت همه چیز ، مهمونی و در کل همه چیز دیگه ! خدافظ !! اونم از کنارش برم که با دستش بازوم رو گرفت و مجبور به ایستادنم کرد ، با چشمای سوالی به طرفش برگشتم که گفت :چجوری میخوای بری ؟؟ دستم رو از دستش آزاد کردم و در حالی که یه قدم به عقب میرفتم تا روبه روش باشم گفتم : ماشین میگیرم ! با اخمی که غلیظ تر شده بود گفت : اینجوری ؟؟؟ یه نگاه به ظاهرم کردم ، مشکلی نبود که ! بعدشم سوالی نگاش کردم که نگاش رو لبـ ـام بود ، خیلی خشک گفت : کمش کن ! تعجبم دوچندان شده بود ! چی میگفت این ؟؟ پرسیدم : ها ؟ چیو کم کنم ؟؟؟ کلافه نگام کرد و گفت : رژلبتو ! کم کن !! خندم گرفت !! دلم میخواست غش غش بخندم اما به خاطر حس شیطنتی که نمیدونم چرا یهو قلمبه شده بود با لبخندی که چال های لپم رو نشون میداد گفتم : نمیخوام ! لب خودمه !! عصبانی تو چشمام زل زد ، بعد به لپام بعدم به لبـ ـام بعد دوباره به چشمام ، عصبانی گفت : کمش کن ! اینجوری از اینجا نمیری !!! نمیدونستم اینهمه درخواست واسه کم کردن رژلبی که اصلا نزدم از چی مایه میگرفت ولی مثلا با لحنی عصبانی گفتم : ای بابا !!!
اختیار لبای خودم رو هم ندارم ؟؟ چرا باید کمش کنم و به تو یکی جواب پس بدم ؟؟؟؟ خیلی بد نگام کرد که به معنی واقعی کلمه به غلط کردن افتادم ! آخه دختر کرم داری ؟؟؟ تو که جربزش رو نداری مرض داری الکی قپی میای ؟؟؟ تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش ، بهم تنه زد و از کنارم رد شد !! آخیــش ! رفت !! از این قیافه ای که این داشت بعید نبود بگیره یه دست کامل بزنتم ! پسره ی روانی !! به سمت در خروجی راه افتادم تا دوباره مانعم نشده از خونه برم بیرون ولی دریغ ... ولی هرچی دستگیره رو کشیدم باز نشد !! تازه دوزاریم افتاد که این خونش قفل مرکزی داره و الآنم هم لاک شده ! من میترســم !! بلایی سرم نیاره این ؟؟ خیلی عصبانی بود !! از ترس جم نمیخوردم ! نمیدونم این چه کرمی بود که یهو خواستم اذیتش کنم ولی الآن خودم بیشتر داشتم زهره ترک میشدم !!! چند دقیه ای با ترس و لرز اطرافم رو زیر نظر گرفته بودم و داشتم دنبال یه راه فرار میگشتم که با صداش فکر کنم یه ده متری پریدم هوا ! آماده شده و مثل همیشه خوشتیپ با بوی عظری که زودتر از خودش میومد به اپن تکیه داده بود و گفت : نترس ! درصورت هرگونه حمله ی تهاجمی، فرصت کافی برای دفاع داری !!! بعدشم زد زیر خنده ! ترسم از بین رفت ، انگار فهمید بود که ترسیدم و واسم دست گرفته بود !!! از طرفی از اینکه دستم براش رو شده بود و فهمیده بود که داشتم از ترس میمردم توی دلم ، سر خودم جیغ و داد راه انداخته بودم ! خیلی خشک و سرد گفتم : در رو باز کن میخوام برم ! سری تکون داد و درحالی که نزدیک میومد گفت باشه ! دوباره ازش ترسیدم و کنار کشیدم ! حرفای آریانا تو گوشم زنگ میزد که دختر واسه آرین مثل اسباب بازیه و ... ! من و اونم که توی 24 ساعت گذشته توی بدترین و نزدیک ترین حالت ها بهم بودیم ! خدایا خودم رو به تو سپردم ! دقیقا موقعی پی به روانی بودنم بردم که با نزدیک شدنش دوباره احساس آرامش کردم !!! خل شده بودم !! انگار نه انگار که تا دوقیقه ی پیش داشتم از ترس میلرزیدم که این بلایی سرم نیاره ولی الآن که دقیقا کنارم ایستاده بود و داشت با قفل در ور میرفت ، با بوی ادکلنش دوباره آروم شده بودم ! طوری که انگار فقط خودش بود که میتونست ازم در مقابل خودش دفاع کنه ! خدایا من سالم بودم ، سلامتیم رو از تو میخواما !!! تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به دستش نگاه کردم ، درش از این قفلی ها بود که رمز داشت ، رمزش رو زد و در رو باز کرد ! بهم نگاه کرد و با لبخند کجی پرسید: خوشمزس ؟؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه ، شاید منظورش به استرسی بود که داشتم ! ولی آخه استرس رو که نمیخورن ! ولی فقط واسه ی اینکه چیزی گفته باشم چپ چپ نگاش کردم و گفتم : شما هم بفرما!!! بدون در نظر گرفتن چشمای بزرگ شده از تعجبش سریع از در خارج شدم و وقتی که وسطای حیاط رسیدم تازه متوجه شدم که کل مدت داشتم از استرس لبـ ـام رو میخوردم ! خشک شده بودم ! وایــــــــــــی !!!!! یعنی منظورش به لبـ ـام بود ؟؟؟ آبروم رفت !! آخه دختر مرض داری وقتی نمیدونی طرف از چی حرف میزنه جوابش رو میدی ؟؟؟؟ خدایــــــا !! حالا پیش خودش چه فکری میکنه ؟؟؟؟؟؟؟ همونجوری وسط حیاط خشکم زده بود که با خوردن دستی با شونم از جا پریدم و در حالی که دستم رو جلوی دهنم گرفته بودم که جیغ کوتاهی ازش خارج شده بود برگشتم و با ترس نگاش کردم ! چشماش میخندید ولی لبـ ـاش نه ! همین الآن باید تکلیف این قضیه رو روشن میکردم ! اینکه چرا امروز اینقدرسوتی میدادم رو نمیدونستم ولی نباید میزاشتم سوتفاهمی براش پیش بیاد واسه همین با لحنی که خیر سرم سعی میکردم محکم باشه ولی لرزشش رو خودم هم حس میکردم گفتم : ببین ، اشتباه نفهمی ! منظور من از اون حرف یه چیز دیگه بود !! یعنی منظورتو نگرفتم و واسه همین یه چیزی گفتم ! اصلا حواسم نبود !!شیطون نگام کرد ،و اینبار لبـ ـاش به خنده باز شده بود ، احساس میکردم خودش فهمیده جریان از چه قراره ولی دلش میخواد من رو حرص بده واسه همین با همون لبخندش گفت : پس منظورت به چی بود ؟؟ وای خدا !! من چی جوابش رو بدم !!؟؟؟ آبروم رفت !!
با همون صدای لرزون ، تنها کلمه ای که به ذهنم رسید رو گفتم : استرس ! دیگه نتونست جلوی خودش و بگیره و زد زیر خنده ! با خنده پرسید : مگه استرس هم خوردنیه !!؟؟؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نمیدونم ! هرچی بود اون لحظه مغزم کار نمیکرد ! با خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ ا خنده گفت : گیرم که تو درست بگی ، و منظورت به استرس بوده ، ببینم ، (سرش رو آورد نزدیک تر ) تو از من میترسی ؟؟؟ تا اومدم بگم نه که یه قدم اومد سمتم ، منم ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ! اصلا توی این لحظه حواسم به این بود که دارم به شکش دامن میزنم و تقریبا مطمئنش میکنم که ازش میترسم ، همونطوری اون هی میومد جلو و من هی میرفتم عقب تا اینکه به یه چیزی برخورد کردم که دیگه جای عقب رفتن رو برام نزاشته بود ،دستم رو به دیواره ی هرچیزی که بود چـ ـسبوندم و متوجه شدم که ماشینه ! ولی اون لحظه اینقدر از ضایع بازیهای خودم حرصم گرفته بود که حتی نمیخواستم سرم رو برگردونم تاببینم چه ماشینیه ! لـ ـبم رو دوباره به دندون گرفتم و تا اومدم که از ماشین فاصله بگیرم و همین که سرم رو آوردم بالا تنها چیزی که جلوم بود دوتا چشم آبی تیره بود که شیطون نگام میکرد .... اولش با ترس نگاش کردم و بعد متوجه موقعیتمون شدم ، دوتا دستاش رو دوطرف سرم گذاشته ود و شاید فاصله ی بین صورت هامون یک ، یک و نیم وجب بیشتر نبود ! سعی کردم ترس رو از توی چشمام از بین ببرم ، یه حسی بهم میگفت که آرین کاری باهات نداره ولی یه حس دیگه هم میگفت : از صبح تا حالا اینقدری جلوش سوتی های ناجور دادی که ذهنیتش راجب بهت عوض بشه ! ولی خب ترجیح دادم به حس اولم گوش کنم ، به هر سختی که بود لجبازانه زل زدم تو چشماش و گفتم : ازت نمیترسم ! چشماش یه ذره تعجب کرد ولی شاید فقط توی یک ثانیه ، بعدش از بین رفت ، دست راستش رو از کنار سرم برداشت و صورتم نزدیک کرد ، بماند که قلـ ـبم داشت توی دهنم میزد ! دستش رو روی چونم کمی پایین تر از لب پایینیم گذاشت و با فشار اندکی که وارد کرد ، لب پایینیم از چنگ لب بالاییم درآورد ... متعجب داشتم نگاش میکردم ، اصلا حواسم نبود که دارم لـ ـبم رو میخورم ، همیشه همینطوری بودم وقتی استرس میگرفتم پوست لـ ـبم رو میکندم ، واسه همین هم تو دوران امتحاناتم همیشه لبـ ـام کببود و زخم بود ! بهش نگاه کردم ولی اون نگاش به لبـ ـام بود ، قلـ ـبم خیلی تند میزد در حین اینکه از اینهمه نزدیکی احساس خوبی داشتم ، احساس بدی هم داشتم ! من یه دختر هرجایی نبودم که بزارم اون هرکاری دلش میخواد بکنه ... قبل از اینکه بخوام به خودم تکون بدم سرش رو به سمت گوشم برد و زیر گوشم زمزمه وار گفت : باشه نمیترسی ، ولی بدون منم تا خودم نخوام کار به هیچ دختری ندارم ! بعدش هم با یه حرکت ازم فاصله گرفت و به سمت در راننده رفت .... منم سر جام خشک شده بودم !! چشمه ی اشک توی چشمام جوشید ... خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی الآن نه وقتش بود نه موقعیتش ! من چم شده بود ؟؟؟ اگه اون آترینای دوروز پیش بودم نه تنها اجازه ی این همه نزدیکی رو بهش نمیدادم بلکه حتی یه کشیده هم زیر گوشش میخوابوندم ! ولی نباید گریه میکردم ... از طرفی نمیتونستم ! تا اینکه بالاخره یه قطره ی مزاحم از گوشه ی چشمم به روی گونم چکید ... با سر انگشت گرفتمش .... نباید دیگه بهش اجازه یاین کارهارو میدادم ... تکیه م رو از ماشین گرفتم ، و به صدای روشن شدنش توجه نکردم ، به سمت مخالف راه افتادم هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که دستم توسطش کشیده شد ، ببرگشتم سمتش ، چشمام نم داشت اما به هیچکدوم از قطره ها اجازه ی فرو ریختن نمیدادم ، اینجا نه جاش بود ، نه مکانش ... هر چیزی به وقتش ! گقت : کجا میری ؟؟؟

اگه میخواستم اینجوری بری که خودم آماده نمیشدم ! بازم همون آترینای سنگی ... به خشکی جواب دادم : نیازی نیست ، خودم میرم ! احتیاج به کسی ( با تمسخر نگاش کردم) ندارم ! بعدشم دستم رو از دستش درآوردم و به سرعت قدم هام افزدم ، دوباره دستم رو گرفت و به سمتش برگشتم ، با دستش چونم رو بالا اورد ، بهش نگاه نمیکردم ، هنوز هم نتونسته بودم اون نم توی چشمام رو خشک کنم و میدونستم به زدیک ترین مکان خلوتی که برسم گریه میکنم ... نمیخواستم متوجه بشه که آترینا هم مثل هر دختر دیگه ای ضعف داره ... هنوزم بهش نگاه نمیکردم ... چونم رو از چنگ دستاش درآوردم و سعی میکردم دستام رو از دستش دربیارم و به راهم ادامه بدم ، ولی نمیشد ! زورش خیلی بیشتر از من بود !! برای بار دوم چونم رو گرفت اینبار با خشونت و طوری که نتونم دیگه از چنگش در برم ، محکم گفت : بهم نگاه کن ! اینبار نگاش کردم ، واسم اهمیتی نداشت که بفهمه چشمام مرطوبه ، فقط دلم میخواست چیزی بگه تا بهش بتوپم !! چشماش متعجب بود و با همون لحن متعجبش گفت : گریه کردی ؟؟ یا ... شایدم میخوای بکنی ؟؟ به محض اینکه احساس کردم فشار دستاش کم شد ، هم دستم و هم چونم رو از چنگش در آوردم ، ولی دلم میخواست بهش یه چیزی بگم ، یه چیزی که من رو از دخترای اطرافش متمایز بکنه واسه همین با لحنی که خودمم نمیدونستم چجوریه گفتم : هرکی میخوای باش ، با هر کی میخوای کار داشته باش ، مرسی که کمکم کردی ، مرسی بابت کارات ، ولی ... ولی بهت اجازه نمیدم که بخای اینکارارو بکنی ! من نه دوسـ ـت دخترتم و نه زنت ! نه هیچ نسبتی باهات دارم! رابطمون فقط کاریه و آدم با یه همکار عادیـــش اینجوری رفتار نمیکنه ! برگشتم که برم ، انتظار داشتم دنبالم بیاد اما نیومد ، منم سرعت قدمام رو بیشتر کردم و به سمت در خروجی خونه اش رفتم ! هنوز
زیا دور نشده بودم که با صدای ماشینی نگاهم بهش افتاد ، پشت لکسوزش بود و عینک دودی به چشمش زده بود ، ای کاش ماشین آورده بودم !! لعنتی !! ماشین رو به سمتم متمایل کرد به صورتی که باید وایمیستادم چون راه دیگه ای نداشتم ، یا باید کلا ماشین رو دور میزدم یا همونجا منتظر میشدم که ماشین رو از سر رام برداره ، از اونجایی که راه دومی محال بود ، روی پاشنه ی پا چرخیدم تا ماشین رو دور بزنم ، وقتی قصدم رو فهمید با یه جست از ماشینش بیرون پرید و راهم رو سد کرد ، داشتم چپ چپ نگاش میکردم و اونم بانگاه بیتفاوتی گفت : اولا اونجوری نگاه نکن ، دوما من اهل معذرت خواهی نیستم ! ولی این یه بار رو میگم ببخشید چون نمیدونستم که ناراحت میشی و رابطمون رو فقط در حد همکار میبینی ! اگه اینجوریه منم مشکلی ندارم ! فقط فکر کردم که با حرفای دیشبم میتونیم باهم راحت تر باشیم ، شده مثل دوتا دوست ساده و معمولی ولی تو خب اینجوری نمیخوای منم حرفی ندارم ، فقط یه لطفی به من بکن و تو بشین پای فرمون ! توی مدتی که حرف میزد نگاش نمیکردم و سرم رو پایین انداخته بودم ، بماند که چقدر از حرفاش سوختم و دم نزدم ولی با حرف آخرش دیگه نتونستم بهش نگاه نکنم و سرم رو بالا گرفتم و با تعجب نگاش کردم ! سوئیچ رو جلوم تکون داد و گفت : بدو ! من نمیخوام رانندگی کنم ! یه نگاه به سوئیچ کردم ، یه نگاه به ماشین ، یه نگاه به آرین ، لکسوسی که وقتی که واسه اولین بار سوارش شدم هم دلم میخواست حداقل یه بارم که شده پشت فرمونش بشینم ، الآن سوئیچش و خودش داشتن بهم چشمک میزدن ! یه لحظه خواستم لج کنم و نگیرم سوئیچ رو ، به ازای این حرفایی که بهم زد ، ولی خوب از طرفی میدونستم که مقصر خودمم و در واقع آرین فقط حکم اثباتی به حرفای من زد و درواقع جواب حرفام رو داد ! آترینا خانم مگه نمیگفتی همکار ساده ؟؟ بیا اینم ساده و معمولی ... !!! الآن خوشحالی ؟؟؟ اینکه من چرا اون حرفارو زدم به خاطر حرکتش بود که بازم مقصر من بودم که اونجوری سوژه دستش دادم ! شاید هر پسر دیگه ای بود بیشتر سواسفاده میکرد ولی آرین ... همینجوری که به اتفاقات گذشته برمیگشتم خودم رو بیشتر مقصر میدیدم ولی دوست نداشتم که قبول کنم ... در نهایت از بس نگام بین آرین و سوئیچ و ماشین در دوران بود که صداش دراومد و گفت : مگه بهت پیشنهاد ازدواج دادن که اینقدر فکر میکنی ؟؟؟ یه رانندگیه ها !!! دوباره شیطون شده بود ، چپ چپ نگاش کردم ، نمیدونم توی چشمام چی دید که سوئیچ رو تو هوا ول کرد و منم همونجا قاپیدمش و به سمت در راننده راه افتادم ، شاید میخواستم دین اینکه یه شب با اون حال بدم توی خونش مونده بودم رو جبران کنم ... اون سمت شاگرد نشست ، ماشین رو روشن کردم و پرسیدم : کجا برم ؟ + دور بزن ، برو تو اولین فرعی که میخوره به اصلی ! به راهی که گفته بود رفتم ... همونجوری که احتمال میدادم رانندگی با ماشین شاسی بلند هم عالمی داشتا ! نیشم خود به خود باز شده بود و داشتم به این فکر میکردم که ولوو رو بفروشم یه شاسی بلند بخرم ! توی ترافیک خیابون فرشته گیر کرده بودیم ، احتمالا تصادف شده بود ، چون خیلی سنگین و طولانی بود ،حوصلم بدجور سررفته بود ، ترمز دستی رو کشیدم ودست به سیـ ـنه نشستم !
اخم کرده بودم ، اینم از اولین رانندگیم با این ماشین ! پوفی کردم و روم رو به سمت پنجره برگردوندم ، ولی متوجه دست آرین شدم که به سمت ضبط رفت بعد از چند ثانیه صدای محسن یگانه سکوت بینمون رو شکست : نه خودش موند نه خاطره هاش تنها چیزی که مونده جای خالیشهقصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا مثه یه ستاره از ذهنم رد میشه دلخوشیامو زیر پاش گذاشت و گذشت حالا فقط منم من بی انگیزهکسی که دنیای من بوده یه روز نبودنش داره دنیامو بهم می ریزه باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت… باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت هنوز هاج و واجم که چه جوری شد هر کاری کردم که از پیشم نرهنمی دونستم که از این فاصله ها از این جدایی داره لدت می بره اون که می گفت مثل منه از جنس منه نمی دونستم دلش انقد از سنگهچقد به خودم دروغی می گفتم الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفتطفلکی دل ساده مو تو غم تنها گذاشت و رفت محسن یگانه-باور کنم چقدر این اهنگ قشنگ بود ، یه نگاه به آرین کردم ، بدجور اخماش رو توهم کشیده بود ، مطمئنم به هون چیزی فکر میکرد که من بهش فکر میکردم ... آریانا ... ، آریانا بد کرد ، بهش بد کرد ... بالاخره نتونستم طاقت بیارم و سوالی که از اول آهنگ ذهنم رو مشغول کرده بود پرسیدم : فقط من میدونم ؟ نگاش رو از روبه رو برداشت و چشم تو چشم شدیم ، سرش رو به خشکی تکون داد ... بازم ازش سوال داشتم ولی تکون دادن سرش به جای جواب ...
احساس میکردم ازم دلخوره ! میدونستم که اگه اون مقصر بود ، خودمم به اندازه ی اون مقصر بودم ، اون معذرت خواهی کرد ، پس منم ... به آرومی گفتم : باشه !! منم ببخشید !! نگاهش روم سنگینی میکرد ، سرم رو بالا آوردم ، اولش نگاش بی حجالت بود اما کم کم ته مایه های خنده گرفت و با لحنی که میدونستم هم حرصیه هم دلش میخواد بخنده گفت : میتونم امیدوار باشم که این ببخشید مقدمه ی سوالاتت نباشه ؟؟ خندم گرفته بود ! خوب شناخته بودتم ! مطمئن بودم اگه ازش سوال نداشتم ، عمرا عذرخواهی میکردم ولی خب ... با دیدن لبخندم آهی از روی تاسف کشید و گفت : خب بگو ؟! به قیافه ی مایوسش نگاه کردم و لبخندم پررنگ تر شد ، پرسیدم : چرا ؟ چرا من ؟ نگاش گنگ شد ، یه چند ثانیه ای به سوالم فکر کرد تا بتونه جواب بده ، یا شایدم من اینطوری فکر میکردم و اون داشت جوابش رو مرتب میکرد ، بهش نگاه کردم ، آبی چشماش از همیشه روشن تر بود ، بعد از درنگی گفت : واست مهمه ؟! نمیدونستم از این سوال میخواست چه نتیجه ای بگیره ، ولی خب منم ... شونه ای بالا انداختم و گفتم : اولا زشته که سوال رو با سوال جواب بدی ، دوما (مکثی کردم) فقط محض کنجکاوی بود ! محکم به صندلی تکیه داد و اخماش رو توهم کشید ، به بیرون زل زد و گفت : اول اینکه منم مثل هرکس دیگه ای آدمم و نمیتونم همه چیز رو تحمل کنم ، بالاخره یکی باید باشه که حرفام رو بشنوه ، تو این شش سال هیچکس چیزی نمیدونست ! و دلیل بعدی ، من نمیتونستم اینارو به کسی بگم که هیچی ازم ندونه ، نمیدونم چرا به تو گفتم ، شاید بخاطر اتفاقات افتاده بود و اینکه تو هم خیلی ناقص تو جریان اتفاقات زندگیم بودی ! همین ! شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم ( شونه ای بالا انداخت )
ادامه داد : نمیدونم ! اون شور و شوقی که وقتی میگفت که تو این 6 سال هیچکس بدون من این قضیه رو نمیدونه داشتم ، با جمله ی آخرش دود شد و از بین رفت ....(شاید هرکس دیگه ای هم جای تو بود ، بهش میگفتم) ! نامرد بدجور زد تو برجکم ! ولی نمیخواستم بفهمه که از حرفش ناراحت شدم ، واسه همین با لحنی که سعی میکردم عادی باشه گفتم : حتی برسام هم نمیدونه ؟! نگام کرد ، سرد و کوتاه ؛ گفت : نه ، تنها کسایی که میدونن ما سه تاییم ، یعنی من و تو و آریانا ! شاید رامین و الهه بدونن که من اشتباهی دیپورت شدم ، اما قضیه ی مادرامون رو نمیدونن ! فقط تو میدونی (جدی برگشت سمتم و گفت : ) و امیدوارم اونقدری دهن لق نباشی که بخوای همه جا این رو جار بزنی ، اگر کسی بجز ما سه تا از کل قضیه سر در بیاره ، بدجور تلافی میکنم ! از اولم قصد نداشتم که به کسی چیزی بگم ، اما با این حرفش عصبانی شدم ! یعنی چی ؟؟ مگه با بچه طرفه؟؟؟ حرصی گفتم : الآن این یه تهدیده ؟؟؟ شونه ای بالا انداخت : هرچی دوست داری اسمش رو بزار ! ترافیک راه افتاده بود ، بعد از گفتن این حرفش خودش ترمز دستی رو کشید پایین و منم راه افتادم ! خیلی دلم میخواست بزنمش ولی خب همه حرصم رو سر فرمون بیچاره خالی کردم و محکم توی دستام فشارش دادم ، همونطوری که حدس میزدم تصادف شده بود ، به سرعت روم رو برگردوندم ! بدجور تصادفی بود ... یه پراید از پشت زده بود به یه کامیون و کامل داغون شده بود ! خودم از فوبیای خودم خبر داشتم ... نباید صحنه ی تصادف رو میددم ! روم رو برگردوندم اما دوباره ترافیک شده بود ، مردم میخواستن نظر کارشناسانه بدن و ماشیناشونو همونجوری ول کرده بودن وسط خیابون و راه رو بسته بودن ، عصبی شده بودم !! صدای آهنگ باعث میشد که صدای اطرافم رو نشنوم ، ولی به طور ناخود آگاه ضبط رو خاموش کردم ، پام رو روی گاز فشار میدادم ، با اینکه ماشین حرکت نمیکرد و اصلا رو دنده نبود ولی نمیتونستم پام رو از روی گاز بردارم و همینجوری فشارش میدادم ! صدای عصبانی موتور ماشین دراومده بود ...! بدجور اعصابم تحریک شده بود .... پنجره م رو کشیدم پایین تا کمی هوا بخورم اما ... صدای مادری که بچش رو صدآ میزد و مردمی که به آرامش دعوتش میکردن ، مادری که باردار بود و داشت واسه ی بچه ی چهار سالش ضجه میزد ! صدای جیغ و دادش : فقط چهار سالشــــه !! کمکـــــــــــش کنیــــد ... صدای مردم برام مثل یه زمزمه بـود : بچش له شده ... خدا بهش صبر بده ... بیچاره حاملست ... سرجام یخ کرده بودم ، ترس من از تصادف یه ترس طبیعی نبود ، یه فوبیا بود ... بیماری که از بچگی داشتمش ، نباید صحنه ی تصادف رو میدیدم ، با تصادف های عادی مشکلی نداشتم ، اما تصادف های مرگبار ! مثل این ... با اینکه به صحنه نگاه نمیکردم اما صداهاشون ... دستام رو فرمون خشک شده بود هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم ... دلم میخواست برم ! میخواستم جیغ بکشم و برم ولی نمیتونستم ... توانش رو تو خودم نمیدیدم ! اصلا نمیفهمیدم که چی شد فقط چند لحظه بعد احساس کردم که جام عوض شد و آخرین صحنه ای که از اون تصادف لعنتی دیدم شکستن اون مادر بود... مادری که شکمش باد کرده بود و صورتش خونین بود ... مادری که در غم از دست دادن بچه ی چهار سالش روی زمین افتاد ... شکســـت ... مرگـــش رو با چشماش دیــد ...
ماشین راه افتاد اونقدری تو خودم بودم که نه متوجه صدا زدن های آرین میشدم ، نه سرعت دیوانه وار ماشین ، تنها چیزی که میدیدم و میشنیدم صدای زجه های اون مادر و صحنه ی افتادنش بود ... نمیدونم چقدر راه رفتیم ، چقدر زمان گذشت ، ولی تنها لحظه ای که صحنه ی اون تصادف از جلوی چشمام رفت وقتی بود که آرین محکم تکونم داد و صدام زد... تعجب کرده بودم ... حتی متوجه تغییر مکان و زمان هم نشده بودم ... با تعجب نگاش میکردم ، تعجب از مکانی که توش بودیم ، تعجب از اشکایی که بی اجازه صورتم رو خیس کرده بودن ... به صورتم دست کشیدم واسه ی اثبات وجود اون اشکا پیش خودم باید خیسی شون رو حس میکردم ... آرین داشت نگام میکرد ، با تعجب ، با خشم ، با ناراحتی ، با نگرانی ، نمیدونم ... با لحنی که از توصیفش عاجزم ، شاید بشه گفت نگرانی پرسید : آترینا خوبی ؟؟؟ چت شد یهو ؟؟؟ اون فقط یه تصادف بود !!! تو چت شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟؟ زبونم نمیچرخید تا چیزی بگم ، از ناتوانی خودم خسته شده بودم و اذیت میشدم ، از این ترس ، از این فوبیا متنفر بودم ... بریده بریده گفتم : چی شد ؟؟ بچش چی شد ؟؟؟ آرین هنوزم نگران بود و عصبی گفت : وقتی ما رفتیم اورژانس و آتش نشانی اومدن ! تو خوبی ؟؟؟؟ بدون توجه به سوالش گفتم : من پشت فرمون بودم ... ( به اطرافم نگاه کردم و پرسیدم ) الآن که اینجام ؟؟ روی صندلی شاگرد بودم نمیدونم کی جامون عوض شده بود ... کلافه و شاید هم عصبی دستی تو موهاش کشید و گفت : راه باز شد ولی من دیدم خشکت زده و هیچ کاری نمیکنی ، حدس زدم که شاید تصادف روت تاثیر گذاشته واسه همین هم خودم آوردمت اینور ! تو چت شده ؟؟؟
از تصادف میترسی و رانندگی میکنی ؟؟ آترینا ... خودتی ؟؟ نه ... خودم نبودم ... منِ واقعی یه کی دیگه بودم ... ولی میدونستم که این ترس لعنتی همه چیزم رو با خودش میبرد ، حتی محکم بودنم ... نقطه ضعف مسخره ، ولی در عین حال قدرت مندی ... که از بچگی باعث آزارم بود... آروم گفتم : نمیترسم ... دوباره عصبی به موهاش دست کشید و با صدایی که از حالت عادی بلند تر بود گفت : معلومه !! دوباره اشکام فوران کردن ، با هق هقی که میدونستم نباید وجود داشته باشه و با اشکایی که میدونستم نباید جلوی یه پسر ریخته بشه ، با حالتی که میدونستم نباید از محکم بودنم دست بکشم ولی قادر به دست کشیدن ازش نبودم ... گفتم : ترس نیست ، این ترس نیست ... این لعنتی یه چیز دیگست ! متعجب نگام میکرد ، بیشتر از اینکه نگران باشه شگفت زده بود ! شاید به دیدن اشکا و هق هق هام عادت نداشت ، نمیدونم چه حسی داشت ولی نگهم داشت ، با دوتا دستاش ، تو چشمای آبیش نگاه کردم ، چشمایی که ازشون تعجب میبارید و گفت : آترینا تو چته ؟؟ چقدر اسمم رو قشنگ گفت ... حتی الآن هم این حس آزار دهنده و در عین حال قشنگ دست از سرم بر نمیداشت ! خودم رو کنترل کردم ، یه دقیقه ، دو دقیقه ، یه ربع نمیدونم چقدر ولی بعد از گذشت زمانی آروم گفتم : من نباید تصادف ببینم ، یه فوبیایه که از بچگی باهام بوده ! نباید ببینم ... نگاهش روم سنگینی میکرد اما من که الآن دیگه هق هق هام رو خفه کرده بودم ، فقط داشتم تلاش میکردم که جلوی ریزش این اشکای لعنتی رو هم بگیرم ولی قبل از اینکه بتونم شکستم رو قبول کنم ... صدای تند تند ضربان قلبش و آغـ ـوش گرمش ، دستایی که دورم حـ ـلقه شده بود و پیرهنی که میدونستم داره از اشکام خیس میشه رو احساس کردم ... حسی که تا حالا نه تجربش رو داشتم نه میخواستم که داشته باشم ...
 

اما الآن همه چی فرق میکرد .... دلم نمیخواست حتی یک ثانیه از این حس رو با کسی شریک بشم یا حتی از دستش بدم .... به نرمی از آغـ ـوشش فاصله گرفتم ، نمیدونم چقدر توی بغـ ـلش بودم ولی دیگه گریه نمیکردم ... فقط رد خیسی از اشکام روی صورتم باقی مونده بود ، سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ...سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ، نمیتونم منکر این بشم که این نزدیکی نه تنها احساس خوبی رو برام به وجود اورد ، بلکه حتی مثل یه مسکن برای این بیماری لعنتی عمل کرد و الآن واقعا حالم بهتر بود ... بعد از یه دقیقه ای چشمام رو باز کردم و همانطور که انتظار داشتم هنوز داشت نگام میکرد ، نگران ، شاید ؟! نمیدونم ! با لحن محکمی ، بدون اندکی لرزش توی صدام گفتم : بلند شو ! بعدش هم در سمت خودم رو باز کردم و پیاده شدم ، خوردن باد پاییزی به صورتم احساس خوبی رو برام به وجود میآورد ، به سمت در راننده رفتم و منتظر شدم تا پیاده بشه ... اولش متعجب نگام کرد ، ولی پیاده شد و به سمت در شاگرد رفت ، شاید میتونست درکم کنه ... پشت فرمون نشستم ، نتونسته بودم دیدگاه خوبی از ماشین شاسی بلند پیدا کنم ، خوب نه زیاد باهاش سرعت رفته بودم نه زیاد رانندگی کرده بودم ، استارت ماشین رو زدم و از پارک در اومدم ! یه جایی طرفای جردن بودیم ، انداختم تو اصلی و خداروشکر هیچ ترافیکی نبود ... پام رو روی گاز فشار دادم و ماشین با سرعت از جا کنده شد ... عاشق سرعت بودم ... همیشه ماشینم و اتوبانهای خلوت بودن که وقتی خیلی ناراحت بودم کمکم میکردن .... انگار سرعت زیاد افکارم رو هم با خودش میبرد ...دروغ نگم ، چند دقیقه ی اولش وتسم سخت بود ولی کم کم دیگه هیچ تصویری از اون تصادف توی ذهنم نداشتم ...
با سرعت حرکت میکردیم و لایی میکشیدم ، انتظار داشتم که آرین بخواد بهم گیر بده ، هرچی باشه ماشین اون بود ... ولی خوب وقت از توی آینه نگاش کردم و دیدم که خیلی ریلکس داره نگاه روبه رو رو میکنه فهمیدم که واسش مهم نیست ... بعد از چند دقیقه رانندگی پرسیدم : این ماشین آهنگ نداره؟ نگام کرد ، کمی متعجب ! شاید از اینکه خیلی زود اوکی شده بودم و همون آترینای سابق بودم ...؟! بعد از مکثی گفت : رَم من توش نیست ، برسام یه سری آهنگ ریخته بود ... خیابون شلوغ شده بود سرعتم رو کم کردم و به آرین که مشغول ور رفتن با ضبط بود نگاه کردم ... بعد از چند ثانیه آهنگی شروع به خوندن کرد : الو چرا قطع کردی ؟ چرا دوباره قهر کردی ؟ یه چیز میپرسم بعد دیگه کاریت ندارم الو میشه برگردی ؟ الو میشه برگردی ؟ الو خوب گوشاتو وا کن یه نگاه به قبلنا کن حرفم رو میزنم بعدش هم گوشی رو میزارم خودت اگه خواستی صدام کن خودت اگه خواستی صدام کن بهم نگاه کردیم ... اون متعجب ... من خندون ... الو سلام .... نمیتونم از فکرت درآم ترکیدیم از خنده ... من هنوزم مثل قبلنام ...هنوز مثل نفسی برام .... دیگه به باقی آهنگ توجه نکردم ، نمیدونم از چی خندم گرفت ، شاید از نگاه متعجب آرین ، شاید از خندش ... ولی هرچی بود از خود آهنگ نبود ... آهنگ غمگینی بود ولی علت خنده ی ما دوتا ... شاید از قیافه ی همدیگه ... نمیدونم ... آرین با خنده گفت : به چی میخندی ؟؟؟ + به همون چیزی که تو میخندی !! دوباره خندیدیم !! آرین : من فکر نمیکردم ایرانیا هم از این اهنگا داشته باشن ! + مگه چشه ؟! تازه من میشناسمش ! خوانندش امیر تتلوئه !! + نه بابا ؟؟ پس واسه چی میخندی ؟؟؟ + به قیافه ی تو !! صورتش جدی شد ولی نگاهش خندون بود : من کجام خنده داره آخه ؟؟؟ اینقدر لحنش باحال و بامزه بود که دوباره زدم زیر خنده و گفتم : نمیدونم ! ولی قیافت خیلی باحال بود ! خودش هم خندید و گفت :
آخه تنها انتظاری که نداشتم این آهنگ بود ! با الو چرا قطع کردی شروع شد ، آهنگه دیگه ... دوباره خندیدم و گفتم : خب آشناییت نداری دیگه ! یه چند وقت که از این آهنگا گوش بدی یاد میگیری !! آرین : مثلا این آهنگارو اونایی که شکست عشقی خوردن گوش میدن ؟ + نمیدونم شاید !! دیگه حرفی رد و بدل نشد و فقط صدای امیر تتلو بود که سکوت بینمون و میشکست ... خیلی باحال بود خدایی ... من از قیافه ی آرین تعجب کرده بودم و خندیدم ، اون از متن آهنگ و خوندنش !! فکر نکنم هیچوقت قیافش که نمیدونه بخنده یا تعجب کنه از یادم بره ... !!! خیلی سوژه بود خدایی ! خدا پدر این تتلو رو بیامرزه که ما رو از این فاز دپ در آورد ! یه خانم بود که داشت به یه زبونی که نمیدونستم و نشنیده بودم ، یه چیزایی بلغور میکرد ! اول یه ذره گوش دادم و وقتی تقریبا مطمئن شدم که این نه فارسی حرف میزنه نه انگلیسی به طور ناخودآگاه گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و دوباره به شماره نگاه کردم ، نه ... کدش هیچ جوره آشنا نبود ... آرین اول متعجب نگام کرد ولی در یک حرکت فوق سریع گوشی رو از دستم کشید و گذاشت دم گوشش ، یه چند ثانیه ای گوش داد و بعد به همون زبون جواب داد ، هی سرش رو تکون میداد هی یه چی میگفت ، دوباره گوش میداد ، د اول داشتم متعجب نگاش میکردم که کم کم دوزاریم افتاد که احتمالا اینا دارن آلمانی حرف میزنن که آرین داره مثل بلبل جوابش رو میده ... ولی آخه چرا یه آلمانی باید به گوشی من زنگ بزنه ؟؟ شایدم آلمانی نبودا ولی هر زبونی بود خیلی از "خ" استفاده میکردن ! کلا نصف حرفاشون رو "خ" میچرخید ! بعد از چند دقیقه تماسشون تموم شد و آرین گوشی رو قطع کرد و داد دستم ... نمیدونم قیافم چجوری بود که یهو زد زیر خنده ! منم خودم رو جمع و جور کردم....
منتظر شدم تا خنده ی آقا تموم بشه ، بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد با نیش بازی گفت : از شرکت بازرگان بود ! سیخ سرجام نشستم و به دهنش زل زدم ... باید حدس میزدم ... ولی خب کی مغز من تو مواقع حساس مثل آدم عمل میکنه که الآن بار دومش باشه ؟! ادامه داد : آره دیگه ، زنگ زدن گفتن که شرکت انگلیسشون آمادگیش رو اعلام کرده و هرموقع که ما آماده باشیم کارامون رو انجام میدن برای سفر موقت ، بعد از یه ماه یا کمتر هم برمیگردیم و اونا فقط الآن منتظر اعلام امادگی ما هستن تا کارهای رزرو هتل و بلیط ها و ... آماده بشه ، البته قبلش باید قرار داد تنظیم بشه که اون موقع احتمالا یه نماینده ای از شرکت اونا میاد ایران ، چون خود شخص بازرگان رفته آلمان ! اینیم که زنگ زد از خود شرکت آلمانشون بود !! دوثانیه ای شوک بودم ولی بعدش نگام رو به چشماش دوختم ، نمیدونم به نظر من اومد یا واقعا نگران بود ؟! پرسیدم : الآن تو آلمانی حرف زدی ؟! بازم احمقانه ترین سوال ممکن ... من نمیدونم کی از من میخواد تا حرف بزنم ؟!! در واقع الآن یه چیزی گفتم تا یه چیزی گفته باشم ...!!! فقط سرش رو تکون داد و گفت : تو کد کشورهارو حفظ نیستی ؟ ابروهام رو بالا انداختم و با نیش باز گفتم :نوچ !!! سرش رو به تاسف تکون داد و گفت : راست میگی دیگه !!! از دختر 22 ساله چه انتظاری میره آخه ؟! بهم برخورد ، شاکی نگاش کردم و گفتم : 22 نه 23 ، بعدشم خوبه شما فقط 3 سال از من بزرگتریا !! شیطون نگام کرد و گفت : 3 سال هم واسه خودش دنیایی داره ! به چپ چپ نگاه کردن بهش اکتفا کردم و ماشین رو روشن کردم ، هردومون توی افکارمون غرق بودیم ، من به این سفر و اون به ... نمیدونم ... ولی هرچی که بود اصلا ازش خوشحال نبود ، شاید یه جورایی نگران هم بود ... اخماش توهم رفته بود و چشماش هم نگران بود !

 
بیخیال سری تکون دادم و به سمت کوچمون پیچیدم ، که یهو ماشین ایستاد ! به آرین نگاه کردم ، دستش رو از روی ترمز دستی برداشت و با اخم گفت : وقت داری ؟ باید حرف بزنیم ؟! متعجب نگاش کردم ، چی بود که اینقدر ذهنش رو درگیر کرده بود که ترمز دستی رو اینجوری بالا کشید و ماشین رو مجبور به توقف کرد ؟؟ بیشعور ... چقدر بد با ماشینش رفتار میکنه ... شاکی نگاش کردم و عصبانی گفتم : اینو میتونی عین آدم هم بگی ! چرا با این زبون بسته اینجوری رفتار میکنی ؟! آروم ترمز دستی رو پایین دادم و درحالی که سعی داشتم با دنده عقب از کوچه خارج بشم ، دوباره ماشین ایست کرد ! عصبانی برگشتم سمتش تا اومدم یه چیزی بگم که زودتر از من و با خنده گفت : ببینم ... منظورت از زبون بسته که ... که این ماشین نبود ؟؟؟؟ وایــــی خدا !!! این پسر چقدر ابله بود ! چقدر دلم میخواست بزنمش ! در حالی که با نگاهم به سمتش مشت و لگد پرت میکردم عصبانی گفتم : چرا اتفاقا منظورم به همین ماشین بود ! با اینکه وسیلست ولی این دلیل نیمشه که تو بخوای اینجوری باهاش رفتار کنی ! فهمیـــدی ؟؟؟ فهمیدی آخر رو با داد گفتم ، دست خودم نبود ... به نظر ماشین ها جون داشتن ، احساس داشتم ، طرز فکری که خیلی ها بخاطرش مسخرم کرده بودن ولی خب ... خیلی مسخره بود تا ما از یه ماشین انتظار داشته باشیم که برامون خوب کار کنه ولی خودمون به خوبی باهاش رفتار نکنیم ... ماشین ها ، کامپیوتر ها ... همشون احساس داشتن ... این نظر شخصیم بود ... همونطوری که ما توی تعیین والدین نقشی نداشتیم اونا هم توی تعیین صاحباشون نقشی نداشتن و وقتی ما از مامان بابامون انتظار داریم که باهامون خوب رفتار کنن اونا هم لاز ما این انتظار رو دارن دیگه !!! ، واسه همین هم باید باهاشون مثل یه آدم رفتار کرد ! میدونم احمقانست ...
شاید از علاقه ی زیاد باشه ولی این نظر منـــه ! تموم شد و رفت ! اول متعجب نگام کرد ولی بعدش هی حالت نگاش عوض شد ... تا اینکه آخر سر زد زیر خنده و غش غش میخندید ! چقدر دلم میخواست سر به تن این موجود نباشه ! بیشعور بــز !!! بعد از اینکه خندیدناش تموم شد ، در حالی که بازم از خنده قرمز شده بود گفت : خیلی باحالی به خدا ! یه جوری میگه انگاری آدمه ! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : تو هم مسخره کن ، کوچکترین اهمیتی نداره واسم !! ولی به نظر من همه ی اینها احساس دارن ، چه ماشین ، چه موبایل ، چه کامیپیوتر ! پس حداقل وقتی من پیشتم باهاشون خوب رفتار کن وگرنه بد میشه !! در حالی که سعی میکرد خندش رو کنترل کنه سری تکون داد و منم با ملایمت هرچه تمام تر ترمز دستی رو پایین دادم و به سمت نزدیک ترین پارک رفتم ... ماشین رو پارک کردم و با یه جست ازش بیرون پریدم ، اونم داشت پیاده میشد که من توی شیشه ی ماشین تصویر خودم رو دیدم ، لبـ ـام داشت بیرنگ میشد .... نه به اون سرخی ... نه به این بی رنگی ... نه به کبودی بعدش ! رژ لـ ـبم رو از کیفم درآوردم و به لـ ـبم زدم ، خندم گرفته بود ، بخاطر همین رژلب آرین تصمیم گرفته بود که من رو برسونه و الآن از شدت بی رنگی لبـ ـام مجبور به زدنش شدم ... باقی صورتم خوب بود ، بدون آرایش ... ولی خوب ... از آینه فاصله گرفتم ، آرین اونور به ماشین تکیه داده بود ، اول به صورتم نگام کرد و بعد لـ ـبم ، در کسری از ثانیه نگاش رو جمع کرد و راه افتاد ، منم دنبالش ! شاید اونم متوجه اشتباهش شده باشه که من از اولش هم رژلب اصلا نزده بودم ! هه هه ! الآن چقدر داره به خودش فحش میده !! نیشم باز شده بود ، به سمت نیمکتی رفت و روش نشست ، منم اونور نیمکت نشستم و منتظر بهش نگاه کردم ...
کنجکاو بودم بدونم چی ذهن این آقا رو مشغول کرده یا شاید هم نگرانش کرده که میخواد من رو هم در جریان بزاره ... کوتاه و مختصر و مفید گفت : بازرگـــان ... ادامه داد : نگرانم کرده ، تحقیق کردم ، تا حالا بخاطر همکاری با هیچ شرکتی اینقدر مشتاق نبوده، یعنی درواقع هیچوقت حتی شرکت های بزرگتر از ما رو هم اینجوری ساپورت نکرده ... این نگرانم کرده ... بازرگان خیلی با سیاسته ... ما فقط یه پروژه ی بزرگ موفق داشتیم ، و اون با اینکه میدونه که ممکنه از پس درخواستش بر نیایم ولی بازم میخواد که مارو ساپورت کنه ... کم چیزی نیست ... کم هزینه نمیکنه .... آدم با سیاستی مثل اون هیچوقت اینجوری عمل نمیکنه ... یه چیزی این وسط میلنگه نمیدونم چیه ... سکوت کردم ... یه دقیقه دو دقیقه ... نمیدونم چقدر ، با کاشی های سرد و سخت پارک خیره شده بودم و داشتم به موضوعی که سعی داشتم پنهونش کنم فکر کنم ، موضوعی که هی سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی اینبار ، امروز ، آرین بلند و محکم بهم گفته بود ... دیگه نمیتونستم خودم رو به بیخیالی بزنم ، راست میگفت ... خیلی مشکوک بود ! از اول هم میدونستم مشکوکه ، شاید از لحن بابا پشت تلفن ... شاید از حدسای خودم ، حرفای بچه ها .... در کل این موضوعی نبود که بخوام براحتی ازش بگذرم ، دیگه نمیتونستم نگرانی خودم رو هم پنهون کنم اونم وقتی که میدونستم این پیشنهاد از نظر همه مشکوکه ... مشکوک تر از حد عادی ... سکوت کرده بودم ، نفسش رو با صدا بیرون داد و عصبی گفت : میدونستی نه ؟؟ خودتم فهمیده بودی !! میشد حدس زد ! تو زرنگی ولی علاقه ی خاصی داری که خودت رو به نفهمی بزنی و بعدشم با سیاست مخصوص به خودت موضوع رو حل کنی !!! نگاش کردم : من خودم رو به نفهمی نمیزنم ولی علتی نداره تا وقتی که چیزی نشده الکی نگران باشم ...

ا خنده ی مصنوعی گفت : یعنی تاحالا نگران نشدی دیگه ؟؟ هه !!! لحنش داشت اذیتم میکرد ، با اخم بهش خیره شدم و گفتم : اگه مشکلی پیش اومد خودم میدونم چجوری حلش کنم ! به قول تو منم سیاست مخصوص خودم رو دارم ... عصبی نگام کرد ، چیزی نگفت روش رو برگردوند و درحالی که به یه جای دیگه خیره شده بود گفت : درضمن ، اونیکه زنگ زد به موبایلت ؛ اگه صبر میکردی بعد از چند دقیقه که حرفاش رو به آلمانی زد ، به انگلیسی ترجمشون میکرد ، ولی خب تو ... اگه صبر میکردی خودت میتونستی باهاش حرف بزنی ! چشمام رو جمع کردم ! اه ! لعنتی یادم نبود که معمولا وقتی میخوان یه قرارداد اینجوری ببندن زنگ میزن ، اول به زبون کشور خودشون بعد به زبون بین المللی یا همون انگلیسی ترجمش میکنن ! ای کاش صبر میکردم تا حرفاش به آلمانی تموم بشه ... پرسیدم : امروز جمعه اس ؟ سرش رو به علامت مثبت تکون داد ! پس واسه همین به گوشیم زنگ زده بودن ! چون جمعه ها تو ایران تعطیله اما تو خارج نه ! احتمالا اول به شرکت زنگ زدن ولی وقتی دیدن کسی جواب نمیده و تعطیله به گوشیم زنگ زدن ... همین که اومدم از جام بلند بشم تا برم با صدای آرین متوقف شدم که میگفت : اینا مگه مدرسه ندارن ؟؟!! سوالی نگاش کردم ولی بعد از ثانیه ای که رد نگاهش رو دنبال کردم فهمیدم که داره راجب چی حرف میزنه ... چند تا دختر دبیرستانی با لباس مدرسه با چند تا پسر یه گوشه ی پارک نشسته بودن و حرف میزدن و میخندیدن ... این صحنه ها برام عادی بود ! هرچی باشه من کل دوران دبیرستانم رو ایران بودم ، میدونستم اینکارا واسه چیه ... جواب دادم : از نظر داشتن که دارن اما کی خوشگذرونی با دوست پسـ ـرش و محیط آروم پارک رو به مدرسه و معلم های سخت گیر و محیط استرس زای اونجا ترجیح میده ؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت : یعنی از مدرسه فرار کردن ؟!خندم گرفته بود ف جواب دادم : نوچ ! فرار کردن واژه ی مناسبی براش نیست در واقع میگن پیچوندن ، البته من حدس میزنم ! + پیچوندن ؟ چه فرقی داره ؟ چجوری اونوقت ؟ بی تفاوت سری تکون دادم و گفتم : خب فرار کردن یعنی اینکه برن مدرسه و از اونجا فرار کنن ، که مسلما بعدش عواقب خوبی در انتظارشون نیست ، چرا ؟ چون ناظم و مدیر و ... همه فهمیدن که در رفتن به خانوادشون خبر میدن و بعدش دخلشون اومده. اما پیچوندن ... خب فرق داره دیگه ! مثلا از خونه میان بیرون به طوری که مثلا منتظر سرویسن اما به جای سرویس بی افشون میاد دنبالشون و با هم میرن دَدَر !! بعدش مدرسه غیبت میزنه و فرداش هم که طرف میخواد بره مدرسه ، یه گواهی تقلبی آماده میکنه و دیگه نه خانواده ی طرف چیزی میفهمن نه مدرسه !! متعجب داشت نگام میکرد و گفت : گواهی از کجا میارن ؟ سری تکون دادم و گفتم : قسمت سختش همینجاست !!! که یا یه دکتر آشنا داشته باشی یا یه دکتر پیدا کنی که با پول بهت گواهی بده !!! روش رو برگردوند سمت اون دختر پسرا و در همون حین گفت : تو چه خوب بلدی ! چند بار پیچوندی ؟! چپ چپ نگاش کردم و گفتم : از نظر پیچوندن که نپیچوندم اما خب هم دیدم هم شنیدم !! سری از روی تاسف تکون داد و آروم گفت : ایران داره کجا میره ؟! شونه ای بالا انداختم ... سوالی بود که خیلی مواقع از خودم میپرسیدم اما بی جواب میموندم ! فرهنگ ایران داشت خراب میشد ... یه ترکیبی از فرهنگ های شرق و غرب ... غیرت ها و رسوم شرقی ها ، با آزادی ها و رفتار های غربی ها ... نه کاملا غربی ، نه کاملا شرقی ... نتیجش هم همین پیچوندن ها و خراب شدن جوون ها بود ... سوئیچ رو به سمتش گرفتم که از دستم گرفت ، به سمت در شاگرد رفتم و اونم سمت در راننده رفت ... اخم کرده بود ، فکر کنم بدجوری مشغول فکر کردن بود ،شاید قضیه ی بازرگان و شاید هم دخترای توی پارک ... ماشین رو روشن کرد و در حین اینکه از جای پارک خارج میشد گفت : بازرگان رو چیکار میکنی ؟! خندم گرفته بود ! چه هی از این بحث میپریدیم به اون یکی بحث !! شونه ای بالا انداختم ، مسلما بازرگان خیلی بیشتر از پیچوندن مدرسه ذهنش رو مشغول کرده بود ، جواب دادم : همون برنامه ی قبلی ... سنگینی نگاهش رو احساس کردم ، بعد از مکثی گفت : یعنی چی دقیقا ؟! + یعنی وقتی برای قرارداد میان ، ازشون فرصت میخوایم ، روی قرار داد خوب فکر میکنیم و از هر جهتی بهش نگاه میکنیم ، اگر چیز مشکوکی نبود ، که امضاش میکنیم و بعدشم میریم انگلیس ! + تو همیشه اینقدر راحت میگیری ؟! صادقانه جواب دادم : نه همیشه ... + نمیشه کلا بیخیالش بشیم ؟! سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم : این کار یه ریسکه ، چه قبول کردن چه نکردنش ! و کار ما هم یه نوع سیاسته . اگر با سیاست پیش بریم مشکلی پیش نمیاد ! فعلا باید تمرکزمون رو قرار داد اونا باشه .... بازم سنگینی نگاهش ... زمزمه وار گفت : کاش میفهمیدم چی توی ذهنت میگذره ... لبخند زدم ، هیچکس نمیدونست ... حتی خودم هم به طور دقیق نمیدونستم میخوام چیکار کنم اما خب هر چیزی راه حل داشت ... جلوی در خونه نگه داشت و با یه جست از ماشین بیرون پرسیدم قبل از اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم ، گفتم : مرسی بابت همه چیز و ببخشید بابت دیشب ! خدافظ ! واسه ی شنیدن خدافظیش صبر نکردم و به سمت خونه راه افتادم ، در رو با کلید باز کردم و بعد از بستنش بهش تکیه دادم ... بوی آشنای خونه ... من عاشق اینجا بودم ! به ماشین هام نگاه کردم ! لبخندی بهشون زدم و نـ ـوازش وار دستی به روشون کشیدم ، جست و خیز کنان وارد خونه شدم و سلام بلندی دادم !قبل از اینکه کاملا وارد خونه بشم ، نسرین خانم و مریم خانوم اومدن وجوابم رو دادن ! بی توجه به لبخند مصنوعی مریم خانم و نیس باز نسرین خانم وارد اتاقم شدم و خیلی زود خودم رو توی حموم چپوندم ، وان رو آماده کردم و داخلش شدم ! خسته بودم ؟! نه نبودم ! فقط دلم آرامش میخواست ... توی این 24 ساعت گذشته خیلی از سوالام برطرف شد ولی به سرعت سوالای دیگه ای جایگزین سوالات قبلیم شده بودن ! سِری اول سوال هام که راجب سرگذشت آرین و آریانا بود که دیشب برطرف شد و این سِری ... نفسم رو به شدت بیرون دادم ... بازرگان ... بعد از کمی ریلکس کردن ، از حموم بیرون اومدم ، ناهارم رو توی اتاقم خوردم ، به مامان زنگ زدم و حال و احوال کردم ، هنوز هم آمریکا بودن ! با بابا نتونستم حرف بزنم چون شرکت بود ! به هستی هم زنگ زدم که جوابم رو نداد فقط چند دقیقه ی بعد اس داد که حالش خوبه و نگرانش نباشم ! باقی روز رو هم خودم رو با لپ تاپم مشغول کردم ، فردا روز بزرگی بود هم برای من هم برای آینده ی شرکت ! در واقع به چالش کشیدن آرزوها و استعداد هام بود ! ساعت 10 شب به تخـ ـت خواب رفتم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم ... با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم ، بعد از شستن صورتم و لباس پوشیدنم ، آرایش کمی کردم ؛ شوق خاصی برای رفتن به شرکت داشتم ، به صبحانه ی مختصری که شامل چندتا بیسکویت و یه فنجون چایی بود اکتفا کردم و به سرعت از خونه بیرون زدم ... ساعت 8:30 بود که به شرکت رسیدم ، با وارد شدن به شرکت سَر کوتاهی برای کسایی که متوجه اومدنم شده بودن تکون دادم و به اتاقم رفتم ، داشتم میزم رو مرتب میکردم که تلفن اتاقم زنگ خورد ... منشیم بود سلام خانم ، از شرکت بازارگستر برای تنظیم قرار داد زنگ زدن و خواستن وقت مشخصی رو برای اومدنشون بگین . نفس عمیقی کشیدم ... بازرگان ... شروع شد ... ازش خواستم تا تماس رو وصل کنه . نماینده ای که باهاش حرف زدم فارسی زبان بود ، قرار رو برای ساعت 9:30 تنظیم کردم ! بعد از قطع کردن تلفن خودم رو روی صندلیم انداختم ... و چشمام رو محکم روی هم فشار دادم ، نمیدونستم آرین اومده یا نه ! باید با یکی حرف میزدم ، هستی که ... ! آرین چی ... ؟! نه ! دلم نمیخواست با آرین حرف بزنم ! استرس داشتم ! نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه !با کی حرف بزنم آخه ؟! بابا ؟! خودشــه !!! گوشیم رو برداشتم و منتظر برقراری ارتباط شدم ! احتمالا ساعت اونجا نزدیک 9 شب بود ! صدای قشنگش رو شنیدم : سلام دخترم ! لبخند زدم : سلام بابا ... نمیدونم صدام چجوری بود اما انگار فهمید که استرس دارم ، نگران پرسید : چی شده بابا ؟! سعی کردم لرزش صدام رو از بین ببرم اما سخت ناموفق بودم : بابا ... من نگرانم ... برای پیشنهاد بازرگان ! نمیدونم چیکار کنم ... گیج شدم ... چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعدش با صدای محکمی گفت : بیا اینجا ! اشتباه از من بود ! تو هنوز خیلی برای اداره کردن یه شرکت جوونی ! میدونستم بهت فشار میاد ! اما نه تا این حد ! بیا اینجا بابا ! من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! کپ کرده بودم ! فکر نمیکردم از حرفام این برداشت رو بکنه ! سریع جواب دادم : نه بابا !! نه بخدا ! منظورم این نبود ! من فقط نگرانم ! پیشنهادر بازرگان خیلی مشکوکه ! من جا نمیزنم فقط زنگ زدم که آروم بشم ... صدای نفس عمیقی که کشید رو شنیدم ، با آرامش بیشتری گفت : ببین عزیزم ، من ازت میخوام برگردی اینجا ،من خودم همه ی کارهارو انجام میدم ! اداره کردن شرکت خیلی سخته و من نباید بهت این اجازه رو میدادم ! اعتراض آمیز گفتم : بابا !!! گفتم که جا نمیزنم ! فکر نمیکردم چنین برداشتی از حرفام بکنی ! نفسش رو فوت کرد و گفت : خودم رو هم بکشم میدونم که حاظر نیستی اونجارو ول کنی ! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم بهم شباهت داری!!! ! راست میگی ! حرفی که بازرگان زده مشکوکه ولی شما تلاشتون رو بکنید من هم پشتتم ! تا کجا ها پیش رفتید !؟ قرارداد بستید ؟! + نه؛امروز ساعت 9:30 قرار داریم ! + یه نسخه از قرار داد رو برام میل کن ، خودت و آقای محمدی ( وکیلم ) خوب بررسیش کنید ! اگر به مورد مشکوکی برخوردید که هیچی ، کنسله ، اگرم چیزی نبود که ... موقعیت خوبی برای جا انداختن شرکته !! لبخند زدم ! الحق که بابای خودم بود ، کلا بیخیال بودیم خانوادگی ! نیشم باز شده بود و با خنده گفتم : ایول بابای بیخیال خوردم ! اونم خندید و گفتم : بسه دختر ، خجالت بکش ! خب تا وقتی قرار داد رو ندیدیم که نمیتونیم پیشنهاد به این خوبی رو رد کنیم ! خندیدم و گفتم : چشم آقای مهندس ! اونم خندید و گفت : آفرین خانم نیمچه مهندس ! اعتراض آمیز گفتم : بـــابـــا !! بعد از کمی حرف زدن و خندیدن گوشی رو قطع کردم ! خوب آرومم کرده بود ! بهترین تصمیم همونی بود که بابا گفت ! لبخند زدم و بعد از کمی کار کردن با لپ تاپم ، از جام بلند شدم ، همه جمع شده بودن سالن اجتماعات ، کمی آرایشم رو تمدید کردم و بعد از برداشتن وسایل لازم ، ساعت 9:25 دقیقه ، با لبخندی حاکی از اعتماد به نفس ، اتاقم رو به مقصد سالن اجتماعات ترک کردم . با وارد شدن به سالن ، چرخش سرها و نگاه های سنگینشون رو حس کردم ،شخصیتم طوری نبود که از توجه و سنگینی نگاه ها ناراحت بشم !!!نگاه بی تفاوتی به همه انداختم و به سمت صندلیم رفتم . با همون نگاه متوجه سه تا چهره ی جدید شدم ، کنار آرین نشستم ، همه ی هیئت رئیسمون نبودن ، اینجوری بهتر بود ، هرچی کمتر بهتر .... بحث ها شروع شد ، طبق خواسته ای که هیچکس بجز خودم و منشیم ازش خبر نداشت همه ی صحبت ها ضبط میشد ، نباید ریسک کرد ... سیاست همیشه حرف اول رو میزنه ... یه نماینده ی فارسی زبان ، یه انگلیسی زبان و یه آلمانی ... واسه راحت تر حرف زدن ، تصمیم بر این شد که صحبت ها به انگلیسی باشه ، کسی مشکلی نداشت. توی برخورد ها و حرف هامون هیچ چیز مشکوکی نبود ، قرار داد 7 صفحه ای روبه روم قرار گرفت ، قصد نداشتم بخونمش ، فقط نگاه سرسری بهش انداختم و خشک گفتم : فکرامون رو میکنیم و بهتون خبر میدیم. تعجب کرده بودن ، توی قیافه هاشون دقیق شده بودم اونم از اول جلسه ، کوچکترین حرکتشون از نظرم دور نمیموند ... دوست داشتم ازشون سوتی بگیرم که مُهری بر باورم باشه که همه ی اینا نقشست اما هیچ حرکت مشکوکی نبود ، فقط تعجب کردن که به نظرم منطقی میومد ، شاید به نظرشون همون ثانیه قبول میکردیم اما .... بالاخره جلسه تموم شد ، زمان دقیقی ازمون خواستن تا جوابشون رو بدیم و من هم جوابم 10 روز بود .بعد از رفتن اون سه نفر کمی با کسایی که توی جمع بودن حرف زدیم ، به سمت اتاقم رفتم ، جلسه بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم طول کشیده بود ، ساعت 11 بود . سریع قرار داد رو 2 بار کپی کردم و از منشی خواستم تا یه نسخش رو برای آرین بفرسته ، میدونست که باید بررسیش کنه . یه بار به طور کامل اسکنش کردم ، برای بابا فرستادم ، و یه نسخه ی اسکن شده ی دیگه رو هم برایوکیلم فرستادم ، البته با توضیحات کامل و توضیح شک های خودم ، میدونستم که امشب جوابم رو میده . البته نه برای بررسیش فقط بهم میگه که چیکار باید بکنم . فایل صوتی و تصویری جلسه رو تحویل گرفتم و توی لپ تاپم ریختم ، نسخه ی اصلی قرار داد به همراه فیلم ها و فایل ضبط شده ی اصلی رو داخل کشوم گذاشتم و درش رو قفل کردم ، یه نسخه ی کپی شده ی قرارداد رو توی کیفم گذاشتم تا ببرم خونه و بخونم . خوشحال از کارام روی صندلیم نشستم و نفس عمیقی کشیدم ، نمیدونم چرا ولی همه چی بنظرم بازی میومد ! هرچی که بود ؛ بازی قشنگی بود ، بازی که با سیاست شروعش کرده بودم ، قصد نداشتم هیچ نقطه ظعفی به دستشون بدم ... باید یه قدم جلوتر ازشون میبودم ... با باز شدن در از افکارم بیرون کشیده شدم و متعجب از اینکه کدوم بی فرهنگی بدون در زدن وارد شده سرم رو بالا گرفتم ! با دیدن آرین ، نفسم رو با عصبانیت فوت کردم و گفتم : بهت یاد ندادن میری جایی در بزنی ؟ ابروهاش رو بالا انداخت و گفت : نه تا وقتی که بهم بگی میخوای چیکار کنی ؟! از جام بلند شدم و با تکیه دادن کف دستم بر روی میز ، گفتم : دلیلی برای توضیح نمیبینم ، همه چی واضحه ، قرار داد رو توی این ده روز میخونیم اگه مشکلی نبود که هیچی اگرم بود که کنسله !!! ابروهاش دوباره رفت بالا و با لحن مسخره گفت : همین ؟! چه راحت !الآن مثلا باید باور کنم تنها کاری که میخوای بکنی اینه ؟! یکی از ابروهام رو بالا بردم ، منتظر بودم بازم بگه ... نباید سوتی میدادم . وقتی دید قصد حرف زدن ندارم و منتظر نگاش میکنم ، نفسش رو فوت کرد و گفت : هیچوقت اینجوری که امروز دیدمت ندیده بودمت ، دقیق بودی ، مسلط حرف میزدی ، میدونستی داری چیکار میکنی ، فکر میکردم که مضطرب وارد بشی و حتی نتونی حرف بزنی ، فکر میکردم که خودم باید جلسهرو جمعش کنم ، اینجوری ندیده بودمت ؛ هیچوقت ... و الآن واقعا احساس میکنم که نمیشناسمت ، و با این نشناختنم ، مطمئنم که این تنها قصدت نیست !! تکیه ام رو از میز گرفتم ، نــه ! آرین خیلی تیزتر از چیزی بود که بتونم ازش پنهون کاری بکنم ! ولی من قرار نبود خودم رو لو بدم ... اینکاری بود که باید به تنهایی انجامش میدادم ، صرف نظر از تموم کمک هایی که آرین میتونست بهم بکنه !!!فقط واسه ی اینکه کمی از کنجکاویش رو رفع بکنم ، شروع به قدم زدن کردم ، تو دوقدمیش ایستادم و گفتم : تنها قصدم نیست ، از این به بعد حرکات همه ضبط میشه ، همه ی جلسات ، چه فایل صوتی چه تصویری ، نمونش فایل های تصویری و صوتی این جلسه که الآن توی کشوم هستن ، امیدوارم زیپ دهنت به اندازه ی کافی بسته باشه تا چیزی رو لو نده ولی خب ، این پروژه به خوبی تموم میشه ، البته اگه چیز مشکوکی نباشه ! از این به بعد ، من برای این پروژه ، این آترینا هستم و با آترینای صبح و روزهای قبل فرق دارم ... سعی کن بهش عادت کنی ... روی پاشنه ی پا چرخیدم و به سمت صندلیم رفتم ، جلوگیری از نشستن لبخند روی لـ ـبم کار سختی بود ولی من تمام تلاشم رو کردم ، هنوز اونجا ایستاده بود و با سوظن نگام میکرد ، بعد از دقیقه ای گفت : امروزهر سه تاشون دست و پاشون رو گم کرده بودن ، فکر میکردن که با یه شرکت تازه کار طرفن که هرچی اونا بگن جوابشون مثبته و رئیسش هم یه دختر ساده اس که به راحتی خر میشه ولی از همون لحظه ی وارد شدنت و خشک بودنت ، همه ی امیداشون رو به یاس تبدیل کردی ... نگاهت بهشون دقیق بود ، خودشون هم فهمیده بودن ولی علتش رو نمیدونستن !بیچاره ها با چه ترس و لرزی خدافظی کردن ... تکیه اش رو از دیوار گرفت و به سمتم اومد ، دستاش رو روی میز گذاشت ، خشک نگاش کردم ، سرش رو تکون داد و آروم گفت : نــه ! نمیشناسمت ... ولی میدونم که اینایی که گفتی تموم کارهات نیست ...، ولی بدون زیاد نمیتونی پهون کاری بکنی ... با انگشتش به خودش اشاره کرد و گفت : خصوصا از من ! از میز فاصله گرفت ... با صدای بسته شدن در نتونستم از اومدن لبخندی روی لـ ـبم جلوگیری کنم ... آرین تیز بود ، باهوش بود ... ولی منم بودم ! به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم : خــب ... شروع خوبـــی بود ...
با لبخند مختصری مهر شرکت رو پای قرار داد زدم و به صندلیم تکیه دادم ... تایید شد ، از حالا به بعد همکاری ما با شرکت بازارگستر که همون شرکت بازرگان بود شروع شد ... بعد از 10 روز و 11 شب تحقیق و هزاران بار دیدن فیلم جلسه و شنیدن صدای صوتیش و میلیون ها بار خوندن قرار داد و تحقیق خیلی زیاد از همه کس ، متوجه شدیم که هیچ مورد مشکوکی وجود نداره ... قرار داد رو امضا کردم و به دست نمایندشون دادم ، با لبخند گل و گشادی نگام میکرد ، فقط من و اون توی اتاق بودیم ، لبخندم رو جمع کردم و از جام بلند شدم ، اون هم سریع از جا پرید ، خندم گرفته بود ، ولی خب جلوی خودم رو گرفتم ، بدجور ازشون زهر چشم گرفته بودم ، اثری از لبخندم رو لـ ـبم نمونده بود ، خشک سری تکون دادم که اون گفت :
به زودی هماهنگی های لازم انجام میشه ... امیدوارم در همکاری باهم موفق باشیم و اینکه همکاری با شما ...
بازم تعرافات مسخره ... حداقل امیدوار بودم که اینا از این عادت ها نداشته باشن ولی ...اعتراضم به حرفاش رو با فوت کردن نفسم به بیرون نشون دادم که خودش حساب کار دستش اومد و با خداحافظی مختصری از در خارج شد ! نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم و نیش بزرگم نمایان شد ...نه پدرم ، نه وکیلش ، نه خودم ، نه وکلیم ، نه آرین ، نه وکیلش ... هیچکدوم نتونسته بودیم کوچکترین مورد مشکوکی توی قرار داد پیدا کنیم ،همه چیز عادی بود ...7 روز دیگه به مقصد انگلیس پرواز داشتیم و بلیط ها و هتل و ... همه توسط شرکت بازارگستر انجام شده بود و فقط منتظر ورود ما بودن ...

شاید اگه بابا و مامان توی انگلیس بودن بیشتر مشتاق رفتن به اونجا بودم ولی خب متاسفانه کارشون بیشتر از حد انتظار طول کشید و هنوز هم امریکا هستن ...ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود ، بهتر بود دیگه برم خونه ، وسایلم رو جمع کردم ، نگاهم روی 8 تا بلیط به مقصد انگلیس ثابت موند .... لبخندی زدم و برداشتمشون ... از اتاق خارج شدم ، منشی بدبختم بخاطر ورود غیر منتظره ام از جاش پرید ، لبخند بی احساسی زدم و 6 تا از بلیط هارو روی میز گذاشتم ...گفتم :
تا آخر امروز این 6 تا رو به صاحباشون برسون ، من خودم اونی که به نام هستی بود رو بهش میدم ، فقط حواست باشه که حتما به دست خودشون برسه ، بهشون بگو اگه پاسپورت ندارن یا مشکلی هست حتما قبل از پرواز ، مشکلشون رو حل کنن . خدافظ .
با شنیدن خداحافظیش اتاق رو ترک کردم و با حالت دو از پله ها پایین رفتم که یهو سیـ ـنه به سیـ ـنه ی یکی شدم ، یه قدم عقب رفتم و صداش رو شنیدم :
سلام آترینا خانم
سرم رو تکون دادم و گفتم :
علیک سلام آقا برسام
اومدم برم که دستم رو گرفت ، با تعجب برگشتم سمتش و دیدم که ناراحت نگام میکنه ، نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ؟؟؟؟مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و نگران پرسیدم :
چیزی شده ؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
هستی ... خوبه ؟

نفسم رو با شدت بیرون دادم و در حالی که سرزنش آمیز نگاش میکردم گفتم :
معلومه که خوبه .
نگاش رو به زمین دوخت و آروم گفت :
چرا نمیاد شرکت ؟!
یه قدم عقب تر رفتم که سرش رو بالا آورد و چشم تو چشم شدیم ، گفتم :
هستی با دوستای دانشگاهش ، رفتن ترکیه . برای مسافرت شرکت میاد .
سرش رو تکون داد و گفت :
پس قرارداد رو بستید ؟!
به مسخره خندیدم و گفتم :
اگه شماهم این 10 روز شرکت میومدید میفهمیدید ؛ که متاسفانه ...
حرفم رو اداه ندادم فقط سرم رو تکون دادم و به سمت ماشینم رفتم ...هستی ؛ فردای جلسه ی اولیمون با نماینده های بازرگان بهم زنگ زد و گفت که میخواد بره ترکیه ، منم که میدونستم روحیش خرابه واسش مرخصی رد کردم ، برسام هم 10 روزی مرخصی گرفته بود و طوری که بوش میومد شمال بوده ...سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی هستی راه افتادم ... باید باهاش حرف میزدم ، بعد از شب مهمونی دیگه وقت نشد درست و حسابی باهاش حرف بزنم ، الان بهترین موقعیت بود ، هم چون هستی برگشته بود و علت دیگش هم این بود که نمیشد که هی خودش رو از برسام قایم بکنه ، بالاخره قرار بود یه ماه کامل باهم مسافرت باشیم ...با وارد شدن به خونشون بعد از سلام علیک با مامانش و باباش وارد اتاقش شدم ، با دیدنم تعجب کرد و درحالی که از

روی تخـ ـت بلند میشد پرسید :
آترینا ؟؟؟ اینجا چیکار میکنی ؟!
خندیدم و گفتم :
اومدم عیادت دوستم !
متعجب پرسید :
عیادت ؟! من که خوبم !!!
جواب دادم :
جــدی ؟؟ واسه همینه که با اینکه یه هفتس برگشتی ولی خودت رو از همه قایم میکنی ؟! نه عزیزم ... اینا نشونه های روانی شدنه و منم از اونجایی که کلی به فکرتم واست تو امین آباد تخـ ـت رزرو کردم !
بالشش رو به سمتم پرت کرد و گفت :
گمشو !!!
جدی نگاش کردم و گفتم :
شوخی نمیکنم ! اینم بلیطش !!
بلیط هواپیما رو تکون دادم ... متعجب اول به من بعد به بلیط نگاه کرد ، یهو زد زیر خنده و درحالی که به دیوار تکیه میداد گفت :
از کی تاحالا با هواپیما میرن امین آباد ؟!
روی تخـ ـتش نشستم و گفتم :
حالا اونش مهم نیست ، مهم اینه که آخر هفته مسافرت داریم !
با خنده گفت :
لابد امین آباد ؟! من و تو ! چه شود !!!
نگاش کردم و با خنده گفتم :
هه هه هه ! نخند !! اتفاقا فقط من و تو نیستیم ، 6 نفر دیگه هم هستن ،

و جمعه هم پرواز داریم به ... انگلیس !!!
زدم زیر خنده ! خدایی قیافش آخر خنده بود ، خشکش زده بود و متعجب به بلیط ها نگاه میکرد ! آروم پرسید : اونم هست ؟!
میدونستم که منظورش برسامه ! برگشتم سمتش و گفتم :
اوهوم !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
من نمیام !
عصبانی گفتم :
تو گوه میخوری !!! یعنی چی نمیای ؟؟؟ مگه دست خودته ؟! تا کی میخوای قایم بشی ازش ؟؟؟
نگام کرد و همون جوری آروم گفت :
قایم نمیشم !
اداش رو در آوردم و به مسخره گفتم :
نگاش کن توروخدا ! قیافش شبیه میت های متحرک شده ! تو اینقدر عاشق بودی ما خبر نداشتیم ؟!
+ گمشو !
+ راهمو بلدم گم نمیشم ! هستی من نمیدونم با چه زبونی باهات حرف بزنم ، ولی تو میای ، با اون هم حرف میزنی ! نه به عنوان دوست پسـ ـر سابق ، به عنوان یه همکار ! فهمیدی ؟!
شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت !با جیغ گفتم :
باشه ؟؟؟؟؟
از حالتم خندش گرفت و گفت :
دیوونه !!! خب بابا !
بالشی که به سمتم پرت کرده بود رو ، زدم تو سرش و گفتم :

خب پس از این فاز دپرس در بیا که بریم یه دور بزنیم !
+ حوصله ندارم آتی !
+ اه بس کن دیگه ! ی زمانی تو من و به زور میبردی بیرون ، الآن نوبت منه ؟! بدو دیگه !
از اتاقش بیرون رفتم و بعد از یه ربع هستی آماده اومد بیرون !
با خنده گفتم :
حداقل یه جوری لباس بپوش و آرایش کن که یکی باورش بشه تو الآن شکست عشقی خورده ای ! واسه خودش نامزدی گرفته با این تیپ و قیافش !
از لحنم خندش گرفت و گفت :
برو دیوونه !
با مامان باباش خدافظی کردیم و به سمت ماشین من رفتیم ... واسه ی امشب برنامه ها داشتم ، هستی باید از این فاز دپرسش در میومد ... به سمت پاساژ محبوبم روندم ...پول غذا رو روی میز گذاشتم و با هستی از رستوران خارج شدیم ، کلی خندیده بودیم ، ساعت نزدیک 9 شب بود ... در حالی که داشتیم تیپ یکی از این پسرای به قول معروف امروزی ، که شلوارشون زیر زانوشون بود رو مسخره میکردیم ، صدای پسری توجهمون رو جلب کرد ، برگشتیم سمتش و با دیدن آرمان و تارا ...هستی زودتر از من واکنش نشون داد و سریع دویید سمتشون و جیغ و ویغ کنان باهاشون سلام علیک میکرد ،بعد از مدت ها همدیگرو دیده بودیم ...نمیدونم چقدر حال و احوال پرسیمون طول کشید .... تارا و آرمان خواهر و برادر بودن ، و میشدن همسایه های سابق هستی اینا، از وقتی که با هستی آشنا شدم ، هربار که میرفتم خونه شون ، آرمان و تارا هم میومدن ،

4 تایی باهم بودیم ، تا وقتی که اونا رفتن استرالیا و منم که رفتم انگلیس ، هستی تنها موند و الآن بعد از سال ها دوباره همدیگه رو دیدیم ...کلی خندیدیم و درحالی که به سمت پارک اونور خیابون میرفتیم ، داشتیم تجدید خاطره میکردیم و میخندیدیم ...
آرمان :
وای هستی چقدر عوض شدی ، اونموقع اونقدر چاق بودی از در تو نمیومدی !
هستی محکم زد پس کلش و گفت :
گمشو !!! من فقط یه ذره تپل بودم !!
آرمان :
یه ذره که چه عرض کنم ! اما هنوزم وحشی هستی !!!!
من و تاراهم دوتایی باهم میخندیدیم و حرف میزدیم ، قبلا هم همینطوری بود ، من و تارا بیشتر باهم میجوشیدیم و هستی و آرمان هم با هم ! واقعا خوشحال بودم که دوباره دیدمشون ...روی نیمکت پارک نشستیم ، هستی داشت از دست آرمان حرص میخورد و ماهم بهش میخندیدیم !بعد از کمی حرف زدن ، آرمان هستی رو به زور برد تا بستنی بگیرن و من و تارا هم مشغول حرف زدن بودیم ...
تارا :
وای آترینا ! جدا باورم نمیشه ! شرکت داری پس ؟ کی برمیگردی ؟؟ چجوریه برنامت ؟!
همه چی رو براش توضیح دادم ، و راجب مسافرت آخر هفته مون هم بهش گفتم ...فهمیده بودم که اون هم مدیریت بازرگانی میخونه و آرمان هم پزشکی ! همینجوری اومده بودن ایران یه سر به دوستا و فامیلاشون بزنن ...هم خودش یه دوست پسـ ـر فاب داشت که ایرانی بود و آرمان هم یه جی اف استرالیایی داشت ... با صدای هستی و آرمان به سمتشون

نگاه کردیم که هرکدوم دوتا بستی دستشون بود و داشتن با خنده سمتمون میومدن ... معلوم نبود آرمان این هستی بیچاره رو چیکار کرده بود که اینجوری پریشون شده بود !روسریش کج شده بود و نصف موهاش بیرون ریخته بود در کل قیافش از اون مرتبی اولیه به بی نظم ترین قیافه ی ممکن دراومده بود ! با اینحال میخندید و آرمان رو به پرت کردن بستنیا به سمتش تهدید میکرد ولی خوب کو گوش شنوا ...داشتیم با تارا به کارا و حرکاتشون میخندیدیم که یهو هستی خشکش زد و لبخندش هم از بین رفت ! آرمان با تعجب نگاش میکرد و تارا هم زمزمه کرد :
چی شد یهو ؟!
نگاه هستی رو دنبال کردم و به آرین و برسام رسیدم ... آرین متعجب و برسام ... عصبانی ... نه شاید دیوونه برای حالتش واژه ی بهتری باشه ... با چشمایی خون گرفته نگاشون میکرد و هستی هم خشکش زده بود ... اوه اوه ... سریع از جام بلند شدم و به سمت هستی رفتم ، آروم به آرمان گفتم که بره پیش تارا ... اون بیچاره هم رفت سمت تارا و منم با فشار دستم روی بازوی هستی اونو مجبور به همراهی با خودم کردم ، با اخم به آرین و برسام زل زدم و اینبار برسام هم از دیدن من تعجب کرده بود ... آرین هم اخم ظریفی کرده بود ، هستی رو به زور کنار تارا نشوندم و آروم بهش گفتم :
هستی ، نگاش نکن !
روی پاشنه ی پا چرخیدم و به سمتشون رفتم ! دیگه اثری از عصبانیت توی چهره ی برسام نبود ، فقط تعجب !!! اینبار من بودم که اخم کرده بودم ، روبه روشون ایستادم و پرسیدم :
علتی داره که اونجوری نگاه میکردی ؟!

نمیدونم زبونش کار نمیکرد یا شایدم مغزش که آرین بجاش از جاش بلند شد و جواب داد :
باید به شما توضیح بده ؟؟!
متعجب برگشتم سمتش و جواب دادم :
تا وقتی که به دوست من مثل جن زده ها نگاه میکنه ، آره باید توضیح بده !
ارین خندید و گفت :
نه بابا ؟؟ پس شما زبون هستی خانمید ؟!
منم خندیدم و گفتم :
هه ! تا وقتی که شما زبون برسام آقایید منم زبون هستی ام !
چشم غره ای بهش رفتم و روبه برسام ادامه دادم :
علتی نداره که هستی بعد از بهم زدنتون تارک دنیا بشه ... پس انتظارات بیخود نداشته باشید و محض اطلاع آرمان فقط یه دوسته !بدون منظر شدن برای جوابشون به سمت تارا اینا رفتم ! هستی به یه جای دیگه زل زده بود و قیافه ی آرمان خندون و تارا متعجب بود !آرمان با خنده : اوه اوه ! آترینا عصبانی ! عصبانی آترینا !!خندم گرفت و گفتم :
آرمان خفه شو لطفا !
ریز خندید ؛ تارا پرسید :
قضیه چی بود ؟!
نمیدونستم هستی میخواد که تارا اینا بدونن یا نه واسه همین بهش نگاه کردم که متوجه نگاهم شد و گفت : یکیشون دوست پسـ ـر قبلیم بود !آرمان زد زیر خنده ! اینقدر حرکتش باحال بود که همگی خندیدیم حتی هستی !هستی پرسید :

خب دیگه بریم ؟!
نگاهش رو دنبال کردم که به برسام و آرین و چند تا از دوستاشون رسید ، داشتن از پارک خارج میشدن ....با موافقت همگی راه افتادیم که بریم سمت ماشین هامون که یهو یکی از اونور پارک بلند داد زد :
برســــــــــــــــام !!!
متعجب برگشتیم سمت صدا ، که دیدیم یه دختر اجق وجق عملی داره به سمت برسام میدوئه و قبل از اینکه برسام بتونه کاری بکنه خودش رو انداخت تو بغـ ـلش !آرین و دوستایشون هم متعجب بودن ، البته به نظرم اگه آرین رو ول میکردی میزد زیر خنده و غش غش میخندید ؛ روش رو برگردوند و ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که باهم نگاهمون رو از هم گرفتیم ، آرمان هم داشت میخندید و آروم میگفت :
این دختر چه صدایی داشتا !
خندم گرفته بود ... هستی ... خشکش زده بود و به برسام و اون دختره خیره شده بود ! برسام هم به هستی نگاه میکرد ! سلقمه ای به هستی زدم که به خودش اومد ! لبخندی که بیشتر شبیه مسخره کردن بود ، زد و جلوتر از ما راه افتاد ! تا ثانیه ی آخر از پارک خارج شدن نگاه متعجب و شاید خیره ی برسام رو روی خودمون احساس میکردم !هستی خیلی زود دوباره مشغول گفتن و خندیدن شد ولی شاید فقط من متوجه شدم که خنده هاش و حرف زدناش همش مصنوعیه ...کنار ماشین من ایستاده بودیم که شماره ها رو رد و بدل کردیم ، بعدش هم تارا و آرمان رفتن ، من هم به سمت خونه ی هستی اینا راه افتادم ... وقتی رسیدیم دم خونه شون ساعت نزدیک 10 بود ... جلوی در خونه شون نگه داشتم ...هستی با لبخند برگشت سمتم و گفت:
مرسی آترینا ! امشب فوق العاده بود ! بالاخره تونستم از اون حال


فصل نه ههههه Heart Heart Heart Heart Heart Heart
ناراحتی که داشتم در بیام ...زمزمه کردم :هستی ... به برسام گفتم که با آرمان فقط دوستید ! نگران نباش !عصبی خندید و گفت :دیگه واسم مهم نیست ! گور باباش! لیاقتاش همون دخترای خرابن ! نمیگم ناراحت نشدم ، چرا شدم ... ولی واسه ی من بهتر از اون هم هست ! خودم رو دیگه ناراحت نمیکنم ! بالا نمیای ؟+ نه دیگه 1 خسته ام 1 برم خونه بخوابم !سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و گفت :باشه ! بازم مرسی ! فردا تو شرکت میبینمت !خدافظ !گونه ام رو بـ ـوسید و از ماشین خارج شد ! لبخندی زدم ، میدونستم که این حرفاش رو صادقانه زد ...ماشین رو روشن و آهنگ رو هم بلند کردم و به سمت خونه رفتم ...درحالی که از روی صندلی هواپیما بلند میشدم و هستی رو تکون میدادم ، گوشیم رو روشن کردم و گفتم :+ هستی پاشو ! رسیدیم !!+ اوهوم باشه ...به سختی چشماش رو باز کرد و درحالی که داشتم بهش میخندیدم از کنارش رد شدم و به سمت درخروجی هواپیما رفتم ، هستی به سرعت خودش رو بهم رسوند و گفت :الآن در بیاریم دیگه ؟!!با تعجب برگشتم سمتش و گفتم :بی ادب !!!! چیو ؟؟؟زد زیر خنده و گفت :تو یه فکری به حال ذهن منحرفت بکنا ! بیشعور دارم شال و روسری و اینارو میگم !!!ریز خندیدم و گفتم :آها از اون جهت ! آره دیگه راحت باش !!!شیطون بهش چشمک زدم و بی توجه به چشم غره اش راه افتادم و باهم به سمت تحویل بارها رفتیم ...هفت روز خیلی سریع گذشت ، با 8 نفر از هیئت رئیسه ی شرکت راهی انگلیس شدیم و الان هم توی فرودگاهش بودیم ، قرار بود شرکت بازار گستر تموم مدت ساپورتمون کنن ، کارای اقامت توی هتلی نزدیک شرکت هم خیلی سریع درست شد ، گرچه من خودم قصد نداشتم برم هتل ! دلم خونه و اتاقم رو میخواست ... کارای بابا اینا طول کشیده بود و انگلیس نبودن ، ولی بابا قول داد که قبل از برگشتنمون به ایران بیان ، خیلی دلم براشون تنگ شده بود ...با سلقمه ی هستی به خودم اومدم سوالی نگاش کردم .هستی :کجایی تو ؟؟ بگیر این ساکِت رو دستم افتاد !!نیشم رو براش باز کردم و ساکم رو ازش گرفتم .بعد از انجام دادن کارهای مربوط ، با بچه های شرکت از فرودگاه خارج شدیم ، آرین و برسام دور تر از ما بودن داشتن به یه چیزی میخندیدن ، نگاهم رو ازشون گرفتم و ازهستی پریسیدم :با من میای یا میری هتل ؟!+ میرم هتل !سرم رو تکون دادم و گفتم :باشه !+ یه تعارف نکنیا !!خندیدم و گفتم : خب چرا میری هتل ؟! بیا خونه ی ما ! البته اگه نیای هم مشکلی نیست !با نیش باز بهش زل زدم که چپ چپ نگام میکرد ، در همون حین گفت :تعارف کردنت به درد خودت میخوره !بلند زدم زیر خنده و ادامه دادم :دخترم من میرم پارکینگ ماشینم رو بردارم ، میای ؟!متعجب پرسید : مگه ماشین آوردی ؟؟+ نه بابا ! همون یه ماشینی که توی انگلیس داشتم دیگه ! وقتی داشتم میومدم ایران توی پارکینگ اینجا پارکش کردم !+ به قرآن میگم دیوونه ای میگی نیستم ! خب مگه پارکینگ خونه رو ازت گرفتن ؟؟سرم رو با سرتقی به علامت مثبت تکون دادم که خندش گرفت .ساکم رو کنارش گذاشتم و گفتم :تا من برم ماشین بیارم ، جون تو و جون این ساک !توجهی به نگاه اعتراض آمیزش نکردم و با حالت دو به سمت پارکینگ رفتم ... شاید دیوونگی بود که بخوام ماشینم رو توی پارکینگ اینجا پارک کنم ولی خوب از اونجایی که دلم میخواست تا لحظه ی آخر رانندگی کنم این دیوونگی رو کردم و الآن هم کاملا راضیم !! اگه این کار رو نمیکردم الان باید با ماشین های شرکت میرفتم چون خونه ی اینجامون ، خدمتکار نداشت و کسی نمیتونست برام بیاره ! دلم میخواست توی مدتی که اینجا هستم یه سر به شرکت انگلیس هم بزنم ... دلم برای دفترم تنگ شده بود !کارت ماشین و پارکینگ و در کل مدارک لازم رو به صاحب اونجا نشون دادم ، سری تکون داد و راه رو باز کرد ، کنار ماشینم ایستادم و دستی به صندوق عقبش کشیدم ! دلم براش تنگ ، نه نشده بود ! یعنی یه ذره تنگ شده بودا ! ماشین گرون قیمتی نبود ، ولی ارزون هم نبود ! متوسط بود ! این ماشین رو فقط و فقط بخاطر سیستم صوتیش دوست داشتم ، سوئیچش رو از توی کیفم دراوردم و سوارش شدم ، خیلی خاک گرفته بود !استارت رو زدم و منتظر شدم تا کمی گرم بشه ! بیچاره چند ماه بود از جاش تکون نخورده بود !!بعد از دقیقه ای دنده عقب گرفتم و از پارکینگ خارج شدم ، کنار هستی محکم زدم روی ترمز که جیغ لاستیک ها بلند شد و هستی سرزنش آمیز گفت :تو کی آدم میشی من نمیدونم !+ اینقدر حرف نزن بیا بریم !+ من کجا بیام دیگه ؟! میخوام برم هتل !+ اِ ؟؟ هتل دوست داریا ! خب انتظار نداری که من تورو با اون پسره ی چشم ناپاک تنها بزارم !؟ بشین تا هتل میرسونمت !ادام رو درآورد و ماشین رو دور زد ، راه افتادم و کنار آرین زدم روی ترمز ، برسام متعجب و آرین بی تفاوت نگام میکرد ، گفتم :ما میریم ! شما با ماشین های شرکت میاین دیگه ؟!فقط سرش رو تکون داد ! اه ! بی لیاقت بیشعور !عصبانی از بی توجهیش پام رو روی گاز فشار دادم که ماشین با یه تیک آف بلند از جاش پرید !هستی داشت غر غر میکرد :من نمیدونم این چه وضعشه !! چرا اینجا برعکسه ! من هی احساس میکنم راننده ام ! تو قاطی نکردی ؟؟؟خندیدم و گفتم : چرا اتفاقا ! یه ذره طول میکشه ! عادت میکنی !+ پس تو چجوری اینقدر راحت رانندگی میکنی ؟؟سرعتم رو کم کردم و گفتم : خب من چند سال اینجا رانندگی کردما ! اولش یه ذره سختم بود الآن دوباره یادم اومد ! رانندگی تو ایران خیلی برام سخت تر بود !!با یادآوری خاطرات خندم گرفته بود ، روز اولی که وارد ایران شدم ، با لامبورگینی هی آروم آروم راه میرفتم و پارک کردن رو تمرین میکردم ! چون هیچوقت پشت فرمون سمت چپ نشسته بودم خیلی سختم بود ولی بعد از چند روز عادت کردم !لبخندم عمیق تر شد و گفتم :هیچوت نگاه های متعجب مردم رو وقتی که با لامبورگینی تمرین پارک کردن میکردم و با سرعت 40 تا توی اتوبان میرفتم ، یادم نمیره !زد زیر خنده و گفت :وایــــی ! ای کاش اونجا بودم !! چه صحنه هایی رو از دست دادم !!! چقدر بهت میخندیدم !!خودمم خندیدم ... شالم رو از دور گردنم باز کردم و انداختم روی صندلی عقب ... هستی هم حجابش رو برداشت ، از پیچیدن باد روی موهام احساس خوبی داشتم ...لبخندی زدم و باقی راه توی سکوت سپری شد ...بعد از یه ربع به هتل مورد نظر رسیدیم و هستی تشکری کرد و پیاده شد ، ساکش رو برداشت و برای خدافظی اومد سمت پنجره که انگشت اشاره ام رو سمتش گرفتم و گفتم :عین بچه ی آدم میری تو اتاقت و با اون پسرِ هیچ کاری نداری !بهم دهن کجی کرد و گفت :نه پس ! انتظار داری برم بغـ ـلش !به صندلی تکیه دادم و با لبخند کجی گفتم :از تو بعید نیست !بدون توجه به جیغ اعتراض آمیزش زدم زیر خنده و پام رو روی پدال گاز گذاشتم ، یه بوق کوچولو به معنی خدافظی زدم و اینبار به سمت خونهرفتم ...   "آرین" در سوییتم رو بستم و خودم رو روی مبل انداختم ، حوصلم سر رفته بود ... ساعت نزدیک 9 صبح بود و هیچ خبری از کسی نبود ، برسام که از سر شب مثل خرس خوابیده و بود و به قول خودش هم علتش اختلاف ساعت بود !! اخه یکی نیست بش بگه ، مرده گنده ، انگلیس و ایران 3 ساعت و نیم اختلاف دارن یکی ندونه فکر میکنه اومده آمریکا ! پسره ی روانی ، عاشق شدن رو مخش هم تاثیر گذاشته ! با بقیه بچه های شرکت هم که صنمی نداشتم ، البته اینم هست که هیچکدومشون رو ندیدم ، آترینا هم رفته بود خونه ی خودشون ! ولی ای کاش بود ! حداقل از هیچی بهتر بود ! از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم ، حیاط هتل شلوغ نبود ، ولی خالی هم نبود ... هتل گرون قیمتی بود ... بازم همون شک و تردید های قدیمی راجب پیشنهاد بازرگان ... چرا حاظر شده اینهمه پول هتل بده ؟؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم ، دلم نمیخواست صبحم با اعصاب خوردی شروع بشه !همین که اومدم برگردم ، دیدن ماشین کوچیکی که وارد هتل شد ، مجبورم کرد که سرجام بایستم ! ماشین آترینا بود ... گرچه شاید فقط ماشینش بود و رانندش یکی دیگه بود، وارد محوطه ی هتل شد و ی گوشه پارک کرد و پیاده شد ... نه خودش بود ! نیشم باز شده بود ، بهتر از هیچی بود ! از پنجره فاصله گرفتم و به سمت در راه افتادم ! آترینا .... از اینکه بهش قضیه ی آریانا رو گفتم پشیمون نیستم ، شاید بخاطر اینکه هیچوقت به روم نیاورد البته به جز اون حس ترحمی که اون روز صبح تو چشماش دیدم دیگه هیچ چیزی نگفت ... اینجوری خوب بود ! شاید واقعا فوضول نبود ! نه ! یعنی درواقع اصلا فوضول نبود بیچاره ! اینقدر که من هی بهش اطلاعات گنگ و نامفهوم دادم ... هرکسی هم باشه دلش میخواد بدونه ! نیشم باز شده بود ! از در خونه خارج شدم و از اونجایی که آسانسور مشغول بود ، با پله پایین رفتم ! خدایی آترینا این موقع خوب رسید ! حوصلم حسابی سر رفته بود ! از پله ها پایین اومدم و در حالی که داشم ذکر و خیر این دختر رو میکردم یهو باهاش چشم تو چشم شدم ! چه سرعتی داشت ! چجوری اینقدر با سرعت رسید لابی ؟! با اینکه تعجب کرده بودم و تعجب رو از چشماش میخوندم ، سری به نشونه ی آشنایی تکون دادم و اونم همین کار رو کرد ، بعدش هم ازم فاصله گرفت و به سمت مسئول رزرو اتاق ها رفت ، منم با چشم تعقیبش کردم ، یه جین آبی یخی ، یه تونیک سه ربع سفید مشکی ، با یه کمـ ـربند سفید ، موهاش رو هم دم اسبی بسته بود و یه کلاه تزیینی سفید هم کج روی سرش قرار داده بود ! نه خوشم اومد! خوشتیپی ! یعنی اومده بود توی هتل بمونه ؟ چرا ساک دستش بود ؟! نگاهم رو ازش گرفتم و منتظر شدم تا اون بیاد ! حتما میفهمید باهاش حرف دارم دیگه ! بعد از چند دقیقه ای کفشاش رو دیدم که جلوم وایساد ! نگاش کردم و گفتم : توی هتل میمونی ؟! سرش رو تکون داد و گفت : اوهوم چون ... باقی حرفش رو نگفت ، فقط با سوظن نگام کرد ، طوری که انگار میخواست ببینه میتونه بهم اعتماد کنه یا نه که صدردرصد فهمید نمیتونه ، چون چیزی نگفت ولی خب من باهوش تر از این حرفا بودم : میترسیدی ، نه ؟ با تعجب نگام کرد و منم با لبخند کجی نگاش کردم ! پشت چشمی نازک کرد و گفت : هم بزرگه هم خالی ! ترس هم داره ! خندم رو خوردم چون اگه همینجوری پیش میرفتم بعید نبود که بگیره بزنتم ! فقط به تکون دادن سری اکتفا کردم و اونم بعد از چند ثانیه پرسید : هستی بیداره ؟ + ندیدمش ! فک کنم خواب باشه ! سری تکون داد و گفت : از هستی بعیده ! جوابی نداشتم ، سکوت کردم ، خودش ادامه داد : تو چرا بیداری ؟! + به همون دلیلی که تو بیداری !! والا ! اینم سوال بود ؟؟ شاید فکر میکرد از اونام که مثل خرس میخوابن !! به صورتش نگه کردم ، یه حسی بهم میگفت که خیلی دلش میخواد بهم دهن کجی کنه ولی اینکارو نکرد و فقط چشم غره رفت ! خندم گرفته بود ، خودشم خندش گرفته بود از چشماش معلوم بود ! همون موقع یکی از کارکنای هتل اومد و از آترینا پرسید : میتونم کمکتون کنم ؟ آترینا هم جواب داد : البته ، لطفا چمدونم رو ببرید به اتاق 713 . کارکنِ هم سری تکون داد و چمدون رو گرفت و رفت ! تکیه ام رو از دیوار گرفتم و پرسیدم : چیکاره ای ؟! به مسخره گفت : مهندسم ! مطمئن بودم که منظورم رو فهمیده فقط داره طرز سوال پرسیدنم رو مسخره میکنم منم کم نیاوردم و گفتم : خودتو قاطی مهندسا نکن ! هنوز نمیچه مهندسی ! چشم غره ای رفت و گفت : الآن بخندم ؟ باشه ! هر هر هر ! جواب دادم : نگفتم که بخندی ! گفتم حقیقت رو قبول کنی ! گفت : اینکه حقیقت نیست ! دلخوشیته ! از صدتا آدم مثـــلا مهندس بیشتر میفهمم ! "مثلا" رو بلند و کشیده ادا کرد ، داشت تیکه مینداخت ! دیگه جوابی ندادم ! اگه همینجوری پیش میرفتیم ، کارمون به کتک کاری میکشید ! اونم انگار میفهمید که چی توی ذهنمه ، خندش گرفت و فقط یه لبخند کج زد ! پرسید : بریم بیرون ؟! سری تکون دادم و به سمت در خروجی راه افتادیم ! هوا خوب بود ، نه گرم بود نه سرد ، یکی از معدود روزایی بود که آفتاب بود ولی با اینهمه هوا زیاد گرم نبود ! به سمت استخر راه افتادیم ، چند نفری داشتن شنا میکردن و میگفتن میخندیدن ، دلم استخر خواست ولی از استخرهای سرباز خوشم نمیومد ... آترینا آروم گفت : منم میخوام ... نگاهش رو دنبال کردم و دیدم که داره استخر رو نگاه میکنه ، نیشم باز شد ! خوشم میومد مثل خودم فکر میکنه ! انگار متوجه خندیدنم شد و برگشت با تعجب نگام کرد و گفت : به چی میخندی ؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم : به تشابه فکری ! ثانیه ای مکث کرد تا منظورم رو بگیره ، و خیلی زود اونم لبخند زد ! خوشم میومد ! زود میگیره ! مثل بعضیا نیست یه چیزی رو براشون 1000 بار توضیح بدی آخرشم بگن نفهمیدیم ! اینم یکی دیگه از شباهاتاش و نقاط ضدش با آریانا و الهه بود ! باهوشیش مثل آریانا بود ، و خنگ نبودنش هم ضد الهه ! الهه هرچقدر هم که خوب و خوشگل باشه بازم یه ذره خنگ بود ! البته شاید خنگ نباشه ، ولی خب نسبت به ما سه تا ، یعنی نسبت به منو و آریانا و رامین دیر تر میگرفت ... شاید هوشش معمولی بود ... ولی آترینا ، مثل آریانا بود ... لبخندی زدم ... همون موقع یه دختر با صدای بلند و لهجه ی غلیظ ، آترینا رو صدا زد ، با تعجب برگشتیم سمتش ، یه دختر موبور بود با چند تا از دوستاشون ، به سمت آترینا برگشتم تا ببینم میشناستش یا نه که دیدم اینم یه لبخند گل و گشاد زد و رفت سمتشون ، با همشون دست داد و شروع کرد به حرف زدن ، احوال پرس ی های همیشگی ! لهجه ی اون دختر پسرا بریتیش نبود ، یعنی آمریکایی حرف میزدن ، پس دوستای آمریکاش بودن ... با غرور خاصی باهاشون رفتار میکرد ، میگفت ، میخندید اما یه غرور قشنگی هم توی رفتاراش بود ... مثل ... بسه دیگه ... چقدر امروز آریانا آریانا میکنی ! خفه شو ! توی افکار خودم بودم که متوجه شدم ، اترینا داره منو و به دوستاش معرف میکنه ، به خودم اومدم و منم باهاشون حرف زدم ، اوایل نگاهاشون مشکوک بود طوری که احساس میکردم که فکر میکنن ما داریم بهشون دروغ میگیم و مثلا شاید ... شاید فکر میکردن دوسـ ـت دختر دوست پسـ ـریم ولی بعدش انگاری باور کردن ، خب بهتر ! آخه منو چه به آترینا ... ولی خوب میشدا ! اه خفه شو آرین ! آترینا خیلی زود صحبتاشوون رو تموم کرد و اونا رفتن ! با لبخند گفت : دوستای دانشگاهم بودن ! باتعجب پرسیدم : مگه انگلیس درس نمیخوندی ؟! نگاه اونم متعجب شد و گفت : یعنی کلا گوش نمیکردی دیگه ؟! با لبخند دوبار ابروهام رو به نشونه ی نه بالا انداختم و یه چیزایی شنیدم که زیر لبی زمزمه میکرد :آره خب ، معلومه دیگه ! وقتی منو اونجوری با نگات قورت میدی گوش نمیدی ! خندم گرفته بود ! پس خیلی ضایع بازی درآوردم ! بیچاره حتما کلی خجالت کشیده ....نیشم باز شده بود ، فقط شونه ای بالا انداختم و راه افتادیم ...آترینا : از این هوا متنفرم !با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم : چرا ؟ الان که خوبه نه گرمه نه سرده !آترینا : خب مشکل منم همینه ! یا بارون بباره و هوا سرد شه یا آفتاب باشه دیگه ! این مسخره بازیا چیه !! هوای ایران خیلی بهتره !گفتم : پس ایران رو بیشتر دوست داری ؟ + بحث دوست داشتن نیست، ولی از نظر آب و هوا ایران بهتره !+ فقط همین ؟ یعنی فقط آب و هوای ایران بهتره ؟مشکوک نگام کرد و گفت : خب تو یه سری چیزا ایران بهتره تو یه سری چیزا اینجا !سری تکون دادم و کش دار گفتم : بـــعله !+ تو چی ؟! آلمان رو بیشتر دوست داری یا ایران ؟!شونه ای بالا انداختم و گفتم : قبل از اینکه بیام ایران ازش چیز زیادی یادم نبود ! منم مثل تو ، تو یه سری چیزا آلمان ، تو یه سری چزا ایران بهتره !فقط سرش رو تکون داد و دیگه تا رسیدن به لابی هتل حرف نزدیم ، امروز دوشنبه بود ، یعنی شروع روز کاری !با وارد شدن به لابی چیزی که توجه دوتامون رو جلب کرد ، یکی از نماینده های شرکت بازرگان بود که منتظر ما نشسته بود ، به سمتش رفتیم ، آترینا رو زیر نظر گرفتم ...نماینده از جاش بلند شد و با هردوتامون دست داد : سلام ، امروز طبق قرار قبلی که گذاشتیم ، شما و نماینده هاتون بیاید شرکت بازرگان تا همه چی به طور رسمی شروع بشه . به آترینا نگاه کردم : بدجور نماینده رو زیر نظر گرفته بود اون بیچاره هم دست و پاش رو گم کرده بود ! یعنی اگه دست خودم بود میزدم زیر خنده و غش غش میخندیدم !!با نیش باز جوابش رو دادم که : حتما امروز میایم . ساعت چند ؟جواب داد : ساعت کاری ما تا ساعت پنجه !آترینا سرش رو تکون داد اون هم خیلی سریع خدافظی کرد و رفت ! وقتی که رفت ریز ریز خندیدم که آترینا با تعجب نگام کرد و با سوظن پرسید : خوبی ؟!با خنده گفتم : خوب بودن که خوبم ! ولی جدی میخوای تا پایان این قرارداد ، همینجوری اینارو نگاه کنی ؟ خب میترسن بدبختا !نیمچه لبخندی زد و گفت : اگه لازم باشه آره !منم سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق هامون رفتیم ...--------------------------------------------------" آترینا "ناهارم رو خوردم و ظرف هاش رو توی آشغالی انداختم ، داد زدم : تو بزک دوزک کردنت تموم نشد ؟!هستی با خنده از اتاق دراومد و گفت : بابا تو هم یه ذره به خودت برسی بد " آترینا "ناهارم رو خوردم و ظرف هاش رو توی آشغالی انداختم ، داد زدم : تو بزک دوزک کردنت تموم نشد ؟!هستی با خنده از اتاق دراومد و گفت : بابا تو هم یه ذره به خودت برسی بد نیستا ! خیر سرت مثلا تو رئیسی !بهش دهن کجی کردم و گفتم : منم به خودم میرسم ، ولی نه مثل تو که دوساعته تو اتاق چپیدی !مشکوک سرم رو بالا آوردم و پرسیدم : خبراییه ؟؟شاید من اینجوری احساس کردم ، و اینجوری نباشه ، شاید هم واقعا هول شد و با دست پاچگی گفت : نه بابا ! برو گمشو توام ! چه خبری !!مشکوک نگاش کردم که سریع رفت توی اتاق و در رو بست ! اینم مشکوک میزد ! باید حواسم بهش باشه !ساعت نزدیک 12:30 بود ، ساعت 1:30 قرار داشتیم ، یعنی باید نیم ساعت دیگه راه میافتادیم تا به موقع برسیم ! قرار بود ما چهار تا بریم ، یعنی من و هستی و آرین و برسام و باقی اعضای شرکت هم وقتی پروژه رو تحویل گرفتیم همکاری کنن . به اتاق رفتم ، هستی داشت گوشواره مینداخت و با دیدن من خودش رو از جلوی آینه کنار کشید و من بجاش نشستم و مشغل آرایش شدم ! کمی بیشتر از همیشه ! بعد از تموم شدن کارم دستم رو عقب کشیدم و به تصویر خودم خیره شدم ! خوب بود !!!1 لبخندی از روی رضایت زدم و بعد از پوشیدن لباس شیکی که مخصوص جاهای اداری بود موهام رو بالا جمع کردم و در آخر هم راضی از کارم بای تصویر روی آینه ، چشمک زدم !کیف و سوییچ رو برداشتم و به دنبال هستی از سوییتم خارج شدم ، دستش رو روی دکمه ی آسانسور گذاشت و همین که آسانسور ایستاد و داشتیم سوار میشدیم یکی داد زد : واسید ما هم بیایم !با شنیدن صدا ، چشمام رو از صفحه ی گوشی که رسیدن پیام جدیدی رو نشون میداد ، برداشتم وبه صاحب صدا نگاه کردم ؛ برسام !البته آرین هم باهاش بود ، وقتی بهمون رسیدن ، بدون گفتن حرف اضافه ای هر چهار تا سوار آسانسور شدیم ، تنها صدایی که میومد صدای موسیقی ملایمی بود که پخش میشد ! جو خیلی سنگین شده بود ، به هستی نگاه کردم ، کنار آرین بود و کیفش رو محکم تو دستاش میفشرد ، منم کنار برسام بودم ، برای دیدن حالتش سرم رو کمی بالا گرفتم و دیدم داره هستی رو نگاه میکنه ! پس بگو چرا هستی بدبخت اینجوری هول کرده !رفتم تو کار آرین که دیدم با گوشیش مشغوله ! بیخیال ! منم گوشیم رو درآوردم و پیام جدیدم رو فرصت نشد بازش کنم رو باز کردم ! اس ام اس های تبلغاتی مسخره !  گوشی رو توی کیفم پرت کردم و همون موقع هم در آسانسور باز شد ، برای فرار کردن از اون فضای سنگین سریع خارج شدم و اونا هم پشت سرم اومدن ، بعد از ترک لابی ، آرین آروم گفت : شما با ما میاین یا تنها میرین ؟!با تعجب نگاش کردم و جواب دادم : مگه ماشین داری ؟نیمچه لبخندی زد و گفت : با اجازتون !سری تکون دادم و گفتم : نه ، خودمون میریم !که برسام یهو گفت : خب چرا زیاد بنزین مصرف کنیم ؟! شما هم با ما بیاین !فقط به چشم غره ی کوچیکی اکتفا کردم و با کشیدن دست هستی به سمت ماشین راه افتادیم !میتونستم حدس بزنم که الآن آرین داره برسام رو مسخره میکنه !چون قیافش وقتی به برسام چشم غره رفتم مثل این بود که همون موقع بخواد بزنه زیر خنده !نیش خودمم باز شد !ماشین رو روشن کردم و کمی جلوتر برسام اینارو دیدم ، یه ماشین شاسی بلند ! این آرین هم عشق شاسی بلنده ها ! البته ماشینش اجاره ای بود ! از پلاکش مهلوم بود ! اون مثل من نیست که هرجا یه ماشین داشته باشه ! هه هه هه دنبالشون راه افتادیم و راس ساعت 1:25 دم شرکتشون بودیم ! هستی با دیدنش سوت بلندی کشید و گفت : آترینا ، تورورخدا ساختمونو نگاه ! سرم رو تکوون دادم و گفتم : آره ! خیلی شیکه ! ماشین رو یه گوشه پارک کردم و با هستی به سمت پسرا راه افتادیم ، برسام هم داشت ساختمون شرکت رو نگاه میکرد و آرین هم چشماش رو گوشیش بود ! چی میخوای از اون بدبخت بابا ؟؟ یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ، دایره ای شکل بود و با شیشه درست شده بود ! خیلی قشنگ بود ! بلند و کلافه گفتم : میشه بریم ؟؟ با صدای بلندم سه تاشون به خودشون اومدن و به سمت ساختمون راه افتادیم داخل شرکت هم به زیبایی و شیکی بیرونش بود ، تم اصلی رنگ بندیش بنفش بود و کلا اونجا بودن به آدم احساس آرامش میداد ! خیلی زود یکی به استقبالمون اومد و مارو به اتاق رئیسشون که میشه همون بازرگان خودمون راهنمایی کرد . وارد اتاقش شدیم و به احترام داخل شدنمون از جاشون بلند شدن دونه دونه بهمون دست دادن و خود بازرگان به نشستن دعوتمون کرد ... بعد از چند دقیقه ای جلسه به طور رسمی آغاز شد ، چند تا از مدیرای اصلی شرکتش هم باهاش بودن ... پسر جوون و چشم و ابرو مشکی توجهم رو جلب کرد ! اونم داشت نگام میکرد ! با قفل شدن نگامون روش رو ازم گرفت و یه جای دیگه رو نگاه کرد ! تعجب کرده بودم ! نسبت به سه نفر دیگه ای که توی این اتاق و از شرکت بازرگان بودن از همشون جوون تر بود ! جلسه به زبون انگلیسی شروع شد ... بازرگان : خب ، خوشحالم که دعوتمون رو به همکاری قبول کردید ، و الآن اینجا میبینمتون . پروژه ای که میخوایم رو میتونید مشاهده کنید ( به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد) ما چنین طرحی رو ارائه میدیم و از شما و شرکتتون میخوایم تا در کمترین زمان ممکن آمادش کنن ! مسئول ارتباطات ما با شما ، پسرم ، کیان بازرگان هستش ، ما همینجا بخشی رو به شرکت شما اختصاص میدیم تا با امکانات کامل بتونید کار رو به نحو احسن انجام بدید ! با تعجب به پسرش زل زدم ! پس این پسر جوون ، یعنی آقا کیان میشد بچه ی خود بازرگان ! چه باحال ! آرین جوابش رو داد ولی من روی حرکاتشون زوم کرده بودم ... پسر جوون کمی دستپاچه به نظر میومد و باقی میدرها هم زیاد حرف نمیزدن فقط بعضی از مواقع نظر میدادن ...     بعد از یک و نیم ساعت جلسه ، بالاخره تموم شد ! از بخشی که مخصوص به خودمون بود هم دیدن کردیم ! همه چی کامل و عالی بود و این من رو واقعا میترسوند ! از پله های شرکت پایین میومدیم تا خارج بشیم که دکمه ی قطع ضبط صوت رو زدم ، نگاه سنگینی رو روی خودم احساس کردم ، بلند کردن سرم همانا و دیدن چشمای گنگ آرین هم همانا ! فقط شونه ای بالا انداختم ! مطمئنم خیلی وقته من رو زیر نظر گرفته ، نگاه های گاه و بیگاهش هم توی جلسه رو احساس میکردم ...شاید انتظار داشت بهش بگم که دارم چیکار میکنم اما خوب من ... عمرا اگه میگفتم ! این راز با خودم میموند ! شاید کارم اشتباه بود .. بیخیال !اونا به سمت ماشینشون رفتن و ما هم به سمت ماشین من راه افتادیم ! ذهنم درگیر بود ! نگران چیزی بودم که نمیدونستم چیه و این اذیتم میکرد !هستی هم ذهنش مشغول بود ولی یه حسی بهم میگفت که مشغول بودن ذهنش برای جلسه و بازرگان نیست ! احتمالا برسام !برسام هم امروز ساکت بود ، برسامی که یه دقیقه نمیتونست ساکت بشینه سرجاش و هی تیکه نندازه !آرین هم ...در واقع بیشتر من و آرین حرف میزدیم !کیان هم خیلی ساکت بود ! چه زود هم خودمونی شدم ! کیان !!! به هرحال ! ساکت بود انگار میترسید که حرف بزنه ! هه ! میدونستم که از این به بعد زیاد میبینمش ! هرچی باشه اون مسئول ارتباطات بین دو شرکت بود !! یه اتاق هم توی بخش ما مختص به ایشون بود ! هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم !! نه بدم میومد نه خوشم میومد ! شخصتش برام مبهم تر از چیزی بود که بتونم راجبش نظر بدم !!خودم خوب میدونستم که چی آرومم میکنه ، رانندگی ! از هستی پرسیدم : میخوای بری هتل ؟!سرش رو تکون داد و گفت : واسم فرقی نداره !لبخند کجی زدم و گفتم : با سرعت که مشکلی نداری ؟ فقط شونه اش رو بالا انداخت !آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردمو بعد از بالا بردن صداش و از چند تا ماشین سبقت گرفتن احساس کردم که دارم پرواز میکنم ... من عاشقش بودم ! سرعت و رانندگی ... 

  
Now that I have captured your attentionحالا که توجهت رو دارمI want to steal you for a rhythm interventionمیخوام برای یه مداخله ی ریتمی بدزدمتMr. T say I'm ready for inspectionآقای تی میگه واسه ی نظارت آماده ستShow me how you make a first impressionپس نشونم بده که اولین حس رو چطوری میسازیOh, ohCan we take it nice and slow, slowمیشه خوب و آروم جلو بریم؟Break it down and drop it low, lowضرب رو بشکون،با ریتم برقصCause I just wanna party all night in the neon lights 'til you can't let me goچون من میخوام تمام شب رو تا وقتی که تو هم میتونی همراهیمکنی زیر چراغهای نئونی مهمونی بگیرمI just wanna feel your body right next to mine 
من فقط میخوام تو رو کنار خودم احساس کنمAll night longتمام شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو یه کم آرومتر کنAnd when it's coming closer to the end hit rewindو وقی به آخرش نزدیک شد دوباره بزنش از اولAll night longتمام شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو آرومتر کنIf you want me I'm accepting applicationsاگه منو میخوای باید بدونی که من فقط تا وقتی کهSo long as we keep this record on rotationاین آهنگ در حال پخش شدن باشه درخواست نامه قبول میکنYou know I'm good with mouth to mouth recitationخودت میدونی که من چقدر توی کارهای عاشقونه خوبمBreathe me in, breatheme outمنو با نفست بکش داخل و بده بیرونSo amazingفوق العاده ستCan we take it nice and slow, slowمشه خوب و آروم جلو بریم؟Break it down and drop it low, lwضرب رو بشکون،با ریتم برقصCause I just wanna party all night in the neon lights 'til you can't let me goچون من میخوام تمام شب رو تا وقتی که تو هم میتونی همراهیمکنی زیر چراغهای نئونی مهمونی بگیرمI just wanna feel your body right next to mineمن فقط میخوام تو رو کنار خودم احساس کنمAll night long 
تمام شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو یه کم آرومتر کنAnd when it's coming closer to the end hit rewindو وقتی به آخرش نزدیک شد دوباره بزنش از اولAll night longتمام شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو آرومتر کنBreathe me in, breathe me outمنو با نفست بکش داخل و بده بیرونThe music's got me goingاین آهنگ منو وادار به حرکت کردهBreathe me in, breathe me outمنو با نفست بکش داخل و بده بیرونNo stop until the morningتا صبح توقفی در کار نیستBreathe me in, breathe me outمنو با نفست بکش داخل و بده بیرونYou know I'm ready for itمیدونی که واسه ش آماده مFor it, for itواسه ش آماده امYeahآرهI just wanna feel your body right next to mineمن فقط میخوام تو رو کنار خودم احساس کنAll night longتمم شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو یه کم آرومتر کنAnd when it's coming closer to the end hit rewindو وقتی به آخرش نزدیک شد دوباره بزنش از اوAll night long 
تمام شبBaby, slow down the songعزیزم،آهنگ رو آرومتر کن 
با تموم شدن آهنگ محکم پام رو روی ترمز گذاشتم و ماشین با جیغ لاستیک ها ایستاد ! هستی با چشمای بسته لبخند میزد! خیلی سریع ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ! هستی هم پیاده شد و با لبخند راه افتادیم ! سرعت و آهنگ کار خودش رو کرد ! هردو آروم شده بودی ! ساعت نزدیک 5 بعد از ظهر بود ! داشتم فکر میکردم برای غروب چیکار کنم که انگار هستی حرف دلم رو زد : امشب پایه ای بریم بار ؟!نیشم باز شد و فقط سرم رو به معنی بله تکون دادم ! هستی هم ریز ریز خندید !!سوار آسانسور شدیم ، نه اون حرفی میزد ، نه من ، نه اون مرد سیاه پوستی که باهامون توی آسانسور بود ! دلم رقص میخواست ! باز از ساعت 7 باز میشد و من 2 ساعت وقت داشتم تا آماده بشم !از آسانسور بیرون اومدیم و هستی به سمت اتاقش رفت من هم راه افتادم به سمت اتاقم که چند متری از اتاق هستی دورتر بود !سرم رو بالا آوردم و با دوتا چشم خاکستری چشم تو چشم شدم ! دختری بهم زل زده بود ، با تعجب نگاش کردم ! خیلی با دقت نگام میکرد طوری که انگار میخواد یادش بمونه چه شکلیم ! به روی خودم نیاوردم و با کلید در سووییتم رو باز کردم ، تا اخرین لحظه نگاه سنگین دختر چشم خاکستری رو روی خودم احساس میکردم ...به تصویر خودم در آینه خیره شدم ، لبخند زدم ... دلم رقص میخواست ، شادی ، خنده یه دنیای بی استرس ...برای بار آخر به تیپ خودم نگاه کردم ، پیراهن صورتی کوتاه ، کفش های پاشنه بلند مشکی با رگه های صورتی که ست لباسم بود ، آرایشی که مخصوص بار و رقصیدن بود ، موهام رو هم تیکه هاییش رو بالا جمع کرده بودم و تکه هاییش رو هم روی صورتم ریخته بودم ! کم پیش میومد اینجوری تیپ بزنم ولی راضی بودم ، شاید اگه این مهمونی تو ایران بود عمرا اینجوری نمیرفتم ولی اینجا فرق داشت ! قصد من فقط رقصیدن و شادی بود نه چیز دیگه ...گوشیم رو هم برداشتم و به هستی میس انداختم ، سووییتم رو ترک کردم و دم در سوییت هستی ایستادم تا اون هم بیاد بیرون ، در کمتر از دقیقه ای اومد بیرون ، دوتامون به هم خیره شده بودیم ، اون به تغییرات من ، و من به اون !کم کم نیش هردومون باز شد !!!هستی سوت بلندی زد و گفت : راست بگو میخوای کی رو تور کنی ؟؟خندیدم و گفتم : حالا خوبه که میدونی من دنبال کسی نیستم ! خودت واسه کی اینجوری تیپ زدی ؟؟خندید و چشمکی زد بعدش هم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید !در حین اینکه دستم رو از دستاش در میآوردم جدی گفتم : هستی ، فکر برسام رو از ذهنت بیرون کنیا !فقط بهم دهن کجی کرد که فهمیدم بعله ! خانوم دوباره نقشه ها کشیده !دستش رو گرفتم و مجبور به ایستادنش کردم ، برگشت و نگام کرد .پرسیدم : حالا مگه برسام جونت اونجا هست که اینجوری تیپ زدی ؟؟نیشش باز شد و گفت : آره دیگه ! اگه نبود که من پیشنهاد اونجا رفتن رو نمیدادم !با اخم نگاش کردم و گفتم : پس نمیخواد ! اصلا نمیریم !روی پاشنه ی پا چرخیدم تا برگردم که دستم رو کشید و گفت : اه چرا زدی تو برق ؟؟ بابا من اصلا با اون کاری ندارم ! فقط میخوام ببینه که چه جواهری رو ( به خودش اشاره کرد) از دست داده !بلند زدم زیر خنده که گفت: کوفت ! رو آب بخندی ! والــــا ! بهتر از من میخواد از کجا پیدا کنه ؟؟؟خندم رو جمع کردم و گفتم : پس امشب از کنارم جم نمیخوری !!چشماش رو چپ کرد و گفت : چشم مامان جونم !خندیدم و راه افتادیم . تا بار فاصله ی زیادی نبود و مسیر رو تو کمتر از 10 دقیقه طی کردیم .با ورود به بار نیشم به طور نا خودآگاه تا بناگوش باز شد !همیشه وقتی از امتحانات خسته میشدیم با بچه ها میومدیم بار و یه عالمه میرقصیدیم ! البته اکیپی میومدیم و روابطمون فقط دوستانه بود ! اما اینبار فقط من و هستی بودیم ! با شنیدن صدای کر کننده و دوپس دوپسی اهنگ ناخودآگاه باهاش تکون خوردم و با هستی به سمت نیمکت ها رفتیم .هستی : ولی اینجا چه بزرگه !+ آره ! خب واسه هتله ! شلوغ هم هست !! سری به نشونه ی تایید تکون داد ، درحالی که به پشتی صندلی تکیه میدادم با شیطنت پرسیدم : حالا میخوای "یار" رو از کجا پیدا کنی ؟؟چپ چپ نگام کرد و گفت : اگه مامانم بزاره ( به من اشاره کرد) از کنارش تکون بخورم پیداش میکنم فکر کنم نیومـــ.....حرفش تو دهنش ماسید و به یه نقطه خیره شد ، برگشتم و رد نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به ... آرین و برسام !وایــــی خداا ... یعنی تنها کلمه ای که میتونستم بگم همین بود !چه تیپی زده بود ! البته من اصلا برسام رو نگاه نکردم و تمام توجهم به آرین بود ! موهاش رو مرتب و خوش حالت داده بود بالا ، پیراهن مردونه ی سفیدی پوشیده بود و آستیناش رو بالا داده بود .... چه تیپی .... چشماشو...با تعجب نگام میکرد ، ما زودتر از اونا اومده بودیم ، نه من انتظارش رو داشتم که اون امشب اینجا باشه نه اون انتظار داشت که من اینجا باشم !! رنگ چشماشو ... ای کوفتت بشه !! رنگ سرمه ای چشماش در نور اینجا بیشتر نما داشت و همین خاصش کرده بود ...آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم ، برسام ... اونم تیپ زده بود ولی مارو ندیده بود ! شایدم دیده بود !! نمیدونم ؟!!نگاهم رو ازشون گرفتم و به هستی نگاه کردم ! دپرس نشسته بود.پرسیدم : چی شد ؟! دیدت ؟؟هستی : نمیدونم ! فکر کنم !!+ پس چرا دپرسی ؟؟+ آخه هیچ عکس و العملی نشون نداد ! ولی به درک !جمله ی اخر رو بلند گفت و نگاه خشمگینش رو به سمت برسام پرتاب کرد ، منم برگشتم تا یه بار دیگه برسام رو ببینم که دیدم با تعجب زل زده به هستی !!حتی اگه خر هم بود ، میفهمید که تازه مارو دیده واسه همین داره با تعجب نگاه میکنه ولی شاید بیشتر از نگاه خشمناک هستی متعجب شده بود ! ریز ریز خندیدم و سرم رو برگردوندم که هستی از لای دندوناش شروع کرد به حرف زدن : آترینا ، فکر کنم تازه دیدمون ! قیافشو نگاه ! خیلی بد نگاش کردم !!دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و غش غش خندیدم ، هستی هم خندش گرفته بود !!گفتم : والا با اون نگاهی که تو کردی اگه خودش رو خیس نکرده باشه خیلیه !!هستی : اِ رفتن !+ کجا ؟+ رو نیمکت های اونور نشستن !همون موقع گارسون اومد ازمون سفارش گرفت ! هستی چند تا چیز سنگین سفارش داد که با تعجب گفتم : چه خبرته ! من سبک میخوردم !+ گمشو بابا ! حالا یه شب مـ ـستی که هزار شب نمیشه !+ نمیخوام مـ ـست کنم !!+ نگران نباش ، اگه مـ ـست کنی برت میگردونن تو اتاقت واسه همین شماره اتاق هارو گرفتن !عصبانی گفتم : میگم نمیخوام ! اونم عصبی نگام رد و گفت : فعلا که سفارش دادم ، نمیخوای برو یه چیز دیگه بگیر !گارسون اومد و نوشیدنی هارو روی میز گذاشت و رفت ! حس اینکه یه عالمه راه برم تا چیز دیگه سفارش بدم نبود ! فوقش یکی دو پیک میخوردم !هستی چیپسی گذاشت دهنش و بعدش هم یه پیک خورد و گفت که میره برقصه ! سرم رو تکون دادم و اونم از جاش بلند شد و رفت ! منم یه ذره نوشیدنی خوردم و سرم رو با گوشیم گرم کردم ، در همون حین وجود شخصی رو در کتارم حس کردم ، سرم رو بالا آوردم و به دوتا چشم سبز خندون زل زدم !پسر چشم سبز به انگلیسی شروع کرد به حرف زدن : سلام ، جاستین هستم ! افتخار رقص رو میدید ؟؟نگاهی بهش انداختم نوشیدنی برای خودش ریخت و جلوم گرفت و گفت : به سلامتی ؟!شونه ای بالا انداختم ، یه دور رقص که کسی رو نمیکشه ! من لیوان نوشیدنیم رو به لیوانش زدم و گفتم : به سلامتی !بعد از خودنشون هردو از جا بلند شدیم و به سمت پیست رقص رفتیم .. اهنگ شادی بود و تماس فیزیکی زیادی نداشت !نوشیدنی گرمم کرده بود و با جاستین رقصیدم ، پسر خوبی بود ! یا حداقل من اینجوری فکر میکردم ! حد خودش رو میدونست ! لیوان دیگه ای به سمتم گرفت و دوباره گفت : به سلامتی ؟!نگاش کردم ، صدای هستی تو گوشم زنگ زد که " حالا یه شب مـ ـستی که هزار شب نمیشه " لیوان رو گرفتم و اون رو هم خوردیم ! رقصمون تند تر شده بود و منی که دلتنگ این فضا بودم که سالی یه بار میرفتم هم نهایت استفاده رو کردم ! نزدیک دوسه تا آهنگ با جاستین رقصیدم ! تقریبا مـ ـست بودم ، ولی نه اونقدی که نفهمم دستش داره زیاده روی میکنه ... دستش رو از دور کمـ ـرم باز کردم و ازش فاصله گرفتم ! از من بیشتر خورده بود ! دوباره خودش رو بهم نزدیک کرد و زمزمه وار گفت : بزار این یه شب رو خوش باشیم عزیزم ، خجالت نکش ! بوی الـ ـکل دهنش حالم رو بدتر میکرد ! فاصلم رو بیشتر کردم و. دستای دوباره حـ ـلقه شده اش رو هم از دور کمـ ـرم باز کردم ولی اون بیشتر جلو میومد ! پیک دیگه ای خورد و فهمیدم که دیگه جدا حالش دست خودش نیست ! اون نزدیک تر میومد ! دیگه کم کم داشتم میترسیدم ! تو اون تاریکی میتونست هر کاری بکنه یا حتی ببرتم یه جای دیگه ! صدای آهنگ هم اونقدری بلند بود که کسی صدام رو نشنوه ! اون نزدیک تر اومد و من هی میرفتم عقب تر ! تا اینکه متوجه حـ ـلقه شدن یه دست دیگه دور کمـ ـرم شدم ! اومدم فاصله بگیرم که حـ ـلقه ی دستاش محکم تر شد ! دستم رو گذاشتم رو دستش تا ولم کنه ولی صداش آشناش بود که تلاشم رو بیخیال شدم ...+ با دوسـ ـت دختر من کاری داری ؟؟جاستین که معلوم بود هول کرده گفت : دوسـ ـت دختر شما ؟؟ ببخشید ! نمیدونستم !سریع جیم شد ! بدبخت بی عرضه ! برگشتم ، هنوز هم توی حـ ـلقه ی دستاش بودم ... نگاهامون برای بر هزارم ؟ دوهزارم ؟ صدهزارم ... نمیدونم ولی برای ای کسومین بار توی هم قفل شد ! دوتا چشم آبی خشمگین با دوتا چشم قهوه ای مبهم ...هنوز هم توی حـ ـلقه ی دستاش بودم ... نگاهامون برای بر هزارم ؟ دوهزارم ؟ صدهزارم ... نمیدونم ولی برای ایکسومین بار توی هم قفل شد ! دوتا چشم آبی خشمگین با دوتا چشم قهوه ای مبهم ...آروم پرسید : مـ ـستی ؟؟نمیدونستم ! مـ ـست بودم ؟!شاید اینکه جواب ندادم باعث شد که سرش رو به صورتم نزدیک کنه ... قلـ ـبم تند تند میزد ... با نفس عمیقی که زیر گلوم کشید دلم هری ریخت پایین ... فاصلش رو بیشتر کرد و با تاسف سری تکون داد و گفت : مـ ـستی !بازم جوابش رو ندادم ! آره مـ ـست بودم ! دلم نمیخواست نگای اون دوتا چشم آبی رو ازم بگیره ... چشمام بیقرار بود ! هنوزم بین جمعیت بودیم ! همه داشتن اطرافمون میرقصیدن ! و نگاه گنگ اون و نگاه بیقرار من تو هم قفل شده بود !آرین هم مشـ ـروب خورده بود ولی مـ ـست نبود ! دهنش بوی الـ ـکل میداد ... ازش فاصله گرفتم ، عصبی شده بودم دستاش از دور کمـ ـرم باز شدن و من هم از بین جمعیت رام رو باز کردم و به سمت نیمکتمون رفتم ... دلم میخواست آروم بشم ، قلـ ـبم تند تند میزد و ترشح آدرنالین رو توی رگهام احساس میکردم ... بازم اشتباه کردم و آرامش رو توی اون بطری سفید رنگ پیدا کردم ! یه پیک دیگه کار خودش رو کرد و اینبار دیگه واقعا از خود بیخود شدم !یکی دستم رو محکم کشید و منم تقریبا پرت شدم توی بقلش !با عصبانیت گفت : چه خبرته ؟؟؟ چرا بی جنبه بازی در میاری ؟؟بازم همون دوتا چشم آبی !! لعنتی !سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم ولی سفت گرفته بودتم ، دستم درد گرفته بود ! آروم ناله کردم : دردم اومد !شل ترش نکرد ! هنوزم سفت گرفته بودش ! عصبانی بود ! از طرز نگاش و نفس های تند و تندش میفهمیدم !من اومدم برقصم و مشـ ـروب بخوردم به تو چه ؟؟؟ بازم سعی کردم دستم رو از دستش در بیارم ولی اینبار با عصبانیت ! تاثیری نداشت اما حداقل از فشار دستش کمی ، کم شد !با عصبانیت نگاش کردم و گفتم : ولم کن ! به تو چه ؟ میخوام برقصم ! ولم کن !! عصبی خندید و گفت : نه بابا خوشت اومده ؟؟ دوست داری گیر یکی دیگه مثل همون پسره ی عوضی بیفتی ؟؟؟بلند داد زدم : به توچه !البته صدای من در مقایسه با صدای کر کننده ی موزیک هیچی نبود !!گفت : میخوای برقصی ! برقص ! ولی انتظار نداشته باش که بزارم تنها بری ! میرقصی ولی با من !چه فرقی میکرد !! اونم پسر بود !! نبود ؟؟بیخیالش ! من میخواستم برقصم ! مهم نبود که کی باشه !!بی توجه بهش به سمت پیست رقص راه افتادم ولی حضورش رو احساس میکردم ! نه کارام دست خودم بود نه حالت هام ! وقتی به پیست رسیدیم وسط زمین رو برای یه پسر خالی کردن ، یعنی رقص تعطیل ! با عصبانیت پوفی کردم و یه گوشه از دایره ای که مردم درست کرده بودن ، ایستادم ، میدونستم که آرین این نزدکی هاست ، اینبار بوی عطر تلخ و خنکش رو احساس میکردم ، شاید پشتم بود ؛ شاید هم کنارم !!!!پسر تکنو کار رقصید ، اونقدری حالم خوب نبود که نحوه ی رقصیدنش یادم بمونه یا به تک تک کاراش دقت کنم ! اون میرقصید و مردم با رسیدن به قسمتهای هیجان انگیز رقصش هورا میکشیدن ، یه سریا هم خودشون رو با آهنگ تکون میدادن ! روم رو برگردوندم ، همونطوری که حدس زده بودم ، آرین کنارم بود و بدون توجه به من که حتی شک دارم فهمیده باشه که نگاش میکنم یه لیوان کامل رو سر کشید !اوووو کی میره اینهمه راه رو !! اینقدر اعصاب خورد کن بودم که اینجوری یه لیوان کامل رو خوردی ؟؟ هه هه !!غش غش خندیدم که با تعجب نگام کرد ، با دیدن نگاهش شدت خندم بیشتر شد و گفتم : نه بابا ! خوشم اومد !!همچنان با تعجب نگام میکرد که سری به علامت تاسف تکون داد و گفت : این نکته ی مثبت رو یادم رفته بود که مـ ـست میکنی خنگ میشی !بدون توجه به مفهوم جمله اش براش زبونم رو درآوردم که خندید ! نمیدونم چقدر طول کشید تا تکنو زدن این پسره تموم شد ، تازه میخواستم برم وسط که یه آهنگ ملایم گذاشتن !با عصبانیت پام رو کوبیدم زمین و گفتم : ای بمیری دی جی احمق !آرین کنارم زد زیر خنده و گفت : حداقل میخوای فوش بدی انگلیسی فوش بده بفهمه !!+ به هر زبونی فحش بدم نمیفهمه ! پسره ی خر نفهم ! آخه تو کدوم باری آهنگ تانگو میزارن ؟؟؟اومدم برگردم برم سر جام بشینم که آرین نگهم داشت و مظلوم پرسید : برقصیم ؟!برقصیم ؟ خب برقصیم !! چرا اجازه میگیری ؟؟ شونه ای بالا انداختم !دستاش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد و منم دستم رو دور گردنش انداختم ، فاصله به حداقل رسید و این من بودم که توی عطرش غرق شدم ...سرم رو ، بین گودی گردنش فرو بردم و اونم چونه اش رو روی موهام گذاشت ! شاید اگه هرکدوممون توی حالت عادی بودیم ، چنین پوزیشنی رو برای رقص انتخاب نمیکردیم ولی خب ... من که مـ ـست مست بودم و اون هم ملنگ میزد !!هماهنگ با آهنگ تکون میخوردیم و من به این نتیجه رسدم که چقدر خوب تو بغـ ـل آرین جا شدم !!ولی خدایی عجب عطر خوشبویی زده ... یهو یادم اومد که .... وای ... خاک بر سرم !!!ازش با شدت فاصله گرفتم ، با تعجب نگام کرد و پرسید : چیه ؟؟آب دهنم رو قورت دادم و نگران پرسیدم : من عطر زدم ؟! خندش گرفت ، مـ ـست بودم ، ولی احمق نبودم که نفهمم ! خندش گرفته بود شدید ! اولش میخواست بخنده ولی کم کم مهربون شد و سرش رو به علامت مثبت تکون داد !نفسی از روی راحتی کشیدم و با شدت فوتش کردم ، سرم رو بالا آوردم و دوباره چشمامون تو هم قفل شد !خیلی نزدیک بودیم ، نفسای گرمش به صورتم میخورد ، آروم گفت : چه عطری زدی ؟!جواب دادم : یادم نیست !یادم نبود ! من تو اون موقعیت یادم نبود اسمم چیه اون موقع آقا ازم مارک عطر میخواست !با فکر کردن به علت اینکه چرا مارکش رو پرسید ، حالت دفاعی گرفتم و گفتم : واسه دوسـ ـت دخترت میخوای ؟؟؟آروم خندید ، واییـــــی ! چه مامان خندید ! اخیییـــــی عزیزممم ! چه قدر تو نازی آخـــه !!گفت : نه ! خوشبوئه !سرم رو تکون دادم و گفتم : تو چی زدی ؟؟شیطون گفت : چطور ؟ دوس داری ؟؟شونه م رو بالا انداختم و گفتم : فقط خوشبوئه !شاید هیچکدوممون نمیخواستیم که این تماس چشمی قطع بشه و واسه ی همین شاید دقیقه ها تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم ... ، این تماس چشمی رو دوست داشتم نمیخواستم من قطع کننده اش باشم ...دلم میخواست مـ ـست بمونم ، آگاهی از اینکه دارم چیکار میکنم رو میدونستم که اذیتم میکنه شاید اونم همین حس رو داشت ، شاید میخواست اونم مـ ـست باشه ...به طور غریزی بهش نزدیک تر شدم که احساس کردم تکون خورد ، چشماش بین چشمام و لبهام بی قراری میکرد ، انگار عقلش میگفت نه ، ولی مـ ـستیش میگفت آره !میدونستم تو فکر چه کاریه ... عقلم بهم دستور نمیداد ... فقط دلم اون چیزی رو که اون میخواست رو میخواست ...بالاخره الـ ـکل بر عقلش پیروز شد و صورتش بود که نزدیک و نزدیک تر میومد و منی که نه از عقلم دستور میگرفتم نه از موقعتیمون ... فقط یه حس غریزی بود که بهش اجازه دادم نزدیک بیاد و به خودم هم دستور فرار و برگشت نداد ...فقط سرجام وایسادم و بعد از ثانیه ای که مثل یک سال گذشت بالاخره گرمی و داغی لبهاش رو روی لبهام احساس کردم و بعدش هم برخورد با دیوار !کی به دیوار رسیدیم رو نمیدونم ... تنها چیز که احساس میکردم قفل شدن بین بازوهای آرین و بازی لبهاش با لبهام بود ... نه کنار میکشیدم نه عکس والعملی انجام میدادم ... انگار بهش فقط اجازه داده بودم که با لبهام بازی کنه .... آهنگ عوض شد !یه آهنگ شاد ... اما موقعیت ما تغییر نکرد ، دستام به طور ناخود آگاه بین موهاش قرار گرفت و شاید این وسوسه ای بود که تو اون لحظه سراغم اومده بود ... لبهام رو به لبهاش فشار دادم و منم با لب پایینیش بازی کردم ... عطر تلخش همه جا بود ، صورت ها مون نمیدونم بعد از چقدر، اما بالاخره فاصله گرفت ... دوباره اون دوتا چشمان آبی ... پر از ابهام ... شاید فردا هیچی یادمون نمیموند ولی مهم الآن بود ... نمیخواستم من باشم که شروع کننده ی یه بـ ـوسه ی دیگه باشم دوباره به صورتم نزدیک شد ولی اینبار سرش رو بین گردنم فرو برد ... لغزیدم ... هیچوقت چنین احساسی نداشتم ! نفس های دوتامون کشدار و بلند شده بود ... حسی بود که همزمان داشتیم تجربه اش میکردیم ... گناه ؟ ش..ه..و..ت ؟؟ نمیــدونم !! از هم فاصله گرفتیم ، نگام رو چرخوندم ... دو تا چشم خاکستری آشنا از دور بهم زل زده بودن ... یادم نمیومد کجا اون چشمارو دیدم ... چیزی توی چشماش بود که باعث شد از آرین فاصله بگیرم ، با دستام ارین رو به عقب هول دادم ، اون دوتا چشم خاسکتری هنوز هم با نفرت بهم زل زده بودن ... دلم میخواست تنها باشم از بین بازوهاش فرار کردم و رفتم ، از بار خارج شدم ... گم شدم ... پیدا شدم .. گم شدم ... نمیدونم چقدر گذشت اما بالاخره سوییتم رو پیدا کردم ... روی تخـ ـتم افتادم ... شاید فردا که از خواب بیدار بشم هیچی یادم نباشه ... نمیدونم ... شاید همش رویا باشه ... آره ! من همش رو خواب دیدم ... اما نه خواب نبود !اون دوتا چشم ابی نمیتونست خواب باشه ... لعنتی ... بسه !!غلتی زدم و خیلی زود به خواب رفتم ... از جام بلند شدم ، سرم درد میکرد ، خیلی زیاد ... چرا ... ؟؟تا دوسه دقیقه ی اولی که منگ خواب بودم چیزی یادم نیومد اما بعد ... بار ، پارتی ، مهمونی ، رقص ، مشـ ـروب ، هستی ، پسر چشم سبز ، آرین و ... تیکه های محوی از رقصیدن باهاش و ... و بـ ـوسه هاش ؟! توی جام سیخ نشستم !! آرین منو بـ ـوسید ؟! دیشب منو آرین چی کار کردیم ؟؟؟؟ سرم تیری کشید که باعث شد موهام رو چنگ بزنم ، لباسایی که تنم بود و عوض نکردنشون نشون میداد که دیشب مـ ـست بودم اما توی اون تاریکی ... من و آرین ... تا کجا پیش رفتیم ؟؟شاید همش یه توهم باشه ... آره همینه ... از جام بلند شدم ، سرگیجه ام شدت گرفت که برای جلوگیری از افتادن به دیوار تکیه دادم ، کمی که حالم بهتر شد یه راست به سمت حموم رفتم ، لباسام رو درآوردم و بعد از دقایقی فقط به ریزش لذت بخش قطرات آب به روی بدنم فکر میکردم ... راجب دیشب ... تصاویر گنگ و نامفهومی ازش یادم بود ... یه سری تیکه ها کاملا واضح و روشن و یه سری جاها سیاهی و گنگی محض !تا جایی که آرین سرم داد کشید رو تقریبا خوب یادمه ولی بعدش ... خیلی کم ، تاریک ، مبهم ... نمیدونم !شاید همه ی تصاویر توی ذهنم راجب نزدیـــکی (!!!) بیش از حد من و آرین فقط یه توهم باشه ... آخه امکان نداره ... نــه ، نداره !!!حوله رو محکم دور بدنم پیچیدم و موهام رو هم با حوله ی دیگه ای جمع کردم و بالا بستم ، سردردم کمی تسکین یافته بود ولی کامل نه .از حموم خارج شدم تا لباس بپوشم ، قصد بیرون رفتن از سوییتم رو نداشتم ، باید روی پروژه کار میکردم و کمی افکارم رو منظم میکردم و شاید دیشب رو به طور کامل به فراموشی میسپردم ...کمی توی اتاق قدم زدم ، نیاز به زمان داشتم ... ناگهان ، با دیدن صورتم توی آینه فهمیدم که نه ! دیشب نه سراب بود نه توهم ! فقط یه واقعیت محض بود ! تلخ شایدم شیرین !!!به آینه نزدیک شدم ، چشمام از شدت تعجب گشاد شده بود و روی لب هام بیقراری میکرد ... لب هام متورم شده بود ! و خیلی توی ذوق میزد ! دستی بهشون کشیدم که به علت درد بعدش خیلی سریع دستم رو عقب کشیدم ! هر دو لب بالایی و پایینیم به شدت متورم شده بودن !! وحشیِ روانی !! شاید تا الان فکر میکردم که دیشب و اون تصاویر نامفهموم فقط خیال و توهمه ولی حالا با دیدن این تورم لبهام ... میدونستم که همش واقعیته ... یعنی مجبور بودم که قبول کنم ... نمیتونستم خودم رو گول بزنم ...چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به دیوار تکیه دادم ... آتــرینا ... آتــرینا لعنــتی چی کار کــردی ؟؟وروی زمین نشستم ، میل زیادی به گریه کردن داشتم که نتونستم سرکوبش کنم و قطرات اشک خوخواهانه به روی گونه هام میریخت ... خودم رو باختم ! بد باختم !گریه ی بی صدام به هق هق تبدیل شده بود ... آرین ؟؟؟ چرا آرین ؟؟؟؟؟؟؟ چرا گذاشتم ازم سواستفاده کنه ؟؟؟ فکر میکردم آدمی لعنتی !!! از مـ ـست بودنم استفاده کردی؟!!!!! ازت متنفرم !!! متنفــــرم !!باید چیکار کنم ؟! چجوری دوباره با اون لعنتی رودررو بشم ؟؟؟ ... شاید همه جا پر کنه که من و آترینا ...آره !!دیگه مشـ ـروب نمیخوردم ... لب به اون لعنتی نمیزدم که آبرومو ازم گرفت ... منِ بی ظرفیت .... منِ بی جنبه ... چی کار کردم ؟؟ وای خدایا ...دوباره اشکام از روی گونه هام سر خورد ... نمیدونم چقدر گذشت اما بعد از گذشت دقایق زیادی آروم تر شدم ... تصمیم من برای نخوردن مشـ ـروب شاید پایدار میموند اما دیگه الآن خیلی دیر بود ! آبی که به جوی رفته باز نمیگرده ...به سختی از جام بلندشدم ، گریه هام سردردم رو بیشتر کرده بود ، لباس راحتی پوشیدم ، قهوه دم کردم و موهام رو خشک کردم ، روی کبودی لبهام یخ گذاشتم و یه قرص آروم کننده ی سردرد خوردم ... بعد از فارغ شدن از کارهام خودم رو روی تخـ ـت پرت کردم ، تصمیمم رو گرفته بودم ، دیگه ایران برنمیگشتم ، فقط این پروژه رو تحویل میدادم و بعدش هم ریاست شرکت رو به یکی دیگه تحویل میدادم ، شاید هم کلا میفروختمش ، با آرین هم تا حد امکان روبه رو نمیشدم ، نمیخواستم اشاره ای به اون شب بکنم و با تمام وجود امیدوار بودم که یادش رفته باشه و یا حداقل دیگه چیزی راجبش نگه ...نفسم رو با شدت بیرون دادم و چشمام رو بستم ، با بسته شدن چشمام تصویر دوتا چشم خاکستری پر از نفرت ؛ توی ذهنم تداعی شد !چشمام رو باز کردم و با سرعت نشستم ، اینکه اون دختر با اون نگاه نفرت بار کی بود و چی ازم میخواست رو ترجیح دادم دیگه بهش فکر نکنم !! همینجوری کلی مشکل داشتم دیگه دختری با چشم های طوسی که ازم متنفر بود ، جایی توی ذهنم و نگرانی هام نداشت !از جام بلند شدم ، به سراغ لپ تاپم رفتم و باهاش یه آهنگ ایرانی رو پلی کردم ، شاید آهنگ کمی از آرامش از دست رفته ام رو باز میگردوند ... : میدونم تو هم یکی مثل من بودی یه رابطه ی تکراری یه حس معمولی نداریم هیچ کدوم مثکه منظوری و توهم ناراحتی از این قصه بدجوری تو با اون خنده های فیک مصنوعی یه آدم دیگه پشت این فیس مظلومی تلفن حرف زدنات نصف شب زوری یکی هم که فراموش شده اسمش از دوری یادت نیس وقتی بودی دپرس بدجوری تو بغـ ـل من میکردی گریه مـ ـست بودی ما میتونستیم ولی حیف که ترسویی و تو ، تو چیزایی که تو این بینِ مسئولی کی جز تو میمونه پیشم ؟ شب تو با کی صبح شد ؟ چرا بیخود مرد اون روزامونو ؟ چرا اینطور شد؟ بگو کی جز تو میمونه پیشم شب تو با کی صبح شد؟ چرا بیخود مرد ؟ اون روزامونو چرا اینطور شد ؟ آهنک رو استپ زدم ! رو اعصاب بود ! اهنگ قشنگی بود ولی با حال الآن من اصلا نمیخورد ! به طور ناخودآگاه با شنیدن آهنگ یاد رابطم با آرین و دیشب افتادم ، میدونستم که اتفاقات دیشب خیلی روی رابطه ام باهاش تاثیر میزاره ! مخصوص آنالیز آهنگ شدم ... رابطه ی من و آرین هم همینجوری بود یه رابطه ی معمولی و بدون هیچ منظوری ، با هم دوست بودیم ، فقط دوست ! آرین سختی زیاد کشیده بود ولی میخندید و درواقع میشد گفت که چهره ی واقعیش رو از همه پنهون میکرد ، و اون در چیزایی که دیشب پیش اومد مسئوله ! سراغ بقیه ابیات آهنگ رفتم " شب تو با کی صبح شد ؟ " یهو آتیش گرفتم ، نکنه ، نکنه آرین بعد از من رفته سراغ یه دختر دیگه با اون تا صبح .. ؟؟ دستام رو مشت کردم و ناخودآگاه بلند گفتم :غلط کرده !ولی از طرفی میدونستم بعید نیست !! سرم رو به شدت تکون دادم و از فولدر آهنگ بیرون اومدم ، به ما نیومده آهنگ گوش کنیم ! فکر کردن به آرین باید توم بشه و اون شب نحس هم باید ، بایــــد به فراموشی سپرده بشه !!! سعی کردم مسیر ذهنم رو تغییر بدم و ناخودآگاه به یاد هستی افتادم ... هستی چی شد ؟!!؟؟!همین که به این فکر افتادم ، رفتم تا به هستی زنگ بزنم یهو صدای زنگ سوییتم اومد ! شکی نداشتم که هستیه ! همیشه اون بود که اینطوری زنگ میزد ! اول کوتاه بعدش هم دوتا تقه به در میزد ! همین که اومدم از اتاق خارج بشم چشمام به آینه افتاد و با دیدن لب های کبودم و چشمای باد کرده ام بلند داد زدم که وایسا الآن میام !به سرعت به آشپز خونه رفتم و آب خنکی به صورتم پاشیدم ، بعدش به اتاق برگشتم ( هستی دوباره زنگ زد) سریع صورتم رو با حوله خشک کردم و رژ لبی رو به لـ ـبم کشیدم ، نمیخواستم هیچ کس از موضوع دیشب با خبر بشه حتی هستی !!!!به صورت جمع شده از دردم به خاطر کشیدن رژلب نگاه سردی انداختم و از اتاق خارج شدم ، در رو باز کردم و همونطوری که حدس میزدم هستی بود...! هستی با باز شدن در خودش رو انداخت داخل و نرسیده شروع کرد به جیغ و داد : دیشب کدوم گوری رفتی ؟! بعد از اینکه یهو رفتی آرین دویید دنبالت و یه عالمه صدات کرد ولی انگار نمیشنیدی !!! من داشتم از دور نگاتون میکردم !سریع برگشتم سمتش ! یخ کردم ! یعنی همه چی رو دیده بود ! با لکنت گفتم : تو ... تو چی رو دیدی ؟!با بیخیالی خودش رو رو مبل پرت کرد و گفت : هیچی بابا ! فقط یهو دیدم تو داری میدویی سمت در خروجی و آرین هم دنبالت !نفس راحتی کشید و نشستم .هستی : خب چرا یهو رفتی ؟!+ حالم خوب نبود !+ خب جواب آرین بد بخت رو میدادی ! مرد از بس صدات کرد !شونه ای بالا انداختم و گفتم : نشنیدم ! تو کی برگشتی ؟+ نصف شب !سری از روی تاسف تکون دادم ، از جام بلند شدم و انگشت اشاره ام رو به نشونه ی اخطار جلوش تکون دادم و گفتم : ببین ، بار آخرت باشه که من و میبری اینجور جاها !بیخیال قیافه ی متعجبش شدم و به سمت آشپز خونه رفتم ، که گفت : وااا ! مگه اولین بارت بود !؟+ نه ولی آخرین بارم بود !!دنبالم اومد و شونه ای بالا انداخت و گفت : میل خودته !تکه نونی برداشت و شروع به خوردن کرد . بین دوراهی مونده بودم ، ولی بالاخره آروم پرسیدم : آرین ... آرین بعد از من برگشت بار ؟!پشت چشمی نازک کرد و گفت : اوهوم ! نمیدونم تا کجا دنبالت امد ولی بعد که برگشت خودش رو خفه کرد !با تعجب پرسیدم : چــی ؟؟جواب داد : منظورم اینه که یه عالمه مشـ ـروب خورد ! ولی سالم رسید اتاقش ! خیالت تخـ ـت !از پنجره بیرون رو نگاه کردم و با خودم فکر کردم : یعنی اینهمه خوش شانس هستم که اونقدری مـ ـست باشه تا هیچی یادش نباشه ؟! خدایا ... یعنی میشه ؟؟؟هستی از جاش بلند شد و گفت : یادت نره اطلاعات رو ایمیل کنی ! من میرم سر کارام ! فعلا بابای !فقط سری تکون دادم و اونم رفت !یه عالمه کار داشتم ، باید اطلاعات رو واسه ی شرکت ایمیل میکردم تا اونایی که تو ایران هم هستن ، کارهاشون رو یا در واقع سهمشون از این پروژه رو انجام بدن !سراغ لپ تاپم رفتم و سعی کردم با کارم خودم رو مشغول کنم ، نمیخواستم به هیچ چیزی فکر کنم .----------------------------------------------------از خستگی محکم چشمام رو روی هم فشار دادم و روی مبل دراز کشیدم ، صرف نظر از تایمی که به خوردن غذا اختصاص دادم نزدیک 6 ساعت یه سره کار کردم !ساعت نزدیک 7 شب بود و هم گرسنه ام بود هم خیلی خسته بودم و چشمام به سوژش افتاد بود . بعد از چند دقیقه ای که توی همان حال بودم از جام بلند شدم ، آبی به دست و صورتم زدم .برم بیرون ؟! نرم ؟ از خونه خسته شده بودم ! گرسنه هم بودم ! میرم یه چیزی میخورم و میام ! آرین نباشه ؟! نه بابا ! با اون همه مشـ ـروبی که به توصیف هستی خورده بود ، فکر کنم هنوز خواب باشه ! به درک !لباسام رو عوض کردم ، یه بافت پاییزی خوشگل طوسی رنگ با یه شلوار جین مشکی پوشیدم ، موهام رو هم شونه ای زدم و دورم ریختم ، آرایش نکردم فقط رژ لب و کمی خط چشم . بعد از برداشتن وسایل لازم از خونه زدم بیرون ، اول خواستم به هستی بگم که باهام بیاد ولی بعد بیخیال شدم ، دلم میخواست تنها باشم !از هتل خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم ، با روشن کردن ماشین و خارج شدن از جای پارک دیدن منظره ی روبه روم باعث شد که محکم بزنم روی ترمز !!!هستی ؟؟؟؟ برسامـــــــــم ؟؟ ؟دوباره ؟؟؟؟ وای خدا !متوجه من نشده بودن ، فقط دستای همدیگرو گرفته بودن و به یه چیزی میخندیدن ! خوب شد به هستی گفتم برسام رو آدم حساب نکنه، اونوقت این دختره ؟!عصبانی دوباره راه افتادم و با سرعت از کنارشون گذشتم، خلایق هرچه لایق !!!ساندویچی گرفتم و توی ماشین خوردم ، حوصله ی نشستن توی رستوران و نداشتم ! بعد از ساعتی دور دور کردن و گوش دادن به موزیک بالاخره برگشتم به هتل ! واسه امشب بس بود ، میخواستم بخوابم ، ماشین رو پارک کردم ، کمی سرحال تر شده بودم ولی هنوز هم سرم درد میکرد البته به نظر خودم علت اصلیش زل زدن بیش از حد به صفحه ی کامپیوتر بود !!وارد هتل شدم و دکمه ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم ، مثل اینکه قصد اومدن نداشت ؟! یک ، دو ، سه چهار ، پنج ... داشتم میشمردم که بالاخره ایستاد و سوار شدم ، طبقه ی 7 رو زدم ، سرم رو به آینه تکیه دادم ، آسانسور طبقه ی سوم ایستاد ، احتمالا یکی خواسته بودش !چشمام رو باز کردم و ...بازم اون دوتا چشم آبی ! البته اینبار متعجب ! خواستم از آسانسور پیاده بشم که زود تر از من وارد شد و آسانسور دوباره راه افتاد !! همین رو کم داشتم ! 4 طبقه با این آقای لعنتی تنها !روم رو برگردوندم ! عادی رفتار میکردم ... عادی و نرمال ...طبقه ی پنجم بودیم که آروم پرسید : دیشب چی شد ؟!عصبانی بهش نگاه کردم که دیدم نگاهش گنگ و مبهمه ! جرقه ی امیدی توی دلم زده شد ! یعنی میشه یادش نباشه ؟!بدون جواب دادن بهش سرم رو برگردوندم که گفت : ازت سوال پرسیدم !گفتم : و منم جوابی ندادم !!+ ولی سوال جواب داره !دوباره بهش عصبانی نگاه کردم و گفتم : نه هر سوالی !آسانسور ایستاد ! سریع ازش خارج شدم که دنبالم اومد ، بی توجه بهش راه افتادم که دستم رو کشید و مجبور به توقفم کرد !+ تا جوابم رو ندی ولت نمیکنم !دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روی پاشنه ی پا به سمتش چرخیدم ! دیگه نگاش گنگ نبود بیشتر عصبانی بود !!!جواب دادم : الآن باید باور کنم که چیزی یادت نمیاد ؟!با لبخند کج و نگاهی که هنوز عصبانی بود گفت : من کی گفتم چیزی یادم نمیاد ؟خودم هم حس میکردم که رنگم پریده ! یعنی یادش بود !؟جواب دادم : اگه یادته دلیلی نداره که من بخوام تکرار کنم !+ من کی گفتم یادمه ؟؟؟عصبانی گفتم : تکلیفت با خودت معلوم نیست نه ؟! یه بار میگی یادمه ، یه بار میگی نه ! هنوزم مـ ـستی ! خدافظ !دوباره نگهم داشت و گفت : نه یادمه ، نه از یادم رفته ! یه چیزای محوی !+ پس بهتره زیاد کنجکاوی نکنی !!عصبانی دستم رو کشید و و دوتا دستاش رو روی بازوهام گذاشت ، یعنی تقریبا انگار به زود زندانیم کرده بود و تلاش های من هم برای رهایی از دستاش فایده نداشت !!گفت : من دقیق یادم نیست که چی شده ولی اگه هر اتفاقی افتاده باشه ، مسئولیتش رو قبول میکنم !!خندم گرفت ! تا کجاها پیش رفته ! تقریبا فهمیدم که چیز خاصی یادش نیست ، شاید بخاطر مشـ ـروب خوردن های بعد از اون اتفاق بود که یادش رفته !! بیخیال !جواب دادم : تو نگران نباش ! اونجوری که تو فکر میکنی نیست !از بین دستاش رهایی یافتم و به سما سوییتم راه افتادم ، از پشت سرم داد زد : پس چه جوریه ؟!دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم : مهم نیست ! بهتر که تموم شد و یادت نیست !وارد سوییت شدم و در رو بستم ، به در تکیه دادم و نتونستم جلوی لبخندی که روی لبهام در حال ظاهر شدن بود رو بگیرم ! بلند زدم زیر خنده و کیان هم درحالی که کنارم راه میرفت ریز ریز میخندید ! این بشر دیوونه ای بود برا خودش ! منو باش روز اول فکر میکردم از اون پسراست که فقط بلده مثل ماست بقیه رو نگاه کنه ، ولی تو این دوماه تازه متوجه شخصیت پنهانش شدم !دستی برام تکون داد و گفت :خوب کاری ندارم من برم ؟!+ از اولم کاری نداشتم !چپ چپ بامزه ای نگام کرد و گفت :حالا سری دیگه که تو باهام کار داری من میدونم و تو !خندم گرفت ولی به روم نیاوردم و فقط بهش چشمکی زدم که خندید ، دستی برام تکون دادبه سمت ماشینش رفت در حین رفتن گفت : بیا برسونمت !+ آدم قحطه ؟! + لیاقت نداری ؟! بیا بشین بریم !+ نمیخواد میخوام هوا بخورم !+ بخور بخور ! مطمئنی دیگه ؟؟فقط سرم رو تکون دادم و اونم رفت .امروز تو هتل بودم که کیان بهم زنگ زد و گفت تو شرکت مشکلی پیش اومده و منو کشوند اینجا ! منم ماشین نیاوردم چون هوا عالی بود !راه افتادم و همونطوری که میرفتم به اتفاقات این دوماه فکر میکردم : پروژه داشت با سرعت از نظر بقیه متوسط و خوب ولی از نظر من کم پیش میرفت و همین باعث شده بود که حسابی اینجا ماندگار بشیم ، مامان بابا به مدت یه هفته اومدن انگلیس واین تو روحیه ی ناامید و افسرده ی من که حسابی دلتنگشون بودم تاثیر خیلی خوبی داشت .با آرین برخورد داشتم ، مثل دوتا دوست ، هیچکدوم حرفی از اون شب نمیزدیم . رابطه هستی و برسام دوباره خراب شده بود و اینبار هستی واقعا داغون شده بود ، مطمئن بودم که چیزی رو ازم پنهون میکنه و هرکاری میکردم بهم نمیگفت . برسام هم یه مرخصی یه هفته ای به مقصد ایران گرفته بود .توی این مدت هیچ چیز مشکوکی از شرکت بازرگان پیدا نکردم ولی با اینحال تا آخرش ادامه میدم ، شاید کاری که میکردم اشتباه بود و کسی ازش خبر نداشت ، شاید جرم بزرگی بود ولی الآن کنار کشیدن برام خیلی خطرناک تر از اینه که بخوام در آینده کنار بکشم !سری تکون دادم ، به هیچ وجه از کاری که شروع کرده بودم و قصد انجامش رو داشتم پشیمون نبودم .صدای بوق ماشینی من ر از افکارم خودم بیرون کشید ، چرخش 90 درجه ای به بدنم دادم ، ماشین آرین و البته خود آرین !!!! نیمچه لبخندی زدم و سوار شدم ، بوی عطر تلخش کل ماشین رو برداشته بود ...بلند سلام کردم که آروم جوابم رو داد . اخم ظریفی داشت و احساس کردم که از چیزی ناراحته ولی ترجیح دادم به روی خودم نیارم ...همونطور که ماشین رو راه میانداخت گقت : با کیان صمیمی شدی !تعجب کردم ولی سعی کردم بروز ندم ! یعنی مارو باهم دیده ؟! چون رابطه ی من و کیان تو اداره رابطه ای کاری بود و هیچکدوم نشون نمیدادیم که بیرون از محل کار هم با هم رابطه داریم ، فکر شیرینی که کردم بدنم رو داغ کرد ، افکار دخترونه .... من واسه آرین مهمم و اون به کیان حسودیش شده ! میدونستم که این افکار اشتباهه ولی فکر کردن بهشون رو دوست داشتم .... جواب دادم : اوهوم ، پسر خوبیه !سری تکون داد و گفت : همه ی پسرا اولش خوبن !سریع گرفتم که به چی اشاره میکنه و گفتم : یادت نره خودت هم پسری !+ منم انکار نکردم ، کردم ؟!+ نچ ! ولی از کیان مطمئنم !دیگه حرفی نزد و به سمت هتل راه افتاد ، یه گوشه ماشین رو پارک کرد ، میخواستم پیاده شم اما حسی بهم میگفت که اگه دیرتر از ماشین خارج شم آرین ازم سوالی که ذهنش رو مشغول کرده رو میپرسه ، واسه همین دست به سیـ ـنه نشستم و صبر کرم تا پارک کردنش تموم بشه .همونطوری که حدس میزدم شد و پس از تعللی چند ثانیه ای آروم پرسید : یه چیزی بپرسم ؟!نمیدونم چرا دلم قیلی ویلی رفت ، چرا اینقدر بی جنبه شدم ؟؟؟؟ آخه آرین هیچوقت اینجوری باهام حرف نزده بود ! خف بابا ! جنبه نداری مثل آدم باهات حرف بزنه دیگه !ترجیح دادم بیخیال توجه کردن به حرف های وجدان و ندای درونیم بشم و جواب آرین رو بدم : بگو ؟!نفس عمیقی کشید و به در تکیه داد : تو ... همم .... تو با کیان دوستی ؟؟؟اینقدر قسمت آخر جملش رو تند گفت که واسه ی آنالیز کردن معنیش چند ثانیه ای مثل مونگلا نگاش کردم .... یهو پقی زدم زیر خنده و اونم مثل برج زهر مار نگام میکرد !خب بگو آقامون چش شده بود ! اوهو چه غلطا آقامون ! خب زودتر میپرسیدی اینکه اینقدر حرص خوردن نداشت !یه لحظه از ذهنم گذشت که بگم آره و عکس و العملش رو ببینم ولی ترجیح دادم به طرز دیگه ای جوابم رو بگم : الآن اگه بگم آره ، منو میزنی ؟!یه لحظه تعجب کرد ولی بعد با یه نگاه بی تفاوت گفت : این یعنی دوستی باهاش ؟!به طور ناخودآّگاه اخمام درهم شد ، نمیدونم چرا دوست داشتم عصبانی بشه ! و پاسخش به سوال مثبت باشه ! ولی میدونستم افکارم چرته ! از کی انتظار داشتم ؟؟؟؟ آرین !؟؟؟در ماشین رو باز کردم و همونطوری که پیاده میشدم با غیض گفتم : نه متاسفانه ! در رو کوبیدم و سریع از ماشین فاصله گرفتم ، الان این متاسفانه چه صیغه ای بود ؟؟؟ مثلا میخواستم ناراحتش کنم ؟؟؟ فعلا که اصلا به روی مبارکش هم نیاورد و واسش اهمیتی نداشت !گرچه خودم میدونستم که اصلا صبر نکردم عکس و العملش رو ببینم ولی دوست داشتم واسه خودم اینجوری تعبیر کنم که اصلا واسش مهم نیست !شاید برای فاصله گرفتن از این افکار و فکرای دخترونه ام ! خودم میدونستم که نسبت به آرین بی میل نیستم ولی نه عاشقش بودم ، نه دوسش داشتم ، فقط ازش خوشم اومده بود ! ولی همین احساس اگه یه کم جون میگرفت بیچارم میکرد ! دوست داشتن کسی اصلا توی برنامم نبود و نخواهد بود !همین که اومدم از پله ها بالا برم ، یهو به عقب کشیده شدم و از اونجایی که یه پام رو هوا بود تقریبا داشتم پرت میشدم زمین و در راستای تبدیل شدن به کتلت بودم که یکی گرفتم ، میترسیدم چشمام رو باز کنم ول بعد از ثانیه ای اول به آرومی پلک چپم و بعد پلک راستم رو باز کردم .... با دیدن آرین با نیش باز و چشمایی خندون خودم رو جمع کردم و از تو بغـ ـلش بیرون اومدم ،با غیض دستام رو زدم به کمـ ـرم و گفتم : اگه میخواستی بکشیم میتونستی از پشت بوم پرتم کنی!!! اینجوری یا فقط ضربه مغزی میشدم یا قطع نخاع !نیش بازش باز تر شد و گفت : خب من از کجا بدونم که شما اینقدر شلی و راحت می افتی ؟؟؟با حرص جواب دادم : اولا که من شل نیستم و یه پام رو هوا بود که توسط یه آدم بیشعور بی فرهنگ کشیده شدم و داشتم میمردم !دیگه نیش بازش تبدیل به خنده ی ریز ریز شده بود و گفت : مرسی از صفت های خوشگلت ولی هم خودت گفتی که اینجوری نمیمردی هم من کارت داشتم که گرفتمت !چپ چپ نگاش کردم و گفتم : بفرمایید ، میشنوم !فکری کرد ، انگاری یادش رفته بود چی میخواست بگه بعد از چند ثانیه ای گفت : آها برو لباس بپوش بریم بیرون !جـــــانم ؟؟ دیگـــه چی ؟؟؟جواب دادم : واســـه چی اونوقت ؟!گفت : اولا که من حوصلم سر رفته ، دوما که غذای هتل خوب نیست ، سوما هم نداره ! بدو برو بپوش بیا !دلم میخواست برم ، یعنی از خدام بود ولی جلوی باز شدن نیشم رو گرفتم و فقط برای لجبازی گفتم : نمیــام !!ای وای خدا ! حالا نکنه قبول کنه ،بره ؟؟ نکنه با یه دختر دیگه بره ؟؟؟ ای وای نه !جدی نگام کرد و گفت : نیم ساعت دیگه بیا دم ماشین !بعدش هم عقب گرد کرد و راه افتاد به سمت ماشین !حرفم تو دهنم ماسیده بود و داشتم با دهن تقریبا باز به رفتنش نگاه میکردم ! پسره الدنگ ! محبت کردنش هم خرکی بود !!! به تصویر خودم تو آینه لبخندی از روی رضایت زدم ، دکولته ی پاییزی مشکی که کت ستش رو باهاش پوشیده بودم ، بوت های بلند تا بالای زانوم که خیلی دوسشون داشتم و شیک بودن ، موهام رو هم با اتو مو لخـ ـت شلاقی کرده بودم و دورم ریخته بودم ، آرایش ملیحی هم داشتم که به صورتم میومد و همه چیزم خوب بود . نمیدونم از کِی اینقدر خوشگل بودنم جلوی آرین برام اهمیت پیدا کرده بود ولی هرچی بود دوست نداشتم جلوش شلخـ ـته باشم . کیفم رو برداشتم و از سوییت خارج شدم ، به زودی باید به فکر رفتن به خونه میبودم ، یعنی در واقع باید میرفتیم ، شرکت بازگان تا دوماه هزینه های هتل رو میداد بعد از اون دیگه مشکل از ما بود و خودمون باید به فکر چاره اش میبودیم ، من که میرفتم خونه ی خودمون و هستی رو هم با خودم میبردم ! آخ ! راستی هستی !!! باید برم ببینمش !اینقدر توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم که کی نزدیک ماشین شدم ولی وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم که روبه روی آرین که به ماشینش تکیه داده بود ایستادم وحدس میزدم که آرین خیلی قبل تر منو دیده ، مطمئنم که تا حالا مشغول برانداز کردنم بوده ! البته با وجود اینکه فهمید که متوجهش شدم دست از نگاه کردنم بر نداشت و در حال وارسی تیپم بود ، منم دست به سیـ ـنه ایستادم و به تیپ اون زل زدم ، لباساش رو عوض کرده بود ، یه شلوار جین مشکی و یه بلوز بافت آبی خوشرنگ پوشیده بود ، موهاش رو روی صورتش ریخته بود و خدایی خیلی بهش میومد ، فکر کنم رنگ لباسش با چشاش ست باشه ! فکــ کنما !بعد از دقیقه ای که دوتامون داشتیم هیز بازی در می آوردیم به خودمون اومدیم و منم بدون گفتن حرفی سوار ماشینش شدم ، اونم سوار شد ، حرفی نزد و فقط ضبط و روشن کرد و ماشین رو به راه انداخت .هردو چند دقیقه ای بی حرف بودیم و به صدای موزیک خارجی گوش میدادیم که حوصلم سر رفت و پرسیدم : کجا میریم ؟!نیم نگاهی بهم کرد ، شونه اش رو بالا انداخت و گفت : نمیدونم !با تعجب پرسیدم : واا !! ایسگا کردی ؟؟؟ با تعجب برگشت سمتم و گفت : چیکار کردم ؟؟؟ریز خندیدم !! هنوز اصطلاحات رو کامل بلد نبود ! البته خودم هم این یکی رو تازه یاد گرفته بودم !! چند وقت پیش این اصطلاح رو از هستی شنیدم و ازش خوشم اومد بعد از اون بود هی ایسگا ایسگا میکردم تا داد هستی دراومد و ساکتم کرد !!!با خنده جواب دادم : یعنی اسکل کردی! سرکار گذاشتی ؟؟چشماش رو ریز کرد و گفت : خب این چه ربطی به ایستگاه داره ؟؟؟دوباره زدم زیر خنده و گفتم : ایستگاه نه که ! ایسگا !همچنان گنگ نگام میکرد که دوباره گفتم : بابا ، ایسگا کردی یه اصطلاحه که تازه اومده ایران من خودمم از هستی شنیدم !!! اصطلاحه دیگه ! چجوری بگم !!! ( قری به سر و گردنم دادم و گفتم ) : experessionاز حالتم زد زیر خنده و گفت : آها خب از اول میگفتی اصظلاحه دیگه !!+ حالا الآن گفتم ! نگفتی کجا میری ؟؟+ گفتم که نمیدونم ! بریم بار ؟؟+ نــــــــــــــــــــــــ ـــه !!!!خودم از داد بلندی که زدم و عکس العمل شدیدم ترسیدم چه برسه به اون بدبخت !!! خجالت کشیدم و به پاهام زل زدم ، بعد از اون شب دیگه حتی از 10 متری بار و مشـ ـروب هم رد نشدم چه برسه به اینکه بخوام برم توش !آرین اول با تعجب آمیخته به ترس نگام کرد ولی بعد کم کم شروع کرد به خندیدن تا جایی که دیگه قهقهه میزد ، منم چپ چپ نگاش میکردم که گفت : چرا اینقدر از بار میترسی ؟!ماشین رو گوشه ای پارک کرد ، نمیخواستم جواب بدم ، ترجیح دادم سکوت کنم و از ماشین پیاده بشم ، اونم بعد از مکثی پیاده شد ، به رستورن رو به روش اشاره کرد و دیگه حرفی نزد .رستوران فوق العاده شیکی بود و اکثرا زوج های جوون اومده بودن ، پشت یکی از میزها نشستیم و گارسون برای سفارش غذا اومد ، من پیتزا و آرین هم سفارشی مشابه من داد .چند دقیقه ای به سکوت گذشت ، من در حال دیدن آدم های بیرون از رستوران بودم ، زوج های جوون، بچه های دبیرستانی اکیپی و ...آرین : جوابم رو ندادی ؟!نگاهم رو از بیرون گرفتم و به سمتش نگاه کردم ، به صندلی تکیه داده بود و دست به سیـ ـنه نشسته بود !وقتی دید جوابش رو نمیدم تکیه اش رو گرفت و جلو اومد دستش رو زیر چونش گذاشت و پرسید : اون شب تو بار چــــی شد ؟؟؟چـــی رو کشیده گفت ، هول کردم ، نگاه تندی بهش انداختم ، پس حرفم رو باور نکرده ! حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟؟؟تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به خونسردی ، شونه ای بالا انداختم و گفتم : قبلا بهت گفته بودم که هیچی !!!نفسش رو به شدت فوت کرد و گفت : کوچه ی علی چپ بن بسته !متعجب از اصطلاحی که به کار برده بود بهش نگاه کردم ، اونم بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت : شنیده بودم !نمیدونم قیافم چجوری بود که دیگه حرفی از سوالش نزد ، انگار میدونست که از من بخاری بلند نمیشه و بهش چیزی نمیگم !بعد از گذشت چند دقیقه غذامون رو آوردن و مشغول شدیم ، آرین هر ازگاهی تیکه هایی می نداخت که بلند میزدم زیر خنده و غش غش میخندیدم و اونم میخندید در کل خیلی خندیدم ، احساس خوبی از بیرون اومدن باهاش داشتم و نمیدونم چرا از نگاه هایی که بعضی از دخترای خوشگل بهش مینداختن بدم میومد ! ولی خودم رو میزدم به بیخیالی ! مهم این بود که آرین با من بود ! مهم این بود که به اونا نگاه نمیکرد و همون دخترا سوژه اش واسه مسخره کردن و خندوندن من شده بودن ! احساسم اشتباه بود ، میدونستم ، اما نمیخواستم قبول کنم ، هر وقت که به وجدانم سرم داد میکشید اصطلاح live your life به معنی زندگی کن توی ذهنم می اومد و میگفتم اگه الآن زندگی نکنم پس کی بکنم ؟؟؟ بی توجه به صدای مغزم طبق خواسته ی قلـ ـبم عمل میکردم و با خودم میگفتم : من و آرین فقط دوستیم ... فقط دوست .... بعد از صرف شام خوشــــــمزه ی اون شب ، که البته آرین حساب کرد از جا بلند شدیم تا بریم بیرون دور بزنیم .کنار رستوران یه مکان سنگفرش شده ی خیلی خوشگل بود و به دریا ختم میشد ، که معمولا زوج های پیر و جوون میرفتن اونجا و قدم میزدن ، من و آرین هم بدون اینکه هیچکدوم حرفی بزنیم به اون سمت راه افتادیم ، نمیدونستم چی بگم ، سکوت آزار دهنده ای بود .بعد از چند دقیقه آرین سکوت رو شکست و گفت : خوب یه چیزی بگو ؟!گفتم : چی بگم آخه ؟؟!!! تو بگو !+ من که هرچی میپرسم تو جواب نمیدی !چپ چپ نگاش کردم و گفتم : گیر دادی به همون یه سوال ! خب منم جوابتو دادم باور نمیکنی به من چه !!ریز خندید و گفت : خب یه سوال دیگه میپرسم ، اگه اینو جواب ندی همش باید خودت حرف بزنیا !!باشه ی بلندی گفتم و منتظر نگاش کردم ...بعد از مکثی گفت : تو داری یه کارایی راجب شرکت بازرگان میکنی که من نمیدونم چین ، تو هم نمیگی ! داری چیکار میکنـــی ؟!" اِ اِ اِ اِ ا اِ ا " بلندی که گفتم حتی خودم رو هم به خنده انداخت ، شیطون بهم زل زد و گفت : ببین ، خودت نمیگی ، ولی من ادم مهربونیم ، یا اینو جواب میدی ، یا اونو ، یا اینکه همش خودت حرف میزنی دیگه !نمیدونم چرا کارامون به نظرم یه نوع بازی میومد و من از این بازی بچگونه خوشم اومده بود ، با شیطنت گفتم : من فقط دارم تحقیق میکنم .یکهو ایستاد ، برگشت سمتم و جدی گفت : با نفوذ توی شرکت بازرگان داری تحقیق میکنی ؟؟؟!متعجب از اطلاعاتی که داشت با چشم هایی که دوبرابر حد عادی گشاد شد بهش زل زدم ...ادامه داد : متوجه نفوذ یکی توی شرکتشون شدن ، ولی بهت تبریک میگم ، رد پارو خوب پاک کردی ، با اینهمه اگه کمکت نمیکردم الآن پشت میله های زندان بودی ! اینجــا با جرایم رایانه ای خیلی شدید تر از ایران برخورد میکنن ،اینقدر کله خرابی نکن ! بهم بگو چی میخوای ، کمکت میکنم .خشکم زده بود ؛ متوجه نفوذم شده بودن ؟! از کجا ؟! آرین چجوری فهمیده بود ؟؟؟آب دهنم رو قورت دادم و با تردید پرسیدم : تو از کجا فهمیدی ؟!خندید ، دماغم رو گرفت و گفت : تو در مقابل من یه مهندس فنچولی !دماغم رو آزاد کردم و درحالی که با اخم مالشش میدادم گفتم : نخیرم ، تو زیاد از حد میدونی !!گفت : مگه من حرفی بجز این زدم ؟؟؟!زمزمه وارد گفتم پررو که شنید و غش غش خندید !ادامه داد : به هر حال از وقتی بهت مشکوک شدم کارات رو چک میکردم ، هنوز دقیق نفهمیدم ولی وقتی متوجه نفوذ توی شرکتشون شدم اولین کسی که بهش شک کردم تو بودی ، و درست هم شک کردم ، داشتن میگرفتنت که یه ذره تو سیستمشون خراب کاری کردم ، تا پیدات نکنن ! اگه هر کس دیگه ای جای تو بود اینکار رو نمیکردم !چند ثانیه ای توی شوک حرفاش بودم اما لذتی که جمله ی آخرش برام داشت ، همه ی ترس اولیه م رو از بین برد ! به زور جلوی باز شدن نیشم رو گرفتم ، ارین با همین یه جمله ش کل شب منو ساخت ، خیلی حس خوبیه که فکر کنی یه مرد خودخواه ، قد ، پشتته و تو میتونی بهش تکیه کنی !من توی افکارم بودم و اونم توی افکارش !بعد از چند ثانیه جلوش ایستادم ، انکار چیزی رو درست نمیکرد ، اونم ایستاد و سوالی نگام کرد ، چشمام رو مظلوم کردم و با مظلومانه ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم : میشه نگم ؟! پشتم باش ، ولی نگم ، باشه ؟!اوهو ! چه غلطا ؟؟؟ تا حالا اینجوری حرف نزده بودم که اونم به لطف آرین آقا ... ای بابا !نگاهش روی صورتم کلافه بود و بی تابی میکرد ، انگار دنبال یه چیزی میگشت ....آخر سر حرفی نزد و فقط عصبی سرش رو زیر انداخت و تکون داد !یعنی دست خودم بود همونجا بندری میرقصیدما !!! ایول آرین ! عاشقتم یعنی !!خفه شو آترینا ! داشتم با خودم کلنجار میرفتم و همونطور هم کنارش راه میرفتم ، تقریبا رسیده بودیم کنار دریا ، دستام یخ کرده بود ، ولی باقی بدنم از شدت ترشح آدرنالین گرم بود ، البته فعلا ! اومدم دستام رو بکنم تو جیبم که دیدم جیب ندارم ! از طرفی دلم نمیخواست برگردم ! میدونستم حالا حالا دیگه امکان نداره با آرین بتونم برم بیرون !وارد ساحل شدیم و من داشتم یخ میکردم ، ولی آرین فقط زمینو نگاه میکرد و راه میرفت ، کتی که روی لباسم پوشیده بودم تو تا جیب خیلی کوچولو که مخصوص جای موبایل بود روی سینش داشت ، داتم به این فکر میکردم که از دستام رو توی اون جیبا جا بدم چه شکلی میشم که ناخودآگاه خندم گرفت ، داشتم ریز ریز میخندیدم که پرسید : چی خنده داره ؟!+ هیچی ! بازم خندیدم !یهو برگشت و با اون دوتا چشماش مثل سگ پاچه گرفت ، دروغ نگم ، مثل چی ترسیدم ! نیشم رو بستم و تند تند شروع کردم به توضیح دادن که چرا میخندیدم ، البته آرین کوچکترین تغییری توی صورتش ایجاد نشد و همونطوری بود که منم به کل اعتماد به نفسم به فنا رفت !خیلی خشک پرسید : سردته ؟!میخواستم بگم پ ن پ الکی دو ساعت اینهمه زر زدم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم و فقط سرم رو تکون دادم ، انتظار داشتم بگه برگردیم ولی در کمال ناباوری دستم رو گرفت و همراه با دست خودش برد توی جیبش ! منو میگی ، اولش از شدت تعجب داشتم پس میافتادم ولی بعد کم کم نیشم باز شد ، خدا رو شکر آرین نگام نکرد !از اونجایی که من از بدو تولد بدن آنرمالی داشتم ، با گرم شدن دستام کم کم باقی ازای بدنم هم شروع به گرم شدن کرد ، گرفتن دستم توسط دستش باعث شده بود که ناخودآگاه نزدیک تر راه بریم و اینجوری عطر خنکش بیشتر توی مشامم بود ، مطمئن بودم که اگه کت یا کاپشن داشت بهم میداد ولی نداشت خوب !یه ربعی همونطوری جیک تو جیک راه رفتیم که یهو پرسیدم : خوبـــــــــــــــــــی ؟؟؟؟خودم از حرف نسنجیده ام تعجب کردم اون بدبخت که بماند ، اصولا وقتی حوصلم سر میرفت مخم رد میداد و یه کاری میکردم که بهش فکر نکرده بودم !اون گفت : اوهوم ، تو خوبـــــی ؟؟؟خندیدم ؛ خوبـــــــــــــــــــــی رو مثل من کشیده گفت !خودشم خندید ، جواب دادم :بعله !یه لحظه فکرم رفت به سمت اینکه اگه یکی مارو ببینه 100 % فکر میکنه دوست پسـ ـر ، دوسـ ـت دختریم ! هه هه ...احساس کردم که دستم عرق کرده واسه همین ، دستم رو از دستش بیرون کشیدم و در عوض دور بازوهاش حـ ـلقه کردم ، واکنشی نشون نداد . دلم میخواست حرف بزنم واسه همین سوالی که خیلی وقت بود میخواستم ازش بپرسم رو پرسیدم :+ از الهه ... ازش خبر داری ؟!   نگام کرد و گفت : نه ، نمیدونم رفت ایران یا نه !+ آریـ... آریانا چی ؟!اینبار واقعا نگاهش روم سنگینی میکرد ، حتی برنگشتم تو چشماش نگاه کنم ، بعد از دقیقه ایفقط صدای نه گفتن آرومش رو شنیدم !آخـــــــــــــــــــــــ ــــــی ! حتما خیلی دلش برای خواهرش تنگ شده !نگاهش دیگه روم نبود ، اینبار به زمین زل زده بود ، خودم کردم که لعنت بر خوردم باد !وزنم رو روش انداختم و با لحن بچه گونه و شیطون گفتم : خب حاال ، قهر نکن ، ببخشید !از حالتم خندش گرفت ! شده بودیم مثل زوج های واقعی ! که مثال وقتی پسره قهر میکنه دخترهخودش رو لوس میکنه و ...وخندید و گفت : حاال کی میگه قهر کردم ؟!+ کسی نمیگه ! من اینجوری احساس کردم !+ احساستون غلط میگه !+ پس چرا سگ شدی ؟!!+ نشدم !+ شـــــــــــدی !!+ تو کی اینهمه بچه بودی و من خبر نداشتم ؟؟؟دماغم رو چین دادم و روم رو گرفتم و گفتم : ایش !! لیاقت نداری !اینبار بلند و با صدا خندید که منم خندیدم !یه بلندی بود که باید ازش میپریدیم که برسیم به پارکینگ ولی بوت های من ... کفشم زیادی بلندبود ، آرین پرید رفت پایین ، ولی من با تردید ایستاده بودم .   آرین : چرا نمیای ؟!به پاشنه های کفشم اشاره کردم ، که خندید و مثل بابایی که میخواد بچش رو از بلندی بیارهپایین دستاش رو به طرفم باز کرد و منم با تردید اجازه دادم که دستاش رو دور کمرم حلقه کنهتقریبا رفتم تو بغلش ...نمیدونم چرا ، بدون هیچ برنامه ای بدون هیچ چیزی بازم با نزدیک شدن بهش نفس هام تند شد، وقتی گذاشتم زمین، اومدم ازش دور شم که دیدم دستش همچنان روی کمرمه ، حالتمون خیلیشبیه وقتی بود که توی بار بودیم ، هردوتامون نفس نفس میزدیم و ...با تردید صورتش رو آورد جلو ، فهمیدم میخواد چیکار کنه که کشیدم عقب ، اومد جلو تر ، رفتمعقب تر ، کامال خم شده بود روی من و منم تقریبا بدنم با زمین زاویه 92 درجه درست کرده بود !به چشماش نگاه کردم ، یه لحظه برقی زد و ولم کرد ، آروم گفت : یادم اومد ! مکث کرد و بعدطوری که انگار داره با خودش کلنجار میره گفت : تقریبا !ترجیح دادم خفه شم ، و دنبالش راه افتادم .به سمت ماشین فتیم ، امشب بهم خوش گذشته بود ، اونم خیلی ! اگه میشد دوست داشتم بزنمعقب و دوباره همه چی از اول پلی بشه !نمیدونم آرین چی یادش اومد که اونجوری گفت ، ولی احساس میکنم واقعا نمیخواست من روببوسه ، داشت امتحانم میکرد !سوار ماشین شدیم و بدون مکثی راه افتاد ، بعد از گرم شدن موتور ، بخاری رو هم روشن کرد کهباعث باز شدن نیش من شد ! داشتم قندیل میبستم خوب !همونطور که رانندگی میکرد ریلکس پرسید : چند تا دوست پسر داشتی ؟!جواب دادم : دوستِ پسر زیاد داشتم ، ولی دوست پسر نداشتم ! تو چی ؟!خندید و گفت : اوه ! من تا دلت بخواد دوست پسر دارم !چپ چپ نگاش کردم و گفتم : اِه ! من که میدونم تو فهمیدی و میخوای من رو حرص بدی !آرین : قبال بهت گفته بودم که حرص میخوری خوشگل میشی !   بی توجه به شرینی که از حرفش توی دلم ایجاد شده بود جواب دادم : پررو ! داری جوابمومیپیچونی ؟!+ نه ! اممم ! چند تا دوست دختر داشتم ؟! همم ! داشتم خوب ) نیشش باز شد ( زیـــــــــادداشتم !کوفت بلندی گفتم که زد زیر خنده و منم غر غرکنان ادامه دادم : پررو ! حیا نمیکنه ! نیشش و تابناگوش باز میکنه میگه دوست دختر زیاد داشتم ! اآلن باید سرخ و سفید شی !من اینارو میگفتم اونم میخندید !چقدر خوشگل میشه وقتی میخنده !یهو برگشت سمتم و گفت : میدونم وقتی میخندم خوشگل میشم ! یعنی همیشه هستم ولی خبخوشگل تر میشم !تعجبم رو جمع کردم و با نچ نچ گفتم : نمیدونم این اعتماد به سقفت رو از کجا آوردی !چشمکی زد و گفت : دخترا بهم میدن !خالصه ما تا آخر راه کل کل کردیم و خندیدیم ، به هتل که رسیدیم ماشین رو پارک کرد ، چراغاتاق برسام روشن بود که حاکی از برگشتنش بود !درحالی که به سمت البی میرفتیم گفتم : برسام برگشت ؟!آرین : فکر کنم ! تو میدونی داستانشون با هستی به کجا رسید ؟؟؟شونه ای باال انداختم و گفتم : نه !سوار آسانسور شدیم ....آرین شیطون گفت : یه کارایی کردن فکر کنم !گیج پرسیدم : چیکار ؟!نگام کرد ، ریز خندید و گفت : بگم یعنی ؟!+ پرسیدم که بگی دیگه !   به مسخره گفت : خوب خجالت میکشم !منِ منگلم سر از کاراش در نمیآوردم و مثل عالمت سوال زل زده بودم بهش که یهو جدی گفت :خنگ شدی اترینا ؟؟ سرما زده به سرت مخت فلج شده ؟؟از آسانسور پیاده شدیم و به سمت اتاق من رفتیم ، اتاق آرین بعد از اتاق من بود !چپ چپ نگاش کردم که گفت : بابا از اون کارا کردن ! کارای بی ادبی دیگه !!!بلند هینی کشیدم و بلند گفتم : بی ادب !!زد زیر خنده و گفت : من که کاری نکردم برو اونارو ادب کن !تازه با سانسور هم حرف زدم !جدی گفتم : مطمئنی ؟!سرش رو تکون داد : فکر کنم ! یعنی حدس میزنم ! حدسای من معموال درست از آب در میان !دستم رو جلو دهنم گرفتم و گفتم : ای وای ... چیکار کنم ؟!جلوی در اتاقم ایستادم ، اون به در تکیه زد و منم رفتم تو ، جلوی در پرسید : تو چرا باید کاریبکنی ؟! اونا غلط اضافی کردن !!گیج سرم رو تکون دادم و گفتم : نمیدونم ! میای تو ؟!گفت : نه میرم ، دلم براش تنگ شده !+ واسه چی ؟؟اول چپ چپ نگام کرد ولی بعد با شیطنت گفت : واسه اون کار بی ادبیا !اِ اِ اِ اعتراض آمیزی که گفتم باعث خندش شد و با خنده گفت : خب باید بفهمی دیگه ! اون کاراکه دلتنگی نداره ! اختیاریه ! هرموقع خواستی ...دوباره سرش داد زدم که دستاش رو به نشونه ی تسلیم آورد باال گفت : بابا دلم برا برسام تنگشده ! تقصیر خودته با این سوال پرسیدنت !داشتم عرض میکردم اون کارا اختیاریه و ...قبل از اینکه گوشیم رو پرت کنم تو صورتش در حالی که غش غش میخندید در رفت و منم در روبستم ، بهش تکیه دادم و خودمم زدم زیر خنده ! این پسر دیوانـــه بود !!!   با عجله تلفن رو قطع کردم ! ای بمیری کیان با این سورپرایز کردنت !! اآلن دیگه نه وقت دارمبرم آرایشگاه نه لباس درست حسابی دارم !! چه غلطی بکنم اآلن ؟؟با عجله دست به کار شدم و محتویات کمدم رو کامل ریختم رو تختم ، چه لباسی مناسب بود آخه؟؟؟؟!! واال ما دیده بودیم چند نفر واسه یکی یهو تولد بگیرن و سورپرایزش کنن اما اینطوریشو نهدیگه !!! آقا خوشحال واسه خودش تولد گرفته بعد همون روز زنگ زده همه رو دعوت کرده ودوستاش رو سورپرایز کرده ! اصال مخی بود واسه خودش !!!کالفه پام رو کوبیدم رو زمین و به ساعت نگاه کردم ، 31:6 دقیقه ی عصر بود و مهمونیسورپرایزی این کیان االغ ساعت51:1 شروع میشد ! زمان بندیش هم به آدمیزاد نرفته بود !چند بار عصبی اتاقم رو قدم رو رفتم و به این فکر کردم که هیچ لباسی ندارم !!نگاهم به گوشیم افتاد و لبخندی خبیث زدم ...با عجله گوشی رو برداشتم و بعد از یک بوق سریع گوشی رو برداشت ، انگار اونم فهمیده بود کهمن عجله دارم !!! همین که الو گفت ، بلند داد زدم : بـــــــدو بیااااا !!بدبخت کپ کرد و گفت :چی شده ؟؟؟جواب دادم : فقط سریع بیاااا !!!بعدشم گوشی رو قطع کردم ، یک دقیقه نشده بود که یکی محکم به در کوبید ! آخی بیچاره چهفکر هایی با خودش که نکرده !!!سریع در رو باز کردم و اونم پرید تو و گفت : چی شده ؟؟؟؟ خوبـــی ؟؟؟ساعد دستش رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت تختم و لباسام رو نشونش دادم .با تعجب اول به لباسا بعد به من نگاه کرد و گفت : االن چیکار کنم ؟؟؟پررو تو چشاش زل زدم و گفتم : انتخاب کن !!اول تعجب کرد و بعد به مسخره گفت : اینا اندازه ی من نمیشه !!جیغ بلندی که زدم قهقهه اش رو هوا برد و گفت : خب واسه چی یهووو ؟؟؟؟؟؟چپ چپ نگاش کردم و گفتم : تولد کیان دیگه ! به تو کی زنگ زد ؟؟؟   آرین با حواس پری سرش رو خاروند و گفت : نمیدونم یه ساعتی میشه!!!با داد گفتم : یه ساعته به تو گفته و تو به من هیچـــــــــی نگفتی ؟؟آرین شونه ای باال انداخت و گفت : فکر کردم گفته ! بعدشم من داشتم فوتبال میدیدم کهجنابعالی اونجوری زنگ زدی !!!خبیث ابرویی باال انداختم و گفتم : نمیدونم دیگه !!! من میرم حموم و 72 مین دیگه برمیگردم ،هم لباس پیدا کن واسم بعدشم برو اتاق خودت اماده شو !!چپ چپ نگام کرد و گفت : امر دیگه ؟؟؟دندونام رو نشون دادم و گفتم : فعال هیچی !چپ چپ نگام کرد و منم با برداشتن حوله ام سریع پریدم تو حموم ! برعکس همیشه کهحمومام طول میکشید این سری خیلی سریع دوش کوتاهی گرفتم و با خودم فکر کردم که چقدررابطه ی من و آرین عوض شده ! صمیمی !!! مثل دو تا دوست ... دوست ؟؟ هممم ! اخمام رو توهم کشیدم ! ترجیح میدم به این قسمت ماجرا که ما چجور دوستایی هستیم فکر نکنم !حوله رو دور خودم پیچیدم و سرم رو از حموم بیرون آوردم ، داد زدم : آرین رفتی ؟؟صدایی نیومد . پس رفته بود ! اومدم بیرون ، یه راست به سمت تخت رفتم و به لباسهایی که ازبقیه جدا شده بود نگاه کردم !نیشم تا بناگوش باز شده بود ! اینارو از کجا پیدا کرده بود ؟؟؟ بی اختیار خندیدم ، کادوی مامانبود ، هیچ جا نپوشیده بودمش یه لباس نسبتا رسمی بود و از اونجایی که مهمونی کیان هم به علتوجود کارکنای شرکت تقریبا رسمی محسوب میشد ، لباس مناسبی بود . خودم حتی یادم رفته بودکه این لباس رو آوردم و آرین ... دیوونه ! از کجا پیداش کردی ؟؟؟بیخیال فکر کردن به موضوعات متفرقه شدم و با دیدن ساعتی که عقربه هاش 22:1 و نشونمیداد با عجله مشغول شدم .اول از همه حوله رو دور بدنم سفت کردم و موهام رو خشک کردم ،چون لباسم دکلته بود ترجیح میدادم دورم بریزمشون . کار موهام که تموم شد مشغول آرایشصورتم شدم و مثل همیشه نه افراط نه تفریط ! خوب شده بودم ! لبخندی به خودم زدم و اینبارلباس رو پوشیدم !   با دیدن خودم تو آینه نیشم به طور ناخود آگاه باز شد !مرسی سلیقه ! مرسی مامان ! مرسی آرین!!پیرهن دکولته ای به رنگ گلبهی مایل به نارنجی بود که باال تنه اش تنگ بود و به طور قشنگیروش کار شده بود ، از پایین تنه گشاد شده بود و دامنه ی زیبایی داشت که وقتی راه میرفتم مالیمباهام تکون میخورد ، لباس بازی نبود ! یعنی فقط سرشونه هام به خاطر دکولته بودنش ، و ساقپاهام به خاطر دامنه اش ، پیدا بود ! موهام رو روی شونه هام ریختم ، اینجوری بهتر بود و اونلختی سرشونه هام هم زیاد پیدا نمیشد ! کفش پاشنه بلند ستش رو هم پام کردم ، و کیفیمناسب برداشتم ، ساعت 02:1 بود و دیر شده بود ، تا اونجا کلی راه بود ! بعد از دوش گرفتن باعطرم راه افتادم ! گوشواره هام رو هم برداشتم تا توی راه بندازمشون . یه پالتوی بلند سفید رنگهم برداشتم ، سرد بود خب !نمیخواستم با آرین برم اما الزم دیدم که بخاطر سلیقه اش و این لباس خوشگل ازش تشکر کنم ،اولین ضربه ای که به در زدم ، سریع باز شد و خودش بدون نگاه کردن به من سریع از جلوی درکنار رفت ! تنها چیزی که به مشامم خورد بوی عطر همیشگیش بود !! فکر کنم تنها کاری که کردهبود عطر زدنه چون کراواتش آویزون بود ! خوشحال بود کال !بلند گفتم : مرسی از استقبال خیلی قشنگت !حتی جوابم رو هم نداد و چهار چشمی زل زده بود تو تلویزیون ، که داشت اون فوتبال مسخره روپخش میکرد !نگاهی به تیم هاش کردم ، بارسا و رئال ! طرفدار تیم خاصی نبودم ولی فقط برای خالی نبودنعریضه اگه بحثش پیش میومد میگفتم که طرفدار بارسا ام !تو همین فکرا بودم که با دادی که آرین زد اونم به خاطر اون بازی مسخره از ترس جیغ کوتاهیکشیدم و شش متر از جام پریدم !محکم خودش رو روی مبل انداخت و دوباره زل زد به تلویزیون ! از حرص پوفی کشیدم و بهسمتش رفتم ، جلوی تلویزیون ایستادم و مانع دیدش شدم ، سرش رو با اخم باال آورد و گفت : اِاترینا تویی ؟؟  
 

فصل ده فقط 4 فصل دیگه مونده
ا تعجب زل زدم یعنی واقعا نفهمیده بود که من اومدم تو !؟؟ کال پروفسوری بود واسه خودش !!! نگاهی بهش کردم که سعی داشت از کنار من یه چیزایی ببینه ! بلند داد زدم : دیر شده !! یه نگاه متعجب به من و بعدشم به ساعت نگاه کرد و از جاش پرید و دوقدم راه رفت دوباره جلو تلویزیون استپ کرد ! چقدر دلم میخواست بزنمش ! به ساعت بازی نگا کردم که ببینم کی تموم میشه و دیدم که تازه نیمه اوله ! اگر قرار باشه اینجوری پیش بره که ... وسایلم رو روی مبل انداختم ،سشوارش رو توی برق زدم و روشنش کردم ، کال به روی مبارک خودش نیاورد که صداش رو نشیده شایدم واقعا نشنیده !!! رفتم پیشتش و سشوار رو پشت موهاش گرفتم ، باالخره حساش به کار افتاد و با تعجب بگشت سمتم ! بعد از اینکه تعجبش برطرف شد سشوار رو از دستم گرفت و گفت : مرسی تلویزیون میدید و سشوار میکشید ! کار خشک کردن موهاش چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید ، موی کوتاه خوبیش همین بود دیگه !!! سریع به سمت آینه رفت و موهاش رو ژل زد ، وووی چه خوب شد !! البته منکر این نمیشم که با موی خیس و پریشون هم خیلی خوشگل بود !!! چقدر من هیز شدم !! بعد از ژل زدن موهاش دوباره خیره به تلویزیون شد ، هی دستش میرفت سمت کراواتش و دوباره می افتاد انگار نمیتونست تمرکز کنه !! عصبانی پوفی کردم و جلوش ایستادم ! بلد بودم کراوات ببندم ؟! یه بار با کمک مامان واسه بابارو بسته بودم ! امیدوارم بتونم ، جلوش ایستادم و سعی کردم ... نه این خراب شد ! اه این یکی هم خراب شد !با خودم غر غر میکردم و تالش میکردم اه خوب نمیپیچه توش چرا ؟؟؟ نمیدونم چند با تالش کردم اما باالخره وقتی تموم شد صورت جمع شده از ناراحتیم رو بازکردم و خوشحال گفتم تموم شد ، سرم رو باال آوردم و دوتا چشم آبی رو دیدم که یه جور خاصی نگاهم میکرد ! مهربون ؟! نه !!! یه نگاه خوشگل بود که قبال دیده بودمش اما فقط از این چشا ! از اون نگاه ها بود که خیلی دوسش داشتم !  سرم رو کمی کج کردم و گفتم بریم ؟! چند ثانیه بدون گفتن حرفی نگاهم کرد و گفت : بریم ! یهو یادم افتاد که قرار نیست با آرین برم واسه همین گفتم :من فقط اومدم تشکر کنم ! اگه دوس نداری باهم ... نگاه خشمگینش رو که به دوخت به معنی واقعی کلمه الل شدم ! نگاه خشمگینش رو که بهم دوخت به معنی واقعی کلمه الل شدم ! کتش رو برداشت بعد یهو دوباره ایستاد جلو تلویزیون! دلم میخواست سرم رو بکوم به دیوار ! همین اآلن نیمه ی دوم فوتبال شروع شد ! عصبانی رفتم سمت کنترل و خاموشش کردم که آرین با تعجب نگام کرد! گفتم : بریییییییم !! اومد سمتم که کنترل رو بگیره که نزاشتم ! گفت : عه ! بزار ببینم اآلن تموم میشه !نگاه خشمگینش رو که بهم دوخت به معنی واقعی کلمه لال شدم ! کتش رو برداشت بعد یهو دوباره ایستاد جلو تلویزیون!دلم میخواست سرم رو بکوم به دیوار ! همین الآن نیمه ی دوم فوتبال شروع شد ! عصبانی رفتم سمت کنترل و خاموشش کردم که آرین با تعجب نگام کرد !گفتم : بریییییییم !!اومد سمتم که کنترل رو بگیره که نزاشتم !گفت : عه ! بزار ببینم الآن تموم میشه !جیغ و ویغ کنان گفتم : 45 دقیقه مونده ! پوفی کرد و گفت : بیخیال بابا !ولی بعد انگاری که یهو فکری به ذهنش رسیده باشه سریع کتش رو برداشت، دست منم کشید و باهم از خونه زدیم بیرون !مثل دیوونه ها تو راهرو ها میدویید و من رو هم دنبال خودش میکشید ، زودتر از چیزی که فکرش رو میکردیم به پارکینگ رسیدیم و رفت سمت ماشینش ! و منم نشستم سمت شاگرد ، ماشین رو روشن کرد و قبل از حرکت با ضبط ماشین که مثل تلویزیون بود ور رفت و دوباره این فوتبال لعنتی پخش شد ! ماشین رو به حرکت در آورد ولی صدای جیغ گزارشگر که حاکی از گل به نفع رئال بود باعث شد آرین ماشین رو خاموش کنه و دوباره زل بزنه به تلویزیون !!!ناله کنان سرم رو چند بار آروم به شیشه کوبیدوم و از ماشین پیاده شدم !آرین متوجه پیاده شدنم شد و با نگاهش تعقیبم کرد ! رفتم سمت در راننده و گفتم : پیاده شو !با تعجب گرفت : چرا ؟؟؟با عصبانیت گفتم : نه من میخوام بمیرم نه تو میخوای این فوتبال لعنتی رو از دست بدی ! برو بشین اونور بزار من رانندگی کنم !اول با تعجب نگام کرد اما بعد از چند ثانیه نیشش باز شد و بلند گفت : عاشقتم ینی ! بعدشم لپم رو کشید و دویید رفت اونور !! منم تو جام خشک شدم !عاشقتم ؟؟؟ لپ کشیدن !!! اصن مگه داریم ؟؟سعی کردم کمتر تابلو بازی در بیارم و با گونه هایی که میدونستم رنگ گرفته ماشین رو به حرکت در آوردم !کل مسیر خوشحال بودم ، نمیدونم واسه چی ؟! یعنی ممکنه آرین جدی گفته باشه ؟؟؟نمیدونم دلم میخواست که این حرف جدی باشه یا نه ! ولی خب بسی خوشحالمون کرده بود !نیم ساعتی تو راه بودیم که ساعت 8:25 رسیدیم ! مسیر خوبی بود البته اگه از قسمت های که صدای داد آرین با صدای گزارشگر مخلوط میشد فاکتور بگیریم ! یهو داد میزدن و من یه 10 متری میپریدم هوا ! ماشین رو پارک کردم ، یه ربعی از بازی مونده بود که تموم بشه !لبخند خبیثی زدم و ماشین رو خاموش کردم که آرین بلند گفت : عههه ! روشن کن ! حساس بود بابا !!گفتم : از نظر تو کل این بازی مسخره حساسه ! مشخصه که بارسا میبره !چپ چپ نگام کرد و گفت : نخیر ! رئال میخواد بزاره آخر سر گل بزنه ! به همین خیال باش !با نیش باز گفم : واسه همین 2-1 بارسا جلوتره ؟؟؟ سوئیچ ماشین رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ! آرین هم به اجبار پیاده شد ! شاید میدونست که من تحت هیچ شرایطی حاظر نیستم ماشین رو دوباره روشن کنم و سوئیچ رو هم بهم پس نمیدم ! پالتوم رو پوشیدم و با آرین به سمت در ورودی راه افتادیم ! این هم بماند که آقا کل راه غر غر کرد و منم با نیش باز بهش نگاه کردم !سوئیچ ماشین رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم ! آرین هم به اجبار پیاده شد ! شاید میدونست که من تحت هیچ شرایطی حاظر نیستم ماشین رو دوباره روشن کرنم ! پالتوم رو پوشیدم و با آرین به سمت در ورودی راه افتادیم ! این هم بماند که آقا کل راه غر غر کرد و منم با نیش باز بهش نگاه کردم !در به صورت خودکار باز شد و وارد شدیم !مرسی توجه ، مرسی استقبال ، مرسی کیان !سر همه ی مردا توی تلویزیون بود و داشتن این بازی کوفتی رو میدیدن ، خانوما هم همه یه ور جمع شده بودن و با هم حرف میزدن ! هر چند دقیقه یه بار هم به این جنس های مذکر بی خاصیت چپ چپ نگاه میکردن !برگشتم سمت آرین که با نیش باز برگشت سمتم و ابرو بالا انداخت ، بعدشم به سرعت به سمت مردا رفت و پیش یکی نشست !عصبانی نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت خانوما ، با دیدن من از جاشون بلند شدن ، با اونایی که میشناختم دست دادم و با بقیه آشنا شدم . هستی هم بود ، بهم لبخندی زد و من خوشحال از دیدنش رفتم سمتش !!با لبخندی گفت : بریم رختکن !؟با سر حرفش رو تایید کردم و راه افتادیم سمت رختکن !پرسیدم : چه خبر ؟!هستی : هیچیییی ! تو چه خبر ؟!خوشحال از شیطون بودن لحنش گفتم : منم سلامتی !هستی در رختکن رو باز کرد و داخل شدیم ، همون حین گفت : میبینم که با آرین صمیمی شدی !شونه ای بالا انداختم و گفتم : فقط دوستیم!میشناختم؛ میدونست که کنجکاوی بیشتر تو این مورد فایده ای نداره ، پالتوم رو در آوردم و در همون حین که برای تجدید رژلب به سمت آینه چرخیده بودم گفتم : از برسام چه خبر ؟! با همید ؟!نفسش رو بیرون داد و گفت : نچ !سری تکون دادم و گفتم : خوبه !!! کی برگشتی ؟! 
هستی : دیروز شب ! راستی باید به فکر جا باشیم ! بازرگان بیشتر از دوماه خرجمون رو نمیده !گفتم : میدونم ، کارا تقریبا تموم شده ، همون دو ماه بسه !هستی با تعجب گفت : جدی ؟!سری تکون دادم و گفتم : راستی مامانم اینا به زودی برمیگردن !خوشحال خندید و گفت : خوبه ! حسابی دلت براشون تنگ شده نه ؟!خندیدم و گفتم :خیلی بیشتر از خیلی !!اونم خندید ! از پایین سر و صدا اومد و با حرص گفتم : فکر کنم اون فوتبال لعنتی تموم شد !هستی خندید و گفت : دلت پره ها !!عصبانی نفسم رو بیرون دادم و گفتم : تو هم جای من بودی وضعت همین بود !بعدش هم با حرص همه چیز رو تعریف کردم ، بماند که هستی چقدر خندید !-------------------عصبانی نفسم رو بیرون دادم و گفتم : تو هم جای من بودی وضعت همین بود !بعدش هم با حرص همه چیز رو تعریف کردم ، بماند که هستی چقدر خندید !وقتی رسیدیم پایین هستی گفت : عه ؟ پس این همون لباسیه که آرین انتخاب کرده بود ؟ چقدر نازه !خندیدم و سرم رو تکون دادم ، همون موقع یکی صدام زد ، کیان بود !با نیش باز اومد سمتم و گفت : خانوما خوش میگذره !؟با حرص روم رو برگردوندم و گفتم : تو اصلا با من حرف نزن ! هیچ چیت به ادمیزاد نرفته !نمیدونم لحنم خنده دار بود یا حرفی که زدم ؛ که قهقهه ی هستی و کیان هوا رفت و کیان با خنده گفت : میشه بپرسم چرا ؟!جواب دادم : آخه کدوم آدم عاقلی برای تولد خودش ، خودش رو سورپرایز میکنه که تو دومیش باشی !؟ تو خنگی ؟؟ ابلهی ؟؟؟ کلا یه ایرادی داری !!من حرف میزدم و کیان غش غش میخندید ، انگار نه انگار که دارم بهش توهین میکنم ، هستی هم با نیش باز نگامون میکرد !کیان : اگه فحش هات تموم شد ، برو از خودت پذیرایی کن !ایـــــــــشی که گفتم خودم رو هم به خنده انداخت ؛ اومدم برگردم به سمت میز کهه کیان دستم رو گرفت ، با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم : چیه ؟!با لبخند نگام کرد و گفت : هم خیلی خوشگل شدی ، هم لباست بهت میاد ! 
بعدش هم دستم رو ول کرد و روی پاشنه پا چرخید و رفت ! من مبهوت مونده بودم که صدای خنده ی ریز ریز هستی رو شنیدم برگشتم سمتش که گفت : کیان هم خوب چیزیه ها ! تازه فکر کنم ازت خوششم میاد !چپ چپ نگاش کردم که یه ابروش رو بالا انداخت و به خندیدنش ادامه داد ! با احساس سنگینی نگاه کسی روم ، سرم رو برگردوندم و آرین رو دیدم که با اخم غلیظی زل زده به من ! یا علی این چرا جنی شده ؟؟؟یا نمود حرکتی ازش پرسیدم که چی شده و اونم اصلا به روی مبارکش نیاورد و روش برو برگردوند!هستی د زیر خنده و گفت : فقط دوستید دیگه ؟؟؟چشمام رو بستم و با حرص گفتم : هستی فقط خفه شو !!!به سمت میز رفتیم ، میز بزرگی بود که توش همه چیز پیدا میشد ! انواع مزه ها و انواع مشـ ـروب ها و شربت ها ! هنوز موقع سرو شام یا غذا نبود ، هستی لیوان شـ ـرابی برداشت و درحالی که مزه مزه اش میکرد گفت : خوبه !روم رو ازش گرفتم و برای خودم یه لیوان شربت گیلاس ریختم ، هستی با تعجب نگام کرد و گفت : شـ ـراب نمیخوری ؟!سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم : تو ترکم !هستی زد زیر خنده و گفت : همچنین میگی تو ترکم انگار مشـ ـروب خور قهار بودی همون سالی یه بارت رو میگی تو ترک ؟!!!شونه ای بالا انداختم و گفتم : نمیدونم ! ترجیج میدم دیگه نخورم !هستی سری تکون داد و گفت : و من میتونم بدونم که چرا این تصمیم رو گرفتی ؟!ای کاش اون شب یادآوردی نمیشد ، با حرص چشمام رو بستم و گفتم : آخرین بار که خوردم یه گند کاری بالا آوردم !!!سریع برگشتم به سمت هستی که دهنش رو برای سوال دیگه ای باز گرده بود و گفتم :بسه !بیچاره دهنش رو بست و مظلوم نگام کرد ! اصلا قصد نداشتم بهش بگم که اون شب چه اتفاقاتی افتاده بود !همون موقع پسر خوشتیپی نزدیک اومد و هستی رو به یه دور رقص دعوت کرد ، هستی هم با لبخندی درخواستش رو قبول کرد و به سمت پیست رقص رفتند .حضور کسی رو کنارم حس کردم ، برگشتم سمتش ، با دیدن ارین نیمچه لبخندی زدم و گفتم : فوتبال چی شد ؟!اخماش رو توهم کشید و گفت : بارسا برد ! 
ریز ریز خندیدم که آرین سریع گفت : البته این بازی اصلا مهم نبود !با خنده گفتم :واسه همین اونجوری با دقت نگاه میکردی ؟!چپ چپ نگام کرد که بازم خندیدم ، بعد از دقیقه ای گفت :پس تو ترکی !!با تعجب برگشتم سمتش که گفت : به طور کاملا ناخودآگاه حرفاتون رو شنیدم !با حرص گفتم : ناخودآگاه دیگه !!!اونم شیطون خندید و با چشمکی گفت : شک نکن !شونه ای بالا انداختم در جواب سوالش گفتم : ترجیح میدم دیگه نخورم !آرین گفت : و اینم شنیدم که به خاطر یه گندکاری دیگه نمیخوای بخوری ، احیانا اون گند کاری به اون شب مربوط میشه ؟!با حواس پرتی ظاهری گفتم : کدوم شب !آرین هم با بی حوصلگی جواب داد : همون شب ، تو بار !میدونستم تظاهر به ندونستن خیلی مسخره اس ، سری تکون دادم و درحالی که سعی میکردم دروغ گفتنم زیاد تابلو نباشه گفتم : نه ! ربطی نداره !چرخید جلوم ایستاد و گفت : دروغگوی خوبی نیستی !جوابش رو ندادم و چشمم رو به پیست رقص دوختم ! ترجیح میدادم به هرجایی به جز چشم های آرین نگاه کنم ! 
جوابش رو ندادم و چشمم رو به پیست رقص دوختم ! ترجیح میدادم به هرجایی به جز چشم های آرین نگاه کنم !آرین متفکرانه گفت : تاجایی که یادم میاد ، روم بالا نیاوردی !با حرص نگاش کردم که خندید و گفت : خوب گندکاری میشه همون بالا اوردن دیگه !!! !عصبانی گفتم : میشه لطفا اون شب لعنتی رو فراموش کنی ؟ هیچ خوشم نمیاد یادآوری بشه !اول با تعجب نگام کرد اما بعد ناراحت شد ! یعنی شاید من دیوونه ام و اینجوری احساس کردم !شونه ای بالا انداخت و گفت : باشه !چرا قلـ ـبم یهو ریخت ؟! چرا دوست ندارم چشماش اینجوری باشه ؟!!؟؟ چرا احساس میکنم تپش قلـ ـبم تند شده ؟؟؟ اه لعنتی !برای کم کردن التهاب درونیم ، لیوان شربتم رو یه نفس سر کشیدم و تو چشماش زل زدم ! ناراحت نبود ؟! چرا بود ! اه لعنتی !نمیدونستم چی بگم ! احساس میکردم زدن هر حرفی باعث بدتر شدن اوضاع میشه !سکوت بینمون توسط صدای خوشحال کیان شکسته شد که میگفت : چه خبر ؟؟با آرین بهش نگاه کردیم ! علاوه بر اینکه روانی بود کلا شاد میزد واسه خودش ! من شونه ای بالا انداختم و آرین به مراتب مودبانه تر از من برخورد کرد و گفت : خبرا دست شماست ! 
بعدش هم روش رو از کیان گرفت ! کیان بهم نگاه کرد و گفت : آرین چی به این گفتی که اینجوری فاز دپ گرفته ؟؟ای کیان ! کاش قدرت خفه کردنش رو داشتم !آرین نگاهی بهم انداخت و گفت : فکر کنم اونی که باید ناراحت بشه منم !نگاش کردم ، نگام نمیکرد و به کیان زل زده بود !قدش از کیان بلند تر بود و توی دلم لبخند زدم ، از دستش ناراحت نبودم اصلا ! ولی آخه مگه چی گفتم که اون ناراحت شده ؟؟!!!کیان با زرنگی گفت : ببینم دعواتون شده !؟عصبانی از این همه نفهمی کیان گفتم : دعوا چیه دیگه ! تو مگه تولدت نیست برو به مهمونات برس دیگه !میدونستم لحنم بد بود ، ولی کیان به روی خودش نیاورد و آرین ... چرا نگاش دوباره میخندید ؟؟ ای کاش میتونستم با نگام بهش زبون درازی کنم ! دیوونه شدم رفت !کیان جواب داد : دارم میرسم دیگه !چپ چپ نگاش کردم که خندید و گفت : اومدم به رقص دعوتت کنم ، قبول ؟!حس رقص نبود ، مخصوصا با این اهنگ تانگوی مسخره که دوطرف تو حلق هم بودن !!! ! ولی زشت بود اگه میگفتم قبول نمیکنم ، هرچی باشه تولدش بود ! یه دور رقص که کسی رو نمیکشت ! سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و کیان خنده ی آرومی کرد !آرین با تعجب آمیخته به خشم نگاهم کرد و با گفتن مزاحمتون نمیشم ، به سمت دیگه ای رفت .ناراحت شدم ، ولی به روی خودم نیاوردم ، دستم رو توی دست کیان گذاشتم و باهم به سمت پیست رقص رفتیم . 
ناراحت شدم ، ولی به روی خودم نیاوردم ، دستم رو توی دست کیان گذاشتم و باهم به سمت پیست رقص رفتیم .ژست رقص رو گرفتیم ، آهنگ آرومی که پخش میشد هم زمینه ی حرکات رقصمون بود ، پیست رقص از جاهای دیگه ی سالن تاریک تر بود .دو دقیقه ای آروم و بدون گفتن حرفی رقصیدیم ، من به بدی رفتار آرین و اینکه چرا ناراحت شده بود فکر میکردم و کیان ... نمیدونم ، احساس میکردم استرس داره!! !خودش رو بهم نزدیک تر کرد و کمـ ـرم رو محکم تر گرفت ، آروم دم گوشم زمزمه کرد : نسبتت با آرین چیه ؟ دوست پسـ ـرته ؟!ازش فاصله گرفتم ، و با تعجب گفتم : نه ، نه !! ما فقط دوستیم !لبخند کجی زد و گفت : دوستای معمولی هیچ وقت غیرتی نمیشن ، یا دوستای معمولی (به من اشاره کرد ) هیچ وقت از ناراحتی دوست معمولیشون ناراحت نمیشن !تاکیدش روی کلمه ی "معمولی " کلافم کرد !ایستادم و اون رو هم مجبور به ایستادن کردم ، سعی کردم تمام خونسردی و بی حسیم رو توی نگام بریزم ، بهش زل زدم و گفتم : کیان ، ما فقط دوستیم ! فقط دوست !امیدوارم چشمام لوم نده ، البته واقعیتش همین بود و من نمیدونستم احساسی که دارم همین دوستی معمولی رو با آرین میخواد یا دوستی بیشتر .کیان نگام کرد و گفت : امیدوارم راست بگی !این چرا مشکوک شده بود ؟؟؟ چرا امیدوار بود که بین من و آرین چیزی نباشه !!!؟؟؟؟نگام رو ازش گرفتم ، نمیدونم این آهنگ مسخره چرا تموم نمیشد !دوباره فاصله رو کم کرد و دور زد ، چشمام به طور ناخود آگاه آرین رو جستجو کرد و اون گوشه پیداش کردم اخماش رو تو هم کشیده بود و داشت با یکی حرف میزد ، ولی با کی ؟؟ به سمت چپ متمایل شدم و کیان هم به تبعیت از من و اینکه مثلا داریم میرقصیم با من حرکت کرد و من بالاخره دیدم ، دختری که آرین باش حرف میزد رو دیدم ... به آرین نگاه کردم ، با گفتن حرفی که من نشنیدم اما تونستم لب خونیش کنم ایستادم ...چشمام از شدت تعجب دو دو میزد و شاید اگه کیان نگرفته بودم پاهام سست میشد و میخوردم زمین ، انگار کیان هم متوجه ضعف درونیم شد که بهم نگاه کرد و با تعقیب نگاه متعجب من به سوی آرین ، سریع من رو چرخوند و مانع دیدنم شد ...با گیجی سعی کردم به خودم مسلط بشم ، دیدن اون دختر اتفاقی نمیتونست باشه . احساس میکردم که کیان استرس داره ، یعنی حسی که داشتم درست بوده و استرش داره افزایش پیدا میکنه ، این رو از نفسهای تند تندی که میکشید میفهمیدم، از طرفی دیگه نمیتونستم برگردم و بفهمم که صحبت آرین با دختره به کجا رسید . 
بالاخره اون آهنگ کذایی تموم شد ، لبخندی ظاهری زدم ، کیان با دیدن لبخندم اونم خندید و گفت : ممنون .با همون لبخند مسخره خواهش میکنمی گفتم و راهم رو به سمت هستی که ایستاده بود و اخماش رو تو هم کشیده بود کج کردم ، امشب نباید خراب میشد ! شاید همش اتفاقی بود ! شاید ؟! ولی ... نه نبود ! مگه میشه ؟؟ اوون دختر ، آریانا و آرین همش اتفاقی باشه ؟؟ باید ته و توی این ماجرا رو در بیارم ! به همین راحتی نمیتونم ازش بگذرم ...با رسیدن به هستی لبخندی زدم و گفتم : پکری !!!فقط سرش رو با حرص تکون داد و گفت : بریم یه چیزی بخوریم ؟!شونه ای بالا انداختم ! معلوم نیست باز چی شده !به سمت میز رفت و بطری ودکا رو برداشت ، یه گیلاس پر برای خودش ریخت ، قبل از اینکه بهش بتوپم که چه خبرشه ، یه دستی محکم دستش رو گرفت و بلند گفت : چه خبره ؟؟؟؟ گندشو در آوردی !!!صدای بلند برسام باعث شد سر چند نفر به سمت ما برگرده ، ولی اونا بعد از مکث چند ثانیه ای مشغول کار خودشون شدن !هستی با خشونت دستش رو از دست برسام بیرون کشید و گفت : به تو چه !برسام با اخم وحشتناکی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت : تو اون رو نمیخوری !ولی قبل از اینکه کاری بکنه هستی کل گیلاس رو سر کشید !هــــین بلندی گفتم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ! چجوری تونست گیلاس به اون بزرگی که پر از اون زهر ماری بود رو یه نفس بخوره ؟؟؟برسام با حرص چشماش رو بست ، انگار سعی داشت خودش رو آروم کنه که نکوبه تو صورت هستی ! غلط کرده ! بی صاحب که نیست !البته حرکتی که هستی کرد باعث شد که حرفم رو پس بگیرم ! حقش بود تو دهنی بخوره !قبل از انکه دست هستی دوباره به بطری ودکا برسه و من و برسام مانعش بشیم یکی دیگه بطری رو برداشت ، نگاه هر سه تامون روی چهره ی بی تفاوت آرین افتاد !آرین هم نگاهی بهمون کرد و بطری رو یه جای دور از دسترس هستی گذاشت و بعدشم خیلی شیک ازمون فاصله گرفت!کلا شاد بود میومد پارازیت مینداخت میرفت !! البته رفتن آرین باعث شد که واقعا حس کنم اضافیم ! ولی اصلا خیال نداشتم هستی رو تنها بزارم .هستی با پاش رو زمن ضرب گرفت و چند ضربه ی محکم به زمین زد ، از اینکار متنفر بود ! احتمالا خیلی عصبی بود که نمیتونست خودش رو کنترل کنه !!!بعدش یهو برگشت سمت برسام و انگشت اشارش رو به سمتش گرفت و با صدای تقربا بلندی و گفت : به تو هیچ ربطی ندارهخ که با کی میرقصم ، چی میخورم ، چیکار میکنم ، هر غلطی دلم بخواد میکنم و به تو و امثال تو هیچ ربطی نداره ! بریــد بمیرید !جدا از اینکه روی هر کلمه اش تاکید میکرد ، قسمت آخر جمله یعنی همون " برید بمیرید " رو با کشش گفت ، برسام اول با تعجب آمیخته به ناراحتی نگاش کرد و ولی تو کمتر از یک ثانیه عصبانی شد و با صدایی به نسبت بلند تر از هستی گفت : ولت کنم که هر گوهی که میخوای بخوری ؟؟؟ نمیشـــه لعنتی ! نمیتـــونم !!! یه غلطی کردم و پاش وایمیستم !! میفهــمی ؟؟؟ 
قضیه چی بود که من ازش بی خبر بودم و مثل منگلا زل زده بودم بهشون ؟؟؟ صدام رو صاف کردم که یچی بگم ولی هستی زودتر از من گفت : آقا برسام یادت نره ، منم مثل تو بودم ازت هیچ انتظاری ندارم به جز اینکه از زندگیم گمشی بیرون ! آیندم رو خراب کردی ، بس نبود ؟؟؟ میخوای برینی تو زمان حالم ؟؟؟ آقا به چه زبونی بگم من به تو و محبتات و وجودت توی زندگیم هیچ احتیاجی ندارم !!قبل از اینکه مخم شروع به تجزیه تحلیل حرفای هستی بکنه برسام که انگار حسابی به غرورش برخورده بود گفت : ها ؟؟؟ چیه ؟؟ خودتو زیاد دست بالا گرفتی !! دیدی بهت توجه میکنم هوا برت داشته ؟؟؟ نه خانوم از این خبرا نیست ! من حواسم به تو هست ، تا وقتی که بفهمم اون تو هیچی نیست !با دست به شکم هستی اشاره کرد و بعدش هم با قدم های بلند از ما دور شد !دوهزاریم تازه داشت می افتاد ... هستی و برسام چه غلطی کرده بودن ؟؟؟؟هستی رفتن برسا رو نگاه نکرد ، دو تا دستش رو گذاشت رو میز و چند قطره اشک از چشماش بیرون ریختن ، یه دستش رو گذاشت روی شکمش و چند ضربه بهش زد و گفت : هیچی نیست ! بخدا هیچی نیست !روش رو برگردوند و با دیدن من متعجب سرش رو بلند کرد ، نمیدونست من اینجا ام ؟؟؟نمیدونم نگاهم چه جوری بود که با صورت اشکیش سریع گفت : توضیح میدم ! بخدا توضیح میدم !بعدش هم به سمت رختکن خانوما رفت ، قبل از اینکه دنبالش برم یه لیوان آب براش ریختم ، باید اول آروم میشد !به سمت رختکن رفتم ، سنگینی نگاهی رو روم احساس کردم ، سرم رو برگردوندم ، کیان و آرین هردوتا داشتن نگام میکردن ، توی یه جمع پنج نفره بودن و این دوتا زل زده بودن به ما ، بی تفاوت نگاشون کردم و روم رو گرفتم و راه افتادم !خودم کم گرفتاری داشتم حالا هستی و برسام هم اضافه شده بود ! تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که حداقل توی زندگی خودم ، آرین آدم بده نباشه ...وارد رختکن شده بودم ، هستی یه گوشه روی صندلی نشسته بود و آروم گریه میکرد ، وقت مناسبی برای سرزنش نبود ، ترجیح میدادم فعلا فقط به حرفاش گوش کنم و آرومش کنم ...کنارش نشستم ، نگام کرد ، یه لحظه گریم گرفت .... تا حالا هستی رو ندیده بودم که اینجوری نگام کنه ! برسام چه کردی با این دختر ؟؟! 
لیوان آب رو به دستش دادم ، ازم گرفت ، با تردید اشکی نگام کرد و با صدای خش دارش گفت : نمیخوای دعوام کنی ؟! سرزش یا هر چیزی ؟!لبخندی زدم و قطره های اشکش رو از صورتش پا کردم ، و زمزمه کنان گفتم : تو آروم باش ، من هیچی نمیگم !شاید این حرف من باعث شد که به هق هق بیفته ، نمیدونم چند دقیقه تو بغـ ـلم گریه کرد تا کم کم آروم شد و ازم فاصله گرفت ، نگاهش رو ازم گرفت و به در اتاق خیره شد ، یه ذره آب خورد و آروم شروع کرد : یادته گفتم ، با برسام دوباره دوست شدم و دعوام کردی ؟!؟ بعد از اون روز رابطه ی من و برسام خیلی عمیق تر شد ، روز و شب باهم بودیم ، کار میکردیم ، میخندیدیم ، مسخره بازی و ...لبخند تلخی زد و ادامه داد : یه شب رفتیم بار هتل ، نمیدونم چمون شده بود که تا خرخره مشـ ـروب خوردیم، مـ ـست مـ ـست بودیم ، رقصیدیم ، چیز زیادی یادم نیست از اون شب ، فقط میدونم رفتیم اتاق برسام تو هتل ... یه دختر و پسر مـ ـست توی یه اتاق که تا خرخره خورده بودن و هیچی دست خودشون نبود ، تازه باهم دوست هم بودن ! میتونی حدس بزنی که چی شد ؟!نفس عمیقی کشیدم ، هرکسی بود به احتمال خیلی زیاد این اتفاق واسش میوفتاد ! هستی و برسام هم از بقیه جدا نبودن ...هستی ادامه داد : خوب یادم نیست ، صبح بیدار شدیم ، کنار هم ، یه ملحفه ی خونی و ....تنها کاری که کردیم با تعجب به هم نگاه کردیم ، اون به من ، من به اون !اون مقصر بود ؟! نه نبود ! نمیدونم مقصر کی بود !! شاید اون مشـ ـروب لعنتی ! بعدش از اتاق رفتم ، هرچقدر دنبالم اومد و صدام زد و ... فایده نداشت ، از خودم ، از اون از همه بدم اومده بود !بعد از چند روز تو اتاق حبس کردن خودم تصمیم گرفتم برم ایران که رفتم و اون هم مثلا برای مراقبت از من مثلا اومد ایران !از اونجایی که الان هم یادمون نیست دقیقا چی شده ، اون به حامله بودنم شک داره .... کلش همین بود .نفس عمیقی کشید و منم همینطور ! نمیدونستم چی بگم ولی حدس هایی میزدم ...هستی شروع کرد به حرف زدن ، بد گفت از خودش ، از برسام ! از برسام بیشتر ! اون رو مقصر میدونست در حالی که هردومون میدونستیم اون مقصر نیست ! یعنی همه ی تقصیر ها گردن اون نیست ! ولی هستی نمیخواست این رو قبول کنه و از همه پسرا بد میگفت ! انگار از همه چی زده شده بود !پس آرین اون روز که بهم گفت کارای بی تربیتی کردن راست گفته ، یا خبر داشته یا حدس زده .شروع به دلداری دادن به هستی کردم ، کمی که آروم شد ، خودش رو مرتب کرد تا بریم پایین ، زشت بود اگه قبل از سرو شام برمیگشتیم هتل . 
فکر کنم 45 دقیقه ای توی رختکن بودیم ، با رفتن به پایین نگاه برسام به خودمون رو دیدم ، البته منظور از خودمون فقط هستیه ؛ به من کلا نگاه نکرد ! آرین هم پیشش وایساده بود و نگامون میکرد. کیان رو پیدا نکردم ، مهم نبود .چند دقیقه ی دیگه شام رو سرو میکردن ، واسه همین نوشیدنی هارو از روی میز برداشته بودن .بالا خره برسام بهم نگاه کرد و با حرکت لب هاش ازم پرسید که چی شد؟؟ ، آرووم به طوری که هستی نشنوه و اون بتونه لب خونی کنه گفتم :بهت میگم .اونم سری تکون داد ، به آرین نگاه نکردم . بهش شک داشتم . اون دختر اتفاقی نبود ... منم هی ذهنم میرفت سمت اون دختر لعنتی که آرین باش حرف زده بود ... اه لعنتی !! با چیدن انواع غذاها روی میز ، سیل جمعیت به سمت غذا رفتن ، باید هستی رو میفرستادم تا با برسام حرف بزنم . برسام یه ور منتظرم بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود .هستی : بریم ؟!+ تو برو ...قبل از اینکه جملم تموم بشه آرین اومد کنار هستی و گفت : هستی بیا با من بریم تا اترینا هم بیاد .قدر شناسانه نگاش کردم که چشمکی زد و هستی رو برد .برسام خواست به سمتم حرکت کنه که زودتر راه افتادم سمتش و گفتم :وایسا همونجا ، هستی میبینه .قبل از اینکه حرفم رو برای گفتن چیز بیشتر ی باز کنم برسام شروع کرد : اون حرفایی که به هستی زدم دروغ بود ، به خدا من دوسش دارم ، نمیدونم اون شب چرا اونجوری شد ! تقصیر من نبود ، شایدم بود ! نه اه اصلا تقصیر من بود ! بخدا نمیخواستم اذیتش کنم ! نمیدونم چر اینجوری شده ! خب یه اتفاق بود ! باور کن تقصیر من نیست ...همینجوری به حرف زدنش ادامه داد تا اینکه پریدم فقط حرفش و گفتم : باشه ! میدونم . تو مقصری ولی به همون اندازه هستی هم مقصره .برسام شرمگین نگام کرد و گفت : چیکار کنم ؟ چرا اینجوری شده ؟؟توی چشماش زل زدم و لـ ـبم رو گاز گرفتم و رک و بدون مقدمه گفتم : حدس من ، افسردگی پس از اولین نزدیکیه !برسام متعجب نگام کرد که ادامه دادم : خیلی از دخترا ، چه بعد از ازدواج چه قبلش دچار این افسردگی میشن و مخصوصا اینکه هستی توی حالت عادی هم نبوده که بخواد با میل خودش این کار رو بکنه ، احتمالش زیاده !برسام لبش رو گاز گرفت و گفت : خب پس باید چیکار کنم ؟! 
کیو میفرستادی اینجا رو تمیز کنه ! چه قدر خاک گرفته ...سری تکون دادم و در جوابش گفتم : چند روز قبل از برگشتنشون اینکارو میکنم !+شاید سورپرایزی برگردن !سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم : نه بابا ! اهل اینکارا نیستن !آرین گفت : پیدا کردی حالا ؟؟+ فکر کنم تو اون کشوئه باشه ، بزار اون رو هم ببینم . 
آرین شونه ای بالا انداخت و باشه ای گفت .سریع به سمت اتاق مامان بابا رفتم ، تا دنبال اون فیشِ بگردم . همین امروز صبح ایمیلی از بابا دریافت کردم که ازم خواسته بود یه سری فیش های مربوط به شرکت رو براش فکس کنم و منم داشتم میرفتم که آرین رو دیدم ، و اونم بیکارتر از من دنبالم اومد تا من فیش هارو بردارم و برگردیم . کارای ما توی انگلیس دیگه داشت تموم میشد و مامان اینا احتمالا به زودی برمیگشتن . الآن فقط بازرسی نهایی از پروژه مونده بود و بعدش تموم میشد و برمیگشتیم .آهان بلندی گفتم و با نیش باز فیش هارو توی کیفم گذاشتم و برگشتم پایین آرین هم با گوشیش مشغول بود ؛ با دیدنم سرش رو بالا آورد و با نیمچه لبخندی گفت : برداشتی ؟! بریم ؟؟سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و باهم از خونه خارج شدیم . ساعت 4 بعد از ظهر بود .گوشیم رو در آوردم و شماره ی برسام رو گرفتم . 
بعد از دوسه بوق برداشت و سلام کرد .جوابش رو دادم .برسام : خوبی ؟! چه خبر ؟! کارا خوب پیش میره !؟خندیدم و گفتم : اینجا همه چی خوبه . اونجا چه خبره ؟! بهتر شده ؟!برسام : با دیدن مامانش تغییراتش واضح تر شد ؛ دکترش خیلی بهش کمک میکنه و حداقل الآن حاضره باهام مثل یه آدم برخورد کنه !!!با لحن دلداری دهنده ای گفتم : اونم درست میشه . به مامانش گفتید ؟!برسام با مکثی گفت : آره .با هیجان گفتم : جـــدی ؟؟؟ چرا به من نگفتی پس ؟؟؟ چی گفت ؟؟برسام نفس عمیقی کشید و گفت : همین امروز صبح وقتی هستی رو بردم همه چی رو بهش گفتم و خب اون ... امم رفتارش زیاد دوستانه نبود ! البته منم انتظاری غیر از این نداشتم .با لحن آرومی جواب دادم : مامان هستی زن فهمیده ایه ! بهش زمان بده ، هستی به زودی اوکی میشه و از اونجایی که من مطمئنم هنوز هم دوستت داره انتخابت میکنه ! ولی تصمیم تو چیه ؟؟ میخوای فقط دوست باشید یا ...؟؟پرید وسط حرفم و قاطع گفت : ازدواج .لبخندی از روی خوشحالی زدم و گفتم : خوبه . الآن پیش دکتره ؟؟برسام : آره . به مامانش گفتم که به روی هستی نیاره که همه چی رو میدونه ، برای روحیش خوب نیست .خندیدم و گفتم : کار خوبی کردی !و با یاداوری چیزی ، با نگرانی پرسیدم : بچه چی ؟؟ حاملس ؟؟؟خندید و گفت : نه !نفس راحتی کشیدم ! 
هستی بچه بود و هنوز برای مادر شدن زیادی ... خب زیادی جوون بود .با برسام خداحافظی آرومی کردم .آرین سوئیچ ماشین رو زد و بدون حرف سوار شدیم . چند روزی بود که بساطم همین بود . صبح ها با هستی حرف میزدم و بعد از ظهر ها با برسام و خبر هستی رو ازش میگرفتم . فردای روزی که از رابطه ی نامشروعشون خبردار شدم ، از برسام خواستم که هستی رو برگردونه ایران ، هم برای روحیش بهتره هم دیدن خانوادش میتونه کمکش کنه ، اونجا هم پیش روانشناس کار بلدی رفته بودن و همونطوری که من حدس زده بودم هم مشکل هستی همون افسردگی پس از اولین نزدیکی بود .لبخندی زدم ، همه چی خوب پیش رفته بود . ولی ماجرای هستی و برسام زیادی ذهنم رو مشغول کرده بود و نتونسته بودم به تحقیق های همیشگیم برسم .باید ته و توی ماجرای دختر توی مهمونی رو در میاوردم ، امشب ؟! شایدم فردا !! شایدم خیلی بیشتر از یه شب طول میکشید .آرین بدون حرف ماشین رو به سمت شرکت هدایت میکرد تا اینکه سکوت رو شکستم و گفتم : آرین ...اممم چیزه ... از آریانا خبر داری ؟؟اولش واکنشی نشون نداد اما بعد به سمتم برگشت و با نگاهی نسبتا خشن گفت : نه ! چطور ؟؟؟نفسم رو فوت کردم و گفتم : هیچی همینجوری !فقط نگام کرد و چیزی نگفت ... سوتی دادم آیـــا؟؟ نه دیگه اونقدر ها هم باهوش نیست .به شرکت رسیدیم و بعد از پارک ماشین داخل شدیم ، کیان توی اتاقش بود و آرین هم به سمت اتاقش رفت منم به سمت اتاق فکس رفتم و از مسئولش خواستم تا فیش هارو به شماره ی شرکت فکس کنه . بعد از اتمام کارهام به بابا تلفن زدم و بهش خبر دادم ....به اتاق خودم رفتم ، با اینکه کارها رو به اتمام بود ولی سرمون شلوغ تر شده بود . فکر کنم حدود دوساعتی فقط به کامپیوتر نگاه کردم و با پایان وقت اداری متوجه خشکی وحشتناک گردنم و سوزش چشمام شدم . 
کش و. قوسی به بدنم دادم و اطلاعات رو سیو کردم بعدش هم وسایلم رو جمع کردم و از اتاق خارج شدم ، کیان هم داشت میرفت ، با دیدن صبر کرد تا بهش برسم . لبخند خسته ای زدم که جوابم رو داد و گفت : ماشین داری یا برسونمت !؟+ دارم .بهش نگاه کردم ، اخماش رو توهم کشیده بود و انگار داشت با خودش کلنجار میرفت ، بی تفاوت شونه ای بالا انداختم ! اگه مهم باشه حتما میگه مشکلش چیه دیگه !بعد از رسیدن به ماشینم بالاخره دهن باز کرد و با همون اخمش گفت : اگه ماشین داری پس چرا امروز با آرین رفتی ؟؟؟؟همونطوری که وسایل رو میذاشتم توی ماشین خشک شدم ، با چشمای گشاد شده برگشتم طرفش و گفتم : بببخشید ؟؟؟ چی شد ؟؟؟ تو منو میپایی ؟؟انگار هل کرد که سریع گفت : نه ! ولی اگه چیزی بین تو و آرین میست چرا اینقدر بهم نزدیکید ؟؟؟اینبار نوبت من بود که اخمام رو توی هم بکشم ، انگشت اشاره ام رو به حالت تهدید جلوش گرفتم و گفتم : تو پسری هستی که از بچگی انگلیس بزرگ شدی و به نظر من این حرفا خیلی بیشتر از خیلی مسخره است و دیگه از تو انتظار نمیره که بخوای اینجوری رفتار کنی !!عصبانی پرسید وسط حرفم و گفت : مگه من غیرت ندارم ؟؟؟ ربطی نداره به خارج یا ایران زندگی کردن نداره ! 
خنده ی عصبی کردم و گفتم : این حرفا بهت نمیاد !! غیرت شماها فقط خلاصه میشه تو با پسر بیرون نرو ، نگرد ، باهشا دوست عادی باش و ... آره ؟؟ همینه دیگه ! من به غیرتت الکی احتیاجی ندارم ! نه بابامی ،نه داداشمی ، نه شوهرمی نه هیچی فقط یه دوستی ! مثل آرین !اعتراض آمیز گفت : آرین از من دوست تره ! تو یه بار هم با من بیرون نرفتی !جواب دادم : آرین بیشتر از تو منو و میشناسه و منم بیتشتر از تو اونو میشناسم این با غیرت بازی های مسخره رو هم بزار واسه دوسـ ـت دخترت که اصلا حوصلش رو ندارم !بعدش هم بدون منتظر شدن برای جوابش سوار ماشین شدم و رفتم .همینم مونده بود کیان واسه من غیرتی بشه !!! واقعا امیدوارم که کیان از من خوشش نیاد چون به نظرم عاشق شدن و دوست داشتن تنها باعث خراب شدن رابطه ی دوستی میشه !سرعتم رو افزایش دادم و صدای موزیک رو بلند کردم .... 
روی تخـ ـتم دراز کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم ، لبخندی بی اجازه روی لـ ـبم جا خوش کرده بود... تموم شد ! بالاخره تموم شد . سه روز دیگه باید از هتل میرفتیم و ما پس فردا طرح رو تحویل میدادیم . چشمام میسوخت ولی مهم نبود باید یه بار دیگه چک میکردم ...واسه ی بار چندم میشد ؟؟؟ همم .... فکر کنم شش هفت باری شد ! حوصلم سر رفته بود ولی با فکری نیشم باز شد و گوشیم رو از روی میز کنار تخـ ـتم چنگ زدم و شماره ی آرین رو گرفتم ، بعد از دوسه تا بوق جواب داد .. + الو ؟خوشحال جواب دادم : ســـــــــلاممم ! ناله ی آرومی کرد و جوابم رو داد !با تردید پرسیدم : خواب بودی ؟!آروم خندید و گفت : با اجازتون .دستم رو روی دلم گذاشتم ، کی بهش اجازه داد که اینجوری پایین بریزه ؟؟ صداش خیلی باحال شده بود ...اخمی کردم و گفتم : پس بعدا ...پرید وسط حرفم و گفت : نه ، بگو ! دیگه باید بیدار میشدم !نفسم رو فوت کردم و شرمنده گفتم : کار خاصی نداشتم ، حوصلم سر رفته بود ! نمیدونستم خوابی وگرنه ...بی تربیت بازم پرید وسط حرفم و گفت : بیا اینجا !با تعجب گفتم : چی ؟؟خندید و گفت : بیا اینجا خب ! هم من خواب از کلم میپره هم تو حوصلت سر نمیره ! بدوووبعدم گوشی رو قطع کرد !بی ادب ! خندیدم و یه شلوار پاچه گشاد با یه تی شرت آستین بلند پوشیدم ، موهام رو دم اسبی کردم و یه کوچووولووو آرایش کردم .لپ تاپ و کلید و گوشیم رو برداشتم و از سوییت زدم بیرون .حالا اون بدبخت یه تعارف کرد من چه خوشحال پاشدم رفتم ، داشتم به شک می افتادم که برم یا نه که یهو دره انتهای راهرو که میشد همون سوییت آرین باز شد !نیشم به طور ناخودآگاه گشاد شد و به سمت سوییت رفتم . 
با دستش چونم رو ول کرد و آروم گفت : دیگه اینجوری نکن با چشمات !متعجب بهش نگاه کردم ولی کم کم دلم گرم شد و احساس کردم گر گرفتم ، نگاهم رو ازش گرفتم و عینک ری بنم که بالای سرم بود رو به چشمام زدم . چشمام کمی ضعیف شده بود ولی نه زیاد که اون هم به خاطر کامپیوتر بود .آرین نگام کرد و منم نیشم رو براش باز کردم ! قیافم خیلی با عینک ری بن باحال میشد شبیه این خنگا میشدم !آرین لپ تاپ رو گرفت و وقتی ازش پرسیدم چرا گرفتی چپ چپ نگام کر و دیگه منم حرفی نزدم . 
حوصلم سر رفته بود ، به آرین نگاهی کردم اصلا انگار تو این دنیا نبود ! همچین به صفحه ی لپ تاپ زل زده بود که انگار داره مهیج ترین فیلم سیـ ـنمایی دنیا رو میبینه ! یه ذره چپ چپ نگاهش کردم ولی وقتی دیدم فایده ای نداره بیخیال دست به سیـ ـنه نشستم و نفسم رو با شدت بیرون دادم ف گوشیم رو برداشتم و همین که اومدم بازی مورد علاقه ام رو پلی کنم یه دست مزاحم گوشی رو گرفت و برد ! اعتراض آمیز گفتم : اِ اِ اِ ! گوشیم رو کجا بردی ؟؟؟ 
بدون تکون دادن سرش آروم گفت : خوب نور واسه چشمات خوب نیست !!یعنی دست خودم بود محکم میزدم تو سرش ! خوب پسره ی خر من اینجا حوصلم سر رفته !!!دوباره محکم به صندلی تکیه دادم با پام رو زمین ضرب گرفتم و فکرم ناخودآگاه به سمت هستی و برسام رفت : هستی حالش بهتر شده بود ولی مامان هستی به شدت با برسام مخالفت داشت و بیشتر از خود هستی روی برسام حساس شده بود ! برسام خیلی تحت فشار بود و آخرین باری که صحبت کردیم احساس کردم صداش یه بغضی داره ! البته فقط یه حس بود ! شایدم واقعی بود ... نمیدونم...با هستی که حرف میزدم و راجب برسام میپرسیدم جواب سربالا میداد یعنی هم نمیگفت نمیخوامش هم نمیگفت میخوامش !کلا هم من هم خودشونو اشکل کرده بودن !دوباره به سمت آرین خیره شدم که در کمال تعجب دیدم که از محیط نرم افزار بیرون اومد و با نیش باز گفت : عالی شده !فقط چپ چپ نگاش کردم و در کسری از ثانیه لپ تاپ و از دستش بیرون کشیدم میخواستم برگردم سوییتم از دستش عصبانی بودم بیشعور !اونم در پاسخ به کار من سمت راست لپ تاپ رو گرفت به طوری که دوتامون روبهروی هم روی یه مبل نشسته بودیم و من سمت چپ و اون سمت راست لپ تاپ و گرفته بود و دوتامون با عصبانیت به اون یکی نگاه میکردیم !با حرص پرسید : کجـــا ؟؟مثل خودش جواب دادم : میرم اتاقم ! 
+ چرا ؟؟حوصلم سر رفته !! زد زیره خنده و لپ تاپ رو به سمت خودش کشید و که منم باهاش به سمتش کشیده شدم و تقریبا پرت شدم تو بغـ ـلش ! البته نه زیادا ولی تقریبا !اومدم خودم و جم و جور کنم که یهو صدای تیکی اومد ! از همون صداها که وقتی عکسی گرفته میشه از یه جا بلند میشه ! دوتامون متعجب به صفحه ی لپ تاپ نگاه کردیم و دیدیم که صفحه ی وب کم باز شده ، احتمالا دست یکی خورده بود و یه عکسم گرفته بود !لپ تاپ رو ول کردم کردم که افتاد رو پای آرین و در رو بستم و آروم گفتم : من برم ؟؟شیطون گفت : نــــــوچ !ای کوفت و نوچ ! پسره خل وضع !تو چشماش نگاه کردم و گفتم : خوب خوابم میاد ! دیشب نخوابیدم !چشم غره ی ریزی بهم رفت و گفت : خوب همینجا بخواب !متعجب گفتم : واا دیگه چی ؟؟؟ خوب چه کاریه ؟؟؟خندید و گفت : اینجوری من حوصلم سر نمیره !جواب دادم : آرین دیوونه شدی ؟؟؟ تازه من اینجا خواب باشم که تو هیچ کاری نمیتونی بکنی ! بزار برم بابا !بی توجه به حرفام دستم رو گرفت و کشون کشون بردم سمت تخـ ـت و خیلی شیک پرتم کرد اون رو !بعدش هم از اتاق بیرون رفت و در رو بست ، و من ماندم و دهانی باز مانده از شدت تعجب !خواستم پاشم اما یه حسی بهم گفت : حالا یه دودقیقه دراز بکش بعد برو ...دودقیقه دراز کشیدن من همانا و خواب رفتنم هم همانا .... و بوی عطر سردی که نزدیک میشد و گرمایی که روی پیـ ـشونیم بود و دیگر هیچ !!! 
توی جام غلتی زدم و با حس آشنا نبودن تخـ ـت از جام پریدم ، گیج دستم رو روی تخـ ـت کشیدم و سرم رو خاروندم ، بعد از دقیقه ای مغزم شروع به کار کردن کرد ... اومدم سوییت آرین ... خوابم برد ...چراغ مطالعه رو روشن کردم و با اندک نوری که داشت متوجه ساعت شدم ... 2:56 دقیقه ...از جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون اومدم ... الهـــــی عزیزممم ... آرین رو کاناپه خـ ـوابیده بود و خودش رو جمع کرده بود یه چیزی هم مثل ملحفه روش بود ... آروم رفتم کنارش ملحفه رو روش مرتب کردم بعدش هم گوشی و لپ تاپ و کلیدم رو برداشتم و خیلی آهسته از سوییت خارج شدم . 
وارد اتاقم که شدم وسایل رو روی تخـ ـت پرت کردم ، دیگه خوابم نمیومد ! از ساعت 8شب خـ ـوابیده بودم و به گمونم کم خوابی این چند شبم جبران شده بود ... خواستم برم دوش بگیرم که چشمم خورد به لپ تاپ و مودم اینترنت ... لبخندی زدم ! بهترین وقت برای اجرای نقشه ام بود !فرصتش پیش نیومده بود یعنی وقت نکرده بودم تا حالا الآن وقتش بود !چراغ مطالعه ام رو روشن کردم و روی تخـ ـت نشستم ، لپ تاپ رو که داشت اِرور کم شارژی میداد رو به برق متصل کردم و پوزیشن مناسبی برای استفاده ازش گرفتم و صفحه ی گوگل رو باز کردم ... بالاخره سایتش رو پیدا کردم ... باید آی پی رو در میاودم ... نباید هیچ رد پایی به جا میزاشتم ، کاری که میخواستم بکنم از فوق خطرناک هم خطرناک تر بود ... نمیدونم با چه منطقی میخواستم اینکار رو بکنم ولی حداقل برای توجیح بی گناهی آرین پیش خودم ؛ نیاز به این کار بود ...آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم انگار میخواستم همه ی ترسم رو فراموش کنم ... نفس عمیقی کشیدم و تنها با گفتن کلمه ی " خـــــدا " شروع کردم ...دستام روی صفحه ی کیبورد پرواز میکرد ، حتی یه ثانیه رو هم نباید از دست میدادم هر لحظه امکان لو رفتنم بود ؛ چشمام میسوخت ولی حتی دلم نمیخواست یه ثانیه هم چشمم رو به روی صفحه ی لپ تاپ ببندم ، ...صدای گوشیم که توی سکوت بلند شد باعث شد از جام بپرم ولی سریع خودم رو جمع و جو کردم و ادامه دادم فقط در کسری از ثانیه نگاهم به سمت صفحه ی گوشی رفت و اسم مامانم رو دیدم ... بیخیال بعدا بهش زنگ میزنم ... سعی کردم عذاب وجدانم رو فراموش کنم .... توی تاریکی شب کار میکردم و گوشم هم به صدای زنگ موبایلم عادت کرده بود ... اونقدر ذهنم درگیر بود که حتی فکر نمیکردم که شاید مامان کار مهمی داشته باشه ، فقط هدفم برام مهم بود ...یه ساعت ؟؟ دوساعت؟؟؟ نمیدونم ولی بالاخره تموم شد و دستم روی صفحه ی کیبورد ایستاد ... به لیست روبه روم نگاه کردم و انتظار داشتم هر لحظه اسمش رو ببینم اما نبود ... چشمام رو روی هم فشار دادم و توی دلم فریاد زدم : خـــــــدا ...یعنی دروغ گفتـــه ؟؟اومدم پایین تر ... عکس هارو دیدم ... نیشخندی که توی تاریکی شب روی لبهام نشسته بود و چشمهایی گشاد شده از شدت : ترس ، تعجب و خشـــــم...خشــــــم از ساده بودن خودم و راحت بازی خوردنم .... 
دلم میخواست صدای گوشی خفه بشه .... دکمه ی سبز رنگ رو لمس کردم و صدای مامان توی گوشی پیچید ... همزمان اومدم پایین تر و با دیدن عکس آخر وا رفتم ... همش نقشه بود ؟؟؟ چه قدر ساده بودم ... چه قدر ابله بودم ... یه دختر احمق مغرور بودم که فکر میکردم خیلی حالیمه ... من واقعا چی بودم ؟؟؟مامان مدام صدام میکرد تا اینکه آروم گفتم : الو ؟؟نگران گفت : آترینا خوبی ؟؟میدونستم که خشمم نباید سر مامان خالی بشه ولی دست خودم نبود با لحن تندی گفتم : این وقت شب زنگ زدی بپرسی خوبم یا نه ؟مامان سکوت کرد .. پشیمون از طرز حرف زدن باهاش گفتم : ببخشید من زیاد....مامان ناراحت گفت : میدونم خواب بودی ( نیشخندی زدم) ببخشید ... ولی باید زنگ میزدم ... بابات ....خبر خوبی نبود ... نه ... من دیگه طاقت امشبم تموم شده ، نگران پرسیدم: مامان چی شده ؟؟؟نفس عمیقی کشید و گفت : سکته کرده !+ چــــــــــــــــــــــــ ـــــــــی ؟؟؟؟جیغ بلندی که زدم حتی خودم رو ترسوند ... مامان از اونور سعی داشت آرومم کنه ولی من .... لپ تاپ رو پرت کردم و از جام بلند شدم نگران و استرسی هی راه میرفتم و سوال میپرسیدم : مامان چی شده ؟؟ چرا اینجوری شد ؟؟ قضیه چیه ؟؟ حالش خوبه ؟؟و مامان بیچاره فرصتی برای جواب دادن نداشت ... تا اینکه بعد از چند لحظه بالاخره ساکت شدم و مامان آروم و شمرده شروع کرد به توضیح دادن ...+ حالش خوبه ، یه سکته ی خفیف بوده ، الآن خوابه ، علتش هم معلوم نیست ، احتمالا به خاطر سن بوده ... تو نگران نباش ، فقط خواستم اطلاع داشته باشی که بعد من رو نکشی که چرا بهت نگفتم ...نفسی از سر آسودگی کشیدم و مامان مکثی کرد ... ادامه داد : آترینا ... میای اینجا ؟؟با لحن آرامش بخشی که برای خودمم عجیب بود گفتم : زودتر از اونی که فکرشو بکنی ...کمی با مامان حرف زدم و بعد قطع کردم ... گوشی رو روی قلـ ـبم گذاشتم و چشمم به لپ تاپ افتاد .. رد پا رو پاک کرده بودم ... موفق شده بودم ... به اطلاعاتی که میخواستم دست پیدا کرده بودم ولی به یمن فهمیدن چیزهایی که آرزو میکردم هیچوقت نفهمم ... چشمام به سوزش افتاد ، دلش میخواست بباره ... ولی نه ... من نباید الآن میشکستم ... حداقل 
برای خودم باید قوی میبودم .. نیشخندی به چرت و پرت گفتنم زدم ... قوی بودن !! هه !! 
لپ تاپ رو خاموش کردم و چشمم به ساک استخرم خورد ... شاید آب میتونست آرومم کنه !وسایلم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ... توی تموم راه سعی داشتم به این فکر کنم که هیچی نیست ...آترینا ، تو فهمیدی .... درست میشه ... حقشون رو میزاری کف دستشون ... همه چی اوکی میشه ...نفس های عصبی که میکشیدم نشون دهنده ی حال زارم بود ...مونده بودم با چه رویی اینهمه دلداری های مسخره به خودم میدادم ... با رسیدن به استخر هتل دعا کردم که باز باشه ! باز بود ... لبخند کجی زدم و وارد شدم ، خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم ... هیچ کس توی استخر نبود ... شاید هیچ کس فکر نمیکرد که یه دختر اینقدر دیوونه باشه که این وقت شب بخواد بیاد استخر ! خلوت بودنش برام عجیب بود ولی نه زیاد ...کنار محوطه ی استخر نشستم و دستم رو توی آب بردم ... و حـ ـلقه های ریز و درشتش و گرمی دلنـ ـوازش ...به سمت قسمت عمیق رفتم و با یه شیرجه خودم رو به آب سپردم ... 
"سوم شخص " "دانای کل " 
  
آرین سراسیمه از جاش بلند شد . با گوشیش برای دیدن فوتبال آلارم گذاشته بود ولی با خالی بودن جای آترینا عصبی چند با اتاق رو قدم رو رفت ، کلید اتاق و گوشیش رو برداشت و از سوییت بیرون زد ...پست در اتاق آترینا ایستاده بود ، در زد ... صدایی نیومد ... فقط صدای زنگ آرومی از توی اتاق میومد ... زنگ موبایلش بود ؟؟ چرا جواب نمیداد ؟؟! فکر اینکه بیرون از هتل یاحتی خارج از هتل باشه دیوونش میکرد به سمت آسانسور دویید و به این فکر کرد که این دختر دیوونه این وقت شب کجا رفته ؟؟--- 
  
ولرمی آب بدنش رو نـ ـوازش میداد ... خسته نمیشد ... دلش میخواست شنا کنه ... کمبود اکسیژن براش شیرین بود ... انگار سعی داشت رنج و عذابش رو با درد تازه ای جایگزین کنه ولی نمیتونست .... ناخودآگاه بغضش توی آب ترکید ... ولی حجم زیاد آب مانع نمایان شدن اشکاش بودن طوری که انگار گریه نمیکرد ... آب خورد و به سرفه افتاد ولی دست از شنا برنداشت ... شاید دلش میخواست غرق بشه ؟؟ با خودش فکر کرد : دختر تو چی میدونی ... آترینا، تو یه ذره زیادی احمقی ...--- 
  
دستش رو عصبی بین موهاش فرو کرد ، نبود ... چند بار دیگه لابی رو گشت و از مسئول لابی پرسید که آیا دختری با ظاهر آترینا ر دیده یا نه ؟! جواب همه منفی بود ... حتی توی پارکینگ هم رفته بود . ماشین آترینا بود ، ولی خودش نه ! 
امیدوار بود انقدر احمق نباشه که پیاده بره ...یه بار دیگه هم در اتاق آترینا رفته بود ... صدای گوشی هنوز بود ولی کسی جواب نمیداد ... برای بار سوم از پله ها بالا رفت و توی طبقه ی وسط بود که کسی بهش تنه زد ، از شدت زورش میشد فهمید که دختره ، بیخیال به سمت بالا رفت .. آترینا کجایی ؟؟ توهمی شده بود .. احساس میکرد بوی عطرش همه جا هست ... با خطور فکری به ذهنش به سرعت پله هارو پایین رفت و تنه ی طریف دختر که امیدوار بود متعلق به آترینا باشه توی پیچ راهرو ناپدید شد ... با حالت دو به سمت اونجا رفت ولی بازم کسی نبود ... جنی شده بود ؟؟؟ به دیوار تکیه داد سرش رو نسبتا محکم به دیوار کوبید .----- 
  
گریه میکرد ، هق میزد ولی بجز خودش و خدا و قطره های آب کسی از اشکاش خبر نداشت .... فکر اینکه بازی خورده باشه آزارش میداد .. خیلی بیش تر از خیلی آزارش میداد ... قلبی که آکبند نگهش داشته بود داشت از خود حس هایی ساطع میکرد و آترینا دقیقا تو اوج احساساتش فهمیده بود که همش دروغه ... یه بار کِرال ، یه بار قوباغه ، یا بار پروانه ... چند بار شد ؟؟ نمیدونست ... همه ی بدنش درد گرفته بود ولی بازم دست بر نمیداشت ... در کمال بدبختی فهمیده بود که هنوزم قلبش از دوست داشتن آرین دست برنداشته و داره دنبال راه امیدی برای تبرئه کردنش میگرده ... چقدر بدبخت بود ...----- 
  
آرین عصبی چند بار راهرو رو طی کرد ، میدونست دختری که دیده توهم نیست ... 99 درصد مطمئن بود که خود آتریناست ولی آخه کجا غیب شده بود ؟؟ به سمت انتهای راهرو رفت و با دیدن واژه ی pool یا همون استخر فهمید ... ساکی که توی دست دختر بود هم مهر تاییدی بر فکر هایش بود ...----- 
  
همه ی بدنش کوفته شده بود ، کمبود اکسیزن و درد عضلانیش باعث شده بود که مغزش بخواد به این شنا پایان بده .. ولی قلبش نه ... 
میدونست از چی ناراحته از بازی خوردنش یا از آرین ؟؟ شاید به یه اندازه ، چون هردوتاش به هم مربوط بود .... عضلات پا و بازوش دیگه خسته شده بودن ، ولی قلبش در لجبازی با مغزش پیروز شد و حتی از سرعت شناش هم نکاست ...یه برگشت دیگه ... و دقیقا وقتی به انتهای راهروی سمت چپ رسید از آب جداشد و شروع به لرزیدن کرد ... نفس نفس میزد و عضلات پاش توان نگه داشتن وزنش رو نداشتن ... سردش شده بود و از شدت سرما دندون هاش به هم میخوردن ... هنوز نفهمیده بود که کی به کمک عقلش اومده و لجبازی رو برده ... با اندک توانی که داشت سرش رو بالا آورد و چشماش توی دوتا چشم سرمه ای که با عصبانیت بهش زل زده بودن خیره موند ...چیزه گرمی دورش پیچیده شد و از حس تماس اون با پوست بدنش فهمید که حولست . آرین حوله رو دوره بدنش سفت کرد و کمکش کرد که راه بیاد ... شاید اونم میدونست که آترینا نمیتونه درست راه بیاد ولی عمرا خبر نداشت که باعث و بانی اینکاراش خودش و همکاراشه !با تکرار واژه ی همکاراش نیشخند بی رمقی زد .. چقدر دلش میخواست خودش رو بکشه ...به سمت حموم استخر رفتن ، آرین دوش رو درست کرد و با باز کردن حوله از دور آترینا فرستادش زیره دوش ... از نیمه لخـ ـت ایستادن جلوی آرین موذب بود ... ... فقط بدنش رو خیس کرد و دوباره حوله رو از آرین گرفت ، توی راه با بی حالی عینک شناش رو از چشماش و کلاهش رو از سرش برداشت ،موهاش نم داشت ، و آشفته دورش ریخته شده بود ، آرین آترینا رو فرستاد داخل رختکن و با گفتن : من بیرون میمونم از رختکن خارج شد ...با خودش فکر کرد : این دختر چش شده بود ؟؟ اینکه خوب بود ... ؟ ساعت 8 شب پیش من اوکی بود ... بعدش هم که خوابید ؟؟ توی این مدت چش شده بود ؟؟ حتی یه ثانیه هم فکرش انحراف پیدا نکرد تنها مشکلش مشکل آترینا و چشمای غمگینش بود و مغزش با پررویی تموم میگفت : آترینا دوستت بوده ، دوستت میمونه و دوستت خواهد موند و قلبش هم به خزعبلات(؟؟؟) مغزش دهن کجی میکرد ... شاید مغزش هم میدونست که حقیقت چیه و فقط قصد در انکارش داشت ولی قلبش ... 
--------------------------------------------------------------------------------بعد از پونزده دقیقه ای آترینا آشفته بیرون اومد ... شلوارک کوتاه جینی با یه تاپ ورزشی و یه گرمکن صورتی پوشیده بود . موهایی که دورش ریخته بود و صورت ظریفش رو قاب گرفته بود ...ساک توی دستش سنگینی میکرد ، میل شدیدی به خوابیدن داشت و پاهاش از شدت درد فریاد میزدن ولی آترینا ناراحت نبود ... درد پاهاش قابل تحمل بود ... حداقل قایل تحمل تر از چیزهایی که توی همین چند ساعت فهمیده بود ... از چی ناراحت بود ؟؟؟ 
آرین حال زارش رو فهمید ، ساکش رو ازش گرفت و آترینا بدون تغییر در پوزیشنش فقط به آرین خیره نگاه کرد و سعی کرد جوابش رو پیدا کنه .... آرین آدم بده بود ؟؟ نــه ... این چشمای آبی و این نگاه نگران نمیتونست بد باشه ... عقلش اطلاعات چند ساعت پیش رو به رخش کشید و قلبش فشرده شد ...آرین ساک رو روی زمین گذاشت ، دستاش رو روی بازوهای آترینا گذاشت و به سمت خودش کشیدش ، در یک قدمی همدیگه ایستادن و آرین با به یاد آوردن خاطرات بار لبخندی توی دلش زد ... چه قدر پررو بود که اون شب رو به یاد آترینا میاورد و چه قدر آترینا پررو تر بود که تو چشمای آرین نگاه میکرد و دروغ میگفت ... شاید همه چی از همون شب شروع شد ؟ نه از خیلی وقت پیش بود ... آرین همه جوره ی آترینا رو دیده بود ... ناراحت ، خوشحال ، شیطون ... ولی امشب یه چیز دیگه بود ... یه اتفاقی افتاده بود که آترینا اینجوری شده بود ... فشار دستاش رو به طرز دلگرم کننده ای بیشتر کرد و آروم پرسید : چی شده ؟؟و چه قدر دل آترینا میخواست بهش زبون درازی کنه و بگه : تو نمیدونی ؟؟؟ تویی که علتشی لعنتی !جوابی نداد و نگاش رو از اون دوتا چشم آبی گرفت ... آرین مـ ـستاطل پرسید : آترینا تا نگی چی شده هیچ جا نمیریم ...آترینا تعجب کرد و دوباره نگاش رو توی اون دوتا چشم دوخت ... دلش میخواست بخوابه ولی با شناختی که از آرین داشت میدونست که سر حرفش هست ... شناخت ؟؟ هه ! تو چی میدونی آخه دختر ! هر چیزی که تا به حال فکر میکردی که میدونستی غلط بود ... دنبال بهانه ای بود ... ولی هیچی نداشت که بگه ... ماجرای هستی و برسام ، تموم شدن پروژه ... بهانه های مناسبی برای شنا به قصد خودکشی نبودن .... به سراغ بهونه ی آخرش رفت و آروم زمزمه کرد : بابام ...آرین سرش رو پایین آورد به طوری که صورت هاشون دقیقا روبه روی هم قرار گرفت و گفت : بابات چی ؟؟آترینا چشماش رو جمع کرد و صورتش رو به سمت چپ چرخوند ، احساس بدی از گفتن این دروغ داشت ... ولی این دروغ هیچی نبود !یعنی به نسبت کارهای آرین چیزی نبود ! البته دروغ نبود ، واقعیت بود ولی سکته ی باباش توجیه مناسبی برای حالش نبود ... 
چشماش رو باز کرد و آروم گفت : سکته کرده ...قلبش از گفتن این حرف فشرده شد ... 
نگاه آرین مهربون شد و در کمتر از یک ثانیه آترینا گرم شد ... بغـ ـل ؟آرین ؟ چه قدر دلش میخواست آرین رو بزنه و بگه از چی ناراحته بگه چی باعث این کاراش شده ، ولی نه توانش رو داشت ، نه درست بود و نه میتونست این آغـ ـوش گرم رو ترک کنه ... ضربان قلبی که تند شده بود و نفس عمیقی که ناخوداگاه کشید و قطر اشک سرتقی که راه به سوی گونه اش باز کرد .... برای پاک کردنش خودش رو به سمت آرین کشید و اشکش رو پا پیرهنش پاک کرد ...نمیدونستن چند دقیقه توی آغـ ـوش هم بودن ولی تنها چیزی که مهم بود رضایت دوطرفه از این قضیه بود ، البته هردو سعی داشتن انکار کنن ، آرین فکر میکرد که : فقط میخوام دلداریش بدم ولی خودش بهتر میدونست که علت یه چیز دیگست ...! و آترینا ... توجیهات جالبی نداشت فقط دلش میخواست بمونه ...سیر نشدن ؛ ولی بالاخره از هم فاصله رفتن ... و آترینا احساس کرد از زمین فاصله گفته و محکم به جالی خورد ، با حس اینکه آرین بغـ ـلش کرده و باعث تند شدن ضربان قلبش شد ... البته آرین زرنگی کرد و طوری آترینا رو بغـ ـل کرد که سر آترینا روی قلبش قرار نگیره ... به هیچ وجه نمیخواست آترینا پی به حالش ببره و بفهمه حسی که آرین بهش داره چیزی فراتر از دوستی عادیه ...آروم به سمت آسانسور رفتن ... آترینا چشماش رو بسته بود و سکوت کرده بود ... به خودش دلداری میداد : بار آخره ... دیگه همه چی تموم میشه ... این بار آخر ... بغـ ـل آخر ...و آرین که ناامیدانه فکر میکرد : ما فقط دوستیم ... فقط دوســــــــــت !با رسیدن به اتاق آترینا آرین چپکی در رو باز کرد و آترینا رو روی تخـ ـت گذاشت پتو رو روش کشید و گفت مواظب خودت باش ..... در یک لحظه نتونست جلوی خودش رو بگیره و بـ ـوسه ی آرومی روی پیـ ـشونیش گذاشت ... چشمهای آترینا به طور ناخودآگاه باز شد و حس کرد که داغ شده ... آرین عصبی دستی توی موهاش کشید ،خداحافظی آرومی کرد و از اتاق خارج شد . فقط یک لحظه نگاهش به سمت لپ تاپی که گوشه ی اتاق تو حالت نامناسبی افتاده بود و فکری گذرا ذهنش عبور کرد که شاید علت اینهمه پریشونی آترینا فقط سکته ی پدرش نباشه ... البته حال خودش اونقدر بدتر بود که زیاد به این فکر ، فکر نکنه ...استخر کار خودش رو کرده بود و آترینا به هدفش رسیده بود ... بدون فکر کردن ... و خواب ! خوابی که ناشی از خستگی باشه نه ناشی از فکر های بد ... دستی به جای بـ ـوسه ی آرین کشید و برای بار هزارم زمزمه کرد : برای آخرین بار ....همه با هم بلند شدیم ، صدای خنده های ناشی از خوشحالی توی سالن میپیچید ، بازار تعارفات به راه بود ... به سمت بازرگان رفتم ، دستم رو به سمتش دراز کردم و با لبخند گفتم : همکاری با شما افتخار بزرگی بود ، 
خوشحالم که از پسش براومدیم ...در حالی که دستم رو توی دستش میفشرد خندید و گفت : همچنین برای ما ، واقعا پروژه خیلی کامل تر و عالی تر از چیزی بود که ما انتظار داشتیم ، به امید همکاری های بهتر .چشمام رو به نشانه ی تایید روی هم فشار دادم و دست هم رو ول کردیم ، بازرگان به سمت دیگه ای رفت و منم وسایلم و جمع کردم . همه چی تموم شده بود و این خوب بود یعنی در واقع عالی بود . امروز انگلستان رو ترک میکردیم و پروازمون هم ساعت 6 بعد از ظهر بود . پروژه به خوبی تحویل داده شد و اینم یکی دیگه از افتخارات شرکتم شد ! شرکتی که حتی فکرش هم نمیکردم که توی کمتر از یک سال به چنین موفقیت هایی دست پیدا کنه البته تصمیمم برای واگذاری شرکت هنوز پابرجا بود . ولی هنوز مطمئن نبودم که کِی میخوام این کار رو بکنم . میخوام تحصیلاتم تموم بشه و بعد دوباره سرپرستیشو بگیرم ...! هنوز بچه بودم ! با اینکه فـــــعلا خوب از پس کارها براومده بودم ولی این سرپرستی چند ماهه خیلی از من انرژی گرفت ...چشمام رو جمع کردم و سعی کردم فکر های منفی رو دور بندازم ...میز رو دور زدم تا از اتاق خارج بشم که کسی مقابلم ایستاد ، با بالا آوردن سرم ، نگاهم ناخودآگاه سنگی شد .کیان : خوب نمیخوای به منم تبریک بگی ؟؟لبخند مسخره ای زدم و با لحن مسخره تری اضافه کردم : تبریک !بعدش هم بهش تنه زدم که رد بشم که دستم رو گرفت و از اونجایی که زورش خیلی بیشتر از من بود مجبور شدم دوباره به سمتش برگردم .ادامه داد : هوی هوی هوی ! چت شده ؟؟با بی حوصلگی دستم رو از دستش در اوردم و گفتم :خسته ام ! کاری داری سریع بگو ؟!نگاه دقیقی به صورتم انداخت و دستاش رو به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت : هیچی !خدافظی آرومی گفتم و از در خارج شدم ... سنگینی نگاهش رو احساس میکردم ، ولی کیان نبود ... لحظه ی آخر نگاه گذرایی به دوتا چشم آبی - سرمه ای انداختم وبدون توجه به فشرده شدن قلـ ـبم بی تفاوت راهم رو رفتم ...یاد پریروز افتادم .... توی ذهنم لبخند مسخره ای زدم ... آخرین بار ... ! چه قدر اون آخرین بار زود تموم شد ...! با فکر اینکه ای کاش هیچ وقت حقیقت رو نمیفهمیدم از خودم بدم اومد ... تا کی میخواستی دروغاشون رو تحمل کنی ؟؟ تا کی ؟؟ همین الآنش هم به بازیت گرفتن ! البته من دارم واسشون ...سوار ماشین شدم و استارت آرومی زدم ، کاری که هیچ وقت نمیکردم ... چه قدر توی این دوروز تغییر کرده بودم ... سرعتم رو بیشتر کردم و انداختم توی لاین سبقت ، اهنگ پلی شد ...

توی ذهنم تکرار شد ... قطره های اشک و بغضم رو پس زدم ... چقدر این آهنگ با حال الآن من جور بود ... کنار پاساژ بزرگی نگه داشتم ، باید خرید میکردم ...بلیطم رو توی دستم محکم فشردم ، همه با هم حرف میزدن و میخندیدن ، همه ذوق داشتن که زودتر خانواده هاشونو ببینن و دروغ نگم ، من هم دلم قیلی ویلی میرفت ... طبق عادت دنبال آرین گشتم ، چمدونش کنارش بود و به صندلی ها تکیه داده بود و با گوشیش مشغول بود ، اخماش بدجوری توی هم رفته بود . ... پرواز انگلیس به ایران 45 دقیقه تاخیر داشت و همه معطل شده بودن .. 
صدای بلند زنی که پرواز هارو اعلام میکرد توجهم رو جلب کرد : انگلیس به آلمان ، مسافرین پرواز مـ ـستقیم 576 انگلیس-آلمان عجله کنند . 
 

This is a story that I've never told
این داستان رو هیچوقت تا حالا تعریف نکرده بودم
I gotta get this off my chest to let it go
باید از روی سیـ ـنه م برش دارم و دیگه بهش اهمیت ندم
I need to take back the light inside you stole
باید اون نوری که درونم بود و تو دزدیدیش رو پس بگیرم
You're a criminal
تو یه گناه کاری...
And you steal like you're a pro
و مثل یه حرفه ای دزدی میکنی
All the pain and the truth
تمام درد و حقیقت 
I wear like a battle wound
مثل یک زخم باهامه (مثل لباس توی تنمه)
So ashamed so confused, I was broken and bruised
خیلی پشیمون و گیج ،شکسته و آسیب دیده بودم

Now I'm a warrior
ولی الان یه جنگنده ام
Now I've got thicker skin
الان پوستم کلفت تر شده
I'm a warrior
من یه جنگجو ام
I'm stronger than ive ever been
از همیشه قوی ترم
And my armor, is made of steel, you cant get in
و زرهم از جنس آهنه،نمیتونی آسیبی بهم بزنی
I'm a warrior
من یه جنگجو ام
And you can never hurt me again
و تو هیچوقت دوباره نمیتونی بهم آسیب بزنی
Out of the ashes,I'm burning like a fire
از توی خاکسترها،دارم مثل یه آتش میسوزم
You can save your apologies, you're nothing but a liar
میتونی معذرت خواهیهاتو برای خودت نگه داری،تو هیچی جز یه دروغگو نیستی
I've got shame, I've got scars
من پشیمونم، من زخم خورده ام
That I'lll never show
زخم هایی که هیچوقت نشونشون نمیدم

I'm a survivor
من یه بازمانده ام
In more ways than you know
خیلی بیشتر از چیزهایی که تو میدونی 
Cause All the pain and the truth
تمام درد و حقیقت
I wear like a battle wound
مثل یک زخم باهامه (مثل لباس توی تنمه)
So ashamed so confused, I was broken and bruised
خیلی پشیمون و گیج ،شکسته و آسیب دیده بودم
Now I'm a warrior
ولی الان یه جنگنده ام 
Now I've got thicker skin
الان پوستم کلفت تر شده
I'm a warrior
من یه جنگنده ام
I'm stronger than ive ever been
از همیشه قوی ترم
And my armor, is made of steel, you cant get in
و زرهم از جنس آهنه،نمیتونی آسیبی بهم بزنی
I'm a warrior
من یه جنگجو ام
And you can never hurt me again
و تو دوباره هیچوقت نمیتونی بهم آسیب بزنی
There's a part of me I can't get back
یه قسمت از وجودم رو هیچوقت نمیتونم پس بگیرم
A little girl grew up too fast
دختر کوچولویی که خیلی زود بزرگ شد
All it took was once, I'll never be the same
همه ی این اتفاقها فقط برای یه بار بود،من هیچوقت مثل قبل نمیشم
Now I'm taking back my life today

ولی همین امروز زندگیم رو پس میگیرم
Nothing left that you can say
هیچ حرفی نمونده که بتونی بزنی
Cause you were never gonna take the blame anyway
چون در هر صورت تو هیچوقت چیزی رو به گردن نمیگیری(خودت رو مقصر نمیدونی)
Now I'm a warrior
ولی الان یه جنگجو ام
Now I've got thicker skin
الان پوستم کلفت تر شده
I'm a warrior
من یه جنگجو ام
I'm stronger than ive ever been
از همیشه قوی ترم
And my armor, is made of steel, you cant get in
و زرهم از جنس آهنه،نمیتونی آسیبی بهم بزنی
I'm a warrior
من یه جنگنده ام
And you can never hurt me again
و تو هیچوقت دوباره نمیتونی دوباره بهم آسیب بزنی
Nooo oooh yeaaah yeaah
You can never hurt me again

تو هیچوقت دوباره نمیتونی بهم آسیب بزنی
جمله ی "you can never hurt me again " "هیچوقت نمیتونی دوباره بهم آسیب بزنی " 

به طور ناخودآگاه برگشتم سمت آرین و دیدم که سرش رو بلند کرده و به مانیتوری که پرواز هارو نشون میداد زل زده ... موقعیت هواپیمای انگلیس آلمان " در حال پرواز " بود ... چه قدر نگاهش غمگین شده بود ! خیلی دلش تنگ کشورش بود ، نه ؟! شاید دلش تنگ خونواده اش بود ... البته به من گفته بود که کسی رو نداره ولی شاید اینم دروغ بود ... مثل باقی دروغ ها ...چرا دلم براش سوخت ؟؟؟ اه لعنتــــی ! 
  
بالاخره 45 دقیقه گذشت و اعلام کردند مسافرین پرواز انگلیس – ایران به سمت ایستگاه بازرسی 6 برن ... لبخندی زدم و دستی برای آشناها تکون دادم ، همه با تعجب بهم نگاه کردن ، خندم گرفته بود ... 
همون موقع اعلام کردن که مسافرین پرواز انگلیس-آمریکا هم راه بیفتن ، خنده ی آرومی کردم و به سمت ایستگاه بازرسی شماره 3 رفتم ... وسط راه ایستادم و به کسایی که با تعجب بهم نگاه میکردن گفتم : من میرم پیش خانواده ام ، به زودی برمیگردم . فعلا . 
دستی تکون دادم و راه افتادم ... 
وقتی به بازرسی رسیدم به سمت ایستگاه اونا برگشتم ، دوست داشتم عکس و العملش رو ببینم .... آرین نگاهم میکرد ... ناراحت بود ؟؟ آره خیلی هم ناراحت بود ! 
لم گرفت ... چرا باید هنوز هم حس عذاب وجدان داشته باشم ؟؟؟ چـــــــرا ؟؟؟ اونکه بدی رو در حق من تموم کرده بود ...نگاهم رو از چشماش گرفتم و به اطرافش دوختم ... دختر مومشکی که به سمتش می اومد توجهم رو جلب کرد ، روش زوم کردم ... دستش رو دراز کرد و رو شونه ی آرین گذاشت ... آرین با تعجب به سمتش برگشت ... شناختش ؟؟ آره ... چرا داره عصبانی میشه ؟؟ چی داره بهش میگه ؟؟؟ چرا اون دختر سعی داره آرومش کنه ؟؟ چرا دختره دستش رو از روی شونش بر نمیداره ؟؟ چرا آرین کنارش نمیزنه ؟؟ چرا داره سعی میکنه خودش رو کنترل کنه ؟؟ چرا احساس میکنم یکی داره کتکم میــــزنه ؟؟؟؟ 
نوبتم شد ... به سختی چشمم رو ازشون گرفتم و جلو رفتم ، دیگه بهشون دید نداشتم .. 10 دقیقه ای کار بازرسیم طول کشید.... و بماند که این ده دقیقه مثل ده قرن برام بود ... فکر اینکه اون دختر کی میتونه باشه که آرین منو لمس کرده مثل خوره تو جونم بود ... آرین ؟؟؟ آرین من ؟؟ 
سرم رو تکون دادم ! فقط آرین ... 
جلو رفتم و همین که موقعیتش پیش اومد به سمتشون برگشتم ... داشتن میرفتن ، قد آرین از دختر بلند تر بود ! البته دختره کوتاه نبود ، خیلی هم خوش هیکل بود ولی آرین خب ... 
آروم آروم جلو میرفتم بلکه بتونم ببینم این دختر کیه و دقیقا وقتی به سمت درِ اخر رسیدم برای ثانیه ای صورت دختر رو دیدم ... اون چشمای آبی ... چشمایی که مثل آرین بود ... چشمای خوشرنگی که ... 
از در رد شدم ... بازم بازرسی بود ... خودم رو برای بار هزارم توی این چند دقیقه لعنت کردم ، ای کاش توی پرواز اونا بودم ؛ ولی دختر حتما میدونست که من نیستم و واسه ی همین هم پروازش با آرین مشترک بود .. خب آرین نمیتونست جلوی مردم باهاش حرف نزنه یا داد و بیداد کنه ... چه فکر عاقلانه ای .... سرم رو تکون دادم و سعی کردم فکر کردن به اینکه چقدر موهای مشکی پرکلاغی به آریانا میاد رو از ذهنم بیرون کنم.... 
"آرین " 
صفحه ی لپ تاپ رو به شدت بستم و عصبانی دستی به چشمام که به شدت در حال سوختن بود کشیدم ...آترینا چش شده بود ؟؟؟ رفتار اون شبش ، بدون خبر رفتنش به آمریکا و حالا هم دی اکتیو کردن فیسبوکش ، عوض کردن خطش و قطع کردن تمام راه های ارتباطی ... البته دروغ نگم ... خودم هم اصلا پیگیر نشدم ، یعنی این جوری وانمود میکنم که واسم مهم نیست ... اون خوره ای که این چند وقته توی جونمه واسم مهم نیست و من اصلا دلم براش تنگ نشده ... اصـــــلا !! 
  
کلافه از جام بلند شدم ... چند دو اتاق رو قدم زدم ... چیکار کنم ... برم حموم ؟! نیشخندی زدم ... جدیدا هرسری این جوری کلافه میشم میرم حموم و با یه دوش پنج دقیقه ای که دردی رو دوا نمیکنه بیرون میام ! ... لعنتی ... 
  
خودم رو روی تخـ ـت پرت کردم و چشمام رو بستم ... بعد از چند دقیقه ای صدای گوشیم ، سکوت آزار دهنده ی اتاقم رو شکست ... بدون باز کردن چشمام و نگاه کردن به شماره جواب دادم : بله ؟!
صدای ضریفی که برام خیلی بیشتر از یه آشنای عادی ؛ آشنا بود باعث شد سیخ سر جام بشینم : الو ... آرین ؟! خوبی ؟؟ 
نفس هام تند شده بود ... سعی کردم آروم باشم ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : تو خط من رو از کجا داری ؟! 
خنده ی آرومی کرد و گفت : این مهم نیست ... بیا اینجا ... 
چشمام رو روی هم فشار دادم و گفتم : کجا ؟! 
بازم یه خنده ی دیگه و گفت : یعنی میخوای بگی نمیتونی پیدامون کنی ؟! 
+ پیداتون ؟! چند نفرین ؟! 
جواب داد : همه هستیم ... یعنی فعلا من هستم ... ولی بقیه هم دارن میان ... 
  
بــــــــــــــــــــــــ ــوق ... 
  
گوشی رو قطع کرد ... همه ؟؟ همه کین ؟؟ شماره ی من رو از کجا داشت ؟؟؟ همون موقع اسم ام اس خالی برای گوشیم اومد ... میدونست چیکار باید بکنه تا بتونه ردیابیش کنم ... سریع گوشی رو به کامپیوتر وصل کردم و ردش رو گرفتم ... شرکت ؟؟؟ 
  
الهه تو شرکت آترینا چیکار میکرد ؟؟؟ 
عصبی از جام بلند شد و به سرعت لباسم رو عوض کردم ، خیلی سریع از خونه خارج شدم و با سرعت به سمت شرکت روندم ... 
هوا رو به تاریکی بود ، پنج شنبه شبی که مردم بی دغدغه برای خرید توی خیابون ها بودن و دختر پسرایی که اکیپی باهم جمع شده بودن ... آهی کشیدم ... چه قدر خوشحال ... 
از بین ماشین ها به سرعت لایی میکشیدم ... فکر اینکه الهه چیکارم داره و افراد دیگه کین باعث میشد پام رو با شدت هرچه تمام تر رو پدال گاز فشار بدم و بالاخره بعد از شلوغی های زیاد ، رسیدم شرکت ... ماشین رو به سرعت پارک کردم و نگاهم روی مزدا 3 نفتی رنگ آریانا میخکوب شد ... اونم اینجا بود ؟! 
  
با حالت دو وارد شرکت شدم ، چراغ ها همه روشن بود و صدای همهمه میومد ... در باز شد و داخل شدم ، سنگینی نگاه چهار نفر دیگه که همه شون به طرز وحشتناکی آشنا بودن باعث شد سیخ سرجام وایسم و زوم صورت هاشون بشم ...
حالت دو وارد شرکت شدم ، چراغ ها همه روشن بود و صدای همهمه میومد ... در باز شد و داخل شدم ، سنگینی نگاه چهار نفر دیگه که همه شون به طرز وحشتناکی آشنا بودن باعث شد سیخ سرجام وایسم و زوم صورت هاشون بشم ... 
  
  
رامین ((!!!)) که از همه به من نزدیک تر ایستاده بود ، پسری که باعث بدبختی من شده بود ... البته تغییرات زیادی توی صورتش به وجود اومده بود ، شکسته شده بود ولی بازم جذاب بود ... چشمای مشکیش من رو برانداز میکرد و من هم در حال برانداز کردن اون بودم .... 
  
  
نگاهم رو ازش گرفتم و به دومین نفر خیره شدم ... آریانا ... خواهرم ؟! دوستم ؟! یا دشمنم ؟! موهاش رو مشکی کرده بود البته این رو توی هواپیما دیده بودم ... و بازم همون حس عجیب همیشگی ... اینکه ببینی یکی داره با چشمای خودت نگات میکنه خیلی جالبه ... 
 سومین نفر ... الهه ... هیچ تغییر بدی نداشت ... خوشگل تر هم شده بود ، چشمای خمـ ـار طوسیش که برق میزد و لبخندی که روی لبش بود ، قد ریزه میزه اش و صورت کوچولوش ... شاید واسه ی هر پسر غریبه ای دلربا و عالی و بی عیب بودن اما من ... هیچ حسی بهم دست نمیداد ... 
 و نفر چهارم ... مگه انگلیس نبود ؟! اینجا چیکار میکرد ؟! به چشمای مشکیش که با عصبانیت بهم زل زده بود نگاه کردم ، کیان ... کیان دیگه کجای این بازی بود ؟! 
یه قدم جلو رفتم و بدون نگاه کردن به شخص خاصی گفتم :اینجا چه خبره ؟! 
آریانا با قدم های کوتاه و سریع به سمتم اومد و ساعد دستم رو گرفت ... نیم نگاهی بهش انداختم و دستم رو با خشم از دستش بیرون کشیدم ... احساس کردم که قلب خودم هم فشرده شد ولی ... 
 الهه نگاهش رو از دستای ما برداشت و جوابم رو داد : هیچی ... فقط دیدار دوستای قدیمی ... 
 پوزخندی زدم و گفتم : خودتم داری میگی قدیمی ... ولی هرچی فکر میکنم نمیفهمم این آقا ( با سر به کیان اشاره کردم) توی خاطرات قدیمی ما چه نقشی داره؟! 
احساس کرم که کیان جا خورد ولی از رو نرفت و با پوزخند مسخره ای گفت : باور کن منم بی دعوت اینجا نیومدم و به اندازه ی تو گیجم ...الهه برای تموم شدن بحث بین ما گفت : فقط باید چند تا چیز رو بگیم ... که خوب کیان هم این وسط باید باشه ... 
 پوزخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم و به رامین خیره شدم و با پوزخند گفتم : خانومت خوبه ؟! 
سرش رو پایین انداخت ... قدمی از آریانا فاصله گرفتم و به سمتش برگشتم و با همون پوزخند پرسیدم : بابات خوبه ؟! 
برعکس رامین مثل قدیما تخس توی چشمام زل زد ... و با لحن حق به جانبی گفت : بابا به همون اندازه ای که بابای منه بابای تو هم هست ! 
زدم زیره خنده و گفتم : خوبه ! خوشم اومد !!چشم غره ای بهم رفت و روش رو ازم گرفت ... به سمت یکی صندلی ها رفتم و دست به سیـ ـنه روش نشستم و نگاهم رو به الهه دوختم و پرسیدم : سریع بگو اینجا چه خبره ؟! 
احساس کردم کمی هول شد ولی زود خودش رو جم و جور کرد و همین که اومد جواب بده صدای تق تق پاشنه ی کفشی باعث شد دهنش بسته بمونه ... هیکل ظریف و آشنایی که آروم آروم از در وارد شد .... چشمای قهوه ای روشنی که توی نور بیشتر نما داشت ... چند قدم نزدیک تر شد ... جو سنگین اونجا باعث شد از جام بلند شم ... احساس میکردم الهه سعی داره چیزی بگه ولی نمیتونست ولی آترینا ... با اعتماد به نفس کامل اومد و روبه روی جمع چهار نفره امون ایستاد و بهم نگاه کرد ... دلم ریخت .... به روم نیاوردم ... سعی کردم فراموش کنم که چقدر دلم برای این نگاه تنگ شده ...روی پاشنه ی پا به سمتم چرخید و گفت : یعنی میخوای بگی نمیدونی اینجا چه خبره ؟! (چند ثانیه سکوت و بعدش ادامه داد : )) عیب نداره ... من واست میگم اینجا چی شده ...

"سوم شخص یا دانای کل " 

آترینا به سمت الهه چرخید و گفت : البته ببخشید سرزده و بدون دعوت قبلی مزاحم جمعتون شدما ...
پوزخندی زد و گفت ک خب بزارین شروع کنم ...
اول از همه به سمت آریانا رفت روبه روش قرار گرفت و گفت : آریانا ... نمیخوای بهش بگی که هیچوقت از آلمان دیپورت نشده !؟ نمیخوای بگی که اون زن نمرده ؟! و مادرت زنده اس ؟! نمیخوای بهش بگی مجبور کردنش به رفتن از آلمان فقط یه ماجرا برای تنبیه ش بوده ؟! 

آریانا میز رو گرفت تا چیزی برای تکیه کردن بهش داشته باشه ... نه ... ابدا قصد نداشت همه ی این اطلاعات رو یه جا به آرین بگه ...

 

فصل11 توی این فصل خیلی از راز ها افشا میشه
آترینا روبه روی آرمین قرار گرفت و گفت : تو چی ؟! نمیخوای بهش بگی که شب عروسیت به جرم وارد شدن غیر مجاز به سایت های سیاسی دستگیر شدی و 6 سال تو زندان بودی ؟! نمیخوای بگی که آریانا برادرش رو به تو ترجیح داد ؟! نمیخوای بگی که هرکس چپب کار خودش رو خورد ؟!

 
رامین بازم سرش رو زیر انداخت ... حتی این دختر رو نمیشناخت فقط میشد فهمید که اینجا این دختر همه کارست و برگ برنده تو دستشه ...

به سمت الهه رفت و گفت : تو هم نمیخوای به عشق قدیمیت بگی که توی شرکت بازرگان کار میکنی ؟! نمیخوای بگی که سعی کردی کیان رو به من نزدیک کنی تا خودت بتونی بهش برسی ؟! راستی یه چیزی رو بهت بگم ... میدونی از کی ایناو فهمیدم ؟! از وقتی که توی مهمونی خودت رو به آرین نشون دادی و کیان رو فرستادی تا با من برقصه ... از این به بعد با احتیاط بیشتری عمل کن ... اگه همه ی کارات رو اینجوری پیش ببری خیلی راحت همه چیت لو میره ..

 
الهه داشت میفتاد پاهاش شل شده بود ... ای کاش اون شب با احتیاط عمل کرده بود این دختر خیلی بیشتر از چیزی که حدس میزد باهوش بود ...

از الهه هم فاصله گفت و دقیقا روبه روی کیان ایستاد و گفت : تو هم نمیخوای بگی که چرا از آرین بدت میومد و میاد و خواهد اومد ؟! چون از هرکی خوشت اومد اون آرین رو به تو ترجیح داد ... میدونی ؟! توی بازی تو و الهه جایی برای عاشق شدن تو نبود ... اصلا قرار نبود که تو از من خوشت بیاد ، دقیقا قراربود برعکس بشه ... یعنی آرین عاشق من بشه و من عاشق تو ... این جوری هم به آرین ضربه زدی هم با ول کردن من به من ضربه زدی ! درواقع با یه تیر دو نشون !

کیان با چشمایی گشاد شده بهش خیره شده بود ... آترینا اطلاعاتی رو فاش کرده بود که هیچکس به طور کامل ازشون خبر نداشت ... از کجا فهمیده بود ؟؟ فقط دعا دعا میکرد که آترینا Hک بلند نباشه ...
 
آترینا روبه روی آخرین و مهمترین مهره ی باقی مونده ایستاد ... چشمای ناباور آرین بهش حس خوبی میداد شاید اینبار اولین بار بود که چیزی رو یشتر از آرین میدونست و همین آرین رو بیشتر از همه ی اطلاعاتی که گفته بود، شوک زده کرده بود ...
با صدایی که به مراتب آروم تر شده بود روبه روش ایستاد و گفت : تو هم نمیخوای بهم بگی که از نقشه ی کیان خبر داشتی ؟! از اولش میدونستی نه ؟! میدونستی و جلوم رو نگرفتی ... هیچی نگفتی ... میدونی اون شب چرا حالم بد بود ؟! چون همه چی رو فهمیدم ... فهمیدم که قبل از من کامپیوتر کیان رو Hک کردی و تو جریان همه ی ایمیل ها و برنامه هاش با الهه هستی ! البته تو اون موقع نمیدونستی که اونی که بهش دستور میده الهس ! ولی میدونستی این برنامه ها همش برای نابودی من و شرکتمه ...
آرین دیگه نمیتونست تحمل کنه ... حدس لعنتیش به واقعیت پیوسته بود و آترینا فهمیده بود ... ای کاش از همون اول بهش گفته بود ... لعنتی ...!
آترینا از آرین هم فاصله گرفت ، تنها چیزی که سرپا نگهش داشته بود این بود که آرین بهش دروغ نگفته بود ... فقط چیزهایی که باید میدونست رو نگفته بود ! دروغگو نبود ...


وسط جمع چهار نفرشون ایستاد و گفت : حالا میخوام بهتون بگم که چرا قرار بود من این وسط نابود بشم و البته آرین هم در کنار من یه سری ضربه هایی بخوره ... 
نگاهش رو کیان میخکوب شد و گفت : کیان نمیخوای به همه بگی که پدرت از همون اول منتظر یه فرصت بود تا شرکت من رو از بین ببره ؟! چون عضو رقباتون بودیم ... رقیب هایی که خوب در آینده خیلی خطرناک تر میشدن ! وقتی هم که فهمیدین دختر 23 ساله ی یکی از رقباتون میخواد شرکت بزنه بهترین فرصترو تو این دیدین که با برشکست کردن این شرکت به هدف هاتون برسین ! ولی وقتی فهمیدی که آرین هم یکی سهام دارهای این شرکته خوشحال تر شدی ! بعدش هم یکی رو پیدا کردی که بازم هدفش نابودی من باشه و اون کسی جز الهه نبود ! البته هیچوقت بهش نگفتی که میخوای آرین رو از اذیت کنی چون میدونستی که الهه هیچوقت حاظر نمیشه عشق همیشگیش رو اذیت کنه ! فقط من رو گفتی ! که خوب این خیلی خوب بود !!
1

حالا اینکه چرا میخوای آرین رو از بین ببری ؟؟ امممم خوب بزار فکر کنم ... خودت نمیخوای بگی ؟!
کیان با نگاهی خشکش به آترینا خیره شده بود ... واقعا حرفی برای گفتن نداشت !
اترینا گفت : باشه پس اگه نمیگی بزار من بگم ... مطمئنن دلیلش جز این که قبلا الهه رو دوست داشتی نبوده ...


با گفتن از حرف آرینا جو به طور کامل متشنج شد ... هیچ کس نمیدونست چی شده ... چرا اینقدر همه چی پیچیده شده ... همه به کیان زل زده بودن و چشمای الهه به گشاد ترین شکل خودش در اومده بودو با تعجب به کیا نگاه میکرد ... کیان هم با خشکی به روبهروش خیره شده بود ...

 
آترینا رو به الهه ادامه داد : نمیدونستی که توی یه دبیرستان باهم بودین ؟! کیان بعد از یه مدت که یه عالمه با خودش کلنجار میره بالاخره بهت پیشنهاد دوستی میده ولی تو با دوستات بهش میخندی و ردش میکنی ! میگی یکی دیگه رو دوست داری ... اما هیچوقت بهش نمیگی که اون یه نفر کی بوده اما خب مثل اینکه رفتارات تو مدرسه اینقدر ضایع بود همه فهمیده بودن که دختر خوشگل مدرسه عاشق پسرعموشه ... واسه همین کیان سعی کرد شبیه ارین بشه ... خودش رو به طور کامل تغییر داد و یه آدم دیگه شد ! اونقدر تغییر کرد که حتی تا همین چند دقیقه پیش هم نمیشناختیش دیگه هیچی از اون پسر 16 ساله ی بد تیپ لاغر مردنی باقی نموند ولی خب کیان همون موقع که بهش نه گفتی فراموشت کرد ... از یه چیزش خوشم اومد و اونم غرورش بود دیگه سمتت نیومد و تغییر کرد تا دیگه کسی مثل اون دختر چشم خاکستری با دوستاش مسخرش نکنه ... بعدش هم خیلی خیلی اشتباهی از من خوشش اومد ...
آترینا نفس عمیقی کشید و یه قدم عقب رفت ... صدای آروم کیان سکوت آزار دهنده ی اتاق رو شکست که آروم میگفت : همه اش رو خوندی ؟!
آترینا نگاه خشکی بهش انداخت و گفت : همیشه سعی کن کسی رو از بین ببری که قدرتاتون برابری کنه ...
نگاهش رو از کیان گرفت ، ته دلش کمی عذاب وجدان از فاش کردن رازهاش داشت ولی حقش بود ... اگه آترینا کمی احساسی تر بود مسلما الآن جز یه عاشق ضربه خورده چیزی نبود ...

به سمت در خروجی رفت و موقع خارج شدن برگشت و گفت : ببخشید جمعتون رو بهم زدم ... فقط یه سری چیز ها باید گفته میشد که شد ... فقط از یه نفر انتظار نداشتم که اونم خب ... بیخیال ...
نگاه کوتاهی به آرین انداخت و لبخند تلخی زد ... بعضش رو پس زد و از در خارج شد ...
اتاق در سکوت عمیق و تلخی فرو رفته بود ، آشکار شدن رازها و دروغ هایی که همه به هم گفته بودند باعث شده بود که هیچکس توانایی حرف زدن نداشته باشه ... کی مقصر بود ؟! آریانا برای پنهان کردن حقیقت از برادرش ؟! رامین برای .... ؟! الهه برای تلاشی که کرد تا زندگی آترینا رو از هم بپاشونه ؟! کیان برای باختن توی بازی مسخره ای که خودش شروع کرده بود ؟! یا ارین ... ؟! برای دروغ گفتن به دختری که اوایل واسش مهم نبود اما کم کم جزئی از زندگیش شد ... ؟
اولین کسی که به خودش امد کیان بود ... بی هیچ حرف اضافه ای اتاق رو توی اون فضای سنگین ترک کرد و رفت ... هیچکس واکنشی نشون نداد ... مگه دیگه مهم بود ؟!
دومین نفری که سعی کرد خودش رو از خلسه ی به وجود اومده بیرون بکشه آریانا بود ... سرش رو تکون داد و قدمی به سمت آرین برداشت ... در حال حاظر داداشش مهم تر از همه چیز بود ... آریانا دروغ گو نبود فقط نمیخواست حقیقت رو یکدفعه ای به آرین بگه ... ولی حالا ... هیچوقت گریه نکرده بود ولی قطرات اشک چشماش رو به سوزش انداخته بود ... میدونست که آرین پسش میزنه مثل سری های قبل ... مثل هواپیما ... با یادآوری کار آرین توی پرواز به ایران صورتش رو درهم کشید ... آرین وقتی آریانا رو دید از مهماندار خواهش کرد که جاش رو عوض کنه و این از هر توهینی به آریانا بزرگ تر بود ... شاید الآن هم پسش میزد و میرفت ولی حداقل خود آریانا ... شاید کمی آرومتر میشد ...
قبل از اینکه آریانا قدم دیگه ای به سمت ارین برداره ، در با شدت بسته شد و دومین نفری هم که اون فضای چندش آور رو ترک کرد خود آرین بود ... آریانا ناله ی ریزی کرد و روی زمین نشست ... رامین به سمتش اومدو شونه اش رو گرفت ... شاید میخواست آرومش کنه ... آریانا پسش نزد ... انگار اصلا وجود نداشت ... دیگه از اون تند شدن ضربان قلب و سرخ شدن خبری نبود ... انگار رامین فقط یه پسرعموی درد دیده بود ... الهه هم بدون گفتن چیزی اتاق رو ترک کرد ... رامین هم مثل قبلنا از خواهرش پیروی کرد و آریانا رو تنها گذاشت ... با خودش فکر کرد ... ای کاش من هم برادری داشتم ...
--------------------------------
" آرین "

دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو زیاد کردم ... شاید به حالم میخورد ... شاید هم نه ... فقط یه چیزی میخواستم که به اتفاقات پیش اومده فکر نکنم ...
:
دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده ه ی دلم تنگ شده دلم تنگ شده ...دلم تنگ تنگ


گرفت لجن دورمو گم کردم خودمو/ ولی تاریکی مرد و من دیدم صبحمو
من باید بحث کنم هر دفه تا بس کنی/ ببین هر چه که هست دورم ماله منه نه از تو نیس


طوفان و رد شدم شروع فصل 2/ وسطو من جویدم ته موندش برای تو


این شده دسته 2 که هر دفه یک لحظه تو میفتی باز پائین و میگیریم دوتا دست تو


تولدمه سلامتی پدرم که برد منو نوک قله هل داد که بپرم/ قول داد که پسرم شک نکن یه ذره هم یه روزی میاد میگی من از همه اینا بهترم


ولی غرورم سر جاشه فرود رو می پرم/ بازی رو می بازم قبل اینکه ببرم
تو باید بشکافی روح و جونتو/ فدا کنی پوست و گوشت و استخونتو


دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده
زیر آفتاب برزیل/ نشستی دم بار با يه هنسی/ بم بگو لب آب داری چه حسی/ دور از پلاستیک و کاردای فلزی
خوبه نه این حس هر روزمه/ دنیا رو میگیرم انگار عروسمه/ بازی میکنم باش انگار عروسکه
نشستم این بالا نوکه قله/ سـُرُمُرو گنده/ همه چی آروم مثه صبح جمعه

ولی بعضی وقتا این بالاسرد میشه/ نوک قله ای میخوای بالاتری هی/ ولی سردی رو دیگه چیزی حس نمی کنی
روی اکس و نیکوتین فقط میگذرونی/ جای اینکه زندگی کنی
ساعت 5 شده دلم بازم تنگ شده/ ولی راه برگشت نیست/ چشام میشه با یه لبخند خیس
دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده ه ی دلم تنگ شده ....دلم تنگ شده
تو شب تاریکم تو تو صبحو کردی نقاشی/ اگه یه وقت نبودی فردا چی/ دلم تنگ شده دلم تنگ شده...


" اهنگ زدبازی-دلم تنگ شده "


تیکه ی آخر آهنگ ... " تو شب تاریکم تو تو صبحو کردی نقاشی/ اگه یه وقت نبودی فردا چی" باعث شد که به سرعت فرمون رو بچرخونم و پام رو روی گاز فشار بدم .... باید باهاش حرف میزدم ... میفهمیدم که دیگه چی فهمیده ... از جا فهمیده ... چجوری فهمیده ...من بد کردم ... قبول دارم اما حداقل بم بگه چیکار بکنم ... فقط خودش میدونه ... فقط خود اترینائه که میتونه آرومم کنه ...

جلوی خونشون پام رو محکم روی ترمز فشار دادم .... اینقدر صبر میکنم تا بیای ....

"آترینا "

بابارو محکم بغـ ـل کردم و سرم رو روی سیـ ـنه اش گذاشتم اون هم کمی موهام رو نـ ـوازش کرد و بعد از دقیقه ای از خودش دورم کرد ... دستش رو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم ... با لبخندی گفت : آهای دختر خانوم ... Im Really Proud Of You (من واقعا بهت افتخار میکنم )
خنده ام گرفت و شیطون لپش رو بـ ـوس کردم بعدش هم گفتم : مســـــــــــی ! بابا من دیگه میرم تو هم استراحت کن !
خندیدم و بلند گفتم : چــــــــــــــسب !!
دوتامون خندیدیم و از اتاق بیرون اومدم ، با بیرون اومدن از اتاق لبخندم خشک شد و دوباره همون آترینای سرد شدم ! از یک ماه پیش تا حالا لبخندم رو فقط مامان و بابام دیده بودن و برای همه خشک و سنگی شده بودم ...خودم هم نمیدونستم چم شده بود ...

مامان توی حال داشت تلوزیزون میدید ، ناخودآگاه لبخندی زدم ... و به سمتش رفتم ، گونه اش رو بـ ـوسیدم و با شب خیر زمزمه مانندی به سمت اتاقم رفتم بماند که چقدر اصرار کردم تا راضی شدن بیان ایران که خوب هم برای روحیشون هم خوب بود هم وجودشون بهم آرامش میداد ...
وارد اتاقم شدم و خودم رو روی تخـ ـتم انداختم ؛ دلم چیزی رو میخواست که نمیدونستم چی بود ... دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونستم چرا ... چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و توی دلم گفتم : ای کاش اونقدری که واسم اهمیت داشتی اهمیت داشتم ...
----------------------
"سوم شخص یا دانای کل "


با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شد ... ساعت 7:03 صبح رو نشون میداد ... پوفی کرد و از جاش بلند شد چند تا کار کوچیک برای انجام دادن داشت ... پس از شستن دست صورتش و کمی آرایش که به صورت بی روحش کمی نشاط ببخشه و پوشین لباسی مناسب از خونه بیرون زد ...
لامیبورگینی قرمز رنگش ... چقدر دلش برای این ماشین خوشگلش تنگ شده بود ... به سمتش رفت ... مثل همیشه با با استارت کوچیکی روشن شد ... سریع در حیاط رو باز کرد و ماشین رو به بیرون هدایت کرد ...
-----
با صدای باز شدن در حیاط چشماش رو باز کرد و سیخ سرجاش نشست ماشین لامبورگینی قرمز آروم آروم از حیاط بیرون اومد ... نگاهش روی راننده ی ماشین متوقف شد ... جدی و بدون لبخند داشت ماشین رو بیرون میاورد و اصلا متوجه پورشه ی آرین و راننده ی مبهوت توش نشده بود ... 
----

از ماشین پیاده شد تا در حیاط رو ببنده ... اینقدر فکرش مغشوش بود که متوجه باز و بسته شدن در ماشین دیگه ای نشده بود ... بعد از بستن در با حس بوی عطر خنکی که برایش خیلی آشنا بود روش رو برگردوند و پسر چشم آبی که به ماشینش تکیه داده بود رو دید ... قلبش به سرعت شروع به زدن کرد ... چشمای گرد شده اش توی چشمای قرمز پسر گره خورده بود و قلبش از شدت دلتنگی فشرده شد ... چرا باید دلش تنگ میشد ؟! خودش هم نمیدونست ... الان باید چیکار میکرد ؟! مسلما پریدن به بغـ ـلش و گفتن اینکه چقدر دلم برات تنگ شده اصلا و ابدا کار درستی نبود ... پس با این تند شدن ضربان قلبش چیکار میکرد ؟!
دلش میخواست به دختری که به خاطرش تا صبح بیدار مونده بود بخنده ... چشمای گرد شده و متعجب آترینا براش از هر چیزی خنده دار تر بود ... خودش رو خونسرد نشون میداد ولی خیلی حرفا برای گفتن داشت ... آترینا از در فاصله گرفت و به سمت ماشینش رفت ، آرین زود به خودش اومد و دقیقا لحظه ای که اترینا میخواست در و ببنده مانعش شد ... دختر با خشم به سمتش برگشت و گفت : اینجا چی میخوای ؟!
آرین با خونسردی گفت : توضیح !
آترینا پوزخند صداداری زد و گفت : حتما هم من باید توضیح بدم ؟!
آرین هم در جوابش ریز لبخند مسخره ای زد و گفت : هردومون باید توضیح بدیم .
آترینا در حالی که سعی میکرد در رو ببنده گفت : نه من چیزی برای گفتن دارم ، نه دلم میخواد چیزی بشنوم ! واضحه ؟!
آرین با یه زور کوچیک در رو از چنگ آترینا در آورد تا دیگه برای بستنش تقلا نکنه بعدشم با حرص گفت : یعنی واست مهم نیست ؟! مهم نیست که بدونی چرا از اول بهت نگفتم ؟!
آترینا خیره نگاهش کرد ... چی میگفت ؟؟ واسش مهم بود ! خیلی هم مهم بود ... میخواست بدونه که واقعا توی زندگی آرین چیه ؟؟ ولی ...
آترینا نفسش رو با حرص بیرون داد و تقریبا بلند گفت : نه مهم نیست ! میخوام برم ! برو کنار !
آرین از در فاصله گرفت و با صدایی بلند تر از آترینا گفت : اگه واسه تو مهم نیست واسه من مهمه ! میخوام که بدونی ! اگه نمیخوای ادامه بدیم باشه تموم میشه ! همون رابطه ی نصف کاره ی همکاریمون تموم میشه ! از شراکت استعفا میدم ... صداش آروم شد و گفت : حداقل بزار من بگم ...
اترینا نگاهی به چهره ی آروم ارین انداخت ... دلش برای این بشر تنگ شده بود ... تو این اصلا شکی نبود ... ولی کم نمیآورد ! دوباره بازی نمیخورد ...

چشماش رو بیحالت کرد بدون هیچ حسی زل زد توی اون دو تا چشم سرخ شده و شمرده گفت : واســـم مهم نیست ...
آرین نیم نگاهی بهش انداخت ... پوزخندی زد و گفت : هه ... پس بزار بگم واسه ی منم تو مهم نیستی ... فقط تصورت مهمه .... اینکه بدونی آدم بده من نیستم ! اگه نمیخوای به درک ...
از ماشین آترینا فاصله گرفت ... غرورش اجازه نمیداد که بیشتر از این از آترینا بخواد که به حرفاش گوش بده ... پلک هاش رو روی هم فشار داد ... چه دروغی ...
آترینا در رو بست درحالی که چشماش از اشک خیس شده بود ولی اجازه ی بارش نداشتن ... حتی یه قطره نباید میریخت ... نباید جلوی این آدم مغرور کم میآورد ... به هیکل آرین که در حال دور شدن بود خیره شد و مسیرش رو با نگاه تا ماشینش دنبال کرد ... دلش میخواست یه چیزی بگه ... و بالاخره با داد گفت : آره ... به درک ! نه ؟؟ به درک !! مگه مهمه ؟؟ اگه مهم بود که بهم دروغ نمیگفتی ! اگه یه ذره مهم بودم حداقل بهم اولتیماتوم میدادی ! ولی مهم نبود ! شاید از خداتم بود که من برم با کیان ...واقعا به درکــــ
به درک آخر رو با داد گفت و پاش رو روی پدال گاز فشار داد ... ماشین با یه تیک آف بلند از جا کنده شد و آرین مبهوت بر سر جاش باقی مونده بود و به این فکر میکرد که صدای آترینا واقعا بغض داشت یا اینکه توهم زده ؟؟؟

سریع به خودش اومد ، از جاش پرید و سوار ماشین شد ، ماشینش یه تیک آف بلند کرد و به دنبال آترینا راه افتاد ... با دستش محکم به فرمون ضربه میزد ، نه ... اصلا دلش نمیخواست این حرفارو بزنه ، این حرفا رو بشنوه ... نمیخواست بازم باعث ناراحتی بشه ... ولی لج و لجبازی ...
وارد اتوبان شد ؛ چقدر خلوت بود ... لامبورگینی قرمز رنگ آترینا توی لاین سبقت با سرعت میرفت ... دنده رو عوض کرد سرعتش نزدیک به 180 بود حاظر بود قسم بخوره که سرعت آترینا کمتر از 200 نیست ...


----------


آترینا

از یه ماشین دیگه هم سبقت گرفت با خشونت اشکای پررویی که بی اجازه روی گونش ریخته بودن رو پاک کرد ... ضبط ماشین شروع به خوندن کرد ...

اگه بین من و تو فقط خدا بود


مثل رویا نمیشد خاطره هامون (شب اول که همیدگر رو دیدن و کورسشون )


با تو تا آخر دنیا میدویدم نمیزارشتم برسه کسی به پامون


من و ناخواسته کشیدی توی قصه ( قایم کردن ماجرای کیان )


ماجرای عشقمون شنیدنی بود

تازه داشتم عاشقت میشدم اما (حقیقت هایی که رو شد)

سهم من تو قصه ی تو چیدنی بود


من و چه به آدمی که جنس دشت هاست


تورو چه به باغچه ای که غرق میناست


پر مروارید و مرجان تو سینت


دیگه برگرد آخر جاده همینجاست (تموم شدن همه چیز)


نگو این حرفو دوباره


با تو هرگز نمیمونم


سازمو زدم شکستم


دیگه حتی نمیخونم


تو که قد من نبودی

من درست فهمیده بودم

توی اولین نگاهم تورو بچه دیده بودم ( از اول آرین نقش مهمی نداشت اما کم کم ... )


نمیخوام غرورمو باز زیر پای تو بزارم (قایم کردن احساسات)


بهتره بی تو بمونه دل سرد و بیقرارم


دلتو بردار و رد شو


التماست میکنم باز


بزار یاد من نمونه با تو لحظه های پرواز


نگو این حرفو دوباره


با تو هرگز نمیمونم


سازمو زدم شکستم


دیگه حتی نمیخونم

چشم هاش از شدت تعجب گرد شد و پاش رو محکم روی ترمز فشار داد با تعجب به پورشه ای که جلوش پیچیده بود و مانع ادامه حرکتش شده بود نگاه کرد ... شاید اگر یه ثانیه دیرتر ترمز میگرفت الآن دوتاشون به فنا رفته بودن ... اینقدر متعجب بود که هیچکاری نمیتونست بکنه و با دهن باز و خشکیده اش به آرین دیوونه ای که از ماشین پیاده میشد زل زده بود ....

جلوتر اومد و دستش رو دو طرف پنجره ی ماشین آترینا گذاشت نگاه سرسری به انتهای اتوبان انداخت فعلا خبری نبود ... چند تا ماشین میومدن ولی خیلی مونده بود تا برسن ...


نگاهی به چشم های متعجب و قرمز آترینا کرد و گفت : همین الآن مثل بچه ی آدم میری کنار اوتوبان پارک میکنی ... مجبورم نکن خشن تر از این رفتار کنم ...
بعدش هم از ماشین فاصله گرفت و سوار ماشین خودش شد ...

 
آترینا

این تهدید بود ؟! آخ ... الآن بزارم برم کنف بشی بخندم بهت ... خیلی خوشحال از نقشه ای که کشیده بودم ماشین رو زدم تو دنده و با خودم گفتم بهم نمیرسه ، سرعتش نمیرسه ... پام رو روی گاز فشار دادم و ماشین آرین هم با من راه افتاد با فاصله ی پنج سانت عقب تر از من بود و راهنما زده بود ... چرا دروغ بگم ... ترسیده بودم ! پسری که وسط اتوبان تو روز روشن اونجوری ترمز میکنه و ویراژ میده بعید نیست کارای بدتری هم بکنه ... راهنما زد ... و این راهنما زدنش برام از هر چیز ترسناکی ترسناک تر و تهدید آمیز تر بود ... سرعتم رو زیاد تر کردم که به سر عت خودش رو رسوند و توی همون فاصله ی قبلی با ماشینم به حرکتش ادامه داد .... با ناامیدی به اتوبانی که در حال شلوغ شدن بود نگاه کردم ... دیگه امکان کورس هم نبود ... 100% میتونست جلوم رو بگیره ... با نارحتی پوفی کردم و از آینه نگاهی به عقب انداختم ... نور بالا زد و نمیدونم چرا به نظرم شبیه یه چشم غره اومد ... فرمون رو کج کردم و به سمت کنار اتوبان راه افتادم اونم دنبالم اومد و پشت من پارک کرد ...

الآن پیاده شم ؟؟ انگار اون هم منتظر من بود ! با یه حرکت ناگهانی در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم ! آرین هم پیاده شد ... به سمت همدیگه قدم برداشتیم و با دو تا قدم به هم رسیدیم ! توی چشماش نگاه کردم ... سرزنش ؟! پشیمونی ؟! ناراحتی ؟! استرس ؟! خنده ؟! همه چیز توی چشماش بود ... بی توجه بهش به صندوق عقب ماشینم تیکه دادم و دست به سیـ ـنه به اتوبان زل زدم ... آرین هم دقیقا روبه روی من به کاپوت ماشینش تکیه داد ... نگاهش روی صورتم سنگینی میکرد ...
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودیم تا بالاخره صداش سکوت بینمون رو شکست : میدونستم باهاش دوست نمیشی ...
صورتم رو به سمتش برگردوندم ... عصبانی بودم ... هم از خودش هم از حرفش !
اون برعکس من آروم نگاه کرد و گفت : تو اگه واقعا میخواستی با کسی دوست بشی کیس های مناسب تری هم برات بودن ... میفهمیدم که نمیخوای باهاش دوست بشی .. واسه ی همین هم چیزی بهت نگفتم ... این دلیل بر این نیست که واسم مهم نیستی ...

سکوت دیگه معنایی نداشت ... احساس خوبی از جمله ی آخرش داشتم ول نمیخواستم به خودم امید الکی بدم برای همین گفتم : اولا که نمیتونستی صددرصد مطمئن بوده باشی که من باهاش دوست نمیشم چون تو هیچوقت من رو درست نشناختی .... شرکتم چی ؟! تو میدونستی که چقدر برام اهمیت داره و با اینکه از نقشه هاشون برای نابودیش خبر داشتی بازم هیچی نگفتی ! 
سرش رو پایین انداخت و با دستاش به سپر ماشین فشار آورد ، حرکاتش رو دقیق زیر نظر گرفته بودم بعد از دقیقه ای سرش رو بالا آورد و با نگاه کردن به چشمام گفت : نمیدونم چرا ... اونجوری نگام نکن ! هر اتفاقی که میوفتاد من نمیزاشتم شرکت از بین بره شاید چون از خودم مطمئن بودم بهت چیزی نگفتم ! 
خنده ی عصبی کردم وبه مسخره گفتم : چه دلایل قانع کننده ای !
با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت : باور نکن !
با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت : دلم واسه اینجوری نگاه کردنت و حرص خوردنت تنگ شده بود !
خندم گرفت امابه روی خودم نیاوردم دلایلش زیاد قانعم نکرده بود هنوزم از دستش ناراحت بودم ... خیلی ! با خشکی گفتم : بخاطر همین دو جمله این همه وسط اتوبان آرتیست بازی درآوردی ؟!
نگام کرد و گفت : نه ! سوال هم داشتم ...
جواب دادم : میشنوم ؟!

آرین : اون چیزایی (صورتش رو درهم کشید ) اون چیزایی که اون روز گفتی رو از کجا فهمیدی !؟
خندیدم و گفتم : چیه تعجب کردی ؟! تعجب کردی از اطلاعاتی که هیچکس ازشون به طور کامل خبر نداشت ؟!
فقط نگام کرد ، پوزخندی زدم و گفتم : خیلی هاش رو از نفوذ به کامپیوتر کیان بدست آوردم ، خیلی هاش رو هم همون شب که توی استخر بودم فهمیده بودم با نفوذ به سایت های آلمانی ... البته هوش خودم و کنار هم چیدن این قطعات این پازل هم بی تاثیر نبود !
آرین سری تکون داد و با اخم های درهم کشیده گفت : منم به اندازه ی تو توی کامپیوتر کیان نفوذ داشتم ... پس چرا من این اطلاعات رو ندیدم ؟!
خندیدم و گفتم : کیان همه ی خاطراتش رو توی یک فایل ورد مینوشت ... همه ی عکسهاش اونجا بودن ! شاید به نظر تو اون فایل ورد مهم نبوده که توش نرفتی !
آرین با اخم سرش رو تکون داد ... احساس کردم که مکالمون تموم شده از ماشین فاصله گرفتم و به سمت در راننده رفتم ...
قبل از اینکه در رو باز کنم دستم کشیده شد و توی فاصله ی پنج سانتی متری آرین ایستادم ... زل زدیم توی چشمای هم ... شاید اون به دنبال همون چیزی بود که من دنبالش بودم ...

نگاه هامون توی چشم های هم بی قراری میکرد ولی چیزی که میخواستیم رو پیدا نمیکردیم ... چی بود ؟! این چیز عجیبی که هیچکدوم تاحالا تجربش نکرده بودیم چی بود ؟! اینبار اون اولین نفری بود که تماس چشمیمیون رو قطع کرد ... با صدای آرومی گفت : گریه کردی ؟
باید انکار میکردم ... نه ؟! جواب دادم : نه گریه برای چی !!
با سوظن زل زد توی چشمام و زمزمه کرد : تو که راس میگی !
این فاصله ی کم داشت عصبیم میکرد ... قدمی به عقب برداشتم که با نگاهش دنیالم کرد و گفت : میری ؟!
فقط سر تکون دادم ... ضربان قلـ ـبم به طرز وحشتاکی تند شده بود !
پوفی کرد و به اتوبان زل زد ... آروم گفت : منم ...
شاید حرفش به نظر هرکسی مسخره می اومد اما به نظر من یه چیزی پشت این " منم " بود ...

به آرومی پرسیدم : کجا ؟!
نگام کرد ... چشماش خوشحال بود ! شاید از شدن مسخره بودن سوالم خندش گرفته بود ...
لبخندی زد و گفت : آلمان ...
چشمام گرد شد ... قلـ ـبم برای ثانیه ای ایستاد ... به در ماشین تکیه دادم ... آرین نگاهش رو ازم گرفت و آروم گفت : خدافظ .
نتونسم ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ...پشت سرش گفتم : برای همیشه ؟!
برگشت به سمتم ... چشمای آبیش توی نور آفتاب روشن تر شده بود ... جوابم رو داد : شایـــد .
قدم دیگه ای به سمت ماشینش برداشت ولی یهو برگشت و گفت : مرسی که پرسیدی ...

به سرعت سوار ماشین شد ، بوق کوچیکی زد و از کنارم رد شد ... سوار ماشین شدم ... سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ... برای همین خوشحال شد ؟ ! چون ازش پرسیدم !؟ چون میدونستم این " منم " شاید همون رفتن باشه ؟! چشمام رو محکم روی هم فشار دادم ... و لغتی که هزاران باز توی سرم تکرار شد : رفت ... رفت ... رفت ...

بی توجه به ساعت که نشون دهنده ی زمان رفتن به شرکت بود پای لپ تاپ نشسته بودم و با پام رو زمین ضرب گرفته بودم ... انتظار چی داشتم ؟؟ کنسل شدن پروازش ؟؟ مسخره است ... پرواز ایران – آلمان توی صدر لیست بود ... در حال بازرسی از مسافران ... حتی یه ذره هم تاخیر نداشت که دلم خوش باشه ... یعنی میشه الآن تو فرودگاه نباشه ؟؟ میشه نره ؟؟ ولی ... چرا نره ؟؟ به زودی شراکتمون تموم میشه و شاید دیگه هیچوقت نبینمش ... نبینمش ؟؟؟ 
پرواز 976 وضعیتش به در "حال پرواز " تغییر کرد ... چیزی نمونده دیگه ... تا چند دقیقه ی دیگه میره ... از ایران میره ... 
عصبی از جام بلند شدم .... نمیخواستم لحظه ای که هواپیما پرواز میکنه رو ببینم ... سریع لباسام رو عوض کردم ، یه تیپ ساده و یه کمی آرایش ... شاید کمی صورتم رو از بی حس و حالیش در بیاره ... سوئیچ ماشین رو از روی میزم برداشتم ... دستم دستگیره ی در رو لمس کرد ولی ... لحظه ی آخر به طور کاملا ناخودآگاه با دوقدم به لب تاپم رسیدم و با بغض به صفحه اش خیره شدم ...
پرواز 976 – ایران آلمان – وضعیت : پرواز کرد ...
------------------

وارد دفترم شدم ، منشی از جاش بلند شد و سلام کرد ، جوابش رو دادم ، شاید همه از من بیشتر از این انتظار داشتن ... جشن ؟! مهمونی ؟! یه چیزی که مثلا بتونیم این موفقیت بزرگ رو جشن بگیریم ! پوزخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم : موفقیت ؟! هه ! همش از پیش تعیین شده بود ... 
به صندلیم تکیه دادم و چشمام رو روی هم فشار دادم ... بهتر بود یه سری به هستی میزدم ...
بعد از کمی مرتب کردم کاغذهای دور و ورم و رسیدن به کارام از جام بلند شدم و به سمت دفتر هستی راه افتادم ، با تق ملایمی وارد اتاقش شدم ... مشغول کار با کامپیوترش بود ... با دیدن من اول چشماش از تعجب گرد شد و بعد خندید ، به سمتم اومد و بغـ ـلم کرد ... آروم خندیدم و بغـ ـلش کردم ... دلم براش تنگ شده بود ... بعد از چند دقیقه ای از بغـ ـل همدیگه بیرون اومدیم و بدون گفتن حرفی شروع به بررسی همدیگه کردیم ... چشماش میخندید ، تپل تر شده بود ... پوستش روشن شده بود ... خیلی خوشگل تر از قبل شده بود و این نشونه ی خیلی خوبی بود ...
هستی دستم رو کشید و روی یکی از مبل ها نشوندم خودش هم روبه روم نشست و گفت : لاغر شدی ؟!
با تعجب نگاش کردم و گفتم : شاید !
بعدش با خوشحالی خندیدم و گفتم : ولی تو هم کپل شدی هم خوشگل ! خبریه ؟؟؟
قری به سر و گردنش داد و گفت : خبر که بله ...
از کارش خندیدم و گفتم : چی شده ؟؟
اخمی بهم کرد و گفت : انتظار نداری که یه راست بهت بگم چی شده ؟؟
متقابلا اخمی کردم و گفتم :اتفاقا دقیقا همین انتظار رو دارم !
میدونستم اول میخواد سعی کنه که به زور از زیر زبونش حرف بکشم ولی بعدش خودش طاقت نمی آورد و سریع میگفت چه خبر شده ، برای همین خندیدم و گفتم : خب اگه نمیخوای بگی منم اصراری ندارم ...
ادای رفتن رو درآوردم که مجبورم کرد بشینم و گفت : خیلی بیشعوری به خدا ! خب بگم ؟؟
خندیدم و گفتم : بگو ؟؟
چشمکی زد و گفت : آرین نامزد کرده !
خنده ام خشک شد .... با چشم هایی که به حالت ماکسیمم خودشون دراومده بودن با تعجب به هستی زل زدم و با لکنت گفتم : نامــ نامـزد کرده ؟! آرین ؟!
هستی با سوظن نگام کرد و گفت :آره ... چرا خشکت زده ؟!
بدون جواب دادن به سوالش ، سوال خودم رو پرسیدم : با کی ؟؟

هستی دوباره به حالت خوشحال خودش برگشت و گفت : با دختر عموش فکر کنم ! وای نمیدونی دختره چه جیگریه ! چشماش طوسیه ! اسمشم الهه اس فک کنم!!! خیلی خوشگله خدایی ! میگم آرین هی با کسی دوست نشد و اینا ... ببین یهو چی پیدا کرده ! خیلی بهم میان ! دو تاشون خوشگلن ! ببین بچشون چی بشه ...
هستی دوباره به حالت خوشحال خودش برگشت و گفت : با دختر عموش فکر کنم ! وای نمیدونی دختره چه جیگریه ! چشماش طوسیه ! اسمشم الهه اس فک کنم ! خیلی خوشگله خدایی ! میگم آرین هی با کسی دوست نشد و اینا ... ببین یهو چی پیدا کرده ! خیلی بهم میان ! دو تاشون خوشگلن ! ببین بچشون چی بشه ...


هستی به حرف زدن ادامه میداد ولی من ... آرین نامزد کرده ؟؟ با کی ؟؟ با الهه ؟؟ با همون دختری که داشت من و بدبخت میکرد ؟؟ همون الهه ؟؟


پریدم وسط حرف هستی و گفتم : آرین الآن کجاست ؟!


هستی : رفت آلمان ! احتمال میدیم رفته باشه که الهه رو از باباش خاستگاری کنه !!!با اینکه اونا تقریبا خارجین ولی خب به خیلی از رسوم پایبندن ! بعدش هم قراره بره خونه بخره تا برن با الهه اونجا زندگی کنن ...


فقط تونستم سرم رو تکون بدم...


هستی با نگرانی پرسید : آترینا ... حالت خوبه ؟؟


داشتم ضایع بازی در می آوردم ؟! آره ...


لبخندی زدم و گفتم : نه فقط تعجب کردم

هستی سرش رو تکون داد و گفت : منم خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم ...

پرسیدم : الهه کجاست ؟


هستی : اون ایران بود ! حالا نمیدونم الآن کجاست !


سرم رو تکون دادم که هستی گفت : یه خبر دیگه بدم ؟؟


دلم میخواست داد بزنم ... نه ... من دیگه طاقت خبر ندارم ... بسه ... هستی ... بسه ...


ولی نمیتونستم ... فقط آروم زمزمه کردم : بگو ؟!


هستی خندید و گفت : سه هفته ی دیگه عروسیمه!!!!


با تعجب سرم رو بالا آوردم و داد زدم : چــــــــــــــــــی ؟؟؟؟


غش غش خندید و گفت : باورت میشه ؟؟ من خودم هنوز باورم نمیشه ! حالا بزار بهت بگم چی شد ... دیروز ما خیلی شیک و مجلسی خونه بودیم که دیدیم زنگ در رو زدن ، مامانم رفت جواب بده که یهو با جیغ و داد گفت که پاشید خواستگار اومده ! حالا تو وضعیت من و بابامو مجسم کن ! من با تاپ و شلوارک بابام با پیژامه و زیرپوش ! آقا خلاصه دیگه تو پنج دقیقه همه چی رو مرتب کردیم و منم که مصمم بودم به خواستگار بگم نه... بعدش اومدن تو که منم رفتم پایین و با دیدینشون شوک شدم ! این برسام خر هیچیش به آدمیزاد نرفته ! مثه گاو سرشو انداخته با خانوادش اومده خواستگاری ! اصلا فک کن من و مامی که شوک بودیم ، بابامم که نمیشناختشون !

خلاصه اینکه کلی تحویلشون گرفت نمیدونم چه جوی بود که همون شب جو من رو گرفت و بله رو گفتم ! اونا هم از من جو گیر تر تاریخ عروسی رو گذاشتن واسه سه هفته دیگه !

یعنی میشه شنبه ! بعدش ما میریم ماه عسل ، واسه چهارشنبه سوری که میفته تو همون هفته شماها همه میاین شمال ! که باهم باشیم !


بعدش نیشش رو برام باز کرد و دندوناش رو نشون داد ! مونده بودم چی بگم !!! که بعد از چند دقیقه ای که تونستم همه ی اینارو باهم هضم کنم از جام پریدم و یه عالمه به هستی تبریک گفتم ... چرا دروغ بگم ... اون لحظه اصلا به آرین و ماجرای نامزد کردنش فکر نکردم !!! فقط فکر و ذکرم هستی بود و بس !!! چقدر واسش خوشحال بودم ...


---------------------


1 ساعتی توی اتاق هستی بودم و باهم از همه چیز حرف زدیم ...بودن با هستی باعث میشد که ماجرای آرین رو فراموش کنم ... هستی به زور ازم قول گرفت که توی مرتب کردن جهیزیه اش بهش کمک کنم و منم خوب راه دیگه ای نداشتم ....

از اتاق هستی خارج شدم باید به چند تا از کارام میرسیدم ... به چند جا باید سر میزدم و روند کار رو بررسی میکردم که متاسفانه چند تا از این کارها مخصوص بخش سخت افزار یعنی همون بخش بود ، خیلی از گزارش ها توی اتاق آرین بود و باید میرفتم به اتاقش تا برشون میداشتم ... پوفی کردم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیز خاصی راه بیفتم ، در اتاقش باز بود ، وارد شدم ... لعنتی ! چشمام رو محکم بستم ! این بشر شیشه ی عطر رو رو خودش خالی میکرد که بعد از گذشت چندین ماه بوی عطرش همچنان توی اتاق مونده بود ... به سمت میزش رفتم و پشت صندلیش نشستم ... گزارش هارو کجا گذاشته یعنی ؟؟ شاید درست این بود که از منشی بخوام برام بیارتشون ولی نمیدونم این چه حس مسخره ای بود که دلم میخواست خودم بیام اینجا ... شاید یه چیزی باشه ... یه نشونه ای که بگه حرف های هستی همه اش دروغه ...
تکه کاغذی روی میز توجهم رو به خودش جلب کرد : گزارش 701 رو تکمیل کن . روند تولید هارد ... رو بررسی کن . به پروژه ی 31 سر بزن و چکش کن ...
این دستورها برای کی بود ؟؟ کاغذ رو سرجاش گذاشتم ، از جام بلند شدم .. . شاید بهتر بود از منشی میخواستم که برام بیارتشون ، مسلما اون میدونست که کجان .
همین که قدمی از میز فاصله گرفتم ، در باز شد ... سر جام خشک شدم و به دوتاچشم آبی متعجب دیگه خیره شدم ...
اون زودتر از من به خودش اومد و گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
تعجبم جای خودش رو به اخم غلیظی داد و دست به سیـ ـنه گفتنم : فکر کنم اینجا شرکت منه .
اون هم متقابلا اخمی کرد و گفت : ولی برادر من هم توی این شرکت سهم داره و ورود بی اجازه به اتاقش ... هممم فکر نکنم بتونی دلیل موجهی براش بیاری .
خنده ی عصبی کردم و گفتم : اتفاقا من برای اومدنم دلیلی داشتم ولی هرچی فکر میکنم نمیفهمم تو توی شرکتی که برادرت سهم کوچیکی ازش داره چیکار میکنی آریانا جان ؟؟!

اون هم خنده ای کرد و جلوتر اومد ، بعد از کمی توی کیفش رو گشتن کاغذی رو جلوم نگه داشت و گفت : محض اطلاع ، آرین سهام شرکتش رو به نام من کرده و تا وقتی که برگرده من به جای اون اینجا هستم ...
متعجب کاغذ رو از دستش کشیدم . .. درست بود ... راست میگفت !!! یعنی نظر من مهم نبود ؟؟ اووووف خــــــــدا !
کاغذ رو از دستم کشید و اجازه ی نگاه کردن بیشتر رو ازم گرفت و گفت : بهت گفته بودم آرین خودخواهه ، نه ؟!واسه همین هم چیزی ازت نپرسید ... داشتی میگفتی ، کاری داشتی اومدی اینجا ؟؟
به سمتش برگشتم ، کاغذی که آرین روی میزش گذاشته بود رو داشت میخوند و سر تکون میداد .
جواب دادم : داشتم دنبال یه سری از گزارش ها میگشتم .
سرش رو بلند کرد و گفت : و فکر نمیکنی که بهتر میبود تا از منشی میپرسیدی ... اون بهت میداد !

جواب دادم : اتفاقا همین الآن داشتم میرفتم تا از منشی بگیرم ...
روی پاشنه ی پا چرخیدم و همین که اومدم راه بیفتم صدای آریانا موقفم کرد : یعنی هیچ دلیل دیگه ای نمیتونه داشته باشه ؟!

خودم رو به خونسردی زدم و گفتم : نه چه دلیلی ...
با هم چشم تو چشم شدیم ، کمی نزدیک تر اومد و گفت : مثلا رفع دلتنگی ... یا شایدم نشونه ای ...
خندیدم و گفتم : دلتنگی ؟؟ هه ... نشونه ؟؟ فازت چیه ؟؟
چشماش گنگ شد ... شاید معنی اصطلاح " فازت چیه " رو نمیدونست ؟؟ بعد از ثانیه ای به خودش اومد و گفت : نمیدونم ... شاید دنبال یه مدرکی بودی که ثابت کنه آرین نامزد نکرده ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم : اصلا درکت نمیکنم ...
سریع به سمت در رفتم ... دلم میخواست از اون محیط سنگین فرار کنم ... صدای آریانا سرعتم رو کم کرد اما متوقفم نکرد : راست میگی ... کسی که الآن باید درک بشه تویی نه من ...
در رو محکم پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم ... نفس نفس میزدم طوری که انگار مسافت خیلی زیادی رو دوییده باشم ... به سمت اتاقم راه افتادم ...چرا این خواهر و برادر اینقدر باید شبیه باشن ؟؟ چرا ؟؟ آریانا هم به اندازه ی آرین تیزه ... لعنتی خودم رو روی تخـ ـتم ولو کردم پاهام از شدت درد به گز گز افتاده بود ... خیس عرق بودم و تو اینجور مواقع بود که خیلی بد عصبی میشدم... دلم میخواست بخوابم اما بوی بد بدنم باعث شده بود که دیگه حتی نتونم خودم رو هم تحمل کنم ... سریع از جام بلند شدم و لپ تاپم رو چنگ زدم و به سمت حموم راه افتادم ... بعد از چند دیقیقه که برام مثل یه قرن گذشت بالاخره خودم رو توی وان راها کردم و نفس عمیقی کشیدم ...
نمیدونستم فوش بدم یا بخندم ! فوش بدم به هستی که باعث شده چهار روز تمام مثل جوجه اردک دنبالش باشم و همه جای تهران رو باهاش قدم بزنم و خرید کنم یا بخندم به خودم که اسگل این دختر و دیوونه بازیاش شده بودم .
خدا میدونه که قدر از کارهای شرکت عقب موندم از طرفی فکر وجود آریانا تو اون شرکت اذیتم میکرد ! دلم میخواست اونجا میبودم ولی از طرفی قول بچه گانه ای که به هستی برای کمک بهش داده بودم دست و /ام رو بسته بود ...
میز سیار چسبیده به وان رو نزدیک خودم آوردم و لپ تاپ رو روش قرار دادم ُ شاید توی این چند دقیقه ای که توی حموم بودم میتونستم قسمت کوچیکی از کارهام رو پوشش بدم .
آهنگ مود علاقم رو پلی کردم و مشغول کار شدم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود که دستم اشتباهی رو مرور گر گوگل کروم رفت و صفحش باز شد همین که خواستم ضربدر صفحه رو بزنم فکری ذهنم رو قلقلک داد .... در کسری از ثانیه دستام روی کیبور لپ تاپ پرواز کرد و صفحه ی فیسبوک رو مقابلم دیدم ...

لبخندی روی لـ ـبم جایگزین شد و مشغول به ور رفتن با اکانتم شدم ُ اول از همه از حالت دی اکتیو به اکتیو تغییرش دادم بعد هم روی صفحه ی سرچ اسم آرین رو تایپ کردم ُ وارد صفحه اش شدم ولی قبل از هر چیزی ریلیشنش باعث تعجبم شد ... نامزد ؟!

در لپ تاپ رو بهشدن بستم و میز رو کنار دادم ُ انتظار ی داشتم ؟؟ دروغ بودن نامزدیش ؟؟ الهه واسش عالی بود همه چی داشت .... 
دوش آب رو باز کردم ... گریه ؟؟گریه به خاطر چی ؟؟ به خاطر کی ؟؟آرین ؟؟ پسری که به راحتی فروختت و بدون هیچ درنگی بعد از خروج از ایران با دختر عموش نامزد کرد ؟؟ به خاطر کی بغض کردی آترینا ؟؟
آره ... خدا خوب در و تخـ ـته رو باهم جور کرده ... 
به آینه ی بخار گرفته ی حموم نگاه کردم ... چشمای قهوه ایم بد جور برق میزد ... برق از چی بود ؟؟عصبانیت ؟؟افسوس ؟؟حسرت ؟؟ تنفر ؟؟ یا عشق ... ؟

توی دفترم نشسته بودم که در بدون اجازه باز شد ُ متعجب سرم رو بالا آوردم اینکار رو فقط آرین میکرد که اون هم الآن ....
دوتا چشم آبی که شاید رنگشون خیلی شبیه به مال آرین بود ولی خب ... 
به آریانا نگاه کردم و گفتم : چیزی میخوای ؟! 
با یه لبخند کج جلو اومد و چند تا کاغذ رو روی میزم گذاشت و گفت : آره ُ این گزارش هارو تایید کن تا صادرشون کنم .
سرم رو تکون دادم . اونم چشمکی زد و همین که خواست از اتاق بیرون بره صدام متوقفش کرد : مامان باباتون یاد ندادن که وقتی میرید تو اتاق کسی در بزنید ؟!
روی پاشنه ی پا به سمتم چرخید و گفت : من اینجوری احساس کردم یا اینکه فعلات جمع بود و دلالت به چند نفرداشت ؟!
خندیدم و گفتم : درست حس کردی . منظورم به تو و برادر گرامت بود .
خندید و موهاش رو به پشت گوشش داد ... این بشر چقدر خوشگل بود ...
گفت : نمیدونستم این رفتار من و آرین هم شبیه به همه... اممم .. بزار توضیح بدم ... خب شاید ما عادت نداریم به کوچکتر ها احترام بزاریم ؟!
متعجب نگاش کردم .... الآن چی باید میگفتم ؟؟واقعا باید چی میگفتم ؟؟؟ بدون توجه به تصورات قبلیم توی ذهنم بلند داد زدم : دختره ی زشت و بد ترکیب ...
ولی در واقعیت فقط توی چشماش زل زدم و با یه لبخند کج نگاش کردم و زمزمه کردم : سن همه چیز نیست ...
مطمین بودم که شنیده ولی به روش نیاورد و بدون حرفی دیگه ای به سمت در رفت ... نتونستم

طاقت بیارم و نسبتا بلند گفتم : یادمه یه روز بهم گفتی که دشمن نمیخوای ... اینو بدون که منم دنبال دشمن نیستم ... گرفتی که ؟!
بدون جواب از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش محکم کوبید ...
بعد از رفتنش بی اراده خندیدم ... شاید یه خنده ی عصبی ... رابطه ی من و آرین هم اینجوری شروع شد ... با لجبازی کردن ... تفاوتش این بود که مطمینا اگه من این حرفو به آرین میزدم جواب میداد ولی احساس میکردم که آریانا دنبال لج و لجبازی نیست ... احساس میکردم ازم ناراحته ... شاید سعی داره خودش رو با این حرف ها خالی کنه ... شاید ... نمیدونم ....

به کمک آرایشگر لباس هستی رو تنش کردیم ُ واقعا خوشگل شده بود .... به خودم تو آینه نگاه کردم ُ از این همه تغییری که کرده بودم خودم خندم گرفت ...
هستی به سمتم برگشت تا یه چیزی بگه ولی یهو خشک شد و با دهن باز نگام کرد ...
با تعجب نگاش کردم و گفتم : ها ؟؟
دست به سیـ ـنه زل زد بهم و گفت : دوست داری لباسم رو درآرم بدم بهت ؟؟
منظورش رو نگرفتم و با تعجب گفتم :چی ؟؟
خندید و گفت : اینجوری که تو خوشگل کردی کسی دیگه منو نگاه نمیکنه که !! چقدر تغییر کردی لامصب !!
چرا دروغ بگم از حرفش خوشم اومد ُ هر کسی بود خوشش میومد خوب !! 
در جوابش خندیدم و گفتم : اولا که الکی اغراق نکن دوما که داماد نداریم وگرنه من که حرفی ندارم !!
از کنارش رد شدم که متعجب گفت : آترینا . ؟؟؟.. خودتی ؟؟ من فکر کردم فقط رو ظاهرت اثر گذاشته !! نشنیدم .یه بار دیگه بگو ..... داماد میخوای ؟؟
به نگاه متعجبش غش غش خندیدم و گفتم : حالا من یه چی گفتم بخندیم اینقدر جو گیری نداره که !
روبه روی آینه ایستادم و خودم رو نگاه کردم ُ موهام رو به خواست خودم مشکی پر کلاغی ُ یعنی به رنگ اصلی خودش در آوردم ُ بعدش هم با اتو لخـ ـت شلاغیش کردن ُ به طرز قشنگی دورم ریخته بود ُ خودم که خیلی خوشم میومد هی تکون بخورم اینور اونور بره ... آرایش صورتم دودی بود . هیوقت دودی آرایش نمیکردم واسه همین خیلی تغییر کرده بودم فکر نمیکردم بهم بیاد ولی فوق العاده روی صورتم تاثیر مثبت داشت ... خیلی خوب شده بود ! لباسم یه دکلتـ ـه تا یه وجب بالا تر از زانو بود ُ کت کوچیکی روش میخورد . تنها لباسی بود که چند روز برای پیدا کردنش وقت گذاشته بودم و اصلا هم از انتخابم پشیمون نبودم ...

خیلی لباس خوبی بود و تن خور قشنگی داشت ... کلا تیپم و استایلم و همه چیم کاملا فرق کرده بود . 
به ساعت نگاهی کردم ...
به هستی گفتم : بریم ؟! برسام و فیلم بردار و ... همه پایینن !
نگام کرد ُ نگاهی پر از تشویش ُ اضطراب ُ خوشحالی ُ غم ُ عشق ... همه حس ها توی این نگاه جمع شده بود ... جوابی براش نداشتم ... واسه ی همین بغـ ـلش کردم و اونم متقابلا بغـ ـلم کرد ...
بعد از چند دقیقه که از آغـ ـوش هم بیرون اومدیم با چند تا دیگه از همراه ها که شامل مامان من و هستی و چند تا از دوستامون بود خارج شدیم ... 
هستی و مامانش جلو رفتن ُ من و مامانم هم پشت سرشون خارج شدیم ...
اینقدر توی ورودی شلوغ بود که فقط زیر گوش هستی زمزمه کردم که ما میریم برای برسام هم سری تکون دادم که فکر کنم ندید ُاینقدر که محو هستی شده بود ُ بعدشم سریع دست مامانم رو گرفتم و به سمت ولوو بردم .
لامبورگینی رو به عنوان ماشین عروسی به برسام و هستی قرض داده بودم .
ماشین رو روشن کردم و زودتر از همه راه افتادیم ُتوی اتوبان بودیم که دیگه مامان شروع کرد : ماشالله چقدر خوشگل شده بود هستی ُ اصلا باورم نمیشه که اینقدر زود بزرگ شدید ! ایشالله بعدی تویی دیگه !
شاید اگه هروقت دیگه بود عصبانی میشدم اما نمیدونم امروز چم شده بود که خندم میگرفت ! آخه من و ازدواج ؟؟با کی ؟؟
آروم خندیدم که مامان هم مثل هستی تعجب کرد و گفت : بله بله ؟! چیزای جدید میبینم ؟؟ بحث ازدواج و خنده ی تو؟؟ خبریه ؟؟
جواب دادم : واا مامان ! بده مگه خنده!! امروز بحث ازدواج که میشه خندم میگیره نمیدونم چرا ! اینقدر بزرگش نکنید ! هیچ خبری نیست !
مامان : چی بگم والا ! یا خل شدی یا واقعا یه چیزی هست ...
دیگه جواب ندادم ... اینا هم که فقط منتظرن یه چیزی بشه ربطش بدن به چیزای بی ربط .
ماشین رو توی حیاط پارک کردم و بابا همون موقع اومد بیرون و گفت : به به ! چه خانومای زیبایی !!
خندیدم و به سمتش رفتم ُ لپش رو بـ ـوس کردم که گفت : چی میخوای دوباره ؟؟ من خر نمیشما !!
مامان زد زیر خنده که چپ چپ نگاش کردم و اعتراض آمیز گفتم : بابا !!
خندید و گفت : جون بابا !

بعدش هم به سمت ماشینش راه افتادیم . واسه چند ماهی که ایران هستن ازیکی از دوستاش ماشین گرفته ُ من واقعا نمیدونم چه حکمتی تو این کار بود ! ۲تا ماشین تو این خونه بود بعد بابای من کلا کار خودش رو میکنه !!تازه یه قانون هم گذاشته که هر سری ۳تایی خواستیم بریم جایی حتما خودش رانندست و من باید صندلی عقب بشینم ! کلا خانواده ی شادی هستیم !!
با خنده سوار ماشین شدیم و به سمت آدرس مورد نظر راه افتادیم ... برسام ویلای دوست یکی از دوستاش رو اجاره کرده بود ُ هستی که خیلی تعریف میکرد ُ میگفت پر درخت و گله ! کلا یه باغه ! خود جشن توی ویلا برگزار میشه ُ رقص و ... هم توی ویلاست بیرون رو هم تزیین کردن و چیزای مختلف رو توی باغ سرو میکنن . مثل اینکه خیلی باغ بزرگیه و خیلی براشون آب خورده که بخوان اجارش کنن .
یک ساعتی توی راه بودیم تا اینکه ساعت ۶:۳۰ بالاخره رسیدیم نگهابان در رو باز کرد و بابا ماشین رو یه گوشه کنار ماشینای دیگه پارک کرد و پیاده شدیم . حق با هستی بود . باغ خیلی بزرگی بود که خیلی قشنگ تزیین شده بود و روی درخت ها چراغ وصل کرده بودن و احتمالا وقتی هوا کاملا تاریک بشه روشن میشن . 
تا ویلا یه مسیر مـ ـستقیم سنگ فرشی بود و با این کفشای پاشنه بلند و... اوووف ! بهتره بهش فکر نکنم .
در ویلا دوباره باز شد .... قلـ ـبم ریخت ... لکسوس مشکی رنگی که به آرومی وارد شد ... مثل ماشین آرین ... چرا به این فکر نکرده بودم ؟؟آرین امشب اینجاست ؟؟ ماشین یه گوشه پارک شد و یه زن و مرد از توش پیاده شدن ... نفسم رو با شدت بیرون دادم .... آرین نبود ... خوشحال باشم یا ناراحت ؟؟؟
به سمت مامان بابا راه افتادم اونا چند قدم از من جلوتر بودن ُ کنارشون که رسیدم دستم رو دور دست بابا حـ ـلقه کردم تا یه تکیه گاه داشته باشم تا نیفتم ... مامان هم مثل من بابارو گرفته بودبه ... به حالتمون خندیدم که بابا گفت : به خودت بخند! بده کمکتون میکنم ؟؟
من و مامان که خندیدیم آخرش هم خودش خندش گرفت و خندید و توی راه تا خود ویلا همش خندیدیم بماند که به چه چیزهایی ...
هستی به برسام نگاه کرد ... ولی برسام نگاهش رو به پایین بود ... هستی لبخند پر استرسی زد و آرومحرف برسام رو تکرار کرد .... گفت : بله ...
برسام سرش رو بالا آورد ولی اینبار هستی نگاهش نکرد ...
خجالت هستی و خوشحالی برسام توی جیغ و هلهله ی زن ها گم شد ... خیلی خوشحال بودم واسشون ... حـ ـلقه هارو دست همدیگه کردن و بهشون دفتر دادن تا امضا کنن با دقت نگاهشون کردم ُ دستای هستی به طور نامحسوس میلرزید ...
 

شاید از شدت استرس شایدم از شدت خوشحالی برای رسیدن به پسری که داستان آشناییشون از دوران نوجوونیشون بود ...
لبخندی زدم و جلو رفتم ُ کار امضا کردن دفتر ها تموم شده بود ُ دورشون رو خیلیا گرفته بودن ولی به زور راهم رو از بین جمعیت باز کردم و به هستی رسیدم ... برای هستی یه گردنبند طلای سفید گرفته بودم که به نظر خودم خیلی خوشگل بود ُ برای برسام هم یه زنجیر مردونه گرفته بودم ...البته این یکی سلیقه ی مامانم هم بود . در واقع کادوی خانوادگی بود ...
کادوهارو بهشون دادم ُ هستی بغض کرده بود و برسام هم ... اصلا نمیتونم حالتشون رو درست توصیف کنم ! فقط تشکر کردن و منم فقط با لبخند و بغضی که نمیدونم از کجا سر و کلش پیدا شده بود خدافظی کردم و کنار اومدم ...
مامان اینا مشغول صحبت با چند نفر بودن که من نمیشناختمشون ُ از اونجایی که حوصله آشنایی با افراد جدید رو نداشتم به سمتشون نرفتم . میخواستم برم سمت دوستام که یکی دستم رو کشید ُ برگشتم سمتش و چند دقیقه مثل منگا زل بهش ... اونم داشت من رو آنالیز میکرد ... 
نمیدونم این چه احساسی بود که دوتایی باهم گفتم : چه قدر تغییر کردی !
بعدش هم ناخودآگاه باهم خندیدیم ....
این دختر واقعا خوشگل بود ... 
به خودم اومدم و پرسیدم : کاری داشتی آریانا ؟!
اونم خودش رو جم و جور کرد و گفت :آره میخواستم بگم که الآن باید کادو بدیم ؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم :آره !
تشکر زیر لبی کرد و همین که اومد بره یهو برگشت و پرسید : از آرین خبر داری !؟
متعجب نگاش کردم و گفتم : معلومه که نه !
متفکر سرش رو تکون داد و گفت : باشه ! مرسی.
اینبار من بودم که جلوش رو گرفتم و گفتم :امشب میاد !؟
نگام کرد و گفت : چطور ؟؟؟
خودم رو به خونسردی زدم و گفتم : همینجوری !
جواب داد : نمیدونم ! فکر نکنم بیاد ! تا جایی که من میدونم ایران نیست هنوز !
بعدش هم رفت ! نمیاد ؟؟ نیاد ! بهتر !!
از اتاق عقد بیرون رفتم توی اتاق بغـ ـل داشتن کارای رقص رو میکردن ُ حال خیلی بزرگی بود ُ منتظر بودن تا عروس و داماد بیان و رقص شروع بشه . این عروسی با همه ی عروسی هایی که تاحالا رفته بودم فرق داشت !

از پیست رقص بیرون اومدم ُ هم با هستی و هم با برسام رقصیده بودم . واقعا براشون خوشحال بودم . مامان اینا رفته بودن با یه سری از هم دوره ای های خودشون یه گوشه حرف میزدن ُ منم اصلا دلم نمیخواست که برم دو ساعت باهاشون حال و احوال پرسی بکنم . آریانا رو دیگه ندیدم ُ نمیدونم کجا رفته بود . 
تنها بدی این مراسم گرمای سالن رقص بود ُ از طرفی صدای بلند موزیک بدجور روی مخم بود ! راهم رو از بین جمعیت باز کردم و از ویلا خارج شدم . خوردن نسیم شبانگاهی به پوستم واقعا احساس خوبی رو بهم داد . 
ساعت نزدیک ۹ شب بود . آروم آروم از پله ها پایین اومدم ُ خیلی دلم میخواست این باغ رو بیشتر بشناسم . فضای جالبی داشت و با تزیینات قشنگی که کرده بودنش باعث میشد که آدم بیشتر مشتاق باشه تا هی جلو بره .
گوشه ی سمت راست داشتن جوجه کباب و سیب زمینی سرخ کرده سر میکردن و هرکس که میخواستُ میرفت و میخورد ! گوشه ی سمت چپ هم مشـ ـروب و ... سرو میکردن . 
البته خداروشکر مهمون هاشون از اون ندید بدید ها نبودن و همه حد خودشون رو میدونستن .
به راه افتادم ُ و از کنار محل سرو مشـ ـروب گذشتم ُ چند تا راهرو داشت که یکی رو انتخاب کردم ُ زمین ناصافی داشت ولی خوب زیاد مهم نبود .

واقعا این باغ خوشگل بود ... احساس میکردم هرچی راه برم هم بازم این باغ رو نمیتونم تموم کنم ... خدا میدونه که چقدر قیمتش بود و چقدر بزرگ بود ...
صدای آهنگ هنوز از توی ویلا میومد . فکر کنم نزدیک نیم ساعت دیگه موقع رقص دونفره ی عروس و داماد بود ... تا اونموقع خودم رو میرسوندم ...
سمت راست راهی که داشتم میرفتم یه زمین خاکی توجهم رو جلب کرد ُ هیچ چراغی نداشت ُ البته نورهای بیرون تا حدی روشنش کرده بودن ولی نه زیاد ... نمیدونم چه احساسی بود که دلم میخواست برم ببینم اون زمین خاکی چیه ... با کمک درخت ها تونستم بهش برسم ُ دورش رو میله های آهنی کشیده بودن ولی درش باز بود .... زمینش به شدت ناصاف بود و شاید اگه میله ها نبودن هزار بار پخش زمین شده بودم ُ با کمی جلو رفتن فهمیدم که اینجا یه زمین تنیس بوده و یه گوشه اش یه میز کوچیک پینگ پونگ بود ... به سمت میز پینگ پونگ رفتم ُ اونجا دیگه میله نداشت و یه راست متصل به باغ میشد ولی اصلا نوری نداشت و این یه کمی ترسناکش کرده بود ! تمیزش هم نکرده بودن ُ شاید اصلا فکر نمیکردن که کسی اینقدر دیوونه باشه که بخواد بیاد پرت ترینجای باغ رو پیدا کنه و عروسی رو ول کنه ! ولی نمیدونم این مکان چه جاذبه ای برای من داشت !

داشتم با کنجکاوی اطراف رو بررسی میکردم که یهو چراغ ها خاموش و روشن شد ... دروغ نگم ... اینقدر ترسیدم که جیغ کوتاهی کشیدم ولی سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای جیغم رو خفه کنم ... با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود داشتم دنبال علت خاموشی ثانیه ای چراغ ها میگشتم که یهو صدای انفجار بلند شد و یکی از لامپ هایی که به درخت ها وصل بود ترکید ... و در ادامه ی اون چراغ های دیگه هم به تریتب شروع به خاموش شدن کردن و منم دست به دهان با چشمای گنده تر از حد معمول به این اتفاق ها زل زده بودم ...
فوق العاده تاریک شده بود .... قلـ ـبم به شدت شروع به زدن کرد.... تند و محکم ... ناخودآگاه یاد دخترهای توی این فیلم ترسناک ها افتادم که یهو یکی از تاریکی میاد بیرون و دخترو رو میکشه و میبره .... با این فکر توی ذهنم سریع برگشتم و به درخت های پشتم نگاه کردم ... داشتم از ترس میمیردم که البته همش هم از تلقین بود .... عجب غلطی کردم خدا ... حتی جلوم رو هم نمیدیدم که بخوام در برم ... نمیرم ؟؟ وایی این دری وری ها چیه که میگی دختره ی دیواانه !!
گوشیم رو از روی میز چنگ زدم ... دستام میلرزید .... من که اینقدر ترسو نبودم ... ولی شاید هرکس جای من بود اینجوری خودش رو خیس میکرد .... اینقدر هول کرده بودم حتی یادم رفته بود که نرم افزار چراغ قوه کجاست .... پر استرس به درخت های روبه روم نگاه کردم ... انگار میترسیدم کسی ازش دربیاد ...
بالاخره چراغ قوه رو پیدا کردم و همین که روشن شد و کمی فضای اطرافم رو روشن کرد نفس راحتی کشیدم ... یکی نیست بگه دختره ی خنگ الآن چراغ قوه ی گوشیت میتونه از تو در مقابل زامبی ها حمایت کنه ؟؟ زامبی ؟؟خفه شو بابا ! تاریکی به مغزت فشار آورده ...
چراغ قوه رو به سمت درخت ها گرفتم ُ کسی نبود ... دیوانه شده بودم .... باید زودتر میرفتم ... تا تو باشیکدیگه از این کنجکاوی ها نکنی !!
روی پاشنه ی پا چرخیدم تا سریع تر از این محل نفرین شده راحت بشم که با دیدن صحنه ی روبه روم جیغی از سر وحشت کشیدم ....
نفس نفس میزدم و برای اینکه بتونم سرپا بمونم به میز پینگ پونگ تکیه دادم ُ دستم رو روی قفسه ی سیـ ـنم فشار دادم تا نفسم سرجاش بیاد ...
بهش خیره شدم ُ دست به سیـ ـنه و با یه ابروی بالا رفته بهم زل زده بود ... نگاهش از هر فحشی بدتر بود ... انگار داره بلند داد میزنه دیوونه شدی!!! .. 
به خودم اومدم ُ پشت چشمی نازک کردم و بلند جیغ زدم : ها ؟؟؟چته ؟؟
بدبخت شوک شد ! شاید انتظار نداشت سرش داد بزنم !!

دستش رو توی جیبش کرد و قدمی جلو اومد که باعث شد خودم رو بیشتر به میز بچسبونم ُ لبخند کجی زد و گفت : واقعا دیدن من اینقدر ترسناک بود ؟؟؟ اون نور رو بگیر کنار ... کورم کردی !!
چراغ قوه رو کمی پایین تر آوردم ِ راست میگفت بدبخت ... نورش قشنگ توی چشمش بود ... جوابی برای سوالش نداشتم ... تپه تپه کنان پرسیدم : تو اینجا چی میخوای ؟؟
بدون اینکه قدمی عقب به زد زیر خنده و گفت: اتفاقا من باید از تو بپرسم ... مخفی گاه منو چه جوری پیدا کردی ؟؟
متعجب بهش زل زدم و گفتم : مخفی گاه تو ؟؟
بازم جلوتر اومد تا جایی که دیگه جایی برای عقب رفتن نداشتم ُ مگر اینکه میشستم رو میز که خب ... خیلی ضایع بود ...
شاید فاصله مون به زور ۱۰ سانتی متر میشد اما اون عقب نمیرفت و منم جایی برای عقب نشینی نداشتم ...
حالت شوخ چهره اش عوض شد و جدی گفت : دوستی که برسام ازش باغ رو گرفته یکی از صمیمی ترین دوستای منه ... من خودم این باغ رو بهش پیشنهاد کردم ... قبلنا که هم توی ایران بودم هم آلمان اینجا زیاد میومدیم ... یه سری دورهمی با دوستان ... و جالب اینجاست که هیچکس تاحالا توی این زمین نیومده بود ! که البته امروز من برای اولین بار دیدم یه دختر با ترس و لرز داره میاد اینجا ... و واسم جالب بود که بدونم کی هستی ! حالا از شانس بد تو بود یا از شانس خوب من که چراغ ها سوختن (آروم خندید) صحنه ی ترسیدنت باحال ترین صحنه ای بود که تاحالا دیده بودم ... لای درخت ها چی میخواستی ؟؟ روح ؟؟جن ؟؟ 
چپ چپ نگاش کردم که یهو حتالت چهره اش عوض شد و موشکافانه به یه جا زل زد و گفت :. وایسا ببینم ... تو کسی از دوستات رو با خودت آوردی اینجا ؟؟
با اطمینان جواب دادم : معلومه که نه ... منظورت چیه ؟؟
با سر به جایی که نگاه میکرد اشاره کرد و منم رد نگاهش رو دنبال کردم ... روی دیوار یه چیزی بود .... اون یه آدمه؟؟ یه آدم که توی تاریکی وایستاده ... قلـ ـبم به معنی واقعی کلمه ریخت ... شکی نداشتم که جن بود ... با ترس صورتم رو برگردوندم ... دیگه انگار اصلا آرینی وجود نداره ... همین که اومدم از میز فاصله بگیرم تا در برم ُ یعنی دقیقا لخظه ای که یه قدم برداشتم و آرین دور شدم ُدستی دور کمـ ـرم حـ ـلقه شد و باعث شد که بلند جیغ بزنم ولی در کسری از ثانیه لبـ ـام خیس و داغ شد و ذهنم از همه چیز خالی شد ... دیگه انگار نه جنی وجود داشت ... نه روحی ... نه زامبی ... نه تاریکی و نه عروسی ... هیچ چیز نبود ... تنها چیزی که احساس میکردم گرمای لب های آرین روی لب هام بود... بدنم سست شده بود ... به میز چـ ـسبوندم ...

 

فصل دوازدهههههههه فقط دو تا فصل دیگه مونده جاهای حساسشه  Big Grin Tongue
چشمام از شدت شوک شدن باز مونده بود ولی انگار چیزی نمیدیدم ... حـ ـلقه ی دستاش رو دور کمـ ـرم محکم تر کرد و محکم به خودش فشارم داد ... این فشار اصلا دردی نداشت تازه برام لذت بخش هم بود ... اون مشغول باری با لب هام بود و چشمای من هم اروم آروم بسته شد ... دلم برای این پسر تنگ شده بود ... شاید هیچوقت فکر نمیکردم که امشب ببینمش و اینجوری و اینجا باهم روبه رو بشیم ... یاد خاطره ی بار افتادم ... اونجا مـ ـست بود ... ولی اینجا چی ؟؟ دهنش ختی بوی الـ ـکل هم نمیداد ... این حس که آرین با هوشیاری کامل داره بـ ـوسم میکنه باعث اینجا قلقلک شیرینی توی دلم شد ... همین حس باعث شد که من هم با لب هاش بازی کنم ... به میز فشارم داد و مجبورم کرد روی میز بشینم ُ خودش هم نزدیک تر اومد ولی تماس لبهامون حتی برای ی ثانیه هم قطع نشد ... این از شدت دلتنگی بود یا ... ؟ْ! لازم نبود که خیلی باهوش باشم تا بفهمم سایه ای که بهم نشون داده فقط برای ترسوندن من بوده و جنی درکار نبوده در واقع سایه ی خودمون بود که باعث ترسوندن من شد ...بعد از چند ثانیه ی دیگه ای که گذشت کم کم تماس لب هامون قطع شد ... بـ ـوسه ی کوتاهی به لـ ـبم زد و بعدش سرش رو بین گودی گردنم فرو برد ... زیر گردنم بـ ـوسه ی نامحسوسی زد و فشار دستاش رو بیشتر کرد ...چند دقیقه ای توی همون حال بودیم ... شاید عقل حکم میکرد که از خودم دورش کنم ... بزنم در گوشش و از اینجا برم اما نه توانش رو داشتم نه میخواستم ... شاید میخواستم حداقل به خودم ثابت کنم که آرین فقط و فقط مال منه ... اون من رو دوست داره ... شاید میخواستم این رو به همه و حتی خدا اثبات کنم ... ولی آرین ... آرین که مال من نبود ... اون نامزد داشت ... الهه ... الهه چی پس ؟؟؟ با فکر الهه... دستام رو محکم به سیـ ـنه ی آرین زدم و مجبورش کردم که ازم فاصله بگیره ... متعجب نگام کرد ... به چشماش نگاه نکردم ... سو استفاده ؟؟الآن از من سواستفاده شد ... نه ؟؟ من که بازیچه ی اون نیستم ... اون الهه رو داره ... منم ... منم ...عصبی از میز پریدم پایین ... دیگه نه تاریکی برام اهمیت داشت نه آرین نه حتی خودم ... به سمت در خروجی دوییدم ... هیچ حرکتی نکرد ... یا اگر هم کرد ُ من نفهمیدم... خوب میدونستم که یه پسر رو نباید توی اون حال رها کرد ...ولی من انتخاب دیگه ای نداشتم ...با اون کفاشای پاشنه بلند جوری میدوییدم که دیگه انگار اصلا برام اهمیتی نداشت که چی میخواد بشه ... فوقش میمردم دیگه ... بالا تر از سیاهی که رنگی نیست .... به راهی که از اونجا زمین تنیس رو پیدا کرده بودم رسیدم ... اون مسیر رو هم دوییدم تا بالاخره نورها واضح تر شد ... البته من تار میدیم همه چی توی . پرده ی اشک چشمام برام ناواضح و گنگ بود ...همین که به در ویلا رسیدم به کسی برخورد کردم ... آریانا ... این خواهر و برادر نمیخواستن دست از سر من بردارن ... دقیق نگاهم کرد ... اول چشمام رو بعدش هم نگاهش رو لبـ ـام متمرکز شد ... به گردنم هم نیم نگاهی کرد و نفسش رو با شدت بیرون داد و به سمت همون جایی که من ازش اومدم دویید ... فهمید ؟؟حتما فهمیده دیگه ... مگه چیزی از این خواهر و برادر مخفی میمونه ؟؟راهم رو به سمت دست شویی کج کردم ... باید وضعیتم رو درست میکردم ...یه دختر کوچولو توی دست شویی بود ... به خودم توی آینه نگاه کردم ... رژلـ ـبم کامل رفته بود ولی قسمتی ازش پایین لـ ـبم بود که پخش شده بود ... آرایش صورتم سر جاش بود ...به دختر بچه نگه کردم و ازش خواستم تا برام کیف آرایشیم رو بیاره ... امیدوار بودم علی رغم آدرس دقیقی که بهش دادم اشتباه نکنه ...همین که از در دستشویی بیرون رفت و در بسته شد ... اولین قطره ی اشک از چشمام پایین ریخت ... گریه میکردم ؟؟؟برای چی ؟؟برای کی ؟؟یادمه یه بار که بچه بودم مامان بهم گفت که هیچ چیزی نباید اشک دخترم رو بیاره ... هیچ چیزی ارزش نداره ...و من الآن داشتم گریه میکردم ... بخاطر پسری که نامزد کرده بود ولی امشب ... گریه کردم .... بخاطر خودم ... بخاطر همون شخصیتی که خیلی وقت بود گمش کرده بودم ... همون آترینایی که دخترهایی که برای دوست پسـ ـراشون گریه میکردن رو مسخره میکرد ... حالا خودش چی ؟؟ بخاطر یه پسر نامزد دار گریه میکرد ؟؟ ای کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند .... همه چی از اول شروع بشه ... ای کاش میشد ....در دستشویی باز شد و همون دختره وارد شد ... کیفم رو بهم داد و منم یه شکلات کوچولو بهش دادم ُ کلی ذوق کرد و بعدش هم رفت ... چقدر با یه شکلات خوشحال شد ! الآن چی میتونست من رو خوشحال کنه ؟؟ هیچی ...با لوازم آرایشی معدودی که داشتم آرایشم رو تمدید کردم و بعدش هم از در دستشویی بیرون اومدم و به سمت ویلا رفتم ... با وارد شدن به ویلا فهمیدم که دقیقا وسط رقص دونفر ی عروس و داماد رسیدم ... چشم غره ی هستی که درحال رقص با برسام بود رو نادیده گرفتم و پیش مامان نشستم .مامان آروم زمزمه کرد : کجا بودی ؟؟به همون آرومی جواب دادم : دستشویی !خندید و گفت : چهل و پنج دقیقه دستشویی بودی ؟!به دروغ متوصل شدم و گفتم : شلوغ بود کار منم طول کشید خوب .بازم خندید و گفت : خب خونه مگه دستشویی نبود مامان ؟؟چشم غره ای بهش رفتم که بازم خندید و منم دیگه جواب ندادم .با تموم شدن رقص دو نفره همه از جاشون بلند شدن و شروع به دست زدن کردن . منم به تبعیت از جمع ایستادم و دست زدم . 
فوق العاده بهم میومدن ... ایشالله خوشبخت شن ... این تنها آرزوی قلبیم توی اون لحظه بود .بعد از تموم شدن دست زدن ها زوج های دیگه به سمت پیست رقص رفتن تا اینبار زوج های دیگه هم بتونن تانگو برقصن . مامان بابای من و هستی هم رفتن ! لبخندی زدم ... به مامان بابام توی پیست رقص نگاه کردم ... خدایا هیچوقت ازم نگیرشون ... روم رو از پیست برگردوندم چون دیگه چیزی معلوم نبود ُ فضا رو تاریک کرده بودن !با احساس وجود کسی پشتم ُ , سرم رو چرخوندم و با آریانا چشم تو چشم شدم .لبخندی زد و گفت : میتونیم حرف بزنیم ؟؟!نگاهی سرسری به سر تاپاش انداختم ُ نمیدونستم میخواد چی بگه ... از طرفی دلم میخواست نرم و ضایعش کنم ولی جو آروم اونجا و حوصله ای که مطمءن بودم سر میره ... از جام بلند شدم ُ و اونم جلوتر از من راه افتاد و منم دنبالش کردم ... گوشیم کو ؟؟ به میز نگاه کردم ... نبود !!لعنتی ... توی همون زمین جاش گذاشتم ...به دنبال آریانا از ویلا خارج شدم بهم لبخند زد ُ احساس میکردم دیگه اون نگاه خصمانه رو بهم نداره ُ لبخند کج و کوله ای زدم که البته فکر نکنم کوچکترین شباهتی به لبخند داشته باشه . اونم فهمید و گفت :یه چیزی میپرسم راستشو میگی ؟ابروم رو بالا دادم و گفتم : تا چی باشه ؟!نفس عمیقی کشید و گفت :آرین امشب اینجا بود ؟؟نه ؟؟؟حدس میزدم که بدونه ولی اینکه چرا داره از من میپرسه ... جواب دادم : چرا از من میپرسی ؟!زل زد توی چشمام و گفت : چون مطمءنم که میدونی !!خندیدم و گفتم : من از داداش شما هیچ خبری ...نزاشت ادامه ی حرفم رو بگم و با گرفتن دستش جلوی صورتم مجبورم کرد تا دیگه حرف نزنم , آینه ای رو از کیف دستی کوچیکش بیرون آورد و گرفت جلوی صورتم ...به خودم نگاه کردم و گفتم : خب این یعنی چی ؟؟ چیکار کنم ؟؟زاویه ی آینه رو پایین تر داد به طوری که کامل روبه روی گردنم بود ... با دیدن کبودی نسبتا بزرگ روی گردنم از شدت تعجب مات به آینه نگاه کردم ... ذهنم درست کار نمیکرد ... این کبودی اینجا چیکار میکرد ؟؟دستم رو به سمت کبودی بردم و ضربه ی آرومی بهش زدم در اثر ضربه کمی رنگ باخت و درد خفیفی هم داشت .. 
این دو لغت توی ذهنم بارها تکرار شدن : پسره ی وحشی ...به طور ناخودآگاه لغت ؛ وحشی :؛ رو زمزمه کردم که آینه رو از روبه روی گردنم برداشت و گفت : خب بگو ؟!نمیدونم چرا میخواستم انکار کنم ... خجالت کشیده بودم ... بدجور ...انگار فکرم رو خوند که گفت : فکر انکار رو از سرت بیرون کن ... چون خوب میدونم که این کبودی در اثر ضربه نیست و تو موقع عقد هم همچین کبودی روی گردنت نبود ُ از طرفی مطمءنم که به هیچ پسری اجازه ی نزدیکی بیش از حد به خودت رو نمیدی و این کار ( با سر به کبودی گردنم اشاره کرد ) کار یه دختر هم نمیتونه باشه (خندید و ) ادامه داد : از طرفی مطمءنم که آرین امشب ایرانه ! اینکه اینجاست یا نه رو نمیدونستم !! واسه همین ازت میخوام بپرسم که کجاست ؟؟مثل احمق ها جواب دادم : خوبه میدونی که کلا زیاد با پسرا راه نمیام !! آرین هم از این قاعده مـ ـستثنی نیست !!قدمی جلو اومد ُ طوری که قشنگ فیس تو فیس شدیم و بعدش هم گفت : هردومون خوب میدونیم که نه آرین برای تو یه پسر معمولیه نه تو برای آرین یه دختر معلومی هستی ! انکار بسه . من نمیخوام سرزنشت کنم .اگه از اول درست بهم میگفتی و به دروغ متوصل نمیشدی مجبور نمیشدم که این موضوع رو به روت بیارم . حالا لطفا بهم بگو آرین کجاست ؟چشم تو چشم شدیم ... نگاهش پیروزمندانه بود ُ هیچ حرف دیگه ای نمیتونستم بزنم ... قدمی عقب رفتم و تماس چشمیمون رو قطع کردم و گفتم : گوشی داری ؟؟مثل منگا زل زد بهم و گفت : ها ؟؟چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : مگه آرین رو نمیخوای ؟؟ گوشیت رو بده ؟!کلافه گوشیش رو از جیبش در آورد و به سمتم داد و به مسخره گفت : فکر کردی به ذهن خودم نرسیده که به گوشیش زنگ بزنم ؟؟ جواب نمیده !بدون جواب دادن به سوالش شماره ی خودم رو گرفتم و منتظر برقراری ارتباط شدم ... برخلاف تصورم جواب نداد ... گوشی رو با عصبانیت قطع کردم و زیرلبی بهش فحش دادم که یهو یکی ضربه ای به شونم ُ زد همین که به سمت ضربه برگشتم گوشیم رو دیدم که کسی جلوم گرفته بود . گوشی رو ازش گرفتم . به من نگاه نمیکرد . نگاهش مـ ـستقیم به آریانا بود و آریانا هم بهش زل زده بود . خب بابا! حالا یکی ندونه فکر میکنه عاشق پیشه ان این دوتا ! بدون هیچ حرفی گوشی آریانا رو بهش دادم که دستم رو گرفت ُ با تعجب بهش نگاه کردم ُنگاه کوتاهی بهم انداخت و توی دستم یه چیزی گذاشت ... به دستم نگاه کردم ... 
کرم پودر ؟؟ دمت گرم بابا !آرین هم توجهش جلب شد ُ اول به دستم نگاه کرد و بعد به صورتم ُ انگار دنبال ایرادی بود که بشه با کرم پودر درستش کرد و وقتی پیدا نکرد اومد پایین تر و روی گردنم مکث کرد ... دیگه اجازه ی بررسی بیشتر رو بهش ندادم ... عقب عقب ازشون فاصله گرفتم ... با رفتنم آرین و آریانا دوباره چشم تو چشم شدن و دیگه خیلی دور شده بودم ...ُ آرین قدمی به سمت آریانا رفت ...مردی از جلوم رد شد ... و بعدش دیگه ندیدمشون ! احساس کردم که لحظه ی آخر آرین خم شد تا بغـ ـلش کنه ... ولی ندیدم دیگه ... فحش خیلی بدی به مردی که بد موقع از جلوم رد شد دادم و بعدش هم به سمت دستشویی رفتم .توی دستشویی ُ به کبودی زیر گردنم نگاه کردم ُ سایزش زیاد بزرگ نبود ُ هنوز زیاد تیره نشده بود ُ اگه کسی به گردنم نگاه میکرد میفهمید ُ خدارو شکر کردم که بخاطر تاریک بودن فضای ویلا مامان و بابا متوجهش نشدن !کمی از کرم پودر رو زدم روی گردنم . وقتی کاملا محو شد از دستشویی بیرون اومدم .جمعیت ریخته بودن تو حیاط . شام اینجا سرو میشد ! وقت شام بود ؟؟ چقدر زود گذشت !!عروس داماد گوشه ای ایستاده بودن و فامیلا و دوستا میرفتن تا باهاشون عکس بگیرن . لبخندی زدم و به سمتشون رفتم . از بچگی عاشق این قسمت عکاسی بودم .از عروس و داماد فاصله گرفتم , عکسام رو گرفتم باهاشون !! دیگه کاری باهاشون نداشتم ! از بدجنسـ ـی خودم خندم گرفته بود . مامان و بابا هم یه عکس گرفتن باهاشون . میز شام رو چیده بودن ! گشنم بود حسابی ! ازساعت ۱۲ که با هستی رفتم آرایشگاه هیچی نخورده بودم . یعنی خوردما ولی زیاد نبود واسه همین خیلی خیلی گرسنه بودم . دلم برای هستی و برسام سوخت . حالا برسام رو نمیدونم ولی هستی وضعیتش مشابه من بود ولی اون بیچاره ها نمیتونستن غذای درست حسابی بخورن که ! اینقدر اون فیلمبرداره زر میزد !! من نمید ونم فیلم بردار قطع بود رفتن غرغرو ترینشو سوا کردن !بیخیال غصه خوردن برای هستی و برسام شدم و به سمت میز شام رفتم ُ با دیدن غذاهای رنگ و وارنگ لبخند زدم ... ازهر غذا یه ذره کشیدم و یه بطری دلستر هم برداشتم و به سمت مامان بابا رفتم ُ ولی بازم پیش اون دوستای جدیدشون بودن !! منم هی از این زن و مرد بدم میاد هی این دوتا میدون و میرن پیش اونا ! با اون دختر زشتشون !!خانواده ی کمالی که میشد همون دوست جدیدای مامان بابام یه دختر داشتن که اه اه ! از همون دید اول ازش خوشم نیومده بود !! خیلی خودشو میگرفت ! زشت !! زیادم زشت نبودا ولی اصلا به دلم نشسته بود .. 
خب کجا بشینم ؟؟برم پیش بچه ها ؟؟نه ولش کن ! اونا همشون باکلاس غذا میخورن ُ غذا کوفت میشه واسه آدم ! یه گوشه تنها بشینم بخورم بهتره ! اینجوری کسی ازم انتظار مثل آدم غذا خوردن رو نداره !!آروم خندیدم و به سمت گوشه ای ترین نیمکت راه افتادم . تقریبا هیچ کس بهم دید نداشت ... اینجوری عالی بود !!با خنده شروع کردم.... اینقدر گرسنم بود که دهنم رو کامل پر میکردم و چند تا گاز اول رو به زور میزدم بعدش هم غذا تو گلوم گیر میکرد ولی از اونجایی که عادت نداشتم غذا رو با آب و ... بخورم به زور قورتش میدادم که آخر سر هم گلوم درد گرفت البته از رو نرفتما همونجوری آنگولایی ادامه دادم !! یکی نبود بگه مجبوری آخه !!سایه ی کسی روم افتاد ُ ناراحت از اینکه یکی مزاحم خلوتم شده ُ با دهنی که پر از غذا بود و لپایی که باد کرده بود سرم رو بالا آوردم و با اخم به این مزاحم خیره شدم ! نمیتونستم حرف بزنم حداقل یه چی بگم ...اون زودتر شروع کرد : چند قرنه غذا نخوردی ؟؟اخمم رو شدید تر کردم ُ مسخرم کرد الآن ؟؟آره دیگه مسخره کرد !! از این واضح تر !!بی توجه بهش به سختی غذام رو گاز زدم که صدای خندش رو شنیدم پرررووو ُ به خودت بخند !!اومد کنارم نشست ُ خودم رو کمی کنار کشیدم ... عطرش هنوزم همون بود !! این یه بو رو از همه چی بهتر میشناختم !!!به سمتم برگشت و دست به سیـ ـنه بهم زل زد !! یه چشم غره ی اساسی بهش رفتم و به غذا خوردنم ادامه دادم !! اونم دوباره خندید ! چیزی دستش نبود ُ یعنی غذا نمیخورد ؟؟اصلا شک داشتم که حتی برسام و هستی هم دیده باشنش !!فقط یه لیوان بزرگ آبجـ ـو دستش بود !! روم رو ازش برگردوندم و با غصه به ظرف غذای خالی شده زل زدم !! بازم گشنم بود ولی اخلاق خودم رو میشناختم این گشنگی فقط تا دو دقیقه ادامه داشت بعد اون دو دقیقه اینقدر سیر میشدم که با دیدن غذا حالت تهوع میگرفتم .نگاهم رو از ظرفم گرفتم و مشغول ور رفتن با بطری ماشعیر شدم ! از همون اول با در اینا مشکل داشتم !! ناخونم رو انداختم زیر درش کمی بهش فشار آوردم که بدترین دردی که میتونست تو دنیا وجود داشته باشه نصیبم شد ... جیغ کوتاهی کشیدم و بطری رو ول کردم که آرین رو هوا گرفتش ُ دستم رو سریع بردم تو دهنم !! خیلی درد گرفته بود ... فقط دعا دعا میکردم که ناخونم نشکسته باشه .. 
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و انگشتم رو از توی دهنم بیرون آوردم اول یه چشمی نگاه کردم و بعد از ثانیه ای اون یکی چشمم رو هم باز کردم ... آه افسوس باری کشیدم ... من هیچوقت شانس نداشتم !! زیرلبی فحش خیلی بدی به ماشعیر و کارخونه ی سازندش دادم ... انگار به کل یادم رفته بود که آرین اینجاست و با چشمای گرد شده زل زده بهم !!از خجالت قرمز شدم ! هیچوقت تاحالا هیچکس ندیده بود که من از این فحش ها بدم و حدس میزدم که آرین بیشتر از همه از این یه مورد تعجب کرده بود !!ناخونم لق میزد ... با حسرت بهش نگاه کردم ُ به آرین هم نگاهی انداختم ولی روم نشد بیشتر بهش نگاه کنم ! حدس میزدم الآن شروع کنه به سرزنش کردن که تو یه دختری و این فحش ها خوب نیست و ...ولی برخلاف تصورم زد زیر خنده ... حالا نخند کی بخند !! خوشحال واسه خودش قهقهه میزد !!اینبار من بودم که با تعجب بهش نگاه میکردم ... پسره روانی شده بود! 
داشتم حرص میخوردم سر اینکه چقدر این آرین بیشعوره ولی محو خندش شدم ... چقدر خوشگل میشد وقتی میخندید تاحالا به چال روی صورتش وقتی میخندید دقت نکرده بودم !! البته خیلی محو بود ولی خیلی خوشگل بود !!خندش که تموم شد یه سرفه ی کوچولو کرد و بطری رو به سمتم گرفت !!درش رو باز کرده بود ولی من... !!! عصبانی به بطری نگاه کردم !! همش تقصیره این ماشعیر عوضی بود !دستش رو بالا تر آورد به طوری که انگار اشاره میکرد بگیرش دیگه !!ولی با اخم زل زدم بهش و گفتم : نمیخوام مال خودت !خنده ی ریزی کرد و به آبجـ ـو اشاره کرد : من دارم !! این واسه توست !!نگاهم روی بطری آبجـ ـو متمرکز شد ! خیلی وقت بود نخورده بودم ... دلم میخواست ... یه نگاه دیگه به ماشعیر کردم ! همین دیروز خوردم ...نگاهم بین بطری ماشعیر و آبجـ ـو در حال حرکت بود ...آرین انگار فهمید که به آبجـ ـوش نظر دارم که لیوانش رو برد عقب تر و گفت : نه نه اصلا فکر این رو نکن !! این واسه خودمه ! تو باید نوشیدنی غیر الـ ـکلی بخوری !!بعدشم خندید که چپ چپ نگاش کردم و گفتم : نمیخوام ! ماشعیر دوست ندارم !گفت : واسه همین برداشتیش ؟؟خب الآن باید چی میگفتم ؟! ضایعم کردی که نامرد ُ جواب دادم : چون اونجا شلوغ بود هرچی دم دستم اومد برداشتم خندید و گفت : تو که راست میگی !! 
چشم غره بهش رفتم و دوباره به آبجـ ـوش خیره شدم که بردش عقب تر و گفت : ببین اونجا میدن برو بگیر ! این واسه منه .دولا شدم تا بتونم محل سرو مشـ ـروب هارو ببنم... پوف بلندی کردم و گفتم : اووو صفشو ببین !! من اگه حال داشتم اونهمه صف وایسم که تا الآن شش بار ازدواج کرده بودم !برگشتم سمتش که گفت : چه ربطی داشت ؟؟نگاش کردم و گفتم : ربطش به ارتباطشه !!مثل منگلا زل زد بهم و گفت : هان ؟؟شیطون به آبجـ ـوش خیره شدم ... بایه جهش میتونستم بهش برسم ولی قبلش باید حواسش رو پرت میکردم ...حالا جوری حواسشو پرت کنم ؟؟بیخیال ! بپر سمتش فوقش بهش نمیرسی دیگه !!در کسری از ثانیه به سمت لیوان آبجـ ـوش خیز گرفتم ُ دستم رو روی پاش قرار دادم ُ بدبخت شوک شده بودُ تقریبا روش افتاده بودم ولی خیلی زود قصدم رو فهمید که خندید و لیوان آبجـ ـوش رو اینقدر برد عقب که دستم بهش نرسید و بجای آبجـ ـو هوا رو چنگ زد ... نمیدونم چی شد که پاشنه ی کفشم لغزید و داشتم با پهلو میخوردم زمین که دقیقا لحظه ی آخر آرین کمـ ـرم رو با یه دستش گرفت و ناخودآگاه دستی که آبجـ ـو توش بود هم جلوتر اومد !تمام وزنم روی آرین بود ُ مخصوصا الآن که کمـ ـرم رو هم گرفته بود ... فاصله ی صورت هامون هم شاید کمتر از پنج سانت بود ...آروم شده بودیم ... نه به شیطنت های چند لحظه پیش نه به الآن که خیلی آروم و مظلوم توی چشمامی همدیگ ه زل زده بودیم ... شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود الآن برای بـ ـوسیدنش اقدام میکرد ... حالتمون طوری بود که خیلی تحریک کننده بود ولی نه اون اقدامی میکرد نه من .. فقط نفس هامون آروم شده بود و با همون فاصله ی کم فقط به چشم های هم زل زده بودیم ...بوی عطرش داشت دیوونم میکرد ... من عاشق این عطر بودم و توی این فاصله ی نزدیک ... خیلی داشتم جلوی خودم رو میگرفتم که جلوتر از این نرم ... اونم حالش بهتر از من نبود ... میتونستم احساس کنم که هردومون یه چیز میخواستیم ولی با لجبازی سعی داشتیم سرکوبش کنیم ... نفس هامون بلند و ملتهب شده بود ... حسی که همزمان داشتیم تجربش میکردیم و هیکدوممون قادر به درکش نبودیم ...تحملم طاق شده بود ... نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... اون عطر لعنتی کار خودش رو داشت میکرد ...فاصله ی صورت هامون رو کم کردم ُ میتونستم تعجب رو توی اون چشمای آبی رو ببینم ...شاید اگه این فکر که با این کار خودم رو کوچیک میکنم یک ثانیه دیرتر به ذهنم میومد فاصله ی لب هامون رو برمیداشتم ولی دقیقا لحظه ی آخرفقط صورتم رو به صورتش چـ ـسبوندم و در کسری از ثانیه لیوان آبجـ ـو رو از دستش چنگ زدم ... 
بعدش هم سریع از روی پاش بلند شدم تازه بهاین نتیجه رسیده بودم که خیلی شیک روی پاش نشسته بودم تقریبا ... خودم حالم بد بود .. ولی نباید نشون میدادم ... زدم زیر خنده و گفتم : دیدی تونستم ازت بگیرم ...نگاش رو از جای خالیم برداشت و اول به لیوان آبجـ ـو نگاه کرد ُ و بعدش هم به من ... آروم گفت : واسه خودت ...روم رو ازش گرفتمو فکر کردم ...: نکن ... آرین اینجوری نکن ... نزار از اینی که هستم پریشون تر بشم ... به سمت جمعیت رفتم ... لق بودن ناخونم اذیتم میکرد ... باید زودتر یه ناخون گیر پیدا میکردم ... ناخون گیر ؟؟کجا ...آها توی کیفم تو ماشین ... به سمت بابا رفتم و کلید ماشین رو ازش گرفتم و بعدش هم به سمت پارکینگ راه افتادم ... توی راهرویی که به سمت پارکینگ متصل میشد بودم ُ فضای اینجا به نسبت تاریک تر از باقی جاها بود ... لیوان آبجـ ـو هنوز دستم بود ...ولی بهش لب نزدم ... دیگه میلی بهش نداشتم از طرفی دلم نمیومد بندازمش دور !! هرچی باشه واسه بدست آوردنش تلاش کرده بودم . با احساس وجود کسی کنارم روم رو برگردوندم و با دیدن کسی که کنارم بود از شدت تعجب خشک شدم ... 
اون تعجب نکرده بود و با یه لبخند کج زل زده بود بهم ُ بعد از مکثی گفت : پارسال دوست امسال آشنا آترینا خانم .حالت تدافعی گرفتم و انگشت اشارم رو به حالت تهدید جلوش گرفتم و گفتم : من و تو هیچوقت باهم دوست نبودیم .بعدش هم به راه رفتنم ادامه دادم ُ به ماشین رسیدم ... احساس میکردم که پشتم میاد ... ترسیده بودم ؟؟یه جورایی !! ولی از چی ؟؟ کیان هیچ گوهی نمیتونست بخوره ... قفل ماشین رو زدم و همین که اومدم در عقب رو باز کنم تا کیفم رو بر دارم یهو یکی برگردوندم و به در چسبیدم ... اونم با فاصله ی کمی ازم ایستاد ... با خشم بهش زل زدم و گفتم : چرا همچین میکنی ؟؟؟ چی میخوای از جونم ؟؟ ولم کن بابا !!محکم تر به در چـ ـسبوندم و گفت : اگه ولت نکنم چی ؟؟چیکار میکنی ؟؟ یا بزار واضح تر بگم هیچ کاری نمیتونی بکنی !!همه ی نفرتم رو توی چشمام ریختم و گفتم : چته ؟؟رم کردی ؟؟چی میخوای ؟؟لبخند کجی زد ... صورتش رو کمی نزدیک تر آورد ُ دهنش بوی گند الـ ـکل میداد ... دستش روی کمـ ـرم حرکت کرد که باعث منقبض شدن عضلات بدنم شد ... 
با نفرت سعی کردم از بین دستاش فرار کنم که نزاشت ... شاید دو سانتی متر هم به زور تکون خوردم ...خندید و گفت : نمیزارم بری عزیزم .عصبانی گفتم : چی میخوای ازم ؟؟چشم تو چشم شدیم که بازم با یه خنده ی آرومو زمزمه وار گفت : لبات تپل و داغن ... امشب برام فوق العادن...سرش رو جلوتر آورد که با انزجار سرم رو عقب بردم...این آهنگ رو شنیده بودم ... اهنگ قشنگی بود ولی اصلا با حال الآن من صدق نمیکرد ...زل زد بهم و بعد از گذروندن کامل صورتم و کمی مکث بیشتر روی لبـ ـام گفت : بیا یه کاری بکنیم به هردومون خوش بگذره ...عصبانی توی صورتش توپیدم : من با تو هیچ خوشی ای ندارم که بخوام بگذرونم ...نمیدونم چیشد که اونم عصبانی شد و گفت : فقط با من خوش نمیگذره ... آره ؟؟؟... با اون بچه خوشگل که خوب حال میکنی ...نتونستم جلوی تعجبم رو بگیرم ... منظورش از بچه خوشگل که به آرین بود ... تو این شکی نداشتم ... ولی منظورکلیش چی بود ؟!آروم گفتم :منظورت چیه ؟؟برخلاف تصورم از شدت عصبانیتش کاسته نشد بلکه همونجوری ادامه داد : نمیدونی منظورم چیه ؟؟ اول که لب بازیتون تو زمین تنیس بعدش هم پشت درختا و هزار تا کثافت کاری ... من و چی فرض کردی ؟؟ احمق ؟؟موهام رو کمی کشید که سرم باهاش خم شد و گفت : تو میدونستی که بعد از الهه اولین دختری که ازش خوشم اومد تو بودی ... با اینهمه... میدونی چیه؟؟ منم میخوام سهمم رو از این دنیا بگیرم ... بزار این بار سهمم رو خودم انتخاب کنم... دوست دارم داشته باشمت ... روشنه که ..؟؟پس فکر اون پسره رو از ذهنت بیرون کن ... این لاشی بازی هاتون همشاید بشه یه جوری تحمل کرد ولی ... نه توی عروسی صمیمی ترین دوستاتون ...سرش رو نزدیک تر آورد .. میدونستم که دیگه راه فراری ندارم ... سعی کردم خودم رو نجات بدم اما حـ ـلقهی دستاش محکم تر از این حرف ها بود ... دیگه چیزی نمونده بود تا تماس لبیمون برقرار بشه که یهو به عقب کشیده شد . پرت شد روی زمین ... به ماشین تکیه کردم تا نیفتم ... آرین با یقه ی لباس از روی زمین بلندش کرد و سرش داد زد : من برای بـ ـوسیدن دوست دخترم باید از تو اجازه بگیرم ؟؟؟ لاشی بازی اینه که سعی کنی دختری که صاحب داره رو به زور تصاحب کنی ... فهمیدی ؟؟فهمیدی آخر رو چنان با داد گفت که من هم گرخیدم... چه برسه به کیان ...مشت محکمی توی صورتش زد که البته کیان هم ساکت نموند و اون هم یه مشت دیگه به صورت آرین زد ... ولی آرین مثل اون زمین نیفتاد ... فقط محکم پرتش کرد که با کمـ ـر خورد توی سپر یه ماشین ... بعدش هم پخش زمین شد ... انگار آرین هنوز سیر نشده بود و یه لگد به لای پای بدبخت زد که من به جای اون دردم گرفت ... دیگه نا نداشت تکون بخوره ... آرین عقب عقب ازش فاصله گرفت و به سمتم اومد .. نگاهم اول به پارگی کنار لبش خورد و بعدش هم عصبانیت توی چشماش رو دیدم ... 
کیان اون گوشه ناله میکرد و منم از شوک اتفاقایی که خیلی سریع افتاده بود قادر به انجام هیچگونه حرکتی نبودم . آرین غرید : چی میخواستی اینجا ؟؟نگاهم به سمتش چرخید و دوباره زوم لبـ ـاش شد ... داشت خون میومد ولی نه زیاد ... آروم زمزمه کردم : ناخون گیر...و بعدش هم سریع در عقب رو باز کردم و از توی کیفم ناخون گیر رو برداشتم ... بستن در ماشین مصادف بود با بلند شدن کیان از روی زمین ... با کمک ماشین از جاش بلند شد و به آرین زل زد و گفت : خودتم خوب میدونی که نمیتونی با آترینا باشی ... ولش کن . بزار اون راحت باشه ...آرین جوابش رو نداد و فقط بهش زل زده بود ُ استخون فکش منقبض شد ... دلم میخواست سر کیان داد بزنم که به تو ربطی نداره ... ولی خودم رو کوچیک میکردم ... حداقل جلوی آرین کوچیک میشدم ...کیان ماشین رو دور زد و سوار شد ُ بعد از دقیقه ای بلند گاز داد که ماشینش یه تیک آف بلند کرد و به سرعت از ویلا خارج شد ...حالا من مونده بودم و آرینی که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد ... بعد از جند ثانیه ای برگشت سمتم و به مسخره گفت : اگه کارتون تموم شده بریم ؟؟جرءت نداشتم با لحن خودش جوابش رو بدم ُ تا حالا هیوقت آرین رو اینجوری عصبانی ندیده بودم . روم رو ازش گرفتم و با ناخون گیر اون یه تیکه ناخون نفرین شده رو گرفتم و بعدش هم ناخون گیر رو پرت کردم تو ماشین و در رو قفل کردم و آروم گفتم : بریم.لیوان آبجـ ـو رو از روی سقف برداشتم که نگاهش همراه با آبجـ ـو اومد پایین و بعدش روش رو گرفت و باهم راه افتادیم .احساس تشنگی شدیدی میکردم ... به آبجـ ـو نگاه کردم .. .نیشم تا بناگوش باز شد ... از بچگی همینجوری بودم وقتی هیجان یا استرس زیادی داشتم شدیدا تشنم میشد !!لیوان رو بالا بردم و دو قلوپ خوردم و...از تلخیش کمی صورتم در هم رفت . آرین نگام کرد و آروم به مسخره خندید .اداشو در آوردم ُ البته امیدوارم ندیده باشه !! دوباره لیوان رو به سمت لـ ـبم بردم که با به یاد آوردن چیزی بلند گفتم : هییییی!!!با تعجب برگشت سمتم و منی که با اخم قاطی به ناراحتی زل زده بودم به لیوان رو نگاه کرد و گفت : چیه ؟؟لیوان رو پایین آوردم و ناراحت گفتم : دهنی بود !!احساس میکردم که خندش گرفته ولی جلوی خودش رو گرفت و گفت : یعنی الآن میخوای بگی تا حالا دهنی نخوردی ؟؟ایستادم و انگشت اشارم رو جلوش گرفتم و با اطمینان و اعتماد به نفس کامل گفتم : من تا حالا لب به دهنی هیچکس نزدم ... 
؛نزدم؛ آخر رو کشیده گفتم .... که نمیدونم ی شد که دیدم داره میخنده ... شیطون داشت نگام میکرد و آخر سر نتونست خودش رو نگه داره بلند زد زیر خنده !! و منم مثل منگلا داشتم نگاش میکردم ! پسره ی روانی واسه چی میخنده ؟؟وقتی خندش تموم شد ُ اومد جلوم صاف وایستاد و گفت : مطمٔنی تا حالا دهنی نخوردی ؟؟با همون اطمینان گفتم : من مطمءنم که...کم کم دوهزاریم افتاد ... واااااییی ... سوتی از این بیش تر ؟؟؟احساس میکردم که خون داره به شدت به سمت صورتم میاد .... شکی نداشتم که از خجالت قرمز شده بودم .... وااااییی اترینا تو هم سوتی نمیدی ولی وقتی میدی دیگه تخریب میکنیییی .... وااایی خدااااون هم آروم آروم میخندید .... چرا به این فکر نکرده بودم ؟؟ من امشب ... دهنی ... آرین ... بـ ـوسیدن ... ای خدااا آخه من چقدر منگلم !! منی که از دهنی بیشتر از هر چیزی چندشم میشد .... امشب قشنگ تو حلق هم بودیم ولی من حتی نفهمیدم که حتی اون هم دهنی حساب میشه ... خداییاااا منو شفا بده ...بدون گفتن حرف اضافه ی دیگه ای راه افتادم و اونم اومد ... احساس میکردم که داره لبخند میزنه ولی روم نمیشد برگردم سمتش و حالتش رو ببنم .با رسیدن به فضای اصلی فهمیدیم که خیلی ها هنوز دارن شام میخورن خب همه که مثل من نبودن که اونجوری غذا بخورن ! بدتر از همه هم مامان بابای خودم بودن !! اینقدر که این دوتا فس فس غذا میخوردن ... بماند که من نمیدونم این اخلاق تند خوریمو از کی به ارث برده بودم !!هنوز زیاد تو دید نبودیم که دو نفر به سمتمون اومدن ... با کمی دقت متوجه آریانا شدم ولی تشخیص ندادم اون یکی کیه ... آرین ناله ای کرد و آروم زمزمه کرد و گفت : لعنتی !!! که علتش رو نفهمیدم!! ایستاده بودیم تا اون دو تا بیان !با دیدن شخصی که کنار آریانا بود اول متعجب نگاش کردم ولی زود به خودم اومدم و اخم کردم . بهتر بود جمع خانوادگیشونو ترک میکردم !!اومدم برم که آرین مچ دستم رو گرفت ! نیازی نبود خیلی باهوش باشم تا بفهمم که آرین میخواد بمونم ! نگاه کوتاهی بهش انداختم . دستم رو ول کرد ولی نگاهم نمیکرد .نگاه الهه روی دستمون بود که با ول کردن دستم نگاهش اول روی صورت من و بعد روی آرین متمرکز شد .آریانا نفسش رو محکم بیرون داد و روبه روی آرین ایستاد و گفت : لبت چی شده ؟؟انگشتش رو گذاشت روی زخم لب آرین که آرین دستش و آورد پایین و گفت : چیزی نیست . 
یهو الهه رم کرد و آریانا رو محکم کنار زد و روبه روی آرین ایستاد و صورت آرین رو کج کرد و گفت : لبت چی شده عزیزم ؟؟آرین عقب رفت و بعد از فاصله گرفتن از الهه کلافه گفت : گفتم که چیزی نیست . ته دلم از این بدرفتاری آرین با الهه خوشحال شدم .احساس میکردم اضافیم و دلم میخواست برم . قدمی برداشتم که برم که آریانا روبه روم ایستاد و گفت : کجا ؟؟کلافه گفتم :میخوام برم دیگه . و پیشنهاد میکنم تو هم بری و بالاخره دوتا نامزد باید باهم تنها باشن.آریانا رو کنار دادم و اومدم که برم . لحظه ی آخر آروم سرم رو چرخوندم و نگاه بی حس الهه و نگاه دلخور آرین رو دیدم .از دستم ناراحت بود ؟؟ یا ناراحت شد ؟؟ هرچی باشه بخاطر من کتک خورد !!از طرفی خیلی تعجب کرده بودم ... الهه اینجا چیکار میکرد ؟؟چرا آرین میخواست بمونم ؟؟ از رفتنم پشیمون شدم ... دلم نمیخواست آرین با الهه تنها باشه ... آریانا هم بود ...ولی اون هم میرهبالاخره ... یعنی اون دوتا با هم تنها ... ؟ پام رو محکم رو زمین کوبیدم و به راه رفتن ادامه دادم انگار سعی داشتم تموم حرصم رو با کوبیدن پاهام روی زمین خالی کنم .... لعنتی ... ازتون متنفرم ...تازه نامزد هم هستن ... خدا میدونه تا کجا پیش برن ...پیش مامان اینا نشستتم ... متوجهم شدن ولی خدا رو شکر خوب میفهمیدن که اعصاب ندارم و واسه ی همین حرفی نزدن ... اخلاقام رو خوب میشناختن ...فکر اینکه الهه و آرین تا کجا پیش میرن یا قبلا پیش رفتن داشت دیوونم میکرد .... نامزد ؟؟ آترینا ... داری بخاطر یه پسر نامزد دار حرص میخوری ؟؟ ولی آرین ... اون مال منه ... اون نباید نامزد داشته باشه ... اگه نامزدشو دوست داره چرا منو بـ ـوسید ؟؟ چرا به کیان گفت که من دوسـ ـت دخترشم ؟؟؟ کیان چی میدونست که میگفت من و اون مال هم نمیشیم ؟؟با پام رو زمین ضرب گرفته بودم ... اینقدر ناراحت و عصبی بودم که حد نداشت ... اصلا این دختره اینجا چیکار میکرد ؟؟؟کیان چی ؟؟ باید بپرسم ...سریع از جام بلند شدم که مامان و بابا از جاشون پریدن و منم سریع به سمت عروس و داماد رفتم . یه گوشه ایستاده بودن و داشتن با فامیلاشون حرف میزدن .برسام متوجهم شد و به هستی اشاره کرد ... هستی نگاهم کرد و اشاره کرد که برم پیشش .کنارش ایستادم و گفتم :امشب کیان اینجا بود ؟؟ 
سرش رو تکون داد و گفت : آره . آخه ایران بود من و برسامم فکر کردیم که زشته که دعوتش نکنیم . اول مراسم دیدمش نمیدونم الآن کجاست .پرسیدم : آرین چی ؟؟برسام جواب داد : دعوتش که کردیم فکر نمیکردیم که بیاد ولی دیگه وسطای مراسم اومد . آریانا هم که بود و هست . الآن فکر کنم دارن شام میخورن .سرم رو تکون دادم و تشکر زیر لبی کردم و همین که امدم برم هستی دستم رو کشید و با هیجان گفت : راستی الهه رو دیدی ؟؟ نامزد آرین رو میگم ... خیلی خوشگله خدایی!!لبخند کجی زدم و با حرص گفتم : بعله زیارتشون کردیم . خدا خوب در و تخـ ـته رو باهم جور کرده . فعلا .دستم رو به علامت خدافظی تکون دادم واومدم کنار . نمیدونم چرا الهه رو مثل آرین دونستم و خودم به همدیگه نسبتشون دادم ولی خب داشتم حرص میخوردم و تو اون لحظه واقعا به خودم حق میدادم!!دیگه چیزی به پایان عروسی نمونده بود ُ قرار بود چند دور دیگه برقصن و همه چی تموم بشه ... پیش بابا نشسته بودم و مامان هم اونور بابا نشسته بود ... این شب رو با همه ی اتفاقای خوب و بدش دوست داشتم ... از طرفی برای هستی خوشحال بودم ... خیلی خوشحال... ولی خسته بودم !! نمیدونم از چی ؟؟ از احساسای مختلفی که امشب همه رو باهم تجربه کردم ... هـ ـوس ... ترس ... نیاز به خواسته شدن ... حسادت ... حسرت ... افسوس... نفرت ... همه ی احساسی دنیا برای من توی این شب جمع شده بود و منم ... امشب رو دوست دارم.... نمیتونم با خودم رو راست نباشم که ...چشمام سنگینی میکرد ... دست بابا رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کردم و بهش تکیه دادم و چشمام رو بستم بعد از چند ثانیه ای بـ ـوسه ای روی موهام نشوند که لبخندی زدم ... سرم درد میکرد ولی نه به اندازه ای که غیر قابل تحمل باشه ...چند دقیقه ای توی آغـ ـوش بابا بودم ُ واسم مهم نبود که بقیه چی فکر میکنن ! دختر خرس گنده رو ببین خودشو جوری چـ ـسبونده به باباش ... میدونم چه فکرا و حرفای ممکنه زده بشه ولی کوچکترین اهمیتی برام نداشت ... نیاز به یه تکیه گاه داشتم و بابام از همه ی برام بهتر بود ... یه مسکن قوی برای هر دردی ... ای کاش مامانم هم سمت دیگم بود ... ولی ازم دور بود و دستم بهش نمیرسید ...چشمام رو باز کردم ولی بابا رو ول نکردم .... چشمام رو یه دور دور حیاط چرخوندم و آریانا و الهه و آرین و چند تا دختر و پسردیگه رو دیدم به صورت دایره ای ایستاده بودن و حرف میزدن ... ذهنم به سرعت فاصله ی آرین و الهه رو محسابه کرد ... آرین سمت چپ بود و الهه سمت راست ... فاصلشون زیاد بود ... خب این خوبه ... نگاهم رو بالا آورم که با آرین چشم تو چشم شدم ! هنوز ازم دلخور بود ؟! فکر کنم ... 
خودم رو جمع کردم و از بغـ ـل بابا بیرون اومدم .بابا سرش رو نزدیک آورد و زیر گوشم زمزمه کرد : ببینم , آرین امشب اینجاست ؟!سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و بابا از جاش بلند شد ُ آرین هم به سمت ما راه افتاد . مونده بودم چی شده که یهو دیدم آرین بالا سرم ایستاده و بابام هم اونورم ایستاده منم خیلی خوشحال بینشون نشسته بودم !!!آرین لبخندی زد و بابام هم در جوابش خندید و باهم دست دادن ... شروع به صحبت کردن ! حال و احوال پرسی و اینا ... منم مثل منگلا نشسته بودم و سرم رو مثل این بچه خنگا بالا گرفته بودم و بهشون زل زدم بودم ...بابام بهم سیخونک زد که معنیش این بود که واشو خودت رو جم و جور کن و اینجوری اسکل بازی در نیار ! بیچاره خبر نداشت که آرین من رو تو چه موقعیت هایی دیده ! خندم گرفته بود !! بیچاره حتی حدس هم نمیزد که ما همدیگه رو دوست داشته باشیم !!!ها ؟؟چی گفتم ؟؟دوست داشته باشیم ؟؟چرا چرت میگی ؟!!!!!!!!!!عصبی از جنجال درونیم ااز جام بلند شدم که نگاه دوتاشون روم متمرکز شد !! الآن من چرا بلند شدم ؟؟ این بیچاره ها فکر کردن من میخوام حرف بزنم که یهو اینجوری پاشدم !! خیر سرم اومدم خوردم رو جمع کنم !! گند زدم که !آرین خندش گرفته بود ... بابا هم که معلوم بود ولش کنی اینجا غش میکنه از خنده !یه نگاه به بابا کردم یه نگاه به آرین ... بعدش عاقلانه ترین کاری که به نظرم میرسید و انجام دادم و نیشم رو تا بناگوش باز کردم و با یه ببخشید رفتم سمت هستی اینا !به نظر خودم حرکتم معقولانه بود اما خنده ی بابا و آرین بهم اصلا حس خوبی نداد ! دیوونه خودتونید خو !!رفتم سمت هستی. ُ داشت بهم اشاره میکرد که برم سمتش !پیشش که رسیدم خندیدم و گفتم : امرتون ؟؟خندید و گفت : آتریناااا ؟؟اخم کردم و گفتم : نه !!اونم متقابلا اخم کرد و گفت : تو مگه میدونی من چی میخوام بگم ؟؟نیشم رو براش باز کردم و گفتم : نه ! ولی وقتی تو اینجوری منو صدا میکنی یعنی یه چیزی میخوای که من نمیخوام !!زبونش رو واسم درآورد که خندیدم ُ خودشم خندید و گفت : امشب شبه منه ! هرچی من بگم همتون انجام میدید !محکم با آرنج زد به برسام که اون بدبخت شش متر از جاش پرید و ترسیده گفت چیه ؟؟هستی به روش نیاورد و گفت : داشتم میگفتم ! همه تون کارایی که من بگم و انجام میدید از برسام گرفته تا تو !! 
برسام خندید و آروم گفت : نه خیرم... شب واسه منه ! هر کاری من بگم میکنیم !!من بلند زدم زیر خنده و غش غش خندیدم که هستی بدبخت از خجالت قرمز شد !!برسام هم با خنده روش رو برگردوند مشغول با صحبت با یکی از مردا شد .با خنده گفتم : خب حالا نمیخواد واسه من خجالت بکشی !!تو چشمام نگاه کرد و گفت : بزار حرفم رو بزنم ! نمیذارید که !! آها ! کجا بودم ؟؟هومم ! آره داشتم میگفتم ! بعد از اینکه جشن اینجا تموم شد همه جوونا باهم بریم خونه ی ما ! اونجا یه دورهمی کوچیک بگیریم و بعد همه برید خونه ی خودتون !!متعجب نگاش کردم و گفتم :هستییی ؟؟؟ خوبییی ؟؟ من که عروس نیستم دارم میمیرم از خستگی !! بزار واسه یه شب دیگه !بغ کرده نگام کرد و گفت : اگه خواهش کنم ؟!نگاهی به چشماش انداختم . دلم نمیومد ناراحتش کنم .... سرم رو تکون دادم که پرید بغـ ـلم و بـ ـوسم کرد !!برسام بدبخت از حرکت هستی شوک شده بود و با غرغر گفت : من و تاحالا اینجوری بـ ـوس نکرده ...من و هستی خندیدیم و با سر تکون دادن خدافظی کردم و از پیششون رفتم . آرین هنوز مشغول صحبت با بابا بود .همه داشتن به سمت ماشیناشون میرفتن ... هستی و برسام هم پشت همه داشتن میومدن من و مامان بابا هم باهم بودیم آرین اینارو دیگه ندیدم نفهمیدم کجا رفتن !! مامان اینا تو جریان دورهمی امشب بودن ساعت ۱۱:۴۵ بود و من واقعا مونده بودم که این دورهمی کی قراره شروع بشه کی قراره تموم بشه !!! قرار بود که همه بریم خونه هامون و ساعت 12:30 بریم خونه هستی اینا ... خودشونم معلوم بود دارن از خستگی میمیرن ولی نمیدونم این چه تزی بود که این خانم داد !! البته به هیچ عنوان حاظر نبود پیشنهادشو پس بگیره و برسام هم طرف هستی بود و دیگه ماها چیکاره بودیم ؟!عروس داماد سوار ماشین شدن ُ تقریبا دیگه همه رفته بودن افراد معدودی مونده بودن ...سوار ماشین شدم ... چشمام ناخودآگاه دنبال آرین و آریانا بود ... ولی نتونستم پیداشون کنم !!بابا ماشین رو روشن کرد و از ویلا خارج شدیم هستی اینا داشتن بعد از ما میومدن بیرون ُ چراغای باغ رو خاموش کرده بودن ! چه قدر بدون چراغ جلوه ی این باغ ترسناک بود ...با سرعت گرفتن ماشین دیگه دیدی نداشتم و هستی اینا هم خیلی عقب موندن چون ماشینای فامیلا دورشون کرده بود !! 
ماشینی از سمت چپمون چنان سبقت گرفت که دیگه شکی نداشتم که زده بهمون ولی مویی رد کرد !! تازه جالب بود که فقط از ما اینجوری سبقت نگرفت و همچنان لایی کشون جلو میرفت ... مامان نچ نچی کرد و گفت : اینا مـ ـستن اینجوری رانندگی میکنن !!؟؟جلوتر که رفتیم و وارد شهر شدیم همچنان با اون ماشین هم مسیر بودیم تا اینکه رسیدیم به چراغ قرمز و اونم سمت چپمون ایستاد ... البته نه ایستادن معمولی از اون ترمز های ناگهانی بود ! یا رانندش ناشی بود یا مـ ـست بود ! این چه وضعشه ؟؟سرم رو کشیدم تا بتونم توی ماشین رو ببینم ... با دیدن آرین پشت فرمون و الهه که جلو نشسته بود تعجب کردم البته بیشتر اخم کرده بودم ... چرا الهه جلو نشسته ؟؟؟اصلا اینا چرا اینقدر ناراحتن ؟؟نه عصبانین بیشتر !! دعواشون شده بود ؟؟ احساس میکردم الهه داره یه چیزی رو داد میزنه که یهو آرین پرید وسط حرفش ... معلوم بود خیلی عصبانیه !! اینبار آرین داشت داد میزد و الهه خفه شده بود و جلو رو نگاه میکرد !! با کمی دقت بیشتر متوجه شدم که آریانا روی صندلی عقب نشسته و سرش رو به شیشه تکیه داده و چشماش رو بسته ... انگار نه انگار که این دوتا دارن همدیگرو میکشن ...آرین حرفش تموم شد و با حرص روش رو برگردوند الهه هم دیگه چیزی نگفت و فقط سرش رو بین دستاش گرفت و فشار داد ... چند ثانیه بعد هم چراغ سبز شد و ماشین آرین با یه تیک آف بلند از جاش پرید ...بابا اینا ندیده بودنشون ...خندم گرفته بود ! همین الان متوجه یه تشابه دیگه شدم ... منم مثل ارین وقتی عصبانی میشم مثل دیوونه ها رانندگی میکنم ... لبخندی زدم و اجازه ی ریزش سوال ها برای فهمیدم موضوع دعوای آرین و الهه رو به ذهنم ندادم !!یه چرت کوتاه تا خونه میتونه خیلی مفید باشه ...-----------------------------------عصبی دور خودم چرخیدم و سعی میکردم چیزایی که برنداشتم رو بردارم ... بعد از اطمینان از کامل بودن وسایلم یه بار دیگه به خودم نگاه کردم .پیراهن صورتی پوشیده بودم ُ تا روی کمـ ـر تنگ بود و بعد گشاد میشد و دامن مانند بود و تا مچ پاهام میومد ُ پارچش لخـ ـت بود و کمی بالا تر از زانوی سمت راستم یه چاک داشت که وقتی راه میرفتم به طرز قشنگی پام بیرون میوفتاد .موهام رو هم با کلیپس بالا جمع کرده بودم و اجازه داده بودم قسمتی ازش بریزه روی شونه هام. ُ آرایش دودیم رو هم پاک کرده بودم و یه آرایش مناسب با همرنگ لباسم کرده بودم که به صورتم میومد . شاید بیشتر بخاطر اینکه به اون یکی قیافم با آرایش دودیم عادت کرده بودم اینبار این یکی برام تازگی داشت .مانتوم رو روش پوشیدم ُ نیازی به شلوار یا ساپورت نبود چون پیراهنم بلند بود 
وسایلم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون . مامان و بابا داشتن میرفتن بخوابن ... توی دلم بهشون غبطه خوردم ... چقدر دلم میخواست بخوابم ..بلند گفتم خداحافظ و همین که سوپیچ رو برداشتم بابا گفت : نمیزارم خودت بری ! زنگ بزن آژانس بیاد .اعتراض آمیز گفتم : بابا من دیرتر از الآن هم از خونه بیرون رفتم .بابا جلو اومد و جدی گفت : خوب اشتباه کردی ! دیگه هم هیوقت این وقت از خونه تنها بیرون نمیری !! من دخترم رو توی این شهر ناامن نمیزارم با یه ماشین مدل بالا ساعت ۱۲ شب بره تو خیابونا ویراژ بده .روی نظرم پافشاری کردم و گفتم : خب پدر من ُ مهمونی که تموم بشه دیگه آژانس نیست که .اخم کرد و جدی ادامه داد : آٰژانس های شبانه روزی هستن . بعدش هم اگه نبود زنگ بزن بیام دنبالت .پام رو به علامت اعتراض زدم روی زمین و گفتم : مگه من بچه ام ؟؟؟ بلند گفت : آترینا ُ همین که گفتم . یا زنگ بزن آژانس یا اصلا نمیخواد بری .اول خواستم لج کنم و بگم نمیرم ولی فکر هستی ... خیلی ناراحت میشد.. .به سمت تلفن رفتم و شماره ی آژانس رو گرفتم . گفت تا ده دقیقه ی دیگه میاد . 
قبلا اومده بودم خونه ی هستی اینا ُ خودمون جهیزیه رو چیدیم و خیلی از دیزاینش سلیقه ی من بود . حیاط کوچیکی داشت ولی آپارتمان خیلی شیک و مجهزی بود .زنگ رو زدم و هستی در رو باز کرد با دیدنم چشماش برق زد ُ خندید و بقلم کرد . پیراهن سبز بلک لایت فیروزه ای پوشیده بود و آرایششم بلک لایت بود . خندیدم و بغـ ـلش کردم . وارد شدم و با دیدن شلوغی اونجا تعجب کردم ... فکر نمیکردم اینهمه آدم اومده باشه شایدم من زیادی دیر اومدم یا اینکه اونا زیادی زود امدن . با همه سلام و احوال پرسی کردم و با برسام هم دست دادیم . بیچاره از خستگی داشت میمیرد ولی بازم میخندید !آرین رو هم دیدم, ُ متوجه من نشده بود داشت با یه مرده میخندید !! کلا تعادل روانی نداره همین یه ساعت پیش داشت اونجوری حرص میخوردا !!رفتم لباسام رو عوض کردم و وارد حال شدم . چراغا خاموش بود . خوب دید نداشتم ! هستی اون وسط برق میزد چون لباسش بلک لایت بود . رفتم پیش برسام نشستم . برگشت سمتم و با خنده گفت : مردم زن دارن ماهم زن داریم !!خندیدم و گفتم : چطور ؟؟  
به هستی نگاه کرد و گفت : کلا تو فازه خودشه !! واسه همین دوسش دارم دیگه !!ادای عق زدن در آوردم و گفتم : اه اه ! حالمو بهم زدی !!خندید و سرش رو تکون داد و گفت : ایشالله سری بعدی عروسی شما !!زدم زیر خنده و گفتم : من گوه بخورم بخوام ازدواج کنم !!گفت : چرا ؟؟گفتم : بیکارم ؟؟! استقلالم و همه چیم میره زیر سوال ! در ضمن کسی که بخوام باهاش ازدواج کنم رو هم هنوز پیدا نکردم .گفت : پس دنبالش هستی !!خندیدم و گفتم : همه ی دخترا دنیال یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید هستن !! بدون استثنا !!خندید و گفت : آره دیگه ...آرین هنوز با اون مرده در حال صحبت بود و میخندیدن ! نمیدونم من رو دیده بود یا نه . هستی آهنگ ملایمی گذاشت و زوج ها همه رفتن تا برقصن و برسام و هستی هم رفتن وسط ! با لبخند زل زدم بهشون . از اونجایی که آهنگ های تانگو آروم و طولانی بودن کم کم داشت خوابم میگرفت ...سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم ... ولی تلاشم با شکست مواجه شد چون یکی کنارم نشست...سرم رو بلند کردم و به پسری که کنارم نشسته بود نگاه کردم . قیافش آشنا بود ولی یادم نمیومد که کیه .برگشت سمتم و گفت : برقصیم ؟!نگاهی به سرتاپاش انداختم ُ به نظر نمیومد پسر بدی باشه ...هرچی باشه بهتر از بیکاری و چرت زدنه !سرم رو تکون دادم و با هم به سمت پیست رقص رفتیم . دستاش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد و منم دستام رو دور گردنش انداختم ... بدون هیچ حس خاصی شروع کردیم . نه اون زیاد نزدیک میومد نه من زیاد نزدیکش بودم . کلا رقص خوب و با فاصله ای بود . از اونجایی که وسط آهنگ رفته بودیم ُ زود آهنگ تموم شد و فاصله گرفتیم . همین که بیچاره اومد حرف بزنه یکی من رو کشید و از بین جمعیت به زور برد توی یکی از اتاقا وضعیتم هم طوری نبود که بتونم برگردم و ببنم که کیه . در اتاق که بسته شد ُ آرین رو دیدم که عصبانی زل زده بهم .متعجب نگاش کردم و آروم گفتم : چته ؟!انگار منتظر همین یه حرف بود تا منفجر بشه با صدای نسبتا بلندی گفت : یه دقیقه 
نمیشه ازت غافل شد ! اون از اونکه پنج دقیقه باهات نبودم دیدم چیزی نمونده کیان ببـ ـوستت ! اینم از الآن که توی بغـ ـل این پسره بودی و ...پریدم وسط حرفش و پرخاش گرانه گفتم : اولا حرف دهنت رو بفهم ُ دوما کیان به زور اونجوری کرد اگه نمیدونی بدون ! بعدشم توی بغـ ـل این پسره نبودم و فقط یه رقص دوستانه بود !! خودمم میدونم چی خوبه چی بده ! لازم نیست تو بهم بگی !! یکی باید خودت رو جمع کنه بعدشم تا اونجایی که من میدونم توی شهر و کشوری که توش زندگی کردی رقص دختر و پسر یه چیز کاملا عادیه و من تاحالا هیچوقت ندیده بودم که یه پسر نصفه نیمه ایرانی بخواد اینکارارو بکنه . در ضمن (رو به روش ایستادم و ادامه دادم ) تو نه بابامی ُ نه شوهرمی ُ نه دوست پسـ ـرمی ... فقط یه همکاری .. .شایدم یه دوست عادی ... نیازی به این همه بدرفتاری نمیبینم !خندید ! زد زیر خنده ُ و روش رو ازم برگردوند ! مونده بودم چرا میخنده ... با تعجب نگاش میکردم که یهو خندش بند اومد و چونم رو توی دستاش گرفت و مجبورم کرد به چشماش نگاه کنم ... بعدشم گفت : فقط همکار ؟؟! یه دوست عادی؟؟نمیتونستم حرف بزنم ... چونم درد گرفته بود ولی اون فشار دستش رو بیشتر کرده بود ... صورتم از درد درهم رفت ... دلم میخواست جوابش رو بدم ولی نمیتونستم ... چونم رو رها کرد که منفجر شدم و گفتم :آره ... فقط یه دوست عادی ...نذاشت ادامه ی حرفم رو بزنم به سمتم خیز برداشت و محکم به دیوار اتاق کوبیدم و عصبانی گفت : خفه شو آترینا ... محض رضای خودا خفه شو ...تعجب کرده بودم ... هیچوقت تاحالا اینجوری باهام حرف نزده بود ... مگه چی گفتم ؟؟ولی حاظر نبودم از موضع خودم پایین بیام .... دلم میخواست بهش بگم چرا ازش دوری میکنم ... چرا میخوام به خودم و اون تلقین کنم که دوستی ما یه دوستی ساده اس ... بلند داد زدم : چرا خفه شم ؟؟پسری که نامزد داره ... چرا باید برام بیشتر از یه دوست معمولی باشه ؟؟؟ها ؟؟؟اینبار نوبت اون بود که متعجب نگام کنه ... چشمای آبیش که پر از علامت سوال و تعجب بود با چشمای عصبانی و غمگین من پیوند خورده بود ... نه اون میتونست نگاهش رو بگیره نه من ...فقط آروم زمزمه کرد : نامزد ؟؟ چی میگی ؟؟پوزخندی زدم و گفتم : چیه ؟؟ فکر میکردی نمیدونم ؟؟ فکر میکردی نمیفهمم که نامزد کردی ؟؟ شاید اینجوری یه وسیله ی خوب برای گذروندن دوران هـ ـوس رانیت باشم ُ نه ؟؟ من نمیزارم کسی ازم سو استفاده کنه ... نمیدونم کی رو احمق فرض کردی ؟؟ 
نگاهش همنان متعجب بود ولی بعد از جمله های آخرم عصبانیت رو هم توش احساس کردم ... گفت : احمق ؟؟؟ ... هه ... من احمقم ... از من فاصله گرفت و بلند داد زد : آره من احمقم ... ولی تو هم از من احمق تری که باور کردی !! فکر میکردم عاقلی !!متعجب نگاش کردم و گفتم : چی میگی ؟؟برگشت سمتم و گفت : میشه بپرسم دقیقا با کی نامزد کردم ؟؟اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم : تو خودت نمیدونی با کی نامزد کردی ؟؟یه خنده ی عصبی کرد و گفت : من حتی نمیدونم قضیه ی نامزدیم چیه ! کی نامزد کردم ؟؟ با کی ؟؟خندم گرفته بود ... کی داشت دروغ میگفت ؟؟ آروم زمزمه کردم : وقتی رفتی آلمان ُ واسه این بود که بری الهه رو خاستگاری کنی ...!به قیافش نگاه کردم ... نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده البته نه زیاد ولی یه تک خنده ای کردم !! قیافش عالی بود یعنی !! مقل این منگلا با دهن باز زل زده بود بهم ٬٬٬ خودش رو جمع کرد و گفت : من ؟ الهه ؟؟ خاستگاری ؟؟ آلمان ؟؟سرم رو تکون دادم که نشست روتخـ ـت و گفت : اونوقت به شما نگفتن که من کی آلمان رفتم ؟اینبار من متعجب نگاش کردم و گفتم : خب همون روز رفتی دیگه !خندید و گفت : نوچ ! من اصلا آلمان نرفتم !! با صدایی که از شدت تعحب کمی بلند تر از حد عادی شده بود گفتم : ولی تو به من گفتی که ... ؟!خیلی شیک شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : دروغ گفتم !!پرسیدم : چرا ؟!نگاهش رو ازم گرفت و گفت : دیگه فوضولی بسه ! از تخـ ـت بلند شد و گفت : پس در واقع من رفتم آلمان که الهه رو خاستگاری کنم و الآن هم با هم نامزدیم ؟؟!سرم رو تکون دادم ولی با به یاد آوردن چیزی سریع گفتم : اگه واقعا خبر نداشتی از این قضیه چرا توی فیسبوک نوشتی نامزد کردی ؟!خندید و گفت : خوشم میاد فکر همه جا رو کردن !! من اصلا فیسبوک ندارم !! خیلی وقته دی اکتیو کردم !نفسم رو با حرص بیرون دادم ... چقدر خوب اسگلم کرده بودن ... پرسیدم : ولی هستی به من گفت !! اون از کجا فهمیده پس؟؟شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : صد در صد آریانا بهش گفته ....گول زدن هستی هم خیلی راحت تر از توست !!اخم کردم !! آرین خندید و گفت : به کسی نگو که فهمیدی قضیه سرکاریه . 
میخوام یه ذره تفریح کنم .پرسیدم : چه جوری ؟؟گفت : تو که نه ! من قراره از این نامزدی سرکاری سود ببرم . مگه الهه نامزدم نیست ؟؟ خب یه پسر میتونه با نامزدش ... !خندید و چشمک زد . اینقدر اخمام رو محکم تو هم کشیده بودم که پیـ ـشونیم درد گرفته بود .ای کاش بهش نمیگفتم ... الآن میره با الهه و ... اونم که از خداشه ! یهو دیدی الکی الکی جدی شد و نامزد کردن .با حرص گفتم : خوش بگذرهروی پاشنه ی پا چرخیدم و . اومدم از اتاق برم بیرون که جلوم رو گرفت و توی فاصله ی کمی ازم ایستاد وسرخوش گفت : حسودی ؟!به زور خندیدم و به شوخی گفتم : سگ کی باشی ؟؟متعجب نگام کرد ! تاحالا اینجوری باش حرف نزده بودم ! گرچه زدم به شوخی ولی خب یه ذره جدیت توی کلامم بود !! بالاخره باید حرصم رو یه جوری خالی میکردم دیگه !!گفت : حرفای جدید میزنی!!اشاره ای بهش کردم و گفتم : دوست معمولی !! یادت نرفته که ؟!میدونستم این کامه بدجوری عصبیش میکنه !! اولش عصبانی شد ولی زود جلوی خودش رو گرفت و یه جوری نگام کرد . یه قدم اومد جلو که یه قدم رفتم عقب و به در چسبیدم ... نگاهش شیطون شده بود ... اعضای صورتم رو از نظر گذروند و گفت : دوست معمولی ؟!با سرتقی سرم رو تکون دادم که اومد جلوتر و گفت : مطمٔنی ؟؟ قلـ ـبم تند تر میزد ولی حاظر نبودم از موضع خودم پایین بیام ... بازم سرم رو تکون دادم که سرش رو برد توی گودی گردنم ... و زمزمه کرد : پس مطمٔنی که ما دوست معمولی هستیم ... میخوای ثابت کنم که نیستیم ؟!نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرم رو به شدت به علامت نه تکون دادم ولی دیر شده بود ... آرین بـ ـوسه ی کوتاهی به زیر گردنم زد ... داشتم وا میرفتم ... اصلا تحملش رو نداشتم ... به خودم اطمینان نداشتم ... سعی کردم از بین دستاش فرار کنم ولی نتونستم ... آروم زیر گوشم خندید و گفت : تا وقتی برعکس حرفتو قبول نکنی نمیزارم بری ...بالاخره به حرف اومدم و گفتم : باشه قبول . دوست معمولی نیستیم . بزار برم ...چشم تو چشم شدیم که خندید و گفت : اگه از همون اول قبول میکردی کار به اینجاها نمیکشید ولی الآن دیگه دیره ... باید عملی نشون بدی که یه چیزی بیشتر از دوست معمولی هستیم ...متعجب زل زدم توی چشماش .. چشماش داشت میخندید ... اخم کردم ... منظورش اینه که من پیشقدم بشم ؟! عمرا ! کو خوندی آقا !! انگار ذهنم رو خوند که گفت : تا وقتی نشون ندی نمیزارم بری ... اینقدر توی همین حالت میمونیم تا دیگه نتونی تحمل کنی و ... قول نمیدم بازم به همین مهربونی باشم ...!پسره ی بی ادب ... سعی کردم کنار بزنمش ولی دریغ از یه ذره جابهجا شدن ! فقط خندید و نفسش رو توی گردنم فوت کرد ... تحملم طاق شده بود ... تا یه کاری دست خودم ندادم باید اینجارو ترک کنم ...این که عین آدم نمیزاشت برم ... پس باید با سیاست پیش برم ...  
با دستم سرش رو بالا آوردم و مجبورش کردم که توی چشمام نگاه کنه ... نگاهش میخندید ... مطمءن بود که حاظر نیستم این کار رو بکنم و فقط برای اذیت کردم اینجوری کرده بود ... نیمچه لبخندی زدم ودستم رو دور کمـ ـرش حـ ـلقه کردم ... تعجب کرده بود ولی سعی میکرد نشون نده ... یه قدم به سمت جلو برداشتم که ناخودآگاه یه قدم عقب رفت ...با کمی فشار به سرش مجبورش کردم که سرش رو پایین تر بیاره ... دیگه نمیتونست تعجب توی نگاهش رو خنثی کنه ... احساس میکردم نزدیک شدن بیش از حد بهش خطرناکه ... سکی نداشتم که اونم مثل من به خودش اعتماد نداره ... ولی تقصیر خودت بود که این بازی رو شروع کردی ... نامردم اگه برنده نشم ... لبـ ـامون روبه روی همدیگه قرار گرفته بود ... دست راستم دستگیره ی در رو لمس کرد ولی اون اینقدر گیج بود متوجه نشد ... سرم رو نزدیک تر بردم دیگه چند میلی متر بیشتر فاصله نبود .. دعا دعا میکردم که اون پیشقدم نشه چون بعدش به خودم اطمینان نداشتم ... دقیقا لحظه ی آخر که مطمءنم شک نداشت که لبـ ـامون بهم میخوره در رو باز کردم و با یه جهش بیرون پریدم و سری خودم رو بین جمعیت مخفی کردم ... نفس نفس میزدم انگار مسیر زیادی رو دوییدم ... خدارو شکر کردم که برنده شدم ... آقا آرین تا خودت اعتراف نکنی من نه چیزی میگم نه کاری میکنم ... یه حسی بهم میگفت که آرین سعی کرده که عملی بهم احساسش رو نشون بده ولی من نیاز به تایید زبونی داشتم ... امشب خیلی از دیوارا بینمون فرو ریخت حداقل دوتامون قبول کریدم که یه چیزی خیلی بیشتر از دوست معمولیم ! شکی نداشتم که هردومون احساسمون رو میدونیم فقط سعی میکنیم با ناشی گری از هم پنهونش کنیم ! البته توی قسمت عملی اصلا نمیتونستیم چون چیزی بود که مارو به سمت هم میکشید ولی توی قسمت گفتاری ... هردومون با لجبازی سعی داشتیم انکارش کنیم ... حتی شک داشتم که یه روزی بخوایم حس واقعیمون رو بگیم ... این نگرانم میکرد ... این که من حتی از گفتن این حس به خودم هم وحشت داشتم ... آخرش چی میشه ؟!مهمونی تموم شد ... ساعت 5:30 صبح بود ... آخر سر نفهمیدم هدف این مهمونی چی بود ؟!؟! تا آخر مهمونی خودم رو از آرین قایم کردم و البته اون هم سمتم نیومد . دیگه همه داشتن خدافظی میکردن و یکی یکی میرفتن ... مانتوم رو پوشیدم ُ هستی و برسام دم در ایستاده بودن ! چشمای هردوشون داشت میوفتاد ... هستی هم دیوانه ای بود برای خودش !! به برسام تکیه داده بود و برسام هم سرش رو به دیوار تکیه داده بود ... 
به سمتشون رفتم و گفتم : هستی ُ آژانس میگیری برام ؟!هستی با تعجب گفت : مگه ماشین نیاوردی ؟؟اخمام رو توهم کشیدم و گفتم : بابام نزاشت .هستی خندید که آروم گفتم : کوفت !!همین که اومد به سمت تلفن بره یهو نمیدونم یه دستی اومد کمـ ـرم و گرفت و خطاب به هستی گفت : من و آترینا با هم میریم .متعجب به آرین نگاه کردم که دیدم یه لبخند محو زده ولی چشماش یه جوری بود ... کلافه بود ؟؟ ... نگاه هستی اول روی دستش که روی کمـ ـرم بود متمرکز شد و بعد با یه بامزه به من نگاه کرد !! منم که مثل منگلا نگاشون میکردم !! کلا نظر من مهم نبود که !هستی سرش رو تکون داد و گفت :باشه .خودم رو از آرین دور کردم و با هستی خدافظی کردم . ترجیح دادم مزاحم برسام نشم ... بدبخت داشت ایستاده چرت میزد !!از در خارج شدم و آرین هم پشتم اومد . سرسری یه خدافظی دیگه کردیم و بدون حرف راه افتادیم . با نزدیک شدن به ماشینش در رو زد و سوار شدیم ...اخم ظریفی روی صورتش بود و منم ترجیح میدادم حرفی نزنم ...ماشین رو به روشن کرد و به نرمی راه افتاد ... دکمه ی پخش رو زد ... سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم :

(دوستان عزیز - این آهنگ رو دانلود کنید ... خیلی به فهم احساس آترینا و آرین بهتون کمک میکنه ... بخند مصنوعی از زد بازی)
تا شدی تا شاید از تو صحنه محو شی
بام بودی تا تا آخر از تو دره پرت شی
آروم آروم آروم رفتم با پا تو بارون
پس بخند مصنوعی حتی اگه هست زوری
آره با من آره با من همرنگ من بودی آروم و سرد بودی
با این باوربا تو خاطرمو داشتم صحنه هارو کاشتم
حتی وقتی دوستات بده مارو خواستن
ساعتامون و میشکونیم 
سرعت نورو میدونیم میشکونیم

کهکشون فاصله ی بین مارو طلوع ما غروب ما شد
رابطمون دروغه پا شو رابطه رو جوییدیم تا مولکولاشو
چیز جدیدی نمونده تو روز ما
تو پس بخند مصنوعی حتی اگه هست زوری
آره با من آره با من همرنگ من بودی
آروم و سرد بودی با این باوربا تو خاطرمو داشتم
صحنه هارو کاشتم حتی وقتی دوستات بده مارو خواستن
جمله ها رو ساختم آدمارو باختم
حتی وقتی رفتی رد پاتو خواستم
رد پاتو خواستم میخوام همه جاتو باز بیا ....
کمه راهه تو تا من بیا ...
چشمای داغونت خوب یادم میاد وقتی با همه دوتا بودم
با من زیاد میکشیدیم همو مثل پاکت سیـ ـگار هیچوقت نمیشدیم
ما با ساعت بیدار وقتی حالم بد بود
شونه ی لاغرت میدونستم برام خونه ی آخره
میوفتادم رو اون گوشه ی دامنت
دنیا وا میستاد با هرچی روزه و ساعته
حرف تو یا حرف من ؟خنده ی تو به اخم من اولا خوب
آخر مثل لخـ ـته خون تو رگ هم
کلی حرف پشتمون دنیا کردیم پشت به اون
انگشتمون میرفت بالا باهم میدادیم فحش به اون
حالا میدیم فحش به هم صورتت جا مشت من 
پشت در صدات میکردم بیا بیرون خوشگلم

یادت رفته من کیم ؟ یادت رفته من چیم ؟؟
شدیم دو نفر که توی خواب هم هم غریبن
چشمامو بستم حرفاتو میبینم
آسمون میشم ابرارو میگیرم
با تو خاطرمو داشتم صحنه هارو کاشتم
حتی وقتی دوستات بده مارو خواستن
جمله هارو ساختم آدما رو باختم
حتی وقتی رفتی خاطرمو داشتم ...

با تو خاطرمو داشتم صحنه هارو کاشتم

حتی وقتی دوستات بده مارو خواستن
جمله هارو ساختم آدما رو باختم
حتی وقتی رفتی خاطرمو داشتم ...
این چه آهنگی بود دیگه ؟؟چرا من بغض کردم ؟؟
چرا خیلی از خاطرات یادم اومد ؟؟
( وانمود کن مـ ـست بودی ... خاطره ی اون شب توی کازینو)
(وقتی دوستات بده مارو خواستن ... .وقتی عالم و آدم سعی کردن رابطه ی من و آرین بهم بخوره ... حتی خواهرش ... حتی هستی... )
(وقتی حالم بد بود شونه ی لاغرت میدونستم برام خونه ی آخرهمیوفتادم رو اون گوشه ی دامنت دنیا وا میستاد با هرچی روزه و ساعته .... شبی که آرین قضیه ی آریانا رو برام تعریف کرد ... اونشب روی پام خـ ـوابیده بود ... چقدر هنگام مرور اون خاطرات عذاب کشید ... )
(حرف تو یا حرف من ... خنده ی تو به اخم من ... یکی به دو کردنامون ... وقتی حرص همدیگرو در میاوردیم و به هم میخندیدیم ...)
( حتی وقتی رفتی خاطرمو داشتم ... حتی وقتی آمریکا بودم یا فکر میکردم آرین آلمانه همیشه خاطرات لعنتیش یادم بود ... )
چشمام میسوخت ... میل شدیدی به گریه داشتم ؟! چرا ؟؟ چیزی نشده که ... 
فقط یه آهنگه ... آهنگ ؟؟این چه آهنگی بود ؟؟چرا باعث شد همه چی یادم بیاد ...چشمام روباز کردم . به آرین نگاه کردم ... اخم شدیدی کرده بود ... یعنی اونم داشت به همون چیزی فکر میکرد که من فکر میکردم ؟!+ به چی فکر میکنی ؟؟نمیدونم چرا یهو این سوال رو پرسیدم ولی … آرین بهم نیم نگاهی انداخت و آروم گفت : به خیلی چیزا …حرفش خیلی ایهام داشت !!دیگه جوابی ندادم که پرسید : تو چی ؟؟به چی فکر میکنی ؟؟مثل خودش جواب دادم : به خیلی چیزا …برعکس چیزی که انتظار داشتم خندید و گفت : چی باعث شد که به خیلی چیزا فکر کنی ؟؟مثل منگلا گفتم : هان ؟؟خندید و گفت : تو میخواستی چرت بزنی حالا چی شد یهو چشمات باز شد و ازم این سوال و پرسیدی ؟؟جوابش رو ندادم … چی میگفتم ؟میگفتم یه اهنگ مسخره باعث شده ؟؟ که امیدوار باشم مثل من فکر کنی ؟؟خودش ادامه داد : خب نگو … من که میدونم !!به سمتش براق شدم و گفتم : چی میدونی ؟؟خندید و گفت : که تو هم داشتی به همون چیزایی فکر میکردی که من فکر میکردم … خنده من به اخم تو !!یه تیکه از آهنگ و با تغییر فاعل و مفعول خوند که باعث شد چشمام گرد بشه !! خوشحال شده بودم … شاید چون فهمیده بودم که یه جایی رو تو خاطراتش دارم …یهو ماشین رو کنار زد … با تعجب نگاش کردم که از ماشین پیاده شد . دره سمت من رو باز کرد و خودش به در تکیه داد … قبل اینکه حرفی بزنه پرسیدم :چرا نگه داشتی ؟؟شونش رو بالا انداخت و گفت : میخوای بری خونه ؟؟سرم رو تکون دادم و گفتم : فرقی نداره …نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد : آروم زمزمه کرد : فرقی نداره .. هه !!به روم نیاوردم که حرفش رو شنیدم … خیلی قشنگ به در ماشین تکیه داده بود … تیپش عالی بود … چقدر دوست داشتم بغـ ـلش کنم … بوی ادکلنش هم که همه جارو برداشته بود …نفسش رو با شدت فوت کرد … انگار یه درگیری ذهنی دشت که خیلی کلافش کرده بود … لبش رو گاز گرفته بود و متفکر به یه جای نامعلوم خیره شده بود … 
چند با دهن باز کرد تا حرف بزنه ولی نتونست و دهنش رو بست …پرسیدم : مارک ادکلنت چیه ؟!با تعجب نگام کرد و گفت : میخوای چیکار ؟؟اخم کردم و گفتم : میخوام واسه دوست پسـ ـرم بگیرم !!به سمتم براق شد و گفت : چی ؟؟از حالتش خندم گرفت و گفتم : هیچی !! آخه بوش خوبه !!جوابم رو نداد … بی ادب مارکش رو هم نگفت !دیگه حرفی نزدم که گفت : تا حالا بـ ـوسیدیش ؟!این چی گفت الان ؟؟ کیو گفت ؟؟بـ ـوسیدم ؟؟کدوم خریو ؟؟مثل خنگولا گفتم :کیو ؟؟پوزخند زد و گفت : اونی که دوسش داری و !!ناخودآگاه لبخند زدم و با نیش باز سر تکون دادم !! بعد تازه فهمیدم چه سوتی دادم !! من بدبخت که بجز اون کسی رو نبـ ـوسیده بودم !! ای وای !! الان فکر میکنه یکی دیگه تو زندگیم هست !! ولی برای اصلاح کردن کارم دیر شده بودولی از طرفی خوب بود ... … شاید اگه یه ذره حسادت میکرد چفت دهنش باز میشد و منم بهش میگفتم که منظورم خودش بوده …خندید … یه خنده ی عصبی … سرش رو تکون داد و گفت : خوبه !! پس هست !!خندید … یه خنده ی عصبی … سرش رو تکون داد و گفت : خوبه !! پس هست !!پرسیدم : تو چی ؟؟پوزخند زد و گفت : من خیلی هارو بـ ـوسیدم … 
بیشعوره بی ادب !!! اخم کردم و به محکم به صندلی تکیه دادم …آروم گفت : سالی چند بار مـ ـست میکنی ؟؟اینا چه سوالایی بود دیگه … ولی خیلی دوست داشتم بدونم آخرش چی میشه …جواب دادم : قبلنا سالی یکی دوبار … ولی جدیدا دیگه نمیخوردم … به خودم قول دادم … تو چی ؟؟بازم یه پوزخند مسخره زد و گفت : من هیچوقت مـ ـست نمیشم …با تعجب گفتم : مگه میشه !!؟خندید و گفت : گرم میشم اما هیوقت هشیاری خودم رو از دست نمیدم … خندیدم و گفتم : خوش بحالت …با بستن چشمام یهو خاطرات اون شب توی بار مثل فیلم از جلوی چشمام رد شد … یعنی یادشه ؟! منظورش این بود ؟؟ واسه ی همین این بحث رو شروع کرد ؟؟ 
میخواست بگه که همه چی رو یادشه و من الکی خودم رو خسته کردم … ولی شاید دروغ بگه … مگه میشه مـ ـست نشه ؟! یه خنده ی الکی و گفتم : خوشبحال دخترایی که باهاتن وقتی مشـ ـروب میخوردین … پیشت امنیت دارن …سرش رو تکون داد و گفت : تا خودم نخوام به هیچ دختری کار ندارم …این چرا لحنش اینجوری بود ؟! چقدر خاص … با یه لحن خاص این جمله رو گفت … مطمین شدم که همه چی رو یادشه و من الکی خودم رو خسته کردم … پرسید : تا حالا چند نفر رو بـ ـوسیدی ؟؟همین که اومدم راستشو بگم یهو یاد حرفم افتادم و گفتم : چطور ؟؟شونه اش رو بالا انداخت و گفت : همینجوری …جواب ندادم … نگام کذد و با همون لحن خاص گفت : الآن فهمیدی که اون شب رو یادمه یا واضح تر بگم ؟؟!اخم کردم و گفتم : فهمیدم ...به لحنم خندید و گفت : منظورم رو چی ؟؟اون رو هم فهمیدی ؟؟روبه روم ایستاد ... چشماش شیطون بود .. شاید اطمینان داشت که منظورش رو فهمیدم و منتظر جواب بود ... ولی من الآن خنگ تر از این حرفا بودم ... حرفش میتونست خیلی منظور داشته باشه ... کدوم رو باید بفهمم ؟؟ 
گیج نگاش کردم که نگاش نا امید شد ... کلافگی رو توش میدیدم ... ناله وار گفت : هیچوقت مثل الآن آرزو نمیگردم که باهوش باشی ...پرخاش گرانه گفتم : من خیلی هم باهوشم ...تک خنده ای کرد و گفت : نه تو این مسایل !!گفتم : کدوم مسایل ؟؟نا امیدانه سرش رو تکون داد و گفت : همین رو میگم دیگه .. نمیگیری !!اخم کردم و چشم غره رفتم که خندید ... پرسید : اسم دوست پسـ ـرت چیه ؟؟دوست پسـ ـر ؟؟چه باور کرده بابا ! زدم زیر خنده و گفتم : بیکاری ؟؟دوست پسـ ـر کیه دیگه ؟؟بنده تا اطلاع ثانوی سینگلم !!بعدم خندیدم و با برق نگاش متوجه سوتیم شدم ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم ... ارین آروم خندید و روش رو برگردوند ... یعنی فهمید ؟؟فهمید دوستش دارم ؟؟ چرا من باید اولین نفر میبودم ... میتونستم توجیح کنم...همین که اومدم بگم : تا حالا کسی که دوست دارم رو نبـ ـوسیدم یهو خندید و گفت پس یه طرفه نیست ... بیشتر خندید و بلند تر گفت : دیدی یه طرفه نیست !! خدا یا دمت گرم !! مرسی... 
اخم کردم و چشم غره رفتم که خندید ... پرسید : اسم دوست پسـ ـرت چیه ؟؟دوست پسـ ـر ؟؟چه باور کرده بابا ! زدم زیر خنده و گفتم : بیکاری ؟؟دوست پسـ ـر کیه دیگه ؟؟بنده تا اطلاع ثانوی سینگلم !!بعدم خندیدم و با برق نگاش متوجه سوتیم شدم ... دستم رو جلوی دهنم گرفتم ... ارین آروم خندید و روش رو برگردوند ... یعنی فهمید ؟؟یهمید دوستش دارم ؟؟ چرا من باید اولین نفر میبودم ... میتونستم توجیح کنم... همین که اومدم بگم : تا حالا کسی که دوست دارم رو نبـ ـوسیدم یهو خندید و گفت پس یه طرفه نیست ... بیشتر خندید و بلند تر گفت : دیدی یه طرفه نیست !! خدا دمت گرم !!داشتم به دیوونه بازی هاش با دهن باز نگاه میکردم که برگشت سمتم و سرش رو کج کرد و یه جور خاصی گفت : میشه نگم ؟؟همونجوری گیج گفتم : چیو ؟؟اخم کرد و گفت : همین که دوستت دارم ...من با دهن باز زل زدم بهش و اون خودشم از حرفش تعجب کرده بود و با چشمای متعجب به من زل زده بود!!احمق خنگ !!به من میگفت باهوش نیستی !! خنگ ... از طرفی خوشحال بودم و نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم از طرفی خندم گرفته بود !!!خودش به خودش اومد و یه تک سرفه کرد و گفت : خب ... فهمیدی ؟؟نگام نمیکرد !!خجالت کشیده بود ؟؟از فکر آرین خجالت زده بلند زدم زیر خنده و غش غش میخندیدم ... اسکل خنگ !! ابراز علاقمون هم مثل آدم نبود !!٬ من که سوتی دادم اونم از من بدتر ... خندم که تموم شد ... دیدم با اخم بهم زل زده ... خودشم خندش گرفته بود ... ولی نمیخواست بخنده ... با خنده گفتم : بخند !! میدونم داری میمیری !!خندید و روشو برگردوند ... خوشحال بودم ... بالاخره گفتیم ... هردومون گفتیم ... شاید مثل ابراز علاقه های همه ی مردم دنبا نبود ... شاید یه شام رمانتیک توی یه رستوران باکللاس نبود .... اما توی سبک خودش خاص بود ... غرورمون حفظ شد و احساسمون مشخص !!! خوشحال بودم ... اونقدر که نمیتونستم ثابت بشینم ... از ماشین پیاده شدم ... آفتاب داشت طلوع میکرد و ما دید خیلی قشنگی داشتیم ... چون رو ی پل بودیم و خورشید هم داشت در میومد ... رفتم و دستم رو روی میله های پل گذاشتم و به خورشید خیره شدم ... ساعت شش و هفت دقیقه ی صبح ... کنار اتوبان ... طبقه ی دوم پل صدر ... هنگام طلوع آفتاب ... حسی که چندین ماه توی قلـ ـبمون بود رو گفتیم ... 
نه به حالت عادی ... ولی گفتیم و این مهم بود ...دلم نمیخواست آرین رو نگاه کنم ... اینبار من بودم که خجالت میکشیدم ... کنارم ایستاد ... حرفی نزد ... فقط به نرمی برگردوندم و بغـ ـلم کرد ... شاید یکی از آرامش بخش ترین بغـ ـل هایی بود که تا حالا داشتم ... دستام رو دور کمـ ـرش حـ ـلقه کردم ... دیگه توی بغـ ـلش بودم ... اینجا غرور معنا نداشت ... حس اینکه این پسر چشم سورمه ای ... این پسری که رابطمون با دعوا و کورس آغاز شد و توی ده ماه توسنتم دوستش داشته باشم ... پسری که اولین بـ ـوسه ام رو باهاش داشتم الآن بغـ ـلم کرده بود و به سبک خودش بهم علاقه اش رو گفته بود ... دیگه چی میخواستم ؟؟دیگه اینجا نه الهه ای بود .. .نه آریانا ای ... نه کیانی ... نه هیچ برنامه ای ... اینجا ... این بغـ ـل ... الآن فقط برای من بود ... سرم رو به بدنش فشار دادم ... حـ ـلقه ی دستاش رو محکم تر کرد ... اونم این حس رو دوست داشت ... میتونستم بفهمم ... چند دقیقه توی بغـ ـل هم بودیم ؟؟ نمیدونم چقدر ... ولی فقط فاصله گرفتیم و گرمی لبهاش رو روی پیـ ـشونیم احساس کردم ... دیگه چیزی نمیخواستم ... قشنگ ترین حس دنیا رو امروز و توی این ساعت تجربه کردم ... دیگه نیاز به هیچی نبود ... همه چی عالی بود ...انگشتاش رو توی انگشتام قفل کرد و و به سمت ماشین رفتیم ... سوار شدیم ... سوار شد ... ماشین رو روشن کرد ... دیگه حرفی نزد ... شاید داد نزدیم که ما عاشق شدیم ... ولی ابرازش کردیم ... این برای هردومون بس بود ... 
توی جام غلتی زدم و چشمام رو باز کردم ... با دیدن ساعت از جام پریدم ... ساعت ۲:۳۰ ظهر بود ! البته برای من که تا ساعت ۷ صبح بیدار بودم چیز خاصی نبود ... سرم رو به بالشت کوبیدم و چشمام رو فشار دادم . در یک حرکت آنی از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم . بعد از نیم ساعت آب بازی و شستن خودم از حموم بیرون اومدم . ساعت شده بود . همونطوری حوله پیچ تو خونه راه میرفتم ... مامان بابا خونه نبودن . دوره همی یکی از دوستاشون بود . به منم گفتن برم ولی من حوصله ی اون جمع های پر فیس و افاده رو نداشتم ... با رسیدنم به آشپز خونه متوجه نبود خدمتکارها شدم ... اونا کجا رفته بودن ؟؟ عید بود الآن ؟؟ شاید رفتن پیش خانواده هاشون !!بیخیال شونه ای بالا انداختم و گوشیم رو از روی کاناپه چنگ زدم . چند تا میسکال داشتم و دو سه تا اس ام اس ! اس ام اس ها که تبلیغاتی بود و میسکال هام یکی از آرین بود و سه تا از آریانا ! با یادآوری صبح نیشم باز شد خواستم بهش زنگ بزنم که احساس کردم خجالت میکشم ... 
گوشی رو روی اپن گذاشتم و همین که اومدم برم یهو برداشتمتش ... زنگ بزنم ... نزنم ؟؟ اصلا آریانا چرا به من زنگ زده بود ؟؟ دستم رو روی شماره ی آریانا گذاشتم..... بعد از گذشت سه بوق جواب داد .... همیشه به لحن حرف زدنش حسودیم میشد .. صداش خیلی قشنگ بود و با ناز حرف میزد ... - الو؟- سلام . زنگ زده بودی ؟-آترینا ... اوهوم . میتونم ببینمت ؟-واسه چی ؟؟ -کارت دارم .-کی ؟کجا ؟؟-امروز . خونتون .متعجب گفتم : خونمون ؟؟خندید و گفت : بیرون خطرناکه .- آدرس رو بلدی ؟-آره . میبینمت .- خداحافظ.گوشی رو قطع کردم و توی فکر فرو رفتم ... باهام چیکار داشت ؟؟شماره ی آرین رو گرفتم . اون بعد از دو تا بوق جواب داد ...- سلام .-سلام . خوبی ؟؟-مرسی . تو خوبی ؟! چه خبر ؟!-آره خوبم . سلامتی . تو چه خبر ؟!-خبری نیست .-زنگ زده بودی ؟؟-آره فک کنم . خندیدم و گفتم : فکر کنی ؟؟ اونم خندید و گفت : آخه با تاخیر ساعته جواب دادی !!پررو گفتم : خواب بودم .خندید و گفت : میدونم .-پس چرا زنگ زدی !!شیطون گفت : مردم آزاری !!- کلا کرم داری !! 
متعجب گفت : ها ؟؟ کرم دارم ؟؟خندیدم ... هنوز معنی خیلی از اصطلاحات رو نمیدونست .-بیخیال . اصطلاحه .کشیده گفت :آهاااا ...گفتم : فعلا کاری نداری ؟؟؟احساس کردم ناراحت شد که گفت : نه ... برو به کارات برس .خندیدم و گفتم : کدوم کارا بابا !! همچین میگی انگار چند هزار تا کارخونه دارم ! یه لباس پوشیدنه دیگه !!متعجب گفت : لباس نپوشیدی ؟؟دستم رو محکم به سرم زدم .... یه روز نمیشد من سوتی ندم !!گفتم : چرا !! یعنی نه !!زد زیر خنده و گفت : بدون لباس میخوابی ؟؟جیغی که کشیدم باعث شدت خندش شد !! پر حرص گفتم : حموم بودم !! دیگه بحث رو ادامه نداد !! شاید فهمید خجالت کشیدم .با یه لحن با مزه گفت : اوکی . برو لبااااااس بپوش !! فعلا .کوفت آرومی گفتم که خندید و خدافظی کردم . به سمت اتاقم رفتم . الآنا بود که دیگه آریانا میومد . 
یه شلوار لی و یه تاپ تنم کردم ... هوا گرم شده بود خوب ! آریانا هم که دیگه خودی بود ! لباسام در کل خوب بود . موهام رو هم به سرعت خشک کردم و آرایش خیلی کمی هم کردم ...توی آشپزخونه بودم که صدای گوشیم در اومد ... دوناتی که توی دستم بود رو گذاشتم دهنم و به سمت گوشیم رفتم . آریانا اس ام اس داده بود : در رو باز کن.به سمت آیفون رفتم و در حیاط رو باز کردم . اومد داخل . تیپ ساده ای زده بود ! 
بعد از دقیقه ای که به در خونه رسید ، در رو باز کردم و لبخندی مهمون لبـ ـام کردم ... شاید اون از من بدش بیاد ولی خب نمیشه که ادب رو بجا نیاورد !!اونم لبخندی متقابلا زد و جواب سلامم رو داد .داخل شد و شالش از روی سرش به روی شونه هاش افتاد .تعارفش کردم که بشینه و خودم به آشپزخونه رفتم . دوتا چایی ریختم و به سمت جایی که نشسته بود بردم .لبخندی زد و گفت : نیازی نیست . زحمت نکش . 
با گفتن : زحمتی نبود به این تعارفات مسخره پایان دادم ...خندید و گفت : خب ... بزار شروع کنم ... خندیدم و سرم رو تکون دادم . منظورم رو خوب میفهمید .نفس عمیقی کشید و گفت : نمیدونم میدونی یا نه ... ولی آرین اصلا آلمان نرفته بود ! منم این رو نمیدونستم تا چند روز پیش ... آرین حتی از اومدن من به شرکت تو اصلا خبر نداشت !! هنوزم نفهمیده فکر کنم ... من خودم اومدم تا بتونم احساس تو به آرین رو درک کنم و خوب فهمیدم که رابطه ی شما یه دوستی عادی نیست ! حداقل از جانب تو ...شب عروسی حواسم بهت بود یه حسی بهم میگفت که آرین توی عروسیه ولی نمیتونستم مطمئن باشم ! وقتی برگشتی و متوجه پریشونی حالت شدم علاوه بر اینکه مطمئن شدم که اونجاست فهمیدم که شما دوتا یه ذره زیادی به هم نزدیک شدین ... به سمت مسیری که ازش اومده بودی رفتم ولی پیداش نکردم ... وقتی دیدمش و تو رفتی ... بغـ ـلم کرد ... باورت میشه ؟! آرین من رو بغـ ـل کرد ... اون از من متنفر بود ... ولی بغـ ـلم کرد ... وقتی دیدم تو بغـ ـلشم به معنی واقعی کلمه نمیدونستم چی بگم... چیکار کنم ... داغون بود ... اینو میفهمیدم !!! اونقدر د اغون که اتفاق های اخیر واسش مهم نبود ! دیگه غرورش واسش اهمیتی نداشت ... شده بود آرین چند سال پیش ... هیچوقت توی کل زندگیم حالش رو به اون بدی ندیده بودم ...انتظار هرچیزی رو داشتم جز این یکی ...همون باعث شد که دوباره مثل خواهر رو برادر های واقعی بشیم ... هیچ حرفی نزد ... نگفت چرا برگشت سمتم و هیچ توضیحی نداد ... نمیدونم اونشب بین تو و آرین چی شد که حال اون اینقدر بد بود ؟!منتظر نگام کرد ...ازم جواب میخواست ... چی باد میگفتم ؟؟! که من و آرین همدیگرو بـ ـوسیدیم و من یهو ولش کردم ... خب من خجالت میکشم اینا رو بگم ...خودش پرسید : دعواتون شد ؟؟سرم رو به علامت منفی تکون دادم و نوچی گفتم...کلافه گفت : بگو دیگه ! خجالت نکش ! 
خندید ... حرفی نزدم ...همین که اومد بازم اعتراضی بکنه یهو گفتم :خب .. میگم ...کنجکاو بهم زل زد ... ادامه دادم : اون من رو بـ ـوسید (مکث کردم و نگاه کوتاهی بهش انداختم ) و خوب من یادم اومد که اون نامزد داره ... واسه همین یهو ازش فاصله گرفتم و در رفتم ...با صورت قرمز شده به گل های فرش نگاه کردم ... شدیدا خجالت میکشیدم ... 
صدای خندش رو شنیدم که گفت : پس برای همین اینقدر حالش بد بود ... تو ولش کردی و اون فکر کرد که ازش حالت بهم خورده ... علت اصلیش رو نمیدونست ...نگاش کردم ... وااای...من چی کار کردم ؟؟؟ البته به خودم حق میدادم من اونموقع مطمئن بودم که اون نامزد داره ... سوالی که مدت ها بود ذهنم رو مشغول کرده بود رو پرسیدم : چرا طوری وانمود کردین که الهه نامزد آرینه ؟! چرا از من بدت میاد ؟؟با جمله ی آخرم اول نگاهش متعجب شد و بعد اخم کرد و گفت : این نقشه رو من و هستی کشیدیم ... نه الهه ازش خبر داشت نه آرین ... متعجب با صدای بلندی گفتم : هستی ؟؟متفکر سرش رو تکون داد و گفت : اولین کسی که به رابطه ی شما شک کرد هستی بود !! یا رفتار هاتون زیادی ضایع بوده یا هستی تو این جور موارد خیلی تیزه ... از طرفی رابطه ی خودش و برسام رو مدیون به تو میدید برای همین سعی کرد برای تو و آرین کاری بکنه که خب موفق هم شد !!ادامه داد : و راجب سوال آخرت ... کی گفته من از تو بدم میاد ؟؟ من فقط ازت لجم گرفته بود اونم بخاطر فاش کردن اطلاعاتی بود که میخواستم کم کم به آرین بگم ولی خوب تو اومدی و گند زدی به نقشه هام ...خندیدم که خودشم خندید ... پرسیدم : حالا نامزدی آرین و الهه چه کمکی میتونست به رابطمون بکنه ؟؟آریانا سرش رو تکون داد و گفت : خب ما فکر کردیم که شاید این نامزدی باعث بشه که تو حسودیت بشه و سعی کنی یه کارایی بکنی ... از طرفی از آرین هم دوری کنی که اون هی به سمتت بیاد و خب به هم نزدیک تر بشید !! گرچه زیاد اونجوری که میخواستیم نشد ولی خوب ... از طرفی دلم میخواست اذیتت کنم ... با لو دادن اون حرفا خیلی حرصم دادی ...خندید ... خندیدم ...از جاش بلند شد و گفت : مرسی از پذیراییت ... اومدم اینجا تا یه سری از ابهامات رفع بشه .. با اجازه ...خندیدیم و تا در خروجی باهاش رفتم . وقتی خارج شد به گوشیم نگاهی انداختم ... اس ام اس از آرین ... : امروز ساعت 6 بیرون . لباس بپوش تا اون موقع ! یه اسمایل زبون درازی هم فرستاده بود ...خندیدم و شروع به نوشتن جوابش کردم ...گوشیم برای بار دهم زنگ خورد ، کلاهم رو سریع سرم گذاشتم و رد تماس دادم . ساکم رو بیرون از خونه گذاشته بود ... 
دکمه های مانتوم رو نبسته بودم یعنی وقت نشده بود !! لوازم آرایشم رو هم ریختم تو کیفم و سریع از اتاق دوییدم بیرون !! مامان بابا توی حال بودن ...مامان با دیدنم حالتم خندید و گفت : بدو دیگه !! چقدر معطل میکنی !!با عجله لپش رو بـ ـوس کردم و گفتم : الان میرم ! زود اومده خب !!بابا خندید و گفت : عجب رویی داری !! بغـ ـلم کرد و گفت : آروم برید . مواظب باش . همینجوری سالم تحویلت میگیرما بهش بگو !!زبونم رو براش درآوردم که باعث خندشون شد .زنگ خوردن دوباره ی گوشیم باعث شد که با عجله بازم خدافظی کنم و به سمت حیاط بدوام وسط راه یاد ساکم افتادم و دوباره برگشتم تا برش دارم ... اینقدر سنگین بود به طور کامل کج شده بودم . دیگه نمیتونسم رد تماس بدم هردو دستم پر بود و گوشیم داشت واسه خودش زنگ میزد و منم داشتم سعی میکردم با حداکثر سرعتم به سمت در برم !!بالاخره وقتی در رو با هزار زحمت باز کردم و ماشینش رو دیدم که خودشم ریلکس نشسته توش از حرص ساکم رو زمین انداختم و دست به سیـ ـنه زل زدم بهش !از حالتم خندش گرفت از ماشین پیاده شد ... با نیش بازش ساک رو از زمین برداشت ... انگار از وزن زیادش تعجب کرده بود که گفت : چی ریختی توش ؟؟فقط چپ چپ نگاش کردم که چیزی نگفت و ساک رو توی صندوق عقب گذاشت ... با دست به سمت در شاگرد اشاره کرد که یعنی بشینم و خودشم پشت رل نشست ... با همون اخمم سوار ماشین شدم و سعی کردم دکمه های مانتوم رو ببندم ... اونم ماشین رو روشن کرد و گفت : خوبه یه ساعته منو معطل کردیا !! آخر سرم که هیچ کاری نکردی !!کلاهم رو از سرم برداشتم و به جاش عینک دودیمو زدم و گفتم : اولا یه ساعت نه و 45 دقیقه !! بعدشم تقصیر خودته !! قرار بود ساعت 9 راه بیفتیم نه 8 !! حق به جانب گفت : من که شب بهت اس دادم که صبح زودتر بریم !!جواب دادم : خب شب بود دیگه !! من کارام واسه ساعت 9 اوکی بود !!نفسش رو با شدت فوت کرد و گفت : الانم فرقی نکرد که !! یه ربع به نه راه افتادیم !!! 
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : اون یه ربع خیلی مهم بود !! 
خندید و چیزی نگفت !! 
هستی برای چهارشنبه سوری دعوتمون کرده بود که بریم شمال پیششون 
، و بابا هم گفت که با راننده میزاره برم و نمیزاره خودم رانندگی کنم منم که این و به آرین گفتم خودش زنگ زد به بابا و راضیش کرد که منو اون با هم بریم !! بابا هم که از خدا خواسته ... !!با ترمز ماشین پشت ترافیک آرین غر زد و گفت : من هی گفتم زودتر راه بیفتیم به ترافیک نخوریم دیگه !! ببین شروع شد !!پشت چشمی نازک کردم و گفتم : چه قدر غر میزنی پیرمرد !!خندید و گفت : خب کی حوصله ترافیک داره !!نفسم رو فوت کردم و گفتم : پاشو من بشینم !!از حالتم خندش گرفت و گفت : مگه ماشینم رو از سر راه آوردم ..؟؟با چشمایی گرد شده نگاهش کردم و همین که اومدم اعتراض کنم ، راه باز شد و ماشین راه افتاد و آرین نذاشت حرف بزنم و گفت : اگه بابات به رانندگیت اعتماد داشت میزاشت خودت بیای !!عصبانی نگلاش کردم و گفتم : مشکل رانندگی نیست میگه خطرناکه دختر تو جاده رانندگی کنه !!آرین خندید و آروم گفت : چه جدی ام میگیره !!فهمیده بودم که میخواد اذیت کنه ولی ... دستش رو به سمت پخش برد و آهنگ شادی گذاشت ... انداخت توی لاین سبقت و صدای آهنگ رو هم بلند کرد و گفت : کمـ ـربندتو سفت ببند ...بعدش هم پاش رو محکم روی گاز فشار داد ... 
مسیر 8 ساعتته رو توی 4 ساعت رفتیم و من واقعا به رانتدگی وحشیانه ی آرین ایمان آوردم !!!رو به روی ویلای هستی اینا ترمز کرد ، ... ساعت نزدیک 1:30 بود ... بماند که توی راه چقدر خندیدیم ... مطمئنم اگه واسه ی خریدن خوراکی صبر نمیکردیم تا ساعت 12 صددرصد رسیده بودیم ...آرین بوق زد و قامت برسام رو بعد از چند دقیقه دیدیم که با خنده در رو باز کرد و آرین ماشین رو به داخل هدایت کرد ... هستی از دور دیدمون و با خنده به سمتمون اومد ... تیپ ساده ای زده بود ... یه جین خوشگل با یه تاپ ساده !!از ماشین پیاده شدیم ... پاهام به خاطر ثابت موندن خشک شده بود شروع به سلام و احوال پرسی کردیم ... چند نفر دیگه هم به جز ما اومده بودن ... دورادور میشناختمشون !!  
بعد از تموم شدن بازار تعارفات و احوال پرسی ها به سمت ویلا رفتیم هستی واسم توضیح داد : ببین ما اینجا اکثرا زوجیم و هر زوج یه اتاق گرفته ولی تو و آرین ... خب نمیشه که تو یه اتاق باشین ... میگم توشب بیا پیش ما !!متعجب نگاش کردم و گفتم : دیگه چی ؟ ببخشید تازه عروس دومادینا !!خندید و سرخ شد !! گفت : یه اتاق هست که دو تا تخـ ـت جدا داره ... نمیدونم چی کار کنیم ...متفکر به جلوم زل زدم و گفتم : ترجیح میدم با آرین تو یه اتاق باشم تا اینکه سر خر شما دو تا باشم!!نگاه سنگین کسی رو احساس کردم ... آرین بود با خنده نگام میکرد و شیطون چشمکی زد !! یعنی شنید چی گفتم؟؟ خب من که چیز بدی نگفتم !! بیخیال شونه هام رو بالا انداختم !!هستی گفت : آره خب !! اینجوری خودتم راحت تری !!با نچ نچ زدم تو سرش که خندید و ادامه داد : ولی تخـ ـت ها یه عالمه از هم فاصله دارن در صورت هرگونه حمله میتونی از خودت دفاع کنی تازه اتاقتون کنار ماست میتونی بدویی بیای تو اتاق ما!!یه ذره فکر کرد و گفت : البته در بزنی بهتره ها !!زدم زیر خنده که خودشم خندش گرفت !!ویلای قشنگی بود ! فوق العاده بزرگ ..هستی به برسام برنامه ی ما رو گفت و برسام هم سرش رو تکون داد و با آرین ساک های رو بردن ... مانتوم رو در آوردم ... زیرش تیشرت مناسبی پوشیده بودم .3 تا زوج بودیم که با من و آرین میشدیم 8 تا . توی این ویلا فقط خودامون بودیم و بقیه فقط شب چهار شنبه سوری میومدن پیشمون . کنار لیدا نشستم . اسم همسرش حامد بود . یه بچه های یه ساله به اسم دنیز هم داشتن !اون یکی زوج هم یه ماه قبل اینکه من بیام ایران ازدواج کرده بودم . هلنا از بچه های دبیرستانمون بود ... مثل اینکه با شوهرش توی دانشگاه آشنا شده بود و حسابی عاشق شده بودن ! اسم شوهرش پرهام بود ! اینا بچه نداشتن و از این وضع هم راضی بودن!!بچه های خوبی بودن همون چند دقیقه ی اول کلی گرم گرفتیم ... 
با حس نشستن کسی کنارم به سمتش برگشتم و آرین رو دیدم ... به من نگاه نمیکرد داشت با حامد دست میداد و نیم خیز شده بود ! نگاهم رو ازش گرفتم ...لیدا به سمتم برگشت رو گفت : خبریه ؟؟متعجب گفتم : چی ؟؟خندید و گفت : تو و آرین ؟! آره ؟


اینم از فصل 13 فقط یه فصل مونده خداییش همشو من گذاشتما
چی میگفتم خوب ؟؟ درسته من و آرین احساسمون واسه هم مشخص بود ولی اینکه بقیه بدونن یا نه ... چون من و آرین بعد از اون روز هیچ حرف دیگه ای راجبش نزدیم ... این غرور بیش از حد اذیتم نمیکرد ... ولی اینکه از همین الآن بقیه بخوان بدونن مرددم میکرد !! واسه همین فقط خندیدم که اونم متوجه بی میل بودنم نسبت به بقیه ی این بحث شد و خندید و با اومدن دنیز حواسش متوجه اون شد و منم نفس راحتی کشیدم و برگشتم ... گوشیم شارژ نداشت ! به آرین اس ام اس دادم : اتام کجاست ؟؟
صدای زنگ اس ام اسش بلند شد که خندم گرفت . از حامد معذرت خواهی کرد ... یه لحظه نگاهش رو روی خودم احساس کردم ولی سریع خودش رو جمع کرد و شروع به نوشتن کرد !
بعد از چند ثانیه از لرزش گوشیم فهمیدم که جواب اومده به نحوی که ضایع نباشه اس رو باز کردم : اتاقم نه و اتاقمون . آخرین اتاق طبقه ی بالا از سمت راست .
اسام اس رو بستم و از جام بلند شدم . هلنا هم میخواست بره بالا با هم راه افتادیم . پایین یه اتاق بود که لیدا اینا چون بچه کوچیک داشتن بر داشته بودنش و هلنا اینا هم آخرین اتاق سمت چپ رو برداشته بدن . هستی اینا وسطی رو و من و آرین هم که آخری از سمت راست !
هلنا گفت : تو و آرین با همید ؟؟
ای بابا ! اینا هم که فوضولیشون گل کرده !
خودش ادامه داد : آخه توی یه اتاقید !! فکر کردم که ...؟

جواب دادم : تخـ ـت ها جداست (خندیدیم) ادامه دادم : آخه اتاقی نبود ! نمیشد مزاحم شما ها بشیم .
لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تفهیم تکون دادو هر کس به سمت اتاقش رفت . 
آرین تخـ ـت سمت دیوار رو برداشته بود و تخـ ـت سمت پنجره رو برای من گذاشته بود .
خندیدم و گفتم : به این میگن پسر باهوش !!
ساکم باز کردم و شارژرم رو به برق زدم ولی قبلش به مامان اینا یه زنگ زدم و خبر رسیدنمون رو دادم البته توی جاده هم مدام باهم ارتباط داشتیم !!
بعد از قطع تماس گوشی رو به شارژ زدم و در رو بستم تا شلوارم رو عوض کنم . دوست نداشتم توی خونه جین بپوشم . هلنا هم شلوارش تو خونه ای بود ! لیدا رو یادم نیست چی پوشیده بود !!
یه شلوار آدیداس صورتی رنگ پوشیدم و تیشرتم رو بهم باهاش ست کردم . موهام رو دم اسبی بستم . یه ذره آرایش کردم . صورتم خسته بود !

داشتم عطر میزم که کسی در زد و بدون حرفی از جانب من وارد شد . آرین بود !! بازم جای شکر داره یاد گرفته در بزنه !
عطرم رو زدم و ساکم ر از روی تخـ ـت برداشتم . آرین بدون توجه به من تی شرتش رو در آورد تا یه لباس دیگه بپوشه برای چند ثانیه نگاهم به سمت عضلاتش رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم و عطرم رو توی ساکم گذاشتم . با برگشتنم آرین لباسش رو عوض کرده بود و تی شرت سفیدی پوشیده بود !
یک لحظه نگاهامون با هم تلاقی کرد ... پشت چشمی براش نازک کردم ! این نگاهش رو خوب میشناختم ... میخواست اذیتم کنه ... چیزی نگفتم و منتظر شدم ...
بعد از دقیقه ای گفت : پس ترجیح میدی با من توی یه اتاق باشی !!
با چشمایی گرد شده به صورت شیطونش خیره شدم و گفتم : ها ؟؟
ذهنم به سرعت شروع به بررسی کرد ... قیافه ی آرین وقتی به هستی گفتم : ترجیح میدم با آرین تو یه اتاق باشم تا اینکه سر خر شما دو تا باشم!! رو یادم اومد !! احتمالا ایشون فقط قسمت اولش رو شنیده بود که میخواست واسم دست بگیره !
داشت ریز ریز میخندید بهش چشم غره ای رفتم و گفتم : هستی گفت بیا تو اتاق ما منم گفتم نمیخوام سر خر باشم !!
دست به سیـ ـنه با یه ابروی بالا رفته بهم زل زد و گفت : پس یعنی قفل کردنت روی هیکلم هم بخاطر این بود که نمیخواستی سر خر اونا بشی ؟؟
لعنتی !! فهمیده بود !! خاک تو سر هیزت آترینا !!
به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم و گفتم : میترسم اعتماد به نفست کار دستت بده !!
نگام کرد و گفت : اعتماد به نفس رو شماها به من میدین !!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : خیلی رو داری !
خندید و گفت : نظر لطفته !!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث خندش شد ... اومدم برم که دستم رو کشید و خوردم بهش !!تقریبا رفتم تو بغـ ـلش !! دستاش رو دورم حـ ـلقه کرد و گفت :حرص میخوری خوشگل تر میشی !!
سعی کردم از بغـ ـلش بیام بیرون که نزاشت ... با غر غر گفتم : واسه همین حرصم میدی !!!
با اشتیاق سرش رو تکون داد که خندم گرفت !! 
دستم رو زدم تخـ ـت سینش و گفتم : ولم کن !! الآن یکی میبینه !! حـ ـلقه ی دستاش رو محکم تر کرد و گفت : هیچکس اونقدر بیشعور نیست که مثه گاو سرشو بندازه و بیاد تو...
حرفش تموم نشده بود که یهو در باز شد ... آن چنان هول کردیم که تقریبا یه متر از هم فاصله گرفتیم و مثه بچه های خطا کار به کسی که در رو باز کرده بود زل زدیم !!

قیافه ی هستی ... نمیشه توصیفش کرد !! قرمز شده از خجالت و مبهوت !! سریع با یه ببخشید در رو بست و رفت !!
آرین با غر غر گفت : ببخشیدت به چه درد میخوره خب الان !! همین که خواستم سرش جیغ بزنم یهو زد زیر خنده و خودش رو انداخت رو تخـ ـت و گفت : ولی قیافش عالی بود و غش غش خندید !!
حالا من دارم حرص میخوردم این داره میخنده شروع کردم به غر زدن اونم خوشحال!! عین خیالش نبود و میخندید !!
آخر سر هم گفت : بیخیال بابا !! بزار ببینن ! آخرش که میفهمن !!
بعدشم دست من و کشید و خودش زودتر از اتاق بیرون رفت !!


ساعت 8 شب بود . چرا دروغ بگم خسته بودم ! با اینکه من رانندگی نکرده بودم اما نمیدونم چرا اینقدر دلم میخواست بخوابم ! چشمام میسوخت و هی میخواست روی هم بیفته که نمیزاشتم .
هرکسی به یه کاری مشغول بود .... هستی و لیدا آشپزخونه بودن . هلنا داشت با دنیز بازی میکرد . حامد و پرهام تخـ ـته بازی میکردن . برسام آرین رو هم نمیدونم کجا بودن ! از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .... رو به هستی و لیدا گفتم : مسخره نکنیدا .... میخوام برم بخوابم !!
هستی و لیدا آروم خندیدن و هستی گفت : اتفاقا همین الآن داشتم میگفتم آترینا داره میمیره از خواب چرا نمیره بخوابه ؟؟! 
بهش دهن کجی کردم و با گفتن شب بخیر از جمعشون فاصله گرفتم . به بقیه هم شب بخیر گفتم . هلنا هم جوابم رو داد ولی پسرا اینقدر سرگرم بازی بودن که حتی متوجه نشدن ....
به اتاقم که رسیدم خودم رو روی تخـ ـت انداختم و نفهمیدم که کی خوابم برد !
--------
چشمام رو به آرومی باز کردم . هوا هنوز تاریک بود ... صفحه ی گوشیم رو روشن کردم . ساعت 4:54 رو نشون میداد .... غلتی به سمت راست زدم که با دیدن کثیف ترین موجود توی این دنیا جیغ کشیدم .... البته خودم سریع خفش کردم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم ... خیلی سریع از روی تخـ ـتم پاشدم .... چند دور دور خودم چرخیدم تا نگاهم به آرین افتاد که خیلی راحت خـ ـوابیده بود.... رفتم رو تخـ ـتش نشستم و دستم رو روی بازوش گذاشتم .... بیدار نشد ... کمی تکونش دادم ... بازم بیدار نشد ... با ترس صداش کردم : آرین ؟؟ 
"همم؟" آرومی گفت ولی بازم چشماش رو باز نکرد ... تکون دادن دستام رو بیشتر کردم که کم کم چشماش رو باز کرد ... با دیدن من که بالای سرش بودم تعجب کرد و توی جاش نیم خیز شد ... پرسید : چی شده ؟؟ خوبی ؟؟

با استرس سرمو تکون دادم و دستم رو به سمت پنجره گرفتم .... بدبخت از تعجب نمیدونست چیکار کنه ... روی تخـ ـت نشست و با لحن عجیبی گفت : از پنجره میترسی ؟؟
ای خدا این الانم دست از این خر بازیاش بر نمیداره ... یهو منفجر شدم و گفتم :آخه خنگ خدا کدوم آدم عاقلی از پنجره میترسه که من بخوام دومیش باشم ... ها ؟؟ تو اصلا مغز داری ؟؟ سوسکه ... کنار پنجره یه سوسکه !!
وقتی من حرف میزدم با تعجب نگام میکرد اما به محض تموم شدن حرفم زد زیر خنده ... اینقدر چپ چپ نگاش کردم تا خندش رو خورد و از جاش بلند شد . پریز برق رو زد . از شدت نور برای یه لحظه چشمام رو بستم ... آرین به سمت پنجره رفت و نگاه دقیقی به اونجا انداخت . بعدش متعجب برگشت سمت من و گفت : اینکه توری داره ! سوسک دقیقا کجاشه ؟؟
توری داره ؟؟ چرا من ندیدم ؟؟ از جام بلند شدم و پیش آرین رفتم و به توری نگاه کردم . بیخیال شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : شاید پشت توری بوده ! خب تاریک بود من ندیدم و...
آرین سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت : حالا که فهمیدی از هرگونه حمله ی حیوونای موذی در امانی میشه بذاری بخوابیم ؟؟؟
دوییدم سمت تخـ ـتش و روش نشستم و گفتم : میشه ! ولی اینجا نه ! تو برو رو تخـ ـت من بخواب ! من اینجا میخوابم !!
آرین متعجب نگام کرد و گفت : خب از اول میگفتی که میخوای تخـ ـتمو بگیری نیازی به اینهمه فیلم سیـ ـنمایی نبود ... 
داشتم دنبال یه چیزی میگشتم که بزنم تو سرش که یهو دویید و چراغ و خاموش کرد و رفت روی تخـ ـت سابق من !
پسره ی روانی !!!
خودم رو روی تخـ ـتش فشار دادم .... این به بالش و تشکش هم عطر میزد ؟؟ چرا اینقدر بوی عطرشو میدن ...
ناخواست لبخندی زدم وچشمام رو بستم....

چون شب زود خـ ـوابیده بودم ساعت هشت صبح از خواب پاشدم ... اول از دیدن جایی که توش خـ ـوابیده بودم تعجب کردم ولی کم کم همه چی یادم اومد .... لبخندی زدم و از جام بلند شدم . آرین خواب بود !!
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشویی رفتم ....
بعد از نیم ساعت از ویلا بیرون زدم . ویلا به سمت ساحل راه داشت . هوا عالی بود . اصلا سرد نبود !! گرم هم نبود ... دلم میخواست کمی راه برم البته خوب هیچ کار دیگه ای هم نمیتونستم بکنم چون همه خواب بودن !

بمااند که چقدر آرتیست بازی در آوردم تا آرین از خوب بیدار نشه و من بتونم از ساکم که زیر تخـ ـتش بود لباس بردارم !! خدارو شکر که نفهمید !
یه شلوار ورزشی طوسی با یه تاپ همرنگش پوشیده بودم . روی تاپم هم گرم کن صورتی که با کتونی هام ست بود پوشیده بودم . نه شال برداشتم نه روسری . فضای اینجا کمابیش شخصی بود ولی یه کلاه کپ صورتی طوسی هم روی سرم گذاشته بودم ...
موهام اینور و اونور میشد و این واقعا حس خیلی خوبی رو به آدم القا میکرد ... به کنار دریا رسیدم ... آخرین باری که شمال اومدم با آرین بودم .... الانم با آرینم ... این پسر چقدر با زندگی من بُر خورده بود !! فقط فرقش این بود که.... سری اول حتی فکرش هم نمیکردم که یه روزی بشه که من عاشقش بشم ... واسم فقط یه پسر پررو و بی ادب و مرموز بود ... کنجکاوری زیاد از حد توکاراش باعث شد که اینهمه اتفاق بیفته ... یاد شب مهمونی افتادم ... اگه اونشبی که واسه اولین بار آرین رو دیدم باهاش دعوام نمیشد ... الآن بازم اینجوری بود ؟؟
نه ... نبود ... همون لج و لجبازی باعث شده بود که ما از بدو ورود از همدیگه بدمون بیاد ! یادمه یه بار از کسی شنیدم : کسی که خیلی ازش بدت بیاد ، یه روزی بهترین دوستت میشه ... 
لبخندی زدم ... این جمله در مورد من و آرین کاملا صدق میکرد ...!
به پشت سرم نگاه کردم ، خیلی از خونه دور شده بودم . اینقدر سرگرم فکر کردن به این رابطه ی یک ساله بودم که حتی نفهمیدم کی اینقدر راه اومدم ... ساعت گوشیم 9:00 رو نشون میداد . دیگه کم کم بچه ها از خوب پامیشدن و وقتی میدیدن من نیستم نگران میشدن . بهتره برگردم ...
روی پاشنه ی پا چرخی زدم و همین که اومدم اولین قدمم رو بردارم . دستی به نرمی دور کمـ ـرم حـ ـلقه شد و مانع از حرکت بیشترم شد ... چرا دروغ بگم اولش ترسیدم ولی کم کم شناختمش ... لبخندی سرخوشانه روی لبـ ـام جا باز کرد ... به سمتش برگشتم و چشمام توی دوتا چشم آبی- سورمه ایش که هارمونی قشنگی با دریا و محیط داشت قفل شد ... لبش نمیخندید اما چشماش برق میزد ... من و از کجا پیدا کرده بود ؟؟ چقدر بقلش رو دوست داشتم ... چقدر بوی عطرش عالی بود ... همون بویی که از دیشب تا حالا باهاش بودم .... 
دلم میخواست بدونم از کجا پیدام کرده ... اون که هیچی نمیگفت ... دهنم رو باز کردم تا سوالم رو بپرسم ولی قبل از اینکه بتونم کلمه ای به زبون بیارم لـ ـبم داغ شد و قلـ ـبم لحظه ای ایستاد ولی دوباره با شدت شروع به زدن کرد ... انتظار این بـ ـوسه رو نداشتم ...
 

جا خورده بودم ولی با اینهمه واسم لذت بخش بود . دستم رو دور گردنش حـ ـلقه کردم و همراهمیش کردم ...
وقتی احساسامون واسه همدیگه مشخص بود و هردومون به خوبی میدونستیم که این احساس چیزی بالاتر از هـ ـوسه ... وقتی میدونستیم احساسی که مارو به هم پیوند داده چیزی جز عشق نیست ... دیگه چه نیازی به توضیح بود ؟؟ چه نیازی به اعتراف بیشتر بود ؟؟ ما هردو میدونستیم که همدیگرو میخوایم ... دیر یا زود هم همه میفهمیدن ... پنهان کاری واسه چی ؟؟ فاصله برای چی ؟؟ما به هم تعلق داشتیم شاید نه روی دفتر عقد ولی توی ق لبـ ـامون باهم بودیم ... دلم میخواست بدونم از کجا پیدام کرده ... اون که هیچی نمیگفت ... دهنم رو باز کردم تا سوالم رو بپرسم ولی قبل از اینکه بتونم کلمه ای به زبون بیارم لـ ـبم داغ شد و قلـ ـبم لحظه ای ایستاد ولی دوباره با شدت شروع به زدن کرد ... انتظار این بـ ـوسه رو نداشتم ... جا خورده بودم ولی با اینهمه واسم لذت بخش بود . دستم رو دور گردنش حـ ـلقه کردم ...
وقتی احساسامون واسه همدیگه مشخص بود و هردومون به خوبی میدونستیم که این احساس چیزی بالاتر از هـ ـوسه ... وقتی میدونستیم احساسی که مارو به هم پیوند داده چیزی جز عشق نیست ... دیگه چه نیازی به توضیح بود ؟؟ چه نیازی به اعتراف بیشتر بود ؟؟ ما هردو میدونستیم که همدیگرو میخوایم ... دیر یا زود هم همه میفهمیدن ... پنهان کاری واسه چی ؟؟ فاصله برای چی ؟؟ما به هم تعلق داشتیم شاید نه روی دفتر عقد ولی توی ق لبـ ـامون باهم بودیم ... 
از هم فاصله گرفیتم ...نفس نفس میزدم ... اونم همین طور ... بدون هیچ حرف دیگه ای بقلم کرد ... چش شده بود ؟؟؟ البته من هیچ مخالفتی با بروز این احساسات و کارا نداشتم ... من عمل رو خیلی بیشتر از گفتار دوست داشتم ... میدونسم که آرین هم مثل منه ...
منم بغـ ـلش کردم ... آروم زیر گوشم گفت : این سری دیگه نمیزارم هیچی جدامون کنه ... فهمیدی ؟! هیــچی !
شیرینی که از حرفش به قلـ ـبم منتقل شد غیر قابل توضیف بود ... آروم خندیدم و نفس عمیقی کشیدم ... شنیدن اینکه چیزی مارو از هم جدا نمیکنه از زبون آرین عالی بود ... بهترین حس دنیا ...
روی زمین نشستیم ... آرین به تنه ی یه درخت تکیه داد و منم به آرین ... 
آروم پرسیدم : از کجا فهمیدی که اینجام ؟!
خندید و گفت : وقتی سعی داشتی مثلا من رو بیدار نکنی من بیدار بودم بعدشم حدس زدم که میخوای بیای ساحل !

همون موقع دنبالت بودم ولی تو اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی !!!
خندیدم و گفتم : اگه بیدار بودی چرا بهم نگفتی ؟؟
نیشش رو باز کرد و گفت : چون خیلی باحال سعی داشتی آروم کار کنی !! داشتم میخندیدم ! اگه دقت میکردی میدیدی !!
چپ چپ نگاش کردم که خندید و غرغر کنان گفتم : به من چه ! هروقت میخوام یه کاری رو بی سر و صدا انجام بدم همه ی وسایل از خودشون صدا در میارن !!
خندید .... چشماش چرا قرمز بود ؟؟ 
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم : دیشب نخوابیدی ؟؟
از سوالم تعجب کرد و به طرز ناشیانه ای سعی کرد خونسرد به نظر بیاد : چرا !! خوابیدم بابا ! 
چشمام رو واسش ریز کردم و گفتم : پس چرا چشات قرمزه ؟؟
روش رو ازم برگردوند و سرم رو به زور روی سیـ ـنه اش گذاشت و گفت : چه میدونم ! با تاکید گفت : ولی من دیشب خوابیدم !!
دوباره سرم رو از روی سینش بلند کردم که چپ چپ نگام کرد و من خندیدم . گفتم : میگم برگردیم ؟؟ بچه ها ببینن ما دوتا نیستیم هم نگران میشن هم یه سری فکر دیگه میکنن ...
سرش رو تکون داد و متفکر گفت : آره بریم ... تو که میدونی همه ی فکراشون غلطه ، دیگه ؟؟
بیشعور داشت تیکه مینداخت ... مشتی به بازوش زدم و گفتم : گم شو ...
نچ نچی کرد و گفت : همه زورت همین بود ؟؟
زبونم رو واسش در آوردم و گفتم : آره ...
از حالتم خندش گرفت و از جاش بلند شد و من رو هم از جام بلند کرد ... انگشتامون رو توی هم قفل کردیم و به سمت ویلا راه افتادیم ...
با رسیدن به ویلا خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم نگهش داشت و گفت : امروز همه چی رو میگیم به بچه ها !
متعجب سر جام ایستادم و با صدایی که از شدت تعجب بلند تر از حد معمول شده بود گفتم : چی ؟؟
خیلی جدی نگام کرد و گفت : من به هیچ وجه مشکلی با این قضیه ندارم ... اما اگه تو دوست نداری بقیه بدونن که با منی ...؟
پریدم وسط حرفش و گفتم : نه نه ! منظورم اصلا این نبود .... فقط تعجب کردم !!
پرسید : یعنی امروز میگیم دیگه ...
مردد نگاش کردم ... احساس کردم ناراحت شد ... ولی ...

پریدم بقلش و لپش رو بـ ـوس کردم و گفتم : حتما ... امروز به همه میگیم ...
نگام کرد و خندید ... دستم رو محکم تر توی دستش فشار داد و به سمت ویلا رفتیم ...
من این پسر رو میخواستم . بالاخره هم همه میفهمیدن . حالا چه الآن چه فردا یا چه چند سال دیگه ...
دیگه جایی برای تردید باقی نخواهد موند .... 
ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر بود ، روی کاناپه لم داده بودم و به عکس العمل بچه ها فکر میکردم ... در واقع داشتم اتفاقای شیرین امروز صبح رو برای خودم دوره میکردم ...
وقتی دست تو دست با آرین وارد خونه شدیم از استرس قلـ ـبم تند تند میزد و خودمم نمیدونستم چرا ! برسام و هستی خواب آلود داشتن از پله ها میومدن پایین . هلنا و حامد تو آشپزخونه داشتن صبحانه میخوردن ، پرهام دستشویی بود و لیدا که معلوم بود از همه سحر خیز تره داشت به دنیز صبحانه میداد ... لیدا وقتی ما دوتا رو دید برای چند ثانیه نگاهش روی دستای ما قفل شد ولی خیلی شیک روشو برگردوند انگار براش عادی بود و از قبل میدونست ... حامد که اصلا نگامون نکرد و از همون توی آشپز خونه داد زد : کجا بودین شما دوتا ؟؟ خیلی بیشعورین !!

هلنا با نگاهی که روی دستامون قفل شده بود و لبخند کنجکاوی چایی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و به اپن تکیه داد ... پرهام همون موقع از دستشوویی بیرون اومد و حوله به دست جلومون ایستاد و گفت : شما دوتا بیرون بودین ؟؟
کلا یه کم گیج میزد !!!
هستی و برسام ... برسام نگاهش ناباور بود ولی نه زیاد ... هستی ... با کنجکاوی نگامون میکرد و تعجب توی چشمای عسلیش بیداد میکرد !!
با احساس فشار دستی به دستم پایین رو نگاه کردم و متعجب به دنیزی که از دستای مادوتا آویزون شده بود خیره شدم ... با فشارهایی کوچیکی که به دستمون می آورد میشد فهمی که میخواد دستامون رو از هم دور کنه و منو آرین هم دستمون رو ول کردیم تا ببینیم چی میخواد ، اونم خیلی شیک اومد بین ما دوتا ایستاد و دستامون رو گرفت ... متعجب داشتیم به کارش نگاه میکرد که خودش یهو زد زیر خنده و غش غش خندید ... از خنده اش و کار بامزه اش خندمون گرفته بود .... همه آروم خندیدن ! هیچکس هم نفهمید واسه چی اینکارو کرد ! از یه بچه ی دو سه ساله که بیشتر از این دیوونه بازی ها انتظار نمیره ...
لیدا با خنده نگامون کرد و گفت : خب حالا ! با این ورود جنجالی میخواستین چیو بگین ؟؟
به آرین نگاه کردم ... اونم به من نگاه کرد ...

شونه ام رو مثل احمقا بالا انداختم که خنده اش گرفت و گفت : خواستم بگم که من و آترینا باهم دوستیم !!
لیدا لبخندی به آرین زد و یه چشمک بامزه هم به من زد ... هلنا آروم خندید و حامد هم دهن کجی کرد ! پرهام خندید و دوبار دستاش رو به هم کوبید ... عکس العمل هستی واسم از همه جالب تر بود ! بلند داد زد : چی ؟؟؟
برسام هم ناباور داشت نگامون میکرد ! دلیل اینهمه تعجب رو درک نمیکردم ! مگه هستی با آریانا قرار نذاشته بود که مثلا ماهارو به هم نزدیک تر کنه ؟؟؟ پس دیگه این همه تعجب ؟؟
نگاش کردم که از پله ها پایین اومد و هردومون رو بغـ ـل کرد و گفت : تبریک میگم ...
بهش خندیدم ... بقیه ی جمع هم به تبعیت از اونا بهمون تبریک گفتن و یه سری حرف ها از قبیل اینکه خیلی بهم میاینو این داستانا رد و بدل شد ...
بعد از تموم شدن همهمه دنیز با اون لحن بچه گونه ی بامزه اش ، خیلی شیک پرسید : چی شد ؟؟؟
که باعث لبخند همه شد.... مامانش با خنده بهش گفت : این دوتایی که دستشونو گرفتی همدیگرو دوست دارن !
دنیز مثل خنگولا یه نگاه به من کرد یه نگاه به آرین ! انگار نمیدونست دقیق دست کیو گرفته ... بعدش دستمونو ول کرد و با ان دستای تپلیش دست زد و خندید و هی میگفت : عروسیییی !!
همه خندیدیم ! شاید برای بچه ها دوست داشتن فقط توی عروسی خلاصه میشد ولی برای من اینطوری نبود ! دوست داشتن توی قلب انسان ها بود و پیوندش هم همونجا بسته میشد ...
به آرین نگاه کردم ... نمیخندید ... خیلی جدی داشت به عروسی عروسی گفتن های دنیز نگاه میکرد ... غرق فکر بود ... یعنی پشیمون شده از اینکه همه فهمیدن ... شاید از فکر عروسی کردن با من بدش اومده ... با اومدن این فکر به ذهنم قلـ ـبم ریخت ... یعنی واقعا اینطوریه ؟؟ چرا نگاه آرین اینقدر سرده ؟؟ شاید دلش میخواد از من استفاده کنه ... ولی اگه اینجوریه چرا خواست به همه بگه ... شاید فقط من رو برای دوستی میخواد ... نه ازدواج ...

به آرین نگاه کردم ... نمیخندید ... خیلی جدی داشت به عروسی عروسی گفتن های دنیز نگاه میکرد ... غرق فکر بود ... یعنی پشیمون شده از اینکه همه فهمیدن ... شاید از فکر عروسی کردن با من بدش اومده ... با اومدن این فکر به ذهنم قلـ ـبم ریخت ... یعنی واقعا اینطوریه ؟؟ چرا نگاه آرین اینقدر سرده ؟؟ شاید دلش میخواد ا من استفاده کنه ... ولی اگه اینجوریه چرا خواست به همه بگه ... شاید فقط من رو برای دوستی میخواد ... نه ازدواج ...
مغزم داشت میترکید ... با صدای هستی به زمان حال برگشتم ... بعد از اتفاق صبح زیاد با آرین حرف نزدم الانم توی اتاق بود ! البته این به نظر بقیه نیومدا ! فقط خودم حس کردم شایدم چون حساس شده بودم اینجوری فکر میکردم ...
هستی پیشم نشسته بود ... نگاش کردم .. .گفت : میدونی آترینا ... به نظر من دیگه درست نیست که تو و آرین باهم توی یه اتاق بمونین !
متعجب نگاش کردم و پرسیدم : چرا ؟؟؟
جواب داد : خب به نظرم چون فهمیدین که همدیگرو دوس دارین ... پریدم وسط حرفش و گفتم : ما از خیلی وقت پیش میدونیم ... ادامه داد : خب حالا که به هم اعتراف کردین ... دوباره پریدم وسط حرفش و گفتم : ما از خیلی وقت پیش به هم اعتراف کردیم ... چشم غره ای بهم رفت و گفت : خب حالا !! منظورم اینه که حالا که دیگه ماها هم فهمیدیم !! خندیدم و گفتم : یعنی مخوای بگی تا حالا نفهمیده بودین !! جیغ بلندی که سرم کشید باعث شد خفه شم و بعدشم با عصبانیت ادامه داد : یه دیقه خفه شو ببین چی میگم ، حالا که خودتون میدونین همدیگرو دوست دارینو به هم اعتراف کردینو ماها همه هم فهمیدیم و پیش ماهم بلند اعتراف کردیم دیگه درست نیست توی یه اتاق بمونین !!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : خب مثلا اگه بمونیم چی میشه ؟؟ 
چپ چپ نگام کرد و گفت : آرین قبل از اینکه یه عاشق باشه یه پسره ! اونم خب نیازهایی داره که ...
پریدم وسط حرفش و ادامه دادم : خب حالا !!! شما که تز میدین میشه لطف کنین بگین کدوم گوری باید بخوابیم ؟؟
همونطور که از جاش بلند میشد گفت : این مشکلی نیست که حل نشه ! پاشو برو وسایلتو جمع کن !!
اعتراض آمیز گفتم : چرا من برم ؟؟ خب اون بره !!
نگاه عاقل اندر سفیهه ای بهم کرد و گفت : خاک تو سر خودت و اون عشق و علاقی خرکیت !!
خندیدم و اونم رفت !

از جام بلند شدم ... ساعت 4:30 بود ! وارد اتاق شدم آرین روی تخـ ـتش لم داده بود و با موبایلش مشغول کار بود !
سلام بلندی کردم که اونم لبخندی زد و جوابم رو داد ! چپ چپ نگاش کردم ولی اون ندید چون دوباره سرش رو انداخته بود تو گوشیش ! معلوم نیس چش شده !! بیخیال شونه ام ر بالا انداختم و وسایلم رو جمع کردم و توی ساکم ریختم ...کنجکاو پرسید : چی شده ؟؟ کجا میری ؟؟
در همون حال جواب دادم : هستی خانم تعیین کردن که دیگه درست نیست من و تو توی یه اتاق باشیم منم دارم میرم ... کار جمع بندی وسایلم تموم شد و روی تخـ ـت نشستم زل زدم به چشمای متعجبش ... گفت : چرا تو بری ؟ من میرم !
نیشخندی زدم و پررو پررو گفتم : اتفاقا منم همینو بش گفتم که آرین میره چرا من برم که خیلی بی ادبه خب ، بهم گفت خاک برسرت !! منم الآن بهم بر خورده دارم میرم !!

در همون حال جواب دادم : هستی خانم تعیین کردن که دیگه درست نیست من و تو توی یه اتاق باشیم منم دارم میرم ... کار جمع بندی وسایلم تموم شد و روی تخـ ـت نشستم زل زدم به چشمای متعجبش ... گفت : چرا تو بری ؟ من میرم !
نیشخندی زدم و پررو پررو گفتم : اتفاقا منم همینو بش گفتم که آرین میره چرا من برم که خیلی بی ادبه خب ، بهم گفت خاک برسرت !! منم الآن بهم بر خورده دارم میرم !!
آرین خندید ... بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد گفت : رو که نیس !! پاشو بیا اینجا !!
متعجب نگاش کردم و گفتم : آرین خوبی ؟؟ انگار زنگ زده میگه برم خونش !! یه 2 متر بینمون فاصلش دیگه !!
چشمک شیطونی زد و گفت : بین من و تو کلا نباید فاصله باشه !!
بلند گفتم : بی ادب که خندید و گفت : تو خودت ذهنت منحرفه !!
بهش دهن کجی کردم که گفت : میای یا بیام بیارمت اینور ؟؟
متعجب نگاش کردم و نچ نچ کنان از جام بلند شدم و به سمت تخـ ـتش رفتم ! اداش رو هم در آوردم ( میای یا بیام بیارمت ) انگار نمیشه تو تخـ ـت من حرف زد !!
خندید و گفت : حالا کی خواست حرف بزنه !!
همونجور که میشستم گفتم : پس دقیقا میخوای چه غلطی بکنی ؟؟
آرین خندید و گفت : تو واقعا خنگی !!
میخواستم جواب حرفش رو بدم که در کسری از ثانیه لبـ ـام و لبـ ـاش به هم قفل شدن ... هیچوقت تاحالا اینجوری هم رو نبـ ـوسیده بودیم ... آرین خشن رفتار میکرد ... مجبورم کرد مثل خودش دراز بکشم و مشغول بازی با لبـ ـام شد ...

از اینهمه حریص بودنش متعجب بودم .. لـ ـبم درد گرفته بود ولی اون ول کن نبود... فقط برای نفس کشیدن کنار میکشید که بعد از ثانیه ای دوباره لبـ ـامون به هم قفل میشد ...
وقتی بالاخره ولم کرد ... وضعیتمون طوری بود که من روی بالش خـ ـوابیده بودم و آرین بالام بود ... داشت به لبـ ـام نگاه میکرد ... من متعجب بهش نگاه میکردم ... این حالش واسم غریب بود ... کمی احساس خطر کردم و حرف هستی توی گوشم زنگ زد : اون قبل از اینکه عاشق باشه ... یه پسره !! با نیازهای خودش ... ترسیده بودم ... خواستم از جام بلند شم که نزاشت ... و گفت : نترس کاریت ندارم ... 
نگاش کردم ... حالت چشماش سردرگم بود ... میخواست یه چیزی بگه ولی نمیگفت ...
من من کنان پرسیدم : آرین ... چیزی شده ؟؟
نگاه هامون توی هم قفل شد ... علاوه بر حس سردرگمی ترس رو هم توی چشماش دیدم ... آروم گفت : آترینا ... من اگه بخوام ... من اگه بخوام باهات ... من اگه بخوام باهات ازدواج کنم ... قبول میکنی ؟؟
شوکی که بهم وارد شد خیلی بیشتر از احساس ترسی بود که داشتم ... من؟ ازدواج ؟؟ آرین ؟؟ شوهر ؟؟
آرین ترسیده نگام میکرد ... چقدر با خودش کلنجار رفت تا اینو بپرسه ... این خواسگاری محسوب میشد ؟؟؟ معلومه که نه ... شایدم آره ... منتظر جواب بود ..... دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم ... 
" آرین "
نگاهش متعجب بود ... اونم ترسیده بود ... دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی نزاشتم ... دوباره لبـ ـامون رو به هم قفل کردم ... فکر اینکه جوابش منفی باشه روانیم میکرد ... این حال خودم واسه ی خودم هم غریب بود ... آترینا ترسیده بود ... منم ترسیده بودم ... اون همه چیز داشت ... هر چیزی که باعث ت ح ری ک یه پسر بشه ... من ... من تا این سن همه چیز رو تجربه کرده بودم ! هر نوع رابطه ای رو ولی با آترینا ... حالم خوب نبود ... داشت سعی میکرد پسم بزنه ... کنترلم دست خودم نبود ..داشتم زیاده روی میکرد ... آترینا تلاشش رو برای پس زدنم بیشتر کرده بود ... طی یه حرکت ناگهانی از روش بلند شدم و داد زدم : برو بیرون ... فقط برو بیرون ...
نگاش نکردم ... نمیخواستم ببینه چقدر داغونم ... سنگینی نگاه متعجبش بعد از چند ثانیه از روم برداشته شد ... دویید و از اتاق بیرون رفت ...
روی تخـ ـت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم و فشار دادم ... من چم شده بود ؟؟ من همیشه میتونستم مقاومت کنم ... همیشه حد خودم رو میدونستم ... حتی صبح هم خوب بودم ... چی شد ؟؟ 
خودم رو روی تخـ ـت پرت کردم ... عطرش مونده بود ...

باید از همون اول با یکی بودن اتاقامون مخالفت میکردم ... دیشب نتونستم بخوابم ... فکر اینکه آترینا کنارمه و من اجازه ی دسترسی بهش ندارم ... سخت بود ولی نزدیکش نشدم ... امروز چم شده بود ... مطمئن بودم که نمیتونم امشب مقاومت کنم ... همه ی قانون هام ، همه ی اصل هام زیر سوال رفته بود ... این دختر با من چه کرده بود ؟؟اگه دختر دیگه ای جای اون بود بازم اینجوری میشدم ؟؟ نه ... نمیشدم ... آترینا فرق داشت ... اون ... اون مدل خودش بود... با من چیکار کرده بود ؟؟؟
آترینا :
صورتم از شدت هیجان قرمز شده بود ... آرین هیچوقت اینجوری نبود ... هیچوقت !!! حرف هستی بازم توی گوشم زنگ زد : اون قبل از اینکه عاشق باشه یه پسره !! چرا گذاشت برم ؟؟ اون میتونست به راحتی مانع رفتنم بشه و چیزی که طالبش بود رو بگیره ... چون همه خواب بودن و فاصله ی اتاق ها هم نسبتا زیاد بود به طوری که کسی از جیغ و داد من چیزی نفهمه ... ولی اون گذاشت من برم ... این یعنی اینکه واسش مهمم .... واای چرا اینجوری شدم ؟؟ چرا اینقدر سعی دارم هر رفتار آرین رو واسه ی خودم تعبیر کنم ؟؟ شاید چون دید من نمیخوام گذاشت برم .. اما به پسر تو اون مواقع مگه میتونه منطقی فکر کنه ... تقصیر خودمه ... زیادی بهش رو دادم ! رابطمون نباید از حد بـ ـوس و بغـ ـل بیشتر بشه ولی آرین ... اون یه پسره ... سرم درد گرفته بود ... فکر کردن به چیزی که توی مغزم بود ؛ داشت عصبیم میکرد ... ولی به نظرم تنها راه ممکن بود ... از شدت عصبی شدن از این فکر داشتم خودخوری میکردم اما من باید واسه ی آرین ارزش قائل میشدم ... از باکرگی خودم نمیگذشتم ولی اون رو هم عذاب نمیدادم ...
ناله ی کوچیکی کردم ... یعن اونم همین و میخواست ...؟؟ با کار امروزش خواست نیازش رو بهم نشون بده ؟؟ ولی آرین ... ای کاش ... ای کاش ...
چقدر من خودخواهم ... اگه نمیتونی از باکرگیت بگذری از حس مالکیتت بگذر ...عصبی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب رو یه نفس سر کشیدم ... توی چیمام حـ ـلقه ی اشکی نشسته بود ... من باید به اونم حق میدادم ...
-آترینا ؟
به سمت صدا برگشتم ، هلنا بود ، به زور لبخندی زدم ... انگار متوجه بدی حالم شد که زیاد وقت صرف موندن نکرد ، لباس بیرون تنش بود گفت : ما و هستی اینا داریم میریم بازار ، میاین با ما ؟؟
خندم گرفته بود ! تو این گیر و دار بازار چه صیغه ایه دیگه ... گفتم : نه عزیزم . شما برید خوش بگذره !
لبخندی زد و گفت : اصرار نمیکنم ، احساس میکنم حالت خوب نیست (فقط لبخند زدم)

احتمالا دیر برمیگردیم واسه شام ، یا یه چیزی درست کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن !
سرم رو تکون دادم و گفتم : لیدا اینا که هستن ؟؟
خندید و گفت : فکر میکنی من واسه چی اینقدر سفارش میکنم ؟؟ دنیز بیتابی میکرد لیدا و حامد بردنش خونه ی مامان حامد . شب اونجان !
آب دهنم رو به زور قورت دادم و باشه ای گفتم ...
اونم چشمکی زد و رفت ... همونجا روی زمین نشستم ... وای خدا ... حالا که این اتفاقا افتاده عالم و آدم باید دست به دست هم بدن من و آرین تنها باشیم ... اصلا بهتره منم باهاشون برم ... از جام پاشدم ولی صدای ماشینی که اومد بهم فهموند که دیر به خودم اومدم ... قلـ ـبم محکم تو سیـ ـنه ام میکوبید ... ترسیده بودم ... انگار با یه قاتل جانی تو یه خونه بودم ... سعی میکردم به خودم دلداری بدم ... آرین اگه میخواست اذیتت کنه نمیزاشت بری ... اصلا اونکه بالاست با تو کاری نداره ...
ساعت 8:30 بود ... آرین اصلا از اتاقش بیرون نیومد ... منم دیگه سمت اونجا نرفتم ... آروم شده بودم ... کلی نشستم با خودم منطقی فکر کردم .. باید با آرین حرف میزدم .. امیدوارم بچه ها حالا حالا ها نیان ... چون نمیدونم جقدر طول بکشه و اصلا نمیتونم عکس العمل آرین رو حدس بزنم !! گرچه اونطوری که هلنا گفت دیر میایم یعنی ساعت 11 ، 12 رو شاخشه !!
کلی وقت داشتم ... واسه شام پیتزا گرفته بودم و بهونه ام هم واسه ی صدا کردن آرین همین بود !!
گوشیم روبرداشتم و چند بار با استرس متن نوشتم و پاک کردم ، تا اخرش یه اس ام اس با این متن فرستادم : میای پایین ؟؟
حالا واسه این دوکلمه یه ربع وقت صرف کرده بودما ... دو دقیقه گذشت نه از بالا صدایی اومد نه جواب داد ! بی ادب !!
کسی از کنارم خیلی آروم رد شد که باعث شد جیغ آرومی بزنم ولی زود خفش کردم ... آرین اصلا به روی خودش نیاورد و با خونسردی کامل در یخچال رو باز کرد و با بطری آب خورد !! منم داشتم همینجوری نگاش میکردم ... نگاهی به پیتزاها انداخت و روی یکی از صندلی ها نشست ... منم همچنان داشتم مثل منگلا نگاش میکردم ! اینهمه خونسردیش واسم عجیب بود یه جورایی !!
بی تفاوت نگام کرد و گفت : خودت نمیخوری ؟؟
جوابش رو ندادم . نگاه سرسری به لباسام که عوضشون کرده بودم انداخت و دوباره سرش رو انداخت پایین و مشغول شد !!
منم نشستم ...وقتی داشتیم غذا میخوردیم هیچ کدوممون حرفی نزدیم ...
 

یعنی من جرئتشو نداشتم اونم کلا چیزی نمیگفت ... از عکس العملش نمیترسیدم ... از احساس خودم میترسیدم ... با اینکه اینهمه با خودم فکر کرده کرده بودم که راه منطقی کدومه ولی هنوزم مردد بودم اینم از حس خودخواهی و حس مالکیت بیش از حدم بود ... نمیدونم هر دختر دیگه ای جای من بود چیکار میکرد ...
بعد از تموم شدن غذا از جاش بلند شد و از آشپزخونه خارج شد ، داشتم فرصت رو از دست مدادم ، به سرعت به دنبالش از آشپزخونه خارج شدم و صداش زدم : آرین ؟!
سرجاش ایستاد ... ادامه دادم : میشه حرف بزنیم ؟!
برگشت به سمتم ... نمیدونم چی توی نگام دید که رنگ نگاش از اون بی تفاوتی اولیه در اومد ... اونم نگران شد ... روی یه مبل یه نفره نشست و منم روبه روش نشستم ... منتظر نگام کرد ...
شروع کردم : ببین ، راجب اتفاق امروز ...
پرید وسط حرفم و همونطور که به مبل تکیه میداد گفت : دیگه تکرار نمیشه ...
نگاهش جدی بود ... این حرف باعث میشد که میل شدیدی به پایان بحث داشته باشم و چیزی که توی ذهنم بود رو نگم ... ولی من ... من باید میگفتم ...
ادامه دادم : کاری بهش ندارم ... میدونی آرین ... خب تو یه پسر دنیا دیده ای و منم درک میکنم که هر پسری یه سری نیازها داره و هرچی تجربه و دوسـ ـت دختر هاتونم بیشتر باشن خب ، کنترل نیازهاتون واستون سخت تره ...
کنجکاو نگام میکرد ... آب دهنم رو قورت دادم ... به قسمت اصلی رسیده بودم ... ادامه دادم : خب من فکر کردم که ، میدونی که من نمیتونم همه ی نیاز های تورو برطرف کنم و خوب از طرفی دوست ندارم تو هم سختی بکشی .. پیشه خودم فکر کردم که تو شاید بتونی با یه دختری که با اینجور مسائل مشکلی نداشته باشه ... 
پرید وسط حرفم .. عصبانیتش رو از این فاصله هم حس میکردم ... داد زد : تو از من میخوای باهات بهم بزنم ؟؟؟ این چیزیه که میخوای لعنتی ؟؟؟
ناباور سرم رو بالا آوردم ... نه اصلا قصدم این نبود ، تند تند گفتم : نه ! نه !!! بد فهمیدی !! من نیمگم که بهم بزنیم ، فقط میگم من مشکلی با اینکه تو نیازهای جنسـ ـیتو با یه دختر دیگه رفع کنی ندارم !! 
سرم رو پایین انداختم ... تند تند این جمله هارو گفتم ... نمیخواستم دیگه روشون فکر کنم ... عذاب گفتنش حتی از فکر کردن بهش هم برام وحشت آور تر بود !! آرین از جاش بلند شد ... نه به جالت عادی اونقدر خشن و وحشتناک از جاش پاشد که منم از ترسم متقابلا پاشدم ... نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم ... میترسیدم ازش ...
سرم رو پایین انداختم ... تند تند این جمله هارو گفتم ... نمیخواستم دیگه روشون فکر کنم ... عذاب گفتنش حتی از فکر کردن بهش هم برام وحشت آور تر بود !!
 

آرین از جاش بلند شد ... نه به جالت عادی اونقدر خشن و وحشتناک از جاش پاشد که منم متقابلا پاشدم ... نمیخواستم تو چشماش نگاه کنم ... میترسیدم ازش ...
داد زد ... بلند داد زد : تو مشکلی نداری ؟؟؟ تو با مشکلی نداری که من بهت خیانت کنم ؟؟ نگام کن !!
نگاش نکردم ... با بلند ترین صدایی که تاحالا ازش شنیده بودم داد زد : میگم نگام کن ...
نمیخوام ... میتر سم ازت .. گه خوردم ...
چونه ام رو محکم بین دستاش گرفت و مجبورم کرد که به اون دوتا چشم آبی که عصبانی تر از هر وقتی بود نگاه کنم ... ... بازم داد زد : تو اصلا منو دوست داری ؟؟؟ اصلا به من احساسی داری ؟؟؟
چشمام به حالت ماکسیمم خودش در اومد !!اینو دقیقا از کجای حرفم برداشت کرد ...؟؟؟؟؟
چونه ام رو از دستش در آوردم و آروم و مظلوم گفتم : من بخاطر خودت گفتم ...
بازم داد زد : بخاطر من گفتی ؟؟؟ میدونی حرفت مثه چی میمونه ؟؟ مثل این میمونه که من بهت بگم برو با هر پسر غریبه ای باش و منم صدام در نمیاد !! خودت بودی چی فکر میکردی ؟؟؟ یعنی تو مشکلی نداری که من برم با الهه بخوابم ؟؟ برم با هزار تا دختر هرجایی هم بستر بشم ؟؟؟ هه ... میخوای بهم بزنی ؟ ؟باشه بهم میزنیم !!!
اومد بره ... اشکم داشت در میومد ...
دستش و گرفتم ... با خشونت دستش رو از دستم کشید ، ولی نرفت ... موند ... با صدای بغض آلودم گفتم : آرین .. بخدا منظورم این نبود ...نمیخواستم اینجوری برداشت کنی ... بخدا ...
بغض نذاشت ادامه ی حرفم رو بگم ... من داشتم گریه میکردم ... بخاطر آرین ؟؟ بخاطر ترس از دست دادنش ؟؟ بخاطر ترس همخواب شدنش با الهه ؟؟ من داشتم جلوی آرین گریه میکردم و نمیتونستم مانع اشکام بشم ... آرین ازم دور بود ... بازم نیومد نزدیکم ... منم بودم نمیومدم ... بهم گفت بهم بزنیم ... یعنی رابطمون بهم خورد ؟؟ به همین راحتی ... نمیخواستم جلوش گریه کنم ... من باید هنوزم قوی میموندم ... نگاش نکردم ... نمیدونم نگام میکرد یا نه .. فکر نکنم...اومدم برم .... خودم کردم ... خودمم باید میرفتم ...
دنبالم نیومد گذاشت برم ...
1 قدم ... 2 قدم ... 3 قدم .. 5 قدم ... نمیخواست بیاد ؟؟؟ ... 6 قدم ...قدم هفتم رو بر نداشته بودم که توی آغـ ـوشش پرت شدم ... گریم با صدا شد ... بغـ ـلش کردم و گریه میکردم ... مهم نبود که غرورم میشکنه .. مهم این بود که نذاشت برم .. بغـ ـلم کرد ... بغـ ـلش کردم ، فشار دستاش رو دورم محکم تر کرد ... نمیخواستم ازش دور شم ... این مرد مال من بود ...

من چه جوری تونستم حتی ثانیه ای به این فکر کنم که بخام با کس دیگه ای شرکیش بشم ... مثل الهه ... سرم رو به سیـ ـنه اش فشار دادم ... گریه کردم ... تموم پیرهنش خیس شده بود ولی هیچی نمیگفت ... 
بو سه ی آرومی روی موهام زد ...گریم کم کم بند اومده بود ... آروم گفت : من اگه فقط دنبال رابطه ی جنسـ ـی بودم آدم واسم کم نبود ، اونقدر واسم راحت بود که نه تو بفهمی نه حتی شک کنی ، اما سمتشون نرفتم ... چون خیلی وقته نمیتونم با بودن باکس دیگه ای فکر کنم ... دخترای دیگه نمیتونن مثل تو باشن ... من تورو میخوام ... ولی به خواستت احترام میارم ... بخاطر خودم نجابتت رو زیر سوال نمیبرم ...
شاید ته دلم میخواستم همین حرف هارو بشنوم ... شاید دلم مخالفت آرین رو میخواست ... ازش فاصله گرفتم ... چشماش بازم مهربون شده بود و تو چشمای اشکی من گره خورده بود ... گفتم : پس تو چی؟؟
خندید و گفت : مهم نیست ...
با دستام صورتش رو قاب کردم و اینبار من برای بـ ـوسه پیش قدم شدم ...
سه شنبه بود . ویلا شلوغ شده بود . چون امشب آتیش بازی بود همه داشتن میومدن اینجا تا شب بریم کنار دریا و فردا دوباره همه برگردن خونه هاشون . خیلی هارو نمیشناختم ، خیلی ها فقط آشنا بودن ، یه سری هم میشناختمشون چون از بچه های شرکت بودن و همونایی بودن که باهامون اومده بودن انگلیس !!! مهم ترین مهمونی که اومده بود آریانا و دوست پسـ ـرش بود !! نمیدونم دوست پسـ ـر یا نامزد هرچی بود کلی به هم میومدن ... من و آریانا هم خیلی با هم خوب شده بودیم و کلی میخندیدیم دوتایی !!
بعد از اون روز رابطم با آرین مثل سابق شد . آرین رو کاناپه خوابید و اتاق رو داد به من ! کارش واسم خیلی ارزش داشت ... دیگه هیچکدوم حرفی از دعوامون نزدیم ... یه احساسی بهم میگفت ازم ناراحته ، ولی ... نمیدونم ... شاید فقط احساس بود و در واقع چنین چیزی نبود ...
سر و صدا از پایین بلند شد ، پوووووف .... احتمالا دوباره مهمون اومده .
موهام رو یه بار باز و بسته کردم و محکم بالا سرم بستم ... آرایشم خوب بود ... نگاهی به لباسم انداختم ، یه شلوار جین با یه تاپ مشکی ... لباسم هم مناسب بود ... در اتاق رو باز کردم . حدسم درست بود . به علت تجمع بچه ها دم در نتونستم بفهمم که کیا اومدن !! 
از پله ها پایین رفتم ، آرین رو هم نتونستم پیدا کنم واسه همین کنار آریانا ایستادم ... هنوزم دید نداشتم که ببینم کیا اومدن ... آریانا ناله وار گفت : لعنتی ... اینا اینجا چیکار میکنن ؟؟
مگه کیا اومده بودن ... سرم رو چرخوندم و نگام توی دوتا چشم خاکستری قفل شد ...

الهه ؟؟ اینجا ؟؟ انگار اون اصلا از دیدنم متعجب نشد چون با خونسردی روش رو ازم بگردوند ... با دیدن نفر بعدی از شدت عصبانیت سیخ سر جام وایستادم .... هستی ... میکشمت ... کیان اینجا دقیقا چه غلطی میکرد ؟؟؟ لعنتی .... نفر سوم رو خوب نمیشناختم و فقط یه بار دیده بودمش ... رامین ... !! 
آرین کجا بود ؟؟ سرم رو چرخوندم تا دنبال آرین بگردم که متوجه الهه شدم که به یه جا زل زده بود و خیره خیره نگاش میکرد ... با تعقیب کردن نگاهش ناخودآگاه اخمم رفت توهم ... به چه حقی دوس پسر منو اینجوری نگاه میکنه ... 
آرینم داشت نگاش میکرد ... نه عاشقونه ... نه با تنفر ... بی تفاوت ... حرصم گرفت ... دوست نداشتم با هم چشم تو چشم کنن ... 
به سمت آرین رفتم ، متوجهم شد و نگاش رو از روی الهه برداشت و با کنجکاوی نگام کرد ... انگشتام رو توی انگشتاش قفل کردم و کشیدمش ... اونم به تبعیت از من دنبالم اومد ... لحظه ی آخر نگاه متعجب الهه رو دیدم ...
توی تراس ایستادیم ، با عصبانیت برگشتم سمتش و پسیدم : الهه اینجا چیکار میکرد ؟؟
خودمم از سوال بی ربطم تعجب کردم چه برسه به آرینی که چشماش از تعجب به اندازه گردو شده بود !! آخه دختره ی احمق مگه آرین دعوت کرده که داری اینو ازش میپرسی ... قبل از اینکه چیزی بگه سوالم رو تصحیح کدم و گفتم : منظورم اینه که چرا نگاش میکردی ؟؟
خندش گرفت و بدون جواب دادن به سوالم موهام و به هم ریخت و گفت : حســــود !!
خودم و عقب کشیدم و گفتم : اِ.... نکن !! جواب منو بده !! تو اصلا با اون چیکار داری که نگاش میکنی ؟؟
دست به سیـ ـنه ایستاد و گفت : ای بابا ! عجب غلطی کردما !! تعجب کرده بودم ...
گفتم : خالی نبند ! نگاهت اصلا متعجب نبود !!
آرین دست به سیـ ـنه و با نگاهی عاقل اندر سفیه ای بهم گفت : حسود میشی جذاب میشی !!
متوجه نگاش شدم که یه لحظه به داخل خونه کشیده شد ولی سریع نگاهش رو متوجه من کرد و بغـ ـلم کرد ... .منم همینجوری مونده بودم که چیکار کنم ...
از طرفی میخواستم ببینم که داشت چی رو تو خونه نگاه میکرد و هی وول میخوردم ...
آروم گفت : اینقدر تکون نخور ... دوتاشون دارن نگامون میکنن !! بزار ببینن دیگه ... شما هم لازم نیست دیگه حسودی کنی ...
منم دستم رو دور کمـ ـرش حـ ـلقه کردم و مثل خودش آروم گفتم : الهه و کی ؟؟؟ 
با حرص گفت : کیان دیگه ...
خندیدم که محکم گفت : نخندااا ....

ساعت 7:30 بود که همه رفتیم کنار دریا ... برسام و حامد آتیش درست کرده بودن ... یه سریا هم ترقه مینداختن ... دست تو دست با آرین رفیتم کنار دریا ... 
آرین در گوشم گفت : خب الآن باید چی کار کنیم ؟؟
متعجب برگشتم سمتش و گفتم : نگو که نمیدونی چهارشنبه سوری چجوریه ...
ابروهاش رو انداخت بالا و با خنده گفت : خب ... شنیدم که میگن باید از رو آتیش بپریم ولی ترقه ؟؟
سرم رو به علامت تاسف تکون دادم که برای توجیه کردن خودش گفت : خب تاحلا ایران نبودم !!
نگاش کردم ... به این فکر نکرده بودم !!
واسش توضیح دادم ... یه دور کامل کنار دریا راه رفتیم تا حرفام تموم شد ... وقتی برگشتیم جمع شلوغ تر شده بود ... و خیلی ها داشتن از رو آتیش میپریدن ... آرین چند تا ترقه از روی زمین برداشت و گفت : میندازی ؟؟
با ترس سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم : میگم ... چیزه ... تو هم ننداز !!
خندید و بازم چتری هامو تکون داد و گفت : دو تا از خصلت هات رو امروز کشف کردم .... ترسو هم هستی !!
همونطوری که با اخم زل زده بودم به الهه که حواسش پیش ما بود گفتم : و اون یکی ؟؟؟
بازم خندید و گفت : حسود دیگه ... یادت رفت ؟؟
به سمتش برگشتم و زبونم رو براش در آوردم که بازم خندید !!
یه کپسولی روشن کرد و قبل از اینکه من بهش اخطار بدم که سریع پرتش کنه ... پرتش کرد !!
ساعت نزدیک 11 شب بود ... همه داشتن بالن آرزوهاشون رو میفرستادن هوا ... من و آرین هم یه بالن گرفتیم ولی آرزو ... هیچکدوم نمیدونستیم چی میخوایم .... واسه ی همین فقط تو چشمای هم نگاه کردیم ... آرین آروم گفت : together و من به آرومی خودش زمزمه کردم : forever !!
بعدش هم بالن رو فرستادیم هوا ... که تا یه ربع بعد توی چشم بود ولی بعدش گمش کردیم ...
یهو همه ساکت شدن ... من و ارین هم متعجب به جمع ساکت شده نگاه کردیم ... یکی از پسرا که نمیشناختمش دست یکی از دخترای شرکت رو گرفت و آورد وسط جمع و بعدشم بلند گفت : امشب میخوام جلوی همه ی شما از تنها عشق زندگیم ، ستاره ، خواستگاری کنم ...
تعجب ماها به کنار خود ستاره کم مونده بود پس بیفته ... هم خوشحال بود هم متعجب.... این از پروژکتوری که توی چشماش روشن شده بود معلوم بود ...

همه خندیدن و دست زدن ... پسره جلوش زانو زد و حـ ـلقه رو گرفت سمتش ... دختره گریه میکرد اما از خوشحالی حـ ـلقه رو دستش کرد و بعدشم سریع پسره رو بغـ ـل کرد ...
با لبخند بهشون خیره شده بودم ... چقدر عاشق ...
کم کم جمعیت برای تبریک بهشون نزدیک شد و دیگه توی دید نبودن ...

آرین از پشت دستش رو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرد و عقب عقب رفتیم سمت باغ ویلا ... یه باغ خلی بزرگ بود که دست کمی از جنگل نداشت ... روی یه نیمکت پشت یه درخت بزرگ نشستیم ... البته من نشستم ، آرین روی پام خوابید ... مخالفتی نکردم ... سرم رو به نیمکت تکیه دادم و چشمام رو بستم .... خوشحال بودم ... امشب خیلی خوب بود ... خیلی خندیدیم ...
صدای آرین من رو از افکارم بیرون کشید ... آترینا ؟؟
جواب دادم : بله ؟؟
آرین : یه چیز بپرسم ، قول میدی راستشو بگی ؟؟
من : قول نمیدم اما دروغ هم نمیگم ... جواب نمیدم ...
سرش رو تکون داد و چشم تو چشم شدیم ... 
پرسید : تو احساس واقعیت نسبت به من چیه ؟؟
متعجب نگاش کردم و گفتم : منظورت چیه ؟؟ ببینم نکنه تو به من شک داری ؟؟
اخم کرد و گفت : نه ... ولی خوب .. همه ی رابطه ها به یه جا ختم میشن ... خودتم میدونی ... همه شون یا آخر سر جدا میشن یا ازدواج میکنن ... شاید من اون آدمی نیستم که تو بخوای به عنوان همسر بهش نگاه کنی ...
نگاهش رو ازم دزدید ... از اینهمه رک بودنش تعجب کردم .... با اخم نگاش کردم و گفتم : منظورت از این حرفا چیه ؟؟ چی باعث شدی اینجوری نتیجه گیری بکنی ؟؟
یهو سرجاش نشست و سرش رو گرفت بین دستاش و گفت : اون روز تو اتاق ... یادت میاد ؟؟ همون روز که گذاشتم بری ... همون روز که به همه گفتیم با هم دوستیم ...
سرم رو تکون دادم ... ادامه داد : اون روز ازت پرسیدم که باهام ازدواج میکنی ... اما خودم از ترس جواب منفیت نزاشتم حرف بزنی ... و بعدش ... انتظار داشتم که تو شب یه چیزی بگی ولی تو چی گفتی ؟؟ که برم با یه دختر دیگه ... خب همه اینا باعث شد که فکر کنم که تو ...
پریدم وسط حرفش و گفتم : نه ... واقعا منظورم این نبود ... خب ببین ... من فکر نمیکردم که تو جدی بگی ...
آرین سرش رو بالا آورد و گفت : اما الآن دارم جدی میپرسم ... با من ازدواج میکنی ؟؟


فصر آخر تهش لوس تموم شد کامنت فراموش نشه
دقیق نمیدونم چند لحظه متعجب نگاش کردم ... اونم انگار که انتظار این شوک رو داشت خونسرد نگام میکرد و منتظر بود ...
لـ ـبم رو تر کردم و گفتم : آرین ... تو فکر نمیکنی که من خیلی واسه ی ازدواج بچه باشم ؟؟
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداخت و گفت : نه ! مگر اینکه منتظر باشی که یه کیس دیگه با شرایط بهتر بیاد تو زندگیت !!
بهش اخم کردم و گفتم : چرند نگو ...
همچنان منتظر نگام میکرد ... ازدواج با آرین ؟؟ خوب بود ؟؟ نه ... عالی بود !!! حس اینکه اون واسه همیشه برا من باشه ... همیشه باهم باشیم ... دیگه الهه و کیانی در کار نباشه از همه چی بهتر بود ...کم کم لبخند داشت روی لـ ـبم جا خوش میکرد ... من با ازدواج با آرین از هیچ چی محروم نمیشدم ... اون عالی بود ... از هرجهت ... بابا دوسش اشت ... دوسش داشتم ... مهمتر از همه ...دوسم داشت ... 
آرین با دیدن لبخند روی لـ ـبم برداشت خودش رو کرد ... انگشتام رو توی انگشتاش قفل کرد ... شو نزدیک به هم به سمت ویلا رفتیم ... که صدای کسی متوقفمون کرد ...

آرین با دیدن لبخند روی لـ ـبم برداشت خودش رو کرد ... انگشتام رو توی انگشتاش قفل کرد ... و نزدیک به هم به سمت ویلا رفتیم ... صدای کسی متوقفمون کرد ...
الهه از پشت یه درخت بیرون اومد ... چشماش پر اشک بود ... با بغض گفت : تقاضای ازدواج ؟ آرین ؟؟ تو قول داده بودی ؟؟ یادت رفت ؟؟ ما به هم قول داده بودیم که هیچوقت ازدواج نکنیم ... یادته لعنتی ؟؟ 
آرین پوزخندی زد و گفت : ما خیلی از قول های دیگه هم به هم داده بودیم ... دستم رو ول کرد و به الهه نزدیک شد و گفت : مثلا قول داده بودیم هیچ موقع واسه هم مشکل ایجاد نکنیم ... هیچ موقع همدیگرو اذیت نکنیم ... پشت همدیگرو خالی نکنیم ...
اما شماها چکا کردین ... ؟؟؟ قول و قرار های بچگی ما توی همون بچگی دفن شدن ... الآنم بهت پیشنهاد میکنم پات رو از زندگی من بیرون بکشی ... خودتم خوب میدونی زیاد دور و ور من بودم و پیچیدن به دست پای من واست آینده ی خوبی نداره ...
حرفش بوی تهدید میداد و الهه هم مثل من متوجه شده بود ... ترس رو توی چشمای خاکستریش میدیدم ... آرین به سمتم اومد و با هم راه افتادیم ... در کسری از ثانیه الهه سریع جلومون در اومد و لبـ ـاش رو روی لب های آرین گذاشت ... قبل از اینکه آرین بخواد کاری بکنه به طور غریزی واکنش نشون دادم الهه رو ازش دور کردم ... این اتفاق اینقدر سریع رخ داد که شاید 3 ثانیه هم طول نکشید ...
عصبانی بودم ... چیزی که مال من بود ، مال من بود ...

نه الهه نه هیچ کس دیگه حق دست درازی بهش رو نداشت ... خورده بود زمین ... با نفرت بهش خیره شدم و گفتم : خجالت نمیکشی ؟؟ چقدر تو آویزونی دختر ! آخه بدبخت جلوی چشمای خودت قرار گذاشتیم که ازدواج کنیم ... ولی تو اونقدر بی ارزشی که از شخصیتت از غرورت دست میکشی ... برای چی ؟؟ خودتو جمع کن ... واست متاسفم ...
با نفرت بهم خیره شدیم ... شکستن الهه رو جلوی چشمم دیدم ...قطره اشکی که از چشمش چکید باعث شد راه بیفتم ... نمیخواستم بیشتر از این شکستن یه دختر رو ببینم ... 
آرین دنبالم اومد ... از دست اونم ناراحت بودم ... نه اون حرفی زد نه من چیزی گفتم ... دوست داشتم آرین اون رو کنار بزنه البته میدونستم که توقعم بیجائه !! من خیلی سریع کار کرده بودم ... اینقدر سریع که شاید حتی لب هاشون باهم تماسی هم نداشته بود و من کنارش زدم ... دلم واسه الهه میسوخت ...
به ویلا که رسیدیم آرین به سمت دستشویی رفت و من به سمت اتاقم ... دلم میخواست برگردم تهران ...
وارد اتاق که شدم ... عصبی در رو بهم کوبیدم که صدای پسری باعث ایست قلبی یه لحظه ایم شد !!
به سمت صدا برگشتم و با دیدن کیان که خیل شیک روی تخـ ـت من خـ ـوابیده بود متعجب بهش نگاه کردم ... با خنده گفت : اوه اوه چقدر عصبانی ...
بی توجه به حرفش دست به سیـ ـنه ایستادم و گفتم : تو اتاق من چه غلطی میکنی ؟؟ هِــری ...
خندید و در حالی که از جاش پا میشد گفت : چی میگی ؟؟ من تازه پیدات کردم ... نزدیکم میشد و من از ترس تکرار شدن ماجرای شب عروسی سریع به سمت در رفتم ولی قبلش کیان مانعم شد و گفت : میخوای در بری ؟؟
حالم از این همه نزدیکی داشت بهم میخورد ... همین که اومد نزدیک تر بیاد یهو در باز شد ...ش با دیدن آرین ازم فاصله گرفت و سریع از اتاق بیرون زد ... بدبخت ترسو ... از ترس کتک خوردن چجوری در رفت ...سر جام نشستم ...
آین عصبانی گفت : این اینجا چه گهی میخورد ؟؟
عصبانی نگاش کردم و گفتم : اومده بود چرت و پرت بگه ! معلوم نیست !؟؟؟!
آرین عصبی دستش رو توی موهاش کرد و گفت : وسایلت رو جمع کن ! همین امشب بر میگدریم !!
ساعت 4:30 صبح بود و من و آرین توی ماشین در جاده ی قزوین داخل یه ترافیک سنگین گیر کرده بودیم ! نمیدونم چرا اینقدر خیابون ها شلوغ بود . ساعت 12 راه افتادیم ولی تا الآن نرسیده بودیم و تازه تو قزوین بودیم.

آرین پوفی کرد و عصبی رو فرمون ضرب گرفت . هنوز باهم سرسنگین بودیم و من نا امیدانه به این فکر میکردم که مسیر رفت چقدر از برگشت بهتر بود .
هستی و بقیه خیلی سعی کردن مانع رفتنمون بشن ولی کیان و الهه و آریانا هیچی نگفتن .
اینهمه سکوت عصبیم میکرد ولی نمیخواستم چیزی بگم ! چرا همیشه من باید شروع میکردم ؟؟ اون یه ذره سعی کنه غرور رو کنار بزاره !!!
کمی از ترافیک باز شد و ماشین ها یه 2، 3 متری جلو رفتن ولی دوباره می ایستادند .
آرین غرغر کنان گفت : ای بابا ! رانندگی بلد نیستن که !! جلوشون بازه ها !! بی عرضه ها !!
دستش رو رووی بوق گذاشت ولی هیچ تغییری توی وضعیت ترافیک اینجاد نشد .
منم که کلا حرف نمیزدم !! آخه با من حرف نمیزد که داشت با خودش حرف میزد و مطمئنم منتظرجوابی از من هم نبود ، واسه همین منم چیزی نمیگفتم !
دوباره شروع کرد : نکنه تصادف شده ؟؟ خب راه برید دیگه . اه !
با شنیدن اسم تصادف بازم همون حس آشنای تند شدن ضربان قلب و یخ شدن دستام .... دعا دعا میکردم که تصادف نشده باشه ... 
ماشین کمی جلوتر رفت ، دیگه ایست نداشت و منم چشمام رو بستم ... حالم خوب نبود ! 
با ایست دوباره ی ماشین آرین سوتی زد و گفت : اوو... چی شده !! پرایده له شده ...
نفس هام با صدا شد و لرزش دستام بیشتر شد ...
ناخودآگاه چشمام رو باز کردم و صحنه ی تصادف رو دیدم ، خداروشکر خونی ریخته نشده بود ، دیدن خون خیلی حالم رو بدتر میکرد یه پراید سفید زنگ رفته بود زیر یه تریلی !!آمبولانس هم بود و داشتن یه پسر جوون رو منتقل میکردن به داخلش ... با دیدن خون روی سر و صورتش ... عصبی صورتم رو برگردوندم ... امیدوار بودم زودتر راه باز باشه و ما بریم ... بعید نبود از اون حمله های عصبی بهم دست بده ... امیدوار بودم جسدی در کار نباشه ...
چشمام میلرزید و دستام یخ کرده بود نفس هام پرصدا شده بود .
آرین یادش نبود ؟؟ یادش نبود که من فوبیا ی تصادف داشتم ؟؟ یعنی اینقدری واسش مهم نبودم که یادش باشه ؟؟ شایدم لج کرده بود ! میخواست اذیتم کنه که خبر تصادف رو بلند گفت وگرنه من که چشمام بسته بود ...
از هجوم این فکرای مختلف بغض بدی گلوم رو گرفت که بی ربط به اعصاب تحریک شده ام نبود ...

آرین به سمتم برگشت ... نگاش نکردم. نمیخواستم ضعفم رو ببینه . ازش بدم اومده بود . خیلی !
چند ثانیه متعجب نگام کرد ولی یهو با مشت به فرمون زد و گفت : لعنتی ...
دستم رو گرفت ، هیچ واکنشی نشون ندادم ، قدرتش رو نداشتم ! بی حسِ بی حس بودم ... سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم . صدای آمبولانش دومی که داشت می اومد اعصاب نداشتم رو بیشتر تحریک میکرد ، نمیدونم حالتم چجوری بود که یهو آرین وحشی شد . 
دستم رو ول نکرد ولی با دست خودش گذاشت روی دنده و راه افتاد . نمیدونم تو اون ترافیک وحشتناک چجوری سعی داشت از مردم راه بگیره ولی صدای بوق های اعتراض آمیزشون نشون دهنده ی چگونگی رانندگی آرین بود ...
دستم رو ول نمیکرد و اون یکی دستش هم یا روی بوق بود یا فرمون رو اینور اونور میپیچوند تا راه بگیره ...
نمیدونم چقدر گذشت ولی دستم از گرمای دست آرین داغ شده بود و نفس هام نسبتا مرتب شده بود . همون دستش کار خودش رو کرده بود . آروم شده بودم . چشمام رو باز کردم و متوجه شدم که خیلی از صحنه ی تصادف دور شدیم و توی صف عوارضی بودیم .
آرین سریع پول رو داد و ماشین رو به کنار جاده هدایت کرد . بعد از پارک کردن با نگرانی برگشت سمتم و گفت : آترینا ، خوبی ؟؟
با همون بغضی که توی صدام مونده بود پرسیدم : از عمد گفتی که تصادف شده ؟؟
جدا از اینکه چشمای متعجب آرین جوابم رو میداد با خودم فکر کردم آخه دختره ی احمق اگه از عمد گفته بود اونجوری رانندگی نمیکرد که ! اینجوری نگرانت نمیشد که ! میدونی آترینا ؟ تو یه احمقی !!
چشمای آبیش عصبانی نبود ، ناراحت بود و همراه با رگه های نگرانی !
دستم رو فشار داد و گفت : تو واقعا چه فکری راجب من میکنی ؟؟ که از ناراحتی و ضعفت خوشحال بشم ؟! آترینا ؟؟ من ؟؟
نگاهم رو ازش گرفتم . راست میگفت ! آرین هرچی بود این یکی و نبود .
فقط سرم رو تکون دادم . دستم رو ول کرد و به صندلیش تکیه داد .
حالم اونقدر خوب نبود که بخوام از دلش در بیارم ، اونم سکوت کرده بود .
بعد از چند دقیقه آروم پرسید : آشتی ؟؟
چشمام به طور ناخودآگاه باز شد. لبخندی کل صورتم رو پوشوند و گفتم :آشتی !

آرین عصبی بود ، عصبی تر از هر وقتی .
با دیدن استرسش که لحظه به لحظه بیشتر میشد هم خندم گرفته بود هم دلم نمیخواست اینجوری باشه . میدونستم حرف زدنم هم حالش رو بهتر نمیکنه ..
پیشنهاد کردم : میخوای من بشینم ؟
بدون اینکه نگاهم کنه ، گیج پرسید : هان ؟؟
دیگه نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم ولی توی گلوم خفش کردم و گفتم : میگم میخوای من بشینم ؟؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت : نه خوبم .
دیگه حرفی بینمون زده نشد . یک ربع بعد آرین ماشین رو روبه روی خونمون متوقف کرد .
به تیپ جذابش نگاه کردم و دلم برای صدمین بار ضعف کرد . من عاشق این پسر بودم . این پسری که با همه ی عیبهاش و مشکلاتش هنوزم برام عزیز بود .عزیزتر از هرچیزی !
در ماشین رو باز کردم و همین که اومدم پیاده شم گفت : الآن بهش میگی بیاد ؟؟
سرم رو با لبخند تکون دادم . استرسش برام جالب بود .
نگران نگام کرد و گفت : میگم آترینا ... نکنه ، نکنه یه وقت از من خوشش نیاد ؟؟
بهش اخم کردم و گفتم : مگه بار اولشه که میبینتت ؟؟
آرین عصبی پوفی کرد و گفت : خب منظورم اینه که ... 
مکث کرد و دنبال لغت مناسبی گشت تا حس بدش رو نشون بده ، بهش مهلت حرف زدن ندادم و دستم رو روی لبش گذاشتم .
آروم خندیدم و گفتم : چت شده ؟؟ تو همون آرین خونسردی که هیچی واسش مهم نبود ؟ مثل همیشه باش . بابا خیلی خوب میشناستت ! نمیخواد اینقدر نگران باشی ! چرا اینقدراسترس داری ؟
سرش رو نسبتا محکم به پشتی صندلی کوبید و گفت : نمیدونم چم شده !
خندیدم و گفتم : آرین ؟ بیخیال ! بابای من اینقدر ترسناک بود و من خبر نداشتم ؟؟

بچه پررو سرش رو به علامت مثبت تکون داد که بهش چشم غره رفتم و با اعتراض گفتم : بابای خودت ترسناکه !
خندید و گفت : اون که بله ! ولی در کل تو هم اگه میرفتی پیش بابای من واسه خواستگاری پسرش همینقدر استرس داشتی !
دست به سیـ ـنه اخم کردم و گفتم : همینم مونده .
به زور خندید و گفت : الآن بهش میگی بیاد دیگه ؟؟
سرم رو با سوظن تکون دادم و عکس العملش رو زیر نظر گرفتم .
نفسش رو فوت کرد و گفت : بگو بیاد !
استرسش به منم سرایت پیدا کرده بود . دستش رو گرفتم . یخ کرده بود ؟؟ آرینی که همیشه گرم بود ، یخ کرده بود ؟؟

یعنی اینقدر استرس داشت ؟؟!!
متعجب گفتم : آرین ؟ چت شده ؟ چرا یخ کردی ؟؟
فقط نگام کرد . احساس میکردم که مثل پسر بچه ی مظلومی که نیاز به حمایت داره نگام میکنه .
دستش رو فشار دادم ولی حرفی برای گفتن پیدا نکردم برای همین طی یه حرکت فوق سریع خم شدم و لپش رو آروم و کوتاه بـ ـوسیدم ، زیر گوشش زمزمه کردم : فقط آرین همیشگی باش .
نفس عمیقی کشید قبل از اینکه کامل ازش فاصله بگیرم مثل خودم آروم و کوتاه لـ ـبم رو بـ ـوسید و گفت : برو بگو بیاد .الآن آماده تر از هر وقتیم .
آروم شده بود و آرامشش بازهم به من سرایت کرد . 
خوشحال از وضعیتش باهاش بای بای کردم و به سمت خونه رفتم . مطمئن بودم آرین مثل قبل خونسرد با بابام برخورد میکنه . در جریان بودم که علت اصلی استرسش به خاطر مشکلش با باباش و خانوادشه وگرنه ارین ازهر جهت کیس مناسبی برای ازدواج با هر دختری بود .
حالا نوبت من بود که استرس بگیرم البته وظیفه ی من به اندازه ی آرین سخت نبود ! به قول خودش این من نبودم که باید خاستگاری میکردم !
وارد خونه شدم . چشمای مامان و بابا به سمتم چرخید . سلام کردم و جوابم رو دادن در حالی که قلـ ـبم توی دهنم بود لبخند مسخره ی ای زدم و متعجب به بابا که لباس بیرون تنش بود نگاه کردم .
پرسیدم : بابا به سلامتی جایی میری ؟
گفت : آره جایی کار دارم .
پرسیدم : عجله داری ؟؟
گفت : نه زیاد ! چیزی شده ؟
نفسم رو فوت کردم ، وقتش بود . گفتم : آرین ، کارت داره .
ابروهاش رو بالا داد و گفت : با من ؟
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : آره دیگه .
خندید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت : خدا به خیرکنه . حالاکی ببینمش ؟؟
گفتم : دمه دره.
متعجب نگاهم کرد و گفت : دم در اینجا ؟؟
عصبانی گفتم : عه ؟؟ بابا ! تو چرا امروز اینجوری شدی !!؟؟
خندید و گفت : تعجب کردم . چشم الآن میرم .

باهامون خدافظی کرد و درحالی که نگاهی به من مینداخت از در خارج شد .
مامان با سوظن نگام میکرد .
نفسم رو فوت کردم . خب مسلما حرف زدن با مامان به مراتب بهتر از حرف زدن با بابا راجب علاقه به یه پسر بود .
شالم رو گوشه ای انداختم و به سمت مبلی که مامان نشسته بود رفتم . از اولم برنامه همین بود . بابا با آرین . مامان با خودم .
لبخند زورکی به صورت پر شک و تردید مامان زدم و گفتم : مامان باید یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم .

شرطی که بابا برای رسمی تر شدن همه چیز گذاشته بود اینقدر رومون اثرات مختلف گذاشته بود خیلی چیزها از کنترل خارج شده بود . حتی رابطه ی من و آرین . 
آرین ناراحت بود ، من عصبی بودم . چیز غیر ممکنی بود ولی غیر ممکن تر از اون بهم خوردن رابطه ی ما بود . 
به آریانا که گفتیم اول سکوت کرد ولی در آخر گفت که بابام حق داشته و شرطش منطقیه .
بعدش هم رو به آرین کرده بود و گفته بود این منطقیه که هر پدری بابت خانواده ی شوهر دخترش مطمئن باشه .
البته این جواب به هیچ وجه جواب مورد علاقه ی آرین نبود و باعث شده بود که ناراحت و عصبانی از سر میز بلند بشه و بره . 
آریانا هم در جواب به عکس العمل آرین فقط شونه ای بالا انداخته بود.
جدا از همه ی این حرف ها ، منطق و البته جواب آریانا من رو حسابی به فکر فرو برده بود .
این حق پدر و مادرم بود . اگر از لحاظ عقلانی تنها شرط بابام رو بررسی میکردم به درست بودنش پی میبردم . ولی متاسفانه آرین فعلا مخش کلا تعطیل بود و لج کرده بود ! با خودش ، با همه !
خیلی از مواقع با خودم فکر میکردم که شاید زیادی تند رفتیم و ازدواج برای هردومون زود بود . 
تو این شکی نبود ولی احترام آرین نسبت به عقاید و خط قرمز های من باعث شده بود که هردومون جدی تر به این موضوع فکر کنیم . 
موضوعی که اصلا کوچیک نبود و مشکلاتی که توی راهش بود هم به آسونی حل نمیشدن .
از روی تخـ ـت پاشدم . باید تصمیمی میگرفتم .

باید یه جوری سعی میکردم آرین رو مجبور کنم که با استفاده از احساس و غرورش تصمیم نگیره .
ولی اینکه چجوری ...
کسی که آرین رو خوب میشناخت ... آریانا !
بعد از بوق چندم بود که گوشی رو برداشت .
- الو ؟
- سلام . آترینا ام .
- سلام خوبی ؟
- مرسی . تو خوبی ؟
- خوبم .
- آریانا ... چیزه ، باید ببینمت .
همون جور ریلکس ادامه داد : امروز ؟
- هرچی سریع تر بهتر .
- نیم ساعت دیگه . خونه من .
نگاهی به ساعت انداختم که 4:45 و نشون میداد . نفسم رو فوت کردم و گفتم : آدرس ؟
- برات میفرستم .
- باشه . فعلا 
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چند دقیقه ساکن نشستم و فکر کردم . کارم درست بود ؟! تو این شکی نبود .


آپارتمان زیبایی داشت و چیزی که بیشتر از همه توش به چشم میخورد سلیقه ی زیبای صاحب خانه بود که داد میزد اینجا خونه ی یک دختره .
تیپ ساده ای زده بود و مثل همیشه خوشگل بود . 
دست دادیم . 
روی میز انواع مسائل پذیرایی بود و این نشون دهنده ی این بود که خدارو شکر وقتمون به تعارفات بیهوده نمیرفت .
نشستیم ، لبخندی بهم زد و گفت : لباسات رو در بیار . با اینکه میدونم بحثمون راجب چیه ولی بهتره خودتم راحت باشی .
لبخندی به این همه تیزیش زدم و مانتو و شالم رو در آوردم .
به مبل راحت شیری رنگش تکیه ای دادم و گفتم : چیکار باید بکنم ؟

خندید . از همون خنده های زیبایی که مطمئن بودم دل هر پسری با دیدنش ضعف میرفت .
گفت : اون تنها نمیتونه اینکار رو بکنه .
میدونستم منظورش آرین بوده و خوشحال بودم که نیازی به تکرار صورت سوال نیست . آریانا مـ ـستقیم جواب میداد . پرسیدم : منظورت چیه ؟
مثل من به مبلش تکیه داد و دست به سیـ ـنه گفت : از آرین چی میدونی ؟!
مثل گیج ها گفتم : ها ؟
موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد و گفت : با قبلش کاری ندارم . ولی از وقتی که احساساتون برای هم مشخص شد ، یعنی از وقتی به هم اعتراف کردین . متوجه چه خصوصیاتی از آرین شدی ؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم : خب اون ... اون پسریه که هر دختری دوست داره باهاش باشه . مهربونه . زیاد نشون نمیده . خودخواهه ... پرروئه ولی بی ادب نیست ... اون خب ... اون خیلی مغروره و ...
پرید وسط حرفم و با دستش من رو به سکوت وا داشت . گفت : خودت الآن چی گفتی؟ آرین مغروره . خیلی هم مغروره . اونقدری که مطمئنم شاید به تو یا همون دختر مورد علاقش هم زیاد ابراز علاقه نکنه . و فکر میکنی چرا جذب تو شد ؟! چون تو در حین مغرور بودنت ، جذاب بودی ، شیطون بودی و باهوش ! همه ی این خصوصیات در کنار هم یه آرین دوم بود در قالب یه دختر . یه دختر همیشه میتونه یه پسر رو به زانو در بیاره و توی بازی دوستی شما خب تو پیروز شدی چون همه ی خصوصیاتی که آرین میخواست رو داشتی و دختر هم بودی ! حالا ازت میخوام فکر کنی ؛ خودت رو بزار جای آرین و بهم بگو ، اگه جای اون بودی چیکار میکردی ؟!

آریانا اطلاعاتی رو به روم آورد که شاید تمام مدت میدونستم و نمیدونستم . یعنی توی اعماق وجودم میدونستم ولی هیچوقت بهش فکر نمیکردم . با این که اوایل نمیفهمیدم این حرفا چه ربطی به بحثمون داره ولی الآن کاملا متوجه شده بودم . فکر کردم ... اگه من با بابام دعوام میشد ... اگه میدونستم که مادرم بخاطر خیانت بابام فوت کرده ... صورتم از تصور این چیز ها فشرده شد ... اون موقع چیکار میکردم ؟؟؟
آیا حاظر بودم رابطم با بابام رو به شرط به دست آوردن کسی که دوسش دارم درست کنم ؟؟
تازه داشتم حس آرین رو میفهمیدم ... 
نفسم رو با شدت بیرون دادم و قاطع گفتم : نمیتونستم . نمیتونستم برم پیشش و ازش بخوام تارابطمون مثل قبل بشه .
آریانا لبخندی زد و گفت : پس الآن میتونی حس آرین رو بفهمی ! توی دو قطب مختلف گیر

کرده . یکی عشقش و دیگری غرورش ! نه میتونه غرورش رو از دست بده نه عشقش رو .
حالا فهمیدی ؟؟ البته من مطمئنم دیر یا زود آرین و بابا با هم مواجه میشن ولی اینکه کی و کجا ، نمیدونم . بدترین قسمت اینه که آرین بابا رو به همون شدت قبل مقصر میدونه و تحت هیچ شرایطی نمیخواد ببخشتش حتی اگه بدونه چه اتفاقی برای بابا افتاده هم .... ولش کن . مهم اینه که آرین هیچوقت حاظر نیست بره دیدن بابا ، ولی امکان نداره که تورو هم از دست بده . برای همین تو باید یه کاری بکنی .
متعجب نگاش کردم و گفتم : من ؟
طوری که انگار نتیجه ی مورد علاقش رو از بحث گرفته باشه به سمت جلو خم شد و گفت : با آرین برو آلمان . 
خندیدم . حرف آریانا به نظرم خیلی مسخره بود . با آرین برم آلمان ؟؟ مگه کشکه ؟؟
وقتی خوب خنده هام رو کردم ، گفتم :آریانا ! میفهمی چی میگی ؟؟ من مدیر یه شرکتم . مادر پدرم ایرانن . بعدشم برم بگم چی ؟؟ ببخشید مامان بابا اگه اشکالی نداره من یه هفته ، بادوست پسـ ـرم میرم آلمان زود برمیگردم ؟؟ فکر میکنی میشه ؟؟ امکان نداره بزارن ! مخصوصا حالا که از علاقه ی من و آرین نسبت به هم باخبر شدن . این غیر ممکنه .
نفس کم آوردم و مثل خودش کمی به سمت جلو خم شدم .
اینبار اون بود که تک خنده ای کرد و گفت : تو چه فکری راجب من کردی ؟ من که اینقدر احمق نیستم . مطمئنا اصلا هم ازت نمیخوام بری به پدر مادرت بگی که میخوای با آرین بری آلمان که به نظر اونا این یه ماه عسل بیاد . 
تو با من میری آلمان . و مطمئن باش من میدونم چجوری مادر پدرت رو راضی کنم . البته آرین هم هست . ولی اونا رو مطمئن میکنم که در حضور من شما دوتا اجازه ی نزدیکی به هم رو ندارین .
به نظرم نقشه ی پر از عیبی بود ولی ترجیح دادم سوال دیگه ام رو بپرسم : اونوقت آرین چجوری راضی میشه که بیاد آلمان ؟؟
چونش رو روی دستش گذاشت و گفت : اینجا دوتا نکته داره ، اول اینکه آرین دلش برای آلمان پر میکشه . اونبار هم که به تو گفت میخواد بره ولی نرفت ، در واقع قصدش واقعا رفتن بود ولی نتونست خودش رو راضی کنه ، برای همین منتظر کوچکترین بهونس که به کشورش برگرده . نکته ی دوم ، به نظرت آرین میذاره تو بدون اون یه شهر دیگه بری ؟؟ حالا

تو کشوری رو تصور کن که با هواپیما چندین ساعت راهه و از قضا همون کشوریه که آرین خیلی وقته دلش میخواد واسه ی یه بار دیگه اونجا قدم بزاره . البته ما اینجا خیلی به کمک تو نیاز داریم . باید محکم سر تصمیمت وایسی و نزاری آرین جلوت رو بگیره . تو میخوای بری و این تصمیمتم قطعیه . اون موقع آرین هیچ راهی به جز همراهی با ما نداره .
تکیه دادم و گفتم : به نظرت این خیلی آویزون بازی نیست ؟برم به آرین بگم چی ؟؟ دارم میرم به پدرت بگم که بیاد باهات آشتی کنه تا تو بتونی منو بگیری ؟؟ من اینکار رو نمیکنم !
خندید و گفت : من اصلا قصدم این نبود که تو بری و این حرفا رو بزنی . تو فقط به آرین میگی که مخت نیاز به هوا داره و این چن وقت خیلی فشار روت بوده برای همین میخوای بری یه مسافرت . و همون موقع من میام و از آلمان میگم و تو کنجکاو میشی که آلمان رو ببینی . آرین هم هی نه میاره ، و اینجاست که تو باید لج کنی ! نباید بزاری آرین موفق بشه . 
گفتم : و اونجا چی ؟؟ اونجا چجوری باید آرین رو راضی کنم ؟؟
گفت : پامون که به اونجا برسه همه چی درست میشه .

سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و نفسم رو فوت کرده .
به نظرم نقشه ی آریانا زیاد از حد بچگونه و پر از عیب و ایراد بود ولی راه دیگه ای هم نبود . 
من بیشتر از اینکه بخوام برای ازدواجمون تلاش کنم ، میخواستم رابطه ی این پدر و پسر رو درست کنم . آرین مثل هر انسان دیگه ای نیاز به یه پدر داشت . شاید این رو به روش نمیاورد ولی من این رو حس میکردم ...

باورم نمیشد ، نقشه ی احمقانه ی آریانا داشت خیلی خوب پیش میرفت . اونقدری خوب که من الآن کنار این مجسمه ی ابولهول ، توی هواپیما نشستم و تا چند دقیقه ی دیگه به سمت آلمان پرواز میکنم .
مامان بابا خبر نداشتن که آرین هم با من و آریانا هست . در واقع من و آریانا هم نمیدونستیم ، چون آرین تحت هیچ شرایطی حاظر نبود بیاد تا اینکه توی فرودگاه دیدیمش ، البته اون اصلا به ما محل نداد ، خودش واسه خودش خوشحال رفت سوار شد . صندلی های من و آریانا ردیف وسط بود ، بین من و آریانا هم یه پسر خوشتیپ نشسته بود که یهو آرین آقا حسودیشون شد و با زور پسره رو مجبور کرد از جاش پاشه و خودش نشست به جای اون . دیگه چیزی از قیافه ی در حال ترکیدن از خنده ی آریانا و متعجب من حرفی نزنم !! البته تغییری توی رفتارش ندادا ، همونجوری خوشگل با اخم جلوشو نگاه میکرد. 
چشم غره ای بهش رفتم و بدون توجه بهش از توی کیفم هندزفریم رو در آوردم و آهنگ مورد علاقم رو گذاشتم .
میدونستم حواسش به تک تک کارام هست ولی به روی خودش نمی آورد . اینم از اثرات زیاد از حد مغرور بودنش بود ! نمیدونم چه جوری و چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بالاخره خودش رو راضی کرده که با ما بیاد !

روزی که بهش گفتم میخوام برم آلمان ، اول با ملایمت سعی کرد متقاعدم کنه ولی وقتی دید من خیلی محکم ایستادم سعی کرد با بی محلی پیش بره که در واقع داشتم خر میشدم که بیخیال بشم اما وجود آدمی مثل آریانا کاملا باعث میشد که فکر پشیمون شدن از سرم بیرون بره ! بعدش که دید با بی محلی هم کارش رو نمیتونه پیش ببره ، داد و بیداد کرد که شاید اولین دعوای رسمی من و آرین اونم بدون آشتی بود ! در واقع یه روز قبل از پرواز یه دعوای خیلی شدید داشتیم ، که میشه همین دیروز !
آریانا هم وقتی دید اینجوریه ، گفت بهتره بیخیال آرین بشیم و خودمون بریم . تا خودش یه جوری با باباش حرف بزنه که البته خیلی نا امید بود !
وقتی دیدیم تو فرودگاه آرین بی توجه به ما دو تا که با دهن باز زل زدیم بهش رفت و سوار شد ، خدا میدونه که چقدر تعجب کردیم . البته من هنوزم حاظرم قسم بخورم که آرین با دیدن قیافه ی مبهوت و منگلی ما دو تا خندش گرفت ولی خودش رو جمع کرد !
تا فرانکفورت 4 ساعت و نیم باید توی راه باشیم . فکر اینکه چجوری این آقای خوش اخلاق رو تا اونجا تحمل کنم هم باعث میشد اخم کنم . 
من هنوزم بابت دعوای دیروز باهاش شدید قهر بودم ! 
اونم انگار همین احساس رو داشت که اصلا به روش نمی آورد .
مهماندار از همه خواست کمـ ـربندا رو ببندن چون تا دقیقه ای دیگه هواپیما میخواست پرواز کنه ، نگاهی به کمـ ـربندام انداختم و با دیدنشون پوفی کشیدم . دستم رو بالا گرفتم ، توجه مهماندار بهم جلب شد ، گفتم : کمـ ـربند من خرابه !

نزدیک تر اومد و گفت : اجازه میدید ؟؟
نگاهی به پسره کردم ، حتما میتونست ببنده دیگه ، شونه ای بالا انداختم ، روم خم شد و از کنار کمـ ـرم کمـ ـرند رو برداشت ، معذب بودم بر عکس اون که انگاری خیلی خوش به حالش شده بود و نیشش تا بناگوش باز بود ، قبل از اینکه بخواد بیشتر روم خم بشه تا کمبربند رو کامل ببنده ، دست آرین دستش رو گرفت .
پسره با تعجب سرش رو بالا آورد و نگاهی به آرین عصبانی انداخت ، آرین بدون پلک زدن بهش خیره شد و گفت : من میبندم .
پسره که انگار از فشار دست آرین رو دستش دردش اومده بود ، صورتش رو درهم کشید و گفت : آخه این قلقــ...
آرین عصبانی گفت : گفتم میبندم !
پسره دستش رو بیرون کشید و بدون گفتن چیزی عقب گرد کرد و رفت .
حالا من هم خوشم اومده بود هم مونده بودم که واقعا میتونه ببنده یا نه . واسه خالی نبودن عریضه فقط اخم ظریفی کردم .
آرین روم خم شد و من به ضربان قلب تند شده ام فحش بدی دادم !! یعنی چی هر سری این آرین نزدیکش میشه اینجوری تند تند میزنه !
از فرصت استفاده کردم و با یه نفس عمیق بوی عطرش رو وارد ریه هام کردم . 
دوباره صاف نشست و با مهارت کمـ ـربند رو قفل کرد. منم متعجب نگاش کردم ! فکر نمیکردم بتونه ! تو این فکر بودم که اگه نتونه و ضایع بشه چیکار کنم که ...

با حرص از بین دندون های بهم چسبیده اش گفت : حداقل وقتی با منی ، فاصله ی خودت و با پسرا حفظ کن !
عصبای به طرفش برگشتم و گفتم : این حرفت یعنی چی ؟؟
شونه ای بالا انداخت .
با حرص روم رو برگردوندم . پسره ی بیشعور .

سه ساعتی از پرواز میگذشت . آریانا خـ ـوابیده بود ، منم حوصلم حسابی سر رفته بود ، آرین هم با گوشیش مشغول بود !
لپ تاپم رو در آوردم و روی پام گذاشتم ، حس کار و خلاقیت نبود . ترجیح دادم توی آلبوم هام بگردم .
آرین گوشیش رو گذاشت توی جیبش و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد .
نیم ساعتی سرگرم دیدن عکسام بودم که یهو دستی از کنار دستم اومد و دستم رو از روی صفحه ی موس کنار داد و بر روی چیزی کلیک کرد .
آرین مشتاق به سمت لپ تاپ خم شد و کنجکاو پرسید : این واسه کِیِ ؟؟
نگاه متعجبم رو از روی صورت آرین به صفحه ی لپ تاپم تغییر دادم .
اصلا یادم نمی اومد این عکس رو کجا گرفته بودیم .

عکس طوری بود که من و آرین با حرص زل زده بودیم به هم و سعی داشتیم یه چیزی رو به سمت خودمون بکشیم ، این رو از عضلات منقبض شده ی بازوی آرین و قیافه ی درهم خودم فهمیدم ...
متعجب به سمت آرین برگشتم و شونه ای بالا انداختم .
چشم تو چشم شدیم ، من که خندم گرفته بود از قیافه ی اون هم میفهمیدم که ولش میکردی میزد زیر خنده !!

فکر کردم ... به نتیجه هم رسیدم ، به سمتش برگشتم و آروم گفتم : واسه انگلیسه ، اون روز که دیگه پروژه تموم شده بود و من اومدم سوئیتت و تو گفتی به خاطر چشمام نباید به کامپیوتر نگاه کنم و منم حرصم گرفته بود !
آرین که معلم بود چیزی یادش نیومده ، پرسید : همین ؟!
همین بود ؟؟ بازم فکر کردم و یاد همون شب افتادم ...

گرفته گفتم: واسه همون شبیه که مجبورم کردی توی سوئیتت بخوابم و من شبـ...
آرین پرید وسط حرفم و سریع گفت : یادم اومد !
کاملا متوجه شدم که نمیخواست یاد اون شب لعنتی بیفتم !
بغض کرده بودم ، چه شبی بود ...
نگاه سنگینش رو روی خودم احساس کردم ... عکس روی صفحه ی لپ تاپ پر از احساس های خوب و بد بود ...
واسه ی همون روزایی بود که تقریبا فهمیده بودم آرین رو دوست دارم و دقیقا توی اوج احساسم ، شکست خوردم ...
جالبیش اینجا بود که از تنها کسی که ناراحت بودم آرین بود که بازم اون تنها کسی بود که تونست جمعم کنه ... 
عشق چیز جالبی بود ... یا جمله ای افتادم ... لبخندی زدم ... 
" حماقت یه عاشق اینه که اون رو با تموم بدی های که در حقت کرده هنوزم دوسش داری ..."
نگاه قفل شدم رو از صفحه ی لپ تاب به دستای آرین انتقال دادم ... من چجوری میتونستم با این آقا قهر باشم ؟!
دستم نا خودآگاه به سمتش رفت ... قبل از اینکه لمسش کنم اونم دستش رو آورد سمت دستم ... متعجب به دستایی که توی آشتی با هم رقابت داشتن نگاه کردم ...
نه اون فهمید که من دستم رو بردم سمت دستش ، نه من فهمیدم که اونم میخواد دستم رو بگیره ...
بهم نگاه کردیم ، نگاه تندی به دستای قفلمون انداختم ...
آرین زیر گوشم زمزمه کرد : این یعنی قهر تمومه ؟؟
جوابش رو ندادم ، فقط سرم رو روی شونش گذاشتم ... من عاشقش بودم ... این و داشتم به خودم بلند اعتراف میکردم ...

عشق چیز عجیبی بود ... همه چیز رو تغییر میداد ... حتی غروری که مطمئن بودم هیچوقت به خاطر یه پسر از ارزشش پیش خودم کم نمیکنم ... اشکایی که فکر نمیکردم هیچوقت بخاطر یه پسر بریزن ... عشق من به آرین همه چیز رو تغییر میداد ... حتی خودم رو ...!
وارد خونه شدیم ، فضای جالبی داشت . آرین خیلی گرفته بود . اصلا سرش رو بالا نیاورد تا به خونه نگاه کنه .
آریانا فهمیده بود که من و آرین آشتی کردیم و همین چند دقیقه پیش دعوای شدیــد خودش با آرین تموم شده بود و همچنان هردوشون عصبانی بودن البته آرین مظلوم شده بود و باعث شده بود که خیلی نزدیک بهش راه برم ، شاید فقط احساس میکردم ؛ شایدم واقعا آرین دلش میخواست که نزدیکش باشم .
آریانا اصرار داشت بریم خونه ی خودشون ولی آرین مخالف صد در صد خونه بود و میگفت فقط هتل میره که البته حریف آریانا نشد . 
باباشون خونه نبود یعنی آریانا میگفت کلا اینجا نمیاد شایدم علت اصلی راضی شدن آرین همین بود . 
آریانا که هنوز از دعوای چند دقیقه پیش عصبانی بود به سمت اتاقی رفت و در رو بست . 
حدس زدم که اتاق خودش باشه .
خونه ی بزرگی نبود ، 3 خوابه بود و سبکش کاملا اروپایی بود . مونده بودم کجا بریم ، به سمت ارین برگشتم و سوالی نگاش کردم . 
ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که بالاخره سرش رو بالا آورد و به سمت اتاقی اشاره کرد .
دنبالش رفتم ، اتاق خودش بود . دیزاین کاملا پسرونه و بازم اروپایی .
آرین ساکش رو گوشه ای پرت کرد ، احساس میکردم از بودن توی خونه ی خودشون عصبیه .
داشت قدم میزد ، ناراحت و کلافه بودنش رو از تک تک قدماش و رفتاراش حس میکردم .
به سمتش رفتم .
دستش رو گرفتم .
آروم گفتم : آرین ؟!
جوابم رو نداد ، نگاهش توی چشمام بی قراری میکرد .
گرفته گفتم : اگه میدونستم اینقدر اذیتت میکنه اصلا نمیزاشتم آریانا بیارتمون اینجا .
آرین بازم جوابم رو نداد ، فقط توی یک حرکت ناگهانی بغـ ـلم کرد .
دستام رو دور کمـ ـرش فشردم ، چرا دروغ بگم ؟! پشیمون شده بودم ! اونم خیلی ! از اینکه مجبورش کردم بیاد آلمان خیلی پشیمون بودم ...
سرم رو به سیـ ـنه اش فشردم و خیلی ناخود آگاه گفتم : ببخشید !
فشار دستاش دورم بیشتر شد ، با لحنی که لبخند رو از توش احساس میکردم ، گفت : یه چیزیو میدونستی ؟!
ازش فاصله گرفتم و سوالی نگاش کردم .
لبخند کجی زد و گفت : اولین باریه که دختر آوردم خونه ! اونم دوسـ ـت دخترم رو !!

خندم گرفت ولی با لحن بامزه ای گفتم : شما غلط میکردی اگه میخواستی کسی بجز من رو بیاری خونتون ، در ضمن منم اولین باریه که رفتم خونه دوست پسـ ـرم !
آرین اخم کرد و نشست لب تخـ ـتش و منم نشوند رو پاش و گفت :ببینم ، تو اصلا به من نگفتی چند تا دوست پسـ ـر داشتی ؟؟ 
خندم گرفت ! با لبخند گفتم : داشتم ولی زیاد نه ، زیاد نمیتونستم تحملشون کنم !
متعجب گفت : تحمل ؟؟ 
سری تکون دادم و گفتم : خب میدونی ، خیلی زود احساساتی میشدن ، مثلا دو روز نگذشته میگفتن عشقم ، عاشقتم ، واست میمیرم... خب میدونی ؟! این چیزا واقعا حال به هم زنن !!
با اخم گفت : مگه میشه ؟!
خندیدم ، دلم کمی شیطنت میخواست ... کمی ناز توی صدام ریختم و با همون نیمچه شیطنت گفتم : تا اینکه یکی پیدا شد که اصلا مثل بقیشون نبود... حتی یه بارم بهم نگفت که دوستم داره ...
اخماش داشت باز میشد ، فشار تنم رو روی تنش بیشتر کردم ، کم کم رو تخـ ـت لم داد و منم روبه روش بودم ...
آرین آروم گفت : نکن دختر ...
با تعجبی ساختگی گفتم : چیکــ...
که لبـ ـاش فرصت حرف زدن رو ازم گرفتن ... همراهیش کردم ... دلم میخواست از اون حال و هوا در بیایم و موفق هم شدم ...
خیلی زود از هم فاصله گرفتیم ، دیگه زیاده روی نمیکردیم این بـ ـوسه ها هم که بینمون رد و بدل میشد ... فقط از عشق بود ... این رو مطمئن بودم ! واسه ی همین از هرچیزی برام حلال تر بود !
چشم تو چشم شدیم با لبخندی گفت : دوستت دارم .. خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بتونی بکنی ...
نه متعجب نگاش کردم ... نه هول کردم فقط لبخندی زدم ... آرین بهم گفت دوستم داره ، اولین بار بود ! اولین بار بعد از دوستیمون بود .
من چی ؟؟ من عاشقش بودم ! هر دختری یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید داره و آرین شاهزاده ی من بود ...
کمی روش خم شدم و بدون قطع کردن تماس چشمیمون گفتم : عاشقتم ...

روی تخـ ـت غلتی زدم ، چند ثانیه ای طول کشید تا فضای جدید رو شناسایی کنم ... یاد دیشب افتادم که آریانا با قاطعیت گفت که نمیزاره من و آرین توی یک اتاق باشیم ، البته اصلا نیازی به این حرکتش نبود چون خود آرین هم در کمال مهمان نوازی وسایل من رو به اتاق سوم برده بود !!!
منم خب معلوم بود که مخالفتی نداشتم .
با یه حرکت از روی تخـ ـت پایین پریدم .
--

بعد از خوردن صبحانه با آریانا ، داشتیم به این فکر میکردیم که چیکار کنیم که آرین رو دیدیم که شیک و پیک و آماده شده، از اتاقش اومده بیرون .
من و آریانا متعجب با هم پرسیدیم : کجا میری ؟؟
خنده اش گرفت و با خنده گفت : شرکت ؟؟
اینبار آریانا بود که با صدای بلندی گفت : شرکت ؟؟
آرین سرش رو تکون داد و گفت : من که نمیدونم توی این چند وقت چه بلایی سر اون شرکت بیچاره آوردی !! باید برم ببینم !!
آریانا با چشم غره گفت : برو گمشو ! از خداتم باشه !
میدونستم آرین با آریانا یه شرکت داشتن ولی اینکه هنوزم پا برجا بود رو نمیدونستم ... آرین خوشحال بود ! احساس میکردم با این وضعیت جدید کنار اومده !
آرین به سمت در رفت ، آریانا پرسید : کی برمیگردی ؟؟
آرین : شب میام ...
اینقدر حواسش پرت بود که حتی با وجود اونهمه تیز بودنش برق چشمای آریانا از خوشحالی رو ندید ... 
برای بدرقه اش به سمت در رفتیم ، آرین کفشاش رو پوشید و رو به ما خداحافظی کرد و در لحظه ی آخر یعنی دقیقا قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه رو به آریانا گفت : مواظب خانومم باش !!
نیشم ناخودآگاه باز شد . آرین هم از دیدمون خارج شد .
در رو بستم .
نگاه آریانا گنگ بود و مبهم ، زمزمه کرد : خانمم؟؟
خنده ام گرفت ! چه قدر متعجب شده بود ! البته برای منم خیلی جای تعجب داشت که آرین بخواد اینجوری حرف بزنه ... الآن میفهمیدم که یه دختر چه قدر نیازمنده که از فردی که عاشقشه حرف های عاشقانه بشنوه ... در واقع توی رابطه ی ما غرور و کلاس ذاشتن جایی نداشت ...
تازه داشتم با " خانمم " گفتن آرین حال میکردم که یهو آریانا گفت : پاشــو ! بدو ! 
متعجب گفتم : هاا ؟؟
آریانا چپ چپی نگام کرد و گفت : بدو آماده شو . باید بریم بیرون !!
قبل از اینکه بتونم بپرسم : کجا ؟! آریانا هلم داد توی اتاق و در رو بست .
دهنم رو که برای سوالم باز کرده بودم رو بستم .
هرجا بود بهتر از بیکاری بود دیگه !
تیپ ساده ولی شیکی زدم ، به همراه آرایش محو و قشنگی روی صورتم از اتاق خارج شدم .
آریانا با لبخند نگام کرد . خوشحال از اینکه مورد پسندش واقع شدم از خونه خارج شدیم .

وقتی ماشین توی اتوبان افتاد ، پرسیدم : میشه بگی کجا میریمبا لبخندی گفت : شرکــت .
متعجب پرسیدم : پیش آرین ؟؟
خنده ای کرد و گفت : نه ! شرکت بابام ...
با تعجب داد زدم : چــــــــــی؟؟؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت : مگه برای همین نیومدیم ؟؟
قلـ ـبم تند تند میزد ، حتی فکرش رو هم نمیکردم ...
آروم گفتم : چرا .. ولی الآن ؟؟ آخه برم چی بگم ؟؟ برم بگم میشه لطفا من رو برای پسرتون خواستگاری کنین ؟ چون بابای من شرط گذاشته شما هم باید باشین و آرین هم زیادی مغروره که بخواد بیــ...
پرید وسط حرفم و گفت : اووو ... چه قدر تند میری !! بابا دیشب بهم زنگ زد ! بزار بهت راستش رو بگم ...
با سو ظن نگام کرد ... راستش رو بگه ؟؟ مگه تا الآن ... ؟
سوالی و متعجب نگاش کردم ...
ادامه داد : الهه وقتی میفهمه آرین قصد ازدواج داره به بابا زنگ میزنه و میگه که آرین میخواد یه دختری رو بگیره ، بابا هم اصلا باور نمیکنه حرفش رو ... فکر میکنه که الهه میخواد بازم اذیت کنه ... ولی از طرفی نمیتونست خودش رو کاملا متقاعد کنه چنین داستانی نیست ... یعنی مطمئن بود که آرین دوسـ ـت دختر داره ، چون آرین هیچوقت بدون دوسـ ـت دختر نمیموند .. خودتم میدونی دیگه !
خلاصه اینکه زنگ میزنه به من ! منم بهش همه چی رو میگم ... اونم از اون روز هر روز زنگ میزنه که تورو ببرم پیشش ! البته کار من خیلی سخت میشد ولی خدارو شکر بابات شرایط رو برام مهیا کرد ... الآنم که بابا فهمیده که تو هم آلمانی دیشب زنگ زد و خیلی جدی گفت که یا فردا من تورو میبرم شرکت یا خودش میاد خونه !
با دهن باز نگاش میکردم ...

اونم با شک گفت : و خوب چون من میترسیدم بابا بیاد خونه و آرین ببینتش ... خب میدونی بهتره ما بریم ...
ناراحت به صندلی تکیه دادم و گفتم : آریانا ... تو بازم بهم دروغ گفتی !
آریانا گرفته گفت : دروغ ... من فقط یه سری چیزا رو بهت نگفتم ... ببخشید خب !
شونه ای بالا انداختم ...
اونم دیگه حرفی نزد ... کم کم استرس گرفتم ... احساس بدی داشتم ! میترسیدم ! همیشه فکر میکردم که اگه یه روز بخوام ازدواج کنم ، از نظر خانواده ی پسر تایید شده ام ولی الآن ... فکر اینکه باباش از من خوشش نیاد حتی یه لحظه هم ولم نمیکرد !

وارد اتاق شدم ... به مردی که روبه روم بود نگاه نکردم ...
نمیتونستم ... قلـ ـبم تند تند میزد ... صدایی توی ذهنم فریاد میکشید : دختر تو این همه قرار کاری مهم رفتی و حتی یه لحظه هم هول نکردی ! الآن چت شده ؟؟ چرا یخ کردی ؟؟
سعی داشتم خودم رو پیدا کنم ولی داشتم مفتضحانه شکست میخوردم ...
قدمی به سمت جلو برداشتم ...
صداش اومد ، نمیتونستم نوعِ لحنش رو تشخیص بدم ، هرچی که بود نمیشد گفت جدی و خشکه !

-چرا نمیشینی ؟؟
سرم رو بالا گرفتم ... چشمای فوق العاده آشناش بهم حس بدی نمیداد ... احساس میکردم که میشناسمش ... به خاطر چشماش بود !
روی صندلی ای نشستم ... 
نیمچه لبخندی زدم ، اونم در جوابم لبخندی زد !
مردی که نمیشد گفت پیره ولی اونقدر هم جون نبود که بشه گفت میانساله...
موهای جوگندمی ... چشمای درشت آبی ... با کلاس بودن از همه ی حالت هاش معلوم بود !
سرم رو دوباره به زیر انداختم ... صدای بوق بوقی شنیدم ، بعدش هم چرخ هایی رو دیدم که به سمتم حرکت میکردن ...
متعجب به روبه روم نگاه کردم ...
آرین چرا به من نگفته بود که باباش فلجه ... من واقعا نمیدونستم ...
تعجبم رو پنهان کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم...
از جام نیم خیز شدم و دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم : واقعا از آشناییتون خوشحالم .
دستم رو فشرد و با لبخندی گفت : تو حتی نمیتونی تصور بکنی که من چقدر مشتاق دیدنت بودم .
با لبخندی نشستم .
پرسید : آریانا رفت ؟
سری تکون دادم و گفتم : بله ، ولی برمیگرده که بریم خونه قبل از اینکه...
مکث کردم ... نمیدونستم باید جملم رو کامل کنم یا نه ؟؟
خودش ادامه ی جملم رو گفت : قبل از اینکه آرین برگرده ...
نتونستم کاری بجز نیمچه لبخندی بکنم ...
نفسش رو فوت کرد و گفت : یعنی اینقدر ازم متنفره ؟
آخه چی باید جوابش رو میدادم ... سکوت ...
بدون نگاه کردن به من گفت : وقتی فهمیدم از آلمان رفته تازه به خودم اومدم... حتی نمیدونستم واسه چی رفته ... الهه اومد پیشم ... بهم التماس میکرد که آرین رو برگردونم و من حتی نمیدونستم چی شده ... وقتی بهم گفت که دیپورت شده ...
سعی کردم آریانا رو راضی کنم تا یه کاری کنه آرین برگرده ولی اون کاری نکرد! میفهمیدم که آریانا هم مثل من توی عذابِ !
اون موقع بود که به بابات زنگ زدم ... هم دانشگاهی بودیم ... دو تا دوست خیلی صمیمی ، ولی از وقتی که من رفتم آلمان و اون ایران موند رابطمون خیلی کم شد !
واسش داستان رو تعریف کردم ، میدونستم که آرین انگلیسه ، بابات بهش رسما پیشنهاد کار داد اونم خب قبول کرد ... حتی روحشم خبر نداره که بابای تو ممکنه دوست من باشه ...
وقتی آریانا بهم گفت که آرین میخواد باهات ازدواج کنه شوک شدم !
نمیدونم خوشحال بود ، یا ناراحت ... نمیدونم ! خوشحال از اینکه کسی اومده توی زندگی آرین و بهش هدف داده و ناراحت از اینکه توی جشن ازدواج تنها پسرم ، کسی که خیلی بهش بد کردم هم نمیتونستم شرکت کنم !
بابات بهم زنگ زد ، گفت که آرین تورو رسما خواستگاری کرده ... گفت چه شرطی براش گذاشته .. سعی کردم متقاعدش کنم اما نتونستم ... شاید چون واقعا نخواستم ته دلم یه نیمچه امیدی به برگشت آرین داشتم!
میدونستم آرین تحت هیچ شرایطی حاظر نیست بیاد اینجا منم روم نمیشد بیام ایران ... تا اینکه فکر خلاقانه ی آریانا ... همیشه اون دختر همه ی ناامیدی هارو پر از امید میکنه ..
لبخندی زد ... صمیمی بودنش باعث شده بود اون استرس اولیه ام به طور کامل از بین بره !
گفتم : منم اصلا فکرش رو نمیکردم که شما با پدرم دوست بوده باشین ...
با لبخند نگام کرد .
حرفی برای گفتن نداشتم .

خودش بحث تازه ای رو شروع کرد و گفت : حالش خوبه ؟
زیاد نیازی به فکر کردن نبود تا بفهمم منظورش آرینه .
جواب دادم : آره ...
آهی کشید و آروم گفت : ای کاش اینقدر ازم بدش نمیومد ...
جوابی دادم که خودم هم زیاد بهش اعتقاد نداشتم : هیچ کس نمیتونه از پدرش متنفر باشه !
نگام کرد و گفت : نمیدونم این واسه آرین هم صدق میکنه یا نه ... آرین من رو دوست داشت ...
به نقطه ای خیره شد و گفت : ولی عاشق مادرش بود ... میپرستیدش ... اونوقت من چیکار کردم ؟؟ بزرگترین ارزش زندگیش رو ازش گرفتم ... من اون زن ... آرین ... من همه رو آزار دادم ...
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم سریع گفت : من واقعا خوشحالم که آرین همچین فرشته ای رو برای زندگی آینده اش انتخاب کرده ...
لبخند شرمگینی زدم ... این پایان بحث ما بود ... احساس میکردم که میخواد با خودش خلوت کنه
از شرکت بیرون اومدم ، گوشیم رو برداشتم تا به آریانا زنگ بزنم که بیاد دنبالم. آلمان رو اصلا نمیشناختم !!!
همین که اومدم شماره بگیرم ، ماشینی با شدت جلوم زد رو ترمز ...
وحشت زده بالا رو نگاه کردم و با قیافه ی برزخی آرین روبه رو شدم ...
متعجب نگاش میکردم ... خیلی عصبانی بود ... به نظرم فرار کردن خیلی منطقی تر از نشستن بغـ ـل این آدم عصبانی بود ولی ...
طی یه حرکت خیلی سریع ، سوار ماشین شدم و ریلکس گفتم :برو !
عصبانی با حرص نفسش رو فوت کرد و ماشینش با تیک آف بلندی از جا کنده شد .
کنار پارکی نگه داشت . اسمش اینقدر سخت بود که بیخیال خوندنش شدم ، از ماشین پایین پرید و در رو محکم کوبید .
منم با ریلکسی ای که نمیدونم از کجا اومده بود از ماشین پیاده شدم . 
توی پارک دریاچه ی مصنوعی قشنگی درست کرده بودن 
ساعت نزدیک 1 ظهر بود .
به سمت دریاچه رفت و منم دنبالش ...
به نرده ها تکیه داد ... آروم تر شده بود ... بهتر بود خودم بحث رو شروع میکردم ...
آروم گفتم : پیش بابات بودم ...
ناگهانی به سمتم برگشت و با حرص گفت : این رو خودم دقیقا فهمیدم ولی اینکه اونجــا دقیقا چیکــ..
پریدم وسط حرفش ، نمیخواستم عصبانیتش بیشتر بشه ... گفتم :میخواست من رو ببینه !
چند ثانیه متعجب شد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت : مگه میشناستت ؟؟
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم : آرین ... خیلی چیزهارو باید بهت بگم ...

ماشین رو روبه روی خونه متوقف کرد ... از وقتی بهش همه ی حرف های پدرش رو گفته بودم سکوت کرده بود ... امیدوار بودم نتیجه ی این سکوت خوب باشه و به نتیجه ی مثبتی برسه...
پرسیدم : ماشین رو میبری پارکینگ ؟
سری تکون داد ... با به یاد آوردن چیزی سریع به طرفش برگشتم و گفتم : راستـــــــــــی !! تو چرا به من نگفتی که بابات نمیتونه راه بره ؟؟ماشین رو که تازه به سمت پارکینگ راه انداخته بود متوقف کرد و با صدای متعجب و بلندش داد زد : چـــــــــــــــی ؟؟؟
از حرکتش جا خوردم ... در واقع ترسیدم !! فکر میکردم بدونه ! حتی یه درصد هم تصور نمیکردم که اونم مثل من بی خبر بوده باشه ...
قفل شده ، خیره و پشیمون نگاش میکردم ، که کلافه شد و عصبانی داد زد : بابام نمیتونه راه بره ؟؟ چی میگی ؟؟
دهن قفل شدم رو به سختی تکون دادم و گفتم : آرین ... من فکر کردم میدونی ...
آرین کلافه گفت : درست توضیح بده ؟
عصبی گفتم : خوب چی بگم ؟؟ روی صندلی چرخدار میشست .. من فکر کردم میدونی که فلجه ...
آرین وا رفت ... به وضوح دیدم که دستش چجوری از روی فرمون شل شد ... سرش رو پشتی صندلیش تکیه داد و چشماش رو بر روی هم فشرد ... آروم گفت : تو برو خونه ...
جواب دادم : ولی تو ... ؟
پرید وسط حرفم و گفت : تو برو ... منم میام ! باید...
حرفش رو ادامه نداد ! باید تنها میبود ...
در ماشین رو باز کردم ، با یه حرکت خیلی سریع ، صورتش رو بین دستام گرفتم و به سمت خودم برگردوندم و بـ ـوسه ی سریعی روی لبش گذاشتم و زمزمه کردم : آرین ... تو همیشه محکمی ... 
بدون نگاه کردن به چشماش از ماشین بیرون پریدم و به سمت خونه رفتم .

آرین شب خونه نیومد ... به آریانا که گفتم ، چیزی نگفت به جز یه جمله : اون باید فکر کنه...
آریانا هم هرچی سعی داشت با باباش تماس بگیره نتونسته بود و اونم در دسترس نبود ...
نه من ، نه آریانا خوابمون نبرد ...

اون توی مبل لم داده بود و من روی زمین کنار دیوار نشسته بودم ...
آروم پرسید : از کجا فهمید من اونجا ام ؟!
آهی کشید و گفت : زنگ زده بود خونه ، کسی جواب نداده بود ، شک کرده و برگشته !
وقتی دید من تنها برگشتم ، ازم پرسید که کجایی ، سعی کردم بپیچونمش ولی نشد !
ردت رو گرفت و بدون اینکه با من حرف بزنه اومد اونجا ...
متعجب گفتم :ردم و گرفت ؟!
پوزخندی زد و گفت : آرین رو دست کم نگیر !
لبخندی از اینهمه قدرت روی لـ ـبم اومد ... این پسر همه کاری میتونست بکنه ... مردِ من ...

-----------

ساعت 9 صبح بود و خیلی وقت بود که به تخـ ـتم ثابت تکیه کرده بودم و سعی داشتم بغضم رو به گریه تبدیل نکنم ...
مقصر من بودم ... نباید به آرین چیزی میگفتم ... نباید اصلا میومدیم اینجا ... نباید ... نباید ...
حالم بد بود ! هنوزم با لباسای دیشب بودم !
خودم میدونستم که مقصرم ، آریانا هم حتما من رو مقصر میدید ... خودم رو لعنت کردم ... اگه برای آرین اتفاقی می افتاد ... 
سریع از جام بلند شدم ، و با گفتن : برمیگردم به آریانا از خونه خارج شدم ...
دلم میخواست گریه کنم ولی ...
به پارک کوچیک سر کوچشون رفتم ...
راه رفتم ... کل پارک رو ده بیست بار متر کردم ... پام درد میکرد ... به طرز عجیبی یاد شبی افتادم که سعی داشتم خودم رو توی استخر خفه کنم ... دوست داشتم اینقدر راه برم که به چیزی که تمام مدت توی ذهنم بود فکر نکنم ...
تمام مکالماتمون روبرای ده هزارمین بار دوره کردم و بازم خودم رو لعنت کردم... آرین ... کجایی لعنتی ... 
بالاخره سر جام ایستادم و سرم رو با دستام گرفتم و فشار دادم ... 
چیزی به شکستن بغضم نمونده بود که گرم شدم ... رفتم توی آغـ ـوش کسی که برام از هر کسی آشنا تر بود ... عطرش ، خودش ، وجودش ، همه چیزش رو خیلی خوب میشناختم ... عاشقش بودم ...
به سمتش برگشتم و دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم ... گریه کردم ... زدمش ... بهش گفتم ... گفتم که خیلی بیشعوره ، خیلی بی معرفته ، خیلی بی مسئولیته ، خیلی نامرده که اصلا به من و نگرانی هام حتی فکرم نکرده ...
اونم جلوم رو نگرفت ... گذاشت تا بگم ... دیگه کم کم مشت هایی که روی سیـ ـنه اش میزدم ضعیف شد ... بغـ ـلم کرد ، موهام رو بـ ـوسید ...گفت که میخواسته با خودش خلوت کنه ... ببخشیدش و معذرت خواهیش رو بارها زمزمه کرد ... بازم بهم گفت که دوستم داره... ازم خواست تا ببخشمش ...
 

روی چمن ها لم داده بودیم ... اینبار من روی پای آرین خـ ـوابیده بودم ... چشمامون بسته بود ... تمام خستگی مون با این نزدیکی از بین رفته بود ... 
بدون اینکه ازش انتظار حرف زدن داشته باشم ، شروع کرد به صحبت : نمیدونم دقیقا از کِی شروع شد .. از وقتی که سعی کردی با جشمات بهم بگی که آریانا پروژه رو Hک کرده یا شایدم از توی شهربازی ... همون موقع ها بود که فرقت رو فهمیدم ... تو خودِ خودِ من بودی ! کم کم بیشتر شناختمت ... باهم شمال رفتیم ، ازم نمیترسیدی ، حس خوبی از جسارتت بهم دست میداد ، میدونستم که چقدر کنجکاوی تا داستان من رو بفهمی ... یه حسی بهم میگفت که یه روزی بهت همه چی رو میگم ، بخاطر اون احساس همیشه خودم رو سرزنش میکردم ... دوست داشتم بچزونمت ! بهت گفته بودم که حرص میخوری خوشگل میشی نه ؟! 
چشم غره ای بهش رفتم که خندید و گفت : اون شب بهت گفتم ، همه چی رو... فکر میکردم بخوای ازم فاصله بگیری ولی رفتار تو کوچکترین تغییری نکرد !
لبخندی زد و ادامه داد : توی انگلیس ، توی بار که بودیم ... وقتی دیدم اون پسره اونجوری بهت نزدیک میشه عصبی میشدم ، سعی میکردم نگاتون نکنم ولی حواسم بهت بود ، یهو فهمیدم که دیگه توی دیدم نیستید ، اومدم توی پیست رقص و تو و اون رو دیدم ...
اخمی کرد و گفت :عصبانی شده بودم ، وقتی میدیدم نمیتونی ازش فرار کنی... نمیدونم چرا ولی بهش گفتم که دوست پسـ ـرتم ... نمیدونستم چه حسی بود که میخواستم نزدیکت باشم ولی میترسیدم ! ترسم دقیقا از چیزی بود که اتفاق افتاد ... وسوسه ی بـ ـوسیدنت و من نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... !

واسه ی اینکه رابطمون تغییری نکنه خودم رو زدم به مـ ـستی و خداروشکر توهم اونقدر باهوش بودی که هیچ حرفی از اون شب نزنی ... 
نگام کرد و گفت : از حرف زدنت با پسرای دیگه بدم میومد ... واضح تر بگم ، حسودیم میشد !
خندیدم !! خندید... گفت : از کیان خیلی بدم میومد ، مخصوصا از وقتی قصدش رو فهمیدم ، سعی کردم هر طور شده تورو دور از اون نگه دارم ولی تو ...
با اخم گفت : نمیدونم چرا لج کرده بودی و سمتش میرفتی !! 
به هر حال ... میدونی دقیقا از کی فهمیدم دوست دارم ؟؟ از شبی که همه چی رو فهمیدی ... وقتی از استخر کشیدمت بیرون ... از همون موقع بود که احساس میکردم دیگه این آرین نیست که داره من رو پیش میبره ... فقط یه احساسه ... احساسی که الآن قشنگ میدونم چیه ...


دست سمت چپ رو گرفت و به سمت عقب برد ، سرد بودن چیزی رو توی انگشتم حس کردم ... سریع دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سیخ نشستم .... به حـ ـلقه ی ظریفی که توی انگشتم جا خوش کرده بود خیره شدم ...
نوشته ی ظریفی پشتش به چشم میخورد :irreplacable (غیر قابل تعویض)

متعجب نگاش کردم ، به سمتم خم شد و گفت : بالاخره باید تا تهران یه جوری تورو مال خودم بکنم یا نه ؟! 
اندک فاصله ی بینمون رو هم برداشتم و گذاشتم لب هام عشقی که میدونستم نمیتونم بیانش کنم رو نشون بده ...
وقتی از هم فاصله گرفتیم ، گفتم : بریم خونه ؟!
سری تکون داد و گفت : آره ، رفتی سریع وسایلات رو هم جمع کن !
متعجب ایستادم و گفتم : وسایلام رو جمع کنم ؟؟
به حالت متعجبم خندید و گفت : آره . فردا همگی برمیگردیم تهران !
متعجب گفتم : همگـــی؟؟
با خنده گفت :4 تایی !
جیغ و ویغ کنان گفتم : 4 تایـــی ؟؟
چشمکی بهم زد و گفت : من ، تو ، آریانا ، بابا ...
دهن باز مونده از تعجبم رو تکونی دادم و گفتم : آشتـی کردین ؟؟
در حالی که دستام رو توی دستاش قفل میکرد و راه می افتاد گفت : تو خیلی بیشتر از غرورم ارزش داری ... دیشب تا صبح با بابام حرف زدیم ... هیچوقت اون پدر سابق برام نمیشه ... ولی خب بازم اون... بابامه ...
خوشحال خندیدم و گفتم : این یعنــی ...؟؟
با خنده گفت : این یعنی وقتی برگشتیم تهران شما آماده ی عروس شدن میشی ...
زدم زیر خنده و گفتم : عروس؟؟؟ عروســـــی ؟؟ مَـــن ؟؟ تــو ؟؟
خندید و گفت : اصلا هم خنده نداره ! 
گفتم : واسه همین داری میخندی ؟؟
دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت : اصلا نمیتونم خودمون رو توی لباس عروس و داماد تصور کنم ...
دستش رو دور گردنم گذاشت و منم دستم رو دور کمـ ـرش حـ ـلقه کردم ...نزدیک به هم به سمت خونه ای که میدونستم خیلی توش ماندگار نیستیم راه افتادیم ...
خدارو بابت این حس خوب شکر کردم ... احساسم بهم میگفت که دیگه چیزی خراب نمیشه ... این پسر برای منه ... دیگه هیچ کس نمیتونه اونو ازم بگیره ... ما دوتا برای هم بودیم و به زودی این مال هم بودن رسمیِ رسمی میشد ... اینبار دیگه واقعا همه چیز عالـی بود !

پایان 
02:21 بامداد
شروع : 1392/6/6
پایان : 1393/4/25
طرفدارپروپاقرص السا فروزن وآرتمیس فاولHeart
مرگ بر هری پاترConfused5B:
خخخخ یادش بخیر اینو که نوشتم  11 سالم بود 
پاسخ
 سپاس شده توسط آرمان کريمي 88 ، paree.s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر پولدار پسر خودخواه (زود براتون میزارم - zxccxz1 - 17-12-2016، 19:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان