امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

× داسـ ـتان های کوتـ ـاه ×

#1
روزی مردی خواب عجیبی دید
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند
هنگام ورود،دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید:شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،گفت:اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت.باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارندوآن ها را توسط پیک به زمین می فرستند.
مرد پرسید:شماها چکار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت:اینجا بخش ارسال است،ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.با تعجب از فرشته پرسید:شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده،باید جواب بفرستند ولی فقط عده کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد:بسیار ساده،فقط کافیست بگویند:خدایا شکر.
پاسخ
 سپاس شده توسط nanali ، s d17 ، ارش خان ، SaYe 124
آگهی
#2
شب عروسیه، آخره شبه،خیلی سر و صدا هست× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه
هر چی منتظر شدن برنگشته،در را هم قفل کرده
داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه میشه مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:مریم،دخترم،در را باز کن
مریم جان سالمی؟آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1در رو میشکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1به این صحنه نگاه می کنند.کنار دست مریم یه کاغذ هست× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
یه کاغذی که با خون یکی شده.بابای مریم میره جلو
هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره،بازش میکنه و میخونه:× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
سلام عزیزم. دارم برات نامه مینویسم
آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1کاش منو تو لباس عروسی میدیدی
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟!علی جان دارم میرم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1میبینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم.دارم میرم
 چون قسم خوردم،تو هم خوردی، یادته؟!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1گفتم یا تو یا مرگ،تو هم گفتی،یادته؟! علی تو اینجا نیستی× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی میدیدی مریمت چطوری× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه
کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره میلرزه
همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد،یادته؟!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1روزی که دلامون لرزید،یادته؟!روزای خوب عاشقیمون،یادته؟!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
نقشه های آیندمون،یادته؟! علی من یادمه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1پا روی قلب هردومون گذاشتند.یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1که دیگه حق نداری اسمشو بیاری× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1یادته اون روز چقدر گریه کردم،تو اشکامو پاک کردی× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1میگفتی که من بخندم.علی حالا بیا ببین چشمام× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
تو نگاه تو بود نه تو دستات.دارم به قولم عمل میکنم
هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1نمیتونم ببینم بجای دستای گرم تو× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1همین جا تمومش میکنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1وای علی کاش بودی میدیدی رنگ قرمز خون× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1میخوام ببینمت.دستم میلرزه.طرح چشمات پیشه رومه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1دستمو بگیر. منم باهات میام….
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1پدر مریم نامه تو دستشه،کمرش شکست× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قامت آشنا میبینه× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1 آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1صورتش با اشک یکی شده بود.نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1
× داسـ ـتان های کوتـ ـاه × 1مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی
که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#3
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.
سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.
نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.
یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:
اووووووووووووووووووووووووووووووی، * !
و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند * ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک * می شوی ...
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#4
هیس
  مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، 
  آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : 
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، 
  از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
  مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، 
  از لپ هام گرفت تا گل بندازه
  تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من
 ُنه سالم
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
  گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره
  حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : 
  کجا بودم مادر ؟ آهان 
  جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود 
  بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ
  سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
  ریختند تو باغچه و گفتند : 
  تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
  گفتم : آخه .... 
  گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه
  بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز،به شوخی منو بغل کرد و نشوند
 رو طاقچه ، 
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم 
  به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم 
  مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه ؟ 
  عادت می کنی
  بعد هم مامانت بدنیا اومد 
  با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، 
  بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد
  یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد
  نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ، 
  یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
  می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون 
  می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
  گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش
  مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :
  آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
  اونقده دلم می خواست یه دم پختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد
  دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت 
  حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
  گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم 
  آی می چسبید ، آی می چسبید
  دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر 
  ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، 
  اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم 
  یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟
  گفت:هیس،دیگه چی با این عهد و عیال،
  همینمون مونده که انگشت نما شم
  مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:
  می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم 
  یهو پیر شدم ، پیر
  پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ،
  هر چی بود که تموم شدآخیش خدا عمرت بده ننه 
  چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس
  به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم
  و رسیدم به کودکی اش هشتی، وشگون ، یه قل دوقل، عاشقی و ...
  گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
  گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
  انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
  خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، 
  اینقدر به همه هیس نگید 
  بزار حرف بزنن 
  بزار زندگی کنن
  آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از هیس خوشش نمی یاد!
پاسخ
#5
روزی پسرکی وارد مغازه ای میشود و مغازه دار در گوشِ مشتریش میگوید:
«اون پسر رو میبینی؟ اون احمق ترین پسرِ دنیاست! ببین الان بهت ثابت میکنم!»
مغازه دار یه اسکناس یک دلاری توی یک دستش و دو تا سکه ی 25سِنتی توی دستِ دیگرش میگذاره و پسرک رو صدا میکنه و بهش میگه:
«پسرم، کدوم دست رو میخوای؟»پسرک سکه ها رو بر میداره و از مغازه بیرون میره.
مغازه دار رو به مشتری گفت : «نگفتم؟»
بعدا وقتی مشتری از مغازه بیرون میاد، پسرک رو میبینه که داره از مغازه ی بستنی فروشی میاد بیرون.
میگه : «عمو جون, میتونم بپرسم چرا توی مغازه سکه ها رو انتخاب کردی؟»
پسر در حالی که بستنی رو لیس میزد، رو به مرد گفت:
«چون روزی که اسکناس رو بردارم، بازی تموم میشه!!»
پاسخ
 سپاس شده توسط Volkan
#6
پسر جوان و زیباروییبود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. 
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. 
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. 
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید. 
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و
با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است. 

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. 
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است. 
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. 
یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: 
دختر شما مثل پشمِ بی لک است
. همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید،
 به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم! 
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. 
چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.
اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.
این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد
 و پیش پدر همسرش رفت و
با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، 
ولی بچه ما به این زشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.
اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟!
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!
پاسخ
 سپاس شده توسط seied110 ، Volkan
آگهی
#7
در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.

وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند.

صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسیدند در حالی که سر مبارک در آغوششان بود جان سپردند.

خدایا دشمنان امام را لعنت کن و یاد خواهرم رقیه را در دلم زنده نگه دار.
پاسخ
 سپاس شده توسط seied110
#8
" بخون خیلی شیکه، 
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮ ﺳﯿﻠﻨﺪﺭ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻮﻧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﯾﻪ ﯾﮏ ﺟﺮﺍﺡ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﻗﻠﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ؛
ﺟﺮﺍﺡ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﺑﯿﺎﯾﺪ...
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﺳﻼﻡ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯿﺎﯾﯽ!
ﻟﻄﻔﺎ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯ!
ﺟﺮﺍﺡ ﻗﺪﺭﯼ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻮﻧﺪﺍ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ،
ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﮔﻔﺖ: ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯼ ﺁﺳﯿﺐ ﺩﯾﺪﻩ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﯾﺎ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺳﺮﺟﺎﯾﺶ ﺑﺴﺘﻢ؛ ﺣﺎﻻ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﻭﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻣﺎﻫﯽ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ؟ !!!
ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯿﮑﻪ ﮐﺎﺭ ﻫﺮ ﺩﻭﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯿﺴﺖ!!!!

ﺟﺮﺍﺡ ﻣﮑﺜﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﮑﺎﻧﯿﮏ ﮔﻔﺖ:
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ... "
پاسخ
 سپاس شده توسط seied110 ، Volkan
#9
ادغـام شد ..
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
#10
عشق دلیل می‌خواهد؟

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  × داسـ ـتان های کوتـ ـاه معنـ ـی دار ×
Star × سـ ـری داسـ ـتـان هـ ـای کـوتـ ـاه ×

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان