امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمـــآنِ لَجــبآزی بــآعِشق

#1
فَصلِ1


از باشگاه اومدم بيرون حالم زياد درست نبود سر گيجه داشتم ميدونستم صدرصد مال درد ماهيانمه بخاطر همين سر راه يك قرص خريدم و بطرف خونه حركت كردم وقتي رسيدم مامان خونه نبود ياداشت گذاشته بود رفته خونه عزيز و سهيل رو ميفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگي ميكرديم مامان و بابا وقتي من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمريكا پيش خانوداش و تا به الان هيچ خبري از بابام نداشتم مامان معلم دبيرستان بود و ما روزگار ميگذرونديم وقتي ابي به دست و صورتم زدم حالم كمي جا اومد لباسامو عوض كردم و يك دونه قرص خوردم تا شايد كمي از دردم كاسته بشه در اين حين زنگ خونه به صدا در اومد ميدونستم سهيله اف اف رو برداشتم و گفتم الان ميام سهيل و بدو درو قفل كردمو رفتم بيرون ديدم سهيل به ماشينش تكيه داده و داره مثل هميشه منو به حالت تمسخر آميز نگاه ميكنه با اينكه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولي گاهي اوقات ميخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست مي انداخت يك نگاه بهش كردم و گفتم عليك سلام گفت به تو ياد ندادند به بزرگترت بايد تو اول سلام كني گفتم ولي اين وظيفه تو احترام به خانوم متشخصي مثل من واجبه لبخندي زد و گفت خب حالا خيلي دلم ميخواد بدونم چي تو اون كله ات ميگذره گفتم هيچي گفت معلومه بالاي سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد ميگي هيچي محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتيم سكوت كرده بودم اونم ساكت به نظر مي رسيد اخر هم طاقت نياو.رد و گفت ثنا جدي چي شده يه جوري هستي گفتم حالم زياد خوب نيست كمي فكر كرد و گفت كجات درد ميكنه منم بي هوا گفتم كمرم يه كم نگام كرد و گفت آهان و بقيه راهو به سكوت گذرونديم وقتي رسيديم همه منتظر ما بودند كه شام بخوريم اين عادت هميشه خانواده مامان بود كه شب جمعه خونه عزيز جمع ميشدند و ميگفتن و ميخنديدن مامان فهميد زياد حالم خوب نيست اومد كنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتي موقع ماهانت نزديكه نرو باشگاه حرف گوش نميدي يك چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع كردي خسته نشدي يك سرس حرفاي تكراري زدي يكم نگام كرد و گفت تقصير خودت نيست دختر همون بابايي ديگه هر وقت پرم به پرش ميخورد همينو ميگفت مامان هوامو خيلي داشت و در جواب بقيه كه ميگفتن منو خيلي لوس بار اورده ميگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهميدم به سن بلوغ رسيدم يا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اينو به همه ميگه دوباره مامانو نگاه كردم تو نگاش نگراني موج ميزد بهش گفتم من خوابم مياد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن كرد وقتي رفتم تو اتاق ناخواسته حرفاي بقيه رو شنيدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضيح داد كه حالم خوب نيست دايي كه از اول با ازدواج مامان مخالف بود و بخاطر اينكه مامان بخاطر من تموم خواستگارش رو جواب مي كرد زياد با من خوب نبود و معتقد بود كه نبايد مامان منو قبول ميكرد باز حرفاي تكراري صد دفعه به مامان گفته بودم منو نيار تو اين جمع ولي كو گوش شنوا بحث شان بالا گرفته بود و صداي دايي بالا رفته بود

ديگه داشتم ميتركيدم لباسمو پوشيدمو كوله ام رو برداشتم اومدم بيرون تا منو ديدن يكهو ساكت شدن ميدانستم از حرص و عصبانيت قرمز شده ام به طرف مادر نگاه كردم و گفتم مياي خونه يا خودم برم
عزيز خواست حرفي بزنه كه گفتم لطفا عزيز شما دخالت نكن مامان ميدونست كه
وقتي عصباني ميشم نبايد رو حرف من حرف بزنه بلند شد لباس پوشيد و با آژانس بر گشتيم خونه وقتي رسيديم خونه وسط سالن وايستادم نميخواستم طوفان به پا كنم ولي نميتونستم چه جورب بايد خودم خالي كنم يك لگد به طرف ميز شيشه اي وسط سالن پرت كردم ميز شكست و خون از پام فوران كرد مامان پريد و گفت ثنا چيكار ميكني گفتم حرف نزن چرا منو بردي خونه فاميلات مگه من نميگم از اين قوم الظالمين بدم مياد پس چرا..هان چرا...غرور نميذاشت گريه كنم يعني من هيچ وقت گريه نميكردم و هميشه بعد از هر عصبانيت بغضي به اندازه يك گردو توي گلوم گير ميكرد و تا سه روز توي گلوم بود از وقتي كلاس دوم بودم هميشه حرفاي خانواده مامان بخصوص دايي رضا منو ديونه ميكرد تو زندگيم حسرت چيزي به دلم نبود عقده اي نبودم ولي حرفاي خانواده مامان و فكر اينكه بابا منو مثل يك آشغال انداخت وسط اينا و رفت باعث شد آدم عصبي بشم لنگان لنگان به طرف اتاقم رفتم و يكي از پيراهناي توي كمدو پيچيدم دور پام و افتادم تو تختم صبح وقتي پاشدم ديدم پام بند پيچي شده است ولي حابي رو تختيم خوني است فهميدم كار مامانه بلندشدم رفتم صبحونه بخورم ديدم مامانم تو آتشپزخونه نشسته داره گريه ميكنه نگاش كردم گفتم ميشه بگي چرا داري گريه ميكني ؟نگام كرد و گفت ثنا چرا با خودت اينجوري ميكني من نگرانتم گفتم اگه نگران مني قول بده ديگه من اين قوم اظالمين رو نبينم مامان ميفهمي داري با من چيكار ميكني هر دغعه ميريم اونجا همينطوريه خسته شدم كي گفت منو قبول كنيد اگه بابا هم منو نميخواست ميتونستي بزاريم پرورشگاه لااقل بهتر از اين وضعيت بود بخدا خسته شدم نميدونم چه هيزم تري به خانوادت كه با من اينجوري ميكنن اگه بابام بد بوده به من چه؟ من چه گناهي دارم مامان تورو خدا تو رو خدا ديگه اينا رو با من روبه رو نكن مامان گفت باشه ثنا باشه فقط آروم باش ماماني صبحانت رو بخور به زور چند لقمه فرو دادم و مثل هميشه رفتم تو اتاقم و سري به وبلاگم زدم وبلاگي كه همش داشتم از دلتنگي هام مينوشتم دلتنگي از خوشبختي دلتنگي از مهربوني و دلتنگي از خانواده اي كه ندارم

ساعت يك مامام منو براي ناهار صدا كرد بعد از ناهار داشتيم با هم صحبت ميكرديم كه تلفن زنگ زد گوشيو برداشتم كه صداي دايي تو گوشي پيچيد گوشيو بده به مامانت گوشيو دادم به مامان و براي اينكه حرفاشونو نشنوم رفتم تو اتاقم كه اعصابم خورد نشه همش همينطور بود تا يك كمي آرزوم ميشدم دوباره سركله اين قوم الظالمين پيدا ميشد مامان تقهاي به در زد و گفت كجا رفتي حاضر شو با هم بريم خريد منم كه حوصله ام سر رفته بود بدم نيومد لباس پوشيديمو رفتيم بازار كلي خريد كرديم وقتي رسيدم خونه نايي نداشتيم ولي در هر صورت بد نبود كلي حال و هوام عوض شد وقتي خانواده مامان نبودن منو مامان در 'آرامش كامل بوديم يعني من در آرامش كامل بودم امان از وقتي كه اينا سركلشون پيدا مي شد صبح ساعت 7 بيدار شدم رفتم مدرسه سال سوم دبيرستان البته به خاطر اينكه يك سال تو دبستان جهشي خونده بودم يك سال جلو بودم درسم خوب بود كاري به كار كسي نداشتم اهل پسربازي و شيطنت هم نبودم بخاطر اعصابم از پنجم ابتدايي باشگاه رزمي ميرفتم كمربند مشكي تكواندو دارم و جودو هم كار ميكنم به مسابقات ميرم و بخاطر علاقه اي كه دارم اكثرا برنده ميشم اتاقم پر لز مدال هاي رنگارنگه ومن فقط يك دغدغه دارم نداشتن پدر.
روزها ميگذشت و سال تحصيلي رو به پايان بود ديگه به امتحانات نزديك ميشدم عادت به خرخوني نداشتم بدون خرخوني هم معدلم 19 بود رشته ام تجربي بود و مامان اصرار داشت كه از تابستون امسال برم كلاس كنكور كه حتما پزشكي قبول شم ولي كو گوش شنوا خلاصه امتحانا هم تموم شد ومن طي اين دو ماهيي كه خانواده مامانو نديدم در آرامش مطلق بسر مي بردم مامان هم راضي بود و در طول هفته گاهي ميرفت به عزيز سر ميزد و آخر هفته ها پيش من بود رفت و آمدم به باشگاه بيشتر شده بود ميخواستم كارت مربيگري بگيرم در واقع امتحانشو داده بودم و فقط مونده بود كارتش بياد تو باشگاه خودمون به بچه هاي كوچيك تكواندو ياد ميدادم اونا هم حقوق بهم ميدادند البته خيلي ناچيز بود ولي باز حس مستقل بودن بهم دست مي داد به اصرار مامان دو جا كلاس كنكور ثبت نام كردم وهمرا باشگاه درس هم ميخوندم الان 4 ماهه كه خونواده مامان نديدم به جز يكبار كه سهيل دم باشگاه اومده بود دنبالم بقول خودش دلش برام تنگ شده بود و كلي گله كرد كه جام خاليه و از اين حرفا
بالاخره سال تحصيلي جديد هم از راه رسيد حالا ديگه در مقطع پيش دانشگاهي بودم و يك جورايي حس بزرگ شدن بهم دست داده بود رفتارم تا حدودي خوب شده بود كمتر عصباني ميشدم با مامان رابطه ام خيلي خوب شده بود دو ماه از سال تحصيلي ميگذشت البته هفته اي دو روز تعطيل بودم پيش دانشگاهي مثل دبيرستان همه روزه نبود آذر ماه از راه رسيد و درختها همه نارنجي بودن بخصوص تو شهر هاي شمالي كشور كه هميشه اين موقع بارون بود ما تو رامسر زندگي ميكرديم خيلي خوب بود زيرا نه تو گرما ميسوختم نه تو سرما يخ ميزديم هواي معتدلش آدمه به خودش جذب ميكرد بگذريم قرار بود 18 آذر براي مسابقه بريم گرگان منم مثل هميشه حسابي تمرين كرده بودم خونه شده بود ميدون و منم تال ميتونستم صداي مامانو در آوردم مامان بدجور شاكي بود ولي كو گوش شنوا بالاخره روز موعود فرا رسيد و ما همراه گروه راهي گرگان شديم مسابقات سه روز طول ميكشيد طي سه بازي كه انجام دادم فهرمان شدم خيلي خوشحال بودم و در پوست خود نمي گنجيدم خلاصه حركت كرديم به طرف رامسر ساعت حوالي ده ونيم شب بود كه رسيدم كليد انداختم تو در صدا ميومد كفش هاي زيادب پشت در بود فهميدم كه خانواده مامان اومدن تمام خوشيم زايل شد چقدر نقشه داشتم ميخواستم مامانو سورپرايز كنم از دماغم در اومد كمي فالگوش وايستادم چون خونمون ويلايي بود كسي نفهميد كه من اومدم دايي داشت ميگفت كه چرا بخاطر من ازدواج نمي كند اين حرف هميشگيش بود و مامانم هم با گفتن نه قائله رو ختم ميكرد ولي اين دفعه مامان ميگفت ميگي چيكار كنم بچه ام تازه يكمي خوب شده آرامششو بهم بريزم آقاي توكلي مرد خوبيه و من نميخوام بچه ام رو قرباني خودم بكنم اون حساسه اگه يكمي احساس ميكردم كه با اين مسئله خوب برخورد ميكنه درنگ نميكردم ولي من بچه ام رو دوست دارم پس مامان بي ميل نبود هرچي مامان ميگفت دايي حرف خودشو ميزد جايي رسيده بود كه دايي هر چي ميخواست ميگفت يكهو درو باز كردم رفتم تو دهن دايي باز مونده بود عصباني بودم در حد انفجار رفتم جلوش گفتم خب ميگفتيخان دايي چرا لال شدي خجالت نميكشي توي خونه خودمون هم ول نميكني تو به زندگي ما چيكار داري مگه فضول زندگي مايي كي به تو اجازه داده بياي خونمون اراجيف بگي مامانم گفت ثنا مودب باش گفتم مامان خفه شو ازت حالم بهم ميخوره ميفهمي از تو از فاميلات حالم بهم ميخوره چشامو بسته بودمو فحش ميدادم وقتي چشامو باز كردم هيچكس نبود حتي مامان رفتم تو اتاقم هر كاري ميكردم بغضم نميشكست سوز وحشتناكي توي قلبم پيچيده بود داشتم ديونه ميشدم چرا مامن منو نداده به باباكه حالا من بايد اينطور عذاب بكشم

از سر درد نمي تونستم بخوابم فكر هاي جور واجور توي ذهنم بود ميخواستم هرجور شده بابامو پيدا كنم بفهمم چرا منو به اين روز انداخته تا صبح بيدار بودم نفهميدم كي خوابم برد وقتي بيدار شدم ساهت 4 بعدظهر بود رفتم بيرون ديدم كسي خونه نيست مامان نوشته بود كه رفته بيرون با خوندنش داد زدم ايشالله هرگز برنگردي بميري خبر مرگت بياد در يخچالو باز كردم كمي كيك خوردم و دوباره رفتم تو اتاقم فكراي زيادي تو سرم بود ميخواستم هرجور شده برم از قيافه همه خانوادم كه چه عرض كنم دشمنام راحت بشم داشتم وبگردي ميكردم كه يكهو در اتاقم باز شد مامان نگاهم كرد گفت بيا شام بخوريم اصلا نگاش نكردم يكم نگام كرد وقتي ديد محلش نميكنم راهشو كشيد رفت بلند شدم در اتاقمو بستم و قفل كردم با اينكه گشنه بودم ولي نميخواستم مامانو ببينم داراز كشيده بودم و سقف اتاقمو نگاه ميكردم تصميمم رو گرفته بودم بايد مي رفتم وقتي وجود من باعث عذاب و بدبختي مامان بود بايد مي رفتم روزها ميگذشت و من همچنان حتي يك كلمه حرف هم با مامان نزده بودم هر كاري ميكردم دلم نميخواست اين سكوتو بشكنم تلاش هاي مادر هم بي فايده بود اوايل اسفند ماه بود مثل هر سال مامان ميگفت كه بريم خريد و منم اصلا به حرفاش گوش نمي دادم با خودمم لج كرده بودم حتي از پول هايي كه مامان بهم ميداد يه قرون هم خرج نكرده بودم و همه روي ميز تحريرم بود كه مامان هر دفعه ميزاشت و من بر نميداشتم با مقدار كم پولي كه از باشگاه ميگرفتم احتياجات خودمو بر طرف ميكردم سه روز ديگه به سال تحويل مونده و حرفاي مامان هم در من اثري نداره هر وقت خونه بودم توي اتاقم بودم و در اتاقمم هم قفل ميكردم سه روز ديگه به سال تحويل مونده و حرف هاي مامان در من اثري نداشت هر وقت خونه بودم توب اتاقم بودم و در اتاق هم قفل ميكردم مامان كلافه بود حتي سر سفره هفت سين مامان هم حاضر نشدم اول عيد هرچه مامانم در زد كه باز كنم محل ندادم نميدانم چرا دل سنگ شدم اصلا كلا سنگ شده بودم حتي نصيحت هاي شيوا يكي از استاد هاي باشگاه كه صميمي ترين دوستم توي دنبيا بود در من اثري نميكرد شيوا همچي زندگي منو ميدونست بهم قول داده بوديم كه بابامو پيدا كنيم ولي آخه چجوري از كي ميپرسيديم كما بيش براي كنكور هم درس ميخوندم ولي نه بصورت جدي شيوا ميگفت حداقل درس بخون كنكور قبول شو از اين محيط يك مدتي دور باشي بد نيست حرفاش بد نبود پنجم عيد بود كه عزيز اومد خونمون البته تنها من از اتاقم نيومدم بيرون و اصرار هاي پشت در هم در من اثري نكرده بود الان دقيقا سه ماه ونيم بود كه با مامان حرف نزده بودم با اينكه دلم داشت ميتركيد ولي اين سكوتو دوست داشتم سيزده بدر مامان با خانوادش رفت بيرون منم تنها بودم آهنگ گذاشته بودمو داشتم ميرقصيدم ميخواستم خودمو شاد كنم آنقدر صداي ضبط رو زياد كرده بودم كه متوجه نشدم مامان كي اومد وقتي فهميدم كه داره نگاهم ميكنه به روي خودم نياوردم رفتم تو اتاقم مامان پشت سرم اومد تو اتاق گفت نميخواي با من حرف بزني ثنا داري چيكار ميكني با خودت....الان 4ماهه يك كلمه با من حرف نزدي ميدونبي اين يعني چي؟ثنا من بخاطر تو بخاطر اين كه تو رو داشته باشم ميدوني چقدر سختي كشيدم ميفهمي ...يك چيزي بگو ديگه اشكاي مادر پي در پي مي ريخت يك آن دلم بدجوري هواي آغوششو كرد به طرفش رفتم بغلش كردم باز اين بغض لعنتي توي گلوم گير كرده بود نميذاشت گريه كنم اشكاي مامانو پاك كردم كماكان حرف نميزدم مامان ميگفت بگو صداتو بشنوم هر كاري ميكردم نميتونستم حرف بزنم لبام تكون ميخورد ولي صدايي از توش در نميومد باز زور تونستم بگم مامان گريه نكن توي اغوش مامان بودم يك ارامش عجيبي داشتم اصلا نميدونم چطور شد توي بغل مامان خوابم برد وقتي بيدار شدم ساعت 2شب بود رو تختم كنار مامان خوابيده بودم مامانو بو كردم احساس ارامش كردم و سعي كردم دوباره بخوابم مامان داشت موهامو نوازش ميكرد بهم لبخند زد گفت صبح بخير دخمل خوشگل مامان پاشو پاشو يك چيزي بخوريم بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم مامان مدام دور سرم ميچرخيد و برام لقمه ميگرفت و قربون صدقه ام مي رفت روزها مي گذشت امتحاناي ما از اواخر ارديبهشت شروع ميشد سخت درس ميخوندم وقتي اخرين امتحانو دادم خيالم راحت شد ولي مصيبت اصلي مونده بود چهارم تير كنكور داشتم فكرشم منو ديونه ميكرد اون روز بعد امتحان به خودم استراحت دادم و از فردا روز نو روزي از نو درس ميخوندم ولي با اين همه اميدي به قبولي نداشتم چهارم تير با همه ترسش گذشت وقتي از جلسه ازمون بيرون اومدم مامان منتظرم بود وقتي منو ديد خسته نباشيدي گفت و پرسش ها شروع شد
هفته بعد دانشگاه ازاد امتحان داشتم با اينكه ازمون ازاد خيلي سخت تر از سراسري بود ولي بازم به ازاد بيشتر اميدوار بودم اواخر مرداد جواب اوليه كنكور سراسر اومد مجاز شده بودم ولي رتبه ام زياد خوب نبود با چند تا مشاور مشورت كردم ودست به انتخاب زدم تابستون امسال مثل سالهاي پيش تموم وقت باشگاه بودم ولي هنوز مصر در پيدا كردن بابا بودم جسته و گريخنه از مامان سوال هايي پرسيدم كه جوابي بهم نداد ميدونستم اصرار بيشتر من اونو جريحتر ميكنه و اصلا هيچي نميگه يك روز كه نشسته بوديم پرسيدم مامان چرا تو وبابا از هم جدا شدين عصباني شد و زل زد تو چشمام و گفت ديگه حق نداري چيزي از من بپرسي روشن شد يا نه چشمي گفتم و رفتم تو اتاقم اين روزا خيلي استرس داشتم قراره همين روزا جواب كنكور بياد هر ان بودم ولي خبري نبود وقتي اخبار اعلام كرد كه فردا نتايج كنكور مياد داشتم از بيتابي ميمردم مامان هم باهام بيدار بود وقتي ساعت به صدا در اومد و نيمه شب رو ياد اور شد وارد سايت شدم زمان برام به كندي ميگذشت وقتي نتيجه رو ديدم گريه ام گرفته بود شبانه مامايي قبول شدم انقدر گريه كردم كه حد نداشت مامان خيلي دلداريم داد ولي من خيلي ناراحت بودم ميدونستم كه پزشكي قبول نميشم رتبه ام كه افتضاح بود اي كاش بيشتر خونده بودم هفته بعد جواب ازاد هم ميومد ولي اصلا رغبت نكردم كه برم نگاه كنم چه فايده داشت خرجش بالا بود تازه اگه پزشكي قبول ميشدم وقتي مامان گفت ازاد پرستاري قبول شدم بي خيال دانشگاه شدم و گفتم يكسال پشت كنكور ميمونم و اصرار هاي مامان هم تاثيري نداشت با ثبت نام توي چند كلاس كنكور معتبر دوباره درس خوندن رو شروع كردم مامان ميگفت كه براي اينكه حال و هوام عوض بشه بريم مسافرت بدم نميومد ولي قرار بود با خاله اينا بريم كه من شديدا مخالف بودم كه مامان منو قانع كرد كه خاله با دايي فرق ميكنه كه منم زود قانع شدم با ماشين خاله اينا حركت كرديم منو خاله و مامان پشت نشستيم سهيل رانندگي ميكرد و اقاي معتمدي كنار سهيل نشسته بود كنار سهيل و باهاش ارام صحبت ميكرد و ما سه تا خانوم ها هم با هم حرف مي زديم و غيبت ميكرديم خوابم گرفته بود بنابراين خوابيدم وقتي بيدار شدم مامان خنديد و گفت ما داشتيم لالايي ميگفتيم خوابت برد گفتم خيلي گرسنمه گفت الان يك جايي نگه ميداريم كه ناهار بخوريم ساعت يك ونيم بود كه بين راه مونديم اقاي معتمدي توي پاركي كه توقف كرده بوديم چادر زد و من بلافاصله رفتم توي چادر سهيل پشت سرم اومد و گفت خانومي من خيلي خسته شده لحن سهيل حالمو بهم زد خانمي من ديگه چه صيغه اي بود يك چپ بهش نگاه كردم كه خودشو جمع وجور كرد و گفت وا چرا ميزني بي جنبه چيزي نگفتم و مامان و خاله با هم ومدن تو چادر و سفره كوچكي انداختن بعد ناهار اقاي معتمدي گفت يكي دو ساعتي استراحت كنيم و بعد راه بيفتيم بعد استراحتي كوتاه دوباره راه افتاديم هوا كمي ابري بود ساعت يازده شب بود كه توي حيات يك مسجد چادر زديم و شب رو اونجا گذرونديم صبح با صداي الله اكبر مسجد بيدار شديم و براي نماز صبح رفتيم بعد نماز دوباره راه افتاديم صبحانه رو توي ماشين خورديم حوالي ساعت يازده صبح بود كه رسيديم يك هتل نزديك حرم گرفتيم يك هفته اي اونجا بوديم اصلا دلم نميخواست برگردم نظم و هيبت صحن ها و صف هاي نماز جماعت منو جذب كرده بود براي ما زائر ها اينطريه فكر ميكنيم كه اگه براي هميشه اونجا باشيم توي اين صف ها هستيم ولي ما هم بعد يك مدت روزمررگي ديگه اين همه نظم برامون معنا نداره و عادت ميشه امروز بعد ظهر قراره برگرديم دلم خيلي گرفته الان همگي تو صحن نشستيم و داريم ندبه ميخونيم واي كه چه حالي دارم اصلا نمي تونم توصيف كنم تو حال خودم بودم كه يكي از بازوم نيشگون گرفت ديدم سهيله كه داره ميخنده زل زدم تو چشاش خوش به حالش اونم مثل من يكي يه دونه بود ولي هم پدر داشت هم مادر گاهي كه چه عرض كنم هميشه دلم ميگيره كه تنهام اي كاش يك خواهري يا برادري داشتم يا بابام بود اگه دايي ان حرفو ميفهميد بهم ميگفت مامانت شوهر كنه حتما برات يك خواهر وبرادرمياره اي كه از اسم هر چي دايي بدم مياد حيف اسم رضا كه رو اين دايي بي معرفته توي اين يك هفته فقط بابامو از خدا خواستم اون غروب غم انگيز وداع هم رسيد و من دوباره رفتم به شهر خودم شهري كه اگه بابام بود كم از بهشت نداشت ولي با وجود فشارهاي عصبي و حرفاي هميشگي دايي برام مثل جهنم ميمونه شايد مامان هم حق زندگي داره ولي چه كنم دلم ميخواد مامانم فقط براي خودم باشه ما ل خود خودم
واقعا به اين سفر احتياج داشتم بعد سفر و بازگشت به رامسر با جديت شروع كردم به درس خوندن از اون ور باشگاه هم ميرفتم مثل هر سال شب يلدا مامان برام تولد گرفت موقع فوت كردن شمع ها دعا كردم بابامو پيدا كنم شايد خيال خامي باشه ولي روياي قشنگيه مامان برام كادو يك زنجير و پلاك الله گرفته بود شبش خاله هم زنگ زد وتبريك گفت سهيل هم فرداش اومد برام كادو اورد از طرف خاله يك بلوز اورده بود و از طرف خودش يك لباس خواب حرير كه زناي تازه عروس مي پوشن گرفته بود البته من جلوش كادو رو باز نكرده بودم و باز شانسي كه اين بشر اورد جلوي روي مامانم باز نكرده بودم دلم ميخواد كله اش رو بكنم اخه اين بشر چي پيش خودش فكر كرده ديونه نمي فهمم اين كاراش چه معني ميده بايد دمشو بچينم پسره بي فكر تلفن رو برداشتم به موبايلش زنگ زدم گفتم چرا اين كارو كردي ؟
-سلام
سلام و زهر مار سهيل اينكارا يعني چي؟واقعا كه خجالت نكشيدي ؟با اين كادوت
قهقهه اي زد و گفت بده براي همسر ايندم لباس خواب خريدم ديگه اين از ظرفيت من خارج بود علامت سوال و تعجب باهم رو سرم سبز شد يك جيغ بنفش در حد سازمان فرابين المللي كشيدم كه صدرصد پرده گوشش پاره شد اونم نامردي نكرد و قطع كرد با خودم گفتم به من ميگن ثنا خانوم بلايي سرت بيارم كه حظ كني به من ميگن ادم ضايع كن بعد ظهر كه مامان اومد لباس خواب رو گرفتم جلوش مامان گفت اين چيه گفتم دست گل خواهر زادته و كل ماجرا رو گفتم مامان گفت حتما خواسته باهات شوخي كنه منم عصباني ماجرا هاي قبلم تعريف كردم مامان گفت كه خودش دم اين پسره رو ميچينه نميدونم چي شد مامان چي كار كرد يا چي گفت از سهيل خبري نبود خونشون مي رفتيم نبود ميومدن خونمون همراه خاله اينا نبود خلاصه هر چي بود من راضي بودم عيد نزديكه و من همش كتاب به دستم شايد تا حالا هر كتابي رو دو سه دور خونده باشم اساسي كه همش با سر درد ميخوابم با اصرار هاي زياد مامان خريد ميريم و براي عيد حسابي خونه رو تميز كرديم امسال سا تحويل ساعت نه شب خيلي خوشحالم يك حس خوبي دارم به سفره هفت سين خيره شدم توي دلم يك جوري ميشه انگار قلقلكش ميدن براي ارامش خودم ميخوام قران بخونم سوره يوسف رو ميارم وميخونم شايد گم شده منم پيدا بشه بالاخره شليك توپ و سال تحويل منمو مامان تو اغوش هم رفتيم و سال نو رو بهم تبريك گفتيم تلفن زنگ خورد گوشيو بر ميدارم اه...تو اين لحظه خوب فقط اين زد حال رو ميخواستم دايي بود سلام گفتم نه جوابمو داد نه عيدو بهم تبريك گفت كلي حرصم گرفت فقط گفت گوشيو بده به مامانت االان يكساله نديدمش بهتره بره به جهنم ديگه نميخوام عصباني بشم ميخوام تو ارامش مثل همه بدون حص و جوش سر كنم امسال تنها جايي رفتم خونه خاله اينا بود ولي بازم سهيلو نديدم ****
از مامان پرسيدم كه چرا سهيل پيداش نيست گفت كه به خاله گفته و خاله هم به سهيل گفته وتوضيح خواسته كه سهيل خواسته از تو خواستگاري كنه منم از طرف تو جواب منفي دادم تو كه به سهيل علاقه نداشتي داشتي؟اصلا فكرشم نميكردم سهيل ديونه
مامان دوباره گفت چي ميگي؟
نه بابا سهيل مثل داداشمه دونه شده ها چرا همچين كاري كرده حالا چراخودشو نشون نميده بي فكر
مامان گفت مثلا بهش برخورده منم چيزي نگفتم باز گذر ساعتها چنان شده بود كه خبر از كنكور و ميداد روزا اخر فقط تست مي زدم به خدا توكل كردم ميدونم جواب تلاش هامو ميگيرم كنكور هم داده شد و نگراني جواب كنكور موند برام هرچند كه من كنكور پزشكيو عالي داده بودم از خودم مطمئن بودم ولي باز استرس ولم نميكرد اگه باشگاه نبود ديونه ميشدم يك جورايي تخليه رواني بود برام انتظار كشنده اي رو ميگذروندم وقتي تاريخ جواب رو از كنكور شنيدم اشتهام كور شده بود نميتونستم چيري بخورم تا وقتي كه نتيجه رو ببينم اين وضع ادامه داشت كلي صلوات نذر كرده بودم بالاخره اين همه تلاش نتيجه داد و همونطور كه ميخواستم پزشكي قبول شدم مامان بهم تبريك گفت و چون تهران بود ميگفت اگه ازاد هم تنكابن قبول شدم ازاد برم تا اومدن جواب ازاد بي خيال بودم من ميخواستم پزشكي تهران رو برم اخه كدوم ادم عاقلي سراسري رو ول ميكنه ميره ازاد اين مامان منم خيلي.....بي خيال من كه تصميم خودمو گرفتم

بعد ثبت نام خيالم راحت شد كلاسا ازهفده مهر شروع ميشد منم خوابگاهي شدم توي اتاق ما شش نفر بوديم زهرا و زهره كه دو قلو بودن و از اهواز ميومدن خيلي خانوم بودن كخصوصا يا چادر هايي كه سر ميكردن ادم كيف ميكرد اينا رو ميديد مهرناز از بندر تركمن ميومد و ايدا از تبريز سعيده هم از شيراز با هم جور بوديم من و سعيده سال اولي بوديم ايدا سال اخر زهرا و زهره و مهرناز سال سوم بودن بيچاره ايدا همش بيمارستان بود دوره كاراموزي رو ميگذروند بعد هم دوسال طرح داشت ولي عوضش راحت ميشد تموم ميكرد و ميشد خانوم دكتر زندگي خوابگاهي سخت بود مخصوصا براي من كه تو خونه دست به سياه و سفيد نمي زدم حالا بايد با اين همه خستگي هم درس بخونم هم كارامو خودم انجام بدم از همين الان كم اوردم همه بچه ها فوق العاده درس خون هستند صبح ساعت شش بود كه سعيده صدام كرد
-پاشو ديونه دير ميكنيمتا تو حاضر شي ميشه هفت استاد رحماني راهت نميده ها پاشو ديگه اه گندت بزنن گفتم چيه بابا حال داريا اخه ادم براي درس عمومي هم اينقدر عز و جز ميزنه با بدبختي حاضر شدم خدايا چطور سر كلاس بشينم توي دبيرستان همش از زيست فرار ميكردم الان اين رحماني ميخواد مخ مارو بزاره تو فرغون را ببره وقتي رسيديم همزمان با استاد رفتيم تو كلاس و رحماني ننشسته شروع كرد يك نفس هم نميكشيد نامرد ديگه داشت گريم ميگرفت سر درد گرفته بودم كه كلاس تموم شد بعد كلاس رفتيم يك چيزي بخوريم ساعت يازده زبان تخصصي داشتيم سعيده به من زل زدهخ بود كه گفتم چته
-چرا نميشه تو رو با يك من عسل هم خورد
چون تا اونجايي كه من ميدونم تو عسل دوست نداري
خيره خيره نگام كرد و گفت اگه پسر بودم حتما ميومدم خواستگاريت بعد كه خرم از پل گذشت ادمت ميكردم اساسي گفتم سعيده زياد وز وز ميكني يك خيلي هيزي دو و سه ميدوني كه من رزمي كارم و ميتونم بزنم فكتو در بيارم يا چشاتو از كاسه
-توروخدا راست ميگي اصلا من چاكرت نوكرت حالا چه سبكي كار ميكني
گفتم تكواندو حواست رو شش دونگ جمع كن از اين لحظه به بعد تو ميشي نوچه من ملتفت شدي
-اوه چه گنده لات داري حرف ميزني تو مايه هاي شيرعلي قصاب ها
كلي گفتيم وخنديديم و ساعت يازده سر كلاس حاضر شديم اقاي نوشابه كه همش مسخره ميكرديم اومد ازم جزوه جلسه پيشو خواست كه دو درش كردم و گفتم براي منم كامل نيست اصولا تز من اينطوري بود كه با پسرا نميجوشيدم و اگه جزوه اي چيزي ميخواستم از دخترا ميگرفتم و فقط به دخترا جزوه ميدادم اواخر اذره همه بچه ها درس ميخونن منم همش كتاب به دستم انگار كنكور دارم بچه ها ميگن اينجا همش همينطوريه اولين امتحانم سوم دي هست اصلا شبا كسي تو خوابگاه نميخوابه شايد از بيست و چهار ساعت چهار ساعت بخوابن روزهاي طاقت فرسايي رو ميگذرونم با بچه ها قرار گذاشتيم بعد امتحانامون بريم پيك نيك و يك صبح تا غروب بگرديم وخوش بگذرونيم ورفتيم هم باغ و حش رفتيم هم دربند ولي هيجا رامسر ما نميشه دربند تهرانيا انگشت كوچيكه يك تيكه از شمال ما نميشه ساعت نه توي خوابگاه بوديم همه خسته و راهي ميخواستيم به خونواده هامون سر بزنيم دو هفته تعطيلي ميان ترم داشتيم كه ميخواستيم بريم ديدار تازه كنيم همگي قول داديم بعد از 22بهمن اينجا باشيم

وقتي رفتم خونه يك حالي داشتم البته هر روز با مامان حرف مي زدم ولي شنيدن كي بود مانند ديدن مخصوصا كه مامان نازمو مي كشيد و منم كلي ناز ميكردم از زندگيم راضي بودم البته اگه هميشه همينطوري بمونه يك روز سرزده رفتيم خونه خالم سهيل خونه بود تا ما رو ديد سلامي گفت و رفت توي اتاقش خاله كمي خجالت كشيد صدامو بردم و بالا گفتم قديما اقا سهيل معرفتش بيشتر بود يك ربع بعد اومد پيش ما نشست و گفت خانم از خود راضي رفتم لباسامو عوض كنم گفتم جديدا ادابدان شدي
-حالا ديگه چه خبر ؟ دانشگاه خوش ميگذره وبا كنايه ادامه داد خانم دكتر
يك لبخند ژكوند زدم و گفتم جاي شما خالي به اصرار خاله شام مونديم منم با سهيل مشغول حرف زدن بوديم گفتم راستي از دايي جونت اينا چه خبر؟اونم نامردي نكرد و گفت يك خواستگار مايه دار توپ براي مامانت رديف كرده
خيلي بي شعوري سهيل مثل اينكه مامان من خالته ها
-ميدونم ولي خاله خيلي جوونه قرار نيست به خاطر جنابعالي هميشه تنها بمونه
حرفاي جديد ميزني؟توي چشام نگاه كرد گفتم چيه؟
-مرده شور اون چشاي سياهتو ببره عتيقه خدا ميدونه تا حالا چند نفر رو تو دانشگاه ديوونه كرده؟
غريدم به تو چه ؟مردم مثل تو هيز نيستند تو چشاي من نگاه كنن و حرف مفت بزنن
خنده اي كرد و گفت همين زبون درازيات منو ديونه كرده چرا بهم جواب رد دادي ثنا؟
گفتم چون تو مثل داداشمي و ادم با داداشش ازدواج نميكنه و بلند شدم و رفتم پيش مامانينا و تا موقع رفتن طرف سهيل نرفتم اون شب هيچ اتفاق خاصي نيفتاد و به نظرم شب خوبي بود.
اوضاع وفق مرادم بود سومين نفري بودم كه رسيدم خوابگاه زهرا و زهره اومده بودن منم ظهر رسيده بودم و همگي با هم ناخار ساندويچ خورديم ساعت 5/4بود كه سعيده هم رسيد ايدا نيومده بود و اين غيبت تا دو روز ادامه داشت مهرناز هم چند ساعتي بود كه رسيده بود طبق معمول با شروع ترم بچه ها برنامه ريزي ميكردند كه چطوري وقتشون رو برنامه ريزي كنند روزهاي زمستون خيلي زود ميگذشت مخصوصا كه روزهاي اسفند كه زمين منتظره دور جانانه خودشو به خورشيد جشن بگيره طي چشم به هم زدني نوروز و جشن زمين پايان گرفت و زمين مثل ادماش خسته فقط كار خودشون انجام ميداد دوباره امتحان و درس خوندن شروع شده البته چون من تو طول ترم درس عقب افتاده اي ندارم ولي باز استرس امتحان چند كيلويي از وزن منو گرفت دلم براي باشگاه تنگ شده اينقدر كه حد نداره با رفتن به خونه اين دلتنگي رفع ميشه دوباره باشگاه رفتنو از سر گرفتم گاهي ميگم بهتر بود به جاي پزشكي بهتر نبود برم تربيت بدني بخونم رفتن به باشگاه كار هر روزه من بود مامان هم كلاس قاليبافي ميرفت خدارو هزار بار شكر كه فتنه دايي در زندگي ما نيست مامان هم هيچ حرفي نميزنه و اين ارامش منو بيشتر ميكنه خيلي دلم ميخواد بدونم با ازدواج مامانم چي به دايي ميرسه همين هفته پيش بود كه مامان داشت با دايي حرف ميزد و در مورد اينكه نميدونم اسمشو نگفتن فقط دايي ميگفت اين همه سال منظر مامان من نشسته به نظرم مسخره مياد وقتي مامان دوسش نداره انتظار براي اون اقاي ايكس مزخرفه بهتره بره با يك كسي كه دوسش داره زندگي شو بسازه اينطوري مخل اسايش منم نميشه
يكي از روزهاي تابستان بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد خاله بود كه گفت آخر هفته بريم براي بله بران سهيل كلي ذوق كردم اصلا هم ناراحت نبودم چون سهيل رو مثا داداش دوست داشتم براش خيلي خوشحال بودم شايد سهيل تنها كسي بود كه تو فاميل مامانم دوسش داشتم خلاصه همگي رفتيم كلي سهيل رو دست انداختم و خنديدم عروس خاله يك از دختراي دوستاش بود خيلي خوشكل بود سفيد بلوري و ريزه ميزه يواشكي به سهيل گفتم كلك چجوري اين بلور رو تور كردي؟چقدر خوشگله من كه دخترم كلي عاشقش شدم لبخندي زد و گفت تو كه خوشگلتري گفتم سهيل ساكت دارن شرايط ها رو معلوم ميكنن توافقات انجام شد و بعد سهيل انگشتر رو دست شهره كرد با اينكه دايي هم اون شب دايي هم بود كلي بهم خوش گذشت وقتي اومديم خونه يك ريز داشتم در مورد شهره با مامانم حرف مي زدم قرار بود اخر هفته ديگه يك عقد خصوصي كنند و بعد تموم شدن درس شهره يك عروسي مفصل بگيرند خيلي ذوق زده بودم چون اولين جوون فاميل بود كه داشت عروسي ميكرد منم اين اولين عروسي بود كه ميرفتم البته عروسي دعوت مي شدم ولي نمي رفتم براي عقدكنان سهيل سنگ تموم گذاشتم يك كت دامن طوسي پررنگ كه جنسش خيل نرم و براق بود پوشيدم موهامم كه فرمشكي خدايي بود باز گذاشتم و براي اولين بار كمي ارايش كردم تا به اين سن از وسايل ارايشي به جز كرم ضد افتاب و مرطوب كننده استفاده نكرده بودم واقعا خيلي تغيير كرده بودم وقتي رفتيم خونه شهره اينا يك سفره عقد خيلي شيك و روز چيده بودن مهمونا به صد نفر هم نمي رسيدن فاميل هاي ما كه كم جمعيت بودن بيشترشون فاميلاي شهره بودن همه چيز مرتب بود طلا و طيبه دختران دايي از كنارم رد شدن و اولين متلك رو بهم پروندن خيلي خوشحالي خبريه؟
منم پرو پرو گفتم اره عقد پسر خالمه و يك چشم غره برايشان رفتم واقعا موندم كلا اين خانواده چه مشكلي با من دارندبي هوا ياد كودكيام افتادم هر وقت اين خواهران ناتني سيندرلا ميومدن خونمون يكي از عروسكا منو خراب ميكردند منم خيلي روي عروسكام حساس بودم انقدر گريه ميكردم كه مامانم هر دفعه مثل همون رو از زير سنگ هم شده بايذ پيدا ميكرد و برام ميخريد وگرنه واويلا بود درسته من خيلي لوس بودم ولي اينا هم كار هميششون اين بود همه دوران كودكيشون رو دوست ولي من متنفرم
اخر شب بود كه اومديم خونه خيلي خسته شده بودم روي مبل ولو شدم و گفتم اخيش
مامانم گفت ثنايي امشب خيلي ماه شده بودي ديگه بزرگ شديا
گفتم ماه بودم كيه كه قدر بدونه مامان گفت امشب سه از خواستگاراتو جواب كردم
گفتم بي خيال ماماني بزار بريم بخوابيم كه من هنوز تو دوران جنيني ام خيلي مونده تا بزرگ بشم.

شروع ترم جديد برام خيلي خوب بود هم دوباره هم اتاقي هامو مي ديدم و هم سال دومي حساب ميشدم در اين بين ايدا هم براي دو سال طرحش با كلي بيچارگي جور كرده بودكه بره يكي از بيمارستاناي تبريز و فقط اومد وسايلاشو ببره همگي ناراحت بوديم لحظه خداحافظي سخت بود با اينكه يكسال ميشناختمش ولي مثل خواهر بزرگترم دوسش داشتم تو اين يكسال تحصيلم و زندگي تو اين خوابگاه براي اولين با داشتن چند تا دوست خوب رو تجربه كردم او رفت و جمع شش نفره ما پنج نفره شد به جاي ايدا يك دختره به اسم سحر اومد دختري فوق العاده از خود راضي بالاتر از دماغش چيزي نمي بينه از وضع تيريپش هيچي نميگم كه افتضاحه فوق العاده تيريپ اوپن ميزنه كه من يكي چندشم ميشه قيافه جلفشو ببينم وقتي بهش نگاه ميكنم ميگم پرستا بره بميره اين شكلي باشه تا اين بخواد بجنبه بره داروهاي بيمارو بده چند ساعت از وقت داروهاش گذشته بي خيالش ادم قحطه كه دارم پشت سر اين غيبت ميكنم از درس بگم كه الان اواسط ترمه كه همه درس هاي ما نصف واحداشون عمليه و ما در رفت .و امد توي بيمارستان ودانشگاه هستيم تا حالا با اين دختره دو بار دعوام شده خيلي بد دهنه فحش هايي ميده كه من موندم اين ديگه كيه زده رو دست شعبون بي مخ حداقل فكر كنم اون مثل اين از اين فحشا بلد نبود با شروع امتحانا هر كسي سرش گرم درس خودشه ما عادت داشتيم كه بي صدا درس بخونيم و توي سكوت شب اين امر ميسر ميشد يكي از همين شبا كه همگي درس ميخونديم جز سحر دادش در اومد و گفت بسه ديگه بخوابين منم ميخوام بخوابم گفتم ميتوني ملافه ات رو بكشي رو خودت ما كه صدايي ازمون در نمياد مثل اينكه تنش ميخاريد كه دوباره داد زد يا همين الان خاموش ميكنيد يا...گفتم يا چي ؟ هيچ غلطي نميتوني بكني يكي اون گفت و يكي من و وساطت بچه ها هم اثري نكرد و مسئول خوابگاه اومد و بعد فهميدن موضوع ودادن تذكرات لازمه رفتن و سكوت محض اتاق رو فرا گرفت.
بالاخره اين ترم هم گذشت براي تعطيلات رفته بودم رامسر مامان كه مش صبحا مدرسه بود و اصلا تعطيلي بهم خوش نگذشت و فقط دلي از خواب در اوردم وقتي برگشتم خوابگاه سحر و زهرا و زهره بودند زهره ميگفت سحر براي تعطيلات نرفته خونشون منم چيزي نگفتم دوست نداشتم در مورد ادم بي خودي مثل اون حرف بزنم با شروع ترم هر كسي گرم كار خودش بود اواسط اسفند ماه بودم و برف اومد بود كلب با بچه ها بازي كرده بوديم و الان تو خوابگاه نشسته بوديمو حرف مي زديم سحر هم طبق معمول سرش تو گوشيش بود كه يك دفعه گوشيش زنگ زد و اونم جواب داد و گفت سلام عزيزم
ما بهش توجهي نكرديم ولي صداي گوشيش يك جوري بود كه صداي مخاطبش كه يك پس بود راحت شنيده مي شد صداي پسر اومد
-سلام به جيگري خودم
حالم داشت بهم ميخود لا اقل اون صداي گوشيتو درست ميكرد ما صداشو نشنويم خيلي سعي كردم بي خيال بشم كه دوباره متوجه صداي پسره شديم كه گفت جيگري س...س
سحر جيغ زد و گفت واي ديونه من پريودم
منو بقيه برق سه فاز گرفتيم همه گوش شده بوديم كه پسره دوباره گفت اشكال نداره ك.و.ن ....ك.و.ن...(شرمنده ام از اين الفاظ ولي اينو يكي از دوستام كه تودانشگاه .....تو تهران خوابگاه بود برام تعريف كرد كه هم اتاقيش اينطوري بوده )
سحر جيغ زد و گفت واي كي ؟
وقتي ما رو ديدكه بهش زل زديم سعي كرد خودشو نبازه كه گفت عزيزم بهت زنگ ميزنم و به ما توپيد كه چيه چرا اينطوري نگام ميكنيد من هنوز تو شوك حرفاش بودم واقعا اين دختر چيزي به اسم حيا و ابرو حاليش نميشد اصلا شرف داشت اين دختره با بچه ها كه مثل من بهت زده بودن رفتيم حياط كه مهرناز گفت واي اين دختره ديگه كيه حرف زدن هم باهاش كفاره داره همگي توي شوك بوديم من كه مغزم قفل كرده بود و از اون شب سعي كردم كمتر با اين موجود كثيف حرف بزنم و بچه ها هم مثل من بودن و كاري بهش نداشتيم.



فَصلِ2


سال نو توي خونه كنار مامان بودن بدون داشتن پدري كه باشه و به ادم تبريك بگه دعاي خير كنه و از لاي قران عيدي بده سخت بود تصميم داشتم هر جور شده از مامانم حرف بكشم و موفق هم شدم چيز هايي كه مامن ميگفت خيلي جزيي بود حالا فهميدم كه بابام ايران نيست حتي نميدونستم كدوم كشور دلم گرفته بود اصلا عيد حاليم نشد و بدون اينكه بهم خوش بگذره دوباره راهي تهران شدم روزاي تكراري دوباره شروع شد يك روز با مهرناز بودم كه گفت ساعت 9توي بيمارستان....كلاس داره اصرار كرد باهاش برم منم بدم نميومد و رفتيم توي يكي از اتاقهاي بيمارستان كه شبيه كلاس بود نشستيم يك اقايي بلند قد با موهاي يك دست سفيد كه بهش دكتر تاجيك مي گفتند داشت حرف ميزد در مورد بخش اعصاب و همه بهش زل زده بودند و گوش مي دادند كه يكهو منو نگاه كرد و ته كلاس رو نگاه كرد و به من گفت خانوم شما جديدين؟گفتم خير من همراه خانوم يوسفي هستم گفت اسمتون چيه؟جواب دادم ثنا مقدم به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا مقدم شما با خانوم نسبتي نداريد ؟خير دكتر من تك فرزندم؟دكتر منو نگاه كرد منم گفتم منم تك فرزندم كه كلاس يك هو كشيد و به من گفت شما دو قلويين شك ندارم دارين شوخي ميكنين كه نسبت ندارين؟منم كه حوصله ام سر رفته بود گفتم به نظر شما ما اينقدر بي ادبيم كه با شما شوخي كنيم ويك تاي ابروهامو بالا دادم دكتر تاجيك يك لبخند زد و گفت چه حاضر جواب و به من گفت دخترم اسم پدرت چيه؟
سعيد
دوباره به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا اسم پدر تو چيه؟او هم كمي بهت زده بود و گفت سعيد دوباره افراد كلاس هويي كشيدند و دكتر تاريخ تولد ونام مادرمون رو هم پرسيد كه باز جواب هاي ما يكي بود منم تعجب كرده بودم برگشتم كه ان پسر را ببينم واي خا جون كپ منه در قالب يك مرد او هم زل زده بود به من دكتر گفت ميخواين همينطور همديگه رو نگاه كنيد گفتم امكان نداره دكتر من خونمون رامسره و با مامانم زندگي ميكنم دكتر گفت شايد...ولي سينا گفت منم با بابام زندگي ميكنم و ميدونم كه از مامانم جدا شده و ادامه داد شايد و ساكت شد بعد كلاس با مهرناز اومدم بيرون و بهش گفتم مغزم داره ميتركه او هم گفت بي خيال فكر كن اين يك پيام بازرگاني بود تو يزندگيت منم با تكان دادن سرم باهاش رفتم خوابگاه.
اواسط ارديبهشته و هواي اينجا فوق العاده گرمه و افتابي انگار اينجا افريقاست تنها مزيتش به رامسر اينه كه ادم عرق نميكنه امروزم كه حسابي خسته شدم ساعت 7 غروبه نا ندارم تا خوابگاه برم تو حال خودم بودم كه يكي صدام زد خانوم مقدم برگشتم سينا رو ديدم چشمام 4تا شد اومد جلو و گفت سلام منم جواب دادم و گفتم مشكلي پيش اومده ؟
-ميشه با هم صحبت كنيم؟
اره ميشه ولي اينجا نميشه بريم يك جا بشينيم من خيلي خستم
-باشه اين اطراف يك پارك هست و با هم رفتيم پارك كوچك وخلوتي بود او رفت و با دو ابميوه خنك برگشت منم بلافاصله خوردم و تشكر كردم و در نهايت هم يك اخيش گفتم
-رك حرف بزنم
اره بابا بگو من خستم
-من مطمئنم تو خواهر مني
نگاهش كردمو گفتم سرتون به جايي نخورده
-من با بابام صحبت كردم من و شما دو قلو هستيم به بخاطر همسان بودنمونه كه خيلي معلومه موقع جداشدن مامان تو رو برداشت و بابا هم منو فردا مياي بابا نو رو ببينه؟
اقا پسر چرت نگو من حوصله ندارم و بلند شدم
اومد دنبالم
و گفت ثنا راست ميگم به خدا اصلا من فردا با بابا ميام دم خوابگاه .....
به جون خودم راست ميگم برگشتم و گفتم من بردار ندارم اگه داشتم مامانم بهم ميگفت و راه افتادم پشت سرم ميومد و غرغر ميكرد كه چقدر تو لجبازي من فردا بابابا ميام منم محل ندادم و رفتم




وقتي رسيدم خوابگاه ناي حرف زدن نداشتم پريدم تو تختم و خوابيدم شب هم هر چي بچه ها براي شام صدام كردن جوابشون رو ندادم وخوابيدم صبح كه پا شدم كاملا سر حال بودم از بس خوابيده بودم چشامام پف داشت اينقدر اب سرد زدم تا كمي پفش خوابيد لباس پوشيدم و بچه ها رو صدا كردم مهرناز يك نگاهي به ساعت انداخت و گفت اه.........ثنا ساعت 5/5كه كور خوابمون كردي منم رفتم كه صبحونه بخورم اب جوش اوردم وطبق معمول با نپتون يك چاي شيرين خوردم و يك لقمه بزرگ هم نون پنير درست كردم و رفتم تو اتاق كه بخورم از قصد چايي رو هورت ميكشيدم مهرناز باز بيدار شد گفت نه تو ادم نميشي بابا باشه بيدارمون كردي اه... دختره لوس......مردم ازار.....و بلند شد يك لبخند شيطاني زدم و به خوردن لقمه ام پرداختم در حين خوردن به كتابامام هم نگاه ميكردم وقتي سرم رو بالا كردم ساعت پنج دقيقه به هفت بود بچه همه اماده بودن منم را افتادم چون معمولا صبحا پيائه ميرفتم دم در بودم كه ماشيني كه اونطرفتر پارك شده بود برام يم بوق زد و سينا زا توش پياده شد اومد جلوم و گفت سلام خواهري كجا ميري ؟
يك نگاه بهش كردم
-اول صبحي كي گازت گرفته
بازم نگاش كردم
-مشكلي براي چشمات پيش اومده؟عزيزم اه.چقدر بدعنقي تو بيا بريم تو ماشين بابا تو ماشينه كمي ترديد داشتم ولي دنبالش رفتم
توي زانتيا نقره اي يك مرد ميانسال نشسته بود وقتي ديد ما داريم به طرفش ميريم پياده شد سلام كردم او هم جواب داد و مات منو نگاه ميكرد سينا گفت بابا چرا همديگه رو اونجوري نگاه ميكنين مرد ميانسال لبخند شيريني زد و گفت خوبي دخترم
مرسي ولي من دختر شما نيستم
-چرا تو دختر مني
ولي من برادري ندارم
پس سينا چيكاره اس البته تو حق داري ولي بهت ثابت ميكنم درست شكل مادرتي ميخواي عكس مامانت نشون بدم
سرم رو به نشانه مثبت تكان دادم و او يك عكس عروسي به من نشون داد واي خدايا عكس عروسي مامان بود چقدر مامان خوشگل بود چقدر شبيه منه خدايا يعني منم اينقدر خوشگلم از فكرم خنده ام گرفت اين اوهام تو سرم بود كه گفت ناهيد چطوره كمي مكث كرد و ادامه داد ازدواج نكرده ؟
حالا من يك لبخند بهش زدم و گفتم نه ولي بازم اين عكس چيزي رو ثابت نميكنه
-مثل مامانتي اونم مثل تو لجباز بود ولي باشه ميريم ازمايش موافقي گفتم خوبه ولي من خيلي الان ديرم شده سينا اصرار كرد كه منو برسونه و منم ترجيح دادم قدم بزنم و كمي فكر كنم ازشون خداحافظي كردم بي هدف براي خودم راه مي رفتم كه اگه اين موضوع حقيقت داشته باشه چقدر خوب ميشه منم بابا دار ميشم اين فكر باعث شد لبخند به لبم بياد هم خوشحال بودم هم مي ترسيدم واي اگه مامان ميفهميد از دستم ديونه ميشد ولي يمي ارزيد خدايا چي ميشه واقعا بابام باشه واي داداش دار هم ميشم اينقدر راه رفتم كه از كلاسمم افتادم

يك ساندويچ گرفتم و مثل اين گداهاي خيابوني رفتم تو پارك نشستم و خوردم دوباره تو فكر وخيال غرق شدم كه يكي پيشم نشست نگاه كردم يك پسره بود
-چي ميخاي؟همه چي دارم
نگاش كردم و گفتم بله؟
-بدجور خماري قيافت داد ميزنه حالا چي ميخواي؟
خدايا من كجام شبيه معتاداست كه اين پسره اينطور فكر كرده بلند شدم و گفتم اشتباه گرفتي اقا
-جون عمه ات
مردك بي شعور چي پيش خودش فكر كرده قدم هامو تند كردم و به طرف خوابگاه رفتم اون شب مامان زنگ زد دو دل بودم كه بهش بگم يا نه و عاقبت سكوت موقت رو ترجيح دادم تا مطمئن بشم رو تختم دراز كشيده بودم و به سقف خيره بودم عجب شانسي اصلا فكرشم نمي كردم كه اينجا بابامو پيدا كنم تازه يك داداش هم داشته باشم ولي اخه چطور ممكنه سينا كه سال چهارميه بعد هم ميگفتم اينا منو اشتباه گرفتن و ديگه بي خيال شدمو و خوابيدم اون هفته بدون اتفاق گذشت و فقط دوبار سينا رو ديدم و شماره هم گرفتيم و گفت براي دو شنبه اينده ميريم ازمايش من خنده ام گرفته يود جوري ميگفت ازمايش كه انگار ميخوايم براي ازمايش ازدواج بريم.

الان جمعه است و من غرق در تنهايي و سكوتي كه در پشت ان فريادي به بلنداي اسمان پنهان است كه نميداند در اين خلا نابودي چه كند در اين جاده اي كه ميرود ايا خانه اي است كه او بنشاند محبت و زندگي و يكرنگي را يا نه ؟براي خودم ميبافم و ميبافمو مي بافم تا صداي گوشيم در مياد سينا هستش حتما ميخواد دوباره قرار دو شنبه رو ياداوري كنه منم حوصله اش رو ندارم گوشي رفت رو پيغامگير و صداي سينا پيچيد كه مي گفت سلام خواهري خودم چرا جواب نميدي داداشي دلش برات تنگ شده بابات كه ديگه هيچي انگار نه انگار تا ديروز فقط من پسرش بودم چپ ميره راست مياد همش حرف تو رو ميزنه ديگه كم كم داره حسوديم ميشه ها ثنايي...بردار گوشيتو ديگه ميخوام با هم بريم بيرون بگرديم تو رو خدا هر وقت حوصله داشتي بزنگ بريم بگرديم جون داداشيت.....باشه..... پس فعلا و قطع شد تو دلم گفتم چه چايي نخورده پسرخاله شد انگار راست راستكي من خواهرشم البته منم از خدامه سينا داداشم باشه اخه خيلي مهربون و شوخ و شيطون و خوشگلو و اقا و....بود.
كلاساي شنبه و يكشنبه را با كسالت گذروندم يكشنبه شب دوباره سينا زنگ زد و گفت كه صبح ساعت هفت مياد دنبالم تاكيد ميكرد كه ناشتا باشم و اصلا نترسم و مطمئنه خواهرشم و اين فقط براي اطمينان خودمه خندم گرفت اون شب اصلا خواب به چشاي صاحب مردم نيومد كه نيومد و تا صبح فقط گوسفند شموردم و صبح با چشاي خمار و به قول اون پسره تو پارك با خماري اماده شدم و رفتم بيرون كه منتظرم بودن با سينا و بابام كه هنوز موجوديتش برام ثابت نشده بود رفتيم ازمايشگاه كه به اصطلاح مهر تاييد پدر و فرزندي رو بزنيم بعد از ازمايش سه تايي رفتيم كه چيزي بخوريم به اصرار سينا ناهار رو با اونا گذروندم خيلي خوش گذشت بابام كه حسابي تو دلم جا گرفته بود من سالها اين محبت رو كم داشتم و تخم عقده رو توسط دايي تو دلم ميكاشتم بابا حتما ميدونه كه چرا دايي با من اينطوري رفتار ميكنه از بابا در مورد اينكه چطر با مامان اشنا شده و بعد ازدواج كرده و براي چي طلاق گرفتن پرسيدم و او هم در جواب چشاي منتظر و مشتاق منو و سينا قول داد كه بعد از گرفتن جواب ازمايش و بعد از اينكه من بابا صداش كردم بهمون ميگه خوشي اون روز هميشه تو دلم ميمونه جواب ازمايش هم تا يكماه اينده معلوم ميشه و منم تصميم دارم بي خيال باشم وبه جاي فكر و خيال هاي بيهوده از خدا كمك بخوام همين خدايا ممنونم خودت ميدوني كه اين موضوع چقدر برام مهم بود ممنونم و قول ميدم هميشه شاكرت باشم پس تو هم پناه ما باش
روزها رو ميگذروندم امتحان هاي اين ترم هم مثل ترم پيش داده شد سينا هفته اي چند بار بهم سر مي زد و هرروز زنگ هم ميزد بابا هم هر روز صبح زنگ مي زد فكر اينكه يكي به فكر ادمه و ادمو دوست داره چقدر خوبه بابا رو رو از اون روز يكبار ديگه ديده بودم خيلي دلم براش تنگ شده مخصوصا كه الان بايد برگردم رامسر دلشو ندارم به سينا زنگ زدم كه ميخوام برم به پشنهاد اون منو خودشو بابارفتيم بيرون طي اين تماس ها فهميده بودم بابا صاحب يك كارخونه مواد غذايي اماده هست و بقول معروف وضعش توپ توپه فهميدم قلبش خوب كار نميكنه و تموم اين سالها تهران بوده و با سينا تنهايي زندگي ميكرده منم همچيو بهش گفتته بودم از زندگيمون از تنهاييمون و از رفتار دايي كه چقدر باعث ضعف اعصاب من بوده بابا كلي ناراحت بود و پشيمون كه چرا منو سپرده دست مامان كه دايي بخواد همچين كارايي بكنه اونجور كه از حرف هاي بابا معلوم بود از دايي دل خوشي نداشت و دوست نداشت در موردش حرف بزنيم اون روز هم گذشت و شيريني يادش تو خاطرم موند صبح روز بعد راهي شدم وقتي رسيدم مامان خونه نبود البته بي خبر رفته بودم صد در صد مامان خونه عزيز بود منم وسايل هامو جابجا كردم و رفتم دوش بگيرم بعد از خودم پذيرايي توپي كردم شكمم كه اساسي سير شد رفتم مثل قديما وبگردي سلعت نه كه شد تعجب كردم كه چرا مامان نيومد با خودم گفتم شايد بخواد خونه عزيز بمونه منم بي خيال شدم رفتم بخوايم كه موبايلم زنگ زد سينا بود ميخواست ببينه رسيدم يا نه بعد از خداحافظي دوباره راه افتادم برن تو اتقمكه تلفن زنگ زد حوصله نداشتم جواب بدم تلفن رفت رو پيغامگير كه صداي يك مرده اومد سلام خانوم عزيزم...كجايي؟قرار محضر رو براي پس فردا گذاشتم ...راستس با دخترت صحبت كردي ....كمي مكث كرد و ادامه داد ميخواي شمارشو بدي به من باهاش صحبت كنم دوباره مكث كرد و گفت بهم زنگ بزن و قطع كردهزار تا فكر ناجور توي ذهنم اومد ولي نه غير ممكنه ....يعني مامان ميخواد ازدواج كنه .....پس چرا هيچي به من نگفت .....چرا هيچوقت من نبايد رنگ خوشي ببينم ....همش همينطوري بوده تا يك ذره خوشحال ميشم از تو دماغم در مياد خدايا شكرت ولي اخه اين چه زندگيه كه من دارم اصلا نفهميدم كه كي خوابم برد ساعت از ده گذشته بود با اينكه بازم خوابم ميومد بلند شدم مامان هنوز نيومده بود و گوشيش كماكان خاموش بود صبحانه خوردم و منتظر مامان شدم ولي خبري نشد تا ساعت دو بعدظهر كه باز تلفن زنگ خورد و رفت رو پيغامگير دايي بود كه گفت ناهيد كجايي تو؟توكلي بهت زنگ زد براي پس فردا ؟قرار گذاشته ها حتما به من زنگ بزن ميدونستم هر چي هست زير سر اين دايي هست ولي دل شوره امانمو بريده بود يعني مامان كجا بود كه دايي هم ازش خبري نداشت اگه خونه عزيز هم كه بود بايد دايي ميدونست فري زنگ زدم خونه خاله بعد از كلي سلام و عليك و احوالپرسي موضوع را گفتم خاله هم تعجب كرد و گفت كه خونه عزيز هم نيست چون ديشب اونجا بود نگران شدم خاله گفت كه الان مياد خونه ما به محض رسيدن هر جايي كه به فكرمون مي رسيد زنگ زديم حتي خونه رو هم گشتيم ولي خبري نبود با كلي بيچارگي رفتيم كلانتري اطلاع داديم با اصرار خاله رفتيم خونشون تا تنهانمونم طي يك تلفن كل خانواده مامان فهميدند و هجوم اوردند خونه خاله حتي داماد اينده اقاي توكلي هم امده بود من واقعا تو يان جماعت غريب بودم به جز خاله هيچكس حال منو درك نمي كرد با فرا رسيدن شب همه از خونه خاله متفرق شدند و منم منتظر يك خبري از مامان بودم تازه خوابم برده بود كه تلفن زنگ زد تا خاله بجنبه من گوشيو برداشتم از كلانتري بود گفت كه مامن تصادف كرده و برم كلانتري موضوع رو به خاله گفتم و فوري از خونه زدم بيرون و ديگه منتظر نموندم كه خاله ياهام بياد وقتي رسيدم كلانتري گفت گه شما چه نسبتي داريد با خانوم حيدري منم گفتم كه دخترشم گفت كسي ديگه اي نيست براي شناسايي جسدبياد پزشكي قانوني همونجا سنگ كوب كردم يعني چي ....يعني مامان من مرده .....بدترين خبري كه ادم ميتونه بشنوه خبر مرگ عزيزترين كسشه دنيا دور سرم ميچرخيد چيزي نميفهميدم طي چشم بهم زدني مراسم هفت مادر هم تموم شد و من موندم و من .....خدايا بهم رحم كن چجوري بايد زندگي كنم ....خونه خاله خوب بود و دايي هم اونقدر وق نداشت كه بخواد بهم نيش بزنه فقط روز سوم كه از حال رفته بودم بهم گفت كه ديگر كسي نيست نازتو بكشه اونجا بود كه به عمق فاجعه پي بردم كه ديگه هيچكس جز خدا با من نيست كاش چشلمو باز كنم و ببينم اين اتفاق ها همش يك كابوس وحشتناكه ولي اين ارزويه محاليه روزهارو ميگذروندم بي هيچ هدفي دايي هم بيكار ننشسته و ميگه بهتره خونه رو بفروشيم و خرجت كنيم گاهي اوقات تو انسان بودن دايي شك ميكنم از حيوون هم درنده تره اين دايي حتي طلا و طيبه اين روزا بهم كار ندارند ولي اين دايي دست بردار نيست فردا مراسم چهلم مامانه دايي گفته از فردا بايد برم خونه خودمون خاله مخالفت ميكنه و اخر با حرف اقاي معتمدي قائله ختم ميشه ديگه از اين بحث هاي تكراري خسته شدم سر قبر نشستم يك نفر داره ميخونه مردم دور فبر حلقه زدند ولي من مات موندم روي اسم مامان كه چقدر زود رفت حتي ديگه گريه امم نميگيره و مثل چند سال پيش گرفتار بغضي هستم كه شكستنش محاله همه رفتند و من نشستم و دارم اين اهنگ زمزمه ميكنم كه وصف حال منه
همه رفتندند كسي دور وبرم نيست چنين بي كس شدن در باورم نيست اگر اين اخر و اين عاقبت بود بجز افسوس هوايي در سرم نيست .....
همه رفتند كسي با ما نموندش كسي خط دل ما رو نخوندش همه رفتند ولي اين دل ما رو همون كه فكر نميكرديم سوزوندش ......
چه حاشا كرده اي بر در نخورده كه ا يا زتده ايم يا جون سپرده چه حاشا صحبتي از بي كلامي چه جز رفته هايم يا نمانده عجب بالا و پايين داره دنيا عجب اين روزگار دلسره با ما يه روز دور و برم صد تا رفيق بود منو امروز ببين تنهاي تنهام تنهاي تنهام
هوا داره تاريك ميشه به اصرار موندم اينجا خاله نم گذاشت ولي چه ميشه كرد دنياهه ديگه به كي وفا كرده كه به مامان منم وفا كنه
خاله هم ديگه تحت تاثير حرفاي دايي قرار گرفته هفته پيش بود دايي بلند بلند مي گفت كه بودن يك دختر تو اين خونه درست نيست عيبه كه سهيل هميشه بخواد بره خونه شهره اينا حتي تو عزا هم دست از اين حرفا بر نميدارند غروب كه سهيل و شهره اومدند شهره پيشم نشست و گفت به حرفاي داييت اهميت نده من ميدونم كه باهات خوب نيست و اين حرفا رو ميزنه شايد اگه شهره اين حرفا رو نميزد خودمو ميكشتم .
امروز پنجاه و يك روز از مرگ مامان گذشته روي مبل توي سالن نشستم خاله توي اشپزخونه است كسي انتظار ماري از من نداره خاله در رو باز ميكنه دايي اومده با عصبانيت مياد طرفم و داد ميزنه پاشو بالاخره باباي حرومزاده ات هم اومد برو گورتو گم كن كه همه از شرت راحت شيم من حركتي نكردم در واقع خشك شده بودم كه دوباره دادش بلند شد كه بهم ميگفت گمشو نگاهش كردم خشم ونفرت از نگاهش بيرون مي ريخت اخرش هم دليل اين همه نفرت رو نفهميدم فوري مانتو مو اورد و پرت كرد تو صورتم و داد زد گورتو گم كن بابات او.مده دنبال توله حرومزاده اش نگاه من بيشتر عصبيش ميكرد به طرفم هجوم اورد و منو بلند كرد و به طرف حياط برد در حياط باز بود ولي كسي معلوم نبود چنان هولي من داد كه جلوي در دو زانو پرت شدم رو زمين نفسم بند اومد فكر كردم زانو هام خورد شد با تمام توانايي كه داشتم گفتم بابا تو چارچوب در اقاي مقدم و همون بابام پيداش شد پس واقعا بابام بود وقتي منو ديد بطرفم اومد و گفت چي شدي دخترم ؟ گريه ام گرفته بود اشكام بي صدا مي ريختن دايي دوباره اومد و مانتو و ساكمو پرت كرد بيرون و در محكم بست بابام منو بلند كرد اينقدر زانوهام درد ميكرد كه نميتونستم راه برم با هم رفتيم بيرون و سوار ماشين شدم اول رفتيم بيمارستان ولي من لباس خونه پوشيده بودم خدايا تا حالا تو عمرم اينقدر كوچك نشده بودم بابام بي هيچ حرفي بلندم كرد و رفتيم تو بعد معاينه دكتر فقط پماد داد و گفت فقط ضرب ديده و چيز مهمي نيست و فقط اينكه كبودي چند روزي ميمونه دوباره رفتيم سوار ماشين شديم و جلوي يك در قهوه اي بزرگ پياده شديم تو طول اين مدت بابا يك كلمه حرف هم نزده بود و من با خودم ميگفتم شايد اينم منو نميخواد نگه داره رفتيم تو خونه و منم توي يك اتاق رو تخت دراز كشيدم بابا هم رو تخت نشست چشاش اشك جمع شده بود اگه پلك مي زد اشكاش روان مي شد با صداي ضعيفي گفت منو ببخش بابايي نبايد مي گذاشتم پيش اينا بموني حالا ميفهمم وقتي ميگفتي اينا چه ادمايي هستند ثنا به اين ادما فكر نكن باشه؟ بلند شدم رو تخت نشستم و نگاش كردم اخر هم طاقت نياوردم وتو بغلش زار زدم به اندازه تموم روزهايي كه بغض داشت خفه ام ميكرد زار زدم به اندازه تموم اين سالها زار زدم اينقدر كه از حال رفتم و چيزي نفهميدم وقتي چشامو باز كردم هوا تاريك بود خواستم برم بيرون كه از درد پاهام جيغ رو تو گلوم خفه كردم اباژور كنار تختم رو روشن كردم چشام ميسوخت فكر كنم مثل بادكنك باد كرده بود چند دقيقه بعد در باز شد و بابا اومد توي اتاق برقو روشن كرد توي دستش يك سيني بود برام شام اورده بود به زور چند لقمه اي خوردم چند ضربه به در خورد و بعد سينا اومد تو يك لبخند زد و گفت خواهري خودم چطوره يك لبخند زدم كه گفت چيه زبون درازتو موش خورده دوباره زده بود تو مايه هاي مستربين و شيطون شده بود اونم اومد نشست و گفت واي چشاشو چقدر باد كرده همه ميرن گونه هاشون پوتاكس ميكنن تو دور چشاتو پو تاكس كردي بابا داشت به ما دوتا نگاه ميكرد ما هم زل زديم به بابا كه رد اشكو تو گونه هاش ديديم بابا بلند شد سيني رو برداشت و بيرون رفت منو سينا به هم نگاه كرديم سينا گفت اخ جون ديدي گفتم خواهري خودمي ديگه يكي رو دارم كه مخشو تيليد كنم و بهش بخندم يكي زد رو بينيم و گفت كجايي هم سلولي من من همينطو.ر نكاش ميكردم به شاد بودنش غبطه ميخوردم گفت نميخواي حرف بزني صداي قشنگتو بشنوم با صدايي كه به زور خودم شنيدم گفتم چي بگم ؟
-ميدونم داغوني ولي تو رو خدا عادي شو يعني مثل قبل شو بابا طاقت ناراحتي تو رو نداره ثنا بابا يكم قلبش مشكل داره باشه ؟
سرمو تكون دادم و اونم ادامه داد
-من حتي يك بار هم مامانمو نديدم پس از تو داغون ترم ثناي من خواهري من مواظب خودت باش قول ميدي؟
باشه
پتو رو از رو پام كنار زد و گفت ببينم پاهاتو اگه بابا ميگذاشت مي رفتم اين دايي هيتلرمون رو با ماشينم له ميكردم عوضي پاچه هاي شلوارمو بالا زد و كيسه دارو ها رو برداشت و پماد رو ماليد به پاهام محو كاراش بودم محبتش....نگاهش...حرفاش...واقعا برادرانه بود و من بيست سال از وجود چنين كسي تو زندگيم بي خبر بودم از داشتم برادري كه بود و من نميدونستم محروم بودم بعد اينكه پماد رو به پاهام ماليد پيشونيمو بوسيو شب بخير گفت و رفت و منو با خيالام تنها گذاشت.
الان تقريبا دو ماهه با بابام زندگي ميكنم وسايل هامم از خوابگاه اوردم خونه از اتاقم بگم مه بابا سنگ تموم گذاشته سينا ميگه كه جاشو تو قلب بابا تنگ كردم سينا خيلي شيطنت ميكنه يان يكماهه كه ترم شروع شده با هم ميريم اون سال پنجمي بود و منم سال سومي بهش گفتم چطوري تو دو سال از من جلوتري گفت براي اينكه من تو دوره دبستان جهشي خوندم منم گفتم منم جهشي خوندم ولي يكسال پشت كنكور موندم با هم حرف مي زديم كه مون رسوند و رفت و گفت منتظر باشم مياد دنبالم الان ديگه بيشتر كلاساشون توي بيمارستان بود و هر ماه تو يك بخش مي رفتند منتظر سينا بودم كه اومد يك پسره بغلش نشسته بود پسره درشت به نظر مي رسيد از شونه هاي پهن و بلندش معلوم بود مثل دخترا سفيد بلوري بود و موهاي لخت مشكي داشت سلامي كردم و نشستم سينا گفت خسته نباشي خانوم چه خبر؟
خبري نيست
-اين اقاي خوش تيپي كه ميبيني دوست منه اسمشم كيان رستمي الان ديگه دو تا داداش داري ثنا خانوم
حرفي نزدم و سينا ادامه داد اقا كيان اينم نصفه ديگه من ثنا پسره برگشت گفت خوشوقتم منم گفتم همچنين
رفتيم خونه بابا كارخونه بود منم رفتم اتاقم اين پسره هم با ما اومد تو خونه كه من يك ذره بدم اومد مگه خودش خونه زندگي نداشت يك بلوز شلوار ابي پوشيدم و موهامو با كيليپس جمع كردم و رفتم تو اشپزخونه اقدس خانوم براي ناهار باقالي پلو درست كرده بود يك بشقاب برداشتم براي خودم كشيدم و گذاشتم رو ميز ميخواستم از تو يخچال اب بردارم كه سينا اومد تو اشپزخون و گفت اي نامرد تنها تنها پس ما چي براي ما هم بريز ما هم گشنه ايم الان ميرم كيانم صدا كنم تو دلم ايشي گفتم و ميزو چيدم و خودم نشستم شروع كردم به دقيقه نكشيده بود كه سينا و اين پسذه اومدند تو اشپزخونه و پشت ميز نشستند كيان گفت دستتون درد نكنه ببخشيد مزاحم شدم
با حاضر جوابي گفتم ولي من غذا رو نپختم كه دستم درد نكنه دست اقدس خانوم درد نكنه
سينا خنديد و گفت اين زبونش بيست متريه از پسشش برنمياي بي خيال ادب مدب شو كيان جون
همگي غذامون خورديم پسرا رفتند بيرون منم بشقاب هارو جمع كردمو شستم و چندتا چاي ريختم و بردم تو حال گذاشتم رو ميز گفتم سينا من يك دوچرخه ميخوام سينا گفت حرف نميزني نميزني يك با ر حرف ميزني ادمو غافلگير ميكني حالا براي چي ميخواي؟
وا دوچرخه رو براي چي ميخوان
-خوب حالا چرا ميزني عزيز دل بابا
چشم غره بهش رفتم و چاييمو خوردم رفتم تو اتاقم ساعت هفت و نيم هشت بود كه اومدم بيرون معلوم نيست اين دو تا كي رفتند منم رفتم اشپزخونه اقدس خانوم شبها چيزي نمي پخت منم بايد جورش رو بكشم از يخچال يك سيب برداشتم و گازي بهش زدم كه نصف سيب كنده شد خندم گرفت خدايا حالا شام چي بپزم مي خواستم همبرگري چيزي بيرون بيارم پشيمون شدم گفتم ولش بعد سينا هي ميخواد تيكه بندازه كه هيچي بلد نيستم كلي فكر كردم و اخر هم به كتلت رضايت دادم وسايلهاشو اماده كردمو و يكي يكي اونا رو سرخ ميكردمساعت نه ونيم بود و كسي پيداش نشد به بابا زنگيدم و گغت تو راهه خيالم راحت شد كتلت هارو چيدمو و با خيارشور و زيتون و گوجه تزيين كردم تازه يادم اومد نون نداريم واي حالا چه بكنم در اين حين بابا هم رسيد سلام كردمو و او هم رفت لباساشو عوض كنه رفتم دنبال دفترچه تلفن كه شماره سوپري رو پيدا كنم كه بابا از اتاقش اومد بيرون گفت دنبال چي هستي
شماره سوپر ماركت
-براي چي؟
ميخ.ام بگم برامون نون بيارن
وقتي زنگ زدم بابا گفت بو مياد غذا درست كردي ؟
لبخند زدم و سر تكون دادم چند دقيقه بعد سينا نون به دست اومد سلام كرد و گفت شما نون سفارش دادين ؟
من سفارش دادم
بابا گفت سينا دخترم برامون غذا درست كرده
سينا فن اوخ ماي گاد شما غير زبون درازي اشپزي هم بلد بودي؟نه بابا اي ول حالا چي پختي كدبانو؟
كتلت
-خسته نباشي همچين گفت غذا فكر كردم چي درست كرده و رفت كه لباساشو عوض كنه رفتم ميزو چيدم كه اومد و شروع كرديم سينا يك لقمه خورد ايراد اول نمكش كمه دوباره يك لقمه ديگه خورد و گفت خيلي برشته كردي و دوباره يك لقمه ديگه خورد و گفت چرا اينقدر ميگزه بابا يك چپ بهش نگاه كرد و گفت ايراد داره اينجوري ميخوري ايراد نداشت چيكار ميكردي سينا با دهان پر گفت چه كنيم پدر جان گشنمونه وگرنه ....بابا گفت بس كن پسر چقدر تو روده درازي زبونمو براش در اوردم كه دلش بسوزه اون شب هم با به به چه چه بابا گذشت.

صبح بود كه گوشيم زنگ خورد مهرناز بود كلي گلايه كرد كه حالشون رو نمي پرسم وقتي فهميد مامانم فوت شده متاثر شد خودمم دمغ شدم دلم براي مامانم خيلي پر كشيد چجوري اين چند ماه بدون مامان طاقت اوردم توي حال خودم بودم كه سينا اومد توي اتاق گفت هوي
هوي به كلاهت بي ادب در زدن بلد نيستي؟
-اه......دختر لوس بابايي موش لگدت زده
يك جيغ فرابنفش كشيدم و دمپايي رو فرشي رو براش پرت كردم كه خورد به ديوار
-تو كه نشونه گيريت صفره بيخيال ش.......
حالا حرفش تموم نشده بود كه اون يكي لنگه هم براش پرت كردم كه خورد وسط پيشونيش يك لحظه ساكت شدبعد هم به طرفم هجوم اورد
-دختره چش سفيد
و موهامو كشيددوباره جيغم هوا رفت منم بيكار ننشستم و تا تونستم از ش بشگون گرفتم كه بابا داد زد سينا موهاي ثنا رو ول كن اصلا نفهميديم بابا كي اومد تو اتاق سينا خجالت كشيد و اومد كنار يك زبون براش در اوردم كه دلش بسوزه بابا خنديد و گفت ثنا خوب شد زبونتو در اوردي فكر كردم زبون نداري منو از شك در اوردي سينا پقي زد زير خنده بابا هم گفت زهر مار پاشيد بريد دير شد اماده شدم و با سينا رفتيم امروز هم مثل روزاي ديگه گذشت بي هيچ اتفاق خاصي فقط توي رفت امد بين دانشگاه و بيمارستان بودم بيچاره سينا كه همش بيمارستان عوضش سه سال ديگه تموم ميكنه دكي جون ميشه.
امروز عصر جمعه است منم دارم به چي فكر ميكنم اخه من چرا اومدم پزشكي بخونم الان اينقدر پزشگ متخصص و فوق تخصص هست كه به من نميرسه تازه بعد از هشت سال ميشم پزشكي عمومي بعد هم بايد مگس بپرونم ديگه الان كلاه دكتر عمومي ها كه پشم نداره بعدش بايد بريم دو سالي تخصص بخونيم حالا اگه يك مطبي بزنيم و بگيره و تا اون موقع اين مخ بدبخت از زور درس خوندن منفجر نشه يكي زدم تو سرم و گفتم خاك بر سرت كنن ثنا اين حرفا چيه و بلند شدم برم بيرون چايي بخورم هيچ صدايي نميومد بابا كه رو مبل خواب بود سينا هم تو اتاقش بود رفتم چايي دم كردم اومدم بيرون نشستم و به قيافه بابا خيره شدم خداييش بابايم خيلي خوش تيپ بودا خيلي هم خوشگل هست سني نداره كه تازه چهل و پنج سالشه ديگه بيچاره مامان كه تو چهل و پنج سالگي پرپر شد دوباره اون بغض اعنتي اومد تو گلوم و اشكام اروم اروم روان شدند روي صورتم صداي فين فينم در اومده بود كاش مامانم هم بود با هم چهار تايي زندگي ميكرديم ولي الان نيست زير خروارها خاكه سينا گفت چيه دختر بابايي براي چي داري زر ميزني اينقدر بلند گفت كه بابا از خواب پريد و منو نگاه كرد منم بلند شدم رفتم تو اتاقم صداي بابا اومد كه داشت سينا بيچاره رو دعوا ميكرد اش نخورده و دهن سوخته بابا فكر كرده بود سينا گريه منو در اورده تقه اي به در خورد و بابا اومد تو رو تختم نشست
-چي شده ثنا چرا گريه ميكني؟
تو چشاش نگاه كردم مهربوني و نگروني توش موج ميزد اروم گفتم من مامانمو ميخوام
نگام كرد يك نگاه باروني مطمئنم خودش هم مامانمو ميخواست اروم بغلم كرد و گفت گريه نكن خوشگل بابا
سينا تو چارچوب در وايستاده بود كه گفت ايشششششششششش نگاه كن....
نگاه كن .....چه نازي ميكنه .....اي خدا كاش منم دختر بودم يكم اين بابامنازمو ميخريد خنديدم و گفتم حسود
بابا هم خنديد گفت بيا پسر بيا تو رو هم بغل كنم عقده اي نشي
سينا نوچي كرد و گفت نخواستيم شما ما رو نزن ما اغوش گرم نخواستيم
بابا بلند شد و يكي زد رو شونه سينا و گفت بچه سوسول
همگي خنديديم سينا گفت من ميخوام برم با دوستام بيرون شما هم بفرما كه مستفيض بشي
الان داري چاخانم ميكني ....اره....تو كه همه دوستات پسرن من بيام دور يك مشت پسر كه چي بشه كلك نكنه با دوست دخنرات قرار داري
-نه بابا تو هم ....اما...
اما چي ؟
-دوستام با نامزداشون ميان
گفتم همون دوست دختراشون ديگه؟
-اره بابا كم زر بزن بلند شو اماده شو
حالا بريم چايي بخوريم بعد ميريم
خانوادگي يك چايي دبش زديم بر بدن و بعد من خيلي شيك و سنگين لباس پوشيدم و با سينا راه افتادم


سر راه رفتيم دنبال كيان توي يك كافي شاپ سنتي يا شايد بهتر باشه بگم قهوه خونه رفتيم دو تا تخت كنار هم بصورت هشت بودند كه روشون چهار تا پسر و دو تا دختر نشسته بودند دخترا بد به نظر نميومدن ولي پسرا فقط چشم شده بودند و ما چهار تا را نگاه مي كردند كه رسيديم به تخت ها و سلام كردم يكي از پسرا گفت معرفي نمي كني
سينا:يعني بهنام خره تو نفهميدي اين خواهر منه
بهنام:واي....راست ميگي .....كلك كجا قايمش كرده بودي؟
سينا با يك لحن جالب گفت تو پستو و سپس ادامه داد اين چهار تا گوسفندي كه اينجا نشستنمعرفي ميكنم.....مستر شايان دانشجوي ارشد مديريت صنعتي كه نوز بعد سه سال توي پايان نامه اش مونده و گفت خانوم ليلا خوشگله رو تور كرده ناكس چجوري تور كردي خب فوت و فنش رو هم به ما ياد بده ديگه همه خنديدند و انگشت اشاره سينا رفت سمت دومين پسر اين هم كه گاو پيشوني سفيده بهنام خره است فضول محلشون هم هست
بهنام : خفه و رو به من گفت خوشوقتم بانوي زيبا
همه گفتند اوههههههههههههههههههههههه
سومين پسر كه اسمش پدرام بود و از همه بزرگتر وداشت تخصص اطفال مي خوند دختري كه بغل ليلا نشسته بود زن پدرام بود چهارمين پسر هم عليرضا بود كه سينا گفت اينو ميبيني معلم اخلاق ماست يك پا براي خودش اخونده ....البته اخبار موثقي هست كه طرف دور از چشم جمع ما لباس روحاني مي پوشه ميره پا منبر ولي كلك رو نميكنه و رو به بقيه گفت اينم نصفه منه اسمش......همه منتظر نگاه ميكردن كه سينا دوباره يكمي مكث كرد كه بهنام گفت جون بكن ديگه سينا .......
سينا دوباره گفت اسمش هست......
زن پدرام:بگو ديگه اقا سينا
بهنام: داره بازار گرمي ميكني سينا
خيلي بهم برخورد پسره بي شعور بنابر اين خودم گفتم ثنا هستم و يك چشم غره به سينا رفتم كه يعني ببرمت خونه زنده نمي زارمت رفتم پيش دخترا نشستم
بهنام:ثنا خانوم شما چي ميخوني؟
سينا :پزشكي ميخونه فضول
سينا: پس چرا تو كلاس ما نيستن مگه شما دو قلو نيستين
براي اينكه من يكسال پشت كنكور موندمو سينا دو سال جهشي خونده توي دبستان منم يكسال جهشي خوندم ولي گفتم كه يكسال پشت كنكور موندم
دوباره بهنام چشاي هيزشو دوخت بهم و گفت شما كجا بودي؟يعني ببخشيد با سينا اينا زندگي نميكردين چرا؟
سينا: به تو چه فضول
من با مامانم زندگي ميكردم كه تازگي فوت شده و اومدم پيش بابام از نظر شما اشكالي داره ؟با اين حرفم ميخواستم بگم فضولي موقوف ولي طرف پر رو تر از اين حرفا بود دوباره گفت چرا ؟كمي چپ چپ نگاش كردم كيان كه تا حالا ساكت بود گفت بهنام بسه داري ثنا خانوم رو ناراحت ميكني
گفتم نه ناراحت نشدم فقط دليل اين همه كنجكاوي رو نمي فهمم
سينا پقي زد زير خنده و گفت بهنام بهتره ساكت شي خواهرم زبونش خيلي درازه
همه خنديدند چنان چپي به سينا كردم كه اگه به عزراييل كرده بودم صد در صد از گرفتن جون من منصرف مي شد با دو تا دخترا حسابي قاطي شده بودم ليلا و فرناز دختر هاي خوبي بودند اون شب هم همگي شام رذو توي فرحزاد خورديم خيلي خوش گذشت بيچاره بابام خونه تنها موند دلم به بابام سوخت بعد از اينكه كيان رو رسونديم به طرف خونه رفتيم گفتم سينا مگه ما اژانس اين پسره هستيم
سينا: مواظب حرف زدنت باش من رو كيان خيلي حساسم
اهههههههههههههههه......خواهر شو ميخواي
سينا:ديگه داري پر رو ميشي محض اطلاعت كيان تك پسره و روشو برگردوند
ايشي گفتم و تا رسيدن به خونه حرفي نزدم دوباره با شروع هفته روز از نو روزي از نو در چشم به هم زدني به پايان ترم رسيديم و امتحانا شروع شد شب تا صبح بي خوابي و استرسديوانه كننده بود اين ترم هم با تموم سختي هاش گذشت.
براي تعطيلي بين دو ترم از بابا خواهش كردم بريم رامسر الان پنج ماهه سر خاك مامان نرفتم دلم براش يك ذره شده قراره فردا راه بيفتيم سينا كه ميگه نمياد رفتم اتاقش داشت كتاب ميخوند
چته؟
يك نگاه بهم انداخت كه يعني بپر بيرون حوصلتو ندارم
چته؟مثل يخ شدي احيانا آلاسكا تشريف برده بودين
باز همان نگاه....
دوست دارم باهامون بياي رامسر فهميدي؟
يكهو داد زد برو بيرون حوصلتو ندارم
منم براي همين اومدم كه ببينم چرا حوصله امو نداري
سينا: حالم خوب نيست بزن به چاك
دلم گرفت هيچ وقت اينطوري باهام حرف نمي زد ساكت از اتاقش اومدم بيرون گريه ام گرفته بود به روي خودم نياوردم حتي براي شام هم بيرون نيومد بابا هم چيزي نگفت صبح ساعت هفت حاضر شديم بريم سينا هم فقط يك خداحافظي خشك و خالي كرد و نيومد وقتي رسيديم يكراست رفتيم سر خاك مامان خيلي دلم براش تنگ شده بود بي اندازه ولي چه ميشه كرد دنيا همينه ديگه يكي ميره يكي مياد بالاخره دل كنديم و اومديم همون ويلايي كه قبلا يكبار ديده بودم بابا قول داده بود سه روز بمونيم و گفته بود كه حسابي ميگرديم روز اول رفتيم دريا واي كه چه حالي داد هوا يخ بود دندونام بهم ميخورد ناهار رفتيم ويلا بابا كباب درست كرد بعد ظهر هم رفتيم نمك ابرود خيلي جاي باحالي بود يادمه يكبار دوران راهنمايي اردو اومده بودم اونجا تله كابين سوار شديم و بعدش هم اش رشته خورديم كه گرم بشيم شب كه خونه رسيديم از ده گذشته بود اينقدر خسته بودم كه همين افتادم رو تخت جنازه شدم صبح هم دير بيدار شدم صبحانه مفصلي هم با بابايي ام خورديم به بابا پيشنهاد دادم بريم ماسوله بعد هم از اون طرف بريم تهران بابا هم قبول كرد و گفت كه اماده بشيم و ساعت دو حركت كنيم حوالي ساعت پنج و نيم بود كه فهميديم كوه ريزش كرده و جاده بسته شده چه ضايعي شديم و برگشتيم و به بابا گفتم كه بريم تهران تو راه توي رودبار نگه داشتيم و كمي زيتون و كلوچه و سير ترشي خريديم تا حالا رودبار رو نديده بودم چون هميشه از جاده كندوان مي رفتم تهران خلاصه ساعت نه رسيديم تهران باز هم دود و ترافيك وقتي خونه رسيديم از يازده هم گذشته بود فوري رفتم اتاق سينا نبود تو اين سه روز فقط يكبار خودش زنگ زده بود و هر وقت هم من زنگ مي زدم ريجكت ميكرد نگران بودم دوباره زنگ زدم ولي خاموش بود ساعت از دو نصفه شب گذشته و سينا نه خونه اومده نه گوشيشو روشن كرده گريه ام گرفته بود بيچاره بابا هم نگران بود گفت كه به كيان زنگ بزنيم و از گوشيش شماره موبايلشو خوند اونم خاموش بود پس باهم هستند بعد بابا گفت به خونش زنگ بزن گفتم شايد مامان باباش بدشون بياد نصف شبه اخه گفت نه بابايي كيان تنها زندگي ميكنه باباش شيرازه شماره خونش هم گفت ولي هيچكس گوشيو برنداشت گفت بزن ويلاي لواسون و شماره رو از حفظ برام خوند با بوق پنجم گوشي برداشته شده و كسي گفت سلام بفرماييد ....گفتم سلام و زهر مار ....كجايي تو ....
گفت ببخشيد شما فهميدم كيانه گفتم ميشه گوشيو بدي سينا
كيان: نه تازه خوابيده
برو بيدارش كن
كيان : نميتونم اخه تازه خوابيده
وقتي ميگم بيدارش كن بيدارش كن
كيان: ثنا خانوم حالش خوب نيست ميفهمي...و گوشيو قطع كرد
اوه.........چه گوشي براي من قطع ميكنه به بابا گفتم كه گفت ولش كن برو بخواب اين پسره مواظبشه
رفتم بخوابم ولي از حرص مگه خوابم ميبرد پسره عوضي گوشيو براي من قطع ميكني كثافت اينقدر تو دلم بهش فحش دادم تا خوابم برد صبح ساعت ده بيدار شدم
تعجب كردم بابا خونه بود
بابا: خوب خوابيدي دخترم
اره ولي اعصابم خيلي بهم ريخته بود
-چرا؟
نديدين اين پسره ديشب چجوري براي من گوشي رو قطع كرد
خنده اي كرد و گفت اون جور تو باهاهش حرف زدي حق داشت چون اگه گوشيو قطع نميكرد حتمن از پشت گوشي ميزديش
اه...بابا .....
پاشو صبحونتو بخور گل بابا
با بي ميلي بلند شدم و بعد هم به مهرناز زنگ زدم و كلي با هم حرف زديم براي ناهار هم خواستم چيزي بپزم كه بابا نذاشت و زنگ زد غذا بيارن منم پيشش نشستم و باهم حرف زديم داشتم براش تعريف ميكردم كه باشگاه مي رفتم و تدريس هم ميكردم كه گوشيش زنگ خورد جواب داد سينا بود يكي ربعي باهاش حرف زد خواست گوشيو بده به من كه قبول نكردم و قطع كرد و گفت قهر كردي؟
نه مگه بچم ولي از دستش خيلي ناراحتم اگه باهاش حرف يزنم ممكنه چيزي بگم ناراحتش كنم ميدوني بابا من وقتي رامسر بودم خيلي عصباني بودم خدا بايد به در و ديوار و چيزاي شكستني رحم ميكرد بايد دق و دليمو رو سر اونا خالي ميكردم و خنديدم بابا گفت حالا نزني پسر منو داغون كني
نه ولي شايدم زدم اون پسره بي شعور رو ادب كردم بابا خنديد و گفت اون كياني كه من ميشناسم مياد ازت معذرت خواهي ميكنه اون خيلي پسر خوبيه در موردش قضاوت نكن چيزي نگفتم ولي مگه اين حرص خالي ميشد اخر هم زدم گلدون پايه بلند تو حالو با يك لگد جانانه پودرش كردم بابا هم ميگفت بهتر از ضرر جانيه.

چهار روز گذشته و سينا پيداش نيست پسره بي فكر اصلا انگار نه انگار كه ما تو خونه چشم به راهشيم روز پنجم حضرت اشرف سر و كله اش پيدا شد خوشحال به نظر مي رسيد سلامي كرد كه فقط بابا جوابشو داد اومد بالاي سرم و گفت سلام عرض كردم خانوم دكتر نيم نگاهي بهش انداختم و به تي وي خيره شدم به بابا گفت چيزي شده احيانا كر و لال كه نشده؟ بابا خنديد و شانه هايش را بالا انداخت سينا هم رفت توي اتاقش وقتي اومد بيرون دوباره گفت ثنا خانوم چطوره؟.....محل ندادم و بلند شدم رفتم توي اتاقم و به مهرناز زنگ زدم با هم بريم خريد حين حرف زدن سينا اومد تو اتاقم داشتم منت مهرناز رو ميكشيدم كه مي نازيد كه نميتونه بياد اخرش هم اعصابمو خورد كرد و گفتم به درك اسفل السافلين و گوشيو قطع كردم سنا لبخندي زد و گفت با من قهري جوجه؟حرف بزن ببينم چي شده اجي گلم لال شده برام؟بگم غلط كردم اشتي ميكني؟برو بيرون ميدوني لياقت نداري ادم بهت خوبي كنه لياقتت همون پسره غربتيه من كلي اصرار كردم با هم حرف بزنيم ولي تو مثل منو مثل سگ از اتاقت پرت كردي بيرون بعد با اين پسره رفتي ددر هر چي بهت زنگ ميزننم برا من قطع ميكني بعد هم كه پيدات ميكنم دوستت گوشيو قطع ميكنه حالا هم برو بيرون بزار باد بياد كه اصلا حوصله تو يكيو ندارم-بي خود سريع لباس بپوش ميخوايم با هم بريم بيرونخودت بي خود من بيرون كاري ندارماره معلومه يكساعته داره دوستت رو منت ميكني اخر هم ريد تو حالتبي ادب دوست ندارم با تو بيام -پاشو ديگه مگه من چند تا خواهر دارم دلت مياد دل منو بشكوني اون موقع من خيلي داغون بودم بخدا نميتونستم برات تعريف كنم بفهم و از اتاق بيرون رفت دلم سوخت فوري لباس پوشيدم و رفتم اتاقش يك لبخند زدم و گفتم بريم خوشحال شد و گفت بريم ميخام برم خريدا حوصله داري ؟-اره اجي من بريمكلي خريد كردم و بعد هم رفتيم كافي شاپ نشستيم سفارش داديم كه سر كله اين ديو دو سر با يك دسته گل پيداش شد اومد نشستو و دسته گل گرفت به طرفم و گفت بابت رفتار اون شبم معذرت ميخوام همين طور با مظلوميت نگام ميكرد و ادامه داد ميبخشي دلم براش ريش شد چقدر اين بشر نايس بود يك لبخند اغواكننده بهش زدم كه فكر كنم شلوارشو خيس كرد سينا خنده اي بلند كرد و گفت بخشيده شدي بد بخت حالا از شوك در بيا كه ابرومونو بردي كيان سرشو انداخت پايين با هم نسكافه مون خورديم و اومديم بيرون چه عجب ايند فعه اقا با ماشين اومده بود رفتيم خونه هنوز هم صبحا ميريم دنبال كيان بعد منو مي رسونن و خودشون مي رن هوا داره كم كم گرم ميشه بهار توي راهه همه در تكاپو هستند من و سينا هم توي خونه به اقدس خانوم كمكم ميكنيم مگه جرات داريم كمك نكنيم ما رو با جارو دنبال ميكنه با اين كه پيرزنه مثل .....قدرت داره امروز بيست و هشت اسفنده و توي اتاقم نشستم و به سه روز پيش فكر ميكنم كه چهار شنبه سوري بود خونه بغلي ما كه يك خونه ويلايي تقريبا بزرگ بود يكهو تركيد يعني اين جور كه فهميدم يك اتاق پر موتد منفجره مخصوص چهارشنبه سوري داشتند كه برق خونه اتصالي داد و نميدونم چي شد كه خونه رفت رو هوا صداي اژير اتش نشاني هنوز تو گوشمه و دود غليظي كه ميرفت به اسمون ابي و ناسزايي كه اقدس خانوم بخاطر كثيف شدن خونه از دود به همسايه بقلي مي گفت خدا رو شكر كسي نمرد ولي خونه سوخت حالا خوبه اتش نشاني بموقع رسيد و اتيشو مهار كرد همش اين چيزا رو تو فيلما ميديدم ولي حالا بطور زنده ديدم عيد امسال اولين عيدي كه مامان نيست پارسال بودو امسال نيست موقع سال تحويل سر قبرش بوديم اثري از خانواده مامان نبود شايد هم اومدن ما رو ديدن رفتن سه تايي نشسته بوديم و بابا راديو اورده بود داشتم قران ميخوندم كه سال تحويل اعلام شد سنگ قبر مامانو بوسيدم و سال نو رو بهش تبريك گفتم سينا داشت گريه ميكرد براي اولين بار گريه سينا رو هم ديدم همگي ناراحت بوديم بعد ساعاتي رفتيم و مامان موند و مامان دو روزي بوديم و بعد هم برگشتيم تهران


فَصلِ3


تازه چند روزه امتحانامو تموم كردم و استراحت مي كنم بعضي روزا بيمارستان مي رم سينا هم ميره يكي از دوستاي سينا ما رو دعوت كرده مهموني نميدونم به چه مناسبت از سينا كه پرسيدم ميگه دوستش به خاطر فارغ التحصيليش جشن گرفته با فهميدن اينكه جشن مال كيه ياد ليدا افتادم كمي خوشحال شدم با اين حال هنوز مايل به رفتن به اين مهموني نيستم به اتاق سينا رفتم كيان هم بود داشتيم حرف مي زديم الان ديگه نسبت به كيان بي تفاوتم وجودش برام فرقي نميكنه خيلي چيزا در موردش فهميدم اينكه مامانش مرده باباش خرپوله زياد با اباش خوب نيست قرار بوده با دختر عموش نامزد شه ولي سرباز زده و براي تحصيل از دوره دبيرستان اومده تهران تنها زندگي ميكنه و اينكه پسر شيرازيه .......
سينا داشت تعريف ميكرد كه شادي و شايان قراره چيكارا كنن اول فكر كردم شادي خواهر شايانه ولي بعد سينا يك چيزي گفت كه مغزم هنگ كرد سينا گفت كه امشب نامزديشونو ميخوان اعلام كنن مات شدم توي صورت سينا و گفتم چي گفت چته برق گرفتي ؟گفتم ميخواد با كي نامزد كنه؟
-شادي
پس ليدا چي؟
كيان سرشو پايين انداخت و سينا ادامه داد اوه اون كه با شايان بهم زد و رفت خارج از كشور
تو دلم گفتم اه ليدا كه اينجوري نبود يعني اينجوري به نظر نمي رسيد ولي مثل اينكه بلند فكر كرده بودم چون سينا گفت چرا دقيقا همينجوري بود ميدونستي ليدا نامزد داشت و با شايان بود ديگه از تعجب و حيرت زياد داشتم شاخ گوزني در مياوردم هر چي سينا بيشتر ازش ميگفت بيشتر ازش بدم ميومد اخر سر هم سينا گفت هوو چته حالا؟
به خودم اومدم و بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون چرا اينجا اينطوريه چرا اين شهر ادماش اينجورين اون از سحر اين هم از ليدا اونم از دختراي دوستاي بابا همه از دم ......استغفرلله ....داشتم فكر ميكردم كه چرا هر چي ادم مزخرفه تو اين شهر خورده به تور من بدبخت مسلما ادماي خوب هم پيدا ميشن شانس ديگه حالا اينقدر رامسر و تهران رو با هم مقايسه كردم و ادماشو با مقايسه كردم تا خوابم برد سينا براي شام صدام كرد وقتي رفتم پايين گفت كه جلوي شايان حرفي نزنم منم گفتم ميشه من نيام
-نه بايد بياي زشته شايان ناراحت ميشه
قرار گذاشتيم فردا بريم لباس بگيريم كيان هم اومده بود اول كيان خريد كرد يك شلوار براق طوسي تيره با يك پيراهن مردانه طوسي كمرنگ خيلي خوش دوخت با يك كت چرمي كه خيلي جنتلمن شده بود سينا گفت ميخواي اينا رو بپوشي
كيان:اره مگه چشونه
سينا:خيلي رسميه پسر
از دهنم پريد گفتم خيلي هم بهتون مياد
كيان لبخندي زد و گفت بفرما
سينا هم يك شلوار جين مشكي ورداشت با يك تيشرت جذب سفيد مشكي با از اين ارم هاي ژيگولي با اينكه خيلي بهش ميومد ولي واقعا خيلي جلف و سوسولي بود منم كه هر چي بيشتر ميگشتم هيچي پيدا نميكردم چون اكثرا يا استين و سرشونه نداشتن يا پشت منم كه صد سال تو مهموني كه هيچكسو نمي شناسم اينطور لخت پتي لباس نميپوشم با نگاه كردن به يك پيراهن كوتهاه دكلته كه مثل گوني بود گفتم اخه ادم مگه مريضه اينا رو تنش كنه و دار و ندارشو بزنه حراج براي ديدن سينا هم كه ديگه اعصابش خورد شده بود گفت واي ثنا يك چيزي انتخاب كن ديگه
اخه همشون چيزن من خوشم نمياد خب
كيان خنديد و گفت راست ميگه ديگه سينا اخه اون چيه و با دستش همون پيراهن دكلته رو نشون داد و گفت مثل لونگ ميميونه
خنده ام گرفت پس كيان هم اره با هزار بدبختي يك بلوز بنفش گرفتم كه جنسش ريون بود استينش هم بلند بود و يقه اش هم بد نبود و مثل شال از جنس حرير به اين ور اون ورش وصل بود پاينش هم كه مثل كشبافت ميموند در كل بدم نيومد سينا هم كه غر ميزد حالا ميخواب باين شلوار يا دامن بگيري چند ساعت هم بايد براي پيدا كردن اونا بايد معطل بشيم من اصلا تو عمرم دامن نپوشيدم داداشي من كجاي كاري تو اصلا تا حالا دامن نخريدم بنابراين گفتم كه دنبال شلوار باشيم اونم گفت بريم گفتم يك چيزي من لي بنفش ميخوام به نظرت دارن يعني ميتونيم بگرديم پيدا كنيم سينا خنديد و كيان هم گفت اره داشتنو كه دارن سينا گفت اخه لي بنفش حالا كجا گير بياريم واسه اين گفت بريم يك جايي كم غر بزن سوار ماشين شديم و رفتيم جايي كه كيان گفته بود يك جين فروشي بزرگ همه چي داشت شلوار دامن مانتو همه هم جين خيلي هم شلوغ بود با كلي بيچارگي رفتيم جلو پسره تا كيانو ديد كلي تحويلش گرفت بعد هم يك طبقه رفتيم بالا اونجا هم شلوغ بود گفتيم كه شلوار ميخوايم يكي اورد كه حسابي دل منو برد شلوار ش لوله اي بود و روي قسمت كمرش تا وسطاي رون پا كار شده بود سايزمو پرسيد كه گفتم و اورد هر چي سينا اصرار كرد پرو نكردم و و بعد از پرداخت قيمت نجومي شلوار اومديم خونه ولي خدايي مي ارزيد از كيان تشكر كردم و او هم گفت كه كاري نكرده و اين حرفا و براي فردا جشن كه چه ساعتي راه بيفتيم قرار گذاشتيم و رفتيم خونه .

طبق معمول اون شب ما رفتيم دنبال كيان و راه افتاديم حسابي به خودم رسيده بودم موهامو كه فر خدايي بود قشنگ ژل زده بودم و با يك تل سفيد هفت و هشتي كه روش كلي هم نگين داشت برده بودم بالا خلاصه با ارايش مليح بنفشي هم كه كرده بودم واسه خودم جيگري شده بودم سه تايي روي يك ميز نشسته بوديم مهمونيش بيشتر شبيه از اون پارتي خفن ها بود فقط جوونا بودن شادي رو ديدم قيافش بد نبود ولي خدايي ليدا يك چيز ديگه بود چند تا از اين دختر سوسولا اومدن طرف ما و گفتن اوهههههه آقا سينا اقا كيان خيلي خوش تيپ شدين معرفي نميكنين و به من اشاره كردن سينا گفت خواهرم ثنا يكي از دخترا گفت واي چقدر شبيه هم هستين سينا
كيان:دوقلو هستن
همگي يك هويي كشيدنو در كمال پررويي دست سينا و كيان رو گرفتن كه پاشين برقصيم منم مظلوم نگاشون ميكردم كيان امتناع كرد ولي سينا از خدا خواسته رفت منم چشام قد يك نعلبكي شده بود
كيان:بايد مواظب سينا باشيم ميترسم چيز خورش كنن
با تعجب گفتم چيزخورش كنن؟
كيان:منظورم مشروب بود
گفتم خيلي پشيمونم اومدم اينجا اصلا به گروه خوني من نميخوره
گفت ميدونم و زير لب يك چيزي گفت كه من نفهميدم به دقيقه نكشيد كه يك پسره اومد و بعد از سلام و احوالپرسي با كيان رفتند پيش چندتا پسر ديگه كه من رو ميز تنها موندم چشم چرخوندم و ادماي اونجا رو نگاه كردم اينا ديگه كي بودند مثل ادم فضايي ها ميمونن دخترا هم قيافشون رو مثل ميمون درست كرده بودند ارايش اينقدر غليظ بود كه فكر كنم به صورتشون دست ميزدي يك بند انگشت ميرفت تو بلا استثنا هم همه خودشون رو برنز كرده بودند بعدا دست و پاهاشون مثل بلور سفيد بود حداقل تنتونم برنز ميكردين اوسكلا يك دختره روبروم بود كه وقتي قيافشو ديدم خنده ام گرفت رنگ لباش عين دستشويي نوزادهاي تازه به دنيا اومده بود حالا بماند كه چه لباس مزخرف افتضاحي پوشيده بود و با چه ادايي حرف مي زد ناخداگاه نگام به لباش افتاد بيشتر شبيه سوراخ باسن مبارك مرغا ميموند از شبيهم خنده ام گرفت داشتم ميتركيدم يكي از پشت چشامو گرفت وقتي دستاشو برداشت بهنام خره بود بهم برخورد پسره پررو اين چه كاري بود نگاهي به دوربرم انداختم از سينا و كيان خبري نبود از چشاي دريده بهنام ميشد فهميد كه زيادي تو مصرف الكل استفاده كرده دستمو كشيد گفتم ول كن بي شخصيت در تلاش اينكه دستمو از دستش بكشم بودم كه گفت بيا بيا خوشگل من بدو برو رختخواب پهن كن كه بد جوري گشنمه با اين حرف خون منو به جوش اورده بود يك لگد بهش زدم كه اخش در اومد و پشت سرش يك سيلي جانانه ولي خيلي زود به خودش اومد و موهامو گرفت ميخواستم بيفتم به جونش تا ميخوره بزنم لت و پارش كنم كه فرياد كيان منو از كاري كه ميخواستم انجام بدم نگه داشت كيان فش ميداد و دو سه تا مشت جانانه حواله بهنام كرد و در كمال ناباوري دست منو مثل چي بگم كشيد كه فكر كنم نيم متر كش اومد حالا جهنم در نيومد رو ميز كيف و مانتو برداشت و با خودش كشيد بيرون راستش ميترسيدم كيان هم مثل بهنام باشه داد زدم ولم كن همتون كثافتيد گفت خفه شو و گرنه خودم خفت ميكنم و منو كشيد ميخواستم بيفتم به جونش و تافي اون دفعه هم در بيارم ولي يك حسي ميگفت كيان خوبه مثل بهنام نيست با ماشين سينا راه افتاديم توي ماشين نفساي عصبي ميكشيد و حرصشو سر پدال گاز در اورد حتي چند بار نزديك بود يك تصادف هم بكنيم منم بي صدا گريه ميكردم كاري كه ازش فوق العاده متنفرم و اين در اين لحظه دست خودم نبود وقتي جلوي خونمون نگه داشت فقط گفت پياده شو برو خونه انگار داره به نوكر باباش دستور ميده حتي صبر نكرد برم تو خونه گازشو گرفت رفت كيفمو باز كردم خدايا كليدم كو بدشانسي پشت بد شانسي ناچارا زنگ خونه رو زدم كه بابا ذر رو باز كرد وقتي رفتم تو بابا گفت پس سينا كو از گريه زياد صدام دورگه بود گفتم منو رسوند رفت خونه كيان اينا و رفتم تو اتاقم بابا بيچارمم رفت تو اتاقش يك ربع اول داشتم گريه ميكردم يكهو ياد سينا افتادم خدايا خيلي زورم ميومد ولي چاره اي نبود موباي كيان رو گرفتم يك بار ده بار جواب نداد كه نداد ناچارا اسمس دادم تو رو خدا سينا رو از اونجا بيار بيرون اسمس هم بي جواب موند همونطور نشسته خوابم برد.

گوشيم زنگ ميزد از خواب پريدم شماره كيان بود فوري گوشيو برداشتم
سلام سينا خوبه
--خوبه الان تو راه خونه ايم تك زنگ زدم در رو باز كن بابات بيدار نشه خب
باشه فقط چراا اينقدر دير
--سينا بيمارستان بود الان حالش خوبه زياد خودتو نگران نكن الان پشت دريم بيا باز كن
پريدم رفتم دكمه اف اف رو زدم و خودم جوي در باز هال منتظر موندم
كيان دست سينا رو گرفته بود اومدن تو سينا بي حال بود
فوري برديم خوابونديمش به صورتش كه نگاه كردم زرد زرد بود
بي اختيار اشكام روون شد
---هنوز لباساتو عوض نكردي؟
چيزي نگفتم
---نگران نباش خوبه خودت برو بخواب من پيشش هستم
بلند شدم برم هنوز دستگيره در رو پايين نياورده بودم كه گفت ببخشيد بابت امشب عصباني بودم
چيزي نگفتم اومدم بيرون و لباسامو عوض كردم رفتم تو تختم حالا مگه خوابم ميبره ساعت نزديك پنج صبحه با اينكه تو كف اين رفتاراي مودب منشانه اين كيانم انقدر اين گوسفنداي ذهنمو شمردم تا خوابم برد.
وقتي بيدار شدم ساعت تازه از دو گذشته بود اومدم بيرون اقدس خانوم تا منو ديد مثل هميشه شروع كرد به غرغر كردن نميدونم دختر نبايد تا ظهر بخوابه فردا سر زندگيت ميخواي چي كار كني و ......
پشيمون شدم برگشتم اتاقم پشت سرم سينا اومد و سلامي عرض كرد و نشست
----چرا اومدي تو اتاقت نميخواي ناهار بخوري؟
حوصله غرغر هاي اقدس خانومو ندارم خوبه حالا تو اين خونه استغفرلله
مامانم اينجوري بهم گير نميداد اين ميده ميخوام به بابا بگم بفرستتش رد كارش
رو اعصابم راه ميره..... پيرزن خرفت
سينا خنديد و گفن اوه ...بي ادب نشو تازه گناه داره يك بار اين كارو نكني ها راستي ديشب كيان گفت ازت معذرت ميخواد منم معذرت ميخوام از اينكه ازت غافل شدم كيان گفت كه بهنام خره چي كار كرده تو دلم گفتم چي بي حيا كه دوباره سينا گفت ثنا بخشيدي وسط حرفش رفتمو گفتم بي خيال سينا من دارم ديشب فراموش ميكنم تو هي يادم مياري
اي كاش نيومده بودم هردو ساكت شديم و براي ناهار رفتيم پايين پيش اقدس خانوم غرغرو....

با ثبت نام توي باشگاه ميتونم اوقات بيكاري مو جبران كنم ديگه روزام يكنواخت نيست بعضي وقتا فكر ميكنم ديگه ثناي قبلي نيستم يكجوري شدم شبا دير ميخوابم و به اتفاقات توي طول روز فكر ميكنم دلم براي مهرناز تنگ شده بعضي اوقات بهش زنگ مي زنم ما هيچكس رو نداريم تمام فاميلاي پدري كه امريكان تمام فاميلاي مادري هم كه سايه منو از شش فرسخي ترور ميكنن فقط چند تا ازهمكارا و دوستاي بابا كه بعضي وقتا در به تخته بخوره بيان خونمون يا ما بريم خونشون همشون هم يكجوري هستند انگار مصنوعي اند
مصنوعي ميخندن....
مصنوعي حرف ميزنن....
مصنوعي رفتار ميكنن.......
واي بچه هاشون چه افاده هايي ميريزن
نميدونم چرا هرچي ادم مورد داره به پست من بدبخت ميخوره
اخه يكيش محض رضاي خدا بي شيله پيله نيستن
ته همه حرفاشون به پول ختم ميشه
هفته آخر شهريوره توي دلم خيلي خوشحالم بالاخره دوستاي دانشگاهيم رو ميبيننم و اين از هيچي بهتره
سينا كه وقت نداره همش بيمارستانه نميدونه چيكار كنه
منم مشغولم وبا شروع ترم ديگه صبحا باسينا نمي رم مسيرامون يكي نيست بخاطر همين بابا يك ماشين هم براي من گرفته تا راحت باشم امروز غروب كيان با سينا اومد خونه تعجب كردم قيافه كيان ديدني بود وقتي از سينا پرسيدم گفت ابله مرغون گرفته
خندم گرفت پسر به اون بزرگي تا حالا ابله مرغون نگرفته بود وقتي پرسيدم چجوري گرفته گفت كه توي بخش اطفال هستند و جناب كيان با يكي از بچه ها رفيق شده زيادي بهش محبت كرده و در اثر نزديكي زياد ازش ابله مرغون جايزه گرفته
از حرف سينا خندم گرفت جايزه گرفته اخه يعني چي؟
بيچاره كيان ....
ابله مرغون زياد براي بزرگسالان جالب نيست يكم خطرناك هم است
حالا سينا اوردتش اينجا تا ما ازش پذيرايي كنيم
شبا كه اقدس خانوم شام نمي پخت و منم اينقدر شام پختم حرفه اي شدم
براي كيان يك سوپي پختم و بعد شام رفتم اتاق سينا
كيان رو تخت خوابيده بود به سينا گفتم حالش چطوره؟
----بهتره
كمي باهم حرف زديم و من رفتم بيرون
صبح روز بعد سينا رفت بيمارستان منم بعد كلاسام اومدم خونه اقدس خانوم براي ناهار لوبيا پلو پخته بود كمي غذا ريختم و رفتم اتاق سينا كيان رو تخت نشسته بود سلام كردم و گفتم خوبي؟
---نه كف پاهامم ابله گرفته
خنديدم خودش هم خنديد وقتي ميخنديد چقدر خوشگل ميشد تا حالا دقت نكرده بودم حواسم نبود به قيافش زل زده بودم يك سرفه كرد و گفت خيلي خوشگل شدم با اين آبله ها؟
نه ديونه اين حرفا چيه من ميرم تو هم ناهار تو بخور
اومدم بيرون حالا مگه از فكرش بيرون ميام تا ميخوابم چشاي طوسيش مياد تو ذهنم خدايا چرا اينجوري شدم پاك خل شدم
تصميمي داشتم كمتر ببينمش كه يكبار گرفتارش نشم منم بي جنبه اما
يك هفته گذشت و كيان خوب شد و رفت خونش از وقتي ماشين دار شدم ديگه نميبينمش دلم براش تنگ شده اصلا از خودم انتظار نداشتم دلم ميخواد اين دلمو بدم قصابي سلاخيش كنه با اين بي جنبه بازي هاش
امتحانا شروع شده و منم ميخوام كمتر بهش فكر كنم و ديگه كم كم داره ارزوم ميشه كه ببينمش امروز اخرين غول امتحانيمم شكستم و توي خونه نشستم دارم بهش فكر ميكنم دلم ميخاد ازش بيشتر بدونم كار زياد سختي نيست امشب از سينا اطلاعات ميگيرم حالا اگه امشب اقا سينا بياد خونه خوبه اعصاب ندارم ايشششششششششش

صبح ساعت 5از خواب بيدار شدم نميتونستم از درد بخوابم باز هم سر ماه شد و بدبختي من شروع شد انگار توي روده هام سوزن فرو ميكردن نافم كه داشت از جاش در ميومد بي صدا گريه ميكردم كه درد كمتر حاليم شه ساعت 9 از اتاقم اومدم بيرون رو مبل حاللم دادم و يك دونه قرص خوردم ولي خوب نشدم هيچ بدتر هم شدم داشتم گريه ميكردم و چنگ مي انداختم توي مبل كه در حال باز شد و كيان و سينا اومدن تو سينا كه ديگه اينقدر منو اينجوري ديده براش عادي شده و ميدونست قضيه چيه بي خيال رفت سمت اتاقش كيان چشاش گرد شدخ بود
--ثنا خوبي؟چرا گريه ميكني؟
چيزي نيست برو
كيان سينا رو صدا زد و گفت بيا سينا دندون قروچه اي رفت و گفت قرص خوردي سرم رو تكون دادم سينا دست كيان رو گرفت و گفت بريم كيان اما مصر گفت حالش خوب نيست بيا ببريمش دكتر
سينا گفت اه...كيان چقدر تو خري بابا مثلا داري دكتر ميشي اين هر ماه اينطوري ميشه عاديه حالا بيا
تو اوج درد دلم ميخواست اين سينا رو از وسط نصف كنم زير لب بهش فحش ميدادم اينقدر گريه كردم تا مچاله شدم توي مبل و خوابم برد داشتم خواب ميديدم از يك پرتگاه مي افتم كه از خواب پريدم سينا و كيان داشتند تي وي ميديدند وقتي ديدن بيدار شدم گفتن حالت خوبه سر تكون دادم گشنم بود گفتم سينا برو برام ناهار بيار
---نوكر بابات غلام سياه
پاشو ديگه من نميتونم پاشم
----به من چه؟
كيان يك چشم غره به سينا رفت و و براي من ناهار اورد اونم چه ناهاري
نيمرو چيزي كه ازش متنفر بودم
مگر اقدس خانوم امروز نيومده بود حالا بيچاره اورده زشت بود بگم نميخورم چند لقمه به زور خوردم سينا ميخنديد
كيان چته كي قلقلكت داده
----من در تعجبم كيان ثنا هرگز نيمرو نميخوره چطوري الان خورده و دوباره خنديد
منم يك چشم غره بهش رفتم كه كيان خنديد و گفت اين يعني خفه شو اقا سينا
منم چشامو بستم و بعد از چند دقيقه باز كردم ديدم كيان همينطور زل زده به من اشاره كردم چيزي شده
خنديد
به خودم نگاه كردم واي اين ديگه خيلي افتضاح بود من با يك ميني تاپ و شلوارك چند ساعته جلوشون نشستم فوري بلند شدم و دويدم به سمت اتاقم
تازه خوب كه تو اينه اتاقم نگاه كردم فهميدم چه خاكي بر سرم شده
بند هاي لباس زيرم بزرگتر از بند تاپم بود يقه تاپم كه دقيقا وسط سينه ام بود و نصف بند و بساطم بيرون ريخته بود گريه ام گرفت حالا با چه رويي ديگه تو چشاي كيان نگاه كنم تا غروب از اتاقم نيومدم بيرون شب كه بابا اومد حالمو بپرسه خواست با هم صحبت كنيم بعد شام
دور هم شام ميخورديم كه بابا از خواستگاري آقاي نوايي معاون كارخونه بابا براي پسرش صحبت كرد حالا من دهن وا نكرده سينا جوري به بابا پريد كه ممن اصلا جرات نكردم به بابا حرف بزنم
تو دلم گفتم اي ول سينا بابا غيرت تعصب علاقه
باز از درد به خودم ميپيچيدم و نميتونستم بخوابم سينا در زد و اومد تو جلوم نشست و خنديد
گفتم چيه؟
----شما دخترا عجب موجودات پيچيده و عجيبي هستيد
نگاش كردم
----نظرت راجع به خواستگارت چيه؟
نگاهي عاقل اندر سفهيي بهش كردم و گفتم به من ميخوره كه قصد ازدواج داشته باشم
خنديد و گفت خيلي
مرض پاشو برو گمشو حوصلتو ندارم
-----امروز كه جلوي كيان پاك ابروي ما رو بردي
مجبور نيستي همش به دمت ببندي بياريش خونه
لبخندب زد و گفت خوب تو هم دوستاتو بيار
خوشم نمياد در ضمن چرا دوستاي ديگه نميان خونه
-----چون بهشون اطمينان ندارم كيان هم فرق ميكنه
چه فرقي؟راستي خانواده كيان كجان خيلي كنجكاوم
-----اي ناقلا كنجكاوي يا....و خنديد
اصلا لازم نيست بگي بيرون يالله
----خيلي خب بابا ميگم كيان از دوره دبيرستان با من بوده البته دو سال از من بزرگتره باباش يك خرپول به تمام معناست مامانش توي يك تصادف مرده باباش هم ادم مستبد و زورگوييه و كيان از دبيرستان اومد تهران و تنها زندگي ميكرد مثل من تنها بود ولي با اين تفاوت كه باباي من بهترين باباي دنيا بود دلم سوخت بيچاره كيان اشكام اماده ريختن بودن كه سينا گفت اگه كيان بفهمه داري براش گريه ميكني منو ميكشه
چي ميگي تو
--هيچي هيچي ولي اصلا به روي كيان نيار خب؟
چشمي گفتم و سينا شب بخير گفت و رفت

دوباره داره هوا بهاري ميشه و ما مثل سال پيش رو قبر مامان نشستيم و منتظر تحويل سال.....
توي دلم با مامانم حرف مي زنم...
چشامام به اسمش خيره مونده.......
خيلي زود رفت.....
نگاهي به بابام مي اندازن و دوباره خيره ميشم به اسم حك شده روي سنگ قبر
به مامان ميگم بابا به اين ماهي چطور شد ازش جدا شدي
حتما باز پاي اين دايي در ميونه....
توي دلم اينقدر غرغر كردم كه سال تحويل شد تا يكساعت بعد از تحويل سال بوديم اونجا و بعد طبق معمول رفتيم ويلاي خودمون
سوم عيد بود كه كيان هم اومد شمال پيش ما حال اكيپ سه نفره ما جور شد با هم مي رفتيم بيرون اينقدر به سيناي ملعون التماس كردم تا راضي شد بريم ماسوله آخه اون سري كه با بابا اومدم كوه ريزش كرده بود و جاده بسته بود
صبح هشت را افتاديم و حوال چهار نيم رسيديم خيلي شلوغ بود خيلي هم زيبا منم نديد بديد .....
سقف خونه يكي حيات خونه بالايي بود
يك جايي بود كه لباس محلي مي پوشيدن و عكس ميگرفتن منم خوشم اومد يك عكسي گرفتم لباسش يك دامن پرچين گل گلي بود با يك بلوز و جليقه و يك روسر بلند قلاب بافي شده جليقه اش كه اينقدر بهش سكه اويزون بود فكر كنم چهار پنج كيلو وزن داشت عكس گرفتم و هر چي به كيان و سينا گفتم اونا هم عكس بگيرن قبول نكرددن از اونجا يك عروسك بافتني بزرگ خريدم كه هنرمندانه با كاموا بافته شده بود و يك جفت گيوه براي بابا گرفتم با يك جور حلواشكري كه كنجدي بود سه تايي اونجا اش رشته خورديم و ساعت نه شب بود كه راه افتاديم به طرف رامسراصرار كيان كه شب بمونيم و صبح برگرديم منو راضي نكرد خيابونا وحشتناك شلوغ بود تو اين شلوغي فقط همينو كم داشتيم كه تصادف هم بكنيم حالا ماشين طرف چيزي نشده بود چنان سر و صدايي راه انداخته بود كه خيابونو بند آورده بود با كلي دردسر بالاخره مامور اومد و ما مجبور شديم كه شب رو بمونيم با بدبختي توي اين شلوغي عيد يك اتاق توي يك دهات پيدا كرديم قرار بود صبح سينا بره رضايت اين مرده رو بگيره شب رو تو همون اتاق نمور خوابيديم صبح كه پاشدم كيان داشت صبحانه ميخورد صبح بخيري گفتم و سراغ سينا رو گرفتم
---رفته رضايت بگيره
تو چرا نرفتي باهاش
----سينا گفت پيشت بمونمتنها نموني
چيزي نگفتم و رفتم صبحانه بخورم
اي ول اقا كيان چه سفره اي هم چيده بود نون بربري و پنير و شير محلي و كره و مرباي البالو واقعا اشتها بر انگيز بود از همشون يك لقمه اي خوردم واقعا چسبيد .
ساعت از دو بعدظهر هم گذشته و از سينا خبري نيست زنگ زدم گفت يك ساعت ديگه مياد ساعت سه و نيم سينا پيداش شد و گفت كه رفته ماشين مرده رو درست كنه يك سيصد تومني پياده شده خلاصه وسايلمونو جمع كرديم و را افتاديم تو راه سه تا ساندويچ گرفتيم و خورديم ساعت نزديك ده شب بود كه رسيديم به بابا گغته بوديم كه چي شده بخاطر همين زياد نگران نبوديم
بااينكه خيلي خستم ولي خوابم نميبره به ساعت نگاه ميكنم يازده ونيم شنلمو مي پوشم با اينكه مي ترسيدم ولي دل رو زدم به دريا و رفتم سمت ساحل رو شنا دراز كشيدم صداي موجا ملودي قشنگي بوجود آورده بود فقط اين پشه ها
داشتند منو ديونه مي كردند

نميدونم چي شد كه خوابم برد آفتاب ميخورد به صورتم كه از خواب بيدار شدم تمام تنم درد ميكرد فكر كنم يك سرماي حسابي بخورم و قتي رفتم تو ويلا سينا به سمتم يورش اورد يك قدم برگشتم كه دادش در اومد تازه دادش تموم شده بود كه به من نگاه كرد و از خنده منفجر شد گفتم چيه؟
---برو خودتو تو اينه ببين
وقتي تو اينه خودمو ديدم خندم گرفت پشه ها بيكار ننشسته بودند
دقيقا وسط دو ابروم يك خال قرمز كاشته بودند حال بماند چند جاي ديگه از صورتمو خال خالي كرده بودند يك پا هندي شدم واسه خودم با اون خال قرمز
اومدم پيششون بابا ميگفت كه بعدظهر راه بيفتيم و برگرديم ولي من دلم اينجا بود خيلي دلم ميخواست سهيل رو ببينم دلم براش تنگ شده دلم براي خاله هم تنگ شده ولي ياد اخرين ديدارمون مي افتم پشيمون ميشم خلاصه به گفته بابا همون روز بعدظهر راه افتاديم و چند روز باقيمانده عيد هم چرخيديم منتها توي تهران و براي سيزده بدر رفتيم فشم ويلاي يكي از دوستاي بابا نميگم بد گذشت ولي خوش هم نگذشت چون مجبور بودم اطوارهاي مصنوعيشون رو تحمل كنم مخصوصا سينا هم نيومده بود و منم حوصلم كلي سر رفت خيلي دلم ميخواست وسطي بازي ميكردم يا واليبال ولي منتها اين دختراي دوستا ي بابا هم كه همه دماغشون عمل كرده بودند و ميترسيدند توپ بخوره بهش كج بشه منم اصراري نكردم و تحمل كردم و موندم تا اون روز به پايان برسه.
وقتي كسي پزشكي ميخونه يا بهتر بگم تو محيط بيمارستان كار ميكنه يك جوري صبر و تحملش زياد ميشه بدترين بخش بيمارستان اورژانس و بخش قلبي شه چون حداقل در روز شاهد مرگ يكي هستي و اونقدر اين صحنه هارو ميبيني كه مرگ برات عادي ميشه دنيا بي ارزش ميشه برات حتي بي ارزش ترين چيزي كه ادم بتونه تصورش رو بكنه اين روزا سرم خيلي شلوغه اينقدر بيمارستان رفتم كه فكر ميكنم بوي بيمارستان ميدم سال چهارمم داره تموم ميشه خدا كي بشه من دكتر بشم بيچاره كيان و سينا علاوه بر امتحاناشون بكوب دارن درس ميخونن بيچاره كنكور كارورزي دارن اگه قبول نشن نميتونن دوره كا آموزيشون رو توي بيمارستان شروع كنن البته بعد از امتحاناتشون كنكور دارن روزها يكي ميگذره امتحان ها يكي يكي تم.م ميشه و شب زنده داري سينا شروع ميشه هفته آينده امتحان داره از كيان خبري ندارم فقط ميدونم زنده است .
دوشنبه و قتي كيان و سينا از امتحان برگشتن خوشحال بودن پس حتما خوب دادن كه اگه جز اين بود جاي شك داشت چون خيلي خونده بودن صداشون تا اتاقم ميومد فوري زدم بيرون و يم خسته نباشيدي گفتم و زل زدم بهشون
سينا به كيان گفت شاخ دارم
كيان: نه من چي؟
سينا اره دوتا مدل گوزني
كيان دستي به سرش كشيد و گفت نه نيستش
بعد هر دو زدن زير خنده و رو به من گفتن چرا اونجوري نگاه ميكنم
منم گفتم شما دو تا بيش اندازه خوشحالين مشكوكين
----برو بابا به جاي اينكه يك چيزي بياري بخوريم داري براي من وراجي ميكني
يه نوكر بابات غلام سياهي گفتم كه كيان تركيد اون روز با شوخي هاي بي سر وته من و سينا گذشت با اينكه هممون مشغول بوديم ولي تفريحمون سر جاش بود

يك شب تو اتاق سينا بودم و رفتيم تو نت
سينا گفت بشين بچت بينيم
خنديدم و گفتم مثلا داري دكتر مملكت ميشي چرخ هاي ملت رو تو بايد پنچر كني
----بشين بابا فعلا اين ملت رو بذاريم سر كار نرخ بيكاري بياد پايين
نشستم و با ايدي نازي خانوم ملوسه ان شديم
هواخواه زياد داشت
يكي ميگفت سلام نازي جون بگير قلوه مو دلم رفت....
يكي نوشته بود شنبه خونمون خاليه جيگري......
يكي نوشته بود كجايي بابا نازي خونمون كم شده بود ....
من مونده بودم چي بگم به اين سينا
اخه چي مثلا خودشو دختر جا زده با يك سري اراذل ......
نگاهي بهش كردم و گفتم اوه....اوه... چه بي حيايي تو دختر
خنديد و گفت بي خي با كلاه قرمزي بچت
داشتم باهاش ميچتيدم و كلي شر و ور ميگفتيم منو سينا مرده بوديم از خنده كه يكي ديگه اومد كيان بود
به سينا گفتم گفت ببين چي ميگه؟
----سلام سينا جون اني؟
اره عيبي داره
-----نه الهي من قربون اون خواهر خوشگلت برم
سينا پوقي زد زير خنده....
منم نوشتم به خواهر من چيكار داري؟
-----عشقمه ....فضول.....الهي براش پرپر شم
-----چيكار ميكنه دلم براش يك ذره شده
سينا ديگه مرده بود از خنده منو از صندلي بلند كرد و خودش نشست
سلام احمق جون ثنا اينجاست
----پاشو گم شو
به جان تو وبتو روشن كن ببين
عرض سي ثانيه تصوير كيان با ركابي ديده شد
منو ديد بيچاره كپ كرد...
لكنت گرفته بود و نميتونست حرف بزنه...
س...س..لام
منم خندم گرفته بود عليك بلندي گفتم سري از تاسف براش تكون دادم
از اتاق سينا اومدم بيرون
هنوز به اتاقم نرسيده بودم كه گوشيم زنگ زد برداشتم كيان بود
بيچاره نميتونست حرف بزنه
با هزار بدبختي و تته پته تعريف كرد كه منو دوست داره
قبلا منو توي دانشكده ديده بوده و توي نخم بوده و از روي شباهتم
به سينا گفته كه سينا جدي نگرفته تا اون روز توي كلاس كه اون اتفاق پيش اومد
كلي حرف زد مخ منو گذاشت تو فرغون آخر هم ازم پرسيد چه احساسي
بهش دارم با اينكه بهش بي ميل نيودم ولي خواستم يكم كلاس بزارم
گفتم من از شما اين انتظار رو نداشتم ...
شما مثل سينايي براي من....
من نميدونم چي بگم و كلي چرت و پرت اخر هم هول هولكي خدا حافظي كردم
پريدم اتاق سينا و چنان نيشگوني از روون پاش گرفتم كه نفسش رفت
اي بي غيرت حالا ميدوني رفيقت رو خواهرت نظر داره مياريش خونه
خيلي واقعا كه....
اگه به بابا نگفتم.....يه آشي برات نپختم ....فلفل نمك نريختم...
با سينا كلي خنديدم
سينا هم نامردي نكرد كلي از جنس بنجل دوستش تعريف كرد
و در آخر گفت از نظر من تضمين شده است
از اين گاگول تر گير نمياري...
آخه كدوم خري مياد تو رو بگيره....
به طرفش هجوم بردم كه پام گير كرد به قاليچه اتاقش و با مخ رفتم تو ديوار
ديگه سينا مرده بود از خنده
منم بي عار گفتم حالا رفيقت كي مياد خواستگاري
سينا گفت اوه...اوه..چه هوله ميگنا دخترا دنبال شوهر افتادن حالا عيني دارم ميبينم
يك چشم غره همراه با ايشي براش رفتم و از اتاقش اومدم بيرون و در خيالاتتم گم شدم.

يك روز طبق معمول كه داشتم توي سالن تي وي نگاه ميكردم رو كاناپه خوابم برد وقتي چشم باز كردم كيان كنار كاناپه بغلي نشسته بود نگام ميكرد خيلي عصباني شدم و سريع رفتم تو اتاقم اين ديگه كيه نه به اون سربه زيري نه به اين هيزي
در اتاقمو ميزد و معذرت ميخواست اصلا كارش درست نبود وقتي كه ديگه صداش نيومد در اتاق رو باز كردم كه نگو اقا به در تكيه داده بود پهن شد وسط زمين حالا تو عصبانيت خنده ام گرفته بود اخر هم وقتي با اون هيكلش كه وسط زمين افتاده بود خندم تركيد اونم ميخنديد بلند شد رفتيم پيش سينا و با هم كلي حرف زديم.
كيان ميگفت كه پنجشنبه بريم مهموني يكي از دوستاشون منم گفتم كه من نميام همون اون دفعه براي جد و ابادم بسه وقتي كيان ميخنديد دلم براش ضعف مي رفت اخه خيلي ناز مي شد بهم گفت كه قول ميده كه اين دفعه بهم خوش بگذره با كلي اصرار قبول كردم
پنجشنبه يم تيريپ ساده زدم يك بلوز استين سه ربع كه يقه بازي داشت با شلوار لي يخي رنگ پوشيدم موهامم باز گذاشتم و رفتيم مهموني فرشيد دوست مشترك كيان و سينا مهموني توي يكي از ويلاهاي لواسون بود و فقط جوونا بودن سينا كه همين رسيديم مثل كش تنبون در رفت من و كيان هم يك گوشه نشستيم و حرف ميزديم از خودمون درسمون البته كيان بيشتر مايل بود از عشقش به من حرف بزنه متاسفانه وقتي اون حرف ميزد من نميتونستم چند سوژه خنده پيدا كنم كه بهشون بخندم در جهان اخرت امثالي مثل من بخاطر مسخره كردن ديگران داري دو چهره ان بيچاره سينا حرف ميزد دريغ از اينكه من يك كلمه گوش كنم يكي از دوستاش اومد و از كيان خ9واست كه بريم پيش بقيه و اون برامون بخونه كيان قبول نميكرد منم بدم نميومد ببينم كيان چطوري ميخونه بخاطر همين منم بهش اصرار كردم و خلاصه رفتيم پيش بقيه گيتار گرفت دستش و شروع كرد
دوست دارم شب تا سحر دور سرت بگردم
ميدونم تو انتخابت اشتباه نكردم
دوست دارم همينجوري بگم برات ميميرم
بگم عاشقت منم تويي عزيز ترينم
واسه من شيرينه حرفات
كاش تو دستات بمونه دستام
واسه من تو بهتريني
كاش هميشه توي قلب من بشيني
خانومم توي بارونم تويي عاشق شو دلم ارومم تويي
تويي يكدونه سرزمين قلب تنهام
تو هموني كه هستي توي ارزوهام
وقتي چشماتو ميبينم دل من ميلرزه
بيا خانومي بكن نزار دلم رو تنها
خانومم تويي ارومم تويي عاشق شو دلم ارومم توييييييييي
طي مدت خوندنش فقط منو نگاه ميكرد بعد تموم شدن خوندنش من اولين نفري بودم كه دست زدم يعني ما دوتا خداي ضايع بوديم ملت فهميدن ما همديگرو ميخوايم چون نگاه كينه توزانه بعضي دخترا دنبال من بود به نظرم حالا اين كيان همچين اش دهن سوزي هم نبودا ميخواستم بگم بردارن براي خودشون ولي بعد گفتم بي خيال از قديم گفتن چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است نيم ساعت بعد هم رفتيم كه شام بخوريم من كه معمولا غذاي مهموني كوفتم ميشه نخوردم نميدونم چرا هر وقت ميخورم دل درد ميگيرم با كيان رفتيم آشپزخونه يك صندلي بيشتر نبود اونم كيان نشست گفتم خجالت نميكشي خانوم متشخصي مثل من سرپا وايسته تو بشيني
خيره به من خنديد يك خنده خبيثانه
گفتم چيه قلقلكت اومد ميخندي؟
----نه خانومم بيا
رفتم جلوش كه منو نشوند رو پاش و دستاش دور كمرم حلقه كرد مني كه از اين چيزا بدم ميومد حالا لال شده بودم و خموش خودمو دادم دست كيان و راحت راحت تو بغلشم تازه احساس خيلي راحتي دارم نميدونم چرا اين احساسو دوست دارم حلقه دستاشو تنگ تر كرد توي صورت هم زل زديم همونطور كه به چشاش خيره ام دارم فكر ميكنم ميگنا بترس از ان كه سر به توي دارد همينه از چشاي طوسيش عشق فواره ميزنه نميدونم ميتونه از چشاي سيام عشقمو بخونه يا نه آخر هم بي طاقت ميشه منم بي طاقت ميشم جو و احساس با هم قاطي اونم جو نامرد شروع ميكنيم به بوسيدن هم
داره گردنم ميبوسه قلقلكم مياد ميخندم ميگم گلوم نه قلقلكم مياد ميخنده و سرشو ميگيره بالا و حالا لبامو ميبوسه انگار داره اب نبات چوبي ميليسه توي حال خودمونيم عشق و هوس جواني قاطي هم زمان و مكانو نميفهميم صداي فرياد سينا كه ميگه كيان با خواهر من ما رو متوجه زمان و مكان ميكنه
از خجالت سرمو توي سينه كيان قايم ميكننم روشو ندارم توي چشاي صورت سينا نگاه كنم واي عجب غلطي كردم كيان هم ماتش برده و چيزي نميگه دوباره سينا داد ميزنه زودتر جمع گنيد بساطتونو ابرومونو بردين همه فهميدن چه غلطي ميكردين با رفتنش سرمو بالا ميگيرم كيان نگام ميكنه و با هم ميزنيم زير خنده و بلند ميشيم و ميريم بيرون

با رفتن كنار بقيه يكي از دوستاي كيان ميگه:كيان جان خوش گذشت ؟
كيان قيافه متعجبي ميگيره
دوستش دو باره ميگه كلك لا اقل سرخاب سفيد اب يارو پاك ميكردي
و به گونه اش اشاره ميكنه
با ديدن رنگ روژم روي گونه كيان از خجالت فكر كنم لبو شدم همه ميخنديدند
و سينا هم مثل خون اشام ها مارو نگاه ميكرد
ساعاتي بعد به طرف خونه راه افتاديم توي ماشين جرات نميكردم جيك بزنم
از سينا خجالت ميكشيدم كمي كه دور شديم داد سينا در اومد
كيان خان خيلي بي شرمي.....
درسته ميدونم خواهرمو ميخواي ولي دليل نميشه هر غلطي خواستي بكني
با اين كارت عمرا......يعني اگه عمرا بزارم خواهرمو بگيري
از اينه نگاهي به من كرد و چنان دادي سرم كشيد كه اشكام جاري شدن
وضع بدي بود ....
كيان از خجالت سرش تو يقه اش بود
منم يه ريز اشك مي ريختم به دم خونه كه رسيديم سينا خنديد و گفت جذبه رو حال كردين خوب چزوندمتونا
كيان نگاهي بهش كرد و ببخشيدي گفت
سينا قهقه اي زد و گفت اين ادبت منو كشته پياده شيد بريم خوابم مياد
كيان ميخواست بره خونشون كه سينا نگذاشت منم از خدا خواسته بودم
صبح كه همگي دور سفره صبحانه بوديم بابا نگاهش مدام بين منو و كيان ميچرخيد
نميتونستم صبحونمو بخورم سينا هم زير زيركي ميخنديد
بالاخره بابا به حرف اومد و گفت كيان خان ميخوام امشب باهات حرف بزنم اينجا باش و از سفره بلند شد و رفت
كيان از خجالت قرمز بود ميذونستم كه ميدونه بابا باهاش چيكار داره
رو به سينا گفت تو به اقاي مقدم چيزي گفتي؟
سينا باز هم نيششو باز كرد و سري تكون داد بلند شدم ورو به سينا گفتم خيلي نامرديو با گريه پريدم تو اتاقم
نمي تونستم ببينم بابا فهميده نمي خواستم از دستم ناراحت باشه نميخواستم از رفتارم خجالت بكشه نميخواستم.....نميخواستم....
ديشب خيلي كار احمقانه اي كردم ولي خب چيكار كنم دست خودم نبود
حالا بابا چه فكري ميكنه ....
اه...خدايا گند زدم به شخصيتم....به ....
تقه اي به در خورد و كيان اومد تو نگاه اشكبارمو بهش دوختم
مظلوم نگاهم ميكرد
يعني من كشته مرده اين نگاهاي مظلومشم
خدايي خيلي خيلي مظلومه
وقتي فكر ميكنم اوايل چقدر ازش بدم ميومد خندم ميگيره
وقتي بهش نگاه ميكنم يه عالمه بهم ارامش تزريق ميشه
اينا همش اثرات عشقه...
از تصوراتم لبخندي به لبم مياد كه اونم لبخند ميزنه و مياد كنارم ميشينه باهم داريم حرفامونو جفت ميكنيم كه امشب گند نزنيم
كيان ميگه كه امش به بابا ميگه كه زودتر ازدواج كنيم
با اينكه فكر ميكنم زوده ولي دوست دارم زودتر به كيانم برسم
شايد باورنكردني باشه كه من اولين باري كه تو زندگيم بعد از خدا اين همه يك نفر رو دوست دارم شايدم باهاش به ارامشي ميرسم كه توي سالهاي زندگيم
نداشتم ياد حرف سهيل افتادم كه ميگفت خيلي دلم ميخواد يه روز عاشق شدنتو ببيننم دلم براش تنگ بود تنها كسي تو خانواده مامانم بود كه اذيت نميكرد خوب بود واقعا مثل سينا برام ميموند
الان كجاست حتما الان يك بچه داره كاش يكبار ديگه ببينمش و به كيان نگاه كردمو و از خدا خواستم ارامشمو ازم نگيره



فَصلِ4


تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره
تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش
اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بله
خلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم
تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت اينكه با دختر روياهام حرف بزنمو پيدا نكرده بودم دوستام برگشتن تهران و من موندم و دل اسيرم حالا بابا هم هي زنگ مي زد كه دارم چه غلطي ميكنم و بر نمي گردم و اين منو كلافه تر ميكرد هر روز كشيك خونشون رو ميكشيدم ولي نمي شد چون كاملا اسكورت ميشد خلاصه يك روز فرصت طلايي بدست اومد توي راه مدرسه باهاش هم قدم شدم اونم بهم بي محلي ميكرد اين فرصت طلايي هفته اي يكبار همون روز برام اتفاق مي افتاد وقتي ديدم اين طوري نميشه از راه تلفن وارد شدم و زنگ زدم خونشون بعد از كلي بيچارگي با گذشت سه ماه موندن توي رامسر تازه باهاش حرف زدم و دلشو نرم كردم بهم گفت كه دوست داداشش خواستگارشه و ازش خوشش نمياد و منو به اون ترجيح ميده
حالا همه روزه ميديدمش و فحش هاي بابامو براي برگشتن به جون مي خريدم عشق من زياد و زيادتر ميشد نميخوام از جزييات بگم فقط اينقدر بگم كه وقتي بابام فهميد براي چي بر نميگردم بعد از كلي ناسزا و نفرين وكالتي به يكي از دوستاش داد و منم براي عشق بازي خيالم راحتتر زودتر از اون چيزي كه فكرشو بكنم اوضاع بهم ريخت داداشش فهميد و ميخواستند به زور عقد ش كنن با دوست داداشش با هم فرار كرديم احمقانه ترين كار دنيا رو كرديم و بعد كلي بدبختي عقد شديم وقتي ما رو پيدا كردن كلي كتك خورديم با اينحال ناهيد ازم دست نكشيد ما با ابروي خانواده ناهيد بازي كرديم و شايد بخاطر همين بود كه خيلي زود از هم فاصله گرفتيم بابام با اينكه دل خوشي ازم نداشت ولي اونقدر برام گذاشته بود كه بدبختي نكشم چون ناهيدم ميخواست رامسر بمونه قبول كردم يك مغازه تو رامسر باز كردم كارخونه هم بود زندگي خوبي داشتيم مامانت عشقم بود وهست وقتي حامله شد هنوز يكسال از ازدواج ما نگذشته بود ديگه ميخواستم براش بميرم و اين در حالي بود كه بابام مريض بود و ميخواست برم پيشش منو ببينه منم رفتم سه ماه بودم پدرم مرد وقتي اومدم تهران ناهيد من ديگه اون ناهيد قبلي نبود يعني ديگه ناهيد من نبود شماها تازه به دنيا اومده بوديد نميدونم چي شد خيلي سعي كردم بفهمم ولي هنوزم توي شوك حرفاي ناهيدم من خيانت نكرده بودم من براي پول ناهيدو به بابام نفروخته بودم ناهيد با عشق من لجبازي كرد ....
با زندگيمون لجبازي كرد.....
سر حرفاي برادرش بامن لجبازي كرد....

هر چي دويدم نتيجه نداد دايي تون با پارتي بازي و كلي نامردي طلاق ناهيد رو ازم گرفت دايي تون هر دو تاتون بهم داد و گفت نمي خواد شما سربار خواهرش باشيدخيلي جالب بود كه شما هر دوتا با هم گريه ميكرديد و هر دوتا باهم گشنه مي شديد ولي من شيري نداشتم كه بهون بدم هنوز هم اميد داشتم ناهيد رو بدست بيارم ولي بعد از اينكه اينكه شما يك ماهتون تموم شد و يك هفته اي از طلاق من و ناهيد گذشت يك روز ناهيد اومد كلي گريه كرد التماس كرد كه شماها رو بدم بهش منم گفتم شايد به اين وسيله ناهيد برگرده ولي برنگشت همه ي عشقش به من تموم شده بود گاهي فكر ميكنم شايد اصلا عشقي نبوده عاقبت ثنا رو دادم به ناهيد و سينا رو من نگه داشتم ديگه نميتونستم تو شهري نفس بكشم كه عشقم زنم مادر بچه هام نفس ميكشه
و من بايد تو حسرتش بمونم سينا رو برداشتم و اومديم تهران و يك زندگي بدون ناهيد رو شروع كرديم ديگه سينا شده بود برام مجسمه تاهيد اينقدر دوسش داشتم كه حد نداشت دلم ميخواست ثنا رو ببينم همش تو دوران حاملگي مادرتون باهم دعوا داشتيم ك سر اسماتون منم از قبل براتون اسم انتخاب كرده بود براي ثنا همون ثنا و براي سينا هم سبحان رو انتخاب كردم كه مادرت ميگفت حتما بايد سينا باشه هنوزم باورم نميشه ناهيد مرده هنوزم باورم نميشه هجده سال بدون ناهيد زندگي كردم هنوزم باورم نميشه....
وقتي سينا گفت كه يك همكلاسي پيدا كرده كه شبيه خودشه و اسم و فاميا و مشخصاتش مثل سيناست كلي خوشحال شدم و خواستم ببينمت و بقيه اش هم كه خودت بودي و ديدي ولي ميخوام يك چيزي رو بهتون بگم فكر زير ابي رفتن رو به كل از مغزتون پاك كنين ....
اقا كيان شما از فردا ديگه اينجا نمياي ناراحت نشو ازم ميدوني كه خيلي دوستت دارم و اين حرفو ميزننم ولي دخترمو بيشتر دوست دارم نميخوام اون چيزي كه نبايد اتفاق بيفته ....
ثنا خانوم از شما هم متقابلا رفتار معقول ميخوام....يك رفتار خانومانه
تا زماني كه باباي كيان بياد براي پسرش ازت خواستگاري كنه ...متوجهي
سري تكان دادم و چيزي نگفتم
كيان با صداي گرفته اي گفت ولي اقاي مقدم شما كه ميدونين من با پدرم رابطه اي ندارم....ميدونيد كه با پدرم حرف نميزنم ....شما كه ميدونيد نظر پدرم چيه...اون هرگز زنگ نميزنه براي خواستگاري.....
تو رو خدا اين كارو با من نكنين ...
بابا نگذاشت كيان ادامه بده و گفت چرا دقيقا ميدونم كه دارم چيكار ميكنم
پسر تو چي فكر كردي؟فكر كردي تو از پدرت دست بكش اون از تو دست ميكشه نه هيچكس از بچه اش دست نميكشه منم ميخوام تو با پدرت بياي دخترمو بگيري ميخوام دخترمو به كسي بدم كه قبل از اينكه دخترمو بخواد پدرش ازش راضي باشه ميفهمي...
اگه فكر ميكني نميتوني پس دور دختر منو خط بكش چون من ميخوام وقتي مردم دخترم يك باباي ديگه داشته باشه كه براش پدري كنه
كيان كه صداش بغض دار شده بود گفت من همه پشت ثنا ميشم پدرم قبول نميكنه اون منو دوست نداره برام كاري نميكنه
پدر دوباره گفت آقا كيان تو الان چند ساله با پدرت حرف نزدي نرفتي ببيني اصلا زنده است مرده است شايد پدرت در حق مادرت بد كرده باشه ولي در حق تو بد نكرده برات پدر بدي نبوده اگه يك روزي خواسته با كسي كه انتخاب اون ازدواج كني از روي علاقه بوده نه اجبار كه تو هم قبول نكردي اونم بهتد تحميل نكرده پس خرابش نكن بزار هميشه پدرت بمونه بزار برات پدري كنه...
اگه تا حالا بد بوده بزار از حالا برات خوبي كنه
بزار برات پدري كنه
با اينكه الان بيست و چهار پنج سالته ولي خيلي كوتاه فكر ميكني
تو وقتي از شانزده سالگيت اومدي تهران تا بيست سالگيت فقط گاهي با پدرت حرف ميزدي و تنها زندگي ميكردي چون نميخواستي باور كني كه اگه مادرت مرد بخاطر اين بود كه خدا خواست نه اينكه بابان ماشين درست نكرده بود يا بي مسئوليت بود يا هزار تا دليل مسخره ديگه اي كه تو ازش ساختي با پدرت با خودت لجبازي نكن دخترمو ميخواي حلالت ولي قبلش رضايت پدرت رو برا بگير حالا هم خوب برو فكراتو بكن ثنا خانوم تو هم كسي رو كه انتخاب كردي خو ب بشناس كسي كه بتونه پدرش رو ببخشه عشق پدرشو بدست بياره مطمئن باش خوشبختت ميكنه اگه ديدي نتونست يا نميخواد مطمئن باش فرداها اگه با اين اقا ازدواج كردي توي زندگيت با يك اشتباه از قلبش رفتي
پس خوب فكر كن و تصميم بگير من حرفامو زدم و بلند شد و رفت منم كه از تعجب پوزه ام با خاك كوچه يكي شده بود كيان بي هيچ حرفي بلند شد رفت و منو توي شوك باقي گذاشت سينا هم كه انگار داشت فيلم سينمايي ميديد چون اونم رفت بخوابه و من موندم و من و يك دنيا پر از فكر هاي جور وا جور
نميدونستم به دروغ هاي مامان خدابيامرزم فكر كنم يا به كيان و اينكه دل باباش رو بدست مياره يا نه
عجب دنياي نامرديه.....
دوهفته گذشته اين كيان نامرد يك زنگ هم به من نزده .....
منم بهش زنگ ميزنم خاموشه ....
سينا هم كه چيزي بروز نميده آخر از دست اين جماعت ديونه ميشم
ثناي مغرور كجايي؟
درهم شكستي بدجور ....كسي ككش هم نگزيد.....
بعد از عمري عاشق شدي....اونم ريدي با اين عشقت.......
انتظار همچنان ادامه داره .....
بيست روز چيز كمي نيست از ادمي مثل كيان واقعا بعيده از بس زنگ زدم و صداي نحس زنه رو كه ميگه دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است را شنيدم تهوع گرفتم
خوبه حالا فهميدم عشق كيان چقدره....
حالا ميفهمم بابا چي ميگفت اون شب تازه من از دستش ناراحت هم بودم
هميشه بزرگتر ها خير و صلاح ادمو ميخوان....
واقعا نامرديه....يعني همه عشق كيان همين بود .....همه مردا سر و ته يه كرباسن.....ولي نه بابايي من واقعا عاشق بود با اينكه مامانم ولش كرد هنوز ازدواج نكرده و بهش وفاداره .....ولي مامان چي ميخواست ازدواج كنه......
خدا اگه مامانم زنده بود حتما با سينا يك كاري ميكرديم با هم اشتي كنن
اون موقع يك خانوده خوشبخت مي شديم ......
عصر روز بيست و يكم گوشي تلفنم به صدا در اومد....
به به اقا كيانه....
شيطونه ميگه تلافي كنم برندارما....نامرد ....چيكار كنم عشقه ديگه غرور معني نميده برداشتم و حرفي نزدم
كيان: سلام
سكوت...
خوبي خانومم
سكوت....
نميخواي حرف بزني صداتو بشنوم
سكوت....
قهري ؟پس من حرفمو ميزنم ....ميدونم فكر ميكني بي وفام.....
كه بيست روزه ازم خبري نيست.....ولي بي انصاف حداقل بپرس كجا بودم كه زنگ نزدم....رفته بودم پيش بابام شيراز ....گفتم كه تورو ميخوام.....
گفتم برام پدري كنه.....خواستم برام خواستگاري كنه.....
كلي منت كشي كردم ولي ميخواد ببيندت....ثنا يك چيزي بگو ديگه....
چي بگم؟
كيان : ميدوني چقدر دلم براي صدات تنگ شده بود....ميخوام ببينمت خونتون كه نميتونم بيام تو بيا خونم تا حالا هم نيومديا...
پررو نشو نشنيدي بابام چي گفت
كيان:باشه پس كجا ببينمت؟
بيا خونمون بابا نيست
كيان:سينا رو چيكار كنيم اون كه هست
واااااااا مگه ميخوايم چيكار كنيم كه اون مزاحمه
كيان:نه منظورم اين نبود تو هم بد برداشت ميكنيا
خب حالا بيا اينجا منتظرتم
كيان :باشه ده دقيقه ديگه اونجام
فوري رفتم يك شلوار لي كوتاه پوشيدم با يك استين كوتاه سفيد كه جلوش يك لاو طلايي داشت پوشيدم با اينكه يقه اش خيلي باز بود گفتم بي خيال قراره شوهرم بشه ديگه موهامم با كليپس جمع كردم و يه رژ صورتي هم ماليدم به لبام و منتظر موندم چند دقيقه بعد كيان اومد فوري پريدم جلوش و گفتم واي چه لاغر شدي
كيان:دوري تو بود ديگه خانوم
راستي سلام
كيان :سلام به روي ماهت و دستاشو باز كرد و گفت بيا اينجا
ميخواستم برم كه از پشت صداي سينا در اومد...
آي.....آي....پسر حواست باشه هندي بازي تا اطلاع عقد و عروسي تعطيله
كيان دستاشو پايين انداخت و سينا هم اومد جلو و گفت ثنا دقت كردي چند وقتي ميشه كه كيان خجالت و ادب رو كنار گذاشته
خنديدم و گفتم هي مولظب حرف زدنت باش دوست ندارم آقامونو اذيت كنيا
سينا:اووهووووووووو.....آقام.. ...حالا كه عقد نكردي اقات باشه
باشه پس با خواستگارم درست صحبت كن
و همگي رفتيم اتاق سينا
دور هم نشسته بوديم و كيان ميگفت كه باباش ميخواد منو ببينه
ميخواست امشب از بابام اجازه بگيره و و منو ببره شيراز....
سينا گفت بيخود منم با ثنا ميام ....
اون روز سينا كلي سربه سر سينا گذاشت و خنديديم شب هم از بابا كشب اجازه كرديم و قراره فردا بريم
اول خواستيم با هواپيما بريم ولي لذت مسافرت سه نفره با ماشين بيشتره
اول كيان رانندگي ميكرد و بعد سينا ....
كيان ميخواست بياد پشت بشينه ولي سينا نمگذاشت ....
خلاصه با كلي مسخره بازي كيان اومده بود پشت.....
منم براي اينكه حرص سينا رو در بيارم رفتم تنگ بغلش نشستم كيان هم منو بغل كرد
سينا:هوي ول كن ابجيمو .....
حداقل جلوي من مراعات كنين .....
كيان گوشه لبم رو بوسيد و گفت تا چشم تو دربياد
سينا:الهي خواهرم كوفت شه تو گلوت گير كنه....
دختر خالتو ك بهم ندادي ....
حالا منم عوضش سنگ ميندازم جلوي پات تا با كله بري تو دام خواهرم
ياد باشه اقا كيان احترام برادر زن واجبه....
كيان: ما چاكر بردار زنمون هم هستيم
سينا: هندونه كيلويي چند؟
كيان: نميدونم فكر كنم كيلويي چهارصد تومن باشه
اينقدر اينا كل كل كردن كه منم سرمو گذاشتم رو پاهاي كيان و خوابم برد
با احساس نوازش گونه هام بيدار شدم...
كيان بود اروم اروم اسممو صدا ميزد.....
بيدار شدم.....حس خوبي داشتم.....كاش هميشه با اين صداي اروم بيدار بشم
باز دارم ميرم تو عالم هپروت.....
سرمو تكوني دادمو و با هم رفتيم تو يك رستوران بين راهيي شام بخوريم
بعد شام نشسته بوديم و در مورد بابا كيان حرف ميزديم....
نميدونم ديگه چطوري واژه ها رو كنار هم بگذلرم تا خاطره باهم بودنمون رو تا رسيدن به شيراز تعريف كنم ولي فوق العاده بهم خوش گذشت اونم در كنار ارامشي بي نظير
اما همين كه به شيراز رسيديم استرس هاي منم شروع شد و با خودم فكر ميكردم اگه باباي كيان منو نپسنده چي ميشه؟
اصلا مگه اون ميخواد با من زندگي كنه؟
تا بريم بتو اتاقامون مستقر شديم كيان با باباش تماس گرفت
كيان حتي حاضر نشد اين چند روز رو خونه باباش بگذرونيم
سه تايي يك اتاق سه تخته گرفتيم البته سينا ميگفت نه كيان ميره خونه خودشون كه اين بحث نتيجه اي نداد و كيان با ما موند
بعد يك استراحت حسابي رفتيم بگرديم
كيان حافظيه رو پيشنهاد داد
تفالي زديم و از حافظ شيرازي كمكي خواستيم و با خوردن يك فالوده شيرازي راهي خونه شديم
گرماي شيراز در ماه اخر شيراز در برابر گرماي تهران خيلي بيشتر بود
چيز جالبي كه در انجا خيلي خوشم اومد لهجه شيرينشون بود
البته من چون گيلك بودم لهجه خودمون هم دوست داشتم ولي شيرازي برايم شيرين تر امد
موقع خواب كه شد دعواهاي مسخره كيان و سينا شروع شد...
منم بي توجه رفتم خوابيدم.....
صبح كه پاشدم كيان روي تخت با فاصله كمي خوابيده بود
اصلا خوشم نيومد...يعني چي.....
اصلا چرا سينا هيچي بهش نگفته.....
به ارامي از تخت پايين امدم و رفتم دستشويي بيرون كه اومدم كيان بيدار بود و بدون اينكه پلك بزنه منو نگاه ميكرد
حرفي نزدم و تازه متوجه شدم سينا نيست
ازش پرسيدم كه گفت رفته بيرون ...صبحانه در ارامشي وصف ناپذير خورده شد
گفتم كيان تو ديشب رو تخت من خوابيده بودي؟اصلا از اين حركتات خوشم نمي اد
ازت انتظار اين حركتاي سبك سرانه رو ندارم
ما فعلا نامحرميم....شايد قلبامون با هم محرم باشه ولي جسمامون نه
پس سعي كن همون طور كه بابا گفت منو پشيمون نكني از انتخابم
داشت تو اعصابم ميرفت هيچي نميگفت و بر و بر منو نگاه ميگرد
شيطونه ميگه يك پخي بكنم از اين هپروتش با مخ بره تو زمينا
دستمو جلوي صوتش تكون دادم و اون رو به خودش اوردم لبخندي زد و گفت ميره بيرون
يعني چي من بايد تنها بمونم.....
بدجنسا.....ازهمتون دلخورم.....
ساعت دو بعد ظهر بود که سینا و کیان با هم اومدند خیلی دلم میخواست یک جفت پا برم تود هن سینا از اینکه منو تنها گذاشته بود با هم ناهار خوردیم و قرار بر این شد که برای شام مهمون خونه پدری کیان باشیم استرسم خیلی زیاد بود اصلا هم این دست خودم نبود تا غروب دور سر خودم میچرخیدم سر درد بدی گرفته بودم وبا وسواس زیادی لباس پوشیدم یک مانتوی تابستونیه سفید با یک جین روشن با یک شال سورمه ای ارایشی هم خیلی ملایم کردم چون دلم نمیخواست خودمو مثل مترسک کنم نشون بابای کیان بدم ساعت شش همگی راه افتادیم و با یک ماشین رسیدیم خونه کیان اینا نمیتونم خونه شون رو تو صیف کنم تازه به حرف سینا رسیدم که میگفت خرپول به معنای واقعی فقط یک کیلومتر راه بود تا به ساختمون خونشون برسی کل حیاتشون پر بود از درخت های بهار نارنج و سرو و بید جالب اینجا بود که جوری ترکیب بندی شده بودند که واقعا دل انگیز بودند بی اختیار به سمت بهار نارنج ها رفتم روشون پر بود از نارنج خیلی دلم میخواست یکی بکنم ما خودمون هم تو رامسر درخت نارنج داشتیم ولی فکر نکنم به پای اینجا برسه غرق بودم تو رویاهم که کیان صدام زد
ثنایی بیا بریم دیگه
تو دلم گفتم چه باحال تا کسی اینجوری صدام نکرده بود
همگی توسط یک خدمتکار به پذیرایی راهنمایی شدیم حدود یک ربعی بود که نشسته بودیم و خبری ا ز بابای کیان نبود به معنای واقعی بهم برخورد این نهایت بی احترامی بود که هنوز نیومده بود وقتی یکساعت گذشت و بابای کیان نیومد دلم خواست پاشم برم که گویا کیان ذهن منو خوند و شرمنده خواست که بلند شیم بریم
باباش در ابتدای کار منو اینجوری تحویل گرفت با ناامیدی رفتیم به سمت در و خواستیم بریم که از پشت صدایی اومد که گفت این قدر بی طاقت هستین که نمیتونین یک ساعت منتظر بمونین
کیان: نه نمیتونستیم شما هم بهتر بود زودتر میومدی چون ما داریم میریم
سینا:سلام اقای رستم خوب هستین ببخشید مزاحمتون شدیم
رستمی:نه جوان باز به مرام تو حداقل یک سلام کردی به ما پسرم و عروس ایندم که انگار نه انگار ممن ازشون بزرگترم با این حرف
به خودم اومدو گفتم سلام حال شما خوبه جناب رستمی شرمنده من ماتم برد یعنی ....نمیدونستم چی بگم
رستمی :عیب نداره دختر گلم این پسر من همش بی طاقته راستش من بالا جلسه فیزیوتراپی داشتم بخاطر همین دیر رسیدم خدمتتون بیاید عزیزان بیاید بنشینید
سینا اولین نفر رفت منم که دنبالش و کیان هم ناچارا پشت سر ما اومد
همگی نشستیم ظاهرا باباش ادم بدی به نظر نمیومد اخر هم من جریان مامان کیان رو نفهمیدم چرا کیان این قدر از باباش بدش میاد.....
خوب خانوم جوان کیان گفت اسمت ثنا هستش و پزشکی میخونی یک سوال میپرسم که راست جواب بده....
چی شد عاشق پسر من شدی؟
فکر کنم آب شدم از خجالت این چه طرز سوال پرسیدن بود....
سکوت کردم ....
خوشبختانه پیش رو نگرفت و ما رو به پذیرایی از خودمون دعوت کرد
شب کسل کننده ای رو گذروندیم و برگشتیم هتل قرار شد چند روزی بگردیم بریم
باز این دوتا سر خوابیدن دعوا گرفتن تخت من دو نفره بود و این دوتا دعوا داشتن که کدوم پیش من بخوابه اخر سر هم سه تایی رو تخت خوابیدیم سینا وسط ما خوابیده بود و دستای کیان رو گرفته بود و میگفت تو جدیدا بی حیا شدی میترسم خواهرمو بی ابرو کنی بی توجه خوابیده بودم که از این طرف تخت سقوط کردم رو زمین و مثل جن زده ها نیم متر پریدم هوا به ساعت نگاه کردم شش صبح بود به این دو کله پوک نگاه کردم تنگ دل هم خوابیده بودند وای عین این زن و شوهر ا....
سینا دستش دور گردن کیان بود و پای چپش روی کمر کیان...
کیان هم دستش دور کمر سینا...
فکر کنم سینا رو به جای من اشتباه گرفته .....
سینا هم فکر کنم کیان رو به جای دختر خالش اشتباه گرفته ....
وای خیلی خنده دار شدن باید از این فاز عاشقی بپرن ....
حالا فکر کن سینا از کیان حامله شه....
با گوشیم یک عکس ازشون میگیرم که بعد اذیتشون کنم حسابی بخندم...
وای خدا دارم میترکم بی صدا میخندم و دوتا لیوان اب برمی دارم...
همزمان می پاشم رو صورت جفتشون....
میپرن مثل کانگرو ....
انگشت سینا میره تو چشم کیان.....
وای پای سینا خورد به جای حساس کیان ...
نفسش رفت...
منم هرهرهر میخندم...
سینا میگه زهر مار بدبخت شوهر ایندت ناقص شد راحت شدی..
بیشتر میخندم کیان بیچاره نمیدونه بخنده یا از درد گریه کنه...
اوضاع باحالی بود بعد از چند دقیقه تازه سینا به ساعت نگاه میکنه و با دیدن ساعت
به طرفم حمله میکنه و موهامو میکشه....
و هی رجز میخونه بدبخت شوهرتم که ناقص کردی نمیتونهئبیاد ازت دفاع کنه
داد زدم کیان بدو موهامو کند
کیان بیچاره با داد من پرید و سینا رو گرفت و گفت هیس سر صبح الان همه مسافر هارو بیدار کردین...
من که حسابی ریشه موهام درد میکرد کم مونده بود بزنم زیر گریه
کیان با دیدن قیافم چشم غره ای به سینا رفت منو بغل کرد و گفت میکشم برادرتو گریه نکنیا
سینا:بدبخت فردا که رو سرت سوار شد میای پیش من گله گذاریشو میکنی اون وقت منم با یک اردنگی میزنم بیرونت میکنم
کیان:سینا بس کن موهاشو کندی به دستت نگاه کن چقدر موهاش تو دستت مونده
این وحشی بازیا یعنی چی...
سینا به دستش نگاه کرد و بی خیال رفت دوباره خوابید
من و کیان هم رفتیم روی یک تخت دیگه خوابیدیم....
چه اغوش گرمی داشت ....
سینا چه حالی کرده دیشب...
خودمو بیشتر تو بغل عشقم فشردم و خوابیدم
ساعت دوازده ظهر بود که با داد و بی داد سینا بیدار شدیم کلی غر زد و فحش به کیان داد داشتم فکر میکردم سینا هم بلد بود فحش بده قئله اون روز با خوردن ناهار تموم شد و گشت و گذار ما شروع شد واقعا خوش گذشت شبی که میخواستیم بیایم اقای رستمی بابای کیان زنگ زد
رستمی:سلام عروس خوشگلم این پسر بی وفای من کجاست؟
اینجا نشستن
--پس چرا تو گوشیشو جواب دادی؟
سکوت کردم
---نمیخواست باهام حرف بزنه؟
سکوت
---میدونم فقط تنها راهی که میتونه منو ببخشه تو هستی
---کمک میکنی دخترم؟
البته چیکار کنم؟
---تو باید ازش بخوای میدونم اگه تو ازش بخوای منو میبخشه
چشم من حتما هر کاری بتونم میکنم
---پس فردا بیاین خونم
ولی ما فردا صبح میریم
---حالا یک روز بخاطر دل این پیرمرد بمونین
چشم من سعیمو میکنم
---مرسی دخترم تموم ایدم تویی این پسره که منو تحویل نمگیره
این حرفو نزنین اقای رستمی
---بابا صدام کن قد تموم سالهایی که ارزو داشتم کیان بابا صدام کنه
----من دیگه زیاد تو این دنیا نیستم نزار این اخریا حسرت به دل برم
---کیانمو راضی میکنی
چشم حتما کاری ندارین
--نه دخترم حداحافظ تا فردا منتظرتونما
چشم خداحافظو گوشیو قطع کردم
کیان با یک لحن بدی گفت چی میگفت؟
هیچی فردا شب دعوتموم کرد که گفتم میریم
----ما که فردا برمیگردیم
ولی من بهش قول دادم میریم و باید بریم تو هم باید بیای
----ثنا اصلا دلم نمیخواد باهات بحث کنم و ناراحتی بینمون پیش بیاد پس از خیرش بگذر
نه کیان تو گوش کن نکنه شرط بابام یادت رفته در ضمن اون مریضه خودش میگفت دکترا جوابش کردن تو چطور میتونی اینقدر بی معرفت باش
----ثنا تمومش کن رفتار اون شبش یادت رفت؟
----دلم نمخواد باهاش رودر رو شم
ولی من فردا میرم دیدنش و تو هم میای مگه نه
----نه نمیام من برمیگردم تهران
و به حالت قهر رفت بگیره بخوابه
اصلافکر نمیکردم کیان برگرده در کمال حیرت من صبح برگشت تهران
منم با سینا موندیم و شبش رفتیم کلی با اقای رستمی حرف زدیم
خانوده مرموزی بودن چیزی نمیگفتن که چرا و چی شده
سیناهم قول همکاری داد ولی من تصمیم داشتم حال این کیان رو اساسی بگیرم
صبح روز بعش برگشتیم تهران البته با هواپیما چون ماشینو کیان برده بود البته بد هم نشد داشتم به سفرمون فکر میکردم خوش گذشت ولی کاش کیان باباش رو ببخشه
هفته از اومدنمون میگذشت که اقا کیان زنگ زد به گوشیم
گوشیو برداشتم
--سلام خانوم اگه من زنگ نزنم تو زنگ نزنیا
سکوت
---باز قهری خدا چقدر من بدبختم همش باید نازکشی کنم پس کی ناز منو بکشه
شما ناز کش داری لیاقت نداری
---علیک سلام
خجالت نمیکشی دل پیرمردو شکوندی اگه میومدی میمردی یا چیزی ازت کم میشد
---سکوت
فکر میکنی با این کارت بهت مدال میدن جناب دکتر بعد از این
داری حالمو بهم میزنی کیان اون هر چی باشه هر کاری کردخ باشه باباته
همونقدر هم برای من عزیز همون طور که تو عزیزی
اون الان به تو به محبت احتیاج داره واقعا چیزی ازت کم میشه ببخشیش و محبت کنی بزاری بهت محبت کنه
---تو چی میدونی که این حرفا رو میزنی
من چیزی نمیدونم و نمیخامم بدونم تو یا بگیر ببخشی یاد بگیر پاک بشی
از خشم و کینه.....پاک شو.....کیان عشقمو خراب نکن
من تا قبل دانشگاه که با مامانم زندگی میکردم...
با اینکه خرجی نداشتم و هر چی هم بود مامانم میدا بازم بهم میگفتنم سربار
من اصلا از بچگیم از نوجونیم لذت نبردم کل وجودم خشم و کینه بود
تو که دیگه از من بدتر نیستی که فکر کنی بابات نخواستت و تو محکومی حرفهای یک ملت رو بشنوی که سرباری
ولی دیدی که الان بابامو چقدر دوست دارم ...
حتی اون ثنای مغرور و کینه ای دیگه از داییش که منفور ترین ادم رو زمین میدونستش ناراحت نیست بخشیددش
پس تو هم ببخش از کینه خالی شو دل باباتو نشکن بزار دعاش همش پشتت باشه نه اهش
---سکوت و بعد صدای بوق که نشان از قطع تماس بود
دلم گرفت و ترک خورد ...
عاشق نشدیم نشدیم حالا هم عاشق یک کینه ای شدیم
خدایا خودت به راه راست هدایتش کن
نزار دل اون پدر بشکنه
نزار....نزار
شب بود که تلفن خونه به صدا در اومد بابا گوشیو برداشتو شروع به صحبت کرد خیلی گرم صحبت میکرد یک ربعی طول کشید و بعد هم با یک لبخند گوشیو گذاشت
من که داشتم نگاش میکردم گفت خب ثنا خانوم پدر شوهر عزیزت بود خواستگاری کرد و موافق خودشو اعلام کرده رو حالا خوش باش
بلند شدم رفتم تو اتاقم
چرا کیان بهم زنگ نزد.....
یعنی چه......
یعنی بعد از اون تماس رفته بود باباش رو راضی کنه که خبری ازش نبود
الان هفته سوم مهره و ما مشغولیم و ندیدن اقا کیان هم برام عادی شده
یک جورایی تو شک و تردیدم
فکر میکنم دیگه مثل قبل کیان رو نمیخوام
نزدیکه یک ماهه ندیدمش البته خودش نمیاد بعد از اون تماس من چندباری زنگ زدم ولی گویا اقا یک چیزی دستی میخواست حرف بزنه
منم فکر کردم چون نمیخواد باباش رو راضی کنه قید منو زده
حالا غافگیر شدم.....
دیگه اون اداها چی بوود...
بی خیال بریم بخوابیم که خربزه اب است
صبح که بیدار شدم طبق معمول بیمارستان ...
تو اورژانس بودم که یک تصادفی اوردن....
وای بیچاره ...دست پا براش نمونده بود...
زنش هم مدام جیغ جیغ میکرد
دکتر ابطهی خواست بریم ببینیم
همین که پرده اتاق رو کنار زدم خشکم زد...
سهیل اینجا چیکار میکرد...
جلوتر رفتم با دستا لرزون زخ مهای صورتشو ضد عفونی کردم و دستشو که پاره شده بود بخیه زدم تو حالی نبود که منو بشناسه داشتم میرفتم بیرون که شهره رسید
اونم بدتر من کپ کرده بود
بعد از احوالپرسی ها اولیه کلی بهش دلداری دام که سهیل رو از اتاقی که پاش کچ گرفته بودند اوردن و بردن بخش مردان
به اصرار بردمش نو رست انترن ها و بهش چای دادم کمی حال اومد برام تعریف کرد که با سهیل اومدن تهران زندگی میکنن الان یکساله و البته دعواشون شده که شهره قهر میکنه سهیل هم دنباش که ماشین میزنه بهش..
بیچاره عذاب وجدان داشت دیونش میکرد ..
باهم رفتیم تو اتاق سهیل هنوز منگ بود و لی نه در حدی که صدامونو نفهمه
وقتی منو دید کلی ذوق کرد دست و پای شکستش یادش رفته بود خواست بشینه که اخش در اومد کلی با هم حال احوال کردیم که یک از دکتر ها اومد تو
دکتر ابولحسنی(ارتوپد):خانوم مقدم بفرمایین سر کارتون دکتر ابطهی دنبالتون میگشت خدا به دادتون برسه
فکر نکنم نمره عملیتو باهاش در بری بدو
خدافظی تندی کردم و خودمو به دکتر ابطهی رسوندم گویا داشت بیماری که اورده بودن رو برای بچه ها تشریح میکرد که بنده نبودم و گفت که حتما از ننمره ام کم میکنی
تو دلم فدای سرمی گفتم و به کارم رسیدم حالا خوبه امروز صبح ازم مورنینگ نخواست مرتیکه بی ریخت
ساعت چهار بود که بالاخره ما رفتیم سراغ پسرخاله که خواب بود
به زور شهره رو بردم خونه..
البته بابا تعجب کرده بود ولی به گرمی ازش پذیرایی کرد سینا هم سنگ تموم گذاشت و میخواست فردا بیاد پسرخالشو ببینه
شبی خوبی بود کنار هم و جای سهیل خالی بود
صبح مثل همیشه شش برپا بود تا سر صبح برسم
دم در ابطهی منو دید و گفت که سریعتر برم
منم دیرتر رفتم تو اتاق
گویا او زودتر اومده بود وقتی مننو دید سری از تاسف تکون داد و بعد از مورنینگ یکی از بچه ها ازم در مورد بیماری اون فردی که دیروز من نبودم توضیح خواست و چون من نمیدونستم کلی غر غر کرد و دوباره تذکر داد که حتما از نمره ام کم میکنه
این بار دیگه نمیتوستم بگ فدای سرم
و فقط حرص خوردم
انقدر سرم شلوغ شد که فرصت نکردم برم سراغ سهیل و شهره
ساعت دو بود که رفتم بخش که سهیل مرخص شده بود
فوری به گوشیش زنگ زدم خدا کنه همون شماره باشه که نبود و واگذار شده بود
من خنگ چرا یادم رفت از شهره شماره بگیرم
دارم از خودم نا امید میشم
اومدم از بیمارستان بیرون که دیدم کیان هم داره میاد
بهم رسیدیم سلامی کردیم
گویا اومده بود دنبالم باهم حرف بزنیم
ماشین اورده بود سوار شدم و حرکت کرد
کیان :دلم برات تنگ شده بود
بخاطر همین هر روز بهم زنگ میزدی
---من نزدم تو چرا نزدی
من چند بار زنگ زدم ولی جنابعالی برام کلاس میومدی گفتم شاید از ما بهتر پیدا کردی
---دیونه و بلند خندید
---بابام زنگ زد با بابات صبحت کرده
----قراره من و تو یک صیغه ای بخونیم تا بابا دی بیاد عقد و عروسی رو یکجا بگیریم
----نظرت چیه؟
خوبه ولی چی شد اقای کینه ای رفت سراغ باباش
---عشق دیگه ادم به چه خفت ها که نمیکشونه
یعنی رفتی با بابات حرف زدی خفت کشیدی واقعا که
---خب حالا قهر نکن خانوم من یک ماهه ندیدمت یک لقمه چپت میکنم
اوهوووووووووووووووووووووو
----پس چی جیگل من
----کی بریم سر خونه زندگیمون من از این تنهایی نجات پیدا کنم ای خدا
نگران نباش دیر بشه دروغ نیست
---با ضرب المثل...حالا ناهار خوردی
نه کی سبزی قرمه بیمارستانو میخوره اخ ایشششششششششش
---دنده اقاتون نرم میبره خانومشو ناهار هم میده
الان که رستورانا باز نیست
----بریم جیگرکی جیگر بزنیم
بریم از گرسنگی بهتره
بعد خوردن چندین و چند سیخ جیگر بطرف خونه رفتیم
من که اینقدر خورده بودم تو ماشین خوابم برد و وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم
با هم رفتیم تو و بابا هم زنگ زد دوستش اومد برامون صیغه سه ماهه خوند و کلی تذکر هم داد
شام دلچسبی خوردیم و کیان رفت
صبح با سینا رفتیم بیمارستان تازه روپوش سفیدمو پوشیده بودم که گوشیم زنگ خورد سهیل بود کلی باهاش سلام احوالپرسی کردم و فهمیدم شمارمو از سینا گرفته پی دو پسرخاله همدیگرو دیده بودند ای سینای موزی چیزی به من نگفته بود ازش دعوت کردم شام بیاد خونمون که کلی خندید از وضعیت پاش گفت و اون ما رو دعوت کرد بعد هم خداحافظی کرد تا ساعت دو فقط دور سر خودم میچرخیدم که گوشیم تو جیبم لرزید از دست این ابطهی کسی جرات نداشت صدای گوشیش در بیاد وگرنه افتضاح بود صد در صد دوباره باید این واحد رو میگذروند گوشه ای رفتم و جواب دادم کیانم بود و میگفت دم بیمارستان منتظرمه فوری لباسمو پوشیدم و رفتم کیان:سلام خانوم دکتر خسته نباشی
علیک سلام مرسی اقای خودم
---ای شیطون زبون نریز میخورمتا
وای تو رو خدا منو نخور اقا شیره
---خانوم کجابریم
رستوران
---خانوم فکر جیب بدبخت منم باش دیگه هر روز هر روز رستوران
خسیس بریم مهمون من
---شعر نگو شوخی کردم باهات رستوران که چیزی نیست تو بخوای هر روز جونمو هم برات میدم
وای کیان من غلط کردم لازم نیست جونتو بدی دوست ندارم اول جونی بیوه شم
---ای ....
ای چی راستی امشب خونه پسر خالم دعوتم
----من هم میام راستی یک کادو هم برات دارم
کو بدش دیگه
---نه الان وقتش نیست شب بهت میدم
تو ذهنم فکرای بدی اومد بعد گفتم نه بابا حالا ما صیغه ایم عقد نیستیم که تازه حق خوابیدن پهلوی هم نداریم
---خانومی کجایی
با صدای کیان از فکر اومدم بیرون و سرمو تکون دادم
بعد از غذا رفتیم خونه ما کسی نبود و این منو میترسوند کیان ثابت کرده بود که تو ابراز احساساتش اصلا کنترل نداره ولی فکر اینکه محرممه ترسو ازم دور کرد با هم رفتیم تو اتاقم و در کمال تعجب کیان جلوش لباس عوض کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم
---خانوم فکر من بدبخت هم باش دیگه من چجوری خودم کنترل کنم یک لقمه چپت نکنم و کنارم دراز کشید
تخت من یک نفره بود ولی بزرگ بود راحت جا شدیم چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم دستای کیان دور حلقه شو گرمی لباش رو گونم حس خوبی بود ولی کیان هم مثل من اروم گرفت وخوابید وقتی چشامو باز کردم ساعت هشت بود تازه یاد مهمونی افتادم مثل جت بلند شدمو و کیانو اماده کردم تند یک دوش سرپایی گرفتم و لباس پوشیدم کیان بیچاره هم منو نگاه میکرد آخر هم از بهت در اومد پنج دقیقه ای اماده شد و را افتادیم وقتی رسیدیم سینا و بابا اونجا بودند کلی ما رو دست انداختن و خندیدند شب خوبی بود واقعا خوش گذشت مخصوصا که کسی حرف از گذشته نزد کیان منو رسوند و بابا و کیان هم با هم بودند کادویی که میگفت داد و گفت خیلی دوست داره تو تنم ببینه میخواستم باز کنم که نزاشت من با یم بوسه خداحافظی کردم و رفتم خونه تو را کادو رو باز کردم وای کیان میکشمت اینم کادوهه گرفتب یک لباس خواب یک پیراهن توری قرمز اتیشی دلم میخواد کلشو بکنم پررواینو میخاد تو تنم ببینه بهش اسمس دادم بیداری
---اره نانازم بدون تو خوابم نمیبره
این چیه گرفتی میکشمت پررو
---عاشقتم خانومی لباتو میخوام
چرت نگو بگیر بخواب
---اخه من چطوری بی تو بخوابم دلم تاپ تاپ میکنه برای خوردنت
از دست رفتی شب بخیر
دیگه گوشیو سایلنت کردمو خوابیدم صبح دیر میکردم باز این ابطهی میخاست نمره کم کنه ساعت شش بر پا بودم جای تعجبه که سینا و بابا بیدار نشدن رفتم بیدارشون کنم که به این واقعیت تلخ رسیدم که امروز جمعه است
دوباره لباسامو در اوردم و پریدم تو تخت گوشیمو چک کردم سه تا اسمس داشتم
اولی:دلم خانوممو میخواد همین الان میخوامت نمیتونم بخوابم
دومیکچرا جواب نمیدی خوشگلم....
سومی:نه مثل اینکه خوابی خواب منو ببینی که دام میخورمت بوسسسسسسس
اسمس دادم کیانم دوستت دارم
در کمال تعجب دیدم که زنگ زد فوری جواب دادم
سلام اقایی
---سلام چی شده خانومم بیداری؟
نمیونستم امروز جمعه است فکر کن کور خواب شدم تو چرا بیداری
----من بیدار بودم دیدی دیشب منو چزنودی خدا حالتو گرفت شب جمعه و نصفه شب
خب حالا کاری نداری میخوام بخوابم
---ای سنگدل ای جبار سینگ من بدون تو نمیتونم بخوابم اون وقت تو میگی میخای بخوابی
چیکار کننم ؟
---بیان خونتون باهم بخوابیم
خجالت بکش کیان بابا اینا ...ازشون خجالت نمیکشی
---نه چرا زنمی دیگه پس تو بیا خونم
کک افتاد تو تنبونم که برم پیشنهاد وسوسه کننده ای بود مخصوصا که من تا حالا خونشو ندیده بود

---چی شد بیام دنبالت؟
پنج دقیقه دیگه امادم بیا
---باشه خانوم فعلا
فوری لباس پوشیدم و یک یادداشت گذاشتم با کیان رفتم کوه شاید از ترس شاید هم از خجالت بود که نگفتم میرم خونش کیان زنگ زد به گوشیم و منم پریدم بیرون ماشین اورده بود یک مزدا سفید ماشین مورد علاقه من بهش گفتم ماشین نو مبارک
---مرسی
تازه خریدی چیزی نگفتی؟
---نه بابا داد در ضمن خانوم چرا صورتت رو نشستی؟
حا نداشتم بریم
جلوی یک مجتمع نگه داشت و دگمه اسانسور طبقه سی و سه رو زد نگاش کردم و گفتم من اینجا زندگی نمیکنما
---چرا تو که هنوز ندیدی بانو
اخه طبقه سی و سه خیلی زوره دیگه
---چشم شما هرچی بخوای همون میشه
ای پاچه خوار راستی به بابا اینا گفتم رفتیم کوه یک بار سوتی ندی؟
---چرا دروغ میگفتی اومدی اینجا
خجالت میکشیدم
---حالا چون نمیخوام دروغگو بشی میریم کوه
خونتون رو ببینم بعد
رسیدیم درو باز کرد رفتیم تو فکر کردم الان از این واحد های دلگیر ولی برعکس جلوی حالش رو به خیابان بود و دیوارش شیشه ای یک چیزی تو مایه های پنت هوس ولی خودمونیما خونش از خونه ما هم تمیز تره
---خوشت اومد؟
عالیه فقط کاش طبقه سی و سه نبود راستسی معلومه خیلی کدبانویی یا خونت از خونه ما هم تمیزتره
----اولا خونمون نه خونت دوما من خیلی وقته تنهام پس باید خانه دار خوبی باشم
به اتاقهاش هم سرک کشیدم یکی که مال مهمان بود چیزی خاص نداشت ولی اتاق خودش اوه اوه چه خودشو تحویل گرفته تخت دونفره سلطنتی با کلی بالشتک اوه میز توالتش رود ببین چه قدر عطر داره این بشر همه هم مارک دار
برگشتم دیدم داره نگاه میکنه گفتم پولداریه دیگه بابا تخت.... اتاق ....کلاس...
نمیخوام اتاق تو از اتاق من قشنگتره
---خانومی اینجا اتاق من وتو ه تند یک بالشتک برداشتم و حمله کردم بهش که مال هر دوتامونه اره ....میکشمت اتاقمن باید از اتاق تو قشنگتر باشه بیچاره رو انداخته بودم وسط اتاق رو شکمش نشسته یودم با بالش میکوبیدم تو سرش هر چند اینقدر نرم بود که فکر کنم به جای اینکه دردش بیاد براش مثل نوازش میموند
اخرش هم از نفس افتادم بی خیال شدم همون طور نگام میکرد و لبخند میزد و گفت
---میدنی که هر چی عوض داره گله نداره
منظور؟
یهو بلند شد و بغلم کرد و پرت کرد رو تخت و افتاد به جونم با بالشت زدن
دیدیم نه ول کن نیست چنان وشگونی از رون پاش گرفتم که نفسش رفت بلند شدم و دست زدم به کمرم و گفتم اخه ضعیفه چرا ....
حالا حرفم تموم نشده بود که دوباره بهم حمله کرد و انداخت رو تخت و افتاد روم وشروع کرد به بوسیدنم حالا بدمم نیومده بودا ولی هی میخواستم از زیرش بیام بیرون که نمیگذاشت اخرش هم خودم تسلیم شدم و همراهیش کرد اخرش هم با لبای کبود رفتیم مثلا بیرون صبحانه بخوریم خدارو شکر من همیشه یک رپ تو کیفم میزارم وگرنه با این لبای کبود چجوری میرفتم خونه سینا میفهمید بعد برام دست میگرفت و دودودورورود همه جا میگفت اولین نفر هم بابا ...
ساعت نه بود که رفتیم خونمون اینقدر صبحونه خورده بودم که نمیتونستم راه برم
بابا و سینا داشتند صبحانه می خوردند و هر چی اصرار کردند گفتم که بیرون صبحانه خوردم کیان هم میگفت زیاد بالا رفتیم خانوم خسته است ای به اینجای ادم دروغگو
داشتم می رفتم زیر تخت که کیان اومد تو اتاقم و گفت وای عزیزم چقدر تو خوبی
نگاش کردم که ادامه داد لباس خوابتو پوشیدی؟
چشم غره ای بهش رفتم که گفت بابات امشب پرواز داره کیش میخواد بره همایش تجلیل از کارخانه داران مواد غذایی...
فکرشو بکن من امشب اینجام.....
پیش تو ....منو این همه خوشبختی محاله...
خیلی پررویی فکر کردی من میزارم پیشم بخوابی من به مطمئن نیستم
---اوهههههههههههه من اقاتونما در ضمن تا تو نخوای من کاری نمیکنمو جلوی چشای من لباسشو در اورد و اومد زیر پتوم
خندم گرفته بود کیان با اون شلوارکی که زیر شلوارش پوشیده بود انگار می دونست امشب اینجاست
---به چی میخندی خوشگل خانوم
به شلوارکت ...مگه میدونستی بابا نیست
---نه ولی قلبم گفت خانومم مال منه
چه ربطی داشت و دستشو دور کمرم حلقه کرد
خاموش شد م مثل بچه ادم گرفت خوابد منم داشتم به چهره غرق در خوابش نگاه میکردم
واقعا معصوم بود تو خواب ولی از اون شیطون هاست فکر کنم سر ماه اول ازدواجم حامله بشم
مخم تاب برداشته هزیون میگم اینقدر نگاش کردم که خوابم برد نمیدونم ساعت چند بود ولی با کشیده شدن پتو از سرم فکر کردم کیانه ولی اون که تو بغلمه دیدم بعله اقا سینا بازم اوده فضولی
چشای بازمو که دید گفت وای وای خاک عالم و دستشو زد به کمرش و گفت چه بی حیا پاشین ببینم کیان ناجنس خواهرمو شکار زدی دیگه ....اوه اوه چه عاشقونه هم تنگ هم خوابیدن بلند شدم و خمیازه کشیدم تموم تنم درد میکرد و چنان غرش کردم که سینا از اتاق پرید بیرون درسی بهش بدم که حظ کنه ساعت چهار بود و بابا تو حال نشسته بود رفتم جلوش نشستم
بابا:ساعت خواب دخترم
بابا یک چیزی به سینا میگین
---باز اومده تو اتاقتون
تعجب کردم بابا خندید و گفت بچم زن میخواد از کیش بیام میرم براش خواستگاری
خندیدم و گفتم خواستگاری کی؟
---دختر خاله کیان
سینا پرید تو حال و گفت جون کیان راست میگی
پررو از جون خودت مایه بذار
خب حالا انگار شوهرش چی هست
---سینا خان فعلا کارت گیره کیانه ها
اقای مقدم عمرن اگه بزارم دختر خالمو بگیره
بابا گفت اقا کیان شما بخاطر من ببخشش
تعجب کردم سینا موش شده بود و مثل پسرای حرف گوش کن داشت فقط نگاه میکرد و ما یک سوپه داشتیم که سینا رو موش نگه داریم
بابا که رفت ما سه تاهم چرت و پرن میگفتیم و میخندیدم ساعت یک بود که کیان گفت نمیریم بخوابیم
چرا ولی دلم میخاد تا صبح با سینا کل کل کنم
---ولی من دارم کور میشم از خواب
باشه بریم و بلند شدم و رفتیم تو اتاقم
---میشه اون لباس خوابی که برات گرفتم بپوشی
نه بگیر بخواب
---جون کیان فقط میخوام ببینم
اه...بگیر بخواب دیگه
کیان پیرهنشو کند یا یک شلوارک رفت زیر پتو چشاشو بست منم نامردی نکردم همون لباس خوابی که خریده بود رو پوشیدم رفتم زیر پتو دیری نگذشت که دستای کیان دورم حلقه شد و اروم تو گوشم گفت بدجنس کوچولو بالاخره پوشیدی ؟
سکوت
---من خوابم پریده
چیکار کنم ساکت باش من بخوابم
---دلت میاد و خودشو بیشتر بهم چسبوند
اه خفم کردیا نفسم بالا نمیاد اب روغن قاطی کردی ؟
---دوست دارم و ساکت شد
دلم سوخت حتما خیلی داره تحمل میکنه برای یک زن اسونتر از مرده که احساسات جنسیشو نسبت به مرد کنترل کنه اروم گونشو بوسیدم و فرو رفتم تو بغلش ولی خواب از چشای من فرار کرده بود بوی عطرش دیونم کرده بود ای کاش عشوه نمیومدم شوهرمه دیگه چه اشکالی داشت حالا بابا که نمیخواست منو معاینه کنه اروم صداش زدم کیان که جوابی نداد بزار یک بار زنا از مرداشون بخوان چیه مگه امشبم ترشی زیاد خوردم مغزم از کار افتاده دوباره صداش کردم که چشاشو باز کرد
و نگام کرد
-خانومم .....
از چشام خوند که بی تابم اونم بی تاب بود بی تاب تر شد توی اغوش هم بودیم و زمان رو فراموش کرده بودیم و اصلا نفهمیدیم کی خوابمون برد
چشم باز کردم که دیدم لخت و عور توی بغل کیانم تازه یاد دیشب افتادم و کلم کار افتاد چیکار کردم کیان که بی خیال خوابه و انگار که دیشب خیلی کیف کرده چون یک لبخند رو لباشه حالا حامله نشم این که دیشب دیونه شده بود منم بی خیال
اروم تکونش دادم کیان....اقایی....اروم چشاشو باز و منو دید لبخندش پررنگ شد محکمتر بغلم کرد تنش داغ بود کلا فهمیدم که این اقای ما زیاد ی خواه بود چون دوباره داشت شروع میکرد منم خواستم مانع بشم که نشد اینقدر گرم و مهربونه که ادم کم میاره نیم ساعتی بود که با هم بودیم تقه ای به در خورد و صدای سینا اومد نمیخواین بیاین بیرون بابا جمع کنید بساطتون رو پسر مجرد تو خونه هستا
چند دقیقه ای غر زد و رفت منم با کیان ریز ریز خندیدم تازه دوباره یادم اومد که چی شده اروم گفت کیان حامله نشم؟
---نه نمیشی نگران نباش
اگه بشم چی؟
---خوب خانم دکتر اینده از روش اورژانسی استفاده کن
خوبه ها پس بریم قرص بگیریم
---باه حالا بیدار بشیم بریم تا دوباره کیان نیومده
فوری پریدم و لباس پوشیدم وای باید برم حموم فوری یک دوش دو دقیقه ای گرفتم و با کیان رفتیم پایین
سینا: به به اقا کیان خوش گذشت؟دامادیتون مبارک
---منحرف بی ادب فکر کردی همه مثل توان
سینا: الهی یعنی تو اینقدر فرشته بودی من نمیدونستم
---خجالت بکش ببین کارت گیر منه ها
سینا: خب حالا با اون دختر خالش راستس کی میریم خواستگاریش
---به زودی زود
سینا: خدا کی بشه من زن بگیرم من به این (اشاره به کیان)حسودیم میشه
چی میگی سینا مثل پیرزنا غر می زنی دو روز تحمل کن بابا بیاد میریم
---منم تا بابا بیاد کارا رو ردیف میکنم خوبه بردارزن جان
سینا:عالی عالی
سفر بابا سه روزی طوا کشید سینا ما رو کچل کرده بود از طرفی کیان هم ترتیبی داده بود که دختر خالش شادی با کیان این دو روز حرف بزنه همین هم باعث بی تابی سینا بود وقتی که بابا اومد فرداش قرار گذاشتیم بریم خواستگاری
بالاخره شب موعد سینا از راه رسید و ما رفتیم خانواده کم جمعیتی بودن سه نفر بودن و فقط شادی رو داشتن ولی مثل اینکه شادی هم بچشون نبود و اورده بودند بزرگ کرده بودند ولی واقعا نمونه بودند از شادی بگم که شبیه المانی ها بود موهای طلایی فر و لپای سفید قرمز صورتش گرد بود و کمی هم تپل مپل داشتم درسته قورتش میدادم خیلی تو دل برو بود اونجور که پیداس سینای ما یکبار دیده بودش و عاشقش شده ولی شادی بد زده بود تو پرش بخاطر همین قضیه پدر و مادرش ولی کیان بیچاره هم هر چی گفته مهم نیست خانوم نخواسته بود بنظرم که موضوع بی اهمیتی میاد حالا هر کی بچه پرورشگاهی بود نبود زندگی کنه شب خوبی بود باید بگم عالی بود و همه چی بخیر و خوشی گذشت داداش بیچارمم که انقدر عجله داشت میخواست تا اخر هفته عقد و عروسی کنه بره سر خونه زندگیش ولی پدر مادر شادی قبول نکردن و عروسی رو گذاشتن بعد از تموم شدن در س سینا و عقد هم برای اخر همین ماه سینا که دیگه اصلا تو خونه بند نبود کیان منم سرش خیلی شلوغ بود ولی هر روز به دیدنم میاد خیلی زودتر از اونچه فکر کنم عقد سینا رسید برای عقدش جشنی مفصل گرفتیم مثل عروسی شادی که ماه بود ماهتر شده بود سینا هم اقاتر و سنگینتر دیگه شیطنتاش کم بود چون با شادی سرگرم بود اقای منم تو کت شلوار طوسیش از همیشه خواستنی تر بود خودمم که دیگه نگو تعریف از خود نباشه یک جیگری شده بودم که نگو یک پیرهن ابی فیروزه ای پوشیده بودم و یک ارایش غلیظ که با اینکه کمی سنمو بالاتر نشون میداد ولی زیباییم رو دو چندان میکرد کیان هر جا میرفتم باهام بود انگار بادیگاردم باشه حتی وقتی خواستم برم دستشویی اومده بود پشت در مونده بود منتظرم شب خوبی بود اینقدر رقصیده بودم که نا نداشتم سینا شب خونه شادی موند پدر مادر شادی مثل بابا سخت گیر نبودن بقول کیان خوش به حالشون دیگه ....
من و کیان هم اومدیم خونه ما از سر شب تا حالا بفکر بابا هستم ما بریم بابا تنها میشه باید برای بابا هم استین بالا بزنم اینجوری نمیشه رفتم تو بغل عشقم و از عطر نفساش بیهوش شدم و صدا های ذهنمم قطع شد


فَصلِ 5 ----->فَصلِ آخَــــــر


شمار روزا از دستم در رفته فقط میدونم که اخر ترمه باید مثل همیشه بخونم بابا ی کیان بهم زنگ میزنه از کیان گله میکنه که ازش خبری نمیگیره با بابا هم تماس گرفته برای سوم عید قراره بطور رسمی من با کیان عقد کنم و یک جشن مفصل بگیریم البته کیان عجله داره ولی باباش میگه عید و نمیخواد دست کسی بهانه بده کیان هم انگار نه انگار که من مدام بهش غر میزنم که بیشتر با باباش مهربون باشه فقط یکبار برای اینکه منو ساکت نگه داره به باباش زنگ زد و به سردی احوالپرسی کرد که همونم زنگ نمیزد سنگین تر بود روزای سخت امتحان گذشته بود سینا اکثرا خونه شادی اینا هست کلی هم داداشم اب زیر پوستش رفته خیلی خوشگلتر شده شادی بهش ساخته روزای خوبی دارن منم روزای خوبی دارم ولی کاش کیان یکم باباباش مهربونتر باشه امروز بابای زنگ زد و حالش خوب نبود میخواست ما رو ببینه هر چی به کیان گفتم قبول نکرد بریم گریم بند نمیاد بعضی اوقات خیلی سنگدل میشه میترسم ازش ....
یک هفته از زنگ بابای کیان گذشته اواخر بهمن ماهه ومن هم یک هفته است دارم رو مخ کیان کار میکنم ولی نرود میخ اهنی در سنگ اخرش هم مجبور به تهدید شدم و گفتم اگه نیاد دیگه حق نداره اسممو بیاره میخوام تو عمل انجام شده قرار بگیره برای دو تامون بلیط گرفتم بهش ساعت پرواز رو خبر دادم اگه نیاد همچی بینمون تمومه دو ساعت دیگه به پرواز مونده هر چی به گوشیش زنگ میزنم خاموشه پس نمیخواد بیاد
براش مهم نیستم....
به زور حاضر شدم و یک اپانس گرفتم رفتم فرود گاه هنوزم امیدوارم بیاد
اگه نیاد...
فوری رفتم تو سالن انتظار یک ساعتی به پروازم مونده بود دلهره داشتم
اگه نیاد...
مدام چشمام دور تا دور سالن رو میکاوید ولی نا امیدتر میشد
اگه نیاد...
عقربه ثانیه شمار مدام تند و تند حرکت میکرد و یک ربع به پرواز رو نشون میداد
نیومد..
شکستم فرو ریختم نه تنها پدرش بلکه من هم مهم نبودم
حسی میگفت نه میاد امیدوار باش
به طرف باجه میرفتم ولی هنوز اطراف رو نگاه میکردم نه نبود که نبود
وقتی تو هواپیما نشستم بغضم شکست پیرزنی که بغل دستم نشسته بود جوری نگام میکرد که انگاری از خونه شوهرم قهر کردم بیخیال نشستم و تا فرود کامل تو فرودگاه شیراز فکر کردم که چقدر زود عشقم رو از دست دادم
بابام راست میگفت...
چه زود باختم ...
با یک تاکسی رفتم خونه پدر شوهرم مثلا...
بیشتر از اونچه که فکر میکردم مریض بود دل ریشم ریشتر شد
ای کیان سنگدل..
نه شب بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد
به بابای کیان نگفته بودم که کیان نمیاد
کاش کیان باشه...
تا در ورودی باز شد چهره خسته کیان پیدا شد
نفسی از اسودگی تازه کردم و با تموم وجودم بهش لبخند زدم که به گرمی جوابمو داد با هم پیش پدرش رفتیم در کما ل تعجب من با پدرش حسابی گرم گرفت و اونو بوسید
خوشحالی از چهره پدر کیان هویدا بود و نگاه های تشکر امیزش لحظه ای منو رها نمیکرد کیان چطور این همه سال این مرد را در حسرت محبت فرزندی گذاشته بود
پدر کیان خسته تر از ان بود که بخواد بیدار بمونه و شب نشینی کنه و داروهاش اثر بهش گذاشتن و به خواب رفت کیان دست منو گرفت و رفتیم تو اتاقش اتاق بزرگی بود تا در و بست گفت خانوم تنها یی مسافرت خوش گذشت لبخندی زدم که ادامه داد فکر نمیکردم بری وقتی رسیدم هواپیما رفته بود با پرواز بعدیش که یک ساعت نیمه دیگه بود اومدم ببخشید خانوم من
خواهش ولی دیگه داشتم ازت نا امید میشدما..
---دلت میاد من پسر به این ماهی
اره خیلی ماهی اقای منی دیگه
--لوس نشو یک لقمه چپت میکنما
خیلی خوشحالم کیا میدونی دنیا رو بهم دادی با اومدنت
---الهی خب حالا جایزه بهم چی میدی
کوفت همین که منو داری خودش یک جایزه هست
--بله حالا خانم جایزه بگیر بخواب که داری منو وسوسه میکنی بابا بشما
بی ادب
صبح که پاشدم خونه در سکوت مطلق بود کیا ارو خواب بود گونشو بوسیدم و رفتم پایین خدمتکار کیا اینا داشت صبحونه اماده میکرد رفتم که به بابای کیا سر بزنم تقه ای به در زدم و رفتم تو اروم چشاشو بسته بود رفتم با سرش خواستم ببوسمش که سردی گونه اش منو مضطرب کرد
با دستا لرزون نبضشو گرفتم وای خدا نمیزد...
صدام در نمیومد دویدم تو اتاق و با جیغی از ته اعماقم کیان رو بیدار کردم
از ترس لکنت گرفته بودم و با هزار زحمت فقط کلمه پدرت از دهنم خارج شد کیان پرید بیرون منم از شوک بیهوش شدم
نمیدونم چی شد فقط یاد گونه سرد بابای کیان می افتم ....
من یک مرده رو بوسیده بودم..
حالم اصلا طبیعی نبود هیچی از مراسم پدرش یادم نمیاد باورم نمیشه مرده
چقدر ارزو داشت...
خدایا شکرت ....هزاران بار....
کیان هم تو شوکه اون نتونست زیاد به پدرش محبت ببخشه ولی بالاخره تونست ببخشدش توی خودشه کم حرف میزنه همش نگرانه...
نمیدونم چشه خودمم حالم خوب نیست که بخوام دلداریش بدم
ترم جدید شروع شده اون تونست سریع خودشو پیدا کنه و به ظاهر عادی رفتار میکنه
اما من لحظه ای قیافه پدرش ا ز یادم نمیره
کیان خیلی نگرانمه قرار بود که سوم عید بشه روز عقدمون ولی شد دقیقا روز چهل باباش تو باورمم نمیگنجه از نامه پدرش نگفتم که نوشته بود برای کیان گفته بود که چطور مادرش فوت شده البته کیان چیزی از ماجرا باز هم به من بروز نداد و من هم کنجکاوی نکردم از ما خواسته بود زودتر عقد کنیم انگار میدونست قراره بمیره چیزی که تو نامه اش نوشته بود دلمو سوزند ...
نوشته بود مطمئنه که بعد از اولین بوسه پسرش به ارامش ابدی میرسه
کیان هم راضی بنظر می رسید که با پدرش به صلح رسیده بود و در لحظات اخر شادش کرده ببود ما بیست و هفت اسفند یک عقد محضری کردیم و عروسی رو گذاشتیم بعد سال باباش سوم عید خیلی شلوغ بود همه شیراز بودیم من بابا سینا شادی کیان
امسال حتی بابا هم سال تحویل نرفته بود پیش مامان و با من و کیان همدرد بود
امسال سال تحویل صبح بود همگب دور قبر پدر کیان که به تازگی سنگ زده بود نشسته بودیم و دعا میکردیم توی دلم با پدری که حالا پدر منم بود درد دل کردم و خواستم برای منو کیا دعا کنه برای همه جوونا دعا کنا خوشبخت بشن خوشبخت باشن و خوشبخت بمونن با تحویل شدن سال کمی از هوای غم انگیز جمع کم شد و بعد از فاتحه برای روح پدر رفتیم منزل کیا اینا
مدام دوستان و اشنا ها وفامیل میومدن سر سلامتی با هر بار رفتن و اومدن دل ما داغتر میشد سوم فروردین هم با همه غم انگیز بودنش گذشت و این رفت و امدها تا ده فروردین ادامه داشت یازده فروردین هم ما برگشتیم تهران پدر از کیان خواست که بیاد خونه ما ولی کیا در کمال ادب پیشنهاد بابا رو رد کرد و اجازه خواست من برم که بر خلاف تصورم بابا قبول کرد امروز که سیزده فروردین سال یک هزار و سیصد ونه یک است این غصه و نانیدی رو میذارم کنار در گوش کیا میگم ما خوشبختیم مگه نه...
اروم میگه معلومه خانومم من دیگه بعد از خدا جز تو کسی رو ندارم
جواب میدم تو هم همه کس منی تا نفس هست من هم هستم باتو وبرای تو تا همیشه....


پایان
رُمـــآنِ لَجــبآزی بــآعِشق 1
پاسخ
 سپاس شده توسط سوگولی ، n@jmeh ، Piper ، Archangelg!le
آگهی
#2
مرسییییییی
پاسخ
 سپاس شده توسط ~ALONE GIRL~


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رُمـــآنِ گوش کُنـ بِهـ صِدآیِ بآرآنـــ
  رُمـــآنِ ســودآیِ عِشق

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان